آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

از آسمانی که هدر می دهیم...

بار سنگین گذشته ای را که به دوش می کشی، در کدامین آینده به زمین می گذاری؟
نمی دانم؛
فقط میدانم که تو شبیه آینده ای و نه گذشته، امید... نه امیدی برای بازگشت و تکرار گذشته ای که حتا نگذشته. امیدی برای رخداد تفاوت، جهانی دیگرگونه، جهانی دگردیسیده
رفیق راه، عزیز دل! بزن به راه...بازگشتنت فانتزی شیرینی است، اما فقط یک فانتسم است و بس! می خواهمت که بروی، که برویم... که نمانیم، حتا منتظر هم...
آه که چه راست گفت آن دوست، که برای امیدوار ماندن به جهان، پای یک دوست باید در میان باشد. در این میان نیستی و نمی خواهی باشی؛ می فهمم... اما بیا تا با هم در آن میان باشیم... در میانه ی جهانی دیگر که می آید در آینده... و تو، چه قدر شبیه آینده ای... بیا تا بار سنگین گذشته مان را در آن روز بزرگ، به زمین بگذاریم... تا آن روز می جنگم، کاش که تو هم اهل جنگ باشی، اهل راه...
نظرات 3 + ارسال نظر
زمین آبی شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 02:08 ب.ظ http://blueground.blogsky.com/

گذشته آذوقه ای ست برای آینده و گذر زمان خود،جنگی است که قریانیانش را انتخاب میکند!

ققنوس خیس شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 03:54 ب.ظ

گاهی کلمات انقدر آشناست که حرفی نمی ماند.

* یکشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 07:16 ب.ظ

چقدر نایاب است عاشقانه ای که زنی را به زنجیر کلمات کشد که شبیه گذشته نباشد ، در حال نگنجد ، و آینده از آن او باشد ...
زنان را شاعران از پنجره مرد بودن خویش دیده اند ... از درد بودن خویش ! و درمانش را در زن جستند و جز مسکّنی مخدر نیافتند .
شاعران مرد خوب است زنان را از خیال بدر آورند . در لباسی از جنس واقعیت ،با او در راه باشند ... او را در راه دارند ...
...
این درّ کلام را آوخ گرامی ! بسیار نکو سُفتی .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد