آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

تاملاتی در الهیات سیاسی اسلام

سلام دکترجان، وقتت بخیر

خطبه ی تو رو درباره فدکیه شنیدم. نقدهایی دارم که سعی میکنم تند و تیز و سریع و صریح برات بنویسم.



1. اعتراض دختر پیامبر اسلام این بود که چرا دارید به سنت «جاهلی» برمیگردید، اما تو این رو کاملا معکوس میخونی و میگی او معترض «دولتی شدن» اسلام بود! اما کاملا روشنه که سامان مدنی جاهلیت هرچه بود، استیت نبود! از قضا استیت (قدرت یکتای مرکزی) تناسب با وحی و توحید (خدای یکتا) دارد و عالم جاهلی و قبایلی تناسب با شرک و پاگانیسم دارد.

  

2. تاکید عجیب و آخوندمآبانه داری که بین اسلام و مسیحیت تمایزی جوهری است، اما این حرف نه مبنای الهیاتی جدی دارد و نه مبنای تاریخی. محمد تاریخی به گواه فیلولوژی قرآن و شواهد مهم باستان شناختی، به احتمال بالا ساکن شهر تاریخی پترا در حوالی اردن و امپراطوری مسیحی بود و اساسا به دلیل کثرت واژگان و اساطیر سریانی و احکام دینی مسیحیت نسطوری، این احتمال جدی مطرح بوده که خود او یا از نحله خاصی از یهودی-مسیحیان یکتاپرست بود یا با انها ارتباط وثیق داشته و اهم مضامین اسلام را نیز از آنان گرفته بود. اگر این فرضیه درست باشد (که البته شواهد و مویدات زیادی نیز از آن در دسترس است)، یکی از مفاهیم اساسی که محمد تاریخی از مسیحیت نسطوری به ارث برده، مضمون امت واحده و دعوت جهانی است، مضمونی که خودش ناشی از وجود امپراطوری جهانی مسیحیت بود و در واقع اساسا این تصور امت محور، از بنیاد تصوری استیت محور بود که از استیت رمی به مسیحیت رسید، در مسیحیت sublime شد و شکل معنوی گرفت و در نهایت مثل عمده ی مضامین دیگر عهدین وارد اسلام شد. اساسا خدای واحد، همانطور که گفتم، با نظم سیاسی واحد و منشا قدرت واحد تناسب دارد و دعوای توحید محمد با شرک قبایل هم بر سر همین بود. او میخواست انها یک خدا را برگزینند که صورتی متعالی دارد تا بتوانند هم در ساحت زمین به دولت مقتدر جهانی گذر کنند و هم در ساحت معنوی یک دعوت کلان را نظیر مسیحیت جهانی شده رقم بزنند. خوب دقت کن میلاد، هیچ دینی تا قبل از ظهور امپراطوری رم مسیحی به مثابه امت واحده، دعوی حهانی نداشت و اصلا حایی که ذهن بشر با کانسپت دین جهانی آشنا شد، امپراطوری های جهانی نظیر پارس و رم بود. در یک کلام، توحید هم از حیث تبارشناسی تاریخی، هم از حیث الهیاتی، اتفاقا ماهیت استیتی داشت و دارد.


3. اما این به این معنا نیست که کاملا مخالف روایت تو از اسلام سیاسی باشم. حق با توست، محمد دعوی تشکیل استیت جهانی نداشت (البته مسیح هم نداشت). محمد بشارت دهنده ی خدای یکتا، روز رستاخیز و اخرالزمان و بازگشت منجی موعود یا مسیح بود. دعوت محمد گرویدن به آیین یکتاپرستی جهانی بود که لزوما هم تعارض یا تمایز با یهودیت و مسیحیت نداشت. از قضا میدانیم محمد در داستان غدیر، مسیح موعود را نیز معرفی میکند: علی ابن ابی طالب. در واقع شیعه درست در الهیات سیاسی محمد تاریخی قرار داشت، که در واقع خود عینا الهیات سیاسی مسیحی بود. اما درست در برابر این ماجرا، عرب که به قوت توحید به پایگاه قدتمندی برای اتحاد سیاسی دست یافت، رو به کشور گشایی و تاسیس امپراطوری اسلامی بدیل آورد و الهیات سیاسی امپراطوری اسلامی به این صورت کنونی تدوین شد. از این پس، اسلام هویت دینی در برابر یهودیت و مسیحیت قلمداد شد، عصبیت عربی مبنای هویت آن شد و بسیاری از تصرفات و تحریفات تاریخی نیز آغاز شد تا مطابق با این دم و دستگاه جدید، دینی با پشتوانه کلان فرهنگی و سیاسی پدید بیاد. طی همین ماجرا، خلفا قرآن را گرداوری و باز صورت بندی کردند و تصرفات احتمالی، نظیر تغییر لفظ بکه (معرب پترای واقع در اردن و خاستگاه احتمالی محمد تاریخی) به مکه (خاستگاه خلفا و بخصوص معرفت هویت و عصبیت عربی آنها) را در آن اعمال کردند. علاوه بر آن، به احتمالی که مورخان اسلام متقدم طرح میکنند، احتمالا آیات و بخش هایی از قرآن که دال بر حیثیت و هویت مسیحی آیین محمد و خصلت مسیحایی علی بود را نیز از آن حذف کردند. شیعه نیز البته بیکار نماند و با گرته برداری های کلان از مسیحیت شرقی و آیین های ایرانی، ورژن بدیل اسلام خود را عرضه میکرد که به احتمال بالا با آموزه های اصلی محمد تاریخی سازگارتر بودند.


4. اما با این دو مقدمه تاریخی به نقد هسته مرکزی پروژه تو میرسیم. میلاد! تو با بهره گیری از فلسفه های پست مدرن و انارکیستی و استیت ستیز، تصویر معیوب هم از ذات استیت ارایه میکنی و هم از ذات تاریخی ادیان و هم از مدرنیته و سوژگی! 

اولا، استیت دال بر غصب و سلطه و استیلا نیست. این ایرانیان بودند که نخستین نظریه پردازان استیت بودند و استیتی که ایرانیان تعریف میکنند بالذات یونیورسال است، پس مرز و غصب مساله آن نیست. نظریه سیاسی آن شاهی است و شاه بنا بر ریشه شناسی آن، کسی است که مایه ی پرورش و شادابی و ابادانی و داد میان مردمان است. او نه برای سلطه و نه برای حذف دیگری، بلکه برای رابطه دادگرانه با دیگران می جنگد و در صورت وجود این دادگری، دلیلی برای ستیز با آنان ندارد و اگر شاهی جز این کند، فر ایزدی از او بر میگردد و خودش و ملکش تباه می شود. این مضامین بنیادین نظریه استیت است. استیت ضد حرکت و ثبات گرا نیست، استیت ضد حرکات و جنبشی است که خلاف نظم کیهانی و طبیعی و دادگرانه است. اساسا در استیت مساله تسلط انسان بر انسان نیست، بلکه مساله تسلط انسان بر طبیعت و سرنوشت خویش است، یعنی مساله ی دادگری و ازادی. 

تو دین را هم زیاده از حد مدرن و پست مدرن میحوانی. تو دشمن خودت را به غلط استیت میگیری، پس به دین نزدیک می شوی که ان هم در بدایت امر ستیز با این مضامین داشت. دین نه صاحب نظریه سیاسی شاهی، بل حامل نظریه سیاسی خلافت و در پیشرفته ترین صورتش، سلطنت است. در الهیات سیاسی دین، نه شاه که نبی و نه کشور که امت داریم. مساله دادگری، یعنی قانون دادگرانه به مساله شریعت مبدل می شود و رابطه انسان با طبیعت و سرنوشت به مساله رابطه انسان و خدا مبدل می شود. نبی است که باید شاه و قانون گذار و برقرارکننده داد باشد و قانونش را نیز شرع پیشاپیش تعیین کرده. بعد از او این حق به اخلافش (خلفا یا جانشینان) تفویض می شود. بین خلیفه و شاه و حتا بین سلطان و شاه تفاوت ماهوی مهمی در کار است و نظریه تو این همه را نادیده میگیرد. 

در نهایت به نظرم، نظریه تو درباره مدرنیته هم سوتفاهم دارد. چون تو دشمنت را استیت میدانی، کنشگری را هم جز مقاومت در برابر استیت نمی دانی. باید توجه کنی که این کنشگری اولا واکنشگری است، چرا که مقاومت خود را تنها در نسبت و واکنش به چیزی به اسم استیت می تواند نشان دهد. در ثانی، سوژگی و کنشگری مدرن حودش تنها با اتکا بر یک مبنای عقلی توجیه و بنیاد میشد. این بنیاد در تعین سیاسی اش چیزی جز نظریه مدرن استیت نیست. استیت مدرن نه دشمن ازادی و کنشگری، بلکه شرط امکان و مبنا و بنیاد کنشگری سوژه هاست. هابز را به خاطر بیار! تا زمانی که از وضع طبیعی عبور نکنیم و با قرارداد اجتماعی استیت مدنی را شکل ندهیم، اصلا سوژه ی آزاد نتوانیم داشت، چون آزادی و کنشگری تنها در محیطی میتواند محقق شود که بستر عقلانی برایش مهیا شود. کنش جایی معنا دارد که چارچوب منسجم و کلان به آن معنا ببخشد، با فقدان آن چارچوب، دیگر کنشی نداریم که اصلا بتوان کنشگری داشت! این دقیقا لحظه ای است که سوتفاهمات تو از ذات استیت و دین و مدرنیته بهم میرسند و درست به نتیجه ای میرسند که تو میخواستی از آن فرار کنی: ممانعت در برابر توسعه! تو از پتانسیل های ضد استیتی اسلام و تشیع در خدمت نظریات آنارکیستی پست مدرن استفاده میکنی و نتایج این همه جز عداوتی رادیکال با توسعه و عقلانیت نیست که در قالب اسلام سیاسی ضد استیت نمودار می شود، درست مشابه اسلام سیاسی که حاکمان کنونی ما به آن مسلمانند!



[میلاد سعی کرد اثبات کنه که با استیت به خودی خود مشکل نداره، بلکه مشکلش با استیت بی قواره ای است که صرفا بخش لویاتانی اون متورم شده و بقیه بخش هاش ضعیف مانده]



پاسخ ما: بیا تمام ماجرا رو از اکستریم لانگ شات ببینیم و ساده کنیم:

یک تذبذب جدی توی نظریه تو هست که منو یاد تذبذب نصیری میندازه. تذبذب بین ارمانگرایی و واقع گرایی.

تو از یک طرف با شدت و همدلانه از زنانگی، مقاومت، سیالیت و کنشگری رادیکال دفاع میکنی، از طرف دیگه میگی مردانگی، استیت و نهاد لازمند و با لحنی واقع گرایانه میگی که سر نفی اونها رو نداری.

چطوری ممکنه در دوگانه ای شبهه الهیاتی تمایز استیت و نهصت را به تمایز فاطمه و خلیفه اول متصل کنی، و دقیقا مساله ضدیت با استیت را تا سر حد امکان «ناموس»ی کنی، بعد ناگهان ژست دیالکتیکی بگیری که مرد و زن، نهاد و نهضت، استیت و امت مکمل و لازم و ملزومند.

درست با استدلال خودت علیه نصیری میگم، نمی تونیم با خطبه انقلابی فدکیه با چاشنی دلوزی آغاز کنیم، بعد ناگهان به یک واقع گرایی مفرط تن بدیم که ما حالا با استیت هم مشکل آنچنانی نداریم!

این دیالکتیک نیست دیگه میلاد، این وسط بازی کردنه که عمدتا هم عاقبت خوشی نداره..


[میلاد گفت مساله اول من تعادله. باید بین دو وجه نهاد و نهضت، زنانگی و مردانگی تعادل برقرار شه. اما مساله نهایی من قطعا اصالت قطب نهضت و زنانگی است، به این معنا که اخر روز و در وضعیت اساسا آرمانی نباید استیت و کاپیتالیسمی داشته باشیم]


پاسخ من: اتفاقا درست مساله بر سر تعارض وضعیت آرمانی و شرایط عملیه. اون افق آرمانی هست که درک من و تو از موقعیت عملی رو رقم میزنه. با کاپیتالیسم الان کاری نداریم، اما حذف استیت چطور ممکنه مطلوب باشه؟ در شرایطی که به ذات انسان ها خوشبین باشیم. یعنی قبول کنیم اصلا انسان ها در وضع طبیعی خیلی از وضع مدنی حالشون بهتره. این درست نقطه اصلی دعواست.

کسی که وضع طبیعی رو فی نفسه ارمانی بفهمه هیچ وقت نمی تونه کمکی به ایجاد تعادل در استیت بکنه.

حالا میلاد اگر این تبارشناسی الهیاتی استیت رو دنبال کنیم به نقطه جالبی میرسیم. تمایز هابزی و کلیدی وضع طبیعی/وضع مدنی، اصلا یک تمایز وحیانی است. این فقط به عهدین مرتبط نیست، اتفاقا در قرآن هم قرینه مهمی براش داریم: ان الانسان لفی خسر الا الذین آمنوا...

اساسا اگر انسان به حال خود رها شه، رو به خسران و هلاکت دارد، مگر کسانی که ایمان آورند. اما این ایمان چیزی است که در وضع طبیعی انسان ها موجود نیست، بلکه یک نبی باید مبعوث شود تا رسالت دعوت به ایمان را به مردم ابلاغ کند. پس تمایز وضع طبیعی وضع مدنی، دقیقا صورت سکولار تمایز انسان طبیعی و انسان پس از وحیه.

در واقع وحی هم درست از همان انسان شناسی بدبینانه بهره منده که استیت هابزی جدید. بنابراین درست همانطور که ضرورت قرارداد اجتماعی و حاکمیت قانون پیدا میشه در دین هم ضرورت شرع پدید میاد.


میلاد: آره ولی این در شرایطی ه که استیت رو تنها مود مدنیت بفهمیم. در صورتیکه که قبیله هم نوعی از مدنیت است


پاسخ من: خب اگر قبیله صورت مدنی مطلوب دین بود، دیگه محمد نباید فرمش رو تغییر میداد و به شکل امت مبدل میکردش. قبیله دقیقا وضع طبیعیه


میلاد: محمد ابر قبیله درست کرد


پاسخ من: فرمول مهمی که وضع مدنی رو متمایز از وضع طبیعی میکنه «حق طبیعی حیات» هست. یعنی هر انسانی به خودی خود باید بتواند مصون از تهدید مرگ و پیگرد سیاسی منجر به قتل نفس باشد. این دقیقا خلاف مناسبات قبیله است که در آن چه به سبب جنگ های بینا قبایلی و چه به سبب تعذیر یا قربانی و... هر آینه امکان قتل نفس هست. منظورم از قتل، قتل سیاسی است، قتلی که به سبب مناسبات قدرت انسانی رخ میده

دقیقا محمد به این دلیل قبایل رو مدنی کرد که در شرعش حق حیات را تثبیت کرد. درست مثل ده فرمان تورات


این خیلی لحظه ی مهمیه میلاد!تمدن از جایی شروع میشه که تو نباید تحت هیچ شرایطی ادم بکشی. در واقع ابرقبیله یا امت محمد از اینجا زاده شده و این دقیقا نقطه تکوین استیته. تو اگر نباید کسی را بکشی، پس دیگر آزادی و کنشگری بی قید و شرط وضع طبیعی از تو سلب میشه و همین سلب منشا تعالی قوانین هست. در واقع امت یا ابرقبیله هرچند نیشن استیت نیست، ولی قطعا استیته، یک جور امپایر استیت.


حالا اون بحث تاریخی که گفتم به کمک فرمول تو میاد. محمد اگر اونطور که مورخین میگن اساسا از بشارت دهندگان اخر الزمان و بازگشت مسیح بوده، در واقع هدفش ایجاد یک امپایر استیت جدید نبوده، بلکه میحواسته اعراب رو به سمت امپایر استیت یا امت توحیدی موجود، یعنی مسیحیت ببره. این عصبیت عربی بنی امیه و بخصوص بنی عباس بود که اونها رو به تاسیس امپایر استیت اسلامی کشاند. چیزی که محمد نداشت، چون اساسا او متعلق به عصبیت عربی و حجاز نبوده. پس ابرقبیله در ذهن محمد از نظر تاریخی، همان امپراطوری مسیحی بود که محمد به آن تعلق داشت. خلفا اما بازی رو تغییر میدن و به خود امپایر استیت های موحد رمی و ایرانی حمله میکنند و این سرآغاز داستانی میشه که اسمش رو به درستی میذاری انحراف از اسلام اصلی.

در واقع اینجا من با نتایج و تفاسیر تاریخیت موافقم، اما با مبنای اون نه. محمد قطعا خواهان تاسیس استیت جدید نبود، اما نه به دلیل انکار استیت و اهمیتش، بلکه چون او استیت مطلوبش را از پیش تاسیس شده و موجود میدانست، درست به همین سبب هم قرآن جا به جا میگه من متمم و در ادامه یهود و نصارا هستم.

نظرات 1 + ارسال نظر
مرجان یکشنبه 28 دی‌ماه سال 1399 ساعت 11:09 ب.ظ

سلام میشه شما باسوادها یه جوری حرف بزنینن که ما بی سوادها بفهمیم .

اگر قرار بود طوری حرف بزنیم که همه بفهمند، حتمن همانطور حرف میزدیم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد