آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

چرا ایرانیان از داعش و طالب ها متنفرند؟

سلام دکترجان، روزت بخیر

آقا دیدی مشکل دوستان از کجا بود؟ اونها اساسا بحث معرفتی خاصی با تو ندارند، فقط مشکل شون این بود که تو اونها رو کنار طالب ها گذاشتی.

مشکل این طیف رفقا با طالب ها هم عمدتا مشکل مذهبیه، این که اونها اهل تسنن هستند و این رفقا شیعه. وگرنه در کلیات چندان چالش استراتژیک و معرفتی بین اینها نیست.

اما چند نکته راجع به یادداشتت وجود داره که بد نمی دونم بهش اشاره کنم (خدا رو چه دیدی، شاید جای صفار و شهرستانی و یامین پور خواستی با ما ایرانشهری ها دیالوگ کنی :) )

  

1. میلاد اسلام سیاسی ایرانی در عصر پساصفوی رو نباید فقط به ملاصدرا برگردونیم. در عصر صفویه دو جریان شکل گرفت، یکی جریان فلسفی عرفانی که اوجش رو در صدرا میشه دید، و یک جریان کلامی فقهی. اتفاقا از حیث اتوریته سیاسی و تدوین کلام سیاسی بیشتر اوقات این گروه دوم دست بالا رو داشتند و امتدادشون هم به خمینی و جمهوری اسلامی رسید. نقش این حریان فقه و کلام سیاسی در وقایع معاصر مثل مشروطه و انقلاب 57 به شدت مشهود تر از جبهه ی باطنی فلسفی است. از دل رویکرد عرفانی صدرایی عمدتا یک نقد درون دینی شکل گرفت و بیشتر تاثیر سلبی روی اسلام سیاسی ایران پساصفوی گذاشت. چند جنبش نو دینی مثل بابیت و بهاییت هم که از اونجا امد، چندان دوام و بقای فکری و سیاسی پیدا نکرد. در واقع تشیع سیاسی ایران رو فقها و تا حدودی متکلمین سامان دادند و تنها بعد از مواجهه با متافیزیک های پیچیده تر مدرن بود که علما و فقهای سیاسی سعی کردند دستگاه های مفهومی تشیع باطنی رو برای دفاع متافیزیکی از خودشون استخدام کنند. به این معنا، استفاده ی امثال خمینی و مطهری و مصباح و حتا شریعتی و اقبال از تشیع باطنی و عرفان نظری و فلسفه صدرایی، بیشتر صبغه ی کلامی و تدافعی داشت تا یک ریشه ی اصیل. تشبع باطنی فلسفی رو در چهره ی کسی مثل علامه و آشتیانی میشه دید، کسانی که به منتها درجه از سیاست عملی و دین سیاسی به دور بودند و گاهی حتا دشمن معرفتی آن می شدند. در واقع بازیابی و بازشناسی اون جریان فقهی کلامی برای شناخت اسلام سیاسی ایرانی اهمیت به مراتب بیشتری داره. نباید فریب این رو بحوریم که مصباح تسلط بر اسفار و شفا و... داشت. برای کسی مثل مصباح فلسفه یک تکنیک یا صناعت مفهومی بود، استراتژی و جوهره ی اسلام سیاسی مصباح (و همینطور مطهری و خمینی) از دل اسفار و فتوحات و... نمیومد. اینها ابزارها و شگردهای مفهومی بودند تا از طریق اون هسته ی اصلی نطریه سیاسی شون رو تثبیت و موجه کنند. علاوه بر این، باز تاکید میکنم که جریانات باطنی، اعم از عرفانی و عقلی، هیچ وقت به یک «گفتار عمومی» تبدیل نمیشن، چون منطق درونی اونها همینه که نباید حقیقت اصلی رو عریان و به همان گفت. بنابراین سرشت این جریانات فراسیاسی یا غیرسیاسی و گاهی ضدسیاسی است. اینکه بخواهیم رد اسلام سیاسی رو در جریانات ازوتریک جستجو کنیم به شدت نادرست و غلط اندازه. هرچند خود خمینی و مصباح و اقبال و شریعتی و مطهری اصلا بدشون نمیومد ریشه خودشون رو به این نحله ها برسونند، اما این پروگاندا و روبنای اسلام سیاسی این عزیزانه، و نه سرچشمه ی معرفتی اسلام سیاسی شون. فریب چهارتا غرل شبهه عرفانی خمینی و اقبال رو نباید خورد، اینها اگر اهل عرفان بودند دست به تاسیس استیت هایی مبنی بر «جمهوریت اسلامی» نمی زدند.


2. اگر گزاره ی محوری بند پیشین درست باشه، پس اتفاقا ریشه ی اسلام سیاسی طالبانی و ایرانی چندان جدا نیست. اسلام سیاسی ایرانی هم درست نظیر اسلام سیاسی طالبانی مبانی کلامی فقهی داره، هرچند باز بین فقه انها و فقه شیعی فاصله های مهمی وجود داره. در اینجا شاید بشه از تاثیر تشیع باطنی - چه عرفانی، چه عقل گرا- سخن گفت. یعنی اون تشیع باطنی به سبب تاثیرش بر کلام و فقه شیعی باعث جدایی فقه شیعی از فقه اهل سنت و جماعت شد، اما باز نباید فراموش کنیم که این تفاوت یک تفاوت تکنیکی و تاکتیکی است تا تفاوت استراتژیکی. فقه و کلام سیاسی، چه شیعی باشه چه سنی، چه شیعی اسماعیلی باشه چه شیعی اثنی عشری، چه سنی حنبلی باشه چه شافعی، در نهایت یک مبنا داره، آن هم الهیات سیاسی وحیانیه. در بطن الهیات سیاسی وحیانی هم مضمون امت خوابیده و هم بسته با امت هم مضمون امام. مهم نیست این امام رو شیعی بفهمیم یا سنی، عقلی و باطنی بفهمیم یا ظاهری، اینجا امام در ذات خودش چیزی نیست جز خلیفه یا جانشین صالح نبی که تمشیت امت نبوی رو برعهده میگیره. نظریه ی سیاسی فقه و کلام شیعه هم در نهایت چیزی جز نظریه ی خلافت نیست که هسته ی مرکزیش تشکیل امت فراگیر اسلامی ذیل قوانین شریعته.

حالا در این افق تفاوت ماهوی بین اسلام سیاسی ایرانی و اسلام سیاسی طالب ها نیست. تعصب مذهبی که باعث میشه برخی اصولگرایان طالبان یا داعش رو نفی کنند، در اساس خودش نافی ابده ی مرکزی خود داعش و طالبان نیست.


3. اما چرا ایرانیان از طالب ها و داعش نفرت دارند؟ پاسخ اصولگرایان و جوانان مومن انقلابی احتمالا تقابل شیعه و سنی است. اما پاسخ نگاه ایرانشهری چیز دیگری است. نفرت ایرانیان از طالب و داعش، اتفاقا درست معادل نفرت تاریخی ایرانیان از خلافت اسلامی است. این که ایران از قرن دوم و پس از آل بویه و صفاریان، هیچ وقت نخواست ذیل دستگاه خلافت بره، و اتفاقا تلاش نظری و سیاسی جالبی از جانب نخبگان نظریه پرداز ایرانی شروع شد تا حکمت عملی دیگری جایگزین ایده ی خلافت بشه، همگی نشان آشکاری از مقاومت فرهنگی و فلسفی ایرانیان در برابر اندیشه ی خلافت داره. اینجا اتفاق بسیار مهمی رخ میده و اون تدوین نظریه سیاسی هست که در اون دیانت اسلامی تعادل جدیدی نسبت به استیت برقرار میکنه و در نتیجه نوعی مذهب فراسیاسی در ایران نضج میگیره که اتفاقا تو در پسا اسلامیسم سعی میکنی صورت بندیش کنی. در واقع پسا اسلامیسم تو، دانسته یا نادانسته از ایران اسلامی ماقبل مدرن گرته برذاری میکنه و به این معنا کاملا ذیل اندیشه ایرانشهری است، هرچند ارجاعاتش به خود اسلام نبوی و خلفای راشدین هست.


4. اگر برگردیم به صفویه باید بگیم که در دودمان صفویه هم مذهب ملی جدیدی تدوین میشه که دقیقا همان تشیع صفوی مورد نقد شریعتیه. شاه اسماعیل نه فقط یک شاه شمشیر بدست و اباد کننده ی دنیا، بلکه معمار توامان دین و دنیا میشه. با این همه، استراتژی صفوی دو نتیجه ی داشت: اول اینکه ایران شیعه شده توانست برای همبشه و به شکل استراتژیک از میدان جاذبه ی خلافت خارج شود و پروژه ای را که ایرانیان از قرن سوم کلید زدند به تثبیت نهایی برساند. اما نتیجه ی دوم کار سلطان صفوی این بود که با تاسیس مذهب ملی ایرانی، این بار نظریه ی خلافت و الهیات سیاسی وحیانی را به قلب ایرانشهر وارد کرد. حالا به نحو تاریخی زمینه ای مهیا میشه تا نظریه ی خلافت شیعی (یا ولایت فقیه) تکوین تاریخی پیدا کنه. با این همه ایران شانس بزرگی پیدا میکنه و با غرب مدرن آشنا میشه، مشروطه از دل همین مواجهه زاده میشه و ایده ی حکومت مبتنی بر خلافت شیعی(ولایت فقیه) به مذت یک قرن به محاق میره. اما این مواجهه با غرب همانقدر که در احیا و نجات ایرانشهر نقش بازی میکنه، جان تازه ای هم به اسلام سیاسی میده. اگر ایران در عصر مشروطه با جناح راست اصلاح دینی غرب اشنا میشه، اما جناح چپ و پروتستانی اصلاح دین هم به دست اسلامیست هایی میرسه که در دین، دنبال ایدئولوژی های رهایی بخش و مبارزاتی را جستجو میکردند و دشمنی و کینه ی تاریخی با دین و دولت نهادینه شده داشتند. این بار غرب به کمک کلام و فقه سیاسی میره که جوهرش همان الهیات سیاسی وحیانی و تشکیل امت واحده با امامت جانشینان صالح پیامبر بود. حالا هم ایدئولوژی غربی چپ گرا و اصلاح دینی پروتستانی، و هم متکلمان و فقیهان سیاسی دشمن مشترکی داشتند و همین زمینه ی همدستی آنها و تدوین ایدئولوژی چپ اسلامی را فراهم آورد.

ایرانیانی که 12 قرن مقاومت سیاسی و نظری و فرهنگی در برابر نظریه خلافت کرده بودند، حالا با افیون ایدئولوژی های رهایی بخش ذیل خلافت شیعی رفتند و رفت بر آنها آنچه رفت.


4. اما نشئگی این افیون دیری نپایید و ایرانیان زود به خود آمدند و مقاومت فرهنگی و درونی خودشون رو در برابر استیت اسلامی از سر گرفتند. با این حال، این مقاومت هنوز صورت نظری منسجم پیدا نکرده و طی 25 سال اخیر، باز هجوم ایدئولوژی های غربی مرتبا اون رو مخدوش کرده. به ویژه که در عصر سیاست زدایی فراگیر و غلبه ی علوم انسانی و اجتماعی تاریخی گرا و پوزیتیویست، ایرانیان هیچ وقت نتوانستند تصور تاریخی دقیقی از خودشون پیدا کنند و به غلط گمشده ی خوذشون رو در مفاهیم ایدئولوژیک شده ای نظیر حامعه مدنی و دولت رفاه و محور مقاومت و تحذب و توسعه و... جستجو کردند. اصل حرف نگاه ایرانشهری دقیقا همینجاست. آنچه ایرانیان در تایخ 12 قرنی پس از اسلام، و به ویژه در مقاطعی نظیر مشروطه دنبال میکردند، نه هیچ کدام از این مفاهیم غیرسیاسی، بلکه یک استیت یا تشکل سیاسی است که تعادل پایداری بین دین و دنیای آنها برقرار کند. نگاه ایرانشهری مساوی با ایدئولوژی های ناسیونالیستی یا باستان گرا یا سلطنت طلب نیست. این نگاه معطوف به تشکیل حکومتی دادگر است که با دوستان مروت، با منتقدان مدارا و با دشمنان سرسختی بکند. اسم رمز این استیت سیاسی، یا به قول شما تحلیل گفتمانی ها دال تهی مرکزی آن، ایران است. ایرانی که صرفا برساخته ی ایدئولوژی ها نیست، بلکه حاصل سنت و تاریخش است. ایرانی که از اسکندر تا اعراب تا مغول رو تجربه کرد، اما آموخت که چگونه از مهاجم بیاموزد، او را استحاله کند و بر مهاجم فاتح سلطه بیابد. و صد البته ایرانی که پر از رنج و جهل و انحطاط و ستم و ویرانی هم بوده. ایرانی که در ساخته شدنش ترک و عرب و یونانی هم نقش داشتند. اندیشه ی ایرانشهری نه از سنخ ایدئولوژی قوم گرای مرکز گرا و یک شکل ساز، بلکه نظریه ی خودآگاهی تاریخی مردمان این سرزمینی است که طی قرون متمادی رویای مشترک دیدند، کابوس و رنج مشترک داشتند. ایدئولوژی ها در ذهنیت ایدئولوگ ها تکوین می یابند و یکسره با تاریخ سر ستیز دارند، اما اندیشه ی ایرانشهری در خود تاریخ قوام یافته و حاصل خودآگاهی خود انسان های در بطن تاریخ است.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد