آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

فرق اندیشه سیاسی و فلسفه سیاسی چیست؟

من:

مصاحبت رو خواندم. چند تز انتقادی مشخص دارم که سریع و بدون ذکر استدلال هاشون برات می نویسم:


1. تو مدام در حرفات به «فلسفه سیاسی» ارجاع میدی و از فقدانش در حاکمیت و جریانات می نالی. اما اساسا لفظ را غلط به کار می بری. تو اساسا داری از «نظریه سیاسی» حرف میزنی، که حکم الگوی نظری و استراتژیک برای حکومت و جریانات سیاسی دارد. فلسفه سیاسی تعریف دقیق کاملا متفاوتی دارد.


2. اتفاقا «نظریات سیاسی» تو هم دقیقا فاقد «فلسفه سیاسی» است و این فقدان را با ترکیبی از علوم اجتماعی و الهیات سیاسی می پوشانی!


3. فلسفه سیاسی ارایه ی الگو و مدل برای حکمرانی نیست. فلسفه سیاسی طرح یک سری مبانی و آکسیوم نظری برای برنامه ریزی های عملی سیاسی نیست. فلسفه سیاسی ارایه ی آرمان های سیاسی جهانشمول نیست. فلسفه سیاسی تحلیل بی طرفانه ی مناسبات سیاسی یا اجتماعی عینی هم نیست.


4. مشکل دیگر من با متن تو، جایی است که جانب عدالتخواهی رو میگیری یا در واقع خودت رو عدالتخواه مینامی. من هیچ وقت نه از تو، نه از دیگرانی که خودشون رو عدالتخواه نامیدند تعریفی از عدالت ندیدم. اونها البته دعوی نظری نداشتند، ولی تو هم که ژست تئوریسین میگیری هیچ چیز درباره خود عدالت نمی گویی، و اساسا نمی توانی بگویی چون اساسا «فلسفه سیاسی» نداری!


5. مشکل دیگرم با جایی است که مدعی نظریه حکمرانی میشوی و تمام جریانات سیاسی و حتا خود جمهوری اسلامی را متهم به بی بصیرتی در باب آن میکنی. اما در کمال تعجب، تو هم پرسش اساسی  «حاکم شایسته کیست» را به سکوت برگزار میکنی و به این بسنده میکنی که حاکم باید داور بی طرق رقابت ها باشه و به بازار هم اصالت نده! خب حالا این حاکم بر اساس کدام ارزش ها باید چنین کند؟ چیز خاصی نمی گویی!


6. اما نقد آخر که جمع بندی تند و تیز بندهای پیشین است: تو بدون داشتن فلسفه سیاسی در معنای دقیق، با تلفیقی خامدستانه میان الهیات سیاسی و علوم اجتماعی، ژست تئوریسین میگیری و به همه جریانات و رژیم سیاسی و حتا کسی مثل فارابی نقد میکنی و اونها رو فاقد تئوری و دیالکتیک و... می نامی ولی با این ژست تئوریک تنها در حال دست و پا کردن نوعی منزلت سیاسی برای خودتی: تئوریسین فیلسوف رادیکال عدالتخواه نوگرای دیالکتیکی! چنین ژستی در این انسداد سیاسی قطعا هم خریدار دارد و البته من هم امیدوارم تو بتوانی فروشنده ی موفقی باشی، چون هرچند در مورد بنیاد نظری تو ابهام دارم اما در مهارت رتوریک و عملیت تردید ندارم و میدانم سلیم النفس و جوانمرد(=جنتلمن) هستی. اما تمام مشکل اینجاست که حتا در صورت توفیق سیاسی تو و جریانی که حامیش هستی، بحران های اساسی پابرجا می مانند و در برابر خیزآب این بحران ها، تو هم مثل شریعتی و اصلاح طلب ها و روشنفکران دینی و تئوریسین هاشان مدفون و مهار خواهی شد.

 

 میلاد:

خوب 

گفتی که فلسفه سیاسی چی نیست

حالا بگو چی هست


من:

 فلسفه سیاسی رهیافت فلسفی است به امور سیاسی به قول اشتراوس

رهیافت فلسفی هم دقیقا یعنی تبدیل پندار و گمان مان از هستی به شناخت متقن از آن

 به این معنا هیچ فلسفه ای نمی تواند با آکسیوم یا اصول موضوعه آغاز کند، چون هر فرض نخستینی خواه ناخواه پندار یا گمان است، نه شناختی متقن.

این سطح نخست از سطوح چهارگانه ی فلسفه سیاسی است (با صورت بندی اشتراوس) و در همین سطح اول مشخص هست که چرا اندیشه سیاسی که مطرح میکنی فلسفه سیاسی نیست


میلاد:

 مبهمی

 نفهمیدم


من:

سه سطح دیگر، توجیه عقلانی فلسفه، سیاست فلسفی و نهایتا خودشناسی بنیادین است.

ماحصل این چهار سطح، بنیانگذاری نسبتی میان فلسفه و شهر است

بیان ساده ترش اینه. فلسفه سیاسی یعنی فلسفه ای که سیاسی است نه اینکه صرفا سیاست ابژه اش باشد

 این کاری بود که سقراط و ماکیاوللی و هابز و هگل و نیچه و... انجام میدادند


میلاد:

و به نوعی شریعتی

و من در امتداد اون خودم رو تعریف میکنم


من:

من تردید دارم که شریعتی فلسفه ای سیاسی شده باشد. او بیشتر مذهبی سیاسی شده بود

الهیات سیاسی بود


(میلاد متنی از شریعتی میفرستد که در آن بر مساله ی آگاهی و خودآگاهی و ایدئولوژی و مذهب و مسئولیت روشنفکر تاکید شده بود، جایی از متن هم ذکری از افلاطون آمده بود) 


من:

 دقیقا همینجاست که شریعتی و اساسا جامعه شناسی از افلاطون بازی میخورد

چیزی که ظاهرا دال بر شباهت فلسفه و افلاطون و مذهبه، در واقع سیاست فلسفی یا تقیه ی افلاطون بود.

 تفاوت مهم مذهب و فلسفه اینجاست که فلسفه می پرسد بی هیچ ملاحظه، و این پرسشگری core اوست، حتا اگر لایه های بیرونی فلسفه پر از دگم باشد، اما مذهب در core خود بر یک ایمان مبتنی است، حتا اگر در لایه های بیرونی تاریخش سزاسر پرسشگری باشد.

 شیفتگی شریعتی و جامعه شناسی به مذهب، همچنانکه در این متن آوردی به سبب همین core سفت و سخت ایمانی آن است. همان چیزی که شریعتی در این متن بهش میگه «ضابطه» فکری



برای روشن تر شدن بیا به  «کار-ویژه»ی فلسفه سیاسی نگاه کنیم. فلسفه سیاسی چون خودش سیاسی است و صرفا به شکل انتزاعی به سیاست فکر نمیکنه، قرار نیست یک مدل یوتوپیایی برای حکومت مطرح کنه. قرار نیست بگه که بطور کل چه حکومتی خوب است. فلسفه سیاسی چون سیاسی است، باید بگوید هم اکنون چه حکومت خوبی ممکن است محقق شود؟ پای فلسفه سیاسی، مثل هر موضوع سیاسی دیگر باید روی زمین باشد و راه حلش هم باید روی زمین قابل تحقق باشد. اما تفاوتی میان راه حل فلسفه سیاسی با دیگر صور اندیشه سیاسی در کاره. فلسفه سیاسی، چون سیاستی مبتنی بر فلسفه داره و چون فلسفه بر اساس دانش استوار به کل تعریف میشه و نه باور و عقیده و گمان و پندار، بنابراین سیاست فلسفی مجاز نیست هیچ کنشی اعم از انقلابی یا محافظه کار رو تجویز کنه، مگر پای ضرورتی عینی در میان باشه. در واقع کنشگری ناشی از فلسفه سیاسی برخلاف ایدئولوژی سیاسی و تئلوژی سیاسی، به غایت محافظه کار و دست به عصاست. 

ارسطو در میان قدما اعتقاد داشت تغییر قوانین باید حداقلی باشد و در میان مدرن ها هم هابز معتقد بود جز به سبب قطع کشتار همگانی و تثبیت حق حیات مبنایی برای تشکیل استیت نداریم.

فلسفه سیاسی هم به دلیل سیاسی بودنش و هم به دلیل فلسفی بودنش، به انسان تنها از دریچه ی «طبیعت» می نگرد و او را  «شهروند کل» میفهمد. پس هیچ دگم زیبای ایدئولوژیک یا تئولوژیک که انسان را بیرون از دریچه طبیعت تصویر کند جایی در فلسفه سیاسی ندارد. و در نهایت فلسفه سیاسی از آن روی که سیاسی است یک مساله مرکزی بیشتر ندارد: عدالت به حکم طبیعت، و نه بر اساس این و آن عقیده و سنت و برداشت و مکتب و... چیست؟؟ 

فلسفه سیاسی تا تکلیف این پرسش رو از حیث فلسفی و سیاسی روشن نکنه، حق هیچ گونه نظریه سازی یا کنشگری عملی رو نخواهد داشت.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد