ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
قصه همان قصه قدیمی است: فیلسوفان دو دسته اند، ساده نویس و پیچیدهگو، ایده آلیست و رئالیست، لیبرالیست و مارکسیست، تحلیلی و قاره ای، ستاینده ی دموکراسی و منتقد آن، افلاتونی یا ضد آن، عقل گرا یا تجربه گرا، اصالت وجودی یا اصالت ماهیتی و هزاران هزار دوگانه ی آشنای دیگر!
فارغ از آن که معیار دسته بندی چه باشد و چه نباشد، اما در یک چیز شک نیست، در تاریخ فلسفه، فیلسوفان مدام با هم تسویه حساب میکنند: مارکس از هگل جدا میشود، افلاتون از سوفیسم، نیچه از افلاتون و... . پنداری، خود فیلسوفان هم از این چند دسته شدنها بدشان نیامده، این که مثلا نتوان با صد من سیریش هم، دلوز را با کانت آشتی داد یا نیچه را با شوپنهاور.
فیلسوفان که مرده اند، نه به استعاره ی مرگ مولف، مرگ به معنای مرگ!
باید تکلیف مان را با میراث شان روشن کنیم، با آنچه آثار و پسمانده شان است، با چیزی که فلسفه خوانندش!
در اینجا من با فلسفه و فیلسوفانی کار دارم که به آنها میگویم: «فیلسوفان خطرناک»!
فیلسوفانی که در آثارشان، تمایل قوی دارند که «فلک را سقف بشکافند و طرحی نو در اندازند». با این وصف، باید روشن شده باشد که روی سخنم با کدام دسته از فیلسوفان است، از مارکس و فروید و نیچه و هایدگر تا دریدا و دلوز و .. .
این دست فیلسوفان و فلسفه شان، سخت خطرناک است، نه به این دلیل که رنگ و بوی دلبرانه ی لیبرالیستی و پرهیز از خشونت و دفاع از دموکراسی و حقوق بشر نمیدهند، نه! این خطری نیست که کسی را تهدید کند، به یک دلیل ساده: بسیاری از آن ها مرده اند و از آن جهت که مینوشتند و فلسفه میبافتند، فقط یک فیلسوف بودند، نه سیاست مدار! بر روی کاغذ و میانه ی چند کتاب، اگر کسی مراعات نام حقوق بشر نکند، کارش هم ناشایست باشد، خطرناک نیست! گیرم نیچه طعنه به لیبرالیسم و سوسیالیسم زند و آن دیگری نقد دموکراسی کند، این ها روی کاغذ خطرناک نیستند، از آن مهم تر این که برای فلسفه هم خطرناک نیستند.
اما چرا اینان خطرناک میدانم، به یک دلیل ساده: آن ها مخاطب را به اشتباه میاندازند، مخاطب هنگام رویارویی با آثار آنان و به ویژه عزم انقلابی شان برای تغییر تحول، میپندارد که مکان تغییر و تحول و طرح نو در انداختن، چیزی نیست جز فلسفه!
از رهگذر این پنداشت دروغین است که خزعبلات زاده میشوند: عصر، عصر پست مدرن است، منطق دیگر بیمعناست، ابر روایت های شکست خوردند، باید به همه ی قواعد پشت کرد، نباید در زندان سنت های گذشته و عقلانیت ویرانگر مدرن در جا زد، مدرنیته گندش در آمده، همه چیز نسبی شده، استدلال و منطق ذاتا ضد دموکراسی و پلورالیسم است، همه ی دیکتاتوری ها از اصل امتناع اجتماع نقیضین زاده شده و ...
این خزعبلات کم نیستند، برای شوخی مناسب اند، اما دریغ از روزگاری که جدی گرفته شوند! به سادگی بدل میشوند به ابر روایت های ایدئولوژیک تمامت گرا، که با چماغ نسبی گرایی و پست مدرنیته، در پی سلطه ی هژمونیک و گفتار-مندانه (discursive ) خود، همه را سرکوب و خاموش میکنند و با نام یک شکلی به نام «تفاوت»، همه چیز را نام گذاری میکنند.
آیا این تقصیر فیلسوفان نیست، این خطرها، آیا پیامد گریزناپذیر فلسفه ی فیلسوفان خطرناک نیست؟
پاسخ من این است: نه! فلسفه های خطرناک، فلسفه های انقلابی و دگرگون کننده، اصلا فلسفه نیستند! نیچه، دلوز، دریدا یا فوکو و امثال آنان، نیامدند تا افلاتون و معلم ثانی و .. شوند. نیچه به طور خاص، آگاهانه سبک گزین گویانه را برگزید: آیا میخواست "جملات قصار" بگوید؟ ابدا!
گزین گویه، جمله ی قصار نیست! فلسفه است، فلسفه ای که نمیخواهد بتواره شود. نمیخواهد ظاهر موجه و خودبسنده به خود گیرد، تا نقل دهان فلسفه خوانان شود. گزین گویه، شوخ است، اما جمله ی قصار تراژیک. در گزین گویه، راوی خود و مخاطب را به سخره میگیرد، تا مخاطب چیزی را "جدی" نگیرد! گزین گویه نویس، کسی است که آموخته و میآموزاند که به خود بخندیم!
سبک گزین گویه، ضد فلسفه است، بهتر بگویم، ضد فلسفه بافی است. چنان شوخ است و حرف خود را صریح و رک میگوید که به تو اجازه ی فلسفه بافی ندهد. گزین گوی، میخواهد تو را آگاه کند، اما نه از جنس آگاهی کاذب، و نه از جنس عبارات انتزاعی و کلی و بی معنا که خود مجددا محتاج فلسفه بافتن اند تا فهمیده شوند!
فیلسوفان خطرناک، خواننده ی خود را آشکارا فرا میخوانند به فرا رفتن! به از-فلسفه-بافی گذشتن و به جهان خاکی رسیدن. فیلسوفان خطرناک، خطرناکی شان به این است: این که آن ها اشتباه بگیریم، این که آنها را با فیلسوفان و فلسفه بافان بیخطر یکی بگیریم. با دیگرانی که فلسفه شان در فلسفه بافی در جا میزند.
خطرناک اینجاست که نیچه را دست بگیریم، و با او فلسفه بافی کنیم. خطرناک اینجاست که سخنان شان را حدیث و قول معتبر و جملهی قصار کنیم و توجیه از برای کارهای خود.
فیلسوفان خطرناک به ما میآموزند که «خودت باش» و جرات خودت بودن را داشته باش! دنبال بت و خدا و اسطوره نگرد و به اعتبار فلسفه و فیلسوف دیگر، سخن و رفتارت را معنا نکن. فلسفه های خطرناک معنا ساختن میآموزانند، آنها مطلقا معنایی به ما نمیدهند...
«استعمال» نام نیچه و فوکو و دریدا، از برای اعتبار و وجاهت بخشیدن به کارهای بیاعتبار و شلختهی خود، سود بردن از «مرگ خدا»، «مرگ سوژه»، «زوال ابر روایت»، «وضعیت پست مدرن» و ... برای «خاموش» کردن صدای نقد منتقدان، در صادقانه ترین و بهترین حالت ممکن، نامی ندارد جز: خود ارضایی با مفاهیم فلسفه! کثیف ترین و بیربط ترین کاری که وارثان اختهی واژگان فلسفی، به جای ساختن و آفرینش فلسفه و معنا، انجام میدهند!
این گناه فیلسوفان خطرناک نیست که خطر خیزند و در جهت معکوس «استعمال» میشوند، این شلختگی کار خود ماست... و شاید به قول دوستی، این از زکاوت فلسفی این فیلسوفان بوده، تا با به کار کذاشتن دامچاله هایی این چنین در کارشان، دستِ مخاطب کژ فهم خود را رو کنند!
فلسفه ی فیلسوفان خطرناک، خطرناک است، سست و لرزان و رقصنده، باید با مهارت در آن گام برداشت و آن را با «تکیه گاه» اشتباه نگرفت.
آنها ما را به هیچ رو به پیش نمیبرند. راه رفتن را هم نمیآموزانند، برای آموختن راه رفتن تنها باید راه رفت! همانطور که برای آموختن زبان، تنها باید حرف زد!
آنها چیز هایی را در راه به ما میآموزانند، همراهان خوبی اند...
باری؛ هنگام نزدیک شدن به این فیلسوفان خطرناک، باید مراقب بود... پیش از آنکه در راه نشدید، سراغ آن ها نروید، زمین فلسفه ی آن ها به غایت سُر است و برای ایستادن، سخت نامطمئن. آنها آغاز گاه خوبی نیستند... آن ها برای آغاز، اصلا فیلسوف نیستند!
سلام
سیاستمدار نبودن برخی فلاسفه براستی لطف بزرگی به بشریت است معلوم نبود از سیاست شان چه ها که بر نمی آمد .... این هشدارها و بهوش ها که داده اید به جماعتی که در پی شکافتن سقف فلکند و مدرن نشده از مدرنیته بیزارند امیدوارم که موثر افتد.
میدانید خانم پارسایی! به نظرم سیاستمدار نشدن برخی از «فیلسوفان خطرناک»، تصادفی نبوده. تا جایی که مطالعات کم رمق من قد میدهد، بسیاری از اینان -اگر نگوییم همه شان- مطلقا با امر سیاسی واقعا موجود، ناسازگار بودند.
برای نمونه، نیچه آشکارا با مقوله ی دولت مدرن مشکل داشت و فلسفه ی وی، با این فلسفه ی مدرن دولت در تناقض بود. نه این که در فلسفه ی سیاسی اش مطلقا دولت جدید را نفی کند و به سبک اخلاقمداران وطنی مان، لعن سیاست کند. نیچه، فلسفه ای داشت که در سطح دیگر در جریان بود: او به بیان دقیق خودش روان شناسی فلسفه میکرد، دعوی پزشکی درمان روح و فرهنگ بشر داشت و بازتاب امر سیاسی دولت را در «فرهنگ» سخت بیمار میدید. پس، به مقتضای این ایده، نمیتوانست نظریه پرداز سیاسی و سیاست مدار شود. بسیاری دیگر هم همچنین.
من حتا مارکس و هگل را که فلسفه ی سیاسی مدرن را بنیان گذاشتند هم، نمیتوانم سیاستمدار بفهمم. در فلسفه ی عموم فیلسوفان خطرناک، خود فلسفه ذاتا سیاسی است، پس شخص فیلسوف برای کنش سیاسی، نیازی به مجرای دیگری جز فلسفه نمیبیند.
هر فلسفه، ولو متافیزیکی ذاتا سیاسی است، حتا متافیزیک افلاتون هم جز این نیست. اثر اصلی فلسفی او، نامش «جمهور» بود، اثری که نشان میدهد که افلاتون به قول فارابی، لزوما «افلاتون الهی» هم نبود.
طرفه اینکه چه فیلسوفان خطرناک و چه فیلسوفان بی خطر، نمی توانند دعوی سیاستمداری داشته باشند. این است که من گفتم: «این موارد حتا اگر ناشایست هم باشند، خطرناک نیستند، به ویژه برای فلسفه».
به نظرم نکته ی مهمی است، این که فلسفه را ذاتا سیاسی بدانیم و نه عرفانی یا نظری. با این دید است که شاید بتوان مواجهه ی دقیق تری با فیلسوفان داشت.
اما در باره ی دوستان و جماعت به اصطلاح آوانگارد و پیشرو و پُست... دوست!، من چشمم آبی نمیخورد! این عزیزان برخلاف ژست جدی ای که میگیرند و واژگانی که به کار میبرند، بیشتر از سر تفنن، فلسفه بازی -و نه حتا فلسفه بافی- میکنند. آن ها کاری به خطر خیزی و هشدارها و هشیار باش ها ندارند. این نوشته ی من هم بی شک در آنها اثر نمیکند. من برای مخاطبان جدی نوشتم، نوشتم تا آنها و بازی خطرناک شان را جدی نگیرند! به حال خود رهایشان کنند و البته گناه را به پای فیلسوفان خطرناک ننویسند!
جالب بود. جالتبتر این که یک بار وقتی یکی از دوستانم به سبب اخراجش از دانشگاه خود را به نیستی کشید من هم مقاله ای نوشتم با عنوان مرگ بر مرگ که خوشبختانه سایت سکولاریسم نو انرا منتشر کرد. وقتی که به یاد خنده هایش می افتم غصه ام می گیرد. سخت!
دانم سر ارد این غصه را رنگین برارد این قصه را این اه خون افشان که من هر صبح شامی می کنم
کسانی که میروند، دیگر نیستند که غم خوردن شان معنایی داشته باشد.. قصه تا بوده قصه ی زنده ها بوده. این بار هستی است که با نیست شدن دوستی، بیشتر میشود، نه بار نیستی آن دوست..
آن ها انتخاب اصلی شان برگزیدند، حال این ماییم و جهانی که میراث ماست، بهتر و زیستنی ترش باید کرد...
امید و زندگی، پیام مرگ کسی است که رفته؛ آن ها یادمان می آورند که چه قدر زنده ایم که حتا زیر بار «باید زیستن» هم میتوان نرفت...
1- دوست گرامی, البته اولین آشنایی ام با مباحث فلسفه علم مربوط میشود به سال 78 انهم با کتاب فلسفه علم الاجتماع دکتر سروش, که در آن زمان اوج این مناظرات بود. ( نمیدانم خوانده اید یا نه؟ و اگر خوانده اید چه نظری دارید؟ ) همچنانکه میدانید او بنوعی شارح پوپر محسوب میشد و او را بزرگترین فیلسوف قرن بیستمی میخواند. در این ده سال, مشغله های دیگر امکان مطالعات دقیق تر را از من ستاند. ( و هم اینکه هواداران تحلیلی ها از عرصه سیاست, پاکسازی و بنوعی تار و مار شدند ). میخواستم ببینم در جهان معاصر, پوپری ها چه جایگاهی دارند و چه کسانی غالبا مورد توجه صاحب نظران معاصر هستند و پوپر بیشتر از چه زاویه هایی مورد نقادی جدی قرار گرفته است. ( منظورم در هر دو اردوگاه خودی و غیرخودی است ).؟
درود دوباره
1) حقیقتش من به سبب رشته ی تحصیلی و دغدغه ی شخصی ام، مدتی در فلسفه ی علم، کار و مطالعه کرده ام. فلسفه ی علم، به ویژه علوم تجربی، بنا به یک تعریف، تحلیل و بررسی پیشفرض های معرفتی و فلسفی علوم به شمار میآید و در ماهیت علوم، روش و متدولوژی آن ها و به ویژه معرفت شناسی و پیش فرض های معرفت شناسانه ی آن ها، مطالعه و تحقیق میکند.
اگر این تعریف گسترده و عمومی را از فلسفه ی علم پذیرا باشیم، آن گاه میتوان گستره ی وسیعی را در نظر گرفت که فلسفه ی علوم تجربی و علوم اجتماعی، تنها بخشی از آن را پوشش میدهد، که البته کم اهمیت هم نیست.
2) کارهای دکتر سروش بر روی پوپر، اگرچه ارجمند و درخور است، اما به ویژه از این جهت که ایشان بعدها به نظریات معرفت شناسی دینی و گاه عرفانی متمایل میشوند، آنچنان در وادی فلسفه ی علم و پوپر باقی نمیماند. خسرو ناقد، علی پایا و دیگر پژوهشگران فلسفه ی علم، شرح ها و مطالعات به روز تر و دقیق تری از پوپر برای ما دارند که برای فلسفه ی علم، مرجح مناسب اند.
3) خود کارل پوپر، فیلسوف چند وجهی است، اما مشخصه ی فلسفی مهم او، نخست علم گرا بودن وی، و سپس نئوپوزیتیویست بودن او در علم گرا هاست. علم گرا ست، به این معنا که برای معرفت علمی، اعتبار ویژه ای در نظر دارد و آن را مهم ترین موضوع برای فلسفه ورزی میداند (و در نتیجه فلسفه ی علم را مقامی خاص می دهد نسبت به دیگر فلسفه ها، مثل فلسفه ی آگاهی یا تحلیل زبانی و ...).
دیگر اینکه او، برای علم شانی سلبی در نظر دارد و نه ایجابی. علم، معرفتی نیست که مطلقا از داده های تجربی اخذ شود و تجربه هم قادر به اثباتش باشد. علم نزد وی، چنان که بهتر از من میدانید، علم بودنش را به ابطالپذیر بودن گزاره هایش دارد و البته اعتبارش هم به ابطال نشدن گزاره های ابطال پذیرش است، نه اثبات آن ها.
4) پوپر با بسط این معرفت شناسی خاص، به حوزه های دیگری چون اجتماع و سیاست، کوشش میکند نظریه ای پیرامون این موضوع بپرورد که کتاب جامعه ی باز، حاصل آن است. پوپر که پیش از این ها نگاه و نگرش سوسیالیستی داشت، پس از ظهور فاشیسم و مهاجرتش، به این پدیده و همچنین دیگر ایدئولوژی های توتالیتر بدگمان میشود و سعی میکند با ابزار معرفت شناسی خاص خود، این موضوع را نقد کند و از گونه ای نظریه سیاسی کمینه گرا و عقلانی-لیبرالی دفاع کند.
5) اما بزرگترین مشکل در کار پوپر، این است که او بحث خود را با نگاه فلسفی و معرفت شناسانه آغاز نکرده. او از ابتدا، با پیش داوری و بدگمانی محض، و حتا باید گفت با نگاهی ایدئولوژیک کار خود را آغاز میکند و همین هم، فلسفه ی علوم اجتماعی و سیاسی وی را، دچار مشکلات علمی و فنی فراوان میکند. گاه قلمش به جای استدلال و استناد دادن به متون، به سمت فحاشی و خشونت کلامی کشیده میشود و گاه، فلسفه ی مورد نقدش را به بدترین تفسیر ممکن-که هیچ ربطی به متن اصلی نداشته- میخواند و میکوبد، گاه نیت خوانی را جایگزین نقد فلسفی میکند و به جای نقد فلسفه و سخن فیلسوف، نیت های او را میخواند و میکوبد. از همه ی این ها بدتر این که، پوپر به متدولوژی اصلی خود پشت میکند و برخی حملات خود را جزم گرایانه و بدون امکان ابطال پذیری طرح میکند، ایرادی که خود به دیگران میگیرد.
این مشکلات در درون فلسفه ی سیاسی وی، تناقض هایی به بار آورده که اعتبار علمی و فلسفی کار را زایل میکند. از این رو، حتا بسیاری از افراد اردوگاه لیبرالیسم هم او را جدی نمیگیرند و بیشتر فیلسوف دورانی میدانند که بلوک شرق و فاشیسم دنیا را تهدید میکرد.
طبع تند و هیجانی و گاه خطیبانه ی پوپر، بزرگترین خائن به او بود.
از آن سو، منتقدین چپ پوپر، ضمن تاکید بر همین تناض های درونی فلسفه ی سیاسی او، چشم پوشی پوپر بر مشکلات اصلی جامعه سرمایه داری و تهی بودن تحلیلات وی از واقعیات اقتصاد سیاسی، و در نتیجه آرمانی بودن نگاه هایش را دست مایه ی نقد قرار دادند.
گذشته از این، تحلیل گران چپی چون حلقه ی فرانکفورت که با استفاده از مارکس و فروید و هگل و ... توانستند تحلیل همه جانبه و جامعی از فاشیسم و سرمایه داری ارائه دهند و مکتب انتقادی را به سبک تحلیلی-علمی بسط دهند، به گونه ای تهی از پیش فرض های پوپر و البته بی موالاتی هایش، همین سبب شد که حتا نگاه پوپر به توتالیتریسم و فاشیسم هم چنان جدی گرفته نشود.
تمام مشکل همان بود که عرض کردم: پوپر با هدفی سیاسی و ایدئولوژیک وارد فلسفه ی سیاسی شد، نه با یک نگرش فلسفی روشن. درست که بسیاری از متفکرین مقابل هم موضع سیاسی داشتند، اما روش شناسی فلسفی خود را به اغراض و مواضع ایدئولوژیک نمی آلودند. حقیقتا مارکس یا هگل یا حتا افلاتون، چیزی فراتر از ناسزاهای پوپر برای بشر داشتند، این به معنای نقدناپذیر بودن شان نیست، به معنای آن است که باید با آداب فلسفی و علمی وارد حوزه ی نقد آنان شد..
6) اما در باب فلسفه ی علوم تجربی پوپر، باز هم انتقادات درونی و بیرونی بسیاری بر وی وارد آمد. هم نگاه علم گرای او، مورد تردید جدی قرار گرفت و هم انگاره ی ابطال پذیری اش. علم گرایی او که به گونه ای نئوپوزیتیوستی اعتقاد به برتری علوم طبیعی داشت، ره به یک نسبی گرایی ضد فلسفه و حتا ضد علم میبرد و ابطال پذیری او هم، با نظر به موارد تاریخی همچون نسبیت خاص یا نظریه کوآنتم، مورد تردید جدی قرار گرفت.
7)با تمام این ها، پوپر شاید نمونه ی خوبی باشد و آغاز مناسبی برای تفکر، اما به هیچ وجه یک پایان خوب نیست. خود وی هم فلسفه اش را مبرای از ابطال شدن نمیدانست و شاید این آرزوی او که فلسفه اش روزی ابطال شود، البته به تحقق پیوست! او پرسش های خوبی مطرح میکند و نگاه های مناسبی به ما میدهد، اما هیچ گاه فرصت مناسبی نیافت تا کارش را به پختگی و پروردگی برساند که بتوان امروز هم از او به قوت سخن گفت.
پوپر برای فلسفه ی غرب، نقطه ی تکین و ویژه ای نبود و حرف هایش حتا در مقابل راسل و ویتگنشتاین، خریداری نداشت-این را تاریخ فلسفه گواه میدهد-، اما برای آگاهی ایرانی ما، یک تلنگر به موقع بود. اما یک تلنگر هیچ گاه حرکتی دائمی برنمی سازد. شاید پوپری های ما هم اگر پشتوانه های تئوریک شان را قوی تر میکردند، امروز حرف های بیشتری برای گفتن داشتند...
درود بر تو!
این که تو از تکیه گاه می گویی و زمین و... و من نیز قبل اینکه تو را بخوانم کوتاه درباره ی همین کلمات می نویسم یعنی چه؟؟؟
...
هنوز با دقت نخواندمت اما در حالت کلی درباره ی این پست با تو موافقم. به زودی پستی در حوالی همین معنا خواهم نوشت.
و من امشب احساس کردم خواننده ای هستی سزاوار خواندن نیچه و درک کننده ی او آنجا که می گوید:
"خون من گردشی نا آرام دارد ...هیچ کس تا کنون نتوانسته است علت آن حالت تب من را دریابد"...
و احساس کرده ای این سخن او را که می گفت:
"نبوغ در غریزه نهفته است، نیکی به همین صورت، آدمی تنها زمانی به کمال عمل می کند که عملش غریزی باشد، حتی از نظر اخلاق تمام تفکر آگاهانه صرفا وسوسه آور است و غالبا وارونه ی اخلاق! هنگامی که متفکر آغاز به استدلال می کند، صداقت علمی دچار گسست می شود"
تفسیرت در مورد گزین گویه فیلسوفانه عمیق بود و من ستایش می کنم هرآنچه را که با آبشخور احساسی از درون اندیشیده شده باشد...
کلا این پستت طعم دیگری داشت...
به طور کلی مخالفم چرا که معرفت متفاوتی از محتوا ادارک شده که با حقیقت فصله دارد.
و اینکه محض اطلاعات شما عرض کنم آشتی دادن نیچه و شوپنهاور دیگر چرندیاتی است نیچه بشدت تحت تاثیر شوپنهاور بود و به گفته خودش ارادت زیادی هم برای آرتور قائل است.