ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
آخرهای ترم بود،
همین حوالی....
خسته و رنجیده و تنها بودم، آخرین جلسه بود و طبق معمول، استاد به سر فصل نرسیده
بود. سرم سنگین بود و خسته. خوابم میومد و از بیحوصلگی جزوه نمینوشتم. بعد از
کلاس، اولینی بودم که از کلاس زد بیرون و روی نیمکتی خالی نشستم. گوشیم رو روشن
کردم که همون موقع یه اساماس آمد برام از طرف پیمان:
عهد بستم که دگر می نخورم........ به جز از امشب و فرداشب و شبهای دگر!
به یاد عهد ترک
سیگارم افتادم و جعبهی KENT که تو جیب پالتوم بود، با
سه نخ آخری که قرار بود بعد از اون هیچ وقت سیگار نکشم. تنهایی و سر-درد و خستگی و
سرما و اون شعر، دلایل کافی بودند برای آتیش زدن یکی از اون سه نخ. قبلش میخواستم
اون پاکتو با محتویاتش دور بندازم تا یه جا از شرش خلاص شم. با خودم گفتم: این سه
نخ هنوز مجازه، دلیلی نداره که برای خودم هم بخوام بچهزرنگ بازی دربیارم! معیار
عهدیست که بستم، نه یک نخ کمتر نه یک نخ بیشتر!
بالاخره اولی رو آتیش کردم، داشت کمکم میگرفت که یه اس ام اس جدید رسید:"
ببین سعید، اگه بهت دروغ گفتم، واسه خودت بود. تو تحمل شنیدن راستشو نداشتی! ببخش
و بیخیال این داستان شو."
خستگی و سر-درد و حالا آرامش این سیگار چنان سنگینم کردهبود که حوصله فکر کردن به
اون قضیه لعتنی رو نداشتم. هوا نرم نرمک تاریک میشد. یه ربع از کلاسم گذشته بود،
اما حالا دیگه چه فرقی میکرد این جنازه متحرک سر کلاس باشه یا این گوشهی حیاط.
چراغهای دانشکده رو روشن کردن و تقریبا کسی تو حیاط نبود، شایدم بود، نمیدانم،
با اون وضع عجیب حواسم به خودم هم نبود، چه برسه به بقیه.
رسیدم به آخرین نخ، هوا سردتر و تاریکتر شده بود. تو اون وضعیت دوست نداشتم به
هیچ چیزی فکر کنم، مگر به اینکه: "چرا باید این آخرین نخ سیگارم باشه؟".
گوشیم دوباره چشمک زد، مثل اینکه یه اس ام اس دیگه اومده بود، به پاکت خالی سیگار
و عکس روش چشم دوختم. انگاری حق با اس ام اس قبلیه بود. من توان راستشنفتن رو
ندارم، یعنی توان شنفتن هر راستی رو ندارم. چند بار دیگه میتونستم عکس رو پاکت رو
ببینم و به خودم راست بگم که چند قدم به این وضعیت نزدیکتر شدم! این آخرین نخ میبود،
چون توان راستشنفتن رو نداشتم.
چه روزگاری بود، آن روزها.... دلخوشیام آن است که آن روزها گذشته و دستکم، حالا این قدر قوی شدم که راجع به عکس روی پاکت به خودم راستشو بگم....
سلام
خوب ما همیشه طاقت راست شنیدن را نداریم .... این است که دروغ می شنویم .
ولی خیلی بیرحمانه است اگر بخواهیم همه راست ها را با هم ببینیم . اصلاً کسی هست که بتواند نشانمان بدهد؟ گاهی شوقی هست که خودمان پیدایش کنیم .
شوقی برای سوزاندن همه نقشه ها و کشیدن نقشه ای نو
شراب تلخ می خواهم که مرد افکن بود زورش
که تا یکدم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش
از وقتی با هایدگر آشنا شدم، به سان او حقیقت را در رخدادگی تعریف میکنم تا مطابقت با واقع.
حقیقتی که برونداد رخدادگی برای دازاین باشد، موضوعی به مراتب زیستنیتر از حقیقت ایستای حاصل از مطابقت با واقع است...
در-جهان-بودن و در-زمان-بودن ماست که حقیقت میزاید، پس باید زیست تا حقیقت برایت رخ دهد.
پس بیمعناست که برای حقیقت زیستن خویش را مختل کنیم. البته این نظر من است.
سلام علیکم.
من در عمرم دروغ نگفتم.
***
الان دانشجوی چه رشته ای هستی؟ ترم چندم؟ چه دانشگاهی؟
درود بر راستگویی و راستاندیشیات!
حالا دانشجوی ترم ۵ فیزیک خواجه نصیر هستم.
سلام
من سیگاری نیستم یعنی شاید توان سیگاری بودن را ندارم! نه علاقه دارم و نه به قول دوستان استعداد!
گویا همسن و شال باید باشیم نهایتا یکی دو سال بالا و پایین. فضای این خاطره برایم آشنا بود
سیگار هم قسمی از دنیای یک سیگاریست. اگر اهلش باشی، میفهمی که جهانت را مثل هر چیز دیگری بازتر میکند. نه به استعداد ویژه نیاز است و نه به علاقه.
سیگار اتفاقی است که ممکن است برایت رخدهد و ممکن است هیچ گاه گذرت به آن نیفتد، مثل هر اتفاق ممکن دیگری....
چه فرقی دارد که در شناسنامهی من یا تو، چه عددی نوشته باشند. همین که فضای سخنانم را میفهمی، معنایی جز تجربهی زیست مشترک ندارد. این مهم است.
حالا ترک کردی یا نشد؟
هیچگاه با مطلقها کنار نمیآیم، این که مثلا بگویی از امروز مطلقا فلان کار را نمیکنم یا میکنم....
بعد از آن دوران ازش دور شدم، اما نه مطلقا! برخی از دوستان و نزدیکان اسمش رو گذاشتند "ترککردن" و برخی دیگر هم نه! به هر حال دلیلی نمیبینم که اگر روزی چیزی را خواستم، خود را در قید "باید و نباید دیگران"، حصر کنم.
درود
مطالبتونوخوندم.جالب بود.درخصوص مطلب آخربایدبگم که درلحظاتی اززندگی برای اینکه بتوانی زندگی راتاب آوری وبه آن ادامه بدی نیازبه شنیدن دروغ داری.البته این نظرمن مخالف بانظرنیچه است.به هرحال امیدوارم شادوپیروزباشی.درضمن خوشحال میشم به تارنگارمن سربزنی ونظرتوعنوان کنی.
من سراغ ندارم نیچه جایی دروغ و حقیقت را به معنای مرسوم به کار بسته باشد و از آن دفاع کرده باشد، اما به هر حال، برای زیستنی شدن زندگی، هر تلاشی نیکوست.
نکته ای که راجع به شما باید گفت این است که اس ام اس برایتان زیاد می آید!
برخی اتفاق ها هر بار که رخ می دهند تلخیشان تازه است و کم نمی شود
البته هنوز هم زیاد اس ام اس میرسد برایم. اما بیش از نیمیشان، تبلیغات تورهای مسافرتی و اینترنت هوشمند و فروش ویژه و .... است!
در باب رنج برخی اتفاقات با شما همداستانم. اما فراموشی را نباید فراموش کرد!
درود.بی اجازه لینک کردمت رفیق.ناخوشایند بود بگو.موفق تر باشی
در پاسخ به این عمل خود-سرانه(!!) شما نیز لینک شدید.
اگر ناخوشایندتان بود، ختما بگویید!!
شما نیز پیروز-ترین باشید.
درود.پروفسور مورد نظر -ویتگنشتاین یا هایدگر یا حتی دکارت مدتهاست در زیرزمین کنابخانه ی فرهنگ نوین جامعه شناسی-عصر جدید دارد خاک می خورد.شاید دیروز را وامدار ایشان بدانیم اما دنیای امروز نه نشانی از ایشان دارد نه نیازی به سفسطه پراکنی شان رفیق.
حیف این سر ازاد و رهای شما نیست دربند عقاید به درد نخور می شوید؟
حق با توست، اما اگر بناست فلسفه مهم نباشد، پس چرا میگویی سفسطه؟! سفسطه واژهایست در رویاروی فلسفه و حکمت، اگر آن را به کار ببندی، یعنی هنوز به فلسفه معتقدی، در ژرفترین لایههای وجودیات، وگرنه این همه فحش که هیچ کدامشان بار فلسفی ندارند، چرا آنان را به کار نبستی؟
راستی، دنیا مگر چه اهمیتی دارد که نیازهایش مهم باشند؟ این جان آزاده است که مهم است و نیازهایش محترم. جامعهی امروز هم، در مقابل "روح آزاد" پشیزی نمیارزد...
این جا همه راجع به دروغ گفتن و راست گفتن حرف زدند. اما من از آن سوز تنهایی متاثر شدم.
من نیز از چنین لحظاتی بر گذشته ام اما امروز خودم را به یک ربات شبیه تر می بینم تا یک انسان. دیری است که خود را به همه چیز و همه کس بیگانه می یابم و حالتی دارم که برای خودم هم چندان قابل توصیف نیست.
و البته خوشبختانه یا متاسفانه تاکنون لبم به سیگار نخورده است.
و تنهایی تنها همسفرم در این مغاک تنهای هستی است....
جملگی ما بیگانه میآییم و بیگانه میرویم، فقط برخی لحظات، برخی افراد این بیگانگی را فراموش میکنند، همانان که از دام آگاهی میگریزند، که چه خوش گفت، آن رند بزرگوار که آگاهی تیزآبی است که آرام آرام روحت را میخراشد.
آن روزها میخواستم، از بیگانگی و تنهاییم بگریزم، اما دیدم تنهایی و آگاهی، همسفران وفادار-تریاند.
سیگار هم در آن روزگار، جزیی از همان تنهاییم بود.
ونه گات می گه از دست شرکتهای دخانیات شکایت دارم ! چرا که این همه سال به ما دروغ گفتن !!
منظورش عکس اون دو کبد؟ معروف روی پاکت سیگار بود و عملی نشدن وعده ی به آن شکل اسفناک در آمدن آن عضو بدنش !!
میدانی، خیلی وقت است که از خیر آن کبدها و کبدهای خودم گذشتم! پس دیگر شکایتی از شرکت دخانیات ندارم.
به قول آن رند نظر-باز، آموختم که عرض زندگی را هیچگاه به طولش نفروشم.
سلام علیکم.
من نوجوان بودم، به شدت دوست داشتم سیگار بکشم.
من ِ نوجوان که جای خود داشتم، پسر سه سال و نیمه ام تا چند ماه قبل به شدت علاقه نشان می داد به سیگار با این که ما در منزلمان و نزدیکانمان سیگاری نداریم. شاید در تلویزیون دیده. به هر حال کنجکاو شده ببیند چیست این سیگار. جلوی دکه ی روزنامه فروشیها سیگار را تشخیص می داد.
سه چهار بار گرفتم، تا عطشش رفع شود! دیدم مادر بچه، با سیاست تربیتی ی من مخالف است! من هم عقب نشینی کردم و به پسرم گفتم سیگار بی سیگار
من ترم اول دانشجوئی ام حدود سه ماه سیگار می کشیدم.
گذاشتم کنار.
تا هفت هشت ده سال، گمانم سالی یکی دو بار، گذری یک نخ می کشیدم.
شاید ده پانزده سال است دیگر آن یک نخ را هم نکشیدم.
***
فیزیک در دانشکده ی زیر پل سیدخندان است؟
من حدود سال 1371 یک ترم از زاهدان میهمان شدم خواجه نصیر. دانشکده ی مکانیک. آشنایم می خواست کلاً انتقالی ام را بگیرد به تهران. اما من بیعقلی کردم. تا الان هم نرفتم سراغ عقل!
سیگار هم برای خودش داستانی عجیب شده!
پروگاندای سیگار-ستیزی از سویی و گفتمان سیگار-آلود مردمان ما از دیگر سو، دیگر به کودک سه سالهی پاک هم رحم نمیکند!
و چه زود آدمها درگیر، درگیریهای ناضروری میشوند! از سه سالگی!!
***
بله دقیقا، دانشکدهی علوم دانشگاه صنعتی خواجه نصیر، زیر پل سید خندان. اگر عقل=دانشگاه خواجه نصیر باشد، شاید حق با شما باشد، اما صدای دهل شنیدن از دور خوش است، همین که به خواجه نصی نیامدید، خود بزرگترین آیت عقل شماست!!
سلام علیکم.
فرمودی:
«ببینید، موضوع به این سادگی نیست. دانشگاه در ایران، چه شریف چه آزاد، به ویژه در دوره لیسانس فونکسیون درسی ندارد، چه رسد به فونکسیون علمی.»
سپس فرمودی:
«دانشگاه در ایران، یک اپیدمی است و موجی کور. راه و نیروی گریز از مرکزی است که من جوان، درگیر موضوعاتی بس عجیب شوم. موضوعاتی که برای خود من چیزی ندارد، اما برای بسیاری، از دولت و حاکمیت تا آموزشگاههای کنکور و .... نفع فراوان دارد.
داشنگاه کنونی، فرزند آکادمی ارسطویی نیست، فرزند نهاد دولت است، از برای کنترل جامعه که همه دولتها، از آن سود میبرند.»
و قبلش فرمودی:
«از دیگر سو هم با انتشاراتی قرار-داد دارم که کتابی در باب فیلسوفان ایران معاصر بنویسم و از همین رو، با اساتید برجستهی فلسفه غرب و شرق در تماس مداوم هستم.»
من این طور می گویم:
ببخشید.
نه که بخیل باشم.
شما عزیز هستی برای من.
ایشالا صد تا کتاب چاپ کنی، یکی از یکی بهتر.
اما،
اتفاقاً به این سادگیها نیست، که شمای دانشجوی ارجمند فیزیک ترم 5، و احتمالاً با 20 سال عمر شریفت (چه خوب است عمرت را بگوئی و عمرت را راز نسازی)، بروی کتاب درباره ی فیلسوفان ایران بنویسی، و قرارداد کتابت هم تنظیم شده باشد، و از طرفی چند صد واحد دانشگاهی ی ایران را و 80 سال تاریخ دانشگاه داشتن ایران را، همه را چنین ذلیل کنی، که فونکسیون ندارند (فونکتور (functor) چه طور؟ فونکتور دارند؟) و فلانند و بهمانند.
شما که زدی روی دست همه ی ما!
افراطیهای 3 را می شود با نظریات شما کلید زد!
فرمودی:
«دقت کنید، مقایسه در باب هاروارد و پیام نور نیست، سخن از شریف و پیام نور است. تمام اختلافی که بین اینها ایجاد شده، از برای بحث علمی نیست، دلایل جامعهشناختی فراوانی دخیلاند. همانگونه که در عرصههایی چون دین برخورد جامعهشناختی (و نه دروندینی) را روا میدانید، اینجا نیز چنین کنید.»
سیدمحمدی:
تا حدی قبول دارم.
اما نه تماماً.
توجه کنید. شاید این حرف من مکمل حرفت باشد:
پیام نور دوره ی دکترای بدون کنکور داشت. دانشجو می گرفت. در چند رشته. سر و صداها درآمد. دکترای بدون کنکور را برداشتند از پیام نور. من حدسم، با توجه به شناخت اجمالی از اوضاع جامعه و ... این است، که بزرگان قوم (از جمله بزرگان شریف) احساس خطر کردند ناگهان صدها نفر دارای مدرک دکترا بیایند داخل صحنه. آن اقتدار و آن هیبت و آن دست نیافتنی بودن «دکترا»، می شکست با دکترای بدون کنکور.
مثلاً من، دوست دارم دکترای اخترفیزیک بگیرم. خب قدم نمی رسد جزو تک و توک دانشجویانی باشم که شریف مرا می پذیرد برای دکترا. من که چیزی نیستم. فوق لیسانهای شریف، پشت در دکترای شریف مانده اند. من دکترای پیام نور بدون کنکور را چرا نروم؟ چرا نروم و چهار پنج سال درس نخوانم و هم به علائق علمی ام برسم و هم دکترا نگیرم و بعدش کم و بیش استفاده نتوانم کنم از دکترایم؟
اما:
خب شریف می فهمد ماجرا را.
بزرگان می فهمند ماجرا را.
و جلوی دکترای بدون کنکور پیام نور را می گیرند.
هرچند دانشجویان واقعاً چهار پنج سال درس می خوانند تا مدرک دکترا بگیرند.
یعنی یک مقدار با پشت پرده ی مسائل، موافقم با تو.
اما،
شما یک مقدار نپخته و دور از احتیاطهای لازم، نظر دادی.
به نظرم، در مسئله ای پیچیده و چندبُعدی و لایه لایه مثل دانشگاه، خصوصاً در ایران که دانشگاه شونصد تا صاحاب و متولی دارد، شما عجولانه نظر می دهی.
خیلی لوکس و سانتی مانتال نگاه نکن به ماجرا.
آکادمی ی افلاطون!!
با احترام.
به گمانم، نتوانستم منظورم را برسانم. ببینید من مشکلی با خود دانشگاه و تاریخ دانشگاه در ایران ندارم.
فقط 2 چیز را میگویم:
نخست آنکه دانشگاهی مثل شریف، با تمامی ادعاهایش مگر چه رتبه و جایگاهی در دانشگاههای جهان داراست؟ اگر جو چنان علمی است که دوستداران این اوتوپیا از آن سخن میگویند، خوب است منظورشان را از این "جو علمی" روشن کنند. آن کس که مثلا دل در گرو فیزیک داشته باشد و دستی هم در آتش داشته باشد، نیک میداند که صنعتی شریف و دپارتمان فیزیکش، هیچ جابهجایی در مرزهای این علم انجام نداده.
دیگر آنکه، این دانشگاه نیست که مورد نقد من است، به هرو با توان و امکانات و توجه مسئولین، همین هم تا حد خوبی پاسخگوست. بحث من، اپیدمی و موج اجتماعی (و نه لزوما سیاسی) پشت دانشگاهها و به ویژه رتبهبندی آنان میان عوام است. سخن من آن است که این نگاه که به دانشگاه در جامعه ما رایج است، ریشه در علم و مسایل علمی ندارد.
من خود را در حدی نمیدانم که کوچکترین داوری در باب موجودیت علمی دانشگاه داشته باشم، سخن من آن است که در بین عوام، مفهوم دانشگاه فونکسیون(کاربست) علمی ندارد. فونکسیون خود دانشگاه را که رنکینگ بینالمللی مشخص میکند.