آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

ماده، ایده، مستوری و نامستوری

ایده، در آسمان مُثُل سیر نمی کند! ایده چیزی نیست مگر مازاد ماده!
این ماده است که برای فهم کلیت، ایده را جعل می کند، منطبق بر همان حکمت یونانی: هر چیزی از ضد خودش پدید می آید، بنابراین ماده هم برای بسط امکان تسلط اش بر کلیت مواد، ایده می سازد. راه دوری نرویم، تاریخ علم و فلسفه و دین را بنگر، و ببین این انسان زمینی و مادی، چگونه با ساختن ایده، بر جهان و ماده و زمین چیره شد و چنین که شد!
و باز بنگر که چگونه هنر، این متعالی ترین سر حد بشر مادی، از ماده ایده می پرورد و سنگ را تندیس می کند و صدا را موسیقی!
حال با این حساب باز می گردم به پرسش مشخص تو:
«آیا یک چیز(همچون تفاوت) همزمان می تواند نامستور و انتزاعی باشد؟»
در فهم من از نسبت نامستوری، نه تنها این امکان فرآهم است، بلکه ذاتی آن است. آنچه در نسبت «روی»داد و «روی» آورندگی است، همان روایت مستوری/نامستوری است. آن دم که رخ دادی، رخ می دهد، ما را به روی آوردن به سوی خویش می خواند و باید گفت ما را از آن خود می سازد، اگر بانگ شش دانگ آن رخ داد نبود، روی آوردنی هم از سوی ما نبود، پس این فهم ماست که فراخوانده شده از سوی رخ داد است، نه بر عکس.
پس نامستوری، نسبت چیز پوزیتیو و از پیش آشکاری نیست که صرفا به آن التفات کردیم، برعکس آن رخ داد، فروغی است که خود را آشکار می کند به نور خویش و به دلیل همین نور خود است که باز مستور و پوشیده می شود.

با این حساب تنها پیش فهم ما از آن، ناگزیر ایده و انتزاع است، اما این به معنای منبع فرا زمینی و فرا مادی او نیست، برعکس این زمین و زمان است که در لوای آن آشکار شده و می شود و بنابر همین وضعیت -توامان- پوشیده/ناپوشیده است که ماده می تواند و می خواهد ایده بسازد و از خویشتن فرارود...


(قسمتی از گفت و گوی من با دوستی متفکر و عزیز)

نظرات 2 + ارسال نظر
ققنوس خیس شنبه 13 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 10:02 ق.ظ

خواستم مطلبی در مورد زن، تجاوز، مالکیت، عشق به همسایه، فاصله، مبارزه ی ضد آزار و رضایت بنویسم که اندیشه ام آن گونه که باید به کاغذ نیامد! و من هم هیچ گاه عادت ندارم برای نوشتن زور بزنم!!!(و می دانی که از این کار متنفرم) بنابراین فعلن نمی نویسم.
...
اما درباره ی این قسمت از گفتگو؛
درود بر اندیشه ی درخشانت!
بگذار تنها پاره ای از آن را تکرار کنم؛
"با این حساب تنها پیش فهم ما از آن، ناگزیر ایده و انتزاع است، اما این به معنای منبع فرا زمینی و فرا مادی او نیست، برعکس این زمین و زمان است که در لوای آن آشکار شده و می شود و بنابر همین وضعیت -توامان- پوشیده/ناپوشیده است که ماده می تواند و می خواهد ایده بسازد و از خویشتن فرارود..."

[ بدون نام ] دوشنبه 15 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 12:58 ق.ظ

برمی گردیم گل نسرین بچینیم*
/
یک نفر اعتصاب کرده خود را... تو
تو کجا از خودت خبر داری?
انقلابی درون او شد...تو؛
شعر انقلابی ات ز بر داری!
/
شرمت از این خودت نمی گیرد؛
توی نت انقلاب و اصلاحات!
این "من" لعنتی همان مانده
باز تک می شوی در املا هات!
/
یک نفر اعتصاب کرده خود را... تو
تو ولی فکر این خودت هستی
توی این زندگی که کوتاه است؛
شرم دارم از این همه پستی
/
یک نفر می رود سرآخر... ما؛
ما همانیم... همان که بودیم و...
تو ولی ای رفیق! برگردیم...
گل نسرین بیا بچینیم و...
//
من از دلوز می گویم! از شدنی انقلابی...
/
‏*نام رمانی انقلابی از ژان لافیت

زیبا و ستودنی!
شعر-فلسفه هایت، آنچنان جان دار و مفهوم مند اند که بی شک ذهن و زبان ما را برای بودنی دیگر و اندیشیدنی دیگر، مهیا می کنند...
باز هم بسرا...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد