آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

ابر و برگ...

در بهاری خزان اندود

به برگی زرد و خرد

آسمان بارید

ز ابری گرفته و زیبا

اما بغض آلود

آنک ابر برگ را عاشق شده بود

برگ اما

تا ابد سهم زمین بود


و به آستانه ایستاد ابر

چون رخت سفر بست

تا زمینی شود


ابر دگردیسید

که باران برگش شود.

چون به زمین رسید

دیگر نه ابر بود و نه ترنم باران

او خود احساسی بود

که سالیانی پیش

بر دانه ای باریده بود

و دانه درخت شده بود

و از آن درخت نیز

برگی زرد و خرد ماند

برگی که ابری عاشقش شد

 و رخت سفر زمین برایش بربست

و به آستانه در ایستاد ...

نظرات 4 + ارسال نظر
ققنوس خیس سه‌شنبه 14 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 06:09 ب.ظ

این چرخه ی خودچرخ... و این شدن های پی در پی... و آنک ابر، در آستانه ی باریدن...
و این بازگشت جاودانه ی مهوع!
آیا به ابرِ ِ دوباره، امیدی تازه است؟
نیست... چه باک اگر نیست. همان. همین.

و چه باک اگر نیست...
گمانم کل فلسفه شجاعت رویارویی با همین باشد...

سوفیا چهارشنبه 15 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 12:25 ق.ظ http://noqtenoqte.blogsky.com/

سوفیا پنج‌شنبه 16 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 11:34 ق.ظ http://noqtenoqte.blogsky.com/

درود بر دوست اندیشمند ما
این سایت را امروز یافتم و با دیدنش به راستی بر سر شوق امدم نمی دانم در راستای مطالعات شما خواهد بود یا نه اما به هر حال دریغم می اید که ادرسش را اینجا برایتان درج نکنم.
http://www.andischeh.org/

لیلا سه‌شنبه 28 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 12:45 ق.ظ

که آوخ می چکد از چشمانم...(نامجو)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد