آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

شگفتی به مثابه بی امیدی

فلسفه آنجایی حادث میشود که هرگونه نسبت آدمی با امید گسسته شود. کسی که از امکان فهم امور، نا«امید» باشد به همان میزان از راه جستن به رخداد فلسفه ناتوان می ماند که اگر به دانسته ها و عقاید و فهم خود، «امید»وار باشد.

لحظه ی گسستن هر نسبتی با امید، چه این نسبت وضع (امیدواری) باشد، چه رفع (ناامیدی)؛ لحظه ی وقوع شگفتی ست. شگفتی -به مثابه «بی»امیدی- آغازگاه و آرخه ی فلسفه است.

نظرات 7 + ارسال نظر
. یکشنبه 23 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 08:40 ب.ظ

به کرم ابریشمی بیندیشید که به دور خودش پیله می تند با دانستن این که هر گز از پیله سر بر نخواهد آورد!

سلام دوست من!
راستش متوجه نشدم مقصودتان چه میتواند بود؟ آیا این طرز تلقی از فلسفه را اینگونه میدانید؟
چرا؟

مهدی دوشنبه 24 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 06:48 ب.ظ

سلام عزیزم بعد مدتها اومدم بهت سر بزنم!
رفع امید و نا امیدی؟
حاجی کلا جدیدا دیگه یکجوری مینویسی که هیچی نمیفهمم!هیچی نمیفهمم!مطلقا هیچی!
تنها چیزی که اینجا فهمیدم اینه که فلسفه ممتنعه!چون رفع (وضع و رفع ) نسبت با امید تا جایی که عقل محدود من میفهمه ارتفاع نقیضینه که محاله!
نمدونم والا!

سلام بر رفیق دیرین، خوش آمدی، صفا آوردی :-)
والا قربون حافظ عزیز برم که بیتی سرود که امثال من اینجور مواقع لغلغه زبان کنیمش: من گنگ خواب دیده و عالم همه کر..... ;-)
امکان و امتناع فلسفه را که من حقیر نتوانم گفت که مقام چنین قضاوتی ندارم. البته قایلم بر امکانش، اما چرا و چطورش بماند برای بعد.
اما در باب ایرادی که گرفتی گمانم به سخن من وارد نباشد، چه، اینجا امید و ناامیدی را مصداق ضدین گرفتم که رفعشان محال نیست. البته برای رفع شبهه هم در متن از بی امیدی سخن گفتم که غیر از ناامیدی ست. من به تداول روزمره ی لفظ ناامیدی اقتفا کردم، یعنی ناامیدی به مثابه «حالت نفسانی» که ایجابا دلالت بر وضعی خاص دارد، به قول اهل فن، من از نا امیدی، لا امیدی را مراد نکردم(به مثابه عبارتی سلبی).
گذشته از بحث در الفاظ که البته به جای خود بسیار مهم و گره گشاست و اگر لحاظ نشود خلط ها و ابهاماتی نازدودنی ما را زمین گیر میکنند، باید بگویم در اینجا در صدد توضیح حال شگفتی یا حیرت بودم. حالا برای وصف این حیرت، کماهو حقه، زبان من زبان بسته، بضاعت ندارد و از این جهت معذرت خواهم که شوق کار محال و مالایطاق کردم ;-)

مهدی دوشنبه 24 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 10:46 ب.ظ

حاجی شیخ شدی؟
برام جالب میشه موضوع اگه در مورد این امید مورد نظرت بیشتر توضیح بدی!
و نسبتش رو با حیرت توضیح بدی.فی الجمله نسبت فلسفه و حیرت چنان که مد نظر شماست مورد توجه من هم هست اما بحث امید.... .

در کوی نیک نامان ما را گذر ندادند
مساله البته بسیار گسترده تر از طاقت علم این حقیره، اما تا این حد میتوانم بگویم که مدتی است در پی یافتن نسبت بین ایمان و فلسفه ام، البته نه از حیث معرفتی بل از جهت وجودی.
تا آنجا که توانستم از موضوع سر در بیارم و به مراجع و منابع رجوع کنم، به این قول رسیدم که البته اصلش حاصل اجتهاد این حقیره و بسا بی مبنا باشه و یا قولی باشه که پیشتر دیگرانی بدان اشاره کرده باشند، اما فعلا دلیلی برای بطلانش نیافتم، چنانکه سابقه ای از آن رو در قول دیگران نیافتم.
بالاجمال میتوانم اینقدر اشاره کنم که من تفاوت این دو رو، از جهت متعلق شان یافتم، چنانکه امید متعلق ایمان است و حیرت متعلق فلسفه. مومن بماهو، وجود خود را در فقری می یابد که گرچه همه سر ربط و نیاز است، اما رجای واثق خود را از فیضان حضرت حق از کف نمیدهد و از این جهت است که جهان ممکن بی بنیاد را می تواند تاب آورد، وجود او بند ایمانی است که به امید دارد..
حال آنکه فیلسوف بماهو، ضمن یافتن وجود متناهی خویش و جهان بی بنیاد و ممکن بالذات، بی آنکه دچار نا امیدی یا امید شود، خود را در حال شگفتی می یابد که به او امکان پرسش از ذات امور و وجود را فرا میبخشد.
حال شگفتی ست که ره به پرسش و بنابراین فلسفیدن می برد.
حال، نمی خواهم وارد جزییات دیگر شوم که کار بس گسترده ست، از باب مثال میتوان پرسید آیا این تفاوت بین مقام فلسفه و مقام ایمان اعتباری ست یا حقیقی؟ برای گریز از این سوال گفتم که فیلسوف بماهو و از آن جهت که فیلسوف است و مومن بماهو و از آن جهت که مومن است.
باری، این استبعادب البته برای پرسش بالا نمی آورد و باز مبتوان این پرسش را پرسید والبته پرسش های دراز دامن دیگر...
من در اینجا فقط خواستم تقریر محل نزاع بکنم که این معترضه دو خطی مبهم، از پس چه مساله و پیش فرض هایی، این چنین نگارش شد.
خرم باشی

مهدی سه‌شنبه 25 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 01:23 ق.ظ

در مورد متعلق فلسفه فعلا چیزی نمیگم اما در مورد متعلق ایمان تا آنجا که عقل من میکشه نظر میدم
اول:ایمان به عنوان یک وصف نفس از مقوله ی علم است لکن مدرک در مساله ایمان چنان که عرفا گفته اند دل یا قلب است. لذا مرحوم امام خمینی (ره) میفرماید " ایمان یک عمل قلبی است که تا آن نباشد ایمان نیست. باید کسی که از روی برهان عقلی یا ضرورت ادیان چیزی را علم پیدا کرد، به قلب خود تسلیم آنها شود؛ و عمل قلبی را، که یک نحو تسلیم و خضوعی است و یک طور تقبل و زیر بار رفتن است، انجام دهد تا مؤمن گردد. و کمال ایمان «اطمینان» است".
همچنین مرحوم صدرالمتالهین(ره) جا به جای اثار خود ایمان را از مقوله علم معرفی میکند لکن علمی که زوال ناپذیر است و مدرک و محل عروض آن قلب است و همچنین مرحوم علامه طباطبایی (ره) نیز در تعریف ماهیت ایمان آن را موخر از علم دانسته و محل ادراک آن را قلب میشمارد.در عبارات عرفا از مرحوم ابن عربی تا علامه حسن زاده املی اتفاق نظر بر ان است که اولا محل عروض ایمان قلب است و ثانی ایمان علم و اطمینان است بگونه ای که زوال در ان راه نداشته باشد.و نا گفته نماند که عقل نیز چنان که در جای خود ثابت است موید آن است به شرح بند دوم
دوم:چنان که مرحوم صدرمتالهین تحقیق نموده است ثبوت اصل وجود به عنوان حقیقت واحده مشکک به مظاهر امری است که انکار آن موجب اثبات ان است و معرفت به اصل وجود به ضرورت ازلیه واجب بوده چنانکه انکار آن حتی بر سوفیست نیز غیر ممکن است این بیان به تعبیر دقیقتر و به عبارات رسا در تحقیقات دقیقه مرحوم علامه طباطبایی پیرامون اصل واقعیت به خوبی مشهود است چنان که ایشان علم به زوال ناپذیری اصل فوق را واجب به ضرورت ازلیه میداند.و ادراک چنین مفهومی اگرچه به واسطه عقل امکان پذیر است لکن چون عقل در همه مراتب خود اسیر مفهوم است و امکان تدقیق در واقعیت را چنانکه هست ندارد دست بالا راه رسیدن به چنین معرفت قلبی را نشان میدهد و خود از درک آن بماهو عاجز است.فلذا متعلق چنین علمی بلاشک عقل نبوده و عقل تنها وسیله تنبیه است.
سوم:از اول و دوم روشن است که ایمان امری قلبی بوده و از مقوله علم است به گونه ای که خصلت زوال ناپذیری مشخصه آن باشد لذا متعلق ایمان چنان که گذشت همان اصل وجود یا همان اصل واقعیت است که عرفا از آن به عنقای مغربی ، رب الربوب ، محضرغیب الغیوب و احدیت یاد کرده اند که از استغراق در کمال عز خود به سر نیاید و علم به هر نحوی از انحا ممتنع است!چه آنکه در مرتبه فوق واجب تبارک و تعالی فارغ از هر قید و صفتی است و چنان که حضرت امیر(ع) فرموده اند کمال الاخلاص نفی صفاته عنه در همین است که طرح هر صفتی با استکمال وی در تناقض است لذا او هست بی آنکه چیزی باشد و یا چیزی از او به ما رسیده باشد و یا چیزی بتوان در موردش گفت و اگر چیزی گفته میشود همه از باب تقصیر زبان است و این همان مقام دل سالک را بریان و چشمهایش را گریان کرده است چه انکه وصل و لقا را ممتنع میکند مگر به فنا حقیقی و چنان که روشن است فنای حقیقی با فناء برای خدا متفاوت است چه آنکه در فناء برای خدا لک باقی است اما در فناء حقیقی همه چیز از بین رفته و دیگر سالکی نیست!
نتیجه:چنان که از سه مشخص است متعلق ایمان شی است که شناخت آن غیر ممکن است و در عین حال ایمان یعنی شناخت زوال ناپذیر از همان که شناختش غیر ممکن است و یقین به انکه هیچ راهی برای شناختش نیست و عقل و دل هر دو در آن مقام منیع مضمحل و به عبارت بهتر متحیرند!فلذا کمال ایمان تحیر است و مومن واقعی کسی است که به مقام تحیر رسیده چنان که گذشت.
امیدوارم اطاله ی کلام ازاله ی حوصله نکرده باشد.فعلا

ممنون رفیق، استفاده بردم!
مطالب مهمی پیرامون عرفان نظری بود.
فقط میماند سه کلمه در متن شما که با آنها کمی مشکل دارم: «و به عبارت بهتر متحیرند»
اگر این عبارت بهتر را نمی آوردی متن هامان هیچ ناسازگاری با هم نداشتند. گرچه عبارت بهتری که شما آوردی، وضع لفظ است و تشابه لفظ صرف با حیرتی دارد که من مد نظر داشتم.
خوش باشی

. سه‌شنبه 25 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 09:18 ب.ظ

باز این دو غول ساندویچ خور سیگاری و البته خسیس به جان هم افتادند! من بحثهایشان را دوست دارم.

مهدی چهارشنبه 26 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 01:21 ق.ظ

پس یک زحمتی بکش و منظورتو از حیرت تا جایی که میتونی بیان کن!مشتاقم که بدونم!

عزیزجان در در جواب به کامنت اسبقت اشاره کردم. جایی که محل نزاع را تقریر میکردم.
گو اینکه همین دو خط نوشته هم کوشش در توصیف و شرح همین حال بود.

مهدی چهارشنبه 26 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 11:21 ب.ظ

آنچه من از حیرت فهمیدم دقیقا با حیرتی که در عبارات پیشین آمد به یک معنا بود!مخلصیم!فعلا

عرض کرده بودم من در صددم مقام وجود (در مقابل مقام معرفتی) نسبت ایمان را به فلسفه بفهمم.
شما ایمان را به نسبتی که با معرفت دارد تعبیر کردید و نهایت این نسبت معرفتی را تحیر عقل و دل خواندید.
حالا من میپرسم مومن نه از حیث کوشش اش از برای کسب شناخت (اعم از مدخل آن که دل باشد یا عقل) یا نسبتی شناختی با مبدا عالم، که از جهت نسبت وجودیش (و به بیان تسامحی، زیستی و انضمامی) با مبدا چه وضع و احوالی دارد؟
عرض کردم که من پاسخ را در این میبینم که مومن زیستی امیدوارانه به فیض مبدا و مفیض وجود دارد. نسبت او با مبدا امید است در عین حال نا امیدوارانه اش. خوف و رجا به تعبیر زیباتر.
حال آنکه فیلسوف در چنین وضعی، نیست. او خود را پرسشگر می یابد، او از مبدا و حقیقت و دانش و وجود میپرسد و میکوشد به قدر طاقت و توان و تناهی خود، و خود از جانب خود، راهی به این امور بیابد. اما پرسش برای او در حالی حادث میشود که تمام وجود خود را یکپارچه در شگفتی بیابد. شگفتی نه فقط از حیث ناتوانی در شناخت و یا ناشناخته بودن امور، بل حیرت و شگفتی از این جهت که در وجود و زیست خود، مازادی حس میکند که او را بی قرار میسازد و هر چیزی را برایش به پرسش بدل میکند. وضع و حالی که نه شباهتی به شکاکیت دارد و نه شباهت به تحقیق سرخوشانه و کنجکاوانه (و بل بوالفضولی). پرسشی که پاسخش جستنی باشد یا نباشد، و حتا اگر برایش پاسخی پیشاپیش آماده باشد، باز برای طلب و بی قراری او فرقی نمی کند.
باری، در اینجا به عمد بر وجه افتراق ولو اعتباری ایمان و فلسفه دست گذاشتم. اگرنه در باب وجه اشتراک و تمامت نسبت ممکنی که بین این دو برقرار میشود سخن و بحث بس بسیار و طاقت دانش و وجود این حقیر برای بررسی آن، بس محدود و اندک

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد