آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

جهانشمولی اخلاقیات شرعی در برابر جهان شمولی اخلاق عقلی

(متن میلاد) 

فروکاست فقه به آداب و سنن اعراب آن  زمان خطایی مهلک از جانب سروش است. البته ظاهر فقه در لحظه حدوث با فرهنگ بومی زمان عرب در گفت‌وگو بوده اما قطعاً باطن فقه خاصیتی جهان‌شمول دارد (مثال: حرمت ربا یا اهمیت احسان به پدر و مادر). بنابراین مشکل روحانیت این نیست که آداب و سنن زمان پیامبر را به عنوان آدابی فراتاریخی جا می‌زند. مشکل روحانیت این است که:


یک) در ظاهر فقه مانده و کم پیش می‌آید که درباره منطق و مقاصد فقه یا همان باطن آن تأمل کرده و سعی در بازتولید آن در روزگار و اعصار متفاوت بکند (مثال: روحانیت می‌تواند احکام ارث و نفقه را با یک خوانش تطبیقی به عنوان مبنا برگزیده و نظام حقوقی جدیدی که از قضا به نفع زنان باشد پیشنهاد دهد). 


دو) روحانیت بر اساس منافع طبقاتی و سیاسی خویش فقه را فیلتر کرده است، چه بسا فقه خود را ساخته‌است (مثال: حجاب و آرایش زن، آن چیزی که روحانیت به عنوان حجاب برتر ارائه می‌دهد نسبت کمی با روایات درباره زینت زن دارد).


سه) ایجاد تطبیق بین شریعت، حقیقت و طریقت در نگاه روحانیت جایی ندارد. اینکه ما در کدام وضعیت باید چه کنیم مسئله روحانیت نیست چرا که از اساس روحانیت علاقه‌ای به پیچیدگی‌ها و شناخت دوره جدید و فلسفه تاریخ ندارد و برایش اجرای ظاهر احکام و به جهنم نرفتن موضوعیت دارد و همین. روحانیت تاریخ ندارد.


 لذا نمی‌توان با سروش همدل بود. مشکل از فقه خاصه باطن آن نیست، مشکل از هژمونی ظاهر فقه و بازیچه شدن آن توسط جریان‌های ثروت و قدرت در طول تاریخ است. علاقه بیش از حد به عرفان امکان نقد دقیق نسبت به فقه و روحانیت را از سروش سلب کرد.

 

 

(نقد من) 

تو به درستی به مشکل خوانش سروش از فقه اشاره میکنی، و به درستی نشون میدی که سروش درکی از گذر عرف به شرع و ماهیت جهان شمول شرع در برابر عرف مکانی و زمانی ندارد.

اما روایت تو هم چندان خالی از مساله نیست. تو به جهانشمولی فقه/شرع اشاره میکنی، اما توجهی به منشا این جهانشمولیت ندارد. شرع به این سبب جهان شموله که حاصل اراده ی موجودی همه توان است. این دقیقا در برابر جهانشمولی اخلاق عقلانی است که شمول و ضرورت آن ناشی از طبیعت ذاتی امور است. این بی توجهی تو تبعات بس سنگین تر از بی توجهی سروش داره.

ما زمانی میتونیم در احکام اخلاقی چون و چرا کنیم که مبنای آن احکام امور کلی باشند که متعین به تعینات جزیی زمانی و مکانی نیستند، پس کیفیت و کمیت اجرای احکام مساله فرعی است که بر اساس ضوابط عقلی کلی باید تعییر کند. برای مثال بگوییم اصل بر حقوق مشترک انسان است، حالا در جایی اجرای این اصل منوط به فلان حق میشود و در جایی منوط به حقی دیگر.

اما اگر مبنای جهان شمولی احکام عملی ما نه طبایع امور، بلکه اراده الهی باشد، چنانکه در شرع هست، دیگر اجتهاد در اصول ممکن نیست. باید فلان حکم را چون حکم خداست اجرا کرد. تنها دعوای ممکن فقهی سر این است که اگر تزاحم و تعارضی میان احکام خدا درگرفت، اولویت با کدام است. اما مساله به هیچ وجه تعدیل و تغییر حکم بر مبنای خرد بشری نیست. برای همین هم مبنای اخلاق عقلی حق طبیعی و مبنای اخلاق شرعی، تکلیف الهی است. ریشه منازعه حق و تکلیف اینجاست. تو نمی تونی به میل یا بر اساس حدود عقل عرفی خودت حکم شرع را تاویل کنی، چون دیگر چنین حکمی اسمش شرع نیست. شرع حکم به مبداییت خدایی است که ورای عقل انسانی است.


تفکیک عرفانی حقیقت و طریقت و شریعت هم کمکی به این وضع بغرنج نمیکنه. اولا این تفکیک یک تفکیک وحیانی نیست، بلکه تفسیرهای بعدی است که بر وحی بار شده و تو نمی توانی محکم را با متشابه سست کنی. در ثانی حتا اگر آن تفکیک هم پذیرفتنی باشد، کمکی به تفسیر تو از فقه و شرع نمی کند. ساحتی که تو وحی را در آن تاویل میکنی، نه طریقت است، نه حقیقت، تو در ساحت عقل عرفی متعرض فقهی. ساحت طریقت و حقیقت از آن عرفای بالله و اولیا اللهی است که سلسله مراتب عرفانی را پیموده اند، یعنی خواصی که راهشان جدا از عقلانیت عرفی و مقام شان غیر از مقام همگان است. تو با این تفکیک گنوسیک نمی توانی فقه را لیبرال کنی، بلکه فقط ماخوف تر و سلسله مراتبی ترش میکنی.

تو نمی خواهی بپذیری تفسیر روحانیت فعلی مبنایی کلامی و محکم در وحی دارد، دلیلش هم ساده است. تو میخواهی امتیاز وحیانی بودن را از آنها بگیری تا الهیات سیاسی شان را بی قدر کنی. تو میحواهی بگی این ها احکامشان زمینی و شیطانی است. اما شوربختانه هیچ دلیل نظری و کلامی پس پشت ادعاهات نیست درست برخلاف روحانیت. تو تنها به تفسیری اومانیستی شده از عرفان پناه می بری بی اینکه اصلا توجه کنی تمسک به عرفان و گنوسیسم اتفاقا الهیات سیاسی تو را ماخوف تر و ضدمدنی تر میکند. رقیبت را به رسمیت بشناس، این راه دیالوگ نظری نیست. الهیات رقیب تو ریشه در وحی دارد، آن را تحریف و دنیاخواهی و ولایت شیطان جا نزن. چون اینطوری نه میتونی باهاش وارد دیالوگ بشی، نه اصلا میتوانی آنها را در آن جایی که حقیقتا هستند بزنی.


برای اینکه منظورم روشن تر و انضمامی تر شه بیا روی مثال هایی که اوردی بحث کنیم.


تو گفتی احکام فقهی باطنی دارند، و من گفتم تاویل این احکام به باطن مخالف الهیات وحی است. سراغ مثالی که آوردی برویم: حرمت ربا و احسان به پدر و مادر. آیا استدلال وحی این است که به پدر و مادر خود احسان کنید زیرا اینطور بهتر است‌، یا اینکه به پدر و مادر خود احسان کنید چون خدا چنین حکم کرده است؟ به بیان دقیق تر، اولویت اخلاقی احسان به پدر و مادر و اجتناب از ربا، بر اساس دلیلی است که عقل ما قادر به تشخیص آن است یا بر اساس دلیلی است که تنها خدا میتواند تشخیص دهد. اگر اولی باشد که دیگر چه نیازی به انزال وحی از حانب خدای متعال بود، و اگر هم حالت دوم باشد، آن وقت دیگر تاویل ما نمی تواند ملاک باشد. نتیجه عملی این بحث تئوریک چیست؟ تاویل عقلی ما همواره مشروط است. ما عقلا تصدیق نمی کنیم که باید در هر شرایط ممکنی حکمی مثل احسان به پدر و مادر را اجرا کنیم، و اگر در موردی پدر یا مادری ظالم در حق فرزند خود باشند، مثلا انها را آزار کنند یا بکشند یا تجاوز کنند، دیگر عقل ما تبعیت و احسان در برابر آنها را تصدیق نمی کند. ما پدر و مادر معیار را قابل احسان میدانیم  «چون پدر و مادر معیار، عمدتا برای فرزند خود از خودگذشتگی میکنند و ما مدیون آنهاییم». عقل ما میگوید ما به سبب دین مان باید به آنها احسان کنیم و اگر دینی در کار نبود، احسان هم معنا ندارد. اما اگر اساس حکم «احسان بالوالدین» نه تبیین عقلی ما، بلکه تبیین عقل خداوندی باشد که ما چیزی از ان نمی دانیم، دیگر نباید نیکی به پدر مادر را تعطیل یا منوط به دِین خود به آنها کنیم. چنانکه از قضا به حکم شرع، پدر رومینا میتواند با داس سر از تن او جدا کند و شرع باز او را محق میداند.


این موضوع دقیقا اصلی ترین نزاع فلسفه با وحی است. وحی قائل نیست که احکامی نیازمند تاویل نازل کرده است، وحی مدعی آن است که اساس ارزش های اساسی را نازل کرده که اتفاقا باید زندگی روزمره را به مظان آن سپرد. دعوا دقیقا اینجاست: خوب ان چیزی است که خدا اراده می کند یا خدا آن چیزی را اراده میکند که خوب است؟

اگر بگویی فقه باطن دارد و باید تاویل شود، درست مثل این است که بگویی آنچه خدا میکند خوب است، پس احکام خدا را با خوب و بد عقلی و ذاتی باید سنجید (تاویل کرد). اما اساس شریعت و نزول وحی این است که آن چیزی خوب است که خدا میکند. فقه خودش زندگی مومن را با وحی و روایات تاویل میکند، نه اینکه وحی و روایات را بر اساس زندگی مومنان (عقل عرفی) تاویل کند. ارزش اصلی زیست مومنانه، اطاعت از خدای متعال است، این تئوسانتریسم رو نمی توان با تاویل به اومانیسم بدل کرد.


مثال عینی دیگر. اگر فقیهی بخواهد فتواهای جدیدی بدهد که متضمن برابری زن و مرد باشد، دو راه بیشتر ندارد. یا بگوید مصالح مومنین در این است که سازگار با جهان جدید باشند و چون خدا خواهان حفظ مصالح مومنین است، پس احکام سابق که نافی برابری است باید باطل و احکام سازگار با جهان حقوقی جدید صادر شود. یا اینکه بگوید تساوی زن و مرد اصلا اساس خود وحی بوده و نباید نابرابری پدید می آمد. حالت اول روشن است که همان منطق «حفظ مصالح از اوجب واجبات است» و «تقیه» و «اصالت مصلحت» است. منطقی که جمهوری اسلامی و نصیری و شرکا پیش گرفتند. روشن است که این منطق تا زمانی کار میکند که زور غالب با غرب و نظام اخلاقی حقوقی اش باشد، به محض برهم خوردن توازن قوا، البته که باید «کاخ سفید حسینیه» و  «هاروارد حوزه علمیه» و  «زنان جهان محجبه» شوند.

حالت دوم که به نظرم تو داری نمایندگیش میکنی، وضع دشوارتری دارد. چون اولا تو با ستیزه با کل تاریخ شرع موجود و شواهد و قراینش برمی خیزی، در ثانی توجه نمی کنی که برای مثال نظام های اخلاقی مبتنی بر برابری زن و مرد در زمان نزول وحی وجود داشت و مسلمانان و حتا پیامبر کمابیش از این نظام ها آگاهی داشتند (مثل نظام رومی یا نظام ایرانشهری) اما آنها هیچ توجهی به آن نظام اخلاقی نشان ندادند و آن را تصدیق نکردند. نظام اخلاقی و حقوقی کنونی غرب درست از همان نظام هایی گرته برداری شد که مسلمین و مومنین اگاهانه و آشکارا نفیش کردند، حالا تو چگونه میخواهی آنها را به قلب الهیات سیاسی وحیانی وارد کنی؟ ظاهرا تنها دستاویزت عرفان و اومانیسم عرفانی است (دقیقا همان که سروش را به خاطرش شماتت کردی!). اما مشکل اینجاست که خود تصوف و عرفان هم اولا نه رابطه چندان صمیمی با وحی دارد، و نه حتا اگر داشت میتوانست الهیاتی لیبرال و انسان محور در معنای مدرن پدید آورد، یعنی الهیاتی که بتواند «شالوده ای حقوقی» برای بسط آزادی انسان فراهم کند.


خطای تئوریک تو، درست مثل خطای تئوریک شریعتی و حتا روشنفکری دینی متاخر است. تو به پرسش «الهیاتی سیاسی» و «چالش دین وحیانی» بی التفاتی. تصور میکنی می توان با ترکیب ساده ای از هرمنوتیک احکام فقهی و قدری عرفان اومانیستی، بر چالش دین وحیانی و پیچیدگی بحران فلسفه سیاسی معاصر فائق آمد. تو نگاهی ساده ساز به جوهر زیست ایمانی داری. به تعبیر الهیات مسیحی تو تصور میکنی  «چون میفهمم ایمان می آورم»، اما توجه نداری که جوهر وحی آن است که «چون نمی فهمی ایمان بیاور» و به بیان دیگر، «ایمان بیاور تا بفهمی». در زیست مومنانه، معنا پس از ایمان زاده میشود، نه پیش از آن. ایمانی که مسبوق به معنای پیشا ایمانی باشد اصلا دیگر ترانسندنت نیست. اصلا برای همین در الهیات مسیحی از نظریه عنایت یا فیض یا رحمت  «grace» سخن به میان میاد. ایمان آوردن فعلی نیست که انسان با اتکا بر تصمیم و اراده محض خود انجامش دهد. ایمان ودیعه ای الهی است که خداوند به بندگان خاصش عطا میکند و به آنها امکان ایمان آوردن را ارزانی می دارد. نور ایمان از جانب خداوند خدا بر قلب مومن اشراق می شود و نه از سوی خرد انسانی خود مومن. این نور ایمان اشراق شده بر قلب مومن، این فیض و امکان اطاعت و بندگی خدا، قبل از هر حسن و قبح عقلی، مبنای زیست و معنای زیست مومنانه است، چنانکه در متون مقدس و قصص انبیا می بینیم. تو اگر می خواهی الهیات فقه را ببینی باید به این مفهوم توجه کنی. فقه اگر باطنی هم داشته باشد، باطنش این است و نه الهیات لیبرال یا اومانیستی. من منکر این نیستم که اصحاب قدرت از این الهیات مومنانه سواستفاده فراوان کرده اند و می کنند، اما گمان نمی کنم مبنای این الهیات صرفا اغراض دنیوی و سودجویی روحانیان دنیاجو بوده باشد. کما اینکه از همین الهیات ایمانی، جنبش ضد قدرت هم زاییده شده است. معنای اطاعت بندگان و قدرت خدا را خیلی دستکم میگیریم اگر تصور کنیم زیست مومنانه صرفا زیست سودجویانه ارباب قدرت است. اطاعت از ارباب قدرت دنیوی صرفا اطاعتی محدود و نسبی و مقید است. اطاعت از خدای قادر مطلق اما اطاعتی مطلق و نامشروط و متافیزیکی است. با شمشیری که به جنگ اطاعت های نسبی و دنیوی می روی، نمی توانی به جنگ با اطاعت مطلق و نامشروط الوهی بروی و یک الهیات سیاسی جدید بنا کنی. وحی را جدی بگیر، به ویژه اتوریته آن را. این اتوریته را نمی توان با یک خوانش علوم انسانی مآبانه از وحی زدود. بنیاد و معنای وحی و ایمان، همین اتوریته است.

شاید بگی این توصیه من آب به آسیاب روحانیت منحط و مستبد و سودجو می ریزد، اما اینطور نیست. ایمان و اطاعت مطلق در نسبت با قادر مطلق، معنایش اطاعت از قادرهای نسبی و غیر مطلق نیست. یک مومن بالله لزوما برده ارباب زور و زر و تزویر نیست. اما مطمئنا از این حیث که مبنا و معنای زندگیش را ایمان و اطاعت محض می سازد، شباهتی به بردگان دارد. همانطور که البته ارباب زور و زر و تزویر نیز چون بر خودشان و نه خدا تکیه دارند، ظاهرا شبیه به کسانی اند که متخلق به اخلاق عقلانی و انسانی و نه خدایی و وحیانی اند. اما نه مومن به دلیل این شباهتش آن برده است، و نه زورمندان به دلیل این شباهت اخلاق مداران عرفی اند.

پس دو راه مبارزه با ستم وجود دارد، یا میتوان به استناد شرع و ایمان به خدا در برابر حاکم جائر یا ظالم ایستاد، یا به استناد عقل و اخلاق عرفی و اصل ازادی انسان میتوان بردگی را نفی کرد. این هر دو ظاهرا در حال نفی یک چیزند، اما یا دو مبنا و مبدای متفاوت. حاصل مبارزه یکی می شود نظم اجتماعی لیبرال با قانون عرفی، حاصل مبارزه دیگری می شود نظم احتماعی مبتنی بر احکام شرع. درست همانطور که در مثال احسان به پدر و مادر دیدیم. یکی بر اساس حکم نامشروط خدا به والدینش احسان میکند. دیگری بر اساس حکم مشروط عقلش که میگوید تو به کسی دین داری و باید دینت را ادا کنی. تفاوت خودش را در مورد اکستریم و عملی نشان میدهد. موردی مثل والدین ظالم متجاوز یا موردی مثل ناسازگاری احکام بین شرع با شهودات اخلاقی و عقلانی و عرف های حقوقی در یک اجتماع. اینجاست که اگر تو طرف شرع را بگیری حقیقتا مومنی و اگر طرف عرف را بگیری حقیقتا در دیسکورس دینی نیستی.

نظرات 6 + ارسال نظر
پرهام پنج‌شنبه 10 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 10:28 ق.ظ

با این اوصاف میخواستم بدونم "انسان تراز مشروطه"ای که شما ازش صحبت کردید، بر سر این درّه ی "چالش دین وحیانی" پاش کدوم وره؟

مثل همیشه سوال بسیار عالی پرسیدی.
بحران انسان مشروطه همین بود که تکلیف روشنی با الهیات سیاسی وحیانی نداشت، و اصلا به بیان اشتراوسی اشمیتی این بحران انسان متخلق به اخلاق و تربیت لیبراله.
اینجاست که من طرف پایدیا یا تربیت قدمایی در فلسفه سیاسی رو میگیرم. فیلسوف سیاسی کلاسیک در برابر مساله الهیات وحیانی موضعی میانه و دوگانه میگرفت: تاویل کردن و تاسیس کردن الهیات سیاسی بر مبنای الهیات طبیعی فلسفی. در واقع، تنها فلسفه میتواند حریف وحی شود و بالعکس. مشکل بزرگ فیلسوفان سیاسی مدرن این تصور بود که فکر میکردند سیاست است که میتواند حریف وحی شود، و نه فلسفه. حاصلش هم از یکسو تعارضات و تنش های شدید نهاد سیاست و نهاد دیانت از یکسو بود (و در مسائلی مثل 11 ستامبر و داعش خودش رو بروز داد)، و از سوی دیگه به خود سیاست طنین الهیاتی بخشید و باعث زایش ایدئولوژی های رقیب و معارضی شد که عملا آن سنت تربیت لیبرال را به محاق بردند.
در واقع معضل بزرگ تاریخی جهان معاصر که نیچه ازش تعبیر به نیهیلیسم میکنه همینجاست. شکست توامان تفکر سکولار و رگولار. راه حل دقیق و روشنی پیش روی ما نیست، ولی حداقل میدونیم کدام راه حل ها دچار کدام مشکل ها هستند. در قدم اول باید بتونیم اصل مساله رو به شکل دقیق و فلسفی صورت بندی کنیم، راه حل واقعی تازه بعد از این میاد. حتا جانبداری که من از شیوه قدما میکنم یک راه حل عمومی و جنرال نیست، راه حل شخصی برای من و امثال من است تا دچار گرداب این نیهیلیسم مضاعف نشن. نجات حیات شخصی است. وگرنه در عرصه کلان و عمومی نمیشه به این راحتی و مجددا فلسفه سیاسی را مطرح و از آن دفاع کرد. کار کسی مثل اشتراوس را هم از این سنخ میفهمم تا از سنخ یک ایدئولوژی جدید و فراگیر

پرهام شنبه 19 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 08:31 ب.ظ

اون طور که من تا الان میفهمم، فردوسی و سهروردی و حتی حافظ و... نه در میدان معارضه‌ای ملی‌گرایانه با دین اعراب بلکه در میدان ایمانی چنان حادّ قرار داشتند که اسلام رو تا سرحد آنچه اسلام‌ ایرانیش میخونیم برکشیدند و در اینجا البته وجه معارضتی هم آشکار شد.
حالا وقتی از رفع معضل الهیات وحیانی حرف میزنیم آیا یک اراده‌ی سایکولوژیک در جهت «نجات» مطرحه؟ یا اراده‌ی معطوف به قدرت چنانکه در قامت اون اندیشمندان ایرانی متجسد شد؟ اولی که بیشتر خیالپردازی آناکروتیک ماست که از ایدئولوژی برمیاد و راه هم به ایدئولوژی میبره، دومی هم بیجا نیست که بگیم آتشی بوده که به عنوان «ظرفیت فرهنگی» ما در طول تاریخمون از یک جایی گرفته و تا انتها مصرف شده.
حالا تمام اینها رو گفتم که به اینجا برسم.
شما گفتید: «باید بتونیم اصل مساله رو به شکل دقیق و فلسفی صورت بندی کنیم، راه حل واقعی تازه بعد از این میاد.»
این «باید بتونیم» که اتفاقا تعبیر مبهمی هم هست یعنی چی؟ چون با تمهیداتی که آوردم( که البته اگر قابل مناقشه‌ست خوشحال میشم آگاهم کنید) «اراده»ی ما برای توانستن یکسره بی‌وجه شد. پس اون بایاییِ باید بتوانیم از کجا اومده؟ بعد هم که خودتون میگید در عرضه کلان و عمومی امیدی نمیتوان بست به شیوه قدمایی پس اگر مسئله شخصی شد چرا به راه سوفسطایی ها نریم؟

باز هم خوشحالم کردی با سوالات و چالش های خوب و بجا.
ببین پرهام مساله الهیاتی سیاسی که گفتم یک مساله تاریخی نیست، به این معنا که تاریخ بتونه تکلیف و سرنوشت اون رو روشن کنه. ممکنه کسی بگه در عصر مدرن نمیشه کلاسیک بود و بنابراین راه حل قدمایی باطل و بی وجه شده. اما مساله اینجاست که اصل وجود «مساله الهیاتی سیاسی» خودش ناظر بر اینه که میدان نزاع و ستیز بسته نشده. در کانتکست فرهنگ غربی، در روشنفکری دیدیم که کسانی به خیال خودشون فاتحه پدیده دین و خدا را خواندند، اما درست دویست سال بعد، مساله الهیاتی سیاسی دوباره مطرح شد، آنهم نه از جانب متکلمان و مومنان، بلکه از جانب فیلسوفی که لقب دجال را به خود می داد، یعنی شخص نیچه. به این معنا نفس پدیده ی نیچه و اینکه گزاره های اون برای ما معنادار است و به تعبیری در جهان نیچه ای خود را می یابیم، دال بر این است که دعوا هنوز مختومه نشده و ستیزه قدیم و جدید هنوز و با همان قدرتی که در رنسانس بود پابرجاست، همچنانکه نیچه نشان میداد مساله سقراط هنوز و به رغم گذر دوهزار و 500 سال هنوز مساله غرب است.
بنابراین من فکر میکنم نخستین قدم برای اینکه بتوانیم به مساله جهان جدید و نسبت مان با آن بیندیشیم، خروج از راه و پیش انگاشت تاریخی گرایانه است، یعنی این پیش انگاشت مسلط که تمامی پرسش ها در نهایت از جانب تاریخ پاسخ می یابند و به این ترتیب، هر دوره تاریخی صرفا مقید به یک مساله تاریخی می شود که تاریخ و حوالت آن، آن را برای انسان رقم زده. به سبب همین پیش فرض تاریخی گرایانه است که تصور میکنیم نباید به ستیز قدیم و جدید یا مساله الهیاتی سیاسی فکر کنیم، چون فکر میکنیم که لابد دوره تاریخی آن مسائل گذشته یا تاریخ تکلیف آنها را روشن کرده است. به این ترتیب نسبت ما نه تنها با مساله قدیم و جدید و ستیزه آن منتفی می شود، بلکه راه ما به خود عصر جدید هم بسته می شود، چرا که اولا تجدد متضمن تجدید قدیم و سنت هاست و اگر این نباشد، آن هم نیست، در ثانی خود جدید در نگاه تاریخی گرایانه امری محدود و متناهی تصور می شود که با مرزی مثل عصر پست مدرن و امثال آن حدودش تعیین و راه ما به آن بسته می شود. این استدلال را زیاد شنیدیم که ما دیگر در عصر پسامدرن هستیم پس دیگر حتا برای تامل در خود مدرنیته هم دیر است و ...
من در برابر این تاریخی گرایی رادیکال قائلم به این که مسائل بنیادینی هستند که تاریخ نمی تواند تکلیف آن را روشن کند و از جمله آن همین ستیز قدیم و جدید و مساله الهیاتی سیاسی است. برای همین میگویم باید بتوانیم آن را مطرح کنیم و پیش فرض چنین توانشی هم طرد و خروج از همین تاریخی گرایی رادیکال است.

پرهام شنبه 19 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 08:35 ب.ظ

*آناکرونیک

پرهام دوشنبه 21 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 04:24 ب.ظ

درسته، اما ماهیت چالش تغییر کرده. مثلا با درنظر آوردن معرفت‌های جدیدی که از طبیعت به دست آمد.
نمیخوام با ابتنا به روایت پوزتیویستی احتجاج کنم، میخوام بگم آیا حق نداریم بگیم طبیعت واجد «درو‌ن‌ماندگاری» است و این معنا بر قدما مکشوف نبود؟ شاید با گشت سقراطی این پرسش منحل بشه، اما باز توجه کنید همون طبیعت در پس‌زمینه دستگاه ادراک ما در کاره و جهان تکنولوژیک با دست‌ورزی در اون طبیعت در ادراک ما هم مساهمت میکنه.
وجه ماکروسکوپیک ماجرا هم همونطور که قبلا میگفتید نحوه زندگی ماست که راه رو بر توسعه تجارب زیسته بسته، شما این فروبستگی رو به صرف «مشکل برخواسته از تقسیم کار» تحویل میکنید که اینچنین وجه علّی‌اش به وجه اِعدادی مبدل بشه تا بعد تازه بشه گفت با تخیل گشایش حاصل خواهد شد. اما همون فروبستگی از کجا معلوم ناشی از چیزی عام تر نباشه؟

خب من فکر میکنم همین مساله ای که میگی -تحول ماهیت چالش- جای چون و چرا داره.برای اینکه منظورم روشن بشه، باید تاکید کنم که نقد تاریخی گرایی که من بهش اشاره کردم، اصلا و ابدا دال بر نادیده گرفتن حیثیت تاریخی پدیده ها نیست. اصلا همین نکته که از «قدیم» و «جدید» حرف می زنیم، نشان از یک نسبت زمانی است. اساس درک و تصور و نحوه زیست ما نسبت به گذشتگان تحول ماهوی پیدا کرده و جای هیچ تردیدی در این نکته نیست. حتا نیازی به توسل به جهش علم و تکنولوژی در معنای متعارف آن نیست، کافی است نقدهای رادیکال روسو بر تمدن جدید را بخوانیم، یا اندیشه های هابز یا ماکیاوللی را تا ببینیم که یک تغییر جهت اتفاقا خودآگاهانه نسبت به عصر کلاسیک در حال وقوع است. اما نقد من معطوف به این نکته است که در تاریخی گرایی رادیکال تمام لایه های هستی اساسا تاریخ مند و غیرثابت تصور می شوند، بی آنکه هیچ تصوری از امر ورای تاریخ -ترانس هیستوریک- پذیرفته باشد. اساسا پرسش اینجاست که تاریخی گرایی با کدام مجوز منکر این ترانس هیستوری می شود؟
تاریخی گرایی هیچ برهان یونیورسالی نمی تواند برای نفی فراتاریخ ارائه کند، چون یک برهان کلی لاجرم خود امری فراتاریخی است که تاریخی گرایی رادیکال منکر آن است. نقد تاریخی گرایی بر امر فراتاریخی، همواره نقدی جزئی است. برای مثال تاریخی گرایی نشان می دهد تمام آنچه ما تا کنون بی تاریخ تصور می کردیم، مثل خدا، علوم عقلی، فلسفه و ... اساسا تاریخمند و تابع زمان و غیرثابتند. اما از طریق اثبات تاریخمندی چند مورد معین، چگونه می توان نتیجه ی عمومی گرفت که اساسا فراتاریخی وجود ندارد؟ در واقع اینجا همان شبهه استقرا مطرح است: چگونه با اثبات این گزاره ها که الف تاریخی است، ب تاریخی است، ج تاریخی است و ... ناگهان نتیجه کلی و ضروری میگیریم که هیچ ورای تاریخی در کار نیست؟
طرف مقابل شاید یک قدم جلو بیاید و بگوید: خب شما اگر مدعی فراتاریخ هستید، آن را به ما نشان دهید! کدام امر فراتاریخی را سراغ دارید که نتوان تاریخمندی آن را اثبات کرد؟
پاسخ من این است: هیچ! من هیچ امر، ایده، تفکر، وضعیت یا شی ای سراغ ندارم که به نحو حصولی و تامی بتواند فراتاریخ را اثبات کند. به بیان دیگر، اساسا می پذیرم هر آنچه دستیاب آگاهی و هستی انسانی می شود امری یکسره تاریخی است. به این معنا هر پاسخی که انسان به پرسش هایش -یعنی آگاهیش- بدهد پاسخی تاریخی و موقت (temporal) است. اما یک نکته باقی می ماند: از اینکه پاسخ های انسان به پرسش هایش تاریخی است، این نتیجه نمی شود که پرسش های او نیز تاریخی و متغیر و موقت باشد. من بر آنم که پرسش های انسان دو گونه است: پاره ای از پرسش ها تاریخی و متغیرند، مثل پرسش های علمی. مثلا با وجود چیزی نظیر نسبیت خاص، دیگر پرسش علمی از سرعت زمین نسبت به اتر بلاموضوع و منقضی می شود. همچنین با ظهور کاگنیتیو ساینس بسیاری از پرسش های روان شناسی قدیمی، با ظهور زبان شناسی رایانشی دیگر بسیاری از پرسش های زبان شناسی کلاسیک و با کشف یافته های باستان شناسی بسیاری از پرسش های تاریخی جملگی بی معنا و از حیز انتفاع ساقط شده اند.
اما پرسش های دیگری وجود دارند که فکر میکنم هنوز مثل روز نخست پابرجایند و هرچند از طریق پاسخ خاصی فیصله نیافتند و حل و یا منحل نشده اند، اما هنوز و با جدیت تام و تمام برای انسان مطرحند. پرسش هایی نظیر پرسش از خوب، بد، منشا امور، کیستی من، چیستی خدا، دادگری، شجاعت، دینداری و بی دینی، خویشتنداری و بی مبالاتی، زیبایی، فضیلت، سعادت و ...
این پرسش ها درست از همان دست پرسش های مهم و جاودانی هستند که هرچند پاسخ ما به آنها تاریخی است، اما خودشان منقضی نمی شوند. تا زمانی که میلی در انسان هست که سر از پاسخ آنها دربیاورد و به ویژه تا زمانی که اساس زیست فردی و جمعی و مرگ انسان و معناداری زندگی و تاریخ و ... به این پرسش ها و پاسخی که انسان ها به آن می دهند وابسته باشد، نمی توان از آنها صرف نظر کرد. به این معناست که باید «نمی دانم سقراطی» را با «نظریه مثال افلاطونی» مرتبط دانست. مثل افلاطونی، ایده های محصل ثابت نیستند. مثال های مجرد و فراتاریخی افلاطون همین پرسش های ما از مهم ترین امورند که به سبب نادانی ذاتی ما به آنها، همواره و به نحو جاودان باقی خواهند ماند.
برای همین است که فلسفه تاریخمندی را در بستری فراتاریخی می بیند و می فهمد. قدیم و جدید، دو دوره تاریخی هستند، که با دو پاسخ تاریخی انسان به پرسش های جدی و جاودان پدید آمده اند. پرسش های جاودانی نظیر ماهیت نیکبختی، علم، فضیلت، شجاعت و ... که مستقل از قدیم و جدید همواره مطرحند، و تنها پاسخ قدیم و پاسخ جدید است که متغیر و متفاوت است. البته صعود از لایه های تاریخمندی به امر ورای تاریخی و طرح پرسش های فراتاریخی در قوه فهم و توان وجودی هر کس نیست، این کاری است که تنها از فیلسوف ساخته است، فیلسوفی که می تواند در تک تک لایه های تاریخمندی نفوذ کند و حیثیت کاذب غیرتاریخی پدیده ها را از هم بدرد و ادعاهای کاذب مبنی بر بی تاریخ بودن پدیده های تاریخی را به پرسش و چالش بگیرد تا بتواند به آنچه حقیقتا فراتاریخی است رسوخ کند. در این سیر دیالکتیکی صعودی است که در عین نفی ادعای کاذب غیرتاریخی بودن پدیده هایی که بالذات تاریخی اند، ردی از فراتاریخ پنهان در آنها می یابد و آن را دنبال می کند تا بتواند به آنها برسد. او باید با تمام پدیده های اساسا تاریخی روبه رو شود تا بتواند اصلا پرسش فراتاریخی را بپرسد. این درست کاری است که هم افلاطون و هم سقراط می کردند. و در واقع این کاری است که فلسفه می کند و من فکر میکنم هنوز می توان این کار را کرد و هیچ امر تاریخی یا یافته های علمی نمی تواند انسان را از طی چنین مسیری منصرف کند. فلسفه پرسش و طی طریق است، نه پاسخ و مقصد. هیچ امر تاریخی و یافته ی علمی نمی تواند این پرسشگری رادیکال را منتفی سازد، بلکه اصلا کار فیلسوف این است که با رسوخ در این امور مدعی نفی فلسفه، اصلا و مجددا خود فلسفه را زنده و از آن دفاع کند..

پرهام چهارشنبه 23 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 12:09 ق.ظ

تفسیر خیلی جالبی از مُثل افلاطون میکنید. صحبتهاتون در مرحله‌ی تمهید موجه‌اند و میپذیرم.
وانگهی، الان نیچه رو چه اشتراوسی بفهمیم و چه هایدگری نهایتا درک نیست‌انگارانه‌ای در کاره که انسان خود به موجب اراده قدرت چنین خواسته(یا چنین میخواهد) که سوفیست باشد یا فیلسوف. بنابراین هردو سپهر اشتراوسی و هایدگری چنان خودارجاع اند که با پذیرش هریکی، دیگری در اون منحل میشه. هرکسی هم اون تمکّن(حالا از هر آنچه به نحو مادی و معنوی، شخصی یا کلان، معِدّ این فرارَوی فلسفی که شما گفتید بشه) رو نداره که در عمل تن به فعالیت فلسفی بده. پس همچنان خوش‌بین نیستم که فلسفه در موطن واقعیت دوام بیاره. حکم امتناع فلسفه حتی اگر یونیورسال هم نباشه، "صددرصد" میتونه باشه به قول دکتر داوری.

به یک معنی کاملا موافقم باهات، اما یک تبصره دارم. نیست انگاری یک پدیده تاریخی و مختص به امروز نیست. نیست انگاری به معنای بی معنا و نامعقول بودن ذات هستی، پدیده ای است که افلاطون ذیل مساله عدالت در مواقف مختلف مثل جمهور و گرگیاس و ... آن را پیش می کشد و بر آن صحه می گذارد. به این ترتیب فلسفه همواره در دامگه امتناع و نیستی بوده است. درست به همین دلیل هم من برای تفسیر اشتراوس وزن بیشتری قائلم، چون وقتی او فلسفه اولی را به مثابه فلسفه مدنی صورت بندی میکند درست به همین معنا نظر دارد. فلسفه موجودیتی قائم به فیلسوف و کنش فلسفی اوست، و چنانچه فیلسوف مبادرت به فلسفه نکند، یعنی توجیهی فلسفی و دفاعی نافلسفی از خود در برابر هماوردان خود نکند، اساسا نمی تواند تحقق و تقرر داشته باشد. فلسفه همواره از جانب هماوردانش، اموری نظیر سیاست، شعر، وحی، ایدئولوژی و سوفیستی گری/روشنفکری مورد انکار و حمله قرار گرفته و امروز این حمله به دو صورت کلان پوزیتیویسم و تاریخی گرایی درآمده که کمر به نفی امکان فلسفه بسته اند. فلسفه تنها در صورتی که از جانب شخص فیلسوف، و در برابر این هماوردان «اقامه» شود، می تواند محل تاثیر و تحقق حقیقی باشد. و صدالبته که هر کسی را توان آن نیست که فیلسوف باشد و به ستیزه در برابر این هماوردان بایستند. فیلسوفان کم شمارانند، چنانکه نیچه نیز در چنین گفت زرتشت خود می گفت در قله ها و ارتفاعات کوه ها تنها کم شماران راه جستن توانند. به این معنا فلسفه یک سنت از پیش متحقق یا چنانچه هایدگر تصویر می کند، یک تاریخ متعین -تاریخ غرب یا متافیزیک- نیست؛ یعنی تاریخی که در آن همه کس اگر نه فیلسوف، دستکم فلسفی و فلسفی مآبند. اگر چنین بود، آن وقت حق داشتیم هم نوا با هایدگر از پایان فلسفه و انتهای تاریخ آن سخن بگوییم، چرا که امروز دیگر فلسفه در جان این «همه کس» شعله ای بر نمی افروزد. اما این تنها در صورتی ممکن است که از انگاره فلسفه اولی به مثابه فلسفه مدنی عدول کنیم و فلسفه را به متافیزیک صرف فروبکاهیم، همانطور که در تواریخ فلسفه افلاطون را به افلاطون گرایی تقلیل می دهند.

اینجاست که من فکر میکنم درک اشتراوسی یک درک خود بسنده و قیاس ناپذیر نسبت به درک هایدگری نیست. از قضا، درک اشتراوسی از نیچه و افلاطون، کاملا قیاس پذیر نسبت به درک هایدگری است، آن را می فهمد و صد البته به چالش می کشدش. هایدگر، با عدول از گشت سقراطی و بازگشت به جانب نوعی فلسفه تاریخی گرا، فلسفه را به رقبای دیرینش، یعنی شهر و شعر و وحی می بازاند و به همین دلیل در مواقف گوناگون از این امور در برابر فلسفه دفاع می کند. بنابراین حتا خود هایدگر هم نسبت به درک اشتراوسی فروبسته نیست، او هم می فهمد اشتراوس چه می گوید، اما با زیرکی تمام جانب موضع مقابل اشتراوس را می گیرد. بنابراین نه تنها بین درک اشتراوسی و هایدگری نسبت قیاس ناپذیر برقرار نیست، بلکه اتفاقا نزاع سختی میان این دو برقرار بود. نزاعی همانقدر سخت و جدی که برای مثال میان شعر و فلسفه برقرار است و در نهایت می بینیم هر کدام جانب یکی را می گیرند.

پرهام جمعه 25 مهر‌ماه سال 1399 ساعت 05:45 ب.ظ

با تبصره موافق نیستم. من پای نیچه رو وسط کشیدم تا حکمیت کنه میان این دو این مفسر خودش.
1.
اشاره‌ام به وجوبِ «اراده قدرت» در حقیقت تمهیدی بود برای این مدعا که هردو تفسیر هایدگر و اشتراوس خودبسنده اند(توجه کنید همینکه از «تفسیر» صحبت میکنیم یعنی نیچه ما بالای سر ماست) اما شما دوباره تفسیر اشتراوس رو پیش میکشید و ادعا میکنید افلاطون نیهیلیسم رو ذیل مسئله عدالت صورت‌بندی کرده. نیهیلیسم به هرحال از اون جهت که یک ترم فلسفی مجعول در دوران جدید بود شأن تاریخی هم داره. قرار بود پرسش ها رو فراتاریخی بشمریم و نه مفاهیم رو.
2.
اجازه بدید مدعای شما مشعر بر «اقامه فلسفه مقابل شهر» رو این طور صورت بندی کنم: یک فیلسوف تا وقتی فیلسوفه که در همون صعود دیالکتیکی از تاریخ به فراتاریخ باشه، مادامی که سائر این سیر باشد، به نحو عارضی هم تهدیدگر نظم شهر است. رانه ی فیلسوف هم _هانطور که شما بارها و به درستی در نوشته هاتون اشاره کرده‌اید_ اروس است.

بنابراین، اینکه شما میگید فیلسوف باید «دفاع نافلسفی» از خود کند دیگه بی‌وجه شد، از چه جهت؟ از این جهت که فیلسوف در هنگام دفاع «نافلسفی» از خود دیگر فیلسوف نیست و از فلسفه خلع شده. بنابراین اینجا به موجب همون اراده به قدرت است که فلسفه پدید آمده. در میدان دفاع از فلسفه دیگر خبری از فلسفه نیست، بلکه اینجا پایگان و رتبه امور در کاره(لوازم نگاهداشت اراده قدرت) و فیلسوف میخواد اثبات کنه که «من چشم به امر فراتاریخی دارم» پس فلسفه «باارزش‌» است. از همین جا اشاره میکنم به دو تا اصطلاح «حمله» و «انکار» که به کار بردید برای توصیف موضع علم و دین و شعر و شهر:
3.
بله، فلسفه میتواند دربرابر«حمله» شهر(و مباشران شهر یعنی سوفیستها) اقامه شود اما در برابر پوزیتویسیم اقامه نتواند شد، چرا؟ چون سوفیستها اگرچه با سقراط وارد دیالوگ میشوند تا مگر ثابت کنند که «چاپلوس» نیستند، اما علم یکسره در موضع انکار قرار داره و خودش رو بی‌نیاز از دفاع از خودش میدونه، چون علم با بازوی «تکنیک» داره تاثیر «واقعی» میگذاره در زندگی آدمها و آینده رو اوست که داره میسازه حتی اگر از نگاه فیلسوف آینده‌ای نباشه. درباره وحی هم به نحو شدیدتری این انکار در کاره.
4.
درباره معدات فلسفه هم بگذارید کمی بیشتر بگم. این طور که از تاریخ برمی‌آد، شهرهم باید باید حائز وضعیتی باشه که فیلسوف رو فیلسوف کنه(وایمار هایدگر رو با آمریکای چهل به بعد اشتراوس مقایسه کنید) فطرت اول که فلاسفه ازش گفته اند صرفا یک مجموعه گره‌ها نیست که به رشته جان آدمها خورده باشه، خود جان آدمی هم گره‌هایی ذاتی خودش داره، نبود احساس «امنیت» جسمی و عاطفی و روانی(psychiatric)، از اینجا برمیاد. پس فلسفه بیش از اینکه به توانش ما بسته باشه به شرایط بسته است حتی اگر نخواهیم حرف از«حوالت» بزنیم.
بنابراین من تصور نمیکنم که پروژه عظیم هایدگر رو بشه به صرف «تصمیم زیرکانه» توجیه کرد. هایدگر اگر «فعالیت» داشته یعنی چیزی بیش از تصمیم و عقل حسابگر در کار بوده. اروس او رو به جایی دیگر برده.

سلام بر دوست عزیز و فکورم. ممنونم از این که راه دیالوگ با من رو باز می گذاری.

1. خب اجازه بده کمی مته به خشخاش بگذاریم. آیا من حقیقتا از هایدگر و اشتراوس به مثابه دو «مفسر» حرف میزنم؟ راستش را بخواهی، نه دقیقا. هایدگر و اشتراوس دقیقا به تفسیر نیچه مشغول نیستند، آنها به تعبیر خودشان کاری ورای تفسیر در معنای معمول آن می کنند. هایدگر از در هم سخنی با نیچه -و دیگر فیلسوفان نظیر کانت و ارسطو- در می آید و نه تفسیر، به این معنا که هایدگر اصلا موقف نظری و فلسفی خودش را دارد و بی آنکه آن ها را بخواهد به نیچه منسوب کند، آنها را به نیچه ارائه می کند و در این تخاطب هم چیزهایی بدست می آورد و نیز به نیچه می دهد. در مورد اشتراوس هم ما نه با چیزی از سنخ تفسیر یا هرمنوتیک در معنای رایج، بلکه با خواندن در معنای اگزوتریک آن رو به روییم. خوانش اگزوتریک به تعبیر اشتراوس، «فهم فیلسوف است آنچنان که خودش خود را می فهمید، از خلال بین السطور آثارش». این درست برخلاف انگاره های هرمنوتیکی است که «فهم فیلسوف در سیر تاریخ تاثیر و تاثراتش» را مد نظر دارد، چنانکه «فلسفه فیلسوف را بهتر از خودش صورت بندی کند». در واقع اشتراوس چیزی را از نیچه نگرفته و به افلاطون اطلاق نکرده، حتا از افلاطون هم نگرفته تا بر نیچه اطلاق کند، او فقط نشان داده که نیچه کجا به صراحت برای صورت بندی مساله خودش به مساله سقراط ارجاع می دهد، چنانکه خود نیچه هم مبدا تاریخ نیست انگاری را سقراط می فهمد. بنابراین مساله اساسا از سنخ تفسیر نیست، مساله از سنخ احتجاج و تفلسف در مسائل و مبادی است. نیچه و سقراط و هایدگر و اشتراوس، پرسوناژهای حاضر در یک محاوره افلاطونی اند، نه مفسرین تاریخی و آکادمیک. در پاسخ به بندهای بعدی نشان می دهم که این انگاره چگونه در برابر انگاره های تاریخی گرا -که تو تقریر خوبی ازشان کردی- می تواند دفاع کند.

2. تصویری که تو از فیلسوف ارائه کردی هنوز ناقص است. صعود فیلسوف از تاریخ به جانب فراتاریخ، در صورتی می توانست در تعارض با شهر قرار گیرد که اولا فیلسوف راهی مستقیم از تاریخ به فراتاریخ داشت، در ثانی کارش به صرف این صعود پایان می یافت. اما هر دو تصور نادرستند. هیچ صعود مستقیمی به فراتاریخ در کار نیست، فیلسوف ولو در تقرب به فراتاریخ و تفلسف، باز پا در تاریخ می ماند، او باید از خلال تاریخ و شهر تفلسف کند، شهر هم به مثابه مامن و محل تامین حوائج بدنی و غیر نظرورزانه، هم به مثابه محل تغذیه و منبع نظری حرکت فیلسوف. تفلسف فیلسوف اساسا مستحضر و مستظهر به زبان یا نطق -لوگوس- و مفاهیمی است که اقتضای زیست مدنی است، بخصوص مفاهیم اخلاقی و زیباشناختی. فیلسوف از راه تعمق در تربیت مدنی، به ویژه نوموی -نوامیس- می تواند به نحو غیر مستقیم ماده ی اصلی فلسفه ورزی یا دیالکتیک شاهانه خود را بیابد.
افزون بر این، فیلسوف نه تنها نمی تواند به پاسخ های محصل فراتاریخی گذر کند و به تعبیر افلاطونی، در بیرون از غار سایه ها مستقیما و برای مدتی طولانی به خورشید حقیقت بنگرد، بلکه اساسا باید دوباره به غار بازگردد و غارنشینان را تعلیم دهد. بیرون از غار و نگریستن مستقیم به خورشید نه کار فیلسوف است و نه اساسا در توان هر انسان دیگر است. بیرون غار -شهر- فیلسوف مثل هر انسان دیگر هلاک می شود، چرا که فیلسوف هم مانند هر انسان دیگر، حیوان مدنی بالطبع است. از دیگر سو، فیلسوف دینی به غار -شهر- و کسانی دارد که برای او منبع و ماده ی دیالکتیک فلسفی را فرآهم کردند، پس باید بازگردد و دین خود را ادا کند. مساله دفاع نافلسفی از فلسفه، از لوازم همین بازگشت سالک راه فلسفه به غار است. فیلسوف در راه این بازگشت نمی تواند مدعی شود من از فراتاریخ بازگشته ام و میدانم همه شما در وهم اید. چرا که اولا فیلسوف حقیقتا به فراتاریخ یا دروازه حقیقت و خورشید نرسیده بود -برخلاف آنچه پارمنیدس در شعرش گفته بود- در ثانی با این کار، هم جان خودش را به خطر می اندازد، هم نظم مدنی شهر را، و به عوض ادای دین به شهر، آن را نابود میکند. فیلسوف در راه بازگشت، از قضا باید راستش را بگوید هرچند به صورت مصلحت آمیز، و دقیقا با همین راست مصلحت آمیز راه تربیت فلسفی و نجات شهر را از چنگ اوهام یکسویه فراهم کند. درست نظیر کاری که سقراط می کرد. او می گفت من از خود هیچ نمی دانم. او می گفت حکمت آسمانی ندارم.به این ترتیب با گفتار آیرونیک خود هم راستش را میگفت و هم جانب مصلحت خود و شهر را رعایت می کرد. الفیلسوف، سقراط است، نه حکمای الهی که مدعی صعود مستقیم به فراتاریخ و شهود مستقیم حقایق ازلی اند. آنها نه فیلسوف، بل حکما و اولیا و انبیایند. مساله این نیست که آنها دروغ می گویند، نه فیلسوف و نه هیچ انسانی نمی تواند سخن آنان را رد کند، کما اینکه خود آنها نیز خود را انسانی متناهی می خوانند که برگزیده شده و بهره مند از فیض آسمانی شده اند، چیزی که نه از سنخ دیالکتیک، بلکه از گونه ی منازلات الهی و ربانی است. بنابراین سخن آنها را نمی توان با این استدلال رد کرد که انسان بالذات متناهی و تاریخی است. آنها هم قبول می کنند که انسان متناهی و تاریخی است و از جانب خودش نمی توانسته به فراتاریخ صعود کند، مع ذلک ادعای آنها این است که خود فراتاریخ آنها را مخاطب قرار داده و نه برعکس. اینجا مساله مرکزی تمایز میان حکیم با فیلسوف است. این تمایزی است که می توان با توجه به «مساله سقراط» به آن آگاه شد. صعود سقراطی -دیالکتیک صعودی نزولی سقراط- به تاریخ و فراتاریخ اساسا نه از سنخ وحی و مکاشفه و منازله، بل انسانی و در معنای افلاطونی -و نه هگلی- کلمه «دیالکتیکی» است. مساله بر سر دانایی به نادانی درباب والاترین امور است و این دانایی به نادانی لاجرم صورت پرسشگری و اروس دارد و اروس و پرسشگری تنها در متن شهر معنا و امکان دارد.

3. ابتدا یک نکته را متذکر شوم. سوفیست ها مباشران شهر نیستند، از قضا آنها اگر بخواهند مباشر کسی محسوب شوند، بیشتر مباشران فیلسوفانند تا مباشران شهر. هرچند برخلاف فیلسوفان منکر مساله حق طبیعی -به معنای امری که از ناحیه طبیعت و ماهیتش حقیقی و نیک و زیباست- اند، اما در موضع شان نسبت به شهر کاملا نظیر فیلسوفانند، یعنی نسبیت و نابسندگی نوامیس و قوانین شهر را تصریح می کنند. وانگهی تفاوت بنیادین آنها در روش است. فیلسوف چنانکه نوشتم پروای شهر را دارد، او نمی خواهد با روشنگری همه گانی شهر را بهم بریزد، برعکس سوفیست ها روشنگران عمومی بودند که بنیان شهر و غار نشینان را بهم می زدند. برای همین هم بارها و بارها سقراط و با فیلسوفان اشتباه می گرفتند. سقراط و سوفیست ها هر دو اولا شهر را به پرسش می کشیدند و هر دو تصریح داشتند که نمی توان خیر مطلق و حق طبیعی را شناخت. اما از دل کار سقراط -فلسفه- جستجوی اروسیک و پرسشگری و دیالکتیک برای تقرب به حق در می آمد، از دل کار سوفیست ها، انکار یکسویه آن. اما چرا هر دو با یک مبنا به دو راه متفاوت می رفتند؟ دقیقا به دلیل «روش»شان. روش سقراطی دقیقا فلسفه ورزی در مدینه بود، برخلاف سوفیست های دوره گرد که مدینه برایشان موضوعیت نداشت، نه موضوعیت فسلفی و نه موضوعیت نافلسفی.

اما برسیم به پروبلماتیک «پرهامی» علم! نکته ای در ملاحظه تو درباره علم وجود دارد. تو بین علم و تکنیک -اپیستمه و تخنه یونانی- خلط می کنی. علم بماهو علم همواره باید به فلسفه جواب پس بدهد، چون فلسفه از ابتدا برعهده گرفته و میگیرد که علم را به پرسش بکشد و تبیین کند. بنابراین اساسا علم به خودی خود نمی تواند تبیین شده و معنا دار باشد، مگر به مدد فلسفه. علم فارغ از فلسفه هیچ معنای انسانی ندارد، چه رسد به تاثیر بر انسان ها یا واقعیت شان. اما آنچه امروز پوزیتیویسم خوانده می شود، ظاهرا استقلالی از فلسفه پیدا کرده و حتا خود فلسفه را هم به پرسش می کشد. اما این چطور ممکن شده؟ دقیقا به همان طریقی که تو گفتی، یعنی از راه «تکنیک». پوزیتیویسم اساسا مدافع علمی است که باید در معنای دقیق کلمه آن را «تکنوساینس» خواند و نه علم در معنای مطلق کلمه. پوزیتیویسم نه اپیستمه، بلکه تخنه ای است که صورت اپیستمه پیدا کرده است. اما این به چه معناست؟ اصول اساسی پوزیتیویسم نه از طریق علمی و شناختی، بل به نحو عملی و تاریخی اثبات -یا دقیق تر بگوییم ثبوت- یافته اند. «تاریخ» است که برتری (تکنو)ساینس را نشان داده، و نه منطق یا فلسفه. اما تاریخ خود چیست؟ تاریخ سرگذشت انسان است، حکایتی مولَف از کرده و خواسته ها او. تاریخ چنانکه هگل می گفت، تاریخ گایست است، تاریخ سوژه ای که خودآگاه و قدرتمند و مطلق می شود. اما مراد از «کرده»های انسان چیست؟ اعمال او، اما نه هر عملی. اعمال انسان یا حیثیتی اخلاقی و ارزشی دارند، یا حیثیت صناعی. اعمال اخلاقی خروجی عینی ندارند و محض خاطر ارزش های انتزاعی اخلاقی رخ می دهند، اما اعمال صناعی منجر به ایجاد و تولید یک خروجی معین می شوند. تاریخ اگر تاریخ تاریخ اعمال اخلاقی باشد، آن وقت چندان سخن گفتن از پیشرفت در آن معنادار نیست، اما اگر تاریخ تاریخ اعمال صناعی باشد، در آن صورت می توان از تاریخ پیشرفت سخن گفت. بنابراین تاریخی که نهایتا اثبات گر علم تکنیکی یا تکنوساینس است، اساسا خودش تاریخ صناعت -یعنی همان تخته یا تکنیک- است. علم پوزیتیویستی، علمی است که در سیطره اصول غیرعلمی، یعنی اصول صناعت است. حالا بیا ببینیم تکلیف فسلفه چیست؟ فلسفه باید با کدام تسویه حساب کند؟ با تکنیک؟ با علم؟ با تاریخ؟ فلسفه اساسا از ابتدا در میدان ستیز با حکمت شاعرانه یا صناعی تاسیس شد. سطح نزاع فلسفه نه با علم است، نه با تکنولوژی. علم و تکنولوژی و تاریخ آن، جملگی مولود صورت عام دیگری از حکمتند که موسوم به حکمت صناعی است. در حکمت صناعی، خلاقیت انسانی محور و مبنای سعادت و زندگی و فضیلت او انگاشته می شود. دقیقا همان انگاره بنیادینی که شعرای حکیم یونانی - و حتا غیر یونانی- در ضمن حکمت صناعی/شاعرانه خود تعلیم می کردند. فلسفه اساسا مدعی نقد حکمت صناعی و شعر است، دعوای فیلسوف با شاعر بر سر حکمت و دقیقا در همین رابطه است. مساله شعر و فلسفه نه یک مساله کهن باستانی یا نظری یا حتا زیباشناختی و معرفت شناختی، بلکه مساله ای فراگیر و تمدنی است. چرا هایدگر ذات تکنولوژی را امری هستی شناختی و حوالتی تاریخی می دید؟ دقیقا به این دلیل که تکنولوژی و تکنوساینس بر صورت حکمی بسیار خاصی مبتنی است. درست در این کانتکست می توان معنای دفاع هایدگر از شعر را فهمید. هایدگر می فهمد که حیات عمده انسان های کره ارض، حیات مبتنی بر حکمت صناعی است که حالا در ادوات تکنولوژیک صورت عینی پیدا کرده، بنابراین عصر فلسفه تمام شده و عصر شعر آغاز شده و تا حکمت صناعی که منجر به تکنولوژی امروزین شده را از دید او باید حکمت صناعی بدیلی مهار کند، نه حکمت فلسفی و نظری. سرآغاز نخستین غرب، حکمت صناعی شاعرانه یونانی بود که بعد از جذب متافیزیک فیلسوفان، به هیبت تکنولوژی مهیب امروز درآمد، حالا باید سرآغاز دیگری بیاید، حوالتی تازه، باید شعر و حکمت صناعی بدیلی بیاید، تا به مدد مسیحایی خدایی نجات پیدا کنیم. درست برای همین بود که هایدگر شعر هولدرلین را در مورد تکنولوژی میخواند: آنجا که خطر هست، راه رهایی نیز خواهد بود. خطر امروز از ناحیه حکمت صناعی است، و حالا هایدگر راه رهایی را از حکمت صناعی بدیلی می خواهد که دیگر متافیزیکی نباشد. از دید هایدگر این متافیزیک و فلسفه بود که با طرح چون و چرا در ماهیت علم، راه تصرف تکنیک در علم را گشود و از راه به چالش کشیدن ارزش های اخلاقی، میدان را برای یکه تازی حکمت صناعی گشود. به این تریب، فیلسوفان با بازی خود، راه را برای مبدل شدن حکمت صناعی به حکمت مطلق گشودند. حالا باید مجددا حکمت صناعی ناب و غیر متافیزیکی بیاید، حکمت صناعی که برخلاف حکمت صناعی مابعد از سقراط و افلاطون، متافیزیکی و نیهیلیستی نیست و درست مثل حکمت حکمای پیشاسقراطی صورت اخلاقی هم داردو می تواند حیات آدمیان را متعادل کند. این حکمت صناعی، این تفکر شاعرانه جدید است که در نظر هایدگر هیولای تکنولوژی و زیست نیهیلیستی انسان معاصر را مهار میکند و لگام می زند.
اما و هزار اما! آیا پاسخ هایدگر یگانه پاسخ ممکن به مساله تکنولوژی و بحران جهان معاصر است؟ خواندن اشتراوس در اینجا راهگشا می شود. اشتراوس از طرفی با هایدگر همراه است و اصلا در مقام شاگردی که ابتدا سخت متاثر از او بود، تصدیق می کند که بحران تکنولوژی اساسا بحرانی نیهیلیستی است و صورت حکمی آن هم به دعوای شعر و فلسفه باز می گردد. اما اشتراوس در ادامه و بعد از کشف «هنر نوشتار» قدما، راهش -از نظر من به درستی- از راه هایدگر جدا می شود. هایدگر برخلاف تمام رادیکالیته ای که از خود نشان می دهد، اساسا و در نهایت در امتداد همین تاریخ بحرانی و بلکه در نقطه اوج آن قرار دارد. دیدیم که خود هایدگر هم اصلا خودش را در همین نقطه می فهمید، هایدگر خودش را بدیل تاریخ تکنیک نمی دانست، او خود را گرفتار حوالت همان تاریخ می دید و راه حل را هم در بطن همان تاریخ می خواست و می جست. ذات تکنیک، حکمت شاعرانه بود و راه نجات هایدگر هم مجددا همان حکمت شعری است. گذشته از این، فلسفه هایدگر نیز کماکان فلسفه ای تاریخی گراست. هرچند تاریخ هایدگری دیگر تاریخ کرده های انسان یا تاریخ سوژه در معنای هگلی نیست، اما کماکان تاریخ وجود است، تاریخ وجودی که متحول و متطور می شود و در صیرورت است. و اصلا هر صورت از تاریخ لاجرم در پیوند با این صیرورت باوری است و باور به صیرورت، چنانکه افلاطون در ثئایتتوس از قول سقراط متذکر می شود و نیچه نیز در این سو آن را تصدیق می کند، باور بنیادین حکمت صناعی است. اساسا تاریخ در جایی معنا دارد که صیرورتی باشد و تطوری، و تطور در جایی رخ می دهد که چیزی از میان رود و چیزی ایجاد شود، و ایجاد شدن در واقع چیزی نیست جز همان صناعت. هایدگر به درستی متذکر می شود که فعل صناعی، فعلی سوژه بنیاد نیست، این فعل بی بنیاد است و یا اگر مایلیم بنیادی برای آن درنظر بگیریم، باید آن را همان وجود و حوالت آن بدانیم. حوالتی که به شاعر حواله می شود و او را قادر به خلق میکند. باری، تاریخی گرایی هایدگر، اساسا رادیکالیته همان تاریخی گرایی است که رای به برتری تکنوساینس داد و منجر به پوزیتیویسم شد.
اما مشکل از کجاست؟ چرا هایدگر در این دور بسته گیر کرده است؟ مشکل از خوانش به غایت مساله دار او از نیچه است که به خوانشی غلط از فلسفه و افلاطون به مثابه مبدا نیهیلیسم منجر شد. چیزی را که نیچه در مقام مبدا نیهلیسم صورت بندی می کند، افلاطون گرایی، و نه خود افلاطون است. «مساله سقراط» به نزد نیچه، ملاحظه ای است که او را اساسا به تمایز و تفکیک افلاطون گرایی از افلاطون متوجه می کند. افلاطون گرایی برای نیچه اساسا مبدا نیهیلیسم است، چون تصریح میکند که جهان کنونی و زمین فی نفسه بی معنا و بی ارزشند و باید ارزش را در جهان دیگر جست. بنابراین متافیزیک افلاطون گرایانه راه را برای تخریب حکمت صناعی و تراژیکی باز می کند که در آن بر ارزش ذاتی زمین و زمان و نمود و وجود تاکید می رفت. برای همین هایدگر چنین نتیجه میگرفت که تکنیک حکمت صناعی است که از طریق متافیزیک و فلسفه مبتلا به نیهیلیسم شده و به جهان کنونی انجامیده است. درست برخلاف حکمت صناعی تراژیکی که دیدی بالذات اخلاقی و ارزش مدار نسبت به هستی داشت و هستی را نه تنها فراموش نمی کرد، بلکه همواره پیش چشم داشت و تاییدش می کرد.
اما آیا فلسفه متافیزیک است؟ آیا اساس چیزی که افلاطون و سقراط تاسیس کردند افلاطون گرایی بود؟ به تصریح مکرر خود نیچه پاسخ مطلقا منفی است. اصلا درگیری نیچه با «مساله سقراط» و حملات تیز و تند او به شخص سقراط و «دو رویی» و «تزویر» او ناشی از همین نکته است. سقراط چیزی را «تعلیم» می دهد، اما اساس «فلسفه»اش یکسره در تمایز با تعلیمات اوست! این نه فقط گرفتاری سقراط آیرونیک، بلکه گرفتاری افلاطون نویسنده هم هست! افلاطون هم در محاوراتش از زبان شخصیت هایش چیزی می گوید، ولی در عمل و به عنوان مولف و صحنه آرای کل محاوره، نشان می دهد که مقصودش یکسره متمایز از آموزه شخصیت هایش، و حتا آموزه های شخصیت اصلی مکالماتش- یعنی خود سقراط محاورات- است! برای همین نیچه در جای دیگر تصریح می کند که نهایت ساده انگاری است اگر تصور کنیم شخص افلاطون خود، افلاطون گرا بود و به تعالیم افلاطون گرایانه باور داشته است! این البته همان ساده لوحی است که هایدگر مرتکب می شود و برای همین تصور میکند حکمت نظری یا فلسفه، نه تنها راه نجات نیست، بلکه خودش مباشر و معاونت در جرم تکنولوژی و نیهیلیسم دارد!
اگر می بینیم که اشتراوس می گوید با کشف فارابی و ابن میمون، فیلسوفان اسلامی و یهودی، توانسته است راه خود را از هایدگر جدا کند، دلیلش را باید درست در همین نکته جستجو کرد. فارابی و ابن میمون نشان میدهند که افلاطون بهره مند از هنر نوشتاری بود که در آن منظور اصلی و دقیق فلسفه خود را نه در سطور، بل در بین السطور می نوشت. آنها بودند که به اشتراوس آموختند فلسفه ی فیلسوف تعلیم فیلسوف نیست، و بنابراین افلاطون افلاطون گرا نیست.
اما افلاطون چرا اینگونه می نوشت؟ سقراط چرا چیزی میگفت و به چیز دیگر باور داشت؟ پاسخ این سوال را بالاتر برایت نوشتم! یعنی مساله ی ضرورت فلسفه «مدنی» یا بازگشت فیلسوف به مدینه. فیلسوفی که به غار یا مدینه باز میگردد، باید خود را در تعالیمش بپوشاند تا نه شهر گزندی ببیند و نه شخص او. برخلاف افلاطون گرایی، پیام سقراط و افلاطون بی ارزش بودن یا بی معنا بودن این جهان یا وجود نبود، هرچند ظاهرا تعالیم آنان دال بر این معنا بود. ظاهرا آنان تعلیم میدادند که عالم مثالی وجود دارد ورای عالم کنونی و حقیقت و ارزش و نیکویی را باید در آن جست. اما این تعلیم ظاهری اصلا ابداع افلاطون نبود، این تعلیم در واقع اصلا تعلیم خود شاعران اسطوره پرداز یونانی بود که بر اساس آن مدینه یا پولیس یونانی را تاسیس می کردند. عالم بالا را می توانی در جهان خدایان یونانی ببینی، مثل مجزا را هم در این نکته که هر پدیده ای خدایی داشت که رب النوع و مدبر آن بود. حتا مساله «اراده معطوف به قدرت» هم جعل افلاطون نیست، این خدایان المپ بودند که «قادر مطلق» بودند و بر جهان و انسان و مدینه به اتکای قدرت مطلق خود حکمرانی می کردند! پس اساسا هیچ کدام از این مضامین عمده ی افلاطون گرایانه جعل و ابتکار افلاطون یا فلسفه او نبود و نیست. افلاطون این مضامین را از الهیات همری و هسیودوسی وام میگیرد تا الهیات فلسفی جدیدی بنا کند که در صورت ظاهر اساسا متکی بر همان مبانی شاعران بود، اما در مضمون اساسا متمایز و بلکه معارض آن بود. آموزه افلاطون فلسفه افلاطون نیست. و این نکته کلیدی در فهم ماجرای نیهیلیسم و تکنیک است. اصلا این خود افلاطون بود که متعرض نیهیلیسم مستتر در حکمت صناعی می شود و مبادرت به مقابله با آن می کند، نه از طریق طرح آموزه بدیل، بلکه از طریق تاویل آموزه حکمت صناعی در حکمت نظری. افلاطون راه مقابله با این نیهلیسم را در زیست نظرورز می فهمد، اما افلاطون گرایی بی توجه به زیست نظرورز، دنباله همان آموزه ها را میگیرد و ماجرا با ظهور حکمت وحیانی دچار پیچیدگی مضاعف می شود و در عصر جدید در پساخ به همین پیچیدگی مضاعف به طرح مجدد حکمت صناعی این بار در قامت تکنوساینس مبادرت می کند. بنابراین میبینی که چشم پوشی هایدگر از مساله سقراط و بازگشتش به حکمت پیشاسقراطی چگونه او را مجددا به دام تاریخی گرایی و تعظیم مجدد نسبت به حکمت صناعی می اندازد. بر میگردم به صورت مساله اصلی خودم: ستیز شعر و فلسفه با ظهور چیزی مثل تکنولوژی نه تنها منحل یا حل نشده، بلکه صورتی بس رادیکال تر هم یافته است. همانطور که نیهیلیسم تکنولوژیک معاصر ما، اساسا رادیکال تر از نیهیلیسم افلاطون گرایی قرون ماضی است. مساله این نیست که بگوییم مقصر شعر یا فلسفه بوده، پس یکی را رها کنیم و جانب دیگری را بگیریم، هیچ کدام در این جدال نباختند یا به این سادگی نمی بازند. برد و باخت انها را اساسا انسان متناهی و میرا نمی تواند تعیین کند، قضاوت درباب حکمت کار خدایان است. مساله این است که باید میدان نزاع را دقیق و کامل دید و شناخت.

4.
در رابطه با بند آخر مطلبت هم باید بگم که مخالفت رادیکالی با آن ندارم. کما اینکه در دو بند قبل اصلا به تفصیل گفتم که فلسفه در معنای سقراطی و افلاطونی آن اصلا باید از بطن «شهر» برآید. من البته موافق نیستم این شرایط لزوما شرایط روانی یا امثال آن باشد. این شرایط ابتدا به ساکن موکول به وجود همان کشاکش و ستیزه ای است که نوشتم. در شهر باید نزاعی بر سر حکمت -همچون امری که جامع حقیقت و نیکی و زیبایی است- در گیرد و نمایندگانی مثلا حکمت صناعی، حکمت وحیانی و حکمت فلسفی برای این عنوان رقابت جدی داشته باشند تا در بطن چنین نزاعی فلسفه بتواند محقق یا اقامه شود. بدون وجود این تنازع، فلسفه هم بی معنا و ناممکن می ماند. پروژه هایدگر هم به نظرم در بطن چنان کشاکش هایی رخ داد، کشاکش هایی که در جهان پسا نیچه ای آلمان در جریان بود. صد البته خود او هم میدان نزاع را باز افراشته کرد و ماجرا را رادیکال کرد، وگرنه نمی توانستیم او را فیلسوف مهمی بدانیم. کسی منکر اهمیت و تاثیر شرایط نیست، مساله بر سر این است که افراد چگونه با این شرایط «مواجه» می شوند. تاریخی گرایی همیشه می خواهد مسئولیت این مواجهه را از خود فرد سلب و منسوب به حوالت یا امری بیرونی کند. اما نباید فراموش کرد که به تعبیر دقیق سقراط در مکالمه ضیافت، اروس نه خدایی مطلقا غیر انسانی است، نه انسانی مطلقا غیر خدایی، اروس دایمونی واسطه میان انسان و خدایان است و این دقیقا حکایت از امری دارد که تاریخی گرایی منکرش می شود. تاریخی گرایی اروس را یا خدایی می فهمد -مثل گایست یا سوژه مطلق یا وجود- یا انسانی و زمینی -مثل تاریخی گرایی های ایدئولوژیک یا ساینتیستی-. اروس می تواند کسی را به سویی بکشاند، اما نهایتا تصمیم با خود اوست که به کدام سو برود. کما اینکه اروس نیز به تصریح افلاطون در ضیافت می تواند دو صورت داشته باشد، صورت شاعرانه و صورت فیلسوفانه. این با خود هایدگر بود که در پی کدام اروس برود.

در نهایت باز ممنونم که با سوالاتت راه چالش و مناقشه هایی رو باز کردی که بعید بود خودم دست تنهایی بتوانم به آنها فکر کنم یا بنویسم شان. امیدوارم چیزهایی که نوشتم، ولو قانعت نکرده باشد، اما دستکم معنا یا معنایی روشن داشته باشند.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد