دکترجان باز یادداشت نوشتی و من رو به صرافت نقادی انداختی! البته دور از شوخی، جای شکرش باقیه که کسی هست که طوری بنویسه که ارزش تامل انتقادی و کلنجار فکری رو داشته باشه، پس دمت گرم!
1. یادداشت تو یک منطق کلی داره و یک مصداق. از حیث منطق کلی تو داری ذیل پروژه ی نقد الهیات سیاسی حرکت میکنی، و قاعدتا در اینجا با هم همگراییم.
2. اما یادداشت تو یک مصداق معین هم معرفی میکنه که کار رو از همینجا سخت و مشکل آفرین میکنه. تو برای نقد الهیات سیاسی وضع موجود، به شیوه ی مشابه با اسلامیست های نخستینی مثل سیدجمال و شریعتی و خمینی، به الهیات سیاسی خود وحی استناد میکنی. در واقع تو از مفاد کتاب و سنت، نه فقط برای پوشش رتوریکی، بلکه به عنوان منبع اپیستمولوژیکی هم استفاده میکنی. از این جهت پسا اسلامیسم تو حتا از اسلامیسم اولیه هم سلفی گرایانه و بنیادگرایانه تر عمل میکنه. چون اگر از استثنای خمینی (که فقط رهبری رتوریکی و پراتیکی رو برعهده داشت و تقریبا هیچ اهمیت یا نوآوری تئوریک روشنی نداشت) بگذریم، مابقی اسلامیست ها از سیدجمال و اقبال و مودودی تا شریعتی، چندان هم سلفی صرف نبودند و سعی میکردند منابع و مبانی بیرون دینی رو هم داخل پروژه شون استخدام کنند.
3. نقد تو به الهیات سیاسی کنونی گویا این است که چرا از کتاب و سنت راستین (که از نظر تو لابد دیالکتیکی و تناکحی است) عدول کردید و عنصر بیگانه و نامحرم (استیت) رو وارد مناسبات خود کردید. این نقد درست ناقض همون اصلی است که در ویدئوی روستاگردی چند روز پیشت مطرح کردی: هیچ سنت نابی در کار نیست. تو در حالی طرف مقابلت رو به انحراف از سنت راستین متهم میکنی، که اتفاقا به عنوان کسی که اهل تحلیل گفتمانه همیشه تکرار میکنی سنت راستین یگانه ای وجود نداره!
4. مشکل بزرگ بحث تو نه منطق کلی اونه و نه رنگ و لعاب دیالکتیکی که مایلی به مباحثت بدی. مشکل بزرگ اینجاست که تو داری با استناد به الهیات سیاسی خود وحی به نقد و نفی الهیات سیاسی موجود میری. الهیات سیاسی وحی شاید در محتوای خودش جاهایی به چیزی شبیه دیالکتیک ارجاع بده (و البته در جاهای پرشماری هم به ضد اون ارجاع میده)، ولی در فرم خودش، یعنی تنزیل کلام خداوند از مجرای نبی و مرجعی قدسی به عالم انسانی، یکسره غیردیالکتیکی است. خود فرم پدیده ی وحی متعالی و ضد immanent بودنه.
5. اگر بخواهی به مفاد کتاب و سنت ارجاع بدی، اما فرم transcendent اون رو منتفی کنی، چاره ای نداری جز نقادی الهیاتی تلقی رایج از وحی، یعنی دقیقا کاری که سروش و روشنفکران عرب انجام دادند. اما اولا تو خودت رو مقابل سروش تصویر میکنی، در ثانی حتا اگر هم بخواهی سمت سروش بری و وحی رو ایمننت تبیین کنی، دیگه تمام نیروی رادیکال سیاسی اون رو ازش میگیری. دیگه نمی تونی با لحن سلفی گرایانه به طرف مقابلت حمله کنی که چرا به کتاب و سنت راستین پایبند نیست، چون اصلا مبنع اصلی خود کتاب سنت دیگر نه پدیده ی متعالی وحی به مثابه سخن و حکم خداوند، بلکه پدیده ی ایمننت کلام نبیه.
6. همونطور که در یادداشت قبلی نوشتم (و البته امیدوارم که خوانده باشیش) نیازی نیست تا به عنوان مسلمان یا در طرف سلفی ها بایستیم یا در طرف نوگراها. تاریخ اسلام، و به ویژه اسلام تاریخی ایرانی، راه حل سومی رو به ما نشون میده. در این راه حل، نقادی الهیات سیاسی به جای انکه در افق وحی صورت بگیره (اونطور که در شریعتنامه ها و نظریات خلافت نظیر ماوردی و غزالی و خنجی آمده)، در افق الهیات سیاسی عقل گرا (و به طور مشخص ایرانشهری) صورت میگیره. نقد فردوسی، خواجه نظام، سعدی، ابن مقفع و دیگر نمایندگان اندیشه ایرانشهری اساسا ناظر به انحراف از کتاب و سنت نیست، بلکه ناظر بر طبیعت بشری و حکمت استنتاج شده از اوست. برای اینکه ماشین دیالکتیک در تاریخ بتونه راه بیوفته، باید اون رو در قالب غیروحیانی و انسانی مستقر کرد، و این کاری است که ایرانیان طی چند قرن با اسلام کردند.
7. مفهوم اولیه ی الهیات سیاسی از خود متون وحیانی اخذ شده، اما همونطور که بهتر از من میدونی محدود به این حیطه نیست. اساسا هر آنچه از عرصه ی انسانی متعالی باشه در حیطه ی الهیات سیاسی قرار میگیره و نیازی نیست این چیز حتمن خدای وحیانی باشه. وقتی از الهیات سیاسی ایرانشهری صحبت میکنم یعنی دقیقا جایگزینی ایران به عنوان دال الهیاتی به جای الله. اگر این جایگزینی رخ بده، الله هم دیگر متصدی استیت تاریخی نمیشه و به جایگاه نقادانه ی مطلوب نظر تو برمیگرده. همونطور که در تاریخ اسلام ایرانی، و با احیای ایرانشهر پس از حمله ی عرب و تا پبش از حمله ی مغول، اسلام نه متصدی استیت، بلکه شان خلاقیت معنوی و فرهنگی داشت. درست برخلاف دیگر قلمروهای عالم اسلام که ذیل خلافت خلیفگان الله و پیامبرش بازتعریف میشدند.
8. بگذار از این مباحث فلسفی و تاریخی فاصله بگیرم و نقدم رو مشخص تر مطرح کنم: این صورت بندی که تو از پسا اسلامیسم میدهی، نه تنها قادر به دیالوگ و دیالکتیک با طرف مقابلش نیست، بلکه در معرض مبدل شدن به فرقه گرایی و تهییج نوعی خشونت عریان مذهبی برای طرفینه. با منطق تو طرفین دعوا مدام هم دیگر رو متهم به کفر و بدعت و تخطی از وحی و توحید و سنت راستین میکنند و این موضوع در شرایط خاصی میتونه منجر به کشاکش خشونت امیزی از سنخ تجربه های بدعت مذهبی بشه. اساسا راه اصلاح مذهبی و توسعه متوازن با مذهب در ایران از این دست دعواهای بنیادگرایانه نگذشته و نخواهد گذشت. از فردوسی تا حافظ کاری با مذهب قوم مهاجم کردند که ثمره اش تشیع ایرانی شد که هم با عقل گرایی یونانی و هم با عرفان شرقی قادر به گفتگو شد. آنها این کار را نه با بحث کلامی کلاسیک بلکه با توسل به زبان فارسی و سنت دیرین آن کردند. آنها بدون اینکه دال اصلی را خود وحی بگیرند، توانستند سرشارترین پتانسیل های وحی رو آزاد کنند، چون اتفاقا دال اصلی را ایران/زبان فارسی گرفتند. این دقیقا همان امکان تاریخی است که پسا اسلامیسم سلفی تو و نوگرایی عرفی سروش و روشنفکران عرب نسبت به آن بی توجهند.
9. و در آخر باید تاکید کنم که همونطور که سیدجواد نشان داده، اندیشه ی ایرانشهری از قرن 3 تا قرن 7 و پیش از حمله مغول توانست این پروژه ی عظیم سیاسی الهیاتی را پیش ببرد اما از حمله مغول تا پیش از جنبش مشروطه دچار ضعف و خاموشی شد. و امروز هم پس از تجربه ی مشروطه هنوز نتوانسته چندانکه باید روی پایش بایستد. همان اندیشه ی ایرانشهری کلاسیک امروز نیازمند بنیانگذاری مجدد در مبانی جهان جدید است، و این کار ناتمامی است که از مشروطه اغاز اما هنوز به انجام نرسیده. به این معنا طرح سیدجواد در واقع طرح ریزی یک اندیشه ی نوایرانشهری (و نه تکرار خود مفاد ایرانشهری) است. در این طرح ریزی جدید است که اتفاقا به جای جناح چپ و پروتستان اصلاح دینی، اتفاقا به جناح راست و محافظه کار آن توجه میشه، یعنی دقیقا همون ناحیه ای از اندیشه سیاسی که یکسره در ایران معاصر و بدنه ی اجتماعی غایب بوده. خدایی که این نیروی محافظه کار لیبرال نوایرانشهری مطرح میکند، اتفاقا بیشترین شباهت زا به خدایی دارد که در پسا اسلامیسم و درسگفتار سوم معرفی کردی. اما اختلاف ما اینجاست که تو میحواهی از راه نوعی منازعات کلامی و سلفی و اسلامیستی این خدا رو در تاریخ بسازی، اما ما با نظر به خدایی که در تاریخ ایران برساخت شده، میخواهیم آن را بازسازی و احیا کنیم. خدایی که یک بار در فاصله قرون 3 تا شش توانست رنسانس جهان ایرانی اسلامی را رقم بزند، فردوسی و سعدی و مولانا بسازد و فقه و شریعت کلامی و خشک دماغ را عقب براند و اجازه ی سیطره ی تام خلیفگان را بر افق ایرانشهری ندهد. خدایی که اسلام و تشیع ایرانی را ساخت، بی انکه رو به منازعات سلفی گرا و بنیادگرا بیاورد.