کتاب خواندن تمرین فکر کردن است با صدایی کم؛ چندان آرام که صدای سکوت واژگان مجال داشته باشند تا به گوش مان برسند...
سخت است کتاب خواندن چنانکه واژگان را بخوانیم، نه چشم بندی های ذهن آشفته ی خود را...
اگر بنا بود یک اصل -و تنها یک اصل- برای خواندن تاریخ فلسفه پیشنهاد کنم، آن را چنین بیان می کردم:
فیلسوفان نیامده اند تا پازل پرسش ها و تاملات ذهن مرا پر کنند! برای
فلسفیدن با یک فیلسوف، هماره باید متوجه فاصله ی ناگزیر بین خود و او
باشم...فاصله ای نه از سنخ گسسته گی و نه از سنخ مماس شدن، فاصله ای که
مانند تاثیر دور برد نیروی جاذبه، خود از عوامل تاثر و تاثیر متقابل من و فیلسوف است.
شرم، قسمی از فرآیند نوشتن است. کسی که نتواند بابت آنچه نوشته شرمسار باشد، هیچ نیروی درونی دیگری را برای نوشتن و فراخواندن واژه ای تازه از دل قصر هزار توی زبان، در اختیار نخواهد داشت.
عبارات فلسفی، پیش از آنکه چشم به راه تصدیق یا تکذیب از سوی ما باشند، فراخواننده ی ما به یک پرسش هستند. فلسفه وظیفه ی خطیر شناخت جهان، احساس کردنش و همچنین تغییر و کار کردن در آن را بر عهده ی اندیشنده می گذارد، اما آنچه برعهده میگیرد، فراخوانی اندیشنده برای درگیرشدن نسبت به یک پرسش است.
می توان حس کرد که یک پرسش فلسفی بی معنا، به درد نخور و یا فاقد هر گونه معرفت صریح و متمایز از جهان است؛ اما نباید از این نتیجه گرفت که این پرسش ها هماره چنین بوده و یا چنین خواهد ماند.
تمامی وصف های پیش گفته -معنا و کاربرد و معرفت- پیش از آنکه متعلَق فلسفه به خودی خود باشند، متعلَق فاعل اندیشه -اندیشنده-است.
فلسفه اگرچه مستقل از این اِلِمان هاست، اما در مقام تحقق در دو لایه با آنها درگیر است:
نخست آنکه فلسفه می کوشد اندیشنده را درگیر پرسش کند و اندیشنده بدون معنا و احساس و کنش و معرفتش، تحققی ندارد. فیلسوف بر آن است که فردی انضمامی را درگیر پرسش کند و این فرد در مقام و افق این پیش داشته هاست که هستی دارد.
دو دیگر آنکه خود پرسش فلسفی، پرسشی از این و آن موجود جزیی نمی تواند باشد. این پرسش فرد اندیشنده را در قبال کلیت موجودات بماهو قرار میدهد، چنانکه هیچ گوشه ای از جهان تحت تاثیر نیروی این پرسش بی تغییر نتواند ماند. به این معنا، پرسش همچون میدانی ست که با سرعت حدی جهان را در می نوردد و هیچ نقطه ای را بدون تغییر باقی نمی گذارد و جملگی امور جزیی و تکین را پرسشناک -problematic- می سازد. پرسش هایی رادیکال از این سنخ: چرا این گونه و نه طوری دیگر؟ چرا این هست به جای آنکه نباشد؟...
بنابراین پرسش فلسفی، جدا از آنکه برای فراخوانده شدن، به جهان فرد اندیشنده و معناها و احساسات و کنش ها و دانش هایش نیازمند است، در مقام تاثیر و تاثر بر تمامیت و کلیت جهان اندیشنده نیز آنها را به تلاطم و ناپایداری می افکند.
فیلسوف در این معنا، کسی است که نیروی پرسش را در می یابد و خود و جهانش را وقفِ بسط میدان نیروی پرسش در سرتاسر جهان و دشت هستی میکند.
فیلسوف همچون دقیقه ی تماس کلیت و تمامیت موجودات و وجود با رخداد از آن خودکننده ی پرسش...
فلسفه نمی تواند با ناله آغاز شود. در آغاز تفکر فیلسوف، تنها «وجود هست» و بس. و وجود از آن جهت که وجود است، هیچ چیز خاصی نیست، هیچ چیز!
رویای یک ناظر بی طرف که از علوم دقیقه تا علوم اجتماعی مدرن ریشه دوانده، مساله ای مستحدث و اختراع جهان مدرن نیست.
فلسفه را البته با «ناظر» بودن نسبتی نیست، اما تفکر فلسفی، میخواهد در همین ناظری که حکم میکند و طرفداری می کند -حتا طرفداری بی طرفی- تامل کند، در آنچه که این ناظر، آنچه حاکم (حکم کننده) و حکم هر دو دچارش هستند، تامل کند: آنچه وجودش خوانند.
قرار نیست که فیلسوف وجود را تعریف کند و یا از آن همچون اصلی نظرورزانه سود بجوید، فیلسوف میکوشد نسبتی متفکرانه با هستی امور برقرار کند و نفی و ناله، چنان که این روزها سخت شایع است، پیش از هر چیز، نفی هستی یک مساله است. ناله زن، معترض این ویژگی بد فلان چیز یا فلان وضع نیست، او نفی کننده ی هستی آن است. ناله زن، نمی تواند فلان موجود خاص را محو و نیست کند، اما میتواند به سادگی در قبال آن فروبسته بماند و خود را برای آشکارشدن هستی آن موجود، یکسره کور و کر کند.
فیلسوف اما، هماره در فاصله ی خالی و ناپیدای میان حکم کردن و حکم نکردن، سرزمین تفکر خود را می گستراند...
نخستین پرسشی که هنگام ترجمه ی یک متن می توان از خود پرسید چنین است: چرا باید این متن را ترجمه کنم؟
پاسخ اگر «فضل تقدم» جستن بر دیگری [در ترجمه ی متن] باشد، پیشاپیش میتوان حدس زد نتیجه تا چه حد فاجعه بار خواهد بود
و برعکس اگر پاسخ جستن «تقدم فضل» باشد و «کوششی برای اندیشیدین به واسطه ی [متن] دیگری»، نتیجه حتا اگر ناشی ترین مترجم در کار باشد، به شدت مهم و قابل احترام است.
ترجمه ی یک متن فلسفی، وظیفه ای بنیادی تر از امانت داری صرف دارد: درگیر کردن خواننده با متن اصلی و بدیهی است آنکه خود توان درگیرشدن با متنی را نداشته باشد، انگیزه ای هم برای درگیر کردن مخاطبش با متن، نمی تواند برانگیزد.
از میان هنرها، شعر همیشه برایم بی ریخت ترین هنر بود. همیشه وقتی می خواستم تصوری از یک اثر هنر داشته باشم، می کوشیدم تجربه ی مواجهه با آن اثر را در ذهن خود با تجربه ای دیگر مشابه سازی کنم. برای هر تیپ اثر هنری، می توانستم تصوری از یک تجربه در ذهن خود حاضر کنم. مثلا قطعه ای موسیقی، خواه ناخواه مرا به یاد حرکت سیالی می انداخت که موج های منظم و نامنظم بسیار، سطح آن را به مقاطع و ریتم های متفاوت و با شدت های گوناگون تقسیم کردند.
اما شعر برایم هیچ ریخت آغازینی را تداعی نمی کرد. یک قطعه ی شعری، برایم به هیچ وسیله ی روزمره ای بدل نمیشد. هیچ ابزاری...
وقتی بیشتر دقت کردم، اما دیدم این «بی ریخت»ی شعر، شباهت غریبی به مفهوم جهان دارد. جهانی که در آن زندگی میکنم، هیچ ریخت ویژه ای را تداعی نمی کند برای آدمی. از تصور این این مفهوم، تنها به یک حکم می توانم برسم: جهان هست/ جهان نیست.
همچنان که برخی فیلسوفان در پی اثبات وجود جهان خارجی بودند و برخی دیگر در پی انکارش. از کیفیت این جهان اما هیچ گاه بحث خاصی به میان نیامده. چه که هر سخنی درباره ی کیفیت جهان به طور کلی، بدل به عبارتی استعاری و شاعرانه می شود تا سخنی دقیق که بتوان به نفی یا ایجاب پیرامونش سخن گفت. درباره ی چگونگی و کیفیت جهان، فقط به شیوه ای جزیی می توان بحث معنادار کرد...
بحث جزیی که در واقع نه درباره ی جهان در کلیت و جهان بودگی اش، بل درباره ی جزیی از اجزای جهان یا موقعیتی خاص در آن سخن می رود.
مفهوم جهان همچون شعر، چیزی مطلقا بی ریخت است، چیزی که تداعی هیچ تصور مشخص و تکینی به ذهن آدمی نمی کند.
شعر، بی آنکه واجد ریخت خاصی باشد، هست. بی کیفیت روشن و از پیش تعیین شده ای.
شعر نه هیئتی مخیل و مرکب از کلمات، که هستنده ای جهان گونه است. شعر به مصرف نمی رسد، شی نمی شود، کار نمی کند و برای کار خاصی هم نیامده. شعر بیان چیزی نیست.
شعر همچون هستنده ای جهانگونه، نسبتی دیگر با آدمی دارد. آدمی همان سان که در جهان «می باشد»، مقیم می شود و خانه می کند و بر زمین ش تکیه می کند، باید در شعر نیز اطراق کند.
شعر چون شهر است، چه که شهر نیز هستنده ای جهان گونه است. نه شهر به مصرف می رسد، نه شعر. شعر گشایش شهری نوست...
در این بی خانمانی عالم گیر، شعر نیز از رمق افتاده، چنانکه شهر نیز. اما این از رمق فتادن، انحدام مطلق نیست، پایان کار نیست. هنوز تا پایان شهر و شعر و جهان مانده. ما در آغاز پایانیم و هنوز نمی دانیم پایان کار چه ها که تواند بود. اگر هنوز رمق ما تمام نشده باشد، هنوز می توان به شعر روی کرد و در این سرزمین رو به زوال اطراق کرد...