آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

کتاب خواندن


کتاب خواندن تمرین فکر کردن است با صدایی کم؛ چندان آرام که صدای سکوت واژگان مجال داشته باشند تا به گوش مان برسند...
سخت است کتاب خواندن چنانکه واژگان را بخوانیم، نه چشم بندی های ذهن آشفته ی خود را...

تاریخ فلسفه خواندن


اگر بنا بود یک اصل -و تنها یک اصل- برای خواندن تاریخ فلسفه پیشنهاد کنم، آن را چنین بیان می کردم:
فیلسوفان نیامده اند تا پازل پرسش ها و تاملات ذهن مرا پر کنند! برای فلسفیدن با یک فیلسوف، هماره باید متوجه فاصله ی ناگزیر بین خود و او باشم...فاصله ای نه از سنخ گسسته گی و نه از سنخ مماس شدن، فاصله ای که مانند
تاثیر دور برد نیروی جاذبه، خود از عوامل تاثر و تاثیر متقابل من و فیلسوف است.

اندر گریز و قرار...

فرم و شکل ثابت، تداعی کننده ی محتوای ثابت نیست؛ چه اینکه تغیر و تحول محتوا، برآمده از حرکت ناگزیر زمان است و نه تغییر فرم ها.
گاه برای ثابت نگاه داشتن آنچه می گریزد، خود نیز باید گریخت...

تکرار و امر از دست رفته

وقتی چیزی مدام تکرار می شود، این نه خود آن چیز، که «تکرار» آن است که مورد تاکید و التفات قرار می گیرد.
چیزی اگر برای بار نخست به دست نیاید، با تکرار شدنش نیز از دست مان دور خواهد ماند...

شرم نوشتن

شرم، قسمی از فرآیند نوشتن است. کسی که نتواند بابت آنچه نوشته شرمسار باشد، هیچ نیروی درونی دیگری را برای نوشتن و فراخواندن واژه ای تازه از دل قصر هزار توی زبان، در اختیار نخواهد داشت.

علم پوزتیو؟!

یکی از دعواهای قدیمی در فلسفه ی علم، دعوای بین علوم پوزتیو (تحصلی) و علوم انسانی و یا فرهنگی است. این دعوا را صرفا نباید دعوای چند فیلسوف دانست؛ ما با فرمی مبتذل و قدیمی آن سال هاست که آشناییم: سال های دبیرستان و حتا سال های آغازین دانشجویی، زمانی که افراد بابت رشته ی تحصیلی و معدل و نمره و میزان سختی درس شان، به دیگران فخر می فروختند. چیزی مابین شوخی و کل کل و گاهی حتا فلسفه!
این دعواها، از همان سطح دبیرستان و با فرم کودکانه ی خود آغاز می شوند و همزمان با سن افراد رشد می کنند و تغییر فرم میدهند و گاهی بدل به چیزی شبیه آنتگونیسم سیاسی و جدال روشنفکری می شوند. دال بزرگ چنین آنتاگونیسمی نیز، عموما «سواد» یا «تخصص آکادمیک» و ... است و دال های منفی نیز، «شیادی» و «شارلاتانیسم» و «بی سوادی» و ...
فارغ از این که چه دیدگاه فلسفی را اختیار کنیم و یا در چنین دعواهای عموما مبتذل و بی حاصلی، چه طرفی را بگیریم، اما یک نکته را نباید فراموش کرد: یک اپیستمه ی ناب علمی یک چیز است، و آنچه تخت نظام آموزشی و آکادمیک امروزی آموزانده میشود، چیزی دیگر.
این تصور به غایت خامدستانه و کور کورانه است که باور کنیم من نوعی به دلیل آنکه فیزیک خوانده ام، چیزهایی که میدانم یکسره از سنخ علم پوزتیو است و آنکه به مثل روانکاوی نظری یا فلسفه ی غرب کار میکند، ذهنیتی یکسره بی گانه از تحلیل و علوم پوزتیو دارد.
فارغ از آنچه فیزیک دانان در لابراتوارها و مدل های پیچیده ی نظری و ... انجام میدهند و این مساله که براستی کارهای آنها به تمامی از سنخ علمی پوزتیو است یا نه، آنچه ما در «نظام آموزش» تجربه می کنیم، فرآیند منقادسازی ذهن و برساختن سوبژکتیویته ای ست که بتواند نیازهای نظام کلی اجتماعی و سیاسی را پاسخگو باشد. این را نباید با آن نقد نخ نما که منتقد فرآیندهای حفظی و بی خلاقیت آموزشی ست اشتباه گرفت، اتفاقا خود فرآیند ابداع و ابتکار و خلاقیتی که یک نظام آموزشی مطلوب دنبال می کند، «تکنولوژی های آموزشی» اعم از روش های روان شناختی و ... جملگی دال بر فرآیند «ذهنیت سازی» علمی ست. چیزی که جزیی جدا ناپذیر از یک نظام آموزشی به عنوان یک نهاد اجتماعی-سیاسی-اقتصادی است.
این که ما به عنوان سوژه های یک نظام آموزشی، تحت روش هایی قرار میگیریم که به غایت متمایز از مساله ی قدیمی «روش شناسی»-متدولوژی- و «معرفت شناسی» است، خود نشان میدهد دغدغه ی نخست یک دانشجوی فیزیک یا پزشکی، تفاوت چندانی با یک دانشجوی زبان فرانسه یا تاریخ ندارد.
«برنامه های آموزشی»، «پروژه های تحقیقاتی»، «نقشه راه ها و چشم اندازهای علمی» و ... امروزه چنان دانش را از وضعیت و معنای آغازین اش جدا کرده و در دل تمامیت اجتماعی و اقتصادی و سیاسی جذب و منقاد کرده اند، که تمام بحث های به ظاهر فلسفی و مبنایی در باب چیستی علوم و حتا روش شناسی و معرفت شناسی آنها، به کلی انتزاعی و به معنایی عوامانه «به درد نخور» شده اند.
تمام خطوط تمایز و تفاوت بین «دیسیپلین های دانش»، درون نظام یکپارچه ی آکادمی های امروزین، بیشتر از آنکه نماینده ی بحث های صفر و یکی و معادله های مبتذل علمی و غیرعلمی باشند، دال هایی مصنوعی و نوظهور -نسبت به تاریخ دانش بشری- هستند که سعی در بازتعریف مسایل قدیمی و مبنایی در علم و فلسفه دارند، چنانکه در تعریف تازه، سازگار با نهاد تازه ی دانش و آموزش بوده و برنامه ها و چالش های عملی پیش روی آن را ارضا کنند.
این قیل و قال های تکراری و مبتذل که از دبیرستان گاه تا سطوح بالای آکادمیک تکرار می شوند، هماره فرمی تفکر گریز و فست فودی خود را حفظ میکنند و عموما به دعواهای حیدری و نعمتی ختم می شوند.
دعواهایی بی حاصل که اگرچه هیچ چیز تازه ای به طرفین اش نمی بخشد و قدمی پرسش های فکری آنها را به پیش نمی برد، اما برای اصحاب قدرت در چنین نهادهایی، بازتولید فیگور تحرک علمی و جنبش فکری و ... می کنند و به عنوان کارکردی ایمنی بخش، نیروی فعال پرسش و دانش را در سوژه ها می خشکاند و انرژی سیاسی و فکری آنها را صرف به اصطلاح خاک کتاب خوردن و ... می کند.
در این معادله همه چیز سر جایش می ماند و اعتبار و سرمایه ی نمادین این نهادها، مدام افزوده می شود و هر کدام از طرفین نیز، بهره ی از پیش تعریف شده ی خود را می برند. اما آنچه همچون مازادی از این سیستم بیرون می ماند و با وجود صحیح کار کردن سیستم، بازتولید گونه ای عدم رضایت و کمبود در سوژه ها میکند، همان نیروی رام نشده ی پرسش ها و پروبلماتیک های فکری است.
دوام تمامیت نظام های علمی و آموزشی کنونی، نه تابع معیارهایی چون کارآیی و اعتنا به خلاقیت و تحلیل و ... که تابع سرکوب موفق این نیروی مازاد و بیرون مانده، و همینطور پوشش دادن کمبودها و عدم رضایت های سوژه است. و تا زمانی که این نیروها به شیوه هایی مخوف و به دست مکانیسمی غیر رسمی و خود نیروهای مردمی و سوژه ها -در قالب دعواهایی حیدری و نعمتی- رخ دهد، افق و آینده ی حرکت علم و تاریخ علم آینده مبهم تر و غیرقابل فهم تر خواهد ماند.
در چنین شرایطی، «بی ادعایی» نسبت به علم و یا عالم بودن، نه یک پیش شرط اخلاقی و زینتی، که ضرورتی حادث و مبنایی برای پی گیری و وفاداری به تاریخ دانش و ترسیم خطوط گریز از سیستم های آکادمیک کنونی است.
نیچه در جایی می گفت، این نه زهر کلیسا، که خود کلیسا ست که ما را می زند؛ حال نیز بر همین قیاس می توان گفت این نه کاستی ها و مشکلات آکادمی واقعا موجود، بل خود آکادمی و ذات آن است که تحدید و تهدیدی جدی برای پرسشگری و تفکر علمی است.
پیش بردن بازی دانش و تفکر، نه در زمین آکادمی و نه در هیچ زمین با نام دیگر ممکن نیست، دانش امروز بیش از هر زمان دیگری به زمینی بی نام و مسطح نیاز دارد. دانشی که به شیوه ای مضاعف رهایی بخش خواهد بود: در سطح نخست، رهاکننده ی سوژه های دانش از انقیادات نظام دانش، و در لایه ای عمیق تر، رهاکننده ی ذات تفکر علمی از انقیادات نظام مستقر دانش

فلسفه و دقیقه ی تماس جهان با میدان نیروی پرسش

عبارات فلسفی، پیش از آنکه چشم به راه تصدیق یا تکذیب از سوی ما باشند، فراخواننده ی ما به یک پرسش هستند. فلسفه وظیفه ی خطیر شناخت جهان، احساس کردنش و همچنین تغییر و کار کردن در آن را بر عهده ی اندیشنده می گذارد، اما آنچه برعهده میگیرد، فراخوانی اندیشنده برای درگیرشدن نسبت به یک پرسش است.
می توان حس کرد که یک پرسش فلسفی بی معنا، به درد نخور و یا فاقد هر گونه معرفت صریح و متمایز از جهان است؛ اما نباید از این نتیجه گرفت که این پرسش ها هماره چنین بوده و یا چنین خواهد ماند.
تمامی وصف های پیش گفته -معنا و کاربرد و معرفت- پیش از آنکه متعلَق فلسفه به خودی خود باشند، متعلَق فاعل اندیشه -اندیشنده-است.
فلسفه اگرچه مستقل از این اِلِمان هاست، اما در مقام تحقق در دو لایه با آنها درگیر است:
نخست آنکه فلسفه می کوشد اندیشنده را درگیر پرسش کند و اندیشنده بدون معنا و احساس و کنش و معرفتش، تحققی ندارد. فیلسوف بر آن است که فردی انضمامی را درگیر پرسش کند و این فرد در مقام و افق این پیش داشته هاست که هستی دارد.
دو دیگر آنکه خود پرسش فلسفی، پرسشی از این و آن موجود جزیی نمی تواند باشد. این پرسش فرد اندیشنده را در قبال کلیت موجودات بماهو قرار میدهد، چنانکه هیچ گوشه ای از جهان تحت تاثیر نیروی این پرسش بی تغییر نتواند ماند. به این معنا، پرسش همچون میدانی ست که با سرعت حدی جهان را در می نوردد و هیچ نقطه ای را بدون تغییر باقی نمی گذارد و جملگی امور جزیی و تکین را پرسشناک -problematic- می سازد. پرسش هایی رادیکال از این سنخ: چرا این گونه و نه طوری دیگر؟ چرا این هست به جای آنکه نباشد؟...
بنابراین پرسش فلسفی، جدا از آنکه برای فراخوانده شدن، به جهان فرد اندیشنده و معناها و احساسات و کنش ها و دانش هایش نیازمند است، در مقام تاثیر و تاثر بر تمامیت و کلیت جهان اندیشنده نیز آنها را به تلاطم و ناپایداری می افکند.
فیلسوف در این معنا، کسی است که نیروی پرسش را در می یابد و خود و جهانش را وقفِ بسط میدان نیروی پرسش در سرتاسر جهان و دشت هستی میکند.
فیلسوف همچون دقیقه ی تماس کلیت و تمامیت موجودات و وجود با رخداد از آن خودکننده ی پرسش...

ناله میکنم پس فیلسوف نیستم

فلسفه نمی تواند با ناله آغاز شود. در آغاز تفکر فیلسوف، تنها «وجود هست» و بس. و وجود از آن جهت که وجود است، هیچ چیز خاصی نیست، هیچ چیز!
رویای یک ناظر بی طرف که از علوم دقیقه تا علوم اجتماعی مدرن ریشه دوانده، مساله ای مستحدث و اختراع جهان مدرن نیست.
فلسفه را البته با «ناظر» بودن نسبتی نیست، اما تفکر فلسفی، میخواهد در همین ناظری که حکم میکند و طرفداری می کند -حتا طرفداری بی طرفی- تامل کند، در آنچه که این ناظر، آنچه حاکم (حکم کننده) و حکم هر دو دچارش هستند، تامل کند: آنچه وجودش خوانند.
قرار نیست که فیلسوف وجود را تعریف کند و یا از آن همچون اصلی نظرورزانه سود بجوید، فیلسوف میکوشد نسبتی متفکرانه با هستی امور برقرار کند و نفی و ناله، چنان که این روزها سخت شایع است، پیش از هر چیز، نفی هستی یک مساله است. ناله زن، معترض این ویژگی بد فلان چیز یا فلان وضع نیست، او نفی کننده ی هستی آن است. ناله زن، نمی تواند فلان موجود خاص را محو و نیست کند، اما میتواند به سادگی در قبال آن فروبسته بماند و خود را برای آشکارشدن هستی آن موجود، یکسره کور و کر کند.
فیلسوف اما، هماره در فاصله ی خالی و ناپیدای میان حکم کردن و حکم نکردن، سرزمین تفکر خود را می گستراند...

چرا باید ترجمه اش کنم؟

نخستین پرسشی که هنگام ترجمه ی یک متن می توان از خود پرسید چنین است: چرا باید این متن را ترجمه کنم؟
پاسخ اگر «فضل تقدم» جستن بر دیگری [در ترجمه ی متن] باشد، پیشاپیش میتوان حدس زد نتیجه تا چه حد فاجعه بار خواهد بود
و برعکس اگر پاسخ جستن «تقدم فضل» باشد و «کوششی برای اندیشیدین به واسطه ی [متن] دیگری»، نتیجه حتا اگر ناشی ترین مترجم در کار باشد، به شدت مهم و قابل احترام است.
ترجمه ی یک متن فلسفی، وظیفه ای بنیادی تر از امانت داری صرف دارد: درگیر کردن خواننده با متن اصلی و بدیهی است آنکه خود توان درگیرشدن با متنی را نداشته باشد، انگیزه ای هم برای درگیر کردن مخاطبش با متن، نمی تواند برانگیزد.

شعر همچون موجودی بی ریخت...

از میان هنرها، شعر همیشه برایم بی ریخت ترین هنر بود. همیشه وقتی می خواستم تصوری از یک اثر هنر داشته باشم، می کوشیدم تجربه ی مواجهه با آن اثر را در ذهن خود با تجربه ای دیگر مشابه سازی کنم. برای هر تیپ اثر هنری، می توانستم تصوری از یک تجربه در ذهن خود حاضر کنم. مثلا قطعه ای موسیقی، خواه ناخواه مرا به یاد حرکت سیالی می انداخت که موج های منظم و نامنظم بسیار، سطح آن را به مقاطع و ریتم های متفاوت و با شدت های گوناگون تقسیم کردند.
اما شعر برایم هیچ ریخت آغازینی را تداعی نمی کرد. یک قطعه ی شعری، برایم به هیچ وسیله ی روزمره ای بدل نمیشد. هیچ ابزاری...
وقتی بیشتر دقت کردم، اما دیدم این «بی ریخت»ی شعر، شباهت غریبی به مفهوم جهان دارد. جهانی که در آن زندگی میکنم، هیچ ریخت ویژه ای را تداعی نمی کند برای آدمی. از تصور این این مفهوم، تنها به یک حکم می توانم برسم: جهان هست/ جهان نیست.
همچنان که برخی فیلسوفان در پی اثبات وجود جهان خارجی بودند و برخی دیگر در پی انکارش. از کیفیت این جهان اما هیچ گاه بحث خاصی به میان نیامده. چه که هر سخنی درباره ی کیفیت جهان به طور کلی، بدل به عبارتی استعاری و شاعرانه می شود تا سخنی دقیق که بتوان به نفی یا ایجاب پیرامونش سخن گفت. درباره ی چگونگی و کیفیت جهان، فقط به شیوه ای جزیی می توان بحث معنادار کرد...
بحث جزیی که در واقع نه درباره ی جهان در کلیت و جهان بودگی اش، بل درباره ی جزیی از اجزای جهان یا موقعیتی خاص در آن سخن می رود.
مفهوم جهان همچون شعر، چیزی مطلقا بی ریخت است، چیزی که تداعی هیچ تصور مشخص و تکینی به ذهن آدمی نمی کند.
شعر، بی آنکه واجد ریخت خاصی باشد، هست. بی کیفیت روشن و از پیش تعیین شده ای.
شعر نه هیئتی مخیل و مرکب از کلمات، که هستنده ای جهان گونه است. شعر به مصرف نمی رسد، شی نمی شود، کار نمی کند و برای کار خاصی هم نیامده. شعر بیان چیزی نیست.
شعر همچون هستنده ای جهانگونه، نسبتی دیگر با آدمی دارد. آدمی همان سان که در جهان «می باشد»، مقیم می شود و خانه می کند و بر زمین ش تکیه می کند، باید در شعر نیز اطراق کند.
شعر چون شهر است، چه که شهر نیز هستنده ای جهان گونه است. نه شهر به مصرف می رسد، نه شعر. شعر گشایش شهری نوست...
در این بی خانمانی عالم گیر، شعر نیز از رمق افتاده، چنانکه شهر نیز. اما این از رمق فتادن، انحدام مطلق نیست، پایان کار نیست. هنوز تا پایان شهر و شعر و جهان مانده. ما در آغاز پایانیم و هنوز نمی دانیم پایان کار چه ها که تواند بود. اگر هنوز رمق ما تمام نشده باشد، هنوز می توان به شعر روی کرد و در این سرزمین رو به زوال اطراق کرد...