آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

دور بی حاصل تکرار و تفاوت

مثل بقیه بودن ساده ترین کار دنیا نیست، سخت ترین کار دنیاست. چون حتا بقیه هم مثل خودشان نیستند.

و ما همیشه در حالی که این را فراموش میکنیم، تلاش جانفرسایی را به خود هموار میکنیم تا متفاوت باشیم و مثل بقیه نباشیم و البته عموما هم در این تلاش احمقانه شکست می خوریم!

بیگانه، به مثابه نام دوست

چیزهایی هستند که تنها تا زمانی برای ما وجود دارند که نام ندارند، و از آن زمان که واجد نام میشوند دیگر نمی توان مطلقا به آنها اندیشید، مانند مفهوم زمان به نزد آگوستینوس

شاید دوستی هم از همین سنخ باشد. تا زمانی که به نام دوستی و مفهومش نیندیشی، بسا که دوستی ها کنی و دوست ها داشته باشی، اما از آن زمان آن را به مفهوم و آگاهانه بیندیشی، همه چیز وا میرود! آن لحظه که از خودت بپرسی «آیا او دوست من است؟» یا «آیا او به معنای واقعی دوست من است؟»، آن لحظه که شک کنی و وقفه در دوستی خود بیفکنی تا درباره ی دوستی دوست بیندیشی ، لحظه ای ست که دیگر دوست نخواهی بود و از دوستی تنها لفظش برایت باقی می ماند.

شاید همین است که هیچ وقت یک دوست خطاب به دوستانش نمیگوید «دوستان!» 

و باز همین بود که ارسطو گفت: دوستان! دوستی وجود ندارد!

شاید نام واقعی یک دوست، چیزی جز «بیگانه» نباشد. و کسی چه میداند که اگر نبود آن «بیگانه»، شاید هیچ کس دوستی نداشت.

اخلاق بردگان و آزادی

خیلی از اوقات بیش از آنکه دوست داشته باشیم چیزی را داشته باشیم، دوست میداریم آن چیز ما را داشته باشد. در اولی، هماره این امکان را به خود میدهیم که آن را نداشته باشیم، اما در دومی چنین امکانی فراهم نیست، چه آنچه متعلق به چیزی باشد دیگر نمیتواند نسبت تعلق خودش را با صاحبش قطع کند. 

روزگار برده داری هنوز سر نیامده! تا زمانی که اخلاق بردگان باقی مانده باشد، حتا اگر کسی هم پیدا نشود که ارباب باشد، این اشیا و دیگر امور هستند که برده ها را تصاحب میکنند...

دگردوستی و ارزش

دگردوستی به هیچ نمی ارزد اگر نتوان آنچه را که در دیگری برایمان دوست نداشتنی ست، دوست داشت. و این یعنی دگر دوستی به هیچ نمی ارزد!

اما آنکه می کوشد به رغم محال بودن دگردوستی، دیگری را به تمامی و در دیگربودگی اش دوست بدارد و پنجه در پنجه ی امر ممتنع بیفکند، میتواند همه ی ارزش ها را از نو بیافریند..

عدمی که دلشوره دارد...

میبینی؟ خیلی وقت است تمام شدم. دیگر چیزی نمانده، هیچ! تا همین چند لحظه پیش مدام غمگین و نگران آخرین ذره های بودنم بودم، با خودم میگفتم اگر همین مایه ی کمی هم که مانده برود، چه میشود؟ اگر من باشم و یک عدم هولناک و تاریک، چه بلاها که سرم نمی آید؟!

اما همین که داشتم این عدم را تصور میکردم یادم آمد که تصور عدم محال است! پس این چه بود که مرا در برگرفت؟ من چطور از آن ترسیدم و هولناکی اش را حس کردم؟ از تصور چه چیز غمگین شده بودم؟ راستش هیچی! اصلا تصوری در کار نبود، من تمام شده بودم، این نه تصور عدم که خود عدم بود. عدمی که من بودم. چیزی که همیشه بودم، اما دلش را نداشتم به یادش آورم: عدمی که دلشوره ی بودنش را دارد، عدمی که خود را فراموش کنان، از عدم میترسد....

آه! اگر تا چند لحظه ی دیگر تمام شوم و چیزی از من نماند، چه می شود؟!

زیبایی وحشتناک سقوط

گاهی یک جور لذت و کیف وقیح به سراغ آدم می آید، چیزی که با تمام وجودت می خواهی در برابرش مقاومت کنی، اما نمی شود. نه آنکه او توانش بیشتر باشد و تو مغلوبش شوی، نه! گویی این کیف وقیح، پیشاپیش با تمام اندام های بدنت و عصب های مغزت تبانی کرده باشد، وضعی شبیه کودتا! همه چیزت با آنکه تحت فرمان توست، اما خود فرمان و اراده ات تحت فرمانت نیست!

این کیف وقیح، لذت بردن از ویرانی ست، ویرانی تمام جهان و خودت. چیزی ورای سادومازوخیسم، چه که در این ویرانی تو هیچ نقشی نداری و تنها پذیرنده و منفعل و متاثر از آنی. گویی تصویر جهان و خود در حال ویرانی ات، همچون یک صحنه ی مطلقا با شکوه رو به رویت نمایان می شود و تو بی اختیار محو آن میشوی. شکوه و زیبایی این ویرانی تنها یک تاثر و تلذذ عادی نیست، یک زیبایی تحمل ناپذیر است، چیزی ورای حد تحمل تو از زیبایی. تصاویری که تا کنون تو را به آستانه ی غیثان و تهوع می برد، حالا تو را تا مرز فروپاشی می برد، فروپاشی اما نه از فرط رقت انگیزی، که از فرط زیبایی، از فرط یک کیف، یک لذت عمیقا وقیح و در عین حال سمپات. حس کسی که در حال سقوط است، اما به جای دلزدگی و نا امیدی و ترس، دستخوش لذتی تحمل ناپذیر است، چنان تحمل ناپذیر که قبل از برخورد با زمین، از فرط آن حس می میرد... سقوطی که زیبایی وحشی و وحشتناک آن، آدمی را قبل از نقش بر زمین شدن، میکشد...

هسته ی تحمل ناپذیر

همیشه در زندگی یک هسته ی سخت و صلب پیدا میشود که شدیدا بی معنا و تحمل ناپذیر است. نمی توان آن را همچند یک تروما دانست، چه امر تروماتیک امری ست که موجب اختلال در نظم نمادین میشود و میتوان با آن مواجه شد. اما این هسته ی صلب و تحمل ناپذیر، امری در میانه ی زندگی و اساسا زندگی ناپذیر است. نمی توان با آن مواجه شد و یا با مکانیسم های دفاعی آن را زیست، و یا از سرگذراندش. در مقابل این هسته ی صلب، تنها میتوان دخل خود زندگی را آورد! خود را دفرمه و چند پاره کرد و زمان را با ریتم های ناهمساز و غیرهارمونیک گذراند و در یک کلام: مرد....

امید، ایمان، انحطاط

و از نشانه های انحطاط یکی آن است که امید به واپسین ابژه اش برسد: به خودش!

آنجا که تنها دلیل امیدواری، نفس امید باشد و امید به امید؛ همه ی عالم در آستانه ی نیستی است! چه امید نمی تواند ابژه ی خودش باشد، او تنها ابژه ی ایمان تواند بود...

کسی که به امیدواری امید بسته، برای امید داشتن بسی دیر رسیده و برای مومن بودن، بسی زود....

شکوه یک خدای لال!

با وجود همه ی حرمت و رازوارگی که برای کلمه قایلم و همینطور این که اشتیاقم به واژه بیش از هر چیز دیگری ست، اما هیچ گاه نتوانستم اعتماد و آرامشی را که در سکوت محض و فقدان کلمات هست را در هیچ واژه و عبارتی بجویم! کسی چه میداند؟! شاید یک خدای لال با شکوه تر باشد!

ما و شرم واژگان..


سال هاست که تمام شده ایم، واژه ها فقط شرم شان میشود که به روی مان بیاورند. اخر آنها برخلاف ما، شرم را هنوز‌ از یاد نبرده اند، همین است که ما تمام شده ایم، واژه ها اما هنوز نه...