کامنتی درباره رشتوی اخیرت.
بدیهی است که موافقم دانشگاه باید وارد حیطه مطالعات ادیان شود (راستی چرا تو هم می نویسی «ورود کند»؟ این تعبیر از اغلاط فاحش نگارشی و از برکات بی سوادی و فارسی ندانی رجال جمهوری اسلامی است!).
منتها نکته و ملاحظه ای اساسی در باره نسبت نهاد دین و نهاد علم وجود داره. اساسا دین یک ابژه ی لخت مطالعات جامعه شناسی، مثل مسائل زنان، رسانه و... نیست. دین خودش سوژه ی یک نوع خاص از شناخت است، به شرطی می توان دین رو شناخت که خود شناخت دینی را به صورت ایمننت بشناسیم. منظورم از شناخت معرفت دینی دروس حوزوی و سلسله مراتب آن نیست، بلکه مرادم شناخت مفاد الهیات وحیانی/سیاسی است.
مشکلی که با عمده ملاحظات تو در باب دین دارم، دقیقا از همینجاست، مشابه مشکلی که با درک فوکو از انقلاب ایران دارم.
الهیات وحیانی/سیاسی به خصوص اسلامی، نه آن معنویت رهایی بخشی است که طرفدارانش تبلیغ می کنند، نه آن هیولایی که با نفی خامدستانه سکولاریستی بتوان مهارش کرد.
مشخصا بگم، بدبینی بخش مهمی از بنده روحانیت و حتا اغشار نخبه آن نظیر علامه طباطبایی و آیت الله شریعتمداری به انقلاب اسلامی و حکومت اسلامی، و خوش بینی بخش عمده ای از روشنفکران چپ و ملی مذهبی و حتا کسانی مثل فوکو به حکومت اسلامی، دقیقا از همین موضوع بیرون میاد. یعنی شناخت دقیق گروه نخست از الهیات وحیانی (چه کسی رو دست المیزان علامه در الهیات وحیانی غور کرده؟) و جهل مرکب گروه دوم از مفاد این الهیات است.
البته استثناهایی بوده همیشه. مثلا در کنار فوکوی پست مدرن، کربن شیعه شناس و شیعه دوست به شدت از انقلاب ایران و اسلام سیاسیش هراس داشت، همچنینکه بخش قابل توجهی از روحانیت هم روی خوش به حکومت اسلامی نشان میداد.
خوشبختانه یا بدبختانه تاریخ نشان داد که هانری کربن ظاهرا غیرسیاسی، از فوکوی ظاهرا سیاسی، بینشی عمیق تر و دقیق تر از واقعیت سیاست و دیانت دز ایران داشت و به تعبیر دقیق جواد طباطبایی فیلسوف سیاسی ما کربن بود نه فوکو.
به هر حال من فکر می کنم نه به دلیل انحصار طلبی، بلکه به دلیل این ملاحظه ی مهم روش شناسی و شناخت شناسی، نباید به دین همچون ابژه علوم اجتماعی نظر کرد. اتفاقا دین را باید در سوژگیش شناخت، وگرنه از معنویت سیاسی فوکویی و عرفان و ازادی و برابری شریعتی، این حکومت بی قواره و ناکارآمد و بحران زده در میاد...
- خیلی دوست داشتم این نقد بر توییت ها رو زیر خودشون نشر میدادم، ولی حیف که نه فرم و نه محتوای فضای توییتر اقتضا نمی کنه.
به هر حال در نقد توییت اخیرت: مذهب فرا مکانی و زمانی و بی قالب نیست، خدا متعال مذهب اینطوره اما مذهب اصلا نمود و نماد مداخله آن خدای متعال در تاریخه، به میانجی پیامبر و اخلافش. مذهب پیشاپیش متضمن و مدعی فرمه
اما گذشته از این نکته، متولیان آن مذهب بنا بر اتوریته متن مقدس، هیچ گاه اجازه نمیدن چیزی از بیرون حدود و مرزهای مذهب رو تنگ یا فراخ کنه، آن هم به حکم خود نص و مذهب. آنان با عرفا که صورت شدید خود توحید هستند سر ناسازگاری و تکفیر دارند، علوم انسانی که جای خود داره.
عجیبه که محتوای ذاتا سیاسی وحی رو نبینیم و بخواهیم با علوم انسانی و... بهش صورت سیاسی ببخشیم.
- خوب به این سوال پاسخ بده:
جایگاه مذهب در نظم سیاسی ایده آل تو کجاست ؟
- مذهب پیشاپیش در هر نظم سیاسی جایگاه داره، آنچه نیاز به مداخله و تعیین حد و جایگاه در امر حکومت داره عقلانیته. مذهب خود به خود در حدود عقلانیت مستقر میشه. نه برعکس
مذهب بنیاد ایجابی هر قدرت جمعی و تاریخیه. این بنیاد پیشینی و خارج از کنترل ماست، اما بنیاد عقلانی و نقاد و سلبی قدرت چیزیه که ما احیانا میتونیم براش کاری بکنیم
-فلسفه بافی نکن
بیا رو زمین
یارو میگه خدا گفته زن باید چادر داشته باشه حکومتم باید هرکی چادر ندارم رو بندازه تو ون ببره.
- یک راه بیشتر نداری. قدرت رو از این دست تندرو ها به صورت مادی و عملی بگیری و محدودشون کنی. چون نه میتونی خداشون رو تغییر بدی و نه حکم او رو و نه حتا باهاشون وارد دیالوگ انتقادی شی
هر چی بیشتر به متن مقدس و الهیات وحیانی شون استناد کنی، بازهم نمی تونی اونها رو قانع کنی یا حتا نظام دانشی ایمن از این موارد ایجاد کنی. مذهب مهندسی نمی پذیرد، چون ریشش در اگزیستانس سوژه است، یعنی ناحیه ی تاریک و غیرعقلایی او
اتفاقا در تاریخ اگر دقیق شی میبینی که همیشه یک جور ترکیب میان عناصر ناهمگون باعث شده هیچ عنصری در قدرت رو به افراط و تندروی نره و به نوعی هم دیگر رو خنثی کنند.
سلطنت برای مثال هیچ وقت اجازه ترکتازی به اصحاب شریعت نمی داد و شریت مداران هم به نوعی عناصر دیگر رو کنترل میکردن. این تعادل قوا اساسا مربوط به یک نظم سیاسی عرفیه. اگر نظم سیاسی بخواد شریعت محور بشه، لاجرم به یکدستی میل می کنه و اجازه تعادل قوا رو بر اساس مبانیش به هیچ وجه نمی تونه بده
شاید بگی من و تو یک حرف میزنیم، ولی من موافق نیستم.
تو میخوای بگی نظم عرفی که شریعت رو کنترل و محدود می کنه و بالعکس، یک نظم دینیه و از نظر دینی قابل دفاعه. اما من میگم اصولا هر حدی بر شریعت، نمی تواند شرعی باشد.
شریعت اگر تا قبل از این، به این وضوح خشونت و نامعقول رفتار نمی کرد، چون «زور»ش نمی رسید، حالا هم تا روزی که زورش برسد دست بردار نخواهد بود. اگر روزی هم زورش کم شد، دوباره واعظان و خطیبان و مدافعانش، آن وضع را توجیه و تصدیق می کنند. متاسفانه اینجا هم هستی بر شناخت مقدم است
- خوب من که گفتم استیت اسلامی نداریم!
- استیت رو به عنوان فرماسیون مدرن و بعد از عقد قرارداد اجتماعی قبول دارم.
اما حکومت اسلامی همیشه داشتیم
- هیچ وقت نداشتیم
استیت مسلمانان شاید
- خلافت ایدئولوژی همین حکومت/قدرت سیاسی بوده
اصلا با همین اسلام، فرماسیون قبیله ای به شکل تثبیت شده و متمرکز حکومت بدل شد.
پیام وحی، پیامی یونیورسال بود، اقتضای ابلاغ این پیام یونیورسال یک قدرت متمرکز سیاسی بود
این ان قلت ایرانی/شیعی که خلفای بعد از پیامبر مشروعیت نداشتن هم نمی تونه باز منکر اصل نهاد خلافت بشه.
و اصلی ترین استدلال هم خود نفس شریعت و حدود و احکام اونه. چیزی که جز قوانین اجتماعی سیاسی برای زیست مسلمانان نیست که از جانب خدا وضع و به میانجی رسول ابلاغ شده
- خوب الان اختلاف سر چیه
- خب تو میگی اسلام نظریه سیاسی مستقیم نداره
من میگم داره
نه تنها اسلام که هر مذهب پازیتیو به قول هگل، واجد الهیات سیاسی است. شاید تنها مسیحیت اولیه به علت فقدان همین شریعت و پازیتیویتی تا حدودی فاقد الهیات سیاسی بود و برای همین هم با یونان و حقوق مدنی رومی آمیخته شد
بخوام جدلی تر ادعامو طرح کنم میگم اسلام استیت ندارد، بلکه خودش پدر جد استیت است
[متنی از میلاد دخانچی]:
در باطن هر شری، چه بسا خیری نهفته باشد. بعضی وقت ها ضعف ها و ناتوانی های ما نقاط قوت ما هستند. چه بسا خوبان بدون نقص هلاک میشوند و تو با کمی نقص نجات پیدا میکنی. بیایید از نقص های کوچکمان مدام در هراس نباشیم. بیایید «کمالگرا» نباشیم.
.
در باطن هر خیر ظاهری نیز، چه بسا شر نهفته باشد. چه چیزها که در ظاهر دستاورد ما هستند، اما در نهایت ما را زمین میزنند. چه مدرک ها، ثروت ها و ساختارهایی که نه تنها عامل رشد ما نیستند، بلکه مانع اند. باید این دستاورد های ظاهری را «سر برید» تا بتوان به سرزمین ها، دستاوردها و «بودن» های جدید عبور کرد. باید نبود تا شد.
.
در میان شر، خیری نشسته است و در میانه خیر، شر. در میان شهری پر از حرص و حسد، خانه ای هست همچنان پاک و در میان هر نفس پاکی، حرص و طمع نشسته است. در میان کثافت های درونی ما گنجی پنهان است و در میانه گنجهای ما حرصها و بدبختی ها. در شهر حرص سراغ خانه های پاک برویم و در میانه حرص ها و حسد ها حافظ گنج های درونی انسانها باشیم.
و البته هیچ وقت در هیچ چیز ادعای انحصار نکنیم، حتی در علم خدا. آن لحظه که میگوییم فقط «ما» میفهمیم، آنگونه که مانند موسی مذهب را فقط در «ظاهر» میفهمیم، خداوند ما را روانه سرزمین خضری میکند که به ما بگوید هر آنچه از فقه و قانون آموختید یک طرف، زندگی واقعی طرف دیگر. حال بیایید وارد تجربه واقعی زندگی انسانی شوید، زندگی ای که چه بسا هر آنچه از فقه آموختید شما را به کار نیاید. آری اینجا رودخانه زندگی است و آنچه این عرصه را اداره میکند، نه ایده الهای ظاهر گرایانه، بلکه قضا و قدر های پیچیده، توامانی خیر و شر و البته حکمت و صبر است.
.
خضر در ضدیت با کمالگرایی سخن گفت. او به موسی آموخت در باطن نقصان قایق، نجات نفهته است. خضر آموخت تا آورده به ظاهر زیبا اما مزاحم سربریده نشود، دستاوردهای بهتری جانشین آنها نخواهد شد. خضر به موسی یاد داد در میان شهر حرص، مردمانی پاک دست نشسته اند و اگر هستی نعمتی را سلب میکند، حتما گنجی را جایگزین آن میکند. خضر نشان داد که موسی علیرغم اینکه فقه میداند، اهل دو دو تا چهارتای ظاهری دنیاست.
.
خضر به موسی نشان داد وظیفه مذهب مراقبت از گنج های درونی ما است. خضر موسی را از کتاب و حجره به جستجو در رودخانه زندگی فرا خواند، رودخانه ای که ماهی مرده و شور فقه موسوی را به حکمت زنده خضرانی تبدیل کرد.
.
و البته خضر به موسی نشان داد که حکمت مذهب باید به نفع فرودستان و مستمندان و یتیمان باشد. همنوا با خضر باید به مذهب ظاهرگرایانی که در خدمت فرودستان نیست گفت: هذا فراق بینی و بینک.
- تفسیرت بسیار دقیق و عالیه، منتها با یک تبصره: خضر و چیزی که تو ازش دفاع میکنی عین شریعت گرایی ضدعقل گراست. خدایی با حکمتی که ذاتا فراعقلی است، چراکه حکمتش از تقدیر و قدرت و اراده اش ناشی است. این اتکای احکام بر اراده مطلق الهی، این اتکای بر مفاهیم «خیر» و «شر»، خود بستر تمامت خواهی شریعت و الهیات سیاسی است، نه راهی برای پس راندن و محدود کردنش.
این افلاطون بود که نخست بار خدا را از دریچه حکمت و عقلش فهمید، نه اراده و قدرت مطلقش. پس نه خضر، که تنها سقراطی می تواند ما را نجات دهد....
...
امروز شروین مقیمی در پژوهشگاه علوم انسانی کنفرانسی داشت با عنوان «نیچه به مثابه فیلسوف سیاسی سقراطی». از قضا محور بحثش کتاب «فراسوی خیر و شر» نیچه بود و با دقت مدعیات خودش رو طرح کرد. از جمله نسبت دیانت و سیاست و فلسفه که هم نزد افلاطون و هم نیچه یکسان هستند و نکته جالب تر، طرح همین مفهوم «فراسوی خیر و شر» به عنوان تماتیک سقراطی نیچه ای در فلسفه سیاسی.
اصلا کار فیلسوف سیاسی سقراطی همین نقد تلقی الهیاتی از مقولات خیر و شر هست و وضع یک جور خیر ورای اخلاق الهیاتی حاکم، یا به قول نیچه، خلق ارزش ها (خیرها، فضایل) جدید.
کار تو در این متن از همین زاویه قابل نقده. تو به جای چنین کاری (فلسفه ورزی سیاسی سقراطی نیچه ای) باز به الهیات سیاسی متشبث میشی. خیر و شر را می پذیری و تثبیت میکنی و به جاش به رقیب میگی که تو خیر حقیقی (خضر) نیستی، یک خیر کاذبی. تو میخوای اتوریته همین خدای شریعت را علیه نمایندگان سیاسی کنونیش به کار بگیری. در صورتی که اصلا منشا مشکل همین اتوریته شرعی است. اتوریته ای که میگوید حسن و قبح نه عقلی است و نه ذاتی، بلکه شرعی است و حاصل اراده الهی. آن روایت که خدا چیزی را اراده میکند و نمی کند هم روی الهیاتی همین سکه بود که در هر خیر شری و در هر شر خیری است. آن خدا و این خیر و شر، هر دو نامعقولند. در دل خیر اگر بنا باشد شری باشد، یعنی اینکه خیر و شر ذاتی نیستند، و اینکه خدا چیزی را اراده می کند و چیز دیگر می خواهد یعنی اینکه خدا اراده اش را تحت ضابطه عقل قرار نمی دهد. معنای این هر دو، همان شریعت گرایی مطلقی است که بعدها مبنای مفهوم حاکمیت مطلق می شود که به قول اشمیت می تواند در شرایط استثنایی قوانین مدنی و قرارداد اجتماعی را به حکم اراده مطلقش ملغی کند.
با خدای ورای عقل، نمی توان خدای ورای عقل را مقید کرد و به زبان ساده، خون به خون شستن محال آمد محال!
با خضر و رفقاش میشه حجاب اجباری وضع کرد، اما لغو نه
مذهب اجبار ندارد؟!
واجب و حرام و حلال و مکروه و مباح را لابد عرف وضع می کند
توییت توضیحیت رو دیدم ولی مشکلی رو حل نمی کرد. شریعت ابدا روح نیست، یکسره معطوف و وقف بدن، عینیت، مادیت، ضوابط و عمل است. جازدن شریعت به جای روح، عملا خلط آن با اخلاق سکولار و عرفان است و تردیدی نیست که هر دو ماهیتی به غایت ضدشرعی دارند.
مشکل اینجاست که تو تصور میکنی هر آنچه در سنت ماست لابد یکسره دینی و شرعی است، دزحالی که اینطور نیست. تفکر شرعی تنها یک شعبه باریک در فرهنگ تمدن ایرانی و اسلامی است. تفکر یونانی از یک سو و ایرانی از سوی دیگر، به شدت در مبادی سنت ما در هم تنیدست، پس اگر نگاهی معنوی، عقلانی، اخلاقی و... در مفاهیم سنتی راه یافته به این معنا نیست که شریعت یک تنه واجد این ابعاد است. شرع بنا بر تعریف دقیق و واضح و معینش، عبارت است از شیوه زندگی عملی معین (پازیتیو) بر وفق فرامین خداوند. حجاب اجباری عین حکم شریعت است، هرچند به سبب غلبه رگه هایی از فرهنگ ماقبل اسلامی و غیراسلامی هیج گاه به تمامی عملی نشده.
استذلال روشنه، راه حق و رستگاری راه اسلام و ایمان است، پس تمامی ملحدین و مشرکین و کافرین باید مسلمان شن و بعد از مسلمان شدن هم باید به احکام شرع گردن بنهند.
اگر اسلام تا کنون به این صراحت امروزی سخن نگفته یا عمل نکرده، چون قدرت و تکنولوژی قدرت کافی را برای اعمال اراده خود نداشت. حالا با پیوریتنیسم اسلامی جدید مجهز به این تکنولوژی است و به صراحت و راحتی هم چنین می کند.
البته حق با توست که میگی شریعت با قانون فرق دارد. اما فرق شان فرق روح و جسم نیست، فرق حکم خداوندی و قانون موضوعه و قراردادی است
تکمله: همانطور که به درستی میگی نظریه پرداز اسلامی باید بتواند توضیح و توجیهی برای روسپی ها ارایه دهد و آنها را بفهمد، انتظار مشابهی از کسی است که میخواهد مبادی دین و شرع را مفهومی کند. مفاهیم چنین کسی باید بتواند پدیدارهایی نظیر فقه حکومتی، حجاب اجباری، تحریک شدن توسط مجری زن و... را تبیین کند و بگوید چگونه از کجا چنین پدیدارهایی در متن حکومت اسلامی سربر میارن.
مفاهیم تو از این نظر فقیرند. تو می گویی شریعت روح است و روحانی، اما چنین امر روحانی نمی تواند توضیحی از واقعیت موجود ارایه کند. پس درست مثل فقها رو به نفی پدیده میاری. اونا میگن روسپی بد است و نباید باشد، تو میگی حجاب اجباری و حقنه کردن شریعت به خلق بد است و نباید باشد.
میلاد رائفی پور رو ول کن، بذار خوش باشه برا خودش. الهیات سیاسی فیلسوف و سوژه و تئوریسین لازم نداره، خطیب و واعظ نیاز داره تا مخاطب رو اقناع و تشجیع کنه. فرق استیت هابزی که می کوبیش با این حاکمیت ماقبل قرارداد مدنی همینه.
هابز یک غول نظر ورز و تئوریسین هم قواره افلاطون و ارسطو بود در فلسفه سیاسی. اما الهیات سیاسی نیاز به خطیبان و واعظین داره که بنا بر درک عامه و عرف و نص، رعیت را متقاعد کنه. رائفی پور و حسن عباسی نیازی به بینش نظری خاص ندارند، آنها دقیقا همانی اند که باید باشند.
اگر می خواهی حاکمیتی وابسته به نظریه و برهان و فلسفه باشه، اول باید از این «وضع طبیعی» هابزی و «زهدان الهیاتی» خارج بشه، به حد عقد قرارداد اجتماعی برسه، آنوقت تازه می تونیم بشینیم چونه بزنیم که قدرت را به سمت و سوی هابزی ببریم یا لاکی یا روسویی یا مارکسی و....
اینجا سوژه ای در کار نیست. سوژه بر حسب ازادی تعریف میشه و آزادی برحسب مسئولیت پذیری و خودآیینی. یعنی دقیقا اموری که بعد از قانون و قرارداد اجتماعی حاصل میشن. این چیزی که تو توی توییتت با عنوان سوژگی و ابژگی ازش یاد کردی، در واقع «فعالیت» و «انفعاله». در وضع پیشا قانونی کنونی، نه رائفی پور و نه بالادستی هاش هیچ کدوم نه سوژه هستند، نه ابژه. اونا صرفا فعال و آلت فعل هستند نسبت به هم. چون نه رایفی نه روئساش هیچ کدوم به حد حقیقی آزادی که همون مسئولیت پذیری و خودآییینی ست نرسیدند. اونا در بهترین حالت فاعل و فعالند و در بدترین حالت منفعل و آلت فعل هستند. اصلا تعریف ریتوریک هم همینه، گفتاری که بتونه بر مخاطب تاثیر بذاره و او رو منفعل کنه. اهل خطابه سوژه نیستند، فاعلان گفتار رتوریکی هستند، همونطور که مخاطبانشون منفعل و آلت دست شونن. و البته همونطور که نوشتی، خوذشون هم میتونن منفعل و آلت فعل یکی دیگه بشن...
اینجاست که مساله قانون و قرارداد ضرورت خودشو آشکار میکنه. دقیقا همون چیزی که چند وقت پیش برات نوشتم: ما تورم استیت و هابز نداریم، از قضا از فقدان و کمبود آن دچار رنجیم.
دولت هابزی محافظه کار غربی مردمش رو ابژه میکنه و سوژگی شون رو سرکوب میکنه (البته در حالت حاد و وخیم) اما حال همان مردم تحت انقیاد هابزی به شدت متفاوت از حال مردمی است که تحت حکومتی ماقبل قانون و قرارداد اجتماعی هستند و در آن قدرت مشروعیتش را از الهیات سیاسی و رتوریسین هاش میگیره. اون دولت هابزی اگر هم همه را سرکوب و زندانی کند، نمی تواند به سادگی زندانی اش را از حقوق مدنی خلع کند، اما این دولت مبتنی بر الهیات سیاسی، اگر دلش بخواهد حقی میدهد و اگر عشقش نکشد، آن حق را سلب می کند، بدون کوچکترین مساله و پاسخگویی.
مطالبه گری و سوژگی در متن چنان جامعه سیاسی معنی دارد، در اینجا مساله مطالبه تنها به معنی «پتانسیل شورش و مزاحمت رعیت» است و پاسخگویی به مطالبه هم نه به حسب وظیفه یا فلسفه سیاسی خاصی، بلکه مبتنی بر «کندن کلک شر شورش رعیت» است. این وضعیت ماقبل قانون و قرارداد اجتماعی و ماقبل هابزی لزوما بحرانی نیست و چه بسا برخی محدودیت های استیت های حقیقی مدرن را نداشته باشد، اما وقتی بحران های کارآمدی و مشروعیت و... بالا بگیرند، خیلی بعیده به اندازه ضعیف ترین استیت ها بتونن وضعیت رو تمشیت کنن. اینجاست که اتفاقا وجهه ی بحرانی «وضع طبیعی هابزی» و ظهور «انسانی که گرگ انسان است» را به چشم میبینیم. در برابر چنین وضعی اگر نخواهیم به مبنای قرارداد اجتماعی و حکومت قانون حقیقی برگردیم، لاجرم نقدهامان تا حد «نصیحت الموک» نویسی نزول می کند و دست بالا به عنصری منفعل و غرغرو بدل میشیم. اساسا قدرتی که پشتوانه اش نه فلاسفه که اهل خطابه و الهیات سیاسی باشد را نمی توان به نحو فلسفی نقد کرد. همانطور که طرف مقابل رو به رتوریک «ام القرا» و «مرجع مستضعفین جهان» می آورد، این طرف هم رو به نق و «نصیحت الملوک»نویسی و... می برد. کاری که اگر دقت کنی بچه های عدالتخواه و حتا علیز و اصلاح طلب و... دارند انجام میدن و تصور میکنن لابد نقدی جدی رو دارن پیش میبرن.
همونطور که خودت در مصاحبه با سرافراز به مخاطب نشان دادی قدرت سیاسی ما چطور فرسنگ ها حتا از یک دولت مسنجم اقتدارگرا به دوره و مناسبات اصلا قبیله ای بر اون حاکمه و احدی مسئولیت پذیر نیست و نیز آزادی سوژه رو به رسمیت نمی شناسه، اینجا هم داریم امتداد همون تفکر رو میبینیم.
مسائلی مثل حجاب، آزادی رسانه و بیان و... رو اگر این قدرت سرکوب میکنه این به خاطر تورم اساس استیت نیست. به این خاطر است که برای کنار آمدن با رعیتش بتونه به موقع با این کارت ها بازی کنه. این قدرت سیاسی حتا بلوغ دولت توتالیتر هم ندارد، مجمع القبایلی است که بر اساس الهیات سیاسیش و نفوذ خطیبانش در صدد اعمال قدرت بر رعایای خود، در فضایی پیشا قانونی و پیشامدنی است. زبان این قدرت، زبان استیت و قانون و هابز و ازادی و اقتدار و شفافیت و عدالت اجتماعی نیست. آنها اصلا با این زبان بیگانه اند. آنها قائم به خدایی هستند که فعلا برایشان نفت و متحد استراتژیک و امت جان بر کف جور کرده و تا کفگیر این خدا به ته دیگ نخورد، اینها کماکان خواهند خورد. اما منبع به زودی ته میکشد و یا خود اینان یا توده به سوی اهل فکر بازخواهند گشت. اون موقع است که گوششان بدهکار فلسفه سیاسی و عقل جمعی و عملی و... می شود. تا آن موقع بهتر است ما چندان خود را الوده مناسبات پیشامدنی نکنیم و با زبان نصیحت الملوک و... در صدد تاثیر یا غر زدن به جان شان (به زعم خودمان نقدشان!) برنیاییم.
بر ماست که فعلا خود را باشیم و توان نظری و شم عملی خود را تقویت کنیم، با معدود جان های فرهیخته و شریف و دلسوز ایران و جهان و انسان معاشرت کنیم و هم خود را مصروف روشن نگاه داشتن شمع کوچک خود در این بیابان تاریک توفانی کنیم.
راستش میلاد دلیل اینکه من و امثال من و دوستانم هیچوقت نخواستیم روی صندلی تلویزیون بشینیم همین بود. مساله کینه نسبت به قدرت و گرفتن ژست اپوزیسیون نیست. مساله جلوگیری از توهم و تباهی خودمون و مخاطبان بود و هست. تلویزیون به عنوان آپاراتوس دولت میحواهد تصورات و آدرس غلط به توده دهد، تصویر و تصوری که توده را خوش آید. تلویزیون میحواهد به توده بگوید شماها سوژه اید، ذاتا ازادید، در وضع مدنی و مابعد طبیعی هستید. اما چنین نیست. با حلوا حلوا گفتن دهان شیرین نمی شود. قدرتی را که مبنایی مدنی و مبتنی بر قرارداد اجتماعی ندارد، به همان اصطلاحا قانون اساسی اش وقعی قائل نمی شود و تصورش از ازادی و سوژگی، هر چیزی است جز مسئولیت پذیری و خودآیینی و فکر میکند در وضع طبیعی ماقبل قرارداد اجتماعی میتواند آزاد باشد و مردمش آزاد باشند، چنین قدرتی نمی تواند حتا محل نقد و طرف گفت و گویی جدی و نظری ما باشد. این می شود که تصور احمدی نژاد از ازادی می شود دعوت از حبیب و معین و ستار و راه دادن زنان به استادیوم و حذف گشت ارشاد و لو دادن چپاول گران. احمدی نژاد همان درکی را نمایندگی می کند که تمام حکومت و رسانه هایش از ازادی دارند. درکی ماقبل مدنی و لیبرتارینیستی. چنین ازادی را همان رائفی پور می تواند تبیین کند، همانطور که درکشان از امنیت را حسن عباسی و درک امر فرهنگی را مهدی نصیری و ضرغامی. اینها همه در سطح خطابه می مانند و ابای شدید از واردشدن به سطح فلسفه سیاسی دارند، ابای شدید از طرح قرداد اجتماعی و حکومت قانون و سوژگی و مطالبه گری و...
توده عوام هم قاعدتا همان را میخواهند، چرا حکومت قانونی را بپذیرند که فردا در مقام شهروند بخواهند پاسخگوی قانونش باشند. اینجا نه جای امیدی به دولت و قدرت است، نه مردمان. باید صف را از هر دو جدا کرد تا تازه بتوان مساله اصلی و نظری فلسفه سیاسی را طرح کرد. تلویزیون دقیقا جای رائفی و عباسی و علیز و دیگر خطبای خوش خَط و خال است. برای کار جدی نظری باید جای دیگر بود. جایی که نه به الهیات سیاسی دولت باج دهد نه به توده شاکی از دولت.
مدتی مترصد بودم یادداشتی در نقد دیدگاه قبلیم درباره نسبت نظر و عمل بنویسم. منظورم به طور مشخص، پیش فرضی به شدت مساله دار است که از بطن فلسفه جدید، تا قلب تمام ایدئولوژی ها و تفکر سیاسی معاصر رسوب یافته و همچون شاکله ای (در معنای کانتی) به تصورات و دریافت های ما از امر سیاسی، امر نظری و متافیزیکی و... شکل بخشیده است. این پیش فرض که: با تدارک ساختمان متافیزیکی خاص، می توان مبنایی برای عمل و زیست عملی و سعادتمندانه عموم انسان ها فرآهم آورد و به این ترتیب، سیاستی رادیکال را بر شالوده ی متافیزیکی جدید استوار کرد. اینکه این پیش فرض چگونه و از کجا در تفکر فلسفی جدید پیدا شده و زیست مدنی و عمومی اکنون ما را چگونه رقم زده، خود مساله ای پیچیده و طولانی است که باید در نوبت های متعدد و با بسط و دقت کافی به آن پرداخت. به همین دلیل هرچه می نوشتم خرسندکننده نمیشد، تا آنکه امشب یادداشتی از یاشار جیرانی در فیس بوکش دیدم که با قوت قلم و بیانی رسا، بر این مساله پرتو افکنده و راهی برای طرح آن گشوده بود. یادداشت او را در پایین می آورم، به این امید که بتوانم در آینده به مفاد آن بازگردم و نشان دهم که چرا از مدعای اصلی آن دفاع می کنم....
تفاوت میان قدما و متجددین در فلسفه، در ماهیت خرد یا عقل نیست، بلکه در تعقل یا خردورزی آنهاست. تاریخی گرایی چه در هیبت تکامل گرایانه و هگلی آن، چه در صورت نیهیلیستی و هایدگری اش، میکوشد تفاوت قدما و متجددین را به کیفیت و ماهیت عقل بازگرداند: این که عقل قدما معنا و دلالت دیگری از مفاهیم حقیقت، علم، انسان و... مراد می کرد، و اکنون و متجددان برای این مفاهیم دلالت های دیگر مراد می کنند و این دو عقل فی نفسه قیاس ناپذیرند، و احکام ناشی از آنها نیز، با یکدیگر نمی توانند سنجیده یا سازگار شوند. این نسبی گرایی به درجات گوناگون در نسخه های مختلف تاریخی گرایی بروز دارد. در نسخه ی هگلیانیستی (و نه لزوما هگلی)، عقل قدما صورتی ناقص و انتزاعی و یکسویه دارد و در عقل جدید کمال و تمامیت و انضمامیت می یابد. در نسخه ی نیچه ای ( و نه لزوما تفکر خود نیچه)، این تفاوت ماهوی ناشی از کثرت افق هاست و بنابراین هیچ نسبتی، اعم از نقصان و کمال و... میان آنها برقرار نیست.
در عرف رایج سخن گفتن از طبیعت، به علوم تجربی و طبیعی سپرده می شود. نتیجه ی بلافصل این مساله، اخراج امور انسانی از دایره تحقیق در باب طبیعت است. فضایل و احوال و کیفیات نفسانی، اموری سوبژکتیوند، تحت تجربه سوم شخص و تکرار پذیر و بنابراین عینی در نمی آیند و حداکثر با دست یازیدن به تحویل (reduce) آنها به داده های تجربی بتوان از طبیعت امور انسانی یا نظایر آن سخن گفت. به رغم آنکه این مساله ربط جدی با علوم جدید و پیروزی فیزیک ریاضیاتی بر طبیعیات قدمایی دارد، اما این وضع را نباید اساسا جدید یا نوآیین دانست.
ادامه مطلب ...
1. بیایید با تصور عمومی از فلسفه ی افلاطون (افلاطون گرایی به تعبیر نیچه) آغاز کنیم: فلسفه مشق مرگ است، تمرینی برای تعالی جستن از قید بدن و دیده ور شدن به حقایقی مجرد که محدودیت های جسم مادی مجال ادراک آنها را به ما نمی دهند. روشن است که مطلوب بالذات ما در اینجا، همان حقایق جاودانی است، و ما بالعرض با خود بدن و بدن مندی مساله داریم. بدن به خودی خود محل نزاع ما نبود اگر قید و محدودیتی برای ادراک حضوری یا دیانویای افلاطونی ایجاد نمی کرد. به این ترتیب این بدن است که خصم فلسفه است، و نه برعکس.
2. اما اگر حقایق جاودانی در کار نبود چه؟ در آن صورت اصلا بدن مانع و حجاب در برابر چه چیزی می بود؟ بیایید از فروید کمک بگیریم: سرکوب میل، جدای از میل به سرکوب نیست؛ اگر میل (تن) را سرکوب می کنیم به سبب وجود مرتبه ای متعالی تر و مطلوبی کامل تر نیست، بلکه خود سرکوب میل است که به مطلوب ما بدل شده است. ما مایلیم بدن را سرکوب کنیم، نه چون پس پشت آن خبری است، بلکه چون به این سرکوب خو گرفته و آن را مطلوب می دانیم!
1) علاقه مندان به فلسفه عمدتا میلی به تاریخ نشان نمی دهند. تاریخ، به ویژه تاریخ عینی برای آنها در زمره ی امور ثانوی، تجربی، پسینی، صغروی و دست بالا مفید غیرضرور است. چنین موضعی توجیهی کمابیش موجه دارد: اگر فلسفه مستلزم درگیری با مفاهیم کلی و پرسش های جاودانی است، بدیهی است که سرگذشت انسان های میرا که عمدتا هم دغدغه ی نظرورزانه ندارند، نمی تواند پاسخ درس آموزی برای این پرسش ها فرآهم آورد.
2) با این حال این تمام ماجرا نیست. چرا که اولا خود فیلسوفان یا متعاطیان فلسفه ورزی هم افرادی میرا هستند و دسترسی ویژه ای به پاسخ های نهایی ندارند. از سوی دیگر، آنها نیز یکسره تخته بند تاریخ و شرایط عینی هستند و سرگذشت و سرنوشت شان با سرنوشت و سرگذشت دیگران یکسره در پیوند است. به همین سبب، متعاطیان فلسفه در معرض خطری مضاعف هستند: این مساله که آنها همواره از اموری جاودانی و کلی و ثابت پرسش میکنند، می تواند این توهم را به ایشان القا کند که پاسخ های آنها نیز در رتبه ی این پرسش هاست و به این ترتیب وجوه تاریخی و موقتی و وابسته به موقعیت خویش را اموری ثابت و مثالی و ایدئال بینگارند.
3) در واکنش به این دسته از متعاطیان فلسفه، گروه دیگری برآنند که اصلا جوهر عقل فلسفی را نباید جز در همین تاریخ و تجلیات آن دید. تاریخ و ادوارش بروز و پیدایی مطلق، عقل، وجود یا اطوار این هاست و به این ترتیب جست و جوی تعالی و ثبات نخستین در صیرورت تاریخ رفع، و البته صیرورت تاریخ نیز در آینه ی ثبات مفاهیم و فلسفه مرتفع می شود.
4) این وجهه نظر تسامحا دیالکتیکی نیز تهی از ابهام نیست. بزرگترین دامگه در این منظر، تاریخی گرایی (historisim) است. توضیح آنکه در اینجا شکاف میان فلسفه و تاریخ پر نمی شود، بلکه اصلا محل نزاع جا به جا شده و به عوض تاریخ چنانکه هست و فلسفه چنانکه هست، به صورت مفروضی از تاریخ و فلسفه نظر میکنیم که انتظار داریم/می خواهیم/می باید چنان باشند. به این ترتیب به جای تقابل و ستیز میان آنها، آشتی و پیوندی را متصور می شویم که جامع هر دو طرف است. چنین راه حلی نمی تواند پاسخی به وضعیت کنونی بدهد و حتا نسبت به رویکرد تاریخ گریزها خطری مضاعف تر با خود به همراه دارد: با برقراری اتصال کوتاه میان تاریخ و فلسفه، امر مثالی و امر واقعی و... نه تنها تاریخیت تاریخ را به مانند تاریخ گریزها از دست می دهد (چرا که مانند آنها به امور تاریخی رنگی جاودانی و مثالی می زند)، بلکه مثالیت امر مثالی یا ایدئالیته امر ایدئال را که مقوم پرسش فلسفی بود، در صیرورت و نسبیت تاریخ منحل می سازد و پایان فلسفه و پرسشگری متافیزیکی را به انحای گوناگون اعلام می کند. نیهیلیسم نتیجه ی ناگزیر چنین وجهه نظری خواهد بود.
5) بیایید به پرسش اول بازگردیم: ارتباط و نسبت میان فلسفه و تاریخ چیست؟ این پرسش طنین دیگری هم دارد، جز آنچه تا کنون بررسیدیم: نسبت میان نظر و عمل یا حیات فلسفی و حیات غیرفلسفی یا فضیلت نظرورزانه و فضیلت غیرنظرورزانه چیست؟ اگر این پرسش را به این ترتیب بخوانیم، دیگر نیازی نداریم برای طرح پرسش خود تا ظهور هگل انتظار بکشیم. از قضا این پرسش پرسش مرکزی سقراط و محاورات سقراطی افلاطون و رسالات ارسطوست. عجیب نیست که نه واپسین متافیزیسین ها، بل نخستین آنها این پرسش را پرسیده باشند: تا این نسبت (حیات نظرورزانه فلسفی با حیات غیرنظری) در ساحت اندیشه تماتیک و شفاف نشود، امکان خود فلسفه در پرده ی ابهام می ماند. فیلسوفی که نمی تواند با دیگران و دیگری خود ارتباط برقرار کند، خیلی زود ارتباطش با همسانان و حتا خودش را از دست خواهد داد و در اوهام غیر خودآگاه و جهان خصوصیش غوطه ور خواهد شد. بدیهی است که بنیان گذاران فلسفه دفع چنین دخل مقدری بکنند، چرا که در غیر این صورت، محصول و محتوای اندیشه آنان توان دفاع از خود را نخواهد داشت.
6) پاسخ و راه حل بنیان گذاران فلسفه به تمامی متفاوت از دو راه حلی بود که مرور کردیم (تاریخ گریزها و تاریخ گرایان). افلاطون برخلاف شهرتش (و در واقع برخلاف افلاطون گرایی)، نه تنها به آنچه بیرون از فلسفه است بی توجه نیست، بلکه در راه توضیح و توجیه امر نافلسفی چنان چیرگی از خود نشان می دهد که گاه به سختی می توان موضع او را از رقیبش تمییز داد. مافیه تنازع فلسفه برای افلاطون چه شعر باشد، چه امر سیاسی، چه امر دینی؛ در نهایت و برخلاف ظاهر نخستین، این امور مقابل فلسفه هستند که افلاطون چیرگی خود را در آنها به نمایش می گذارد و در عوض وقتی نوبت به خود فلسفه برسد، بیشتر با نمی دانم یا آپوریای سقراطی مواجه می شویم. گویی این فلسفه و فضیلت فلسفی بوده است که نقش نقاب و میانجی برای شناخت امر غیر فلسفی ایفا می کند و نه برعکس!
7) افلاطونی که در دفاع از فلسفه و لوگوس آن در برابر میتوس، خود به میتوس متوسل می شود، در دفاع از فلسفه و فیلسوف در برابر شهر، فیلسوف را حاکم و خادم آن قرار می دهد و در نهایت در رد شعر و حکمت صناعی، خودش اوج صناعت و نویسندگی را استخدام می کند؛ آیا چنین فردی خودش دچار تناقض و نقض غرض مدام نیست؟ پاسخ لزوما مثبت نیست، چرا که اساسا نسبت نظر و عمل یا مفهوم خودآگاهی (خودشناسی) برخلاف تمام دیگر علوم، برای فلسفه امری ذاتی است. فیزیکدان می تواند خودش را نشناسد و غرق طبیعت شود، و اصلا شرط غرقه شدن او در طبیعت همین عزل نظرش از خود و خودشناسی است، این در حالی است که فیلسوف نمی تواند حتا فلسفه اش را بدون پرسش از خود آغاز کند. بنابراین بی راه نیست که افلاطونی که خواهان دفاع و تعریف و اثبات فلسفه است، ابتدا به ساکن از امر غیر فلسفی بیاغازد، چه، او باید خودش را در مقام یک فیلسوف بشناسد و بنابراین باید بداند فیلسوف چه/که هست و چه/که نیست. اما نمی توان مستقیما به پرسش ایجابی پاسخ گفت، چون اولا نمی توان خود را همچون اشیای طبیعی پیش چشم آورد و مستقیما شناخت، در ثانی تا خودشناسی رخ نداده اصلا فیلسوف و فلسفه ای در کار نیست که بتوان به پرسش چیستی یا کیستی اش پاسخ گفت. به این ترتیب فیلسوف ناگزیر رو به دیگری می کند و در آینه ی او رفته رفته خود را می شناسد. فیلسوف همان است که شاعر نیست، پس ابتدا باید شاعر بشود تا سپس بتواند این وصف را سلب کند و به فراسوی حکمت شعری برود.
8) و باز در نهایت بیایید مجددا به پرسش نخست بازگردیم: نسبت فلسفه و تاریخ چیست و چگونه می تواند منقعد شود؟ این نسبت چنانکه افلاطون به ما می آموزد، نه نسبت کلی با جزئی است، نه نسبت صغری و کبری، نه نسبت معقول و محسوس و نه نسبت پیشینی و پسینی. تمامی این دست نسبت ها، فرضیه ای به غایت پرسش برانگیز را مفروض گرفتند: بالفعل معقول و معقول بالفعل است، اندیشه و وجود همان است و به ساده ترین بیان: واقعیت بالذات معقول است. اما هیچ فلسفه ای نمی تواند بر پایه فرضیه ای مناقشه برانگیز مبتنی شود و از خود دفاع کند و در نهایت به تناقض با خود دچار نشود. افلاطون در مقام معمار کاخ فلسفه و وارث منازعات بعد از پارمنیدس به نیکی از این موضوع آگاه بود. پس کار خود را از نقطه ای متفاوت آغاز می کند: هیچ چیز در تاریخ به خودی خود معقول (معقول بالذات) نیست مگر نفس فیلسوف! این خود فیلسوف است که تاریخ را به حد امر معقول می کشاند، اما نه از راه تبیین آن، بل از طریق خودشناسی و وقوف به نفس خویش. فلسفه نه در آینه ی تاریخ، بل تاریخ در آینه ی نفس فیلسوف به ساحت معقول راه می یابد.
9) بر اساس این تصویر اجمالی می توانیم از تاریخ گریزها و تاریخ اندیشانی سخن بگوییم که جملگی در ماقبل تاریخ به سر می برند. کسانی که هر یک به نوبه ی خود، امر نافلسفی را تحقیر و در دل امر فلسفی منحل می کنند و صدالبته به همین دلیل خود امر فلسفی را مضمحل می سازند. اما رعایت امر نافلسفی در فلسفه نیز کاری ساده نیست. کافی و حتا ضروری نیست که با رتوریکی فلسفی از امور نافلسفی سخن بگوییم و به نحو فلسفی از آنها دفاع کنیم (چنانکه پست مدرن ها میکنند). بلکه می بایست از امر نافلسفی دقیقا در کمال نافلسفی خودش و به شکل نافلسفی دفاع کنیم، چنانکه افلاطون در رسائلش به شکل نهان چنین می کرد. او متادب به آداب طرف مقابل می شد و مطابق رسم و آداب او از خودش دفاع می کرد، فرم ادبی محاوره را هم اصلا به همین سبب ابداع کرد و در کار آورد. به این ترتیب اتفاقی اساسی تر نیز رخ می دهد: از امر فلسفی دفاع/توجیهی نافلسفی در برابر نافلسفه ها به جا می آید و فلسفه از سوی آنها به رسمیت شناخته و تصدیق می شود. خودشناسی فیلسوف مهمترین آورده (contribution) افلاطونی/سقراطی در مساله نسبت تاریخ و فلسفه و عمل و نظر است. مادامی که نتوانیم از این وجهه نظر به مساله بنگریم، کماکان و تا زمانی نامعلوم در تعطیلات ماقبل تاریخ خود باقی خواهیم ماند....
@monde_de_perception