آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

دینانی یا سرنوشت محتوم اندیشیدن به تفنن

دینانی ادامه ی آن سنت وعظ و معرکه گیری ست که در میراثی منحط، لاجرم به انحطاط رسیده و از سوی دیگر مقهور دم و دستگاه «صنعت فرهنگ»ی شده که برایش حکم شهر فرنگ گذشته ها را دارد. ترکییب آن سنت خطابی هم اکنون منحط شده، با این صنعت رسانه و فرهنگ، در نبود دانشگاهی که اسلوب نقد را پاس بدارد و معرکه را بر معرکه گیران تنگ کند، می شود مردی از جنس دینانی که از فلسفه ی زبان و ایده آلیسم و انتولوژی و محسوس و معقول و .... را با اورادی نپخته و از سر ذوق، در کتبی متعدد و متوالی، برای مان تنقیح کند و حساب فلسفه و نافلسفه را با کرامات شخصی خود، روشن کند. «شومن» بودن از آن جنس که این استاد دوست داشتنی بدان آلوده شده، سرنوشت تمام کسانی ست که اندیشیدن را نه «خطر کردن»، بل میلی از سر کنجکاوی و حقیقت جویی و.... میدانند. مساله بر سر آن نیست که صدق و کذب را تعلیق کنیم یا نه -و معلم تعلیق صدق و کذب نیز نه پدیدارشناسان که فیلسوفان تحلیل زبانی بوده اند-، مساله حتا بر سر پرسیدن از نسبت فلسفه و تمدن نیز نیست، گو اینکه جماعت سرگردانی در این مرز و بوم، در مراکز مطالعاتی پرشمار «غرب شناسی»، روز و شب از این سوالات می پرسند اما حتا نتوانستند اندیشه ی خود را از مرگ نجات دهند، چه رسد به احیای اندیشه ی مرده ی دیگری.

مساله درست بر سر این است که آیا به تلقی ای از اندیشیدن وفادار می مانیم که خطر و به جان آزمودن خطر را با خود داشته باشد یا نه. اگر پای وفاداری به امر خطیر منطوی در اندیشیدن بایستیم، بسا که خود و بسیاری جز خود را از مرگ نجات دهیم و راهی به آینده و احیای اشباح گذشته بگشاییم، ور نه، اندیشیدن در عصر عسرت زده ی انحطاط سنت و تغلب و انقیاد صنعت فرهنگ، لاجرم به بوالفضولی و تفنن و «پرسه زدن هایی لوس در باغ معرفت» خواهد انجامید...

انرژی خلا کیهان شناختی

گاهی زمان درست جایی که نباید می ایستد، تنها کاری باید در این مواقع کرد، ایستادن کنار زمان است؛ چه، زمان تنها موجود این جهان است که حتا وقتی که ایستاده نیز میتواند بگذرد...

چرا حمله های جواد طباطبایی به وضعیت دانشگاه رادیکال نیست؟

... آنچه دیدنی ست، گرد هم آمدن اساتیدی از دانشگاه تهران است، جهت تصدیق و تایید سخنان و آرای طباطبایی که در آن همایش یک سخن مهم بیشتر نگفت، و آن این که این دانشگاه مرده است!

این اساتید گرام حقیقتا با این بخش مهم و اساسی سخن طباطبایی چه میکنند؟ با آن همدلند؟ مخالفند؟ نادیده میگیرندش و به حساب «تعیین نرخی وسط دعوا» میگذارند؟ عجیب نیست که اصلی ترین خطاب طباطبایی به دانشگاه است و خاموش ترین ها به این خطاب، خود دانشگاهیانند؟

شاید دانشگاه خود به زوال و ویرانی خود متطفن است و آن را با چنین سکوتی از لسان دانگشاهیان تایید میکند؟

به نظر میرسد نظام دانش-قدرتی که در زیر پوست این دانشگاه در حال تکوین و تثبیت خویش است، حتا به سخنان ظاهرا رادیکال طباطبایی ایمن است و به سادگی میتواند آن را گرفته و در خود درونی کند، البته نه به سبب وثاقت و ساختار هوشمندش ، بل به جهت آنکه حرف های طباطبایی هنوز آنقدرها رادیکال و در گسست از وضعیت دانشگاه نیست، که خود و ستایشگانش می پندارند. او به ظرافت و دقت اشاره کرد که دانشگاه تهران زاییده ی نیروی ضرورتی بود که شکست تاریخی مان در ناحیه ی آگاهی ملی مان پدیدار کرد. وانگهی همو، در ادامه بازی را به سطح آل احمدی «تقلید» و «به تقلید زاده شدن» و «به تقلید مردن» باز میگرداند. البته حق این است که گفتار او غنایی بیشتر از گفتار آل احمدی دارد و به جای «آنچه خود داشت» بر «اجتهاد» تاکید میکند، اما با به ابهام و سکوت برگزار کردن نسبت «اجتهاد» و «شکست»، ناگزیر میشود باز به مفهوم مندرس «تقلید» بازگردد که خود از مفاهیم بنیادین همین نظام دانش قدرت کنونی ست که در قالب دانشگاه های ما تجسد یافته. دانشگاهی که به ضرورت نیروی شکست زاده شده، نمیتواند با تقلید زاده شده باشد و دانشگاهی که با تقلید زاده نشده، نمیتواند با تقلید نیز بمیرد، و این نقطه ی کور اندیشیدن طباطبایی-دانشگاهیان کنونی ما به وضعیت تاریخی خویش است...

حکمت خردمندان

-کیست که نداند برای به خاطر آوردن، نخست باید از یاد برد؟

-تقریبا هیچ کس!



-آن که قهقهه می زند، میخواهد لذت خندیدن را برای دیگران، زهرمار کند!


-من برترینم

-راست میگویی؟

-آری، به قدری که راستش را به هر کسی نگویم!



-امان از این قفس، هیچ چیز به مانند این روحم را نمی آزارد!

-امان از تو ای روح! بیشتر از هر که دیده و شناخته ام، مرا می آزاری!



-اینک انسان، ظفرمندتر از همیشه بر قله های افتخار گام می گذارد، آغاز تاریخ او خجسته باد!

-آنک ملال! برفراز سر تمام انسان ها، آنانی که چشمان شان تنها جلوی سر شان را می بیند، نه بالای سرشان را، ایستاده و حکمرانی میکند.

-پس تمام این قرون متمادی رنج و پیشرفت، برای آن بود که ملال را به بالای کوه برسانیم؟

چنین گفت ملالی که خود را ظفرمندانه فاتح قله ها بر دوش آدمیان می دید...

خطاب به تمام کسانی مخاطب کسی جز خود نیستند

دیر یا زود، روزی سر میرسد که سایه ها حوصله شان از نوشته هایی سر میرود، که نویسندگانی خطاب به آنها از زخم هایی میگویند که در تنهایی روح شان را مثل خوره می خورد. دیر یا زود، تمام سایه ها دست به یکی میکنند، علیه این نویسندگان می شورند و جهان را از دست صاحبان شان، در می آورند

روزی که حکومت دیکتاتوری دموکراتیک سایه ها

جهان را 

رستگار کند

و کلمات را

رها از بند خوره هایی که همدیگر را میخورند.

برای معنایی که جان را کاست و هیچ گاه نیامد..

وقت بس تنگ است و محنت بی پایان؛ برون باید کشید از این ورطه رخت خویش، ورطه ی طلب معنا و ناکامی بی پایانش. معنایی که اگر روزی هم پیدایش شود، باید یقه اش را چسبید و کنج دیوارش گذاشت و به او گفت که نوش داروی بعد از مرگ، نیش است و ریشخند، خنده به ریش و زخمی که از پا در آورد و ریشه را سوزاند. باید به او گفت که بازگرد همانجا که تا کنون بودی، آنجا که به خیال خودت به آزمون انتظار، عیار منتظرانت را می آزمودی. برگرد و تو هم بیاموز که معنایی باشی برای هیچ کس، معنایی که این بار نوبت اوست تا منتظر جان مشتاقش باشد، جانی که نمی رسد از راه هیچ گاه، درست به سان خودش...

باید برون کشید از این ورطه، ورطه ی انتظار، ورطه ی غم بی پایان، ورطه ی طلب و نامرادی. باید آزمود دست آخر این بخت خویش، بخت نامراد و نامنتظر و بی معنا را، بخت یک بار برای همیشه زیستن را...

زایل شود هر آن چه به کلی کمال یافت ؛ عمرم زوال یافت و کمالی نیافت

روز از پی روز می رود و قرار جان بی قرار، بی نشان تر می شود. روزها که به سودای پختگی، خام را خام می گذارند و می گذرند، روزها که در استکمال بی کمال تر می شوند و امید امیدواران بی بنیادتر. روزها که قماربازان را هزار مال و مکنت می ماند مگر هوس قمار دیگر، روزها که خاموش می شود سکوت طلب در کوس و بانگ دانایی و دانایان...

من اما «هنوز به رغم این همه» همان بی هنر غافل از خویشتنم. هنوز در سودای کمال و پختگی، در سودای زایل شدن خویشم. طلب می کنم آن را که دانسته یا بی دانش، کارم را به سر رساند، هنوز در کنج عافیت عافیت طلبی می کنم و هنوز بر بی وفایی دنیای دون لعن و نفرین...

گفتنی ها را که می گویند و ناگفتنی ها را هم که به ابتذال بر زمین می ریزند، سهم من می ماند همین زندگی که هیچش نباشد، نه قرار، نه بی قراری؛ نه سخن، نه سکوت. مکرر میکنم مگر روزی جانی به لب رسد و جهانی تازه شود..

باد بی نیازی خداوند..


عطا ملک جوینی در تاریخ جهانگشا آورده است که در بحبوحه ی چیرگی و اشغال و قتل و نهب وتجاوز مغولان، چنگیزخان به بخارا درآمد و به مسجد رفت و مشایخ و ائمّه جماعت و شریعت را احضار کرد و فرمان داد تا صندوق های قرآن را در حضور آنان، کاهدان اسبان سازند و رقاصگان و نوازندگان را به مسجد آورند و رامشگری کنند و آنگاه برخاست و مسجد را ترک گفت و “جماعتی که آنجا بودند، روان شدند و اوراق قرآن در میان قاذورات، لگدکوب اقدام و قوائم گشته. درین حالت امیر امام جمال الدین… روی به امام رکن الدین امام زاده… آورد و گفت: مولانا چه حالت است؟ این که می بینم به بیداریست یا ربّ یا به خواب؟ مولانا امام زاده گفت: خاموش باش!باد بی نیازی خداوندست که می وزد. سامان سخن گفتن نیست.”(تاریخ جهانگشای جوینی، ج ۱، ص ۸۰)

ابرها؛ برای آسمانی که این روزها بی رحمانه زیباست!

- که را بیشتر دوست داری، بگو ای مرد رازآلود؟ پدر، مادر، خواهر، یا برادرت؟

- نه پدری دارم، نه مادری، نه خواهری، نه برادری.

- دوستانت چه؟

- واژه ای بکار بردی که تا امروز برایم گنگ مانده.

- وطنت چطور؟

- نمیدانم جغرافیایش کجاست.

- زیبایی چطور؟

- گر اله و نامیرا بود، چه دوستش میداشتم.

- سیم و زر چطور؟

- بیزارم، آنگونه که شما از خدایان.

- دلبسته چیستی آخر، تو ای بیگانه ی غریب؟

- ابرها...ابرهایی که میگذرند، آن بالا، آن بالا... ابرهای شگفت انگیز.


*شارل بودلر*

و زمان انتها نمی شناسد...

واقعه که از راه رسد، میتوان یک گوشه ایستاد و نظاره اش کرد، می توان به بند محاسباتش کشاند، می توان به آن شک کرد، می توان حتا باورش نکرد؛ وانگهی نمی توان به هیچ کدام از این لطایف الحیل، وقوعش را از کار انداخت، می آید، زیر و زبر میکند و زمان را از لولا در می آورد، مانند خط تا در میانه ی کاغذی سفید، همه چیز را روی خودش باز می اندازد، چندانکه تو گویی هیچ چیز تغییر نکرده، و البته که هیچ «چیز» هم تغییر نکرده، با این همه اما، دیگر هیچ چیز مانند گذشته نیست.

واقعه ای از راه رسیده است، باورش کنیم یا نه، به «باور» ما اهمیتی نمیدهد، او با نیروی بی پایان زمان در دشت بی کران هستی می تازد و می تازاند! ماجرایی نو آغازیدن گرفته، بی اجازه ی هیچ کدام مان و ما درست بی آنکه فهمیده باشیم در میانه ی آن پرتاب شدیم، هر انتخابی کنیم، تفاوتی نمی کند! بازی برقرار است، بسیار جدی تر از آنکه فکرش را بکنیم، ولو زیر میز بزنیم و شهر را بهم بریزیم، نتیجه ی بازی به این کولی بازی ها تغییر نمیکند، زمین و زمان را هم به آتش نیستی بکشانیم، این حقیقت پابرجا می ماند که ما وسط بازی هستیم، در جهان، در جهانی که دقیقا ممکن بود در آن نباشیم! ممکن به امکان خاص! اما حالا که واقعه و زمان هر دو خواسته اند، گریزی نیست، بازی میکنیم! و بازی می سازیم و در جریده ی عالم ثبت میکنیم رد و نشان ماجراجویی مان را! خدا را چه دیدی، بسا که قرن ها بعد‌، وقتی باستان شناسان کنجکاو به آثار و نشانه های ما برسند، بالاخره بفهمند که ما ماجراجویان دوستی ناب، بی مدد هیچ روح القدوس خسته ای، یک بار برای همیشه تاریخ را رستگار کردیم! شاید زان پس، آدمیان بی وجدانی آزرده و جانی فسرده، باز به زمین ایمان آرند و زمان را به عهد و وقت زیستن در زمین بیارایند....


برای ما، برای دوستی ناب...