پدیدارشناسی محض اثر هوسرل ترجمه غلامی
پديدارشناسي محض، روش آن و بستر پژوهش آن
سخنراني افتتاحيه 1917
اثر:
ادموند هوسرل
مترجم:
علينجات غلامي[1]
ترجمهي فارسي اين اثر با احترام تقديم ميشود به دكتر علي اكبر احمدي افرمجامي
اثر فوقالعاده مهم زير فصل نخست از كتاب مجموعهاي از آثار هوسرل متاخر است كه از سوي نشر روزبهان در حال انتشار است. كتاب مذكور شامل چند اثر مهم از ادموند هوسرل است كه پروفسور دان ولتون نيز بر آن مقدمهي تحقیقی بسیار ارزشمندی براي فارسي زبانان نوشته است. اين كتاب با همكاري مهدي صاحبكار به فارسي برگردانده شده و فهرست مطالب آن عبارت است از :
مقدمه
مهدی صاحبکار/علی نجات غلامی
مقدمه براي فارسي زبانان
پروفسور دُن ولتون
پديدارشناسي محض، روش آن و بستر پژوهش آن
علي نجات غلامي
سخنرانيهاي آمستردام: [دربارة] روانشناسي پديدارشناختي
علي نجات غلامي
سخنرانيهاي پاريس
علي نجات غلامي
يادداشتهاي سخنرانيهاي پاريس
علي نجات غلامي
پديدارشناسي و انسانشناسي
علي نجات غلامي
خطابة وين: فلسفه و بحران انسانيت اروپايي
مهدي صاحبكار
خاستگاه هندسه
مهدي صاحبكار
زيستجهان و جهان علم
مهدي صاحبكار
خانمها و آقايان؛ همكاران ارجمند و دوستان عزيز!
[1] عصري تاريخي که تقدير ما را در آن افکنده است، عصر رويدادهاي شگفتانگيز در همة حوزههايي است که حيات روحي بشريت در کار است. هر آنچه نسلهاي پيشين با جهد خود براي نائل شدن به يک کل هماهنگ، در هر ساحتي از فرهنگ، کاشتهاند و هر اسلوب پايداري که بهمثابة روش يا هنجار مقرر داشتهاند، بار ديگر در سيلان افتاده و اکنون در پي صورتهاي تازهاي است که به موجب آنها، عقل چونان چيزي هنوز ناتمام، ميخواهد آزادانهتر توسعه يابد: در سياست، در اقتصاد، در تكنيكها، در هنرهاي زيبا و ـ به هيچ رو کم اهميتتر از آنها ـ در علوم. در دهههاي اندکي از بازسازي، حتي علوم طبيعي ـ رياضياتي، يعني كهنالگوهاي[2] کمال نظري باستاني، عرفشان بکلي تغيير کرده است!
[2] فلسفه نيز در اين تصوير ميگنجد. در فلسفه، اشكالي که انرژي آنها در دورة پس از واژگوني فلسفة هگلي از هم پاشيده بود، ضرورتاً اشكالي از يک رنسانس بودند. آنها اشكالي بودند که فلسفههاي کهن و روشهاي آنها و همچنين برخي از محتويات ذاتي آنها را که توسط انديشمندان بزرگ قديم نشو و نما يافته بود، احياء ميكردند.
[3] اخيراً، نياز به فلسفهاي كاملاً اصيل دوباره نمودار شده است، يعني نيازي به يک فلسفه که ـ در تقابل با توليد ثانوية فلسفههاي رنسانس ـ ضمن روشنسازي راديكال[3] معنا و بنمايههاي مسائل فلسفي، در پي نفوذ به آن بستر آغازيني است که چنين مسائلي بايد بر اساس آن هر راهحلي كه بهطور اصيل علمي است را بيابند.
[4] يک علم بنيادين جديد، يعني پديدارشناسي محض[4]، در درون فلسفه توسعه يافته است: اين علم، علمي دربارة نوعي قلمرو سراسر تازه و بيپايان است. اين قلمرو در يقين روششناختي پايينتر از هيچ يك از علوم مدرن نيست. همة دانشرشتههاي فلسفي، ريشه در پديدارشناسي محض دارند که از طريق بسط آن و از طريق آن به تنهايي، نيروي شايستة خود را کسب ميکنند. فلسفه بهمثابة يک علم متقن، در کل تنها از طريق پديدارشناسي محض ممکن است. اين پديدارشناسي محض است که من ميخواهم دربارهاش سخن بگويم: يعني از سرشت ذاتي روش آن و موضوع آن که براي نظرگاهي که از حيث طبيعي جهت يافته است، ناديدني است.
[5] پديدارشناسي محض مدعي است که علم پديدارهاي محض است. اين مفهوم پديدار که با عناوين مختلفي از همان قرن هجدهم بدون اينکه روشنسازي شود بسط يافته است، آن چيزي است که ما ميخواهيم قبل از هر چيز بدان بپردازيم.
[6] ما ميخواهيم از همپيوندي ضروري بين ابژه[5] [Gegenstand]، حقيقت و شناخت ـ ضمن استفاده از اين واژگان در وسيعترين معناي آنها ـ بياغازيم. براي هر ابژهاي، به طور متناظر يک نظام خودبسا[6] از حقايق ايدئال که صدق آنند و از سوي ديگر، يک نظام از فرايندهاي شناختي ممکن که ابژه و حقايق مربوط به آن به سبب آنها به هر سوژة شناسندهاي داده ميشوند، وجود دارد. بياييد به اين فرايندها بپردازيم. در فروترين سطح شناختي، آنها فرايندهاي تجربه کردن يا به عبارت كليتر، فرايندهاي شهود كردناي هستند که ابژه را در منشاء فهم ميكنند.
[7] چيزي شبيه به همين، آشکارا براي همة انواع شهود و همة فرايندهاي ديگرِ مربوط به معناي ابژه صادق است، حتي آنگاه که اين فرايندها داراي خصيصة صرف باز ـ نماييهايي[7] هستند که خصيصة ذاتي آگاه بودن از موجود بودنِ شهود شدة "به شخصه[8]" را ندارند (مثل يادآوريها يا شهودهاي تصويري يا فرايندهاي معنا كردن چيزي نمادين)، بلکه آگاهي از آنند؛ نه اينکه بهمثابة به يادآورده شده و يا بهمثابة باز ـ نمايي شده در تصوير يا به طريق دلالتهاي نمادين و امور مثل اين باشند و حتي آن هنگام که ارزيابي فعليتِ[9] امر شهود شده[10] به شيوهاي، مهم نيست چه شيوهاي، تغيير كند. بنابراين، حتي شهودات در تخيل ذاتاً شهوداتي از ابژهها هستند و به طور ذاتي "پديدارهاي ابژه" را همراه خود دارند؛ يعني پديدارهايي که به طور آشکار بهمثابة فعليات تعريف نميشوند. اگر شناخت نظري و بالاتر بنا است اصلاً آغاز شود، ابژههاي متعلق به عرصة مورد بحث بايد شهود شوند. مثلاً، ابژههاي طبيعي بايد قبل از اينکه هرگونه نظريهپردازي دربارة آنها بتواند صورت گيرد، شهود شوند. تجربه کردن، آگاهياي است که چيزي را شهود ميکند و ارزيابي ميکند كه آيا بالفعل است؛ تجربه کردن به طور ذاتي بهمثابة آگاهي از ابژة طبيعي مورد نظر و آگاهي از آن بهمثابة امر خاستگاهي[11]، تعريف ميشود: آگاهي از امر خاستگاهي بهمثابة "به شخصه" موجود بودن، وجود دارد. چيزي به همين سان ميتواند با گفتن اينکه ابژهها اصلاً براي سوژة شناسنده چيزي نخواهند بود اگر آنها براي او "آشکار" نشوند، يعني اگر او از آنها "پديداري" نداشته باشد، صادق باشد. بنابراين در اينجا، "پديدار" بر يک محتواي خاص دلالت دارد که به طور ذاتي آگاهي شهودي مورد بحث را مقرر ميکند و براي ارزيابي بالفعليت آن زيرلايه[12] است.
[8] چيزي شبيه به همين باز هم در مورد مسيرهايي که در پي شهودهاي منيفولدي[13] [چندگانهاي، چندشاخهاي] ميآيند که با هم وحدت آگاهي مستمر يگانهاي را از ابژهاي يكسان و اينهمان[14] بر ميسازند، صادق است. شيوهاي که ابژه در هر يک از شهودات منفردِ متعلق به اين آگاهي مستمر در آن داده ميشود، ميتواند مداوماً تغيير يابد؛ مثلاً، ابژة محسوس که "نگريسته ميشود" ـ يعني به شيوهاي که ابژه هميشه در هر گونه دور و نزديک شدني و در هر چرخيدني به گونهاي متفاوت "نگريسته ميشود"؛ چه از بالا، چه از پايين، چه از چپ، چه از راست ـ ميتواند در انتقال از يک ادراک به ادراکات مداوماً جديد، همواره تازه باشد. بهرغم اين امر، ما به شيوهاي که در آن اين دستههايِ ادراکات همراه با تصاويرِ از حيث حسي متغيرشان، مسيرهاي خود را دارند آگاهي شهودياي داريم که آگاهي از يک تکثر متغير نيست، بلکه آگاهي از ابژهاي يكسان و اينهمان است که به حالاتي گوناگون حاضر شده است. به بيان متفاوت، در درونباشي محض چنين آگاهياي، "پديداري" واحد و يگانه به همة چندگانگيهاي حاضرسازيِ پديداري تسري يافته است. خصيصة خاص چنين وضعيتهاي اموري است که باعث تغيير در مفهوم "پديدار" ميشود. علاوهبر وحدت تمام و كمال شهود، نحوههاي متغير و متنوعي كه وحدت در آنها حاضر ميشود، مثلاً نمودهاي پرسپکتيوي مداوماً در تغيير يک ابژة واقعي نيز "پديدار" ناميده ميشوند.
[9] دامنة اين مفهوم بيش از اين نيز وسعت مييابد، آنگاه که ما کارکردهاي بالاتر شناختي را نيز در نظر بگيريم: مثل کنشهاي چندشکلي و همدوسيِ شناخت نظريهپردازانه، ادراكي، تركيبي و ارجاعي. هر فرايند واحدي از هر يک از اين انواع، باز هم بهطور ذاتي آگاهي از ابژهاي است که مختص به آن بهمثابة يک فرايند انديشهاي از نوع خاصي از انواع است؛ ازاينرو، ابژه بهمثابة عنصري از يک ترکيب يا بهمثابة موضوع و يا طرفِ مربوطة يک رابطه و غيره، در نظر گرفته ميشود. فرايندهاي شناختي واحد، از سوي ديگر، در وحدت آگاهي يگانهاي که بهطور ذاتي يک ابژكتيويتة تأليفي واحد، مثلاً يک وضعيت ـ از ـ امور[15] حملي يا يک زمينة نظري واحد را مقوم ميکند، ترکيب ميشوند؛ يعني آنگونه ابژهاي که در جملاتي مثل اينها بيان ميشود: "اين ابژه به اين شيوه مربوط است"، "اين ترکيب کلي اين يا آن اجزاء است"، "رابطه B از رابطه A مشتق ميشود" و غيره.
[10] آگاهي از همة صورتبنديهاي ابژكتيو تاليفي اين انواع از طريق چنين کنشهاي چندعضوياي که براي شکلدهي به وحدتهاي بالاتر متحد ميشوند، رخ ميدهد و با پديدارهاي به طور درونباش قوام يافتهاي رخ ميدهد که در همان حال بهمثابة زيرلايه براي ارزيابيهاي تفاوتگذار از قبيل صدق، احتمال، امکان و غيرة معين، عمل ميکند.
[11] علاوهبر اين، مفهوم "پديدار" براي نحوههاي متغيري از آگاه بودن از چيزي به کار ميرود ـ به فرض مثال نحوههاي واضح يا مبهم، بديهي يا تيره ـ که در آنها رابطه يا پيوند يكسان و اينهمان، وضعيتهاي امور يكسان و اينهمان، پيوستگي منطقي يكسان و اينهمان و غيره، ميتوانند به آگاهي دادهشوند.
[12] بهطور خلاصه، اولين و بدويترين مفهوم پديدار به عرصه محدود شدة آن واقعيتهاي بهطور حسي دادهشدهاي ارجاع دارد [der sinnendinglichen Gegebenheiten] که از طريق آنها؛ طبيعت در ضمن ادراک کردن، ابراز ميشود.
[13] اين مفهوم بدون هيچ تفسيري بسط يافت تا دربرگيرندة هر نوع چيزِ به طور حسي منظور شده يا عينيسازي شدهاي باشد. همچنين بسط يافت تا حيطة آن ابژكتيويتههاي تاليفياي را نيز دربرگيرد که از طريق تأليفات آگاهِ ارتباطي و ارجاعي به آگاهي داده ميشوند. بنابراين شامل همة نحوههايي ميشود که چيزها در آنها به آگاهي داده ميشوند. و در نهايت به نظر رسيد، کل قلمرو آگاهي همراه با همة شيوههاي آگاه شدن از چيزي و همة عناصر مقومهاي که ميتوانند به طور دورنباش متعلق به آنها نشان داده شوند را شامل شود. اينکه اين مفهوم در برگيرندة همة شيوههاي آگاهي از چيزي است، بدين معنا است که شامل هر نوع احساس، تمايل و اراده همراه با "روية" [Verhalten] درونباش آن نيز ميشود.
[14] فهم چنين وسعتي براي اين مفهوم بسيار ساده است، اگر فرد در نظر بگيرد که فرايندهاي عاطفي و ارادي نيز به طور ذاتي داراي خصيصة آگاه بودن از چيزي هستند و اينکه مقولات بسيار زياد ابژهها، از جمله همة ابژههاي فرهنگي، همة ارزشها، همة کالاها و همه کارها ميتوانند تنها از طريق مشارکت آگاهي عاطفي و ارادي تجربه شوند، فهم شوند و نيز ابژكتيو شوند. هيچ ابژهاي از مقولة "اثر هنري" نميتواند در جهان عينيسازيشدة هر موجودي که عاري از هرگونه محسوسيت حساني بوده، يا به عبارتي از حيث حساني کور بوده، واقع شود.
[15] از طريق اين شرح از «پديدار» ما به مفهوم اولية يک پديدارشناسي عام دست مييابيم، به معناي علمي دربارة پديدارهاي ابژكتيو از هر نوعي، يعني علمي دربارة هر نوع ابژهاي؛ يك «ابژه» که بهطور محض بهمثابة چيزي در نظر گرفته شده است که داراي آن تعيناتي است که با آنها خودش را در آگاهي و در نحوههاي متغيري که از طريق آنها خودش را آشکار ميکند، حاضر ميکند. بنابراين، کار پديدارشناسي اين خواهد بود كه پژوهش کند اينكه چيزي ادراک ميشود، چيزي به ياد آورده ميشود، چيزي تخيل ميشود، چيزي به طور تصويري بازنمايي ميشود و يا چيزي نمادين ميشود، چگونه چنين به نظر ميآيد؛ يعني پژوهش کند که اين امر بهسبب اين معنابخشي و خصايصي که به طور ذاتي با ادراک، يادآوري، تخيل، بازنمايي و غيره اِعمال ميشوند خودش چگونه ديده ميشود؟ آشکار است که پديدارشناسي به طريقي يكسان پژوهش خواهد کرد که آنچه در ضمن گردآوري گرد آمده است، آنچه در ضمن انفصال منفصل شده است، آنچه در ضمن توليد توليد شده است و اموري از اين دست براي هر کنشي از انديشيدن چگونه ديده ميشود؛ چگونه ذاتاً در خودش بهطور پديداري "داراي" آنچيزي است که بدان ميانديشد؛ چگونه در ارزشيابي حساني، امر مورد ارزشيابي چنين ديده ميشود؛ چگونه در کنش شکلدهي امر شکل داده شده چنين ديده ميشود و غيره. آنچه پديدارشناسي در همه اين پژوهشها ميخواهد، مقرر کردن آنچه است که بتواند با اعتبار كليِ نظريه بيان شود. با اين حال، در ضمن چنين کاري پژوهشهاي پديدارشناختي بايد به طور قابل فهمي به ذات دروني [das eigene Wesen] خود ادراك كردن، خود يادآوري (يا هرگونه شيوة ديگري از تصور) و خود انديشيدن، ارزشگذاري، اراده كردن و انجام دادن رجوع كنند ـ اين کنشها دقيقاً تا آنجا لحاظ ميشوند که خود را براي تأمل شهودي درونباش حاضر کنند. به اصطلاح دکارتي، اين پژوهش به کوگيتو [ميانديشم] در معناي دقيق آن و نيز به كوگيتاتوم بهمثابة كوگيتاتوم [چيز مورد انديشه در مقام چيز مورد انديشه؛ cogitatum qua cogitatum] ميپردازد. از آنجا که اين دو به طور غير قابل تفکيکي در وجود در هم تنيدهاند، پس آنها نيز به طور قابل فهمي در اين پژوهش خواهندبود.
[16] اگر اينها موضوعات پديدارشناسي هستند، پس پديدارشناسي ميتواند "علم آگاهي" نيز ناميده شود؛ اگر آگاهي به طور محض در نظر گرفته شود.
[17] براي تعريف دقيقتر اين علم، ما تمايز سادهاي بين پديدارها و اوبژهها[16]**[Objekten*] در وسيعترين معناي کلمه در نظر ميگيريم. در بيان عام منطقي، هر موضوعي، هر چه که باشد، براي حملهاي صادق يک ابژه است. بنابراين در اين معنا، هر پديداري، يک ابژه نيز هست. در اين مفهوم فراخ از ابژه، و بهويژه در مفهوم ابژة منفرد، اوبژهها و پديدارها در تقابل با يکديگر قرار ميگيرند. اوبژهها[Objekte]، مثلاً اوبژههاي طبيعي، ابژههايي هستند که براي آگاهي بيگانهاند. در واقع آگاهي، آنها را عينيتبخشي ميكند و آنها را بهمثابة بالفعل وضع ميکند، در عين حال آگاهياي که متوجه آنها ميشود و تجربهشان ميکند خودش چنان شگفتانگيز است كه به پديدارهاي خودش معناي آشكارگيهايي از اوبژهاي خارج از آگاهي، را ميبخشد و اين اوبژههاي "بيروني" را از طريق فرايندهايي كه متوجه معناي آنها ميشوند، ميشناسد. بنابراين، آن ابژههايي که نه فرايندگرهاي آگاهاند و نه عناصر مقوم درونباش فرايندهاي آگاه را ما در وسيعترين معناي کلمه اوبژه ميناميم.
[18] اين امر، دو علم مجزا را در تيزترين تقابل با يکديگر قرار ميدهد: از يک سو، پديدارشناسي، يعني علم آگاهي آنگونه که فينفسه هست، و از سوي ديگر علوم"اوبژكتيو" بهمثابة يك تماميت.
[19] براي ابژههايي که آشکارا با يکديگر همپيوند هستند، متناظر با اين علوم متقابل، به طور کلي دو نوعِ ازبنياد متفاوتِ تجربه و شهود وجود دارد: تجربة درونباش و تجربة اوبژكتيو[17]، که تجربة فرارونده و "بيروني" نيز ناميده ميشوند. تجربة درونباش شامل نگريستني صرف ميشود که در تأملي روي ميدهد که با آن آگاهي و آنچه آگاهي از آن وجود دارد، فهميده ميشود. مثلاً، علاقه يا تمايلي که من اکنون دارم از خودم بروز ميدهم از طريق نگاهي عطف به ماسبق کننده وارد تجربة من ميشود و از طريق همين نگاه، به طور مطلق داده ميشود. در اينجا مراد از "به طور مطلق" چيست، را ميتوانيم با تقابل بفهميم: ما ميتوانيم هر چيز بيروني را تا آنجا تجربه کنيم که خودش را به طور حسي از طريق اين يا آن طرح افکني[18] [Abschattung] براي ما حاضر ميکند، در عوض يک علاقه هيچ گونه حاضرسازي متغيري ندارد، يعني هيچ گونه پرسپکتيو متغيري نسبت به آن و يا منظرهايي از آن که بتواند فرضاً از بالا يا پايين و يا دور يا نزديک ديده شود، وجود ندارد. اصلاً اين چيزي خارجي نسبت به آگاهي نيست که بتواند خود را براي آگاهي از طريق وساطت پديدارهاي مختلف از خود علاقه حاضر كند؛ يعني از علاقهمندي بايد به طور دروني آگاه شد.
[20] اين امر مستلزم اين واقعيت است که وجود آنچه به تأمل درونباش داده ميشود غير قابل شک است، درحاليکه آنچه از طريق تجربة بيروني تجربه ميشود هميشه اين امکان را باز ميگذارد که شايد درخلال تجربيات بيشتر ثابت شود اوبژهاي موهوم بوده است.
[21] با وجود اين، تجربة درونباش و تجربة فرارونده به شيوهاي قابل توجه با هم مرتبطاند: با تغييري در نگرش ما ميتوانيم از يکي به ديگري عبور کنيم.
[22] در نگرش طبيعي، ما فرايندها را در ميان ساير چيزها در طبيعت[19] [Natur] تجربه ميکنيم؛ ما توجهمان را به آنها معطوف ميکنيم، آنها را مشاهده ميکنيم، آنها را توصيف ميكنيم و آنها را تحت مفاهيم طبقهبندي [bestimmen sie] ميکنيم. در حيني که ما چنين ميکنيم در آگاهي تجربهگر و نظريهپردازمان، فرايندهاي آگاه چندشکلياي روي ميدهند که داراي عناصر مقوم درونباشِ مداوماً در تغييري هستند. چيزهاي مورد شمول خودشان را از طريق جنبهاي مداوماً در سيلان حاضر ميکنند، يعني اَشکال آنها از حيث پرسپکتيوي به شيوههايي معين سايهافكني [schatten sich ab] ميشوند؛ دادههاي محسوسات مختلف به طرقي معين فهميده ميشوند، مثلاً بهمثابة رنگآميزيهاي واحدي از اَشکال تجربه شده و يا بهمثابة گرمايي که از آنها ساطع ميشود؛ يعني کيفيات حسي فهميده شده به طريق فهميده شدن ارجاعي و يا علّي به شرايط واقعي و غيره ارجاع داده ميشوند. دهش هريک از اين معاني، در آگاهي و به سبب دستههاي معيني از فرايندهاي آگاهِ سيال صورت ميگيرد. با وجود اين، فرد در نگرش طبيعي چيزي از اين امر نميداند. او کنشهاي تجربه، ارجاع و يا ترکيب را به انجام ميرساند، اما درحاليكه كه وي درحال انجام آنها است، او به سمت آنها نمينگرد، بلکه نگاهاش معطوف به سمت ابژههايي است که از آنها آگاه است.
[23] از سوي ديگر، او ميتواند كانون تمركز توجهيِ طبيعياش را به يک كانون تمركز توجهيِ تأملي پديدارشناسانه متحول کند؛ يعني او ميتواند آگاهي سيال فعلياش و بنابراين جهان چندشکلي پديدارها را به طور كلي موضوع مشاهدات، توصيفات و پژوهشهاي نظرياش کند – پژوهشهايي که در يک کلمه "پديدارشناسانه" ميناميم.
[24] با وجود اين، در اين نقطه، يعني در وضعيت کنوني فلسفه، آن پرسشي پيش ميآيد که ميتوان محكمترينِ پرسشها دانست. آيا چنين نيست که آنچه بهمثابة تأمل درونباش وصف شده است به سادگي همان تجربه دروني روانشناختي باشد؟ آيا روانشناسي جايي مناسب براي پژوهش دربارة آگاهي و همة پديدارهاي آن نيست؟ هر اندازه که روانشناسي قبلاً هرگونه پژوهش نظاممندي دربارة آگاهي را حذف کرده باشد و هر اندازه به طرزي کورکورانه از مسائل راديكال دربارة دهش معناي ابژكتيو، كه در درونباشي آگاهي صورت ميگيرد، عبور کرده باشد، هنوز واضح به نظر ميرسد که چنين پژوهشهايي بايد متعلق به روانشناسي باشند و حتي براي آن بنيادي باشند.
[25] ايدئال پديدارشناسي محض، فقط با پاسخ به اين پرسش محقق خواهد شد؛ پديدارشناسي محض بناست با دقت، از روانشناسي به طور عام و روانشناسي توصيفي پديدارهاي آگاهي به طور خاص تفکيک شود. تنها با اين انفکاک است که کشمکش صدساله در خصوص "روانشناسيانگاري" به نتيجه نهايي خود ميرسد. اين کشمکش با هيچ چيز بهجز روش فلسفي راستين و بنيادي براي هرگونه فلسفهاي بهمثابة علم متقن و محض به پايان نميرسد.
[26] در آغاز، ما اين گزاره را مطرح ميکنيم: پديدارشناسي محض علم آگاهي محض است. اين بدين معناست که پديدارشناسي محض، منحصراً بر اساس تأمل محض ترسيم ميشود و تأمل محض نيز هر نوع تجربه خارجي را از خود دور ميکند و بنابراين از هر گونه هم ـ فرضيِ ابژههايي که با آگاهي بيگانهاند احتراز ميورزد. از آن سو، روانشناسي علم طبيعت رواني و بنابراين علمي دربارة آگاهي بهمثابة طبيعت يا بهمثابة رخدادي واقعي در جهان زمان ـ مكاني است. روانشناسي بر اساس تجربة روانشناسانه ترسيم ميشود، تجربهاي که ادراكي غير مستقيم است كه تأمل درونباش را با تجربه بيروني يا خارجي [äusserer Erfahrung] پيوند ميدهد. بهعلاوه، در تجربه روانشناختي امر رواني بهمثابة رخدادي در درون همدوسِشِ طبيعت داده ميشود. به طور خاص، روانشناسي بهمثابة علم طبيعي دربارة حيات رواني، فرايندهاي آگاه را بهمثابة فرايندهاي آگاه يک موجود جاندار؛ يعني بهمثابة الحاقيات علّي واقعي به بدنهاي جاندار تلقي ميکند. روانشناس بايد به منظور برخوردار شدن از فرايندهاي آگاه که از حيث تجربي داده شدهاند به تأمل متوسل شود. با اين حال، اين تأمل به سطح تأمل محض نميرسد؛ زيرا اين تأمل در ضمن تعلقاش به بدن جاندار مورد نظر با تجربة امر خارجي پيوند دارد. بنابراين خودِ آگاهياي که از حيث روانشناختي تجربه شده است ديگر آگاهي محض نيست، خودِ آگاهي که بدين شيوه به صورت اوبژكتيو فهميده شده است تبديل به چيزي فراسورونده ميشود، يعني تبديل به رخدادي در آن جهان مکانياي ميشود که به واسطة آگاهي به گونهاي فراسورونده آشکار ميشود.
[27] حقيقت بنيادي اين است که نوعي شهود وجود دارد که ـ برخلاف تجربه روانشناختي ـ در درون تأمل محض باقي ميماند: تأمل محض هر چيزي که در نگرش طبيعي داده ميشود را دور ميکند و بنابراين کل طبيعت را بيرون ميگذارد.
[28] آگاهي از آنجاكه به طور ذاتي عناصر مقوم خاص خودش را دارد، به طور محض در نظر گرفته ميشود و هيچ موجودي که فراسوي آگاهي برود، هم ـ وضع نيست.
[29] آنچه تأمل محض به طور موضوعي وضع ميكند، صرفاً امر داده شده است؛ همراه با همة دقايق ذاتي درونباش آن که مطلقاً در مقام داده شدة به تأمل محض هستند.
[30] دکارت مدتها پيش به کشف عرصة پديدارشناسي محض نزديک شد. او اين کار را در تأمل بنيادي و مشهورش انجام داد ـ که با اين حال، اساساً ثمربخش واقع نشد ـ که منتهي شد به نقل معروف "من ميانديشم، من هستم"[ego cogito, ego sum]. چيزي که موسوم است به فروکاست پديدارشناسانه، ميتواند با تعديل روش دکارت حاصل آيد، يعني با اِعمال آن به گونهاي محض و نتيجهبخش و در عين حال کنارگذاشتن همة اغراض دکارتي. فروکاست پديدارشناختي روشي است براي اثرگذار كردن راديكال ميدان پديدارشناختي آگاهي از همه ناخالصيها و فعليتهاي اوبژكتيو و خالص نگه داشتناش از آنها. به نکتة زير توجه کنيد: طبيعت، يعني عالم اوبژكتيويتة زماني ـ مکاني به طور مداوم به ما داده ميشود؛ يعني در نگرش طبيعي، طبيعت پيشاپيش زمينة پژوهشهاي ما در علوم طبيعي و زمينة اغراض عملي ماست. با اين حال، هيچ چيز مانع نميشود که ما آن را از فعليت بيانداريم، يعني به عبارتي باور به بالفعل بودن آن را رها کنيم، برغم اينكه اين باور تا آنجا پيش رود که در همان حال در فرايندهاي ذهني ما رخ دهد. درنهايت، به بياني کاملاً کلي، هيچ باوري و هيچ اعتقادي ـ اگرچه بديهي ـ بنا بر ذاتاش مانع از اين امکان نميشود که به شيوهاي خاص از فعليت بيافتد و يا نيرويش گرفته شود. اين بدين معناست که ما ميتوانيم از هر نمونهاي كه يكي از اعتقاداتمان را در آن بررسي ميکنيم، بياموزيم که شايد بتوان در مقابل ايرادات از آن دفاع کرد و يا آن را بر پايهاي تازه دوباره مستقر کرد. شايد آن پايهاي باشد که ديگر ابداً نتوان بدان شک کرد. با اين حال، ما آشکارا در حين کل اين بررسي شيوهاي را که ما نسبت با اين اعتقاد بدان عمل ميکنيم، تغيير ميدهيم. بدون تسليم کردن اعتقادمان به حداقلها، ما هنوز در آن اعتقاد مشارکت نميکنيم؛ يعني ما منکر ميشويم که پذيراي آنچه آن اعتقاد به سادگي در مقام حقيقت ارائه ميدهد، بهمثابة حقيقت، باشيم. در حاليکه در حال بازرسي هستيم اين حقيقت مورد بحث ميماند؛ يعني براي ديده شدن باقي ميماند و تصميمي دربارهاش نميگيريم.
[31] در مصداق ما، يعني در تأمل محض پديدارشناختي، هدف، زير سئوال بردن و آزمون باورمان به واقعيات خارج از آگاهي نيست. بلکه با اين اوصاف، ما ميتوانيم يک از ـ فعليت ـ انداختني مشابه را براي آگاهي از واقعيت اِعمال کنيم که به موجب آن کل طبيعت، موجودي است که براي ما موجود است[für uns gegebenes Dasein ist]؛ و چنين کاري را مطلقاً دلبخواهي [ad libitum] انجام دهيم. بنابراين ما براي هدف يگانة دستيابي به قلمرو آگاهي محض و خالص نگه داشتن آن، مهيا ميشويم؛ يعني هيچ باوري را که مشتمل است بر تجربه اوبژكتيو نپذيريم و بنابراين کمترين استفادهاي از هرگونه نتيجهاي که مشتق از تجربة اوبژكتيو است نکنيم.
[32] بنابراين بالفعليت کل طبيعت مادي و هرگونه جسمانيتِ همراه با آن، از جمله بالفعليت بدن من، يعني بدني که بدن سوژة تشخيصدهنده است، از فعليت ساقط ميشود.
[33] اين امر، در مقام يک نتيجه روشن ميکند که کل تجربة روانشناختي نيز از فعليت ساقط ميشود. اگر ما مطلقاً خود را از لحاظ کردن طبيعت و هرگونه امر جسماني بهمثابة بالفعلْ موجود ممنوع کنيم، آنگاه امکان لحاظ کردن هرگونه فرايند آگاهي به هر شکلي، چه در مقام دارندة پيوندي جسماني بودن و چه در مقام رخدادي رويداده برطبق طبيعت بودن، نيز ساقط ميشود.
[34] هنگامي که اين ممانعت راديكال روششناختي از هرگونه بالفعليت اوبژكتيو اِعمال شود؛ چه چيزي برجاي باقي ميماند؟ پاسخ روشن است. اگر ما هرگونه بالفعليت تجربي را از کار بياندازيم، ما هنوز دادگي شکناپذير هرگونه پديدار تجربياي را داريم. اين امر، در مورد کل جهان اوبژكتيو نيز صادق است. ما براي استفاده از بالفعليت جهان اوبژكتيو ممنوعيت داريم، يعني جهان اوبژكتيو هرطور که هست در پرانتز گذاشته ميشود. آنچه براي ما باقي ميماند تماميت پديدارهاي جهان است، پديدارهايي که با تأمل، آن طور که به طور مطلق فينفسه [in ihrer absoluten Selbstheit] هستند، فهم ميشوند. از آنجا که همة اين عناصرِ مقومِ حيات آگاه به طور ذاتي هر طور که هستند باقي ميمانند، از طريق آنها است که جهان تقويم ميشود.
[35] آنها تا آنجا که محتواي پديداري خودشان منظور است، هنگامي که بالفعليت اوبژكتيو از بازي خارج ميشود، به هيچ وجه هيچ آسيبي نميبينند. همچنين تأمل، از آنجا که پديدارها را در وجود خودشان ميفهمد و مينگرد نيز به هيچ روي آسيب نميبيند. در واقع فقط اکنون است که تأمل، محض و انحصاري ميشود. بهعلاوه، حتي باور به امر اوبژكتيو، يعني باوري که خصيصة تجربه صرف و نظرية امپريكي است، براي ما از دست نميرود. در عوض، تبديل به موضوع ما ميشود تا آنجا که ذاتاً مصرح در آن و منطبق با آن بهمثابة معناي آن است و در مقام زيرلايهاي است براي هر آنچه وضع شده است؛ يعني ما به باور مينگريم؛ ما خصيصة درونباش آن را تحليل ميکنيم؛ ما همدوسيهاي ممکن آن را پيگيري ميکنيم، بهويژه آنهايي که مربوط به بستريابياند؛ ما در تأمل محض آنچه را در ضمن تحولات به سوي تکميل بينش پرسازنده رخ ميدهد مطالعه ميکنيم، يعني آنچه معناي منظور شده در چنين تحولاتي را ابقاء ميکند، آنچه پربودگي شهود براي اين معنا حاصل ميآورد، هرگونه دگرگوني و غنايي که امر موسوم به بداهت در آن مشارکت دارد و هرگونه پيشرفتي که با آنچه در اين رابطه موسوم است به "کسب حقيقت اوبژكتيو از طريق بينش" صورت ميگيرد. در پي اين روش فروکاست پديدارشناختي (يعني از فعاليت انداختن هرگونه باوري به امر فراسورونده)، هر نوع آگاهي عملي، نظري و ارزشي به شيوهاي يکسان ميتواند موضوع تحقيق شود؛ و همه اوبژكتيويتههايي که در آن تقويم شدهاند ميتوانند مورد پژوهش قرار گيرند. اين پژوهش چنين اوبژكتيويتههايي را صرفاً در مقام همپيوندهاي آگاهي در نظر ميگيرد و فقط در چهاي و چگونگي پديدارهايي که از همدوسيها و فرايندهاي آگاه مورد بحث دريافت شدهاند، تحقيق خواهد کرد. بدين شيوه، چيزهايِ طبيعت، اشخاص و جوامع شخصي، صور ها و صورتبند هاي اجتماعي، صورتبنديهاي شعري و ظريف و هرگونه کار فرهنگي، همه و همه تبديل به سرفصلهايي براي پژوهشهاي پديدارشناختي خواهند شد؛ اما نه در مقام بالفعليات؛ يعني طريقي که آنها در انطباق با علوم اوبژكتيو در نظر گرفته ميشوند؛ بلکه در نسبت با آگاهياي که اين اوبژكتيويتهها را براي سوژة آگاه مورد نظر – با وساطت گنجينهاي بدواً سردرگم از ساختارهاي آگاهي – تقويم ميکند. بنابراين آگاهي و آنچه آگاهي از آن آگاه است، آن چيزي است که بهمثابة حيطة تأمل محض که در نتيجة فروکاست پديدارشناسانه حاصل آمده است باقي ميماند: يعني تکثر بيپايان شيوههاي آگاه شدن از يک سو و تناهي همپيوندهاي رويآوردي از سوي ديگر. آنچه ما را از تخطي از اين عرصه مصون ميدارد، اين شاخص است که با عنايت به روش فروکاست پديدارشناختي هر باور اوبژكتيو به محض ورود به آگاهي، احراز ميشود. اين شاخص از ما ميخواهد: هيچ مشارکتي در آن باور نداشته باشيم؛ يعني در نگرش مربوط به علوم اوبژكتيو فرو نغلطيم؛ و فقط پديدار محض را در نظر بگيريم! آشکار است که اين شاخص تا عرصهاي کلي است که در آن پذيرش خود علوم اوبژكتيو که روانشناسي يکي از آنها است، معلق ميشود. اين شاخص همه علوم را به علم پديدارها متحول ميکند و در اين حالت آنها در ميان موضوعات بزرگتر آن قرار ميگيرند.
[36] با وجود اين، به محض اينکه دعوي شود که هر گزارهاي دربارة چيزهاي اوبژكتيو، کلاً هر چه که باشد، از جمله حتي مشکوکترين صدق، صدقي معتبر است، سرزمين پديدارشناسي محض متروک ميشود. چراکه آنگاه است که ما بر فراز زميني اوبژكتيو ميايستيم و با روانشناسي يا هر علم اوبژكتيو ديگري به جاي پديدارشناسي پيش ميرويم.
[37] اين تعليق راديكالِ طبيعت به يقين با ريشهدارترين عادات تجربه و انديشيدن ما در تعارض قرار ميگيرد. با اين حال، دقيقاً به همين دليل است که فروکاست پديدارشناسانة خود ـ آگاهِ كامل مورد نياز است، اگر آگاهي بنا است کلاً در درونباشي محض آن پژوهش شود.
[38] اما هنوز قيودات ديگري نيز به ذهن متبادر ميشوند. آيا پديدارشناسي محض به درستي در مقام يک علم ممکن است، اگر ممکن است، چگونه؟ هنگامي که تعليق به انجام ميرسد، ما ميمانيم و آگاهي محض. با وجود اين، در آگاهي محض ما آنچه مييابيم سيلاني آشوبناک از پديدارهايي است که هرگز بازگشتپذير نيستند، اگرچه آنها شايد به گونهاي شکناپذير در تجربه تأملي داده شوند. تجربه به خودي خود علم نيست. اکنون که سوژة تأملکننده و تشخيصدهنده دقيقاً فقط پديدارهاي سيالاش را دارد و از آنجا که سوژة تشخيصدهندة ديگر ـ يعني جسمانيت او و در نتيجه آگاهي او نيز چنين است ـ در درون حيطة از بازي خارج شده قرار ميگيرد، چگونه يک علم امپريكي ميتواند ممکن باشد؟ چرا که علم نميتواند خودتنهاانگارانه باشد. بلکه بايد براي هر سوژهاي (فاعل شناسايي) تجربهاي معتبر باشد.
[39] ما در يک موقعيت نامطلوب قرار خواهيم گرفت اگر علم امپريكي تنها نوع ممکن علم باشد. پاسخ به اين پرسش ما را به سمت عميقترين و در عين حال هنوز حل ناشدهترين مسئلة فلسفي ميکشاند. پديدارشناسي محض اگر قرار است آنچه ميتواند باشد، بنا نيست درمقام يک علم امپريكي بنا شود و آنچه از "محضبودگي" آن مراد ميشود فقط تأمل محض نيست بلکه در همان حال نوعي است به تمامه متفاوت با محضبودگياي که در اسامي ساير علوم منظور ميكنيم.
[40] ما اغلب بهشيوهاي کلي و عقلاني دربارة رياضيات محض، حساب محض، هندسة محض، حرکتشناسي محض و غيره سخن ميگوييم. ما، اينها را در مقام علومي محض، در تقابل با علومي از قبيل علوم طبيعي، که متکي بر تجربه و استقراء هستند قرار ميدهيم. علومي که بدين معنا محض هستند، يعني علومي پيشيني، از هر گونه تصديقي دربارة بالفعليت امپريكي مبري هستند. به گونهاي ذاتي، از آنها دفاع ميشود تا دربارة امور ممکن بهطور ايدئال و قوانين محض حاصل از آنها باشند نه درباره بالفعليات. در مقابل اينها، علوم امپريكي علومي دربارة امر واقعي بالفعل هستند که درست از طريق تجربه داده ميشوند.
[41] حال، از آنجا که تحليل محض، چيزهاي بالفعل و عِظَم واقعي آنها را در نظر نميگيرد، بلکه در عوض قوانين ذاتي مربوط به ماهيت هرگونه کميت ممکني را ميپژوهد، يا درست مثل هندسة محض مقيد به اشکال مشاهده شده در تجربة واقعي نيست، بلکه در عوض دربارة اشکال ممکن و تبدلات ممکن آنها که در تخيل هندسي محض به طور دلبخواهي [ad libitum] ساخته ميشوند، تحقيق ميکند و قوانين ذاتي آنها را مستقر ميکند؛ دقيقاً به شيوهاي اينچنين پديدارشناسي محض نيز هدفاش پژوهش قلمرو آگاهي محض و پديدارهاي آن نه در مقام موجودات واقعي، بلکه امکانهاي محض همراه با قوانين محض آنهاست. و در واقع هنگامي که فردي با مُلك تأمل محض آشنا ميشود، بر او اين ديدگاه نيز تحميل ميشود که امکانهاي محض، موضوعِ قوانين ايدئال در قلمرو آگاهي محض نيز ميشوند. به فرض مثال، پديدارهاي محضي که از طريق آنها يک اوبژة مکاني ممکن خود را براي آگاهي حاضر ميکند، داراي نظام متناهي صورتبنديهاي ضروريشان هستند که بدون قيد و شرط براي هر آگاهي تشخيصدهندهاي الزامي است، اگر آن آگاهي بنا است قادر باشد واقعيت مکاني را شهود کند[Raumdinglichket]. بنابراين، ايدئال يک چيز مکاني به طور پيشيني، براي آگاهي ممکن از چنين چيزي، يک مجموعه قاعدة مقرر ميکند؛ قواعدي که ميتوانند به طور شهودي پيگيري شوند و چونان درک شده، منطبق با نوعيت صورتهاي پديداري در مفاهيم محض تصديق شوند. همين حالت نيز براي هرگونه مقولة اصلي از ابژكتيويتهها نيز صادق است. بنابراين، وصف "پيشيني" خرقهاي نيست که برخي گزافگريهاي ايدئولوژيک را در زير خود بپوشاند، بلکه تا آنجا معنادار است که بهسان "محضبودگي" تحليل رياضياتي يا هندسي باشد.
[42] آشکار است که در اينجا پيشنهادي بهجز اين قياس مفيد ارائه كنم. بدون کاري پر زحمت، هيچ کس قادر نيست هيچ گونه مفهوم انضمامي و کاملي دربارة اينکه تحقيق رياضياتي محض به چه سان است و يا درباره بينشهاي فراواني که ميتوانند از آن حاصل آيند، داشته باشد. يک نوع کار ژرف از اين دست، که براي آن هيچ تعريف عامي نميتواند به طور بسنده جايگزين شود مورد نياز است اگر فرد ميخواهد علم پديدارشناسي را به طور انضمامي بفهمد. اينکه چنين کاري به صرف وقت ميازرد، به سهولت ميتواند از موقعيت يگانة پديدارشناسي نسبت به فلسفه از يک سو و روانشناسي از سوي ديگر فهميده شود. اهميت عظيم پديدارشناسي محض براي هرگونه بستريابي انضمامي روانشناسي، از همان آغاز روشن است. اگر کل آگاهي موضوع قوانين ذاتي است به شيوهاي مشابه با اينکه واقعيت مکاني موضوع قوانين رياضياتي است، پس اين قوانين ذاتي پرثمرترين اهميت را در پژوهش فاكتهاي مربوط به حيات آگاه آدمي و حيواناتِ فاقد تميز، خواهند داشت.
[43] بنابراين، تا آنجا که فلسفه مد نظر است، کافي است اشاره کنيم که همة مسائل عقلي ـ نظري [vernunft-theoretischen]؛ يعني مسائلي که نقد موسوم به نقد سنجشي، نظري و عملي مشتمل بر آنهاست به تمامه همراه با همدوسيهاي ذاتي متداول بين اوبژكتيويته عملي، ارزششناسانه و نظري و آگاهياي که در آن اين اوبژكتيويته به طور درونباش تقويم ميشود، مد نظر هستند. ساده است اثبات کنيم که مسائل عقلي ـ نظري ميتوانند با اتقان علمي فرمولبندي شوند و بنابراين در همدوسي نظاممندشان تنها با تکيه بر مُلك آگاهي پديدارشناسانة محض و در درون چارچوب يک پديدارشناسي محض، ميتوانند حل شوند. نقد عقل و همه مسائل فلسفي همراه با آن ميتواند با نوعي تحقيق که به طور شهودي بر اساس آنچه به طور پديدارشناختي داده شده است ترسيم ميشود، در مسير علم متقن افكنده شود نه با نوعي انديشه که مفاهيم ارزشي را از بازي خارج ميکند، يعني يک بازي که با برساختهايي دور از شهود انجام ميشود.
[44] فلاسفه، اکنون که چيزها پيشروياند، بيش از حد شيفتة انتقاد از بالا به جاي مطالعه و فهم چيزها از درون هستند. آنها گاهگاه با پديدارشناسي به گونهاي برخورد ميکنند که بارکلي ـ که از سويي روانشناس و فيلسوفي برجسته است ـ دو قرن پيش با حساب بينهايت خُرد که در آن زمان تازهتأسيس بود، برخورد ميکرد. او با نقدِ از حيث منطقي تيز اما سطحي خود، ميانديشيد که ميتواند اين نوع تحليل رياضياتي را در مقام افراطي به تمامه بيپايه، يعني يک بازي پوچ که با انتزاعياتي خالي انجام ميشود، اثبات کند. مطلقاً جاي شک نيست که پديدارشناسي، چونان چيزي تازه و بارورترين چيز، بر هر مانع و حماقتي غلبه خواهد کرد و از توسعهاي عظيم بهرهمند است؛ درست بهسان رياضيات بينهايت خُرد که براي معاصرانش بسيار بيگانه بود و درست بهسان فيزيک دقيقه كه از زمان گاليله تاکنون، در تقابل با ابهام صريح فلسفة طبيعي رنسانس بوده است.
به پيروي از کار دوريون کايرنس در ترجمه تأملات دکارتي هوسرل، واژه "object" را که با حرف کوچک o شروع ميشود معادل واژه “Gegenstand”آورده و خواهم آورد و با حرف بزرگ O معادل "Objekt". به همين طريق مشتقات "Gegenstand" يا "Objekt" با مشتقات "O/object" ترجمه ميشوند که با حروف o کوچک يا بزرگ در جاي خود نشان داده خواهند شد. آنجا که واژة "Gegenstand" يا يکي از مشتقات آن براي اولين بار در جمله بکار رفته است معادل آلماني را نيز درون گيومه ميآورم. انجام اين کار براي رعايت کمال متني است که در آن بين معناهاي "Gegenstand" و "Objekt" تفاوت گذاشته شده است. مترجم انگلسي
من نيز در اين مقاله كه مشخصاً بر اين تمايز تأكيد شده است، معادل "ابژه" را به جاي "Gegenstand" و "اوبژه" را به جاي"Objekt" بکار ميبرم. براي"Objectivity" از معادل اوبژكتيويته و براي "objectivity" از معادل ابژكتيويته استفاده ميکنم و البته در اولين موردها واژگان اصلي را در کروشه ميآورم. در خصوص اين نكته كه به نظر ميرسد اين معادلگذاري در تلفظ اشكال ايجاد خواهد كرد، نيز توجيه من اين است كه در ترجمه، لحن كلام و تاكيدي كه با تمايزگذاريهايي از اين قبيل حاصل ميآيد بسيار مهمتر از تفاوت صَرفي كلمات است. به هر حال درست است كه تلفظ لاتين كلمه چه با "O" باشد چه با "o" فرقي نميكند، در حاليكه در فارسي ايگو و اگو دو تلفظ دارند و اين يك اشكال صرفي جدي به نظر ميرسد، اما از آنجاكه نمود ظاهري اينها ميتواند تاكيد بسيار مهمي را از سوي مولف نشان دهد، اولويت را به ترجمة لحن تاكيدي جمله ميدهم چنانكه در مقالات بعدي درخصوص "ابژه" و "اوبژه" نيز همين كار را كردهام. مترجم فارسي
[1]. اين اثر از ترجمة انگليسي رابرت ولش جردن [Robert Welsh Jordan] به فارسي برگردانده شده است.
[2]. archetypes
[3]. radical clarification
[4]. pure phenomenology
[5]. obeject
[6]. inclosed
[7]. re-presentations
[8]. In person
[9]. actuality
[10]. intuited
[11]. origanary
[12]. subdtrate
[13]. Manifold: چند گانه، چند شاخه، چند راهه
[14]. one and the same
[15]. State-of-affaires
[16]. Objects
[17]. Objective
[18]. adumbration
[19]. nature