درونباشي: يك حيات

 

اثر:

ژيل دلوز

همراه با يك معرفي و زندگي­نامه­ي كوتاه از دايره­المعارف استنفورد

ترجمه­: علي­ نجات غلامي


يادداشت مترجم: متن زير بدون شك از مهم­ترين متون پديدارشناسان نسل دوم است؛ البته اگر اين تقسيم را كه بسياري از مفسران عرصه­ ي پديدارشناسي ارائه داده ­اند بپذيريم كه تاكنون سه نسل از پديدارشناسان ظهور كرده ­اند؛ نسل اول: هوسرل، هايدگر، سارتر و مرلوپونتي و ديگران؛ نسل دوم: دلوز، دريدا، ريكور و ديگران، نسل سوم: دان زهاوي و برخي ديگر. به هر حال لازم به توضيح است كه بنده دلوز و دريدا و ديگران را از ساحت پديدارشناس بودن در اين مجله تفسير و معرفي مي­ كنم و قطعاً چنين متفكراني ابعاد ديگري هم دارند كه مي ­توان از آن حيث ايشان را توضيح داد. نكته­ ي اين مطلب اين است كه متن زير با همان ادبيات پديدارشناسانه و هوسرلي ترجمه شده است و تفاوت برخي معادلات براي واژگان دال بر كم سوادي بنده در ترجمه نيست [يك نكته را نيز همين جا اشاره مي ­كنم كه اگر پيش از اين متوني ويرايش ناشده را در اين مجله منتشر كرده ام فقط به دلايل امنيتي بود و الان ديگر اين كار لازم نيست]، اگرچه بر كليت فكر دلوز هنوز چيزگي ندارم و بنده كلاً با برخي انديشه ­هاي بسيار آوانگارد فرانسوي نميه­ ي دوم قرن بيستم چندان همدلي ندارم. اما به دو دليل اساسي به انديشه ­هاي دلوز علاقه­مند شده ­ام. نخست اينكه دلوز در ادمه ­ي حركت سارتر در تفسير برون ­انگارانه از اگوي فرارونده­ ي هوسرل حركت مي­ كند و پروژه اي پديدارشناسانه را دنبال مي­ كند كه در واقع با كانت متاخر به مثابه  كشف "ساختارهاي نيروي حيات" و قبل از او درواقع  به نحوي مقدماتي در نزد اسپينوزا در "مطالعه­ ي قدرت پيشاتاملي ميل به زندگي" آغاز شد و به بعد به نوعي در نزد هگل و بعد از آن توسط نيچه به مثابه "اراده­ ي معطوف به حيات" مفصل­ بندي شد و در نهايت از سوي هوسرل در مقام "مطالعه ­ي سوبژكتيويته­ ي فرارونده" يعني "حياتِ آگاه‌" در يك چارچوب كاملاً فلسفي قرار گرفت. از سوي ديگر كار دلوز به تبع برگسون ادامه­ ي يك مطالعه در منيفولدهاي ساختار آگاهي است كه در واقع همزمان پروژه اي بود كه هوسرل و برگسون با توجه به هندسه ي ريماني در عبور از زمان نقطه ­اي نيوتوني موفق به اجراي آن شدند. در واقع دلوز در دو محور، مهم­ترين بنيان­ هاي پديدارشناسي يعني " وحدت حيات آگاهي به مثابه اگوي فرارونده" و "زمان-آگاهي" را ارتقاء مي­ دهد. به همين دليل رويه­ ي برخورد من با دلوز  دنبال كردن كارهاي انضمامي وي در مسائل اجتماعي-سياسي­تر نيست، گرچه آنها نيز خالي از اهميت نيستند. اما براي من رويه ­ي كاملاً فلسفي او دارايِ اهميت است.

 

 يك عرصه­ ي فرارونده چيست؟ اين عرصه، مي­ تواند از تجربه متمايز شود، طوري كه نتواند به ابژه ­اي ارجاع يابد يا متعلق به سوژه ­اي (يعني تصوري [بازنمايي­ اي] امپريك) باشد. بنابراين، به مثابه يك سياله ­ي محضِ آگاهيِ نا-سوبژكتيو آشكار مي­ شود، يعني يك آگاهيِ غيرشخصيِ پيشا-بازتابي، يك ديرندِ كيفي از آگاهي بدون يك خود. ممكن است عجيب به نظر آيد كه امر فرارونده با چنين داده ­شده­ هاي بي­واسطه­ اي تعريف گردد: ما از يك امپريسيسم فرارونده در تقابل با هر آنچيزي كه جهان را از سوژه و ابژه مي­ سازد، حرف مي­ زنيم. چيزي بكر و قدرتمند در اين امپريسيسم فرارونده است كه البته عنصري از احساس (يعني امپريسيسم ساده) نيست، زيرا احساس فقط شكافي در درون سيلانِ اگاهيِ مطلق است. در عوض، به هر حال مي­ تواند نزديك به حسيات باشد، گذري از يكي به ديگري به مثابه شدن، به مثابه كاهش و افزايش در قدرت (يعني كميت نهفته). پس آيا آنگاه ما بايد عرصه­ ي فرارونده را با يك آگاهي­­­ِ محضِ بي­ واسطه نه با ابژه و نه با خود، به مثابه حركتي كه نه آغاز مي­شود و نه پايان مي­يابد تعريف كنيم؟ (حتي تصور اسپينوزا از اين گذر يا كميت هنوز به آگاهي التجا مي­ برد).

اما رابطه­ ي عرصه ­ي فرارونده با آگاهي فقط يك رابطه­ ي مفهومي است. آگاهي فقط هنگامي كه يك سوژه در عين حال هم هستيِ بيرون از اين عرصه و هم آشكارگي را در مقام "اموري فراسورونده"، به مثابه ابژه­ اش توليد مي­ كند، تبديل به يك امر واقع مي ­شود. برعكس، ماداميكه آگاهي از عرصه ­ي فرارونده در سرعتي نامحدود و در همه ­جا منتشر، عبور مي ­كند، هيچ چيزي قادر نيست آن را آشكار كند. در واقع، تنها هنگامي بيان مي­ شود كه بر سوژه ­اي كه آن را به ابژه­ ها ارجاع مي ­دهد، بازتابد. به اين دليل است كه عرصه­ ي فرارونده نمي­ تواند با آگاه­اي تعريف شود كه با آن هم-حدودوثغور است، بلكه از هرگونه آشكارسازي دور مي ­شود.

امر فراسورونده، امر فرارونده نيست. عرصه­ ي فرارونده چون براي آگاهي نيست، به مثابه يك پهنه­ ي محض از درونباشي تعريف خواهد شد، زيرا از هرگونه فراروندگيِ سوژه و فراروندگيِ ابژه اجتناب مي ­ورزد. درونباشيِ مطلق في ­نفسه است: در چيزي نيست، براي چيزي نيست؛ متكي بر يك ابژه يا متعلق به يك سوژه نيست. در نظر اسپينوزا، درونباشي، دونباشي براي جوهر نيست؛ بلكه جوهر و حالات در درونباشي هستند. هنگامي كه سوژه يا ابژه ­ي برون افتاده از پهنه­ ي درونباشي به مثابه سوژه­ ي كلي يا به مثابه هرگونه ابژه كه درونباشي به آن منتسب شود، امر فرارونده به تمامه ماهيت ­اش دگرگون مي­ شود، زيرا آنگاه اين امر، امر امپريكي را به سهولت مضاعف مي­ كند (همان­ طور كه براي كانت چنين شد)، و درونباشي تحريف مي­ گردد، زيرا آنگاه اين امر، خودش را در جوف امر فراسورونده مي­ يابد. درونباشي مربوط به يك چيزي چونان وحدتي مافوقِ همه ­ي اشياء يا مربوط به سوژه ­اي چونان كنشي كه تأليف اشياء را حاصل مي ­آورد نيست: تنها آن هنگام كه درونباشي، ديگر براي هيچ چيز ديگري غير از خودش نباشد است كه ما مي توانيم از پهنه­ ي درونباشي حرف بزنيم. ديگر همانقدر كه عرصه­ ي فرارونده نتواند با آگاهي تعريف شود، پهنه­ ي درونباشي نيز نمي ­تواند با سوژه ­اي يا ابژه ­اي كه بتواند حاويِ آن باشد تعريف شود.

ما درباره ­ي درونباشيِ محض خواهيم گفت كه يك حيات است و لاغير. اين طور نيست كه درونباشي براي حيات باشد، بلكه درونباش است كه خودش چيزي بجز يك حيات نيست. يك حيات درونباشيِ درونباشي است، يعني درونباشيِ مطلق است: قدرتِ كامل است، وجد كامل است. اين امر تا بدان درجه است كه يوهان فيشته در فلسفه­ ي متاخرش فراتر از همه ­ي تقابل­ هاي سوژه و ابژه رفته و عرصه­ ي فرارونده را به مثابه يك حيات ارائه مي­ دهد كه ديگر متكي بر يك هستنده يا واگذارشده ­ي به يك كنش نيست اين امر يك آگاهيِ بي­ واسطه­يِ مطلق است كه خودِ فعاليت ­اش ديگر به يك هستنده ارجاع ندارد بلكه به­ طور پيوسته در يك ­حيات مطرح مي­ شود. پس عرصه­ ي فرارونده تبديل به پهنه­ ي درونباشيِ اصيلي مي­ شود كه اسپينوزاباوري را دروباره به قلب پروسه­ ي فلسفه معرفي مي ­كند. آيا من دوبيران به چيزي مانند اين در "واپسين­ فلسفه"اش نرسيد (آني كه وي بيش از حد خسته بود كه آن را به ثمردهي برساند) آنگاه كه در زير فراروندگيِ تلاش، يك حياتِ درونباشِ مطلق را كشف كرد؟ عرصه­ ي فرارونده با يك پهنه­ ي درونباشي تعريف مي­ شود، و پهنه­ ي درونباشي با يك حيات. درونباشي چيست؟ يك حيات ... هيچ كس بهتر از چالز ديكنز يك حيات را وصف نكرده است، اگر نا يك حرف نامعين را به مثابه ضمير اشاره­اي بر امر فرارونده فرض كنيم. يك مرد بدنام، يك انسان پست، كه هر كسي او را تحقير مي­كند، در حال جان دادن يافته مي­شود. ناگهان همان­هايي كه از او دوري مي­كردند، اشتياق، احترام يا حتي عشق را از خود نسبت به آخرين نشانه­هاي حيات در وي نشان مي­دهند. هر كسي براي نجات او تقلا مي ­كند تا آن نقطه كه خودِ اين انسان پست در نهايت اغماء احساس مي­كند چيزي گرم و دلچسب در وي رسوخ مي­كند. اما تا آن درجه كه به حيات برمي­ گردد، ناجي­ هايش دوباره سردتر مي ­شوند و او بار ديگر بدجنس و رزل مي ­شود. بين حيات او و مرگ او، دقيقه ­اي وجود دارد كه فقط آن دقيقه است كه يك حيات با مرگ بازي مي­كند. زندگيِ يك فرد راهي به حياتي غيرشخصي و در عين حال يگانه مي­ گشايد كه يك رخدادِ محضِ آزاد از اَعراضِ حيات دروني و بيروني را رهاسازي مي ­كند، يعني از سوبژكتيويته و ابژكتيويته­ ي انچه اتفاق مي ­افتد: يك "هومو تانتوم" كه همه­ كس با آن يكدلي مي­ كند و به گونه­ اي وجد دست مي­ يابد. اين يك ويژگيِ منحصر به فرد است كه ديگر نه از منفردسازي كه از يگانه ­سازي است: يعني يك حيات از درونباشيِ محض، خنثي و فراسويِ خير و شر، زيرا فقط آن موضوعي بود كه در ميانه­ ي چيزهايي كه آن را خير و شر مي ­سازند، تجسد يافت. حياتِ چنين انفراديتي به خاطر حياتِ يگانه­ اي كه درونباشِ انساني است كه ديگر نامي ندارد، اگرچه او را نمي­ توان با كس ديگري اشتباه گرفت. يك ذاتِ يگانه، يك حيات ... اما ما نبايد حيات را به دقيقه­ اي منحصر به فرد، يعني هنگامي كه حيات منفرد با مرگيِ كلي رو به رو مي­ شود، محدود كنيم. يك حيات در همه­ جا هست؛ در همه ­ي دقيقه ­هايي كه يك سوژه­ ي زنده­ ي داده ­شده در آنها پيش مي­ رود و در همه­ ي آن دقايقي كه همه از سويِ سوژه ­هايِ زنده ­ي داده­ شده اندازه­ گيري مي­ شوند: يك حياتِ درونباش با خودش رخدادها و يگانگي ­هايي را حمل مي­ كند كه صرفاً در سوژه ­ها و ابژه ­ها فعليت مي­ يابند. اين حياتِ نامحدود، خودش داراي دقايقي نيست، آنگونه كه ممكن باشد به يكديگر نزديك شوند، بلكه فقط بين-زمان­ ها، بين-دقايق داراي دقايقي است؛ اين حيات، الساعه­ واقع­ شونده يا در پي­ آمدني نيست بلكه بي­كرانيِ يك زمانِ خالي را نشان مي­ دهد كه فرد در آن، رخدادِ هنوز بناست بيايد و قبلاً واقع ­شده را در مطلقِ آگاهيِ بي ­واسطه مي­ بيند. آلكساندر لونت-هولينا داستان­ هايش را در يك زمان در-ميانه قرار مي ­دهد كه مي­ تواند تمام ارتش­ ها را در خود مستغرق سازد. يگانگي­ ها و رخدادهايي كه يك حيات را تقويم مي­ كنند با اَعراض اين حيات كه با آن متناظر هستند، هم­ رويداد است؛ اما آنها نه گروهي مي­ شوند و نه تقسيم مي­ شوند. آنها به شيوه ­اي به تمامه متفاوتِ با چگونگيِ پيوندِ منفردات، به يكديگر پيوند مي ­يابند. حتي به نظر مي­ رسد كه حيات يگانه از هرگونه انفراديتي منفصل شود، يعني از هرگونه ملازمي كه ان را منفردسازي مي­ كند جدا شود. مثلاً، كودكانِ بسيار كوچك، همه به هم شبيه­ اند و تقريباً داراي هيچ گونه انفراديتي نيستند، اما آنها داراي يگانه ­بودگي هستند: يك لبخند، يك ژست، يك چهره­ ي بانمك؛ كيفياتي سوبژكتيو نيستند. كودكانِ كوچك، از خلال همه­ ي رنجوري­ ها و ضعف­ هاي­شان، با يك حيات درونباش برانگيخته شده ­اند كه قدرت محض و حتي وجد كامل است. جنبه­ هاي نامعينِ يك حيات همه در نامتعينيِ درجه ­اي كه آنها در پهنه­ ي درونباشي تكميل مي­ شوند، يا آنچه به مثابه يكسان محسوب مي­ شود، تا درجه­ اي كه آنها عناصرِ يك عرصه­ ي فرارونده را تقويم مي­ كنند، گم مي­ شوند (و از ديگر سو، حياتِ منفرد از تعيناتِ امپريك انفكاك­ ناپذير باقي مي­ مانند). خودِ امر نامعين نه برچسبي بر نامتعينيِ امپريك بلكه نشاني بر يك متعيني از سوي درونباشي يا تعين­ پذيريِ فرارونده است. حرف نامعين، تعيّنِ شخص است فقط به اين دليل كه تعيّن، يك امر يگانه است. اين يك، امر فرارونده نيست كه ممكن باشد حاويِ درونباشي باشد، بلكه امر درونباش در درون يك عرصه­ ي فرارونده محتوي است. يك، همواره ضميرِ اشاره­ اي بر يك كثرت است: يك رخداد، يك يگانه­ بودگي، يك حيات ... اگرچه همواره ممكن است يك امر فراسورونده را برانگيزاند كه بيرون از پهنه­ ي درونباشي افتاده است، يا درونباشي را به خود نسبت داده است، هرگونه فراروندگي به تنهايي در سيلاني از آگاهيِ درونباش تقويم مي­ شود كه متعلق به اين پهنه است. فرروندگي همواره محصولي از درونباشي است.

يك حيات فقط محتويِ امور نهفته است. يك حيات از نهفتگي­ ها، رخدادها و يگانه ­بودگي­ ها ساخته شده است. آنچه ما نهفته مي­ ناميم چيزي است كه فاقد واقعيت است اما چيزي است كه در فرايند بالفعل­ سازيِ سرچشمه گرفته از آن پهنه كه بدان واقعيتِ جزئي­ اش را مي­ بخشد، درگير است. رخدادِ درونباش در وضعيتِ اشياء و وضعيتِ امر زنده­ اي كه ممكن مي­ سازد اين امر روي دهد، فعليت مي ­يابد. پهنه­ ي درونباشي خودش در يك ابژه و يك سوژه فعليت مي ­يابد كه خودشان را بدان منتسب كرده­ اند. اما با اينكه يك ابژه و يك سوژه ممكن نيست كه از فعليت ­شان منفك شوند، پهنه ي درونباشي خودش نهفته است، ماداميكه رخدادهايي كه در آن سكنا مي­ گزينند نهفته ­بودگي­ ها هستند. رخدادها يا يگانه­ بودگي­ ها همه­ ي نهفتگي­ شان را به اين پهنه مي­ دهند، درست همان­ طور كه پهنه­ ي درونباشي به رخدادهاي نهفته واقعيتِ كامل­ شان را مي ­دهد. رخدادي كه به مثابه غير-فعليت­ يافته (نامعين) مشخص مي ­شود، در هيچ چيز فقدان ندارد. كافي است آن را در ارتباط با ملازم­ هايش قرار داد: يعني يك عرصه­ ي فرارونده، يك پهنه­ ي درونباش، يك حيات و يگانه­ بودگي­ ها. يك جراحت در يك وضعيت از اشياء يا از حيات تجسد يا فعليت مي­ يابد، اما خودش يك نهفتگيِ محض در پهنه ­ي درونباشي است كه ما را به درون يك حيات هدايت مي ­كند. جراحتِ من قبل از من وجود دارد: نه اينكه فراروندگيِ يك جراحت به مثابه فعليت، بالاتر باشد، بلكه فراروندگي­ اش به مثابه يك نهفتگي همواره در درونِ يك قلمرو (پهنه يا عرصه) است. تفاوت عظيمي بين نهفته­ هايي كه درونباشيِ عرصه ­ي فرارونده را تعريف مي­ كنند و صورِ ممكني كه آنها را فعليت مي­ بخشند و آنها را تبديل به چيزي فراسورونده مي ­كنند، وجود دارد.

پي­نوشت­ها:

1)    "گرچه ما به عقب بر سطح­ ها تامل مي­ كنيم، نوري كه از آنها پرتوافكن مي­ شود، يعني نوري كه بدون تقابل گذر كرده است، هرگز آشكار نشده است" (هنري برگسون، 1988، ص 36).

2)    بنگريد به ژان پل سارتر، كسي كه عرصه­ ي فرارونده را بدون سوژه­ اي مطرح كرد كه به آگاهي ارجاع كند كه غيرشخصي، مطلق و درونباش باشد: يعني ابژه و سوژه در نسبت با آن "فراسورونده" هستند (فراروندگيِ اگو، 1966، صص 48-47).

3)    قبلاً در دومين مقدمه­ي "..." : دكترينِ فعليت محض كه چيزي ثابت نيست بلكه در حال پيشرفت است؛ يك هستنده نيست بلكه يك حيات است (....   ،1964، ص 274).

4)    ديكنز، رفقاي صميميِ ما (1989، ص 443).

5)    حتي ادموند هوسرل اين امر را تصديق مي­ كند: "وجودِ جهان براي آگاهي، حتي در درونِ بداهتِ خاستگاهي، ضرورتاً فراسورونده است و ضرورتاً برايش فراسورونده باقي مي­ ماند. اما اين امر اين واقعيت را تغيير نمي­ دهد كه هرگونه فراسوروندگي به تنهايي در درون حياتِ آگاهي تقويم مي شود، همان­ طور كه به طور انفكاك ­ناپذيري بدان حيات پيوند يافته است" (تأملات دكارتي، 1947، ص 52)

6)    بنگريد به ژئو بوسكو، .... (1955)

 

 

                                                                                                                                                                                   

 

 

 

 

 

 

معرفي:

دلوز (1925-1995) چهره­ اي كليدي در فلسفه­ ي پست­ مدرن فرانسوي است. او ضمن اينكه خود را يك آمپريسيست و يك حيات­ انگار مي داند، تنه­ ي آثارش كه متكي بر مفاهمي همچون تكثر، برساخت­ انگاري، تفاوت و ميل است، گذري اساسي از سنت هاي انديشه قاره اي قرن بيستم قلمداد مي شود. انديشه او وي را تبديل به چهره اي تاثير گذار در تاملات امروزين درباره جامعه، آفرينندگي و سوژكتيويته كرده است. بويژه وي در درون متافيزيك اش جانبدار مفهوم اسپينوزايي يك سطح درون­باش است. بنابراين، او استدلال مي ­كند كه خير يا شري وجود ندارد، بلكه فقط روابطي وجود دارد كه مفيد يا مضر به حال افراد خاص­ اند. اين اخلاق بر رهيافت او به جامعه و سياست بوي‍‍ژه هنگامي كه از حيث سياسي درگير چالش­ هايي بر سر حقوق و آزادي­ ها بود تاثير گذارد. در اواخر حيات علمي­ اش برخي متون نفرت ­انگيز درباره آن دوران نوشت بويژه ضد-اديپ و يك هزار دشت. اين متون آثاري مشترك­ اند كه با همكاري روانكاو راديكال فليكس گاتاري نوشت و مشاركت سياسي اجتماعي دلوز را نشان مي ­دهند.

ژيل دلوز حيات علمي خود را بر طبق رسم متداول با مطالعات تاريخي و در عين حال عميق درباره چهره­ هايي خارج از سنت قاره اي آغاز كرد. نخستين كتاب او  آمپريسيسم و سوبژكتيويته، مطالعه اي است درباره هيوم، كه دلوز او را به مثابه يك سوبژكتيويست راديكال تفسير كرده بود. دلوز به سبب نوشتن درباره ساير فلاسفه با بصيرت­هاي نو و خوانش­هاي متفاوت معروف شد، چراكه علاقه داشت تاريخ فلسفه را از هژموني تك پرسپكتيوي رها سازد. او درباره اسپينوزا، نيچه، كانت، لايب نيتس و ديگران و نيز مولفان و آثار ادبي، سينما و هنر مي­نوشت. دلوز مدعي بود كه او "درباره ­ي" هنر، ادبيات و سينما نمي ­نويسد، بلكه "مواجهاتي" فلسفي را اتخاذ كرده است كه او را به مفاهيمي جديد رهنمون شده اند. وي در مقام يك برساخت گرا اصرار داشت كه فلاسفه خالق­اند و از اين رو هر خوانشي از فلسفه و يا هر مواجهه­ي فلسفي مي بايد ملهم مفاهيم جديدي باشد.

 

زندگي­نامه

ژيل دلوز در ؟؟؟؟به دنيا آمد، منطقه­اي كه بجز دوره­ه اي در جواني ­اش همه­ ي عمرش را در آنجا گذراند. او فرزند يك مهندش ضد سامي محافظه كار بود كه در جنگ جهاني اول نيز سرباز بود. برادر دلوز در زمان اشغال فرانسه توسط نازي ­ها به سبب انتساب به فعاليت­ هاي مقاومتي به دست آلمان­ها اسير شد و در راه آشويتس مرد.

دلوز به دليل فقر مالي خانواده ­اش در مدرسه­ اي عمومي قبل از جنگ درس مي خواند. هنگامي كه آلماني ها به فرانسه حمله كردند در نورماندي بيكار بود و يك سال در آنجا به مدرسه رفت. در نورماندي تحت تاثير يك معلم به مطالعه آثار گايد، بودليار و ديگران پرداخت و براي اولين بار به مطالعه علاقه مند شد. او در اواخر در  مصاحبه اي بيان مي كند كه پس از اين تجربه هرگز مشكلي آكادميك نداشته است. پس از بازگشت به پاريس و اتمام دوره دبيرستان در هنري لوسي IV حضور يافت، آنجا كه كاگنه ي خود را در 1945 طي كرد؛ يعني يك دوره فشرده براي دانشجويان مقدماتي و پس از آن به تحصيل در فلسفه در نزد كساني همچون ژان هيپوليت و گئورگ كانگولهايم پرداخت. او اگرگيشن  خود را در 1948 گذراند كه براي ورود به تخصص تدريس ضروري بود و تا 1956 در برخي دبيرستان ها به تدريس پرداخت. در اين سال او با دنيس پل "فاني" گراندجووان كه مترجم دي.اچ. لاورنس بود نيز ازدواج كرد. نخستين كتاب وي، آمپريسيسم و سوبژكتيويته، درباره ديويد هيوم در 1953 هنگامي كه 28 سال داشت منتشر شد.

در خلال ده سال بعد، دلوز مشغول استادياري در دانشگاههاي فرانسه گرديد و متن مهم اش را درباره نيچه (نيچه و فلسفه) در1962 منتشر كرد. همچنين در خلال اين دوره بود كه با ميشل فوكو ملاقات كرد كه دوستي صميمي و طولاني مدتي با وي برقرار كرد. هنگامي كه فوكو در گذشت، دلوز كتابي قطور درباره او نوشت (فوكو 1986). در 1968 تز دكتراي دلوز كه مشتمل بر تفاوت و تكرار و بيان انگاري در فلسفه­ي اسپينوزا  بود منتشر شد. اين دوره همچنين زمان نخستين بروز بيماري ريوي اي بود كه دلوز را تا آخر عمر آزار داد.

دلوز در 1969 يك شغل تدريس در دانشگاه "آزمايشي" پاريس VII به دست آورد كه در آنجا تا زمان بازنشستگي در 1987 تدريس مي كرد. در همين سال او با فليكس گاتاري ملاقات كرد كه به همكاري او چند متن موثر را نوشت از جمله  دو جلد كاپيتاليسم و شيزوفرني، ضد-اديپ (1972) و يك هزار دشت (1980) . اين متون از نظر بسياري (ازجمله دلوز)  شرحي اند بر خروش سياسي در فرانسه در خلال مي 1968. دلوز در دهه هفتاد عمرش به دلايلي از جمله عضويت در ؟؟؟ (كه توسط فوكو و ديگران شكل گرفته بود)  از حيث سياسي فعال بود و دغدغه هاي درگيرانه بر سر حقوق همجنس بازان و جنبش آزادي فلسطين داشت.

دلوز در دهه هشتاد عمر اش، چند كتاب درباره سينما ( مطالعات تاثير گذاري با نام ايماژ-حركت (1983) و زمان-ايماژ (1985)) و درباره نقاشي (فرانسيس بيكن (1981)) نوشت. آخرين همكاري دلوز با گاتاري فلسفه چيست؟، بود كه در 1991 منتشر شد (گاتاري در 1992 درگذشت).

آخرين كتاب دلوز كه يك مجموعه مقاله درباره ادبيات و مسائل فلسفي مربوط به آن بود در 1993 منشر شد. بيماري ريوي دلوز در 1993 او را كاملاً بستري كرد و حتي نوشتن را براي او مشكل كرد. او در 4 نوامبر 1995 به زندگي خود پايان داد.