بخشي از درسگفتارهاي منطق

 

سخنراني­هاي وين

 

تمهيدات

 

از

امانوئل كانت

 

مترجم:

 

علي نجات غلامي

 

متن ت با احترام تقديم مي­شود به پژمان گلچين چون لوگوس را دوست دارد

 

هر چيزي در جهان، بر طبق قواعد روي مي­دهد[؛] همان­طور كه ما اين امر را در جهان جسماني مي­بينيم، آن را حتي در به­كارگيري توان­هاي خودمان مي­يابيم، اگرچه ما ابداً بي­واسطه از اين قواعد آگاه نيستيم. ما به اين به­كارگيري از طريق تلاش­هايِ صرف دست مي­يابيم و از خود اين تلاش­ها، مثلاً آموختن راه رفتن يا صحبت كردن به كسي، مي­توانيم كثرتي از اين قواعد را مشتق كنيم. بدين طريق، ما مي­توانيم قواعد بسياري را خودمان به تنهايي بياموزيم. گرامر، متشكل از قواعد بي­شماري است. با اين حساب، حتي برخي نيز بيان مي­كنند كه زبان بايد يك الهام الهي باشد. با وجود اين، به حد كافي يقين­آور هست كه كل زبان­ها، در مطابقت با اصول اوليه­ي­شان مي­توانند به يك گرامر فروكاهيده شوند. البته علاوه بر اين، گرامر يك دكترين از فاهمه است. زيرا، ازآنجاكه نفس ما مفاهيم را تركيب مي­كند، كلمات نيز بايد تركيب شوند. اين مسئله بيش از حد انتزاعي است كه در مدرسه­ها تدريس شود. بياييد فقط قواعدي انتزاعي جوهر جنسي[genere substantive] و غيره را در نظر بگيريم. بياييد از نمايي نزديك­تر اين قواعد را كه توان­هاي ما بر طبق آنها كار مي­كنند، پژوهش كنيم. فاهمه، خودِ قوه­ي قواعد است و تنها فاهمه مي­تواند اين قواعد را بيازمايد. فاهمه بنا به چه قاعده­اي چنين مي­كند؟ كشف اين امر مشكل است، زيرا اگر فاهمه خطا كند خودش نمي­تواند به صحت قواعدي اشاره كند كه بر طبق آنها پيش مي­رود.

همه­ي قواعد، جهت استفاده از توان­هاي ما، يا ضروري به طور مطلق­اند يا ضروري به طور مشروط. بدون اولي ابداً هيچ استفاده­اي از فاهمه روي نمي­دهد[؛] بدون استفاده از قواعد محتمل، استفاده از فاهمه براي يك غرض خاص به سر خواهد رسيد. قواعد ضروري بايد چونان باشند كه آنها فاهمه را بدون امتيازي بين ابژه­ها لحاظ كنند. آنها بايد فقط در خصوص صورت فاهمه باشند.

تذكر: در هر انديشه­اي ماده و صورت وجود دارد. ماده در نسبت با ابژه است و صورت در نسبت با نحوه­ي تلقي. بنابراين فيزيولوژي و روان­شناسي در مقام ماده متمايزاند. در مقام صورت، اگر آنها به­طور تجربي لحاظ شوند، مي­توانند همسان باشند. حواس ما، ماده­ي شناخت را مي­دهند. شهود، در فاهمه نهفته است. كلمات ماده­ي زبان­اند، اما گرامر صورت آن است. بنابراين، علمي كه به صورت فاهمه مي­پردازد، منطق نام دارد.

فاهمه­ي ما ابژه­هاي شناخت متنوعي دارد، از قبيل تاريخ يا رياضيات – اما منطق كلي از همه­ي اين محتواها يعني صورت همه­ي تنوعات شناخت منتزع است و در هر چيزي فقط به صورت مفاهيم، احكام و استنباط­ها توجه دارد. به طور خلاصه، يكي از علومي است كه ما را براي ساير علوم مهيا مي­كند.

مقدمات (گزاره­ها): هر انساني قواعد را قبل از اينكه بتواند آنها را به فرمول فروبكاهد مشاهد مي­كند. با وجود اين، به آنچه كه مي­كند، به مرور توجه پيدا مي­كند. مجموع اين قواعد منطق طبيعي [logica naturalis] نام دارد. علمي كه اين قواعد را به­طور نظام­مند به تفصيل شرح مي­دهد [منطق] مصنوع[logica [artificialis]][ ناميده مي­شود]. اينكه به اين تمايل طبيعي عنوان علم مي­دهيم صرفاً ظاهري است. بدين شيوه، فرد مي­تواند يك اپتيك يا مكانيك طبيعي داشته باشد. همان­طور كه در بالا گفته شد منطق به طبيعي و مصنوع تقسيم مي­شود. اين تقسيم مناسب نيست، زيرا منطق بناست مجموعي از قواعد فاهمه باشد كه ما بدون آگاهي از آنها، به­كارشان مي­گيريم. با وجود اين، از آنجا كه ما قواعد را نمي­دانيم، يك علم نمي­تواند در كار باشد. در نتيجه اين يك تناقض است. منطق طبيعي، شناخت قواعد فاهمه در انضماميت [in concreto] است، منطق مصنوع، [در چنين شناختي است] در انتزاعيت [in abstracto].

بنابراين، از نظر ما منطق مصنوع بايد همواره منطق ناميده شود. ما مي­توانيم قواعد فاهمه­ي­مان را به طريق زير تقسيم كنيم[:]

1.      قواعدي براي اينكه چگونه بيانديشيم.

2.      قواعدي براي اينكه چگونه بايد بيانديشيم.

گاهي اوقات ما با اصرار كامل بر اشتباهات­مان مي­انديشيم. اين كاربرد هرگز نمي­تواند با قواعد موافق باشد. اين كاربردي نادرست از فاهمه است و در اينجا كنار گذاشته مي­شود. منطق، به ما دومي را مي­آموزد، يعني چگونه بايد قواعد ابژكتيو فاهمه­ي­مان را به كار بگيريم. منطق يك خصلت عجيب دارد مبني بر اينكه قوانين سوبژكتيو نيز ابژكتيو هستند، زيرا قواعد كليِ شناخت، شرطِ تنهايِ انديشه­ي­مان هستند. گاهي ما به چيزي اجازه مي­دهيم خارج از عادت يا تمايل باشد. اين يك قانون كلي نيست. در نتيجه، قوانين سوبژكتيوِ اراده نمي­توانند قوانين ابژكتيوِ فاهمه باشند. برخي منطق­دانان، روان­شناسي را در منطق­شان پيش­فرض گرفته­اند. زيرا، اين يك علم امپريك است كه از آن علمي درباره­ي اينكه چگونه در برخورد با موانع مختلف بيانديشيم حاصل مي­آيد نه اينكه چگونه بايد بيانديشيم. [در نتيجه] هيچ چيزي بجز قوانين طبيعي و احتمالي در كار نخواهد بود. اما اين چيزي نيست كه ما در پيِ آنيم. قواعد منطقي بايد از كاربرد ضروري فاهمه مشتق شوند. در يك گرامر، ما به قواعد كلي كه بدون آنها هيچ زباني اصلاً نمي­تواند وجود داشته باشد توجه مي­كنيم.

دو نوع شناخت وجود دارد. يكي پيشيني [a priori] كه مستقل از تجربه است و يكي پسيني [a posteriori] كه ريشه در اصول امپريك دارد. حال، ازآنجاكه تجربه چيزي بجز امور محتمل به ما نمي­آموزد، اما منطقِ كلي از همه­ي محتواها منتزع است و در نتيجه متكي بر اصول پيشيني [rincipia a priori] است، منطق كلي در بين علوم عقلي [scientiae rationales] قرار مي­گيرد. با وجود اين، منطق كه اين گونه ناميده مي­شود، بر يك بستر دو وجهي متكي است:

1.      از عقل مشتق مي­شود.

2.      عقل را به مثابه­ي ابژه­اش دارد.

با وجود اين، آنچه متعلق به اين تعريف است، در واقع فقط آنچيزي است كه به مثابه ابژه­ي آن معقول است.

هدف از هر علمي يا بايد توسعه­ي شناخت­هاي ما باشد يا روشن­سازي آنها. منطق فقط روشن­سازي مي­كند. زيرا صورت را در نظر مي­گيرد كه نمي­تواند توسعه يابد. يك مفهوم كلي كه متكي بر بسترهاي پيشيني است يك كانون [canon] ناميده مي­شود. منطق چنين نامي دارد زيرا متكي بر قواعد پيشيني است. منطق، كانونِ كل انديشه است، اخلاق كانون اراده است. – منطق يك علم عقلاني است، يك كانون براي فاهمه؛ همان­طور كه گرامر براي وضع حكم در زبان، چونان صورت است. كلمات ماده­اند. يك علم كه شناخت­هاي ما را توسعه مي­دهد يك ارگانون [organon] نام دارد. منطق نمي­تواند چنين نامي بگيرد، زيرا از همه­ي محتويات منتزع شده است. همين­طور به سختي مي­تواند يك فن [art] باشد، زيرا فن يك ارگانون براي شناخت است. شمار اندكي، اصرار دارند [كه منطق]، فني براي ساختن تعاريف [است]. اما بايد اينها و نيز ذوق [taste] را از نمايي نزديك آزمود كه با آن حكم كردن بر طبق قوانين حسيات، كانوني ندارد؛ زيرا به صورت پسيني حاصل مي­آيند. بنابراين منطق و حساسيت (زيباشناسي) [aesthetics] بنا به تفاوت ابژه­هاي­شان متفاوت­اند.

تعريف: منطق علمِ قواعدِ كلي براي استفاده از فكر است [Logica est scientia regularum universalium usus intellects]. حال، اگر منطق بناست يك علم درباره­ي قوانين كلي فاهمه باشد، پس اينها بايد قواعدي ضروري باشند، زيرا آنها با همه­چيز ارتباط دارند، بدون اينكه بين ابژه­ها امتيازي بگذارند و بدون آنها اصلاً چيزي نمي­تواند به تفكر درآيد. همه­ي قواعد ضروري بايد به­طور پيشيني مشتق شوند. قواعد تجربه پسيني هستند. وزن، مي­تواند در سراسر  جهان يافت شود. من هرگز قادر نيستم اين بصيرت را به دست آورم كه اجسام وزن دارند مگر اينكه بصيرتي نسبت به ضرورت پيشيني وزن داشته باشم. علمي كه متكي است بر اصول پيشيني، يك علم مبرهن [demonstrated science] ناميده مي­شود. تجربه نمي­تواند مبرهن شود، زيرا ما نخست بايد ضرورت آن را به اثبات برسانيم.

منطق، بنابراين يك علم مبرهن است. يك علم كه مي­تواند از طريق اصول پيشيني به انديشه درآيد، دكترين [doctrina] نام دارد، در نتيجه منطق نيز يك دكترين است. پس، آنجاكه قواعد حكم بر وضع حكم اولويت دارند، دكترين نام مي­گيرد. وقتي كه وضع حكم اولويت دارد، نقد [critique] [نام مي­گيرد]. چراكه هرگاه من قواعد تجربه را داشته باشم، آنگاه مي­توانم بر اساس آنها حكم وضع كنم. حال اگر بپرسيم منطق چيست، اين يك دكترين است يا يك نقد؟ از آنجا كه بايد سنگِ بنايي باشد و بر فاهمه­ي ما اولويت داشته باشد، اين يك دكترين است. وضع حكمِ ناقدانه، همواره يك دكترين را از پيش فرض دارد. بنابراين، منطق ابداً يك نقد نيست. با وجود اين، مي­تواند براي اين غرض به­كار رود.

منطق به 2 بخش تقسيم مي­شود:

1.      تحليلي [Analytic]

2.      ديالكتيك [Dialectic]

1.       تحليلي، يا منطق به مثابه نقدِ شناخت در ارتباط با صدق [truth حقيقت]، آن بخشي است كه با تحليل فاهمه­ي­مان، قواعدِ كليِ صورتِ فاهمه­ي­مان و از اين رو قواعدِ ضروري هرگونه صدق [حقيقت] را حاضر مي­سازد. در نتيجه، صرفِ كانونِ وضع حكم بر اساسِ فاهمه است.

2.      ديالكتيك، استفاده­ي غلط از اين كانون است، يعني هنگامي كه ما آن را داخل يك ارگانون مي­كنيم و تلاش مي­كنيم بر اساس آن صدق [حقيقت] را تشخيص دهيم. تحليل، فن جداسازي در ارتباط با احكام ماست. يك توهم بزرگ وجود دارد كه ما مي­توانيم حقيقت را از طريق كانوني براي وضع احكام بر اساس فاهمه، تشخيص دهيم، زيرا [شناخت] آنگاه كه براي صورت باشد، صحيح است. با وجود اين، ازآنجاكه تحليل از همه­ي محتويات منتزع است و چيزي را فراتر از آنها لحاظ نمي­كند، نمي­تواند يك ارگانون براي صدق­هايِ [حقايقِ] جديد باشد. در بين باستانيان، ديالكتيكي­ها آنهايي بودند كه به نفع طرف مقابل [pro et contra] مشاجره مي­كردند. آنها سوفيست بودند و به دنبال فريب دادن. آنها گزاره­هاي كذبي را فرض مي­كردند كه بر طبق قوانين صوري فاهمه بر همه­چيز قابل اطلاق بودند و در نتيجه، براي خود توهمي بزرگ در خصوص صدق [حقيقت] ايجاد مي­كردند. صحبت كردن درباره­ي صورت منطقي چيزي كه فرد از آن چيزي نمي­فهمد ممكن است، يعني با انباشتن استباطي بر استنباطي و الي آخر كه شنونده بر اساس آن فريب مي­خورد. بنابراين، از منطق به مثابه يك فن سوء استفاده مي­شود و تبديل به يك ارگانون مي­شود، اما نه درباره­ي صدق[حقيقت]. مادامي كه اين فن رشد كند، منطق چيزي نيست مگر كاشتن بذر ديالكتيك در مقام يك فن. يك قرن پيش هنوز اين امر صادق بود كه پروفسوري كه ديالكتيك را در مقام يك فن توسعه مي­داد بهترين استاد بود. آنچه ما ديالكتيك مي­ناميم ابزاري است كه با آن فرد مي­تواند تشخيص دهد كه چيزي در مقابل قوانين صوري فاهمه است. در نتيجه، فقط يك تسهيل­گر است. ما در احكام، استنباط­ها و غيره­ي­مان در معرض توهم از طريق حواس هستيم. علاوه بر اين، ميانجي­هاي خاصي از صدق[حقيقت] وجود دارند كه فرد مي­تواند بدون اينكه از آنسو هيچ چيزي مشترك با صدق[حقيقت] داشته باشند، از آنها تقليد كند، مثلاً يك نويسنده كه از صورتِ انتظام پيروي مي­كند، اما از آن سو امورِ غيرحقيقي را بسط مي­دهد. ما اغلب با اين مهارت­ها هنگامي كه با محتوا آشنا نيستيم فريب داده مي­شويم. البته، توافق با قواعد منطقي شرط لازم [conditio sine qua non] است. اما اين براي كشف صدق[حقيقت] كافي نيست. فرد، اينكه چگونه ديالكتيك شكل مي­گيرد را مي­تواند در مدرسه­ها ببيند. يك مقاله­ي مدرسه­اي پر است از كلمات بي­محتوا.

نويسنده­ي ما باور دارد كه ديالكتيك منطقِ احتمالات است. اما احتمال، حكمي درباره­ي صدق[حقيقت] بر طبق بسترهاي صحيح اما ناكافي است. با وجود اين، اگر بسترهاي آن صحيح هستند، پس متعلق به تحليل است. ديالكتيك، منطقِ توهم است، آنجاكه اين امر به مثابه تهي پذيرفته مي­شود. كاربرد منطق فقط مي­تواند براي ابژه­ها باشد. با وجود اين، منطق كلي متقدم است بدون اينكه بين ابژه­ها تمايزي بگذارد. در نتيجه، كانون بايد نظريه­اي باشد. با اين حال، بنا به اين گزارش، منطقِ كلي همچنين نمي­تواند به كار برده شود، زيرا منطق عملي [practical logic]، شناخت­ها و علوم را پيش­فرض دارد، اما منطق كلي نمي­تواند هيچ علمي را پيش­فرض بگيرد. زيرا تعليمات مقدماتي[propaedeutic] است.

از اين رو، بر خلاف باور نويسنده­ي ما، هيچ بخش عملي در منطق وجود ندارد. در آن صورت، ديالكتيك يك توهم محض است. چرا كه منطق عملي نمي­تواند همچون فن تعليم و تربيت وجود داشته باشد. چرا كه اين امر، پيشاپيش مطالعه­ي منطق كلي را فرض گرفته است. با وجود اين، همه­ي علوم پراكسيسِ [praxis] منطق هستند، زيرا بدون منطق هيچ چيزي نمي­تواند پيش برود. بنابراين، منطق نبايد به بخش­هاي عملي [practical] و نظريه­اي [theoretical] تقسيم شود، بلكه بايد به بخش­هاي دگماتيك [dogmatic جزمي] و تكنيكي [technical] تقسيم شود. بخش دگماتيك، كانون است و بخش تكنيكي تجويز قواعد براي مدرسه. منطقِ كلي، بايد صورت فاهمه را در نظر بگيرد. بنابراين، از همه­ي نظرورزي­ها [speculation] منتزع است و منطقِ عقلِ كليِ انسان را لحاظ مي­كند. منطق، در اينجا از علوم جدا مي­شود. درست مثل همه­ي علومي كه مفاهيم خود را به طور پيشيني دارند، منطق به دكترينِ منطقيِ عناصر [logical doctrine of elements] و دكترينِ منطقيِ روش [logical doctrine of method] تقسيم مي­شود. دكترينِ منطقيِ عناصر، تحليل يا ديالكتيكِ [dialectica] عقل (يا منطق نظريه­اي) است. چراكه تعليمات مقدماتي است. دكترينِ روش، منطقِ صورتِ يك نظام از شناخت­هاست. ما مي­توانيم يك دكترين خاص از روش را براي اين يا آن علم طراحي كنيم و بنابراين، اين منطقِ تكنيكي يا يك ارگانون است. اين ارگانون فقط مي­تواند در پايان يك علم آشكار شود، زيرا فقط آنهنگام من با ذات آن علم آشنايم. اين ارگانون تكميل قواعد براي كمال آن است كه حاوي همه­ي تكنيك­هاي نهايي [termini technici] است كه به موجب آنها ما دستورات منطقي را در نقد متمايز مي­كنيم. در منطق، آن فصلي كه به استعاره، مجاز و غيره مي­پردازد، فن خطابه [oratory] است. فن خطابه فقط صورت فاهمه را لحاظ نمي­كند بلكه علاوه بر آن صورت نظام­ها را در نظر مي­گيرد و براي گستره­ي عظيمي از محتواي ديالكتيكي است و فقط درباره­ي انواع گوناگون صورت در نظام­ها حرف مي­زند. در فن، فرد نياز به اسلوب [manner] دارد در علم نياز به روش [method]. در اولي من بر طبق نمونه­ها عمل مي­كنم در دومي بر طبق بسترها. دومي محتوي مجموعي از همه­ي قواعد صوري براي استفاده از فاهمه است.

ما منطقي از عقل مشترك [شعور متعارف] و منطقي از عقل نظرورز داريم. ما ممكن است قوه­اي براي تشخيص قواعد در انضماميت داشته باشيم اما نه براي تشخيص همه­ي آنها در انتزاعيت. قوه­ي شناختِ قواعد در انضماميت، فاهمه­ي مشترك است[؛] تاآنجاكه اين فاهمه صحيح و سالم باشد. شناخت قواعد در انضماميت، يا هنگامي كه ما بر طبق تجربه، يعني بر طبق يك مثال، حكم مي­كنيم، عصاي دست كساني است كه نمي­توانند از جانب خودشان عمل كنند. دانستن قواعد در انتزاعيت و تشخيص اينكه اين قواعد تا كجا بسط مي­يابند، ضروري است. فاهمه­ي سالم در خدمت انديشيدنِ صحيح و سالم است. اگر اين فاهمه خود را صرفاً به آنچه در تجربه ريشه دارد محدود كند، آنگاه هرگز گستاخ نخواهد شد. اما اگر فرد بخواهد فاهمه­اي داشته باشد كه نه تنها سالم بلكه كامل باشد، آنگاه او بايد يك فهم نظرورزانه داشته باشد. زيرا تكثر عظيمي از مفاهيم وجود دارند كه بسيار از فاهمه­ي سالم برترند، اما به هر حال بدانها نيازمند است. بنابراين، منطقِ عقل نظرورز، قوه­اي براي داشتن بصيرت نسبت به قواعد در انتزاعيت است.

شرح، در يك علم نه تنها در پي فهم­پذيري ابژه است، بلكه در پي فعاليت سوژه است. در منطق شرح، بر دو نوع است:

1.               مدرسي[Scholastic]. آنجا كه شرح در تطابق است با ميلي براي تربيت آنهايي كه مي­خواهند اين شناخت را به مثابه علم تلقي كنند.

2.               عامه [Popular]، براي آنهايي كه نمي­خواهند يك علم درباره­ي آن شكل دهند، بلكه مي­خواهند بر اساس آن به فاهمه­ي­شان نظم بدهند[؛] اين براي جهان مشترك [common world] كاملاً مفيد است، اما نيازمند نبوغ زيادي است، زيرا منطقِ عامه متعلق به آن شناخت­هايي است كه قابليت فرود آمدن دارند. باستانيان محبوبيت عامه­ي بيشتري در شروح­شان داشتند، زيرا آنان پيش روي مردم سخن مي­گفتند. در بين مدرن­ها، فرانسوي­ها [از اين حيث] از همه پيش­تر رفته­اند. با وجود اين، شرح مدرسي اساس شرح عامه است، زيرا اساس همه­ي علوم است و فقط همين شرح است كه زيور همه­ي علوم است؛ همان­طور كه بود.

 



[1]