هنگامی که انحطاط در بنیاد یک تاریخ پیدا شود و مراتب آن رو به زوال گذارد، هیچ کدام از افرادی که مقیم این تاریخ باشند، در امان نیستند. در درون همه ی ما، وجهی از این انحطاط ریشه دوانده و خود را به شیوه ای پنهان ساخته. چندان که ممکن است هیچ گاه از آن با خبر نباشیم و یا نشویم، اما این انحطاط، این «در عالم توسعه نیافته زیستن»، به ناگاه، در بزنگاهی حساس، آفتابی می شود و مهر خود را بر کنش و هستی ما میزند. در هنگامه هایی چون مواجهه مان با دیگری، که نیازمند درکی از نسبتی میان امور است، وقتی که میخواهیم موقع و مقام امور را مشخص کنیم و یاموقع و مقام خویش را در میان آن ها، درک کنیم.
غلبه بر و تغییر این وضع، جز از خلال خودآگاهی که تن به راه دشوار نقد بی پایان و بی امان داده ممکن نیست، و این نیز، وضعی نیست که خود به خود محقق شود. اما داعی و رانه ی ما برای پیمودن این مسیر دشوار، نیروی شوری ست که وضع موجود را مختل کرده و آشفته می سازد و جانی را به جانب آینده ای نامعلوم فرا میخواند، جانی آزاد که به نیروی این میل و شور مبهم، دروازه های تفکر و آینده را بر دیگران می گشاید و امکان نقادی از زمان و حال خویش را برای آنان تمهید میکند.