آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

بریده ای از یک گفت و گو، بدون ویرایش

مساله ی نسبت دانشگاه و فلسفه، مساله ای نیست که فقط یک بعد داشته باشد و بشود با چند تعمیم و آزمون ذهنی و تجربه ی شخصی و .... تکلیفش را روشن کرد. اما چیزی که در بحث های آقای میرباقری و دوستان مغفول ماند، نگاه فلسفی به این مساله بود. تحلیلاتی چه بسا درست و موشکافانه، اما یا از موضع اقتصادی، یا از موضع اجتماعی و گاهی سیاسی. ولی بد نیست به عنوان دانشجویان فلسفه، پرسش را به صورت فلسفی هم بپرسیم. آقای کربلایی اشاره کردن بسیاری از این سنخ سوالات فلسفی پیرامون نسبت فلسفه و آکادمی، منشا غیر فلسفی دارند، و حاصل عقب افتادگی ماست. این حرف بدی نیست و میتوان آن را پذیرفت، اما این حرف ما را به نتیجه ای نمی رساند، مگر آنکه فرض کنیم پرسش های فلسفی باید منشا مطلقا فلسفی داشته باشند و اگر عاملی بیرون از فلسفه به طرح سوالات فلسفی بیانجامد، باید در آن ها شک کرد. این پیش فرض البته مناقشه برانگیز است و از آن مهم تر، معنایی به غایت مبهم دارد. برای نمونه بحث آغازین رساله ی سوفیست افلاطون، که یکی از تاثیرگذار ترین رسالات تمام تاریخ متافیزیک بوده، از یک پرسش اساسا پراتیک آغاز میشود، پرسش از تمایز فیلسوف، دولتمرد و سوفیست. مهم آنکه انتزاعی ترین مباحث متافیزیک افلاطونی، یعنی رساله ی سوفیستس و رساله ی جمهور (پولتئیا)، هر دو در ضمن پرسش هایی پراتیک و ظاهرا غیرفلسفی مطرح شدند و از آن مهم تر اینکه، میان آن پرسش ها و مباحث انتزاعی بعدی، پیوندی پنهان و محکم برقرار است، پیوندی که میتوان ماهیت آن را مساله ی پایدیا یا تربیت دانست؛ فلسفه یونانی به میانجی مساله ی پایدیا، وحدتی میان انتولوژی و اپیستمولوژی و آکسیولوژی برقرار می ساخت که با انحلال مدینه ی یونانی، این رشته گسسته میشود. باری، این اشاره ی تاریخی، ضمن آنکه در پیش فرض استلزام فلسفی بودن منشا پرسش های فلسفی، خدشه وارد می کند، مساله ی دیگری را نیز برای ما مطرح میکند که بی ارتباط با بحث دوستان نیست. آن هم ارتباط فلسفه و آموزش است. نسبت فلسفه و آکادمی، به خلاف فهم شایع و متداول، از ابتدا نسبتی یک راست و بدیهی نبود، چه، خود آکادمی ماهیتی فراتاریخی نداشته، بلکه طی منطق تکوین تاریخی به وضع کنونی رسیده و منطق این تکوین، هماره مقتضای یک نسبت ثابت با فلسفه نبوده، گو اینکه یکی از دوستان هم اشارتی کردند و آوردند که پیوند فلسفه و آکادمی دستکم در دورانی خاص، دستخوش گسست میشود. این در حالی ست که فلسفه از آکادمی به معنای امروزینش، عمری درازتر دارد و فکرت برانگیز آنکه، به رغم انصراف عالم تجدد از عموم نهادهای جهان کهن، این عنصر حیاتی، یعنی فلسفه حفظ میشود و فرآیند تعلیم آن، به عهده ی آکادمی که خانه ی علوم جدید بود، سپرده میشود. با تمام این، از آغاز آکادمیزه شدن فلسفه، تا به امروز، میان فلسفه و آکادمی هیچ گاه صلح و آرامش یکپارچه برقرار نبوده و بلکه، آکادمی هماره معذب از حضور این مهمان عهد قدیم بوده و شاهد این سخن، وضعیت دپارتمان های کنونی فلسفه در جهان است نسبت به دپارتمان های رشته های دیگر، همچون فیزیک و شیمی و مهندسی و پزشکی. اگرچه فلسفه در قرن بیست و یک، توانسته به نحوی هم زیستی و سازگاری و بلکه تعامل با علوم جدید برسد؛ اما حتا این فلسفه ی سر به راه شده نیز، نسبت به همین تعریف حداقلی کنونی اش‌، سهمی از عالم آکادمی ندارد و محل توجه جریان اصلی توسعه ی علم و تکنولوژی و ثروت قرار نمیگیرد و روز به روز، بیشتر در معرض این اتهام و بلکه استیضاح علوم قرار میگیرد که چرا باید همچنان در خانه ی علم و توسعه و تکنیک، قرار بگیرد؟ فلسفه در افق تاریخی امروز، بی جا و کم رونق نیست و شاید امروز از هر زمان دیگری در تاریخ، دانشجویان و اساتید بیشتری را به خود اختصاص داده و به هر روی گردش مالی و سرمایه ی اجتماعی و هویت آکادمیکی پیدا کرده که نمی توان سخن از حذف آن به میان آورد. وانگهی، اگر چشم خود را به عینک تاریخ مسلح کنیم، می بینیم فلسفه که در روزگار یونان، شانی در عداد سیاست و امور اصلی مدینه داشت و در قرون وسطی محل تبیین حقیقت دین و گاه رقیب آن شمرده میشد و در رنسانس و عصر روشنگری، «فیلوزوف» مقام والا میداشت و طرح اوتوپیا و بهشت زمینی و دانش جدید و سیاست مستقل از دین و اخلاق را در می افکند، و در یک کلام نقش طرح افکن فردا و زمان برای بشر داشت، حالا خود به بخش نسبتا فرعی تاریخ و در عداد رشته های نه چندان آباد آکادمی در آمده. این اتفاق خوب باشد یا بد، اما به هر روی، پرده از این معنا برمیدارد که وضع کنونی فلسفه در آکادمی، وضعی مستحدث و بسیار نوپدید است و از این رو، نباید پنداشت که سازگار شدن یا نشدن فلسفه با آکادمی، پرسشی صرفا حاصل توسعه نیافتگی ما و یا حدیث نفسی از سر پرگویی ست. این صحیح است که کمابیش از زمان کانت به بعد، فلسفه مقیم آکادمی جدید شد و با نظام نقادی کانت، توانست مقام و موقع خود را در نسبت با دیگر علوم و آکادمی دریابد، اما دقیقا به دلیل همین سخن صحیح، بحران در مبادی فلسفه ی کانتی، متناظر با بحران مقام فلسفه در آکادمی ست و دو قرن سر در گمی از فلسفه ی مدرن تا شاخه های امروزین فلسفه ی معاصر، حکایت از تاریخ سردرگمی مشابهی در نسبت فلسفه و آکادمی میکند. از کتاب نزاع دانشکده های کانت تا کتاب بحران در علوم اروپایی هوسرل، ما شاهد تجدید مطلع فکر و مساله ی بحران هستیم و اگرچه شاخه های امروزین فلسفه، از پدیدارشناسی تا فلسفه های تحلیلی کمتر به این معنا بازگشتند، اما همین فقدان پروبلماتیک بحران و رضایت دادن به وضع متفرق و کمابیش به حاشیه ی آکادمی رانده شدن فلسفه، خود به زبان حال، مظهر حضور همان بحران و بلکه رادیکالیزه شدن آن است. در عالم ایرانی که هنوز مواجه ای تمام و دقیق با تجدد میسر نشده و جز روگرفتی پریشان از شئون عالم جدید، مساهمتی با تاریخ توسعه و تجدد جهانی حاصل نشده، بحران پیش گفته، خود به نحو مضاعفی مکرر میشود و آکادمی مدرن که خود از امهات این عالم جدید است، در اینجا وضعی بغرنج تر پیدا کرده. این فکر که گرفتاری های سیاسی و مدیریتی و اقتصادی آکادمی ایرانی، عامل این وضعیت بوده سخن غلطی نیست، اما طرح این معنا که با چند اقدام بوروکراتیک و سیاسی و اختصاص بودجه ای بی حساب، تحولی اساسی در آن پدید می آید، اگر خام و ساده سازانه نباشد، آرزو اندیشانه و خیال اندیشانه است. گرفتاری آکادمی و آکادمی فلسفه به طور خاص، اختصاص به امروز و دیروز و ده سال و بیست سال اخیر نداشته، ولو در این سالها نشانه های انحطاط آن آشکارتر و صریح تر شده. جملگی این تمناها و راهکارها سال ها تکرار شده و شکایت و افسردگی دانشجویان و بلکه پاره ای از اساتید دلسوز، نه فقط باقی مانده، که دم افزون نیز گشته. تحول با خواست و تمنای تحول، حاصل نمیشود و نخواهد شد. آیا باید نا امید شد و حکم به فقدان هر آینده و راهکار داد؟ بگذارید به معلم تمام فلاسفه ی مدرن، دکارت رجوع کنیم، وقتی در پایان تامل اول کتاب تاملات، ناکام از یافتن بنیادی متقن و مستحکم برای وضع نظام شناخت، میگوید بسا که هیچ بنیادی در کار نباشد، اما تفاوت دکارت فیلسوف با شکاک عامی آنجا بود که گفت حتا اگر چنین هم باشد‌، باید خود این حکم را به اتقان و صراحت به اثبات رساند و در آن از مقام ظن به مقام یقین رسید که هیچ بنیادی در کار نیست. تصور می کنم ما دانشجویان فلسفه اگر در صدد راهی برای تغییر وضع موجود، ولو برای آیندگانیم، خوب است به منهج دکارت برویم و حتا برای یاس تمام خود نیز، جهت کافی و متقن فلسفی بیابیم، جهتی ورای تبیین های ولو درست شخصی و سیاسی و .... راه این امر دشوار، یعنی تامل فلسفی به جانب بحران آکادمی فلسفه، خود با اندیشیدن به نسبت هماره پروبلماتیک فلسفه و آکادمی مدرن از یک سو، و نسبت پروبماتیک ما با عالم تجدد، یعنی نسبت عالم توسعه نیافته و عالم توسعه یافته، از سوی دیگر، تمهید شدنی ست. در آخر باز هم به مطلب نخستم برمیگردم و تاکید میکنم این مساله ذوبطون و ذو وجوه تر از آن است که بتوان آن را به یک سویه ی صرفا فلسفی یا سویه ی دیگر فروکاست، پس طرح مساله ای که کوشیدم در این مجال اندک بکنم، نافی رویکردها و پاسخ دوستان دیگرم نیست، اما چنان که آوردم، بد نیست وجه فلسفی ماجرا را ما دانشجویان فلسفه ببینم، چه، دانشجویان دیگر رشته ها میتوانند عذری برای فلسفی ندیدن این مطلب داشته باشند و البته با نظر به کارنامه ی اظهار لحیه ی دانشجوهای غیرفلسفه در باب فلسفه، همان بهتر که چنین هم نکنند؛ اما اگر ما نیز طرح فلسفی این پرسش را مغفول بگذاریم، در به انزوا رفتن فلسفه همدست محافظه کاران خواهیم شد و از جانب آیندگان، متهم به ندیدن این جهت ماجرا. جهتی که، به دید من، اتفاقا بنیادی ترین وجه آن است و بر آنم که تا حل نشود، دیگر بخش های آن نیز، لاجرم لاینحل باقی می ماند. با سپاس و احترام و معذرت بابت پرگویی
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد