آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

و زمان انتها نمی شناسد...

واقعه که از راه رسد، میتوان یک گوشه ایستاد و نظاره اش کرد، می توان به بند محاسباتش کشاند، می توان به آن شک کرد، می توان حتا باورش نکرد؛ وانگهی نمی توان به هیچ کدام از این لطایف الحیل، وقوعش را از کار انداخت، می آید، زیر و زبر میکند و زمان را از لولا در می آورد، مانند خط تا در میانه ی کاغذی سفید، همه چیز را روی خودش باز می اندازد، چندانکه تو گویی هیچ چیز تغییر نکرده، و البته که هیچ «چیز» هم تغییر نکرده، با این همه اما، دیگر هیچ چیز مانند گذشته نیست.

واقعه ای از راه رسیده است، باورش کنیم یا نه، به «باور» ما اهمیتی نمیدهد، او با نیروی بی پایان زمان در دشت بی کران هستی می تازد و می تازاند! ماجرایی نو آغازیدن گرفته، بی اجازه ی هیچ کدام مان و ما درست بی آنکه فهمیده باشیم در میانه ی آن پرتاب شدیم، هر انتخابی کنیم، تفاوتی نمی کند! بازی برقرار است، بسیار جدی تر از آنکه فکرش را بکنیم، ولو زیر میز بزنیم و شهر را بهم بریزیم، نتیجه ی بازی به این کولی بازی ها تغییر نمیکند، زمین و زمان را هم به آتش نیستی بکشانیم، این حقیقت پابرجا می ماند که ما وسط بازی هستیم، در جهان، در جهانی که دقیقا ممکن بود در آن نباشیم! ممکن به امکان خاص! اما حالا که واقعه و زمان هر دو خواسته اند، گریزی نیست، بازی میکنیم! و بازی می سازیم و در جریده ی عالم ثبت میکنیم رد و نشان ماجراجویی مان را! خدا را چه دیدی، بسا که قرن ها بعد‌، وقتی باستان شناسان کنجکاو به آثار و نشانه های ما برسند، بالاخره بفهمند که ما ماجراجویان دوستی ناب، بی مدد هیچ روح القدوس خسته ای، یک بار برای همیشه تاریخ را رستگار کردیم! شاید زان پس، آدمیان بی وجدانی آزرده و جانی فسرده، باز به زمین ایمان آرند و زمان را به عهد و وقت زیستن در زمین بیارایند....


برای ما، برای دوستی ناب...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد