آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

مرا انسان آفرید....

آیا فلسفیدن مایه‌ی بی‌دینی و کفر و الحاد می‌شود؟
پرسش بالا، پرسشی پربسامد در جامعه‌ی کنونی ما ست. کم ندیدیم و نشنیدیم که ناآشنایان با فلسفه، این شاخه اندیشه بشری را دین‌سوز می‌خوانند و مایه‌ی تبهگنی جوانان دین‌دار. در طرف مقابل نیز، فراوان بوده‌اند افرادی که با دلایل پرشمار به جنگ این مدعا می‌روند و سر آن دارند تا نشان دهند، فلسفه و اندیشه نه مخالف دین، بل عین دین‌ورزی اصیل و عمیق است.
یک طرف، از فیلسوفانِ از دین برگشته‌ی تاریخ -که کم هم نیستند- نمونه می‌آورد و طرف دیگر از فیلسوفان دین‌دار. یک طرف از ذات فلسفه می‌‌گوید که آزادی از هر پیش‌فرض است و طرف مقابل از ذات دین می‌گوید که معرفت و عرفان است!
در این نوشتار، جدا از آن که بخواهم رای معرفتی جهان‌روایی در باب نسبت دین و فلسفه بگویم، بر آنم تا تجربه شخصی خود را، در رویارویی با فلسفه بیان بکنم. سهل است که این سخنان را روایتی شخصی می‌دانم نه یک دعوی تاریخی یا معرفتی-کلامی.

رویارویی من با فلسفه در دو مرحله رخ داد. در وهله نخست، به عنوان یک دانشجوی فیزیک‌خوانده و  دین‌دار، با پرسش‌هایی شناخت‌شناسیک (Epistemological) به سراغ فلسفه رفتم. فلسفه را فرع بر علم و ابزاری جهت دفاع از علم -و دین- یافتم و با خوانش نئو-پوزیتیویستیِ فلسفه، از دین و علم دفاع می‌کردم. آن زمان هنوز خود را فیلسوف نمی‌دانستم و به قولی دوستی، علم‌دوست بالذات و فلسفه‌دوست بالعرض بودم. حقیقت این است که، علم (به معنای Sciences)، بر خلاف فلسفه، کاری به اعتقادات دینی شما ندارد و هیچ ادعایی نیز در باب آن ندارد. شما می‌توانید هم یک تکنسین و مهندسِ به روز باشید و هم معتقد به گزاره‌های دینی.
کار علم فقط و فقط وقتی با دین در می‌پیچد که سروکله‌ی باورهای خردستیز در دین یافت شود که در آن موقع نیز، چنان از مفاهیم تفسیری و سمبولیک و اسطوره‌ای استفاده – و در واقع سواستفاده- می‌کنند که توگویی این مفاهیم را پست‌مدرن‌ها از دین‌داران گرفته‌اند و نه برعکس!
فلسفه به این معنای علم‌باورانه که حتا با تفکر متافیزیکی هم فرسنگ‌ها فاصله دارد، می‌تواند به خوبی با دین‌ورزی کنار آید.
در ادامه اما صورت مساله برایم تغییر کرد. من خود را در زمین یافتم، در میان آدمیان گوشت و خون‌دار، در میان رنج و دردی که آبشخور زمینی-و نه آسمانی- داشتند. مساله دیگر این نبود که پیش از تولد و یا پس از مرگ، کجا بودم و به کجا می‌روم، مساله "بودن در هستی" بود، مساله زیستن در زمین و میان زمینیان بود. مساله چگونه زیستن بود و کار فلسفه، پرسش از وجود و یافتن ساحت گم‌گشته‌ی وجود.
دیگر فرقی نمی‌کند که خدای هماره غایب، "باشد" یا "نباشد"، آخرت و فرشتگانی باشند یا نباشند، سخن بر سر آن است که من باید چگونه در این جهان بزیم. چگونه با مسایل انسان‌های خاکی دست و پنجه نرم کنم و در نهایت به سوی مرگ بروم، خواه پس از مرگ نیستی باشد، خواه هستی دیگری...
این‌ها تاثیر فلسفه و سخن فیلسوفان نبود، این‌ها جملگی جهانی بود که هر روز، پیش چشمانم بود. مرحله‌ی دوم سلوک فلسفی من، فقط و فقط سعی در فهم این جهان بود. فلسفه، این جهان را برای من نساخته بود. این جهان ساخته‌شده بود و من فقط "در آن" پرتاب شده بودم.
بگذارید بدون مقدمه چینی فلسفی بپرسم: کدام یک آغازگاه ما ست، "زاده شدن‌مان از انسان‌های خاکی" یا "آفریده شدن‌مان به دست خدایی در نازمان و نامکان"؟

من این‌ها را نه از "فلسفه و متافیزیک" که از "هستی" آموختم. "هستی"ای که بنا بر ادعای دین‌داران آفریده‌ی خداست و چه بسا که خود خدا این‌ها را به من آموخته....
باری؛ مرا به صدق و کذب و حتی معنی‌داری سخنن دین‌داران کاری نیست، من اگر یک مساله داشته باشم، جز بودن در این هستی نیست.
حال خود داوری کنید، فلسفه است که انسان را بی‌دین می‌کند یا خدا؟

نظرات 1 + ارسال نظر
* پنج‌شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 12:31 ق.ظ

عنوان این یادداشت جواب پرسش نهایی است .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد