ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
این روزها کانت میخوانم.
فیلسوفی که به قول خودش «انقلاب کپرنیکی» در فلسفه به پا کرد. کسی که مسائل حل
ناشده فلسفه را یک بار برای همیشه حل ناشدنی اعلام کرد و پروندهشان را بست!
فلسفه کانت را با چند نام میشناسند، ایدهآلیسم استعلایی، فلسفه انتقادی، فلسفه
روشنگری، فلسفه اخلاقمدار و در یک کلام، فلسفه مدرنیته. افزون بر این، کمذوقی
این فیلسوف در نگارش آثار فلسفیاش و زندگی منظم (و بل مکانیکیاش) بر سر زبان هر
فلسفه خواندهای ست. شاید یکی از اینها کافی بود برای اینکه فردی با مزاج نیچهای
چون من، فلسفه او را نخوانده رد کند.
حالا که شروع کردم به خواندن فلسفهاش کردهام اما حس میکنم، به شکلی عجیب او را
دوست دارم! نمیدانم من عوض شدهام یا آن حرفها که در باره کانت شنیده بودم دروغ
بوده؟!
از فلسفه و کانت که بگذریم باید بگویم که این روزها چیز گنگی در ژرفای وجودم مرا میخواند، حسی شبیه به حس یک شاعر که میداند میخواهد شعری بگوید اما هنوز شعری نیست. به کمی سکوت نیاز دارم، دور از هیاهو شاید صدایش را بهتر بشنوم. دریغا، که این روزهایم آشفتهتر و شلوغتر از آن است که خلوتی بیابم چه رسد به سکوت...
پ.ن: راستی امروز، زاد-روز یکی از دوستانم است. دوستی که اگر چندین سال پیش، چنین روزی به دنیا نیامده بود، من چنین روزهایی نمیداشتم. با اینکه گمان نمیکنم گذرش به «آوَخ» بیفتد، اما همین جا تولدش را تبریک میگویم.
نیازتون رو به سکوت میفهمم. زیاد.