ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
در یونان باستان،
پیش از سقراط، سوفیستها را کسانی میدانستند که حکمت و حقیقت را در دست دارند.
چونان که در تاریخ فلسفه آمده، سقراط به چالش و جدل با اینان پرداخت و چون
"خرمگسی" آرامششان را برهم زد. روش اصلی سقراط این بود که تناقض را از
دلِ گفتههای سوفیستها به آنان بنماید و از این راه ادعای "حکمتمندیشان"
را رد کند.
سقراط در برابر ویرانهکردن کاخ سوفسطاییان اما هیچ بنای نویی نمیساخت، او هوشمندتر
از این حرفها بود که ادعایی را رد کند و بدیلِ آن را مدعی شود. به عنوان نمونه،
وقتی تصور سوفیستها را در باب عدالت به چالش میکشید، هیچ پاسخی به پرسش اصلی
"عدالت چیست" نمیگفت، چه آنکه سقراطِ زرنگ، نیک میدانست با این کار
خود در چاهی فرو میافتد که سوفیستها را گرفتار کرده.
وی در پاسخ به این دست پرسشها تنها به این اکتفا میکرد که "حقیقتی هست"
و منِ سقراط "دوستدار این حقیقت و حکمتام". از همینجا بود که چراغ
سوفیسم به خاموشی گرایید و حکمت و معرفت حقیقی دستنایافتنیتر شد. دیگر، ادعای
سوفیسم و حکیمبودن، ادعایی "مشکوک" شد و به جای آن "دوستدار حکمت
بودن" به عنوان یک فضیلت مطرح شد.
"دوستدار حکمت" همان "فیلسوف" است، در مقابل
"سوفیست" که "ادعای حکیمبودن" دارد. فلسفه از سقراط به بعد،
با این مفهوم زاده شد و هر بار دستخوشِ گونهای دگردیسی شد. در تمامی این دگردیسیها،
"حقیقت" هماره دورتر و دستنایافتنیتر میشد، همان که پدر فلسفه-سقراط-،
ادعا میکرد: "هست" و باید دوستدارش بود.
سقراط حقیقت را از دست سوفیستها گرفت و
به دور-دستها پرتاب کرد و خود پیِ آن دوید و این دویدن را فلسفه نامید، فیلسوفان
پس از او نیز این دویدن را ادامه دادند و هر بار متوجه شدند که "حقیقت"
دورتر از افق آنهاست، تا آنکه نیچه یک بار برای همیشه اعلام کرد: "این
جهان حقیقی افسانهای بیش نیست". وی نشان داد که تمام رهآورد چندهزار سالهی
فیلسوفان جز واگویهی این گزارهی تلخ نیست.
نیچه داستان مرگ و نابودیِ فلسفه را در کتاب "غروب بتها" زیر عنوان «چگونه "جهانِ حقیقی" افسانه از کار درآمد؟» آورده. گفتنی ست که در بخش آخر(6)، نیچه به زایش فلسفهی نوینی اشاره میکند که «زرتشت» در کتاب «چنین گفت زرتشت» پیامآور و آموزگار آن است. در ادامه این قسمت کوتاه و دورانساز را با هم مرور میکنیم:
چگونه «جهانِ حقیقی» افسانه از کار درآمد؟
داستانِ یک خطا
1.جهانِ حقیقی دستیافتنی
ست برای مردِ فرزانه، مردِ پرهیزگار، مردِ بافضیلت__ همان است که در آن به سر میبرد:
او همان است.
(کهنترین صورتِ {این} ایده؛ ایدهای کم-و-بیش زیرکانه، ساده، باورپذیر.
بازنویسِ گزاره:«منِ افلاطون حقیقتام».)
2.جهان حقیقی اکنون
دستنیافتنی ست، اما نوید دستیابی به آن را به فرزانگان و پرهیزگاران و فضیلتمندان
(به «گناهکارانِ توبهکار») دادهاند.
(پیشرفتِ ایده: ایدهای تردستانهتر، موذیانهتر، درنیافتنیتر__ میشود زن*، میشود
مسیحی...)
3.جهانِ حقیقی نه
دستیافتنی ست، نه اثباتپذیر، نه نوید دادنی؛ اما اندیشیدن به آن به خودیِ خود
مایهیِ آرامش است، وظیفه است، دستور** است.
(خورشیدِ کهن همچنان در زمینه است،اما از ورایِ مه و شک؛ ایده بَرین شدهاست، رنگ
پریده، نوردیک، کونیگسبرگی***)
4.جهانِ حقیقی__
دستنیافتنی ست؟ پس هیچ راهی به آن نیست. و از آنجا که دستنیافتنی ست، شناختنی هم
نیست. در نتیجه، نه آرامبخش است، نه رهایی بخش، نه وظیفهآفرین: چیزِ ناشناخته چه
گونه وظیه آفرین تواند بود؟...
(هوای گرگ-و-میش. نخستین خمیازهی عقل. خروسخوانِ پوزیتیویسم.)
5.«جهانِ حقیقی»-
ایدهای که نه دیگر به کار میآید و نه دیگر وظیفهآفرین است- ایدهای بیهوده، بیکاره؛
در نتیجه، ایدهای رد شده: باید از شر-اش رها شد!
(روز روشن؛ چاشتگاه؛ بازگشت عقل سلیم و سرزندگی؛ سرخیِ شرم بر گونهیِ افلاطون،
ولولهیِ تمامیِ جانهای آزاده****)
6.از
دستِ جهانِ حقیقی آزاد شدیم. دیگر کدامین جهان مانده است؟ ناگزیر جهان نمود؟...
اما نه! با آزاد شدن از دستِ جهان حقیقی از دستِ جهان نمود نیز آزاد شدهایم!{دیگر
جهانی جز همین جهان نمانده است.}
(نیمروز: دَمِ کوتاهترین سایه؛ پایان درازترین خطا؛ اوج بشریت؛ سرآغاز
زرتشت*****)
* : نیچه در اینجا با جنسیت دستوری واژهی Idee در آلمانی بازی میکند که مونث است
** : واژهی «دستور» اشارهای ست به «دستورِ مطلق» کانت که اساس حکمت اخلاقی اوست: «بر آن حکمی عمل کن که بخواهی قانون جهانروا شود.»
*** : شهری که کانت در آن میزیست.
**** : جانهای آزاداه، کسانی که خود را از بند پیشداوریهای پیشین فلسفی آزاد کردهاند. «آزادهجانی» از مفهومهای مهمی ست که نیچه به آن میپردازد. زیر تیترِ کتابِ بشری، بس-بسیار بشری «کتابی برای جانهای آزاده» است. همچنین عنوان بخش دومِ فراسوی نیک و بد «دربارهی جانِ آزاده» است.
***** : در بابِ «نیمروز: دم کوتاهترین سایه» نکـ: چنین گفت زرتشت: بخش چهارم، «به نیمروز» و «نشانه».
{فریدریش نیچه، غروب بتها، داریوش آشوری، نشر آگه، صص 52-54}
سوفسطائیان را می ستایم چرا که حرف آنها یک چیز : ((شور زندگی)) و اما اندیشه های سقراطون (ترکیب سقراط و افلاطون) چیزی نیست جز ((خوارداشت زندگی)) به راستی چه اجحاف بزرگی در تاریخ در حق این سوفسطائیان شده است!!!!
وقتی زندگی دائما ما رو خوار می کنه دیگه ...
از اینکه شما را زنده می بینم خوشحالم
امروزه بیداری کاریست بس دشوار برای بشری که همه چیز خود را برای آرامش میدهد.
ما ایرانیان اشتباه کردیم و این وظیفهی ماست برای نشاندن بازگشت جاودانه زرتشت نیچه به جای زرتشت خودمان، اینگونه است که بی گناهی را که از هستی ستانده بودیم به او باز میگردانیم.(مگرنه اینکه ما وارثان زرتشتیم)
یعنی فراسوی نیک بد را درست در مقابل خیر و شر زرتشت خودمان قرار میدهیم
ما ایرانیان؛ هنوز در تیمار یک بیماری تاریخی هستیم.....
آوخ ! این چند سطر ، کلاس درسی است .
در این لحظه شاگرد چنین درسی بودن برای من " حقیقت " ی است . سپاس .
واسه چی سوفسطائیان را می ستای؟
اونا که همشون توهم داشتن با واقعیت زندگی نمی کردن
توهم؟!
دوست من کمی بیشتر در تاریخ فلسفه غور کنید؛ این تصویر کاریکاتوری را صرفا با بدخوانی دیالوگ های افلاطون میتوان ترسیم کرد، حال اینکه به نظر نمی رسد خود افلاطون هم درباره ی آنها چندان دقیق نظر داده باشد