جهان نوین
فلسفه، خود را با دکارت و اندیشههایش به بشریت نمایاند. دکارت بر آن بود تا با
"شک دستوری"اش پیِ بنیانی شکناپذیر و یقینی برود و فلسفه را بر آن
بنیانِ استوار بنا کند. در این راه، هیچ چیز از "شک دستوری" دکارت در
امان نماند و حتی وجود جهان خارجی که از بدیهیهای فلسفه تا آن زمان بود، به کناری
نهاده شد. این پویش اندیشگی، سر انجام به آن جا رسید که دکارت بیان داشت: "میاندیشم،
پس هستم". در هر چه بتوان شک کرد، در این شکی نیست که "شککننده"
یا "اندیشندهای" شک کرده، پس نشدنی است که این شک کننده "نیست و
معدوم" باشد.
از اینجا به بعد بود که "گوهر اندیشنده" یا "کوگیتو" وارد
فلسفه شد، نه این که تا پیش از آن "نفس" جایی در فلسفه نداشته باشد، بل
از دکارت به بعد بود که "کوگیتو" به سان پایه و بنیان تاملات فلسفی
دانسته شد.
کانت را باید
یکی از پیگیران جدی اندیشههای دکارت دانست. هم او بود که ژرفنای اندیشهی دکارت
را شناخت و اراده بر آن داشت که پروژهی دکارت را به اوج برساند. پروژهای که
دکارت آغازیده بود، بیش از هر چیز در پی یک بنیان استوار از برای شناخت بود. کاری
که کانت انجام داد این بود که دانش زمان خود-به ویژه فیزیک نیوتونی- را با پروژه
شناختشناسانهی دکارت همگام گرداند و جایگاه درخور فلسفی برای دانش تجربی فراهم
آورد. به ویژه آنکه پس از حملات ویرانگر هیوم، اعتبار فلسفی دانش دستخوش فروپاشی
گردید و از دیگر سو، عقلگروی لایبنیتسی در عمل با دانش تجربه وداع گفته بود. در
نوشتار کنونی یکی از اندیشههای "احیاگر" کانت را خواهیم کاوید که میتواند
اخگرهای درخشان فلسفی را برای فلسفهدوستان بنمایاند. سهل است که بررسی جملگی
اندیشههای کانت در "سنجش خرد ناب" کار چنین نوشتاری نیست، بنابراین
آنچه در پایین خواهد آمد، جزیی از یک کل بوده که به خودی خود و جدا از آن کل میتواند
کاربست فلسفی داشته باشد.
چونانکه پیشتر
نیز اشارتی داشتم، از دکارت به بعد "گوهر اندیشنده" شد پایهی فلسفه و
پس از این هر شناخت و معرفتی از هستی میبایست با تکیه بر اصل "کوگیتو"
رشد مییافت، وگرنه اعتبار فلسفی برایش تصور شدنی نبود و با اصل "شک
دستوری" به سادگی میشد آن را ویران کرد. حال میتوانید وضعیت کانت را در نظر
بیاورید که از سویی با "فیزیک نیوتونی" رو به روست و از دیگر سو با
فلسفه دکارت. فیزیک نیوتونی، دانشی تجربی بود که از وارسی ریاضیگون طبیعت خارجی
به دست آمده بود، بنابراین پیشفرض بنیادین "فیزیک نیوتونی" همانا
"بودن جهانی عینی و مستقل از اندیشنده" است. توگویی شکافی جدی بین
نیوتون و دکارت درگرفته بود، یکی جهان خارجیِ بدون ذهن را اصل میگرفت و دیگری
جهان ذهنی بریده از جهان خارجی. در این "جهان عینی" قوانین ثابتی فرمانفرماست
که کار فیزیکدان دستیازی به آن قوانین است. افزون بر این، پیشفرض دیگری در این
جهان عینی نهفته است و آن مقوله علیت است، چه آنکه اگر علیتی نباشد، هیچ قانونی به
ضرورت برقرار نخواهدبود. همچنین در این جهان عینی و نیوتونی میبایست زمان را
داشته باشیم که در غیر از این صورت، قوانین نیوتون عقیم و غلط میشوند.
بنابراین تمام کار کانت این است که جهانی عینی و مستقل از ناظر را اثبات کند که در
آن اصل علیت و همچنین عنصر زمان وجود دارد و صد البته در این راه میبایست تنها بر
"کوگیتو" تکیه کند، یعنی بر همان ناظر اندیشنده. استدلالی که بخواهد
چونین منظوری را اثبات کند، یا باید متکی بر دادههای تجربی باشد یا آنکه پیشفرضهای
آن باید از هر تجربهای فرا روند. در حالت نخست، کار دستخوش دوری منطقی خواهد شد،
چه آنکه پیشفرض یک استدلال تجربی، وجود یک جهان عینی است که این خودِ حکم بوده و
صدق آن را نمیتوان فرض کرد. بنابراین استدلال ما باید از تجربه فرارود (و یا
استعلا یابد)، بنابراین استدلال کانت در اینجا، میبایست استدلالی ترافرازنده (یا
استعلایی) باشد. چونانکه در ادامه خواهد آمد، این استدلال هم در مقدمه و هم در
نتیجه دارای گزارههای ترافرازندهای خواهد بود.
مهمترین پایهی
استدلال کانت چیزی است که آن را "یگانگی فرازندهی ادراک" (transcendental
unity of apperception) نامیده. "دریافت" یا
"ادراک نفسانی"(apperception) کلیدواژهای
است در متافیزیک لایب نیتسی که کانت از آن سود جسته، "ادراک" در اینجا
به معنای "تجربهای ست که سوژه(فاعل شناسا) بتواند بگوید «از آن من
است»". به دیگر بیان، "ادراک" را باید همان " تجربهی
خودآگاهانه" دانست.
در این بین، "یگانگی ادراک" را این گزارهی میدانند: "همهی
دریافتهای تجربهی خودآگاهانه متعلق به من است". اگر این گزاره را به گونهای
دکارتی بخوانیم چنین میشود: "«اندیشنده یا کوگیتو» دستِ کم میداند تمامی
ادراک و دریافتهای تجربهاش فقط از آنِ اوست و نه دیگری". چنان که میبینید
ما هنوز به "کوگیتو" وفاداریم و گزاره "یگانگی ادراک تجربی
فرد" خود را با تکیه بر کوگیتو ساختیم و نه جهان بیرونی. اگر فقط ما باشیم و کوگیتو
و دریافتهای تجربیاش، میتوان به گزارهی "یگانگی دریافت" رسید.
نکتهی مهم در گزارهی "یگانگی ادراک فرد" ترافرازنده بودن آن است. این
گزاره از هیچ تجربهی خاص به دست نیامده و اینگونه نیست که چون فلان تجربه، فلان
کیفیت را داشته، ما به این گزاره رسیده باشیم(مانند قوانین فیزیک). این گزاره از
هر تجربهای فراتر رفته و چیزی را در بارهی کلیت تجربه و ادراک فرد بیان میدارد.
بنابراین میتوان آن را "یگانگی فرازندهی ادراک" نامید.
اما چیزی در این بین کم است، درست است که ما "تجربه" و "دریافت
تجربی" و "کوگیتو" را به رسمیت شناختیم ولی این دریافتهای تجربی
هنوز برای دانش تجربی کافی نیست. دانش تجربی در پی آن دریافت تجربیای است که پایه
در جهانی عینی داشته باشد، پس باید نشان دهیم که چگونه با آگاهی از گزارهی
"یگانگی فرازندهی ادراک" میتوان اعتباری عینی به دریافتهای کوگیتو
بخشید.
این کار را در سه گام به انجام میرسانیم:
گام اول، وجود
جهان بیرونی: بدیهی است که کوگیتو، شناخت خود را از ادراک تجربی بدست میآورد که
بنا بر "یگانگی فرازندهی ادراک" متعلق به او هستند. از طرفِ دیگر میدانیم
که تنها زمانی میتوان از چیزی معرفت داشت که پیوستگی داشته باشد. همین که با
تجربه از چیزی به دریافت و ادراکی از آن میرسم، نمایانگر آن است که آن چیز
پیوستگی دارد، یعنی پیوسته وجود دارد، حتی زمانی که آن را ادراک نمیکنیم. پس این
موضوع که من دریافتی از چیزی دارم، مرا به این نتیجه میرساند که چیزی (جهانی)
مستقل از من وجود دارد، در غیر این صورت "دریافت" شدنی نبود و
"یگانگی فرازندهی دریافت" نیز ناممکن میشد.
گام دوم،
برقراری اصل علیت در جهان: از گزارهی "یگانگی ترافرازندهی ادراک"
همچنین نتیجه میشود که اندیشهگری
(سوژه، کوگیتو یا فاعل شناسا) وجود دارد
که دارای "یگانگی ادراک" است. در گام پیشین، اثبات کردیم که جهانی مستقل
از کوگیتو وجود دارد که ادراکهای کوگیتو از آن بدست آمده، بدیهی است که کوگیتو
باید در این جهان خارجی زیست کند. "کوگیتو" یا "من اندیشنده"
یگانه است، به این معنا که هرچند ادراکها و دریافتهای گوناگونی از جهان خارجی
دارد، اما با این حال همانی است که بوده. یگانگی "من اندیشنده" در جهان
خارج به معنای پیوستگیام در جهان خارج است و پیوستگی "من اندیشنده" در
جهان خارج، نشان از جسمانی بودنم دارد. هیچ چیز نمیتواند جسمانی باشد مگر در
روابط علّی وارد شود. چنانچه "من جسمانی" در روابط علی قرار نگیرم،
آنگاه هیچ تضمینی وجود ندارد که در هر ادراک همان "من یگانه" باشم، از
آن رو که میدانم یگانهام پس در روابط علی قرار دارم.
بنابر این جهانی خارجی وجود دارد که بر اجزای آن از جمله "من" اصل علیت
برقرار است.
گام سوم، عنصر
زمان در جهان: من از دریافت کنونیام شناخت ویژه دارم. بنابر این در ادراک من، باید
میان "اکنون" و "بعد" تمایز گذارم. این به آن معناست که
"ترتیب زمانی" ذاتی ادراک من است. از این رو تنها زمانی میتوانم ادراکهای
خود را دریابم که این ترتیب را برقرار بدانم. این "ترتیب زمانی" اما
وقتی معنادار است که به اشیای بیرونی و توالیشان اشاره کنم.(در جهان تهی از
اجسام، زمان معنایی ندارد). پس صرف اینکه من شناختی از تجربه خود داشته
باشم، نتیجه میشود که زمان به عنوان عنصری در جهان خارج
(و در توالی اجسام آن)موجود
است. حال از
" یگانگی ادراک" میدانم
که دارای شناختی از "ادراک خود" هستم، از این رو عنصر زمان را به عنوان
یک ذاتی ادراک و در نتیجه حقیقتِ جهانِ خارجی خواهم یافت.
البته باید گفت
که استدلالهای پیچیدهی بالا، از یک ضعف فنی رنج میبرند و آن یکی انگاشتن اصل
"یگانگی ادراک" و "اندیشنده در زمان" است. چیزی که هیوم نیز
پیشتر به آن اشاره کرده بود: همه استدلالها مربوط به جهان عینی، نیازمند چنین اینهمانی
میباشد که البته از نظر هیوم این موضوع نادرست است.
باری؛ اگر از این خطا چشمپوشی کنیم میتوانیم گفت که کانت با قدرت تمام و با تکیه
بر اصل "کوگیتو" و یک روش فرازندهای توانست، شکاف شناختی فلسفه و دانش
تجربی را به گونهای پر کند که نتیجهی آن بخشیدن جانی دوباره بود؛ هم به فلسفه و
هم به علم.
کار کانت از
این رو درخشان خوانده میشود که توانست بدون در نظر گرفتن وجود خداوند، شناختشناسی
علمی را بنا کند. اهمیت این نکته زمانی روشن خواهد شد که به دکارت و تاملات او بازگردیم،
جایی که او در تامل سوم خود وجود پروردگار را به عنوان مهمترین رکن شناختشناسی
در نظر گرفت. با این کار کانت، بشر یک گام دیگر به اومانیسم و استغنای شناختی از
وجود خدا نزدیک شد.
سلام
چندین اشکال با خواندن این متن ذهن حقیر رو درگیر خود کرد.تعدادی از این اشکالات به برخی گزاره ها و قضایا مفروض در متن بر میگردد و تحلیلی است و برخی هم کلیت متن را تحت تاثیر قرار میدهد و ترکیبی است.سوال اول پیرامون عبارت "من می اندیشم پس هستم"دکارت است.
انچه که بنده از این عبارت برداشت میکنم مطابق همان توضیح شماست که فرموده اید:
" در هر چه بتوان شک کرد، در این شکی نیست که "شککننده" یا "اندیشندهای" شک کرده، پس نشدنی است که این شک کننده "نیست و معدوم" باشد."
یا به عبارتی ما با توجه به اثر یکی از افعال شخص (یعنی اندیشیدن) به وجود شخص پی میبریم.به عبارت بهتر ما مقدمتا اثر فعل خود را درک میکنیم و سپس خود را.یعنی ابتدا درک میکنیم که می اندیشیم در نتیجه درک میکنیم که پس هستیم.
سوال حقیر این است:
ما هنگامی که فعل و اثری را شهود میکنیم و میخواهیم ان را دلیل بر وجود خود بگیریم ایا فعل و اثر مطلق را میبینیم؟ یا فعل مقید و اضافه بر خود را؟
اگر حالت اول باشد که نمیتوان نتیجه گرفت پس من هستم.چون فعل و اثر مطلق نهایتا نتیجه اش فاعل مطلق است.و نتیجه نمیدهد که من هستم.
و اگر فعل مقید و اضافه بر خود را میبینم که باید پیش از ادراک اثر فعل وجود خود را ادراک کرده باشیم.به عبارتی ما قبل از انکه فعل را شهود کنیم خود را شهود کرده ایم.و اتفاقا شهود فعل متوقف بر شهود خود است در اینجا دیگر ابراز گزاره "می اندیشم پس هستم" معنایی ندارد.لذا منطقی کردن صورت گزاره به شکلی که حضرت عالی فرموده اید
" در هر چه بتوان شک کرد، در این شکی نیست که "شککننده" یا "اندیشندهای" شک کرده، پس نشدنی است که این شک کننده "نیست و معدوم" باشد."
کمی گول زننده به نظر میرسد یعنی انسان را دچار تله ذهن میکنید.
ممنون میشوم پاسخ این سوال را بفرمایید مابقی سوالالت را هم بعد این سوال خواهم پرسید.
بحث دکارت، یک برهان شناختشناسی است و نه یک برهان وجودشناسی. اگر برهان او را از نظرگاه شناختی بخوانیم دیگر معنایی برای "اثر مقید" یا "اثر مطلق" نمیتوان در نظر گرفت.
چونانکه در متن نیز آوردم، پویش فکری دکارت از برای یافتن یک "گرانیگاه شناختی" است، یعنی یافتن گزارهای که شک در آن به هیچ رو، روا نباشد.
اما برای پاسخ اینکه چرا نمیتوان در این اندیشه شک کرد، نیازی به برهان وجود شناسی و مفاهیمی مانند "فعل" یا "فاعل" نداریم. آنچه که نزد دکارت مهم بود، واژهی "گوهر اندیشنده" است، نه "فاعل اندیشه"، یعنی "چیزی" که "میاندیشم" در آن صادق است، نه فاعل یک فعل.
افزون بر این، "میاندیشم" یک "شهود" نیست، یک "بدیهی" است. من اثری را شهود نمیکنم، در این صورت به سادگی میتوان شک دستوری را به شهود حسی خود تعمیم داد، چونانکه خود دکارت نیز این کار را میکند. دکارت در جایی شک را به آن پایه میرساند که حتی وجود شخص اندیشهگر را مشکوک میخواند! در اینجا دیگر سخن از "شهود" یا "اثر فعل" بیمبناست. چرخش بزرگی که دکارت در فلسفه انجام داد، همین بود. او یکسره وجودشناسی فلسفه کلاسیک را به شناخت شناسی فلسفهی مدرن تحویل کرد.
برای اینکه متوجه چگونگی بداهت "پیشا-شهودی" شویم کافی است به این نکته دقت کنیم که ما بداهیت گزارهی "میاندیشم"( و نه "میاندیشم پس هستم") را از هیچ شهودی نمیگیریم. اگر "بیاندیشیم"، بی آنکه متوجه فعل یا شهود خاصی باشیم، میفهمیم که "اندیشیدهایم" و این پیش از آن است که حتی به ادراک حسی خود رجوع کنیم.
حال آن چیزی که در آن "اندیشیدن" صادق بوده، میشود "کوگیتو" یا "گوهر اندیشنده" که این مفهوم غیر از شخص یا حتی فاعل اندیشنده است. فقط بیان "بودن" یک "جوهر" است و بس. جوهری که همان اندیشه است و نه حتا اندیشهگر(به معنای فاعلی یا وجودشناسانه). پس به محض اینکه فهمیدیم "اندیشیدهایم" (با بداهتی پیشا-حسی) یعنی جوهر یا گوهر اندیشنده یا "کوگیتو" را یافتهایم.
البته دو نقد مهم بر سبک دکارت وارد کردهاند که یکی از زبان هوسرل در "تاملات دکارتی" و دیگری از طرف هایدگر. هایدگر با مبانی اگزیستانس خود، سوبژکتیویسم نهفته در فلسفه دکارت را به نقد میکشد و به خصوص در بخش "هستم" از "میاندیشم پس هستم" نکات ژرفی طرح میکند، که البته خارج از فضای بحث ماست.
اما نقد هوسرل به دکارت را میتوان در این بحث، کمابیش روا دانست.
البته من در بالا کوشیدم تا تفسیری "هوسرلی" و "پدیدارشناسانه" از بحث دکارت را مطرح کنم و تا حد امکان، اشکال هوسرل را از فلسفه دکارت بپیرایم. اما، تفسیرهای غیر پدیدارشناسانه و به خصوص "منطقی" از فلسفه دکارت، رهزنیهای فراوان دارد و نقد هوسرل، یکی از این "شکافهای معرفتی" است.
سلام
ممنون از وقت و پاسختان
جواب حضرت عالی باب چند بحث مختلف را باز نمود که خوب است به انها نیز بپردازیم.بر طبق اطلاعات محدود حقیر هشت اعتراض به دکارت وارد امد که همه را جواب داد یک اشکال این بود ایا علم من به وجود خویش شهودی است یا استنتاجی؟
اگر گفته شود شهودی است اشکال میشود که پس چرا شکل استدلال قیاسی بیان شده است؟
حقیر از این عبارت شما
" در هر چه بتوان شک کرد، در این شکی نیست که "شککننده" یا "اندیشندهای" شک کرده، پس نشدنی است که این شک کننده "نیست و معدوم" باشد."
برداشت کردم که حضرت عالی هم مانند راسل سخن دکارت را به گونه ی استنتاجی نقل و درک فرموده اید.چنان که عبارت اخیر گویای همین موضوع است و شکل استدلال و قیاس به خود گرفته است نقد حقیر به این نوع برداشت از سخن دکارت وارد است چنان که راسل نیز چنین مینویسد:
"آن منى که وجودش اثبات شد، از این امر استنباط شد که مىاندیشم.
در اینجا استعمال ضمیر اول شخص مفرد، جایز نیست.
دکارت مىبایست صورت نهایى مقدمه خود را بدین شکل بیان کند که اندیشههایى هستند.
ضمیر اول شخص از لحاظ دستور زبان، آسانتر در جمله قرار مىگیرد؛ امّا دلالت بر معلومى ندارد.
وقتى دکارت مىگوید: من چیزى هستم که مىاندیشد، دیگر دارد همان دستگاه مقولات را که از فلسفه مَدْرسى به ارث برده است، به طور غیر انتقادى به کار مىبندد.
دکارت در هیچ جا اثبات نمىکند که اندیشه به اندیشندهاى هم نیاز دارد..."
این به نوعی همان اثر مطلقی است که حقیر طرح کردم با تفاوت های بیانی که طبیعی است.
اما عین پاسخ دکارت به سوال
اگر گفته شود شهودی است اشکال میشود که پس چرا شکل استدلال قیاسی بیان شده است؟
"وجود من با قیاس منطقی از فکر استنتاج نمیشود بلکه با یک عمل بسیط شهود عقلی درک میشود زیرا اگر از قیاس منطقی استنتاج میشد میبایست کبری قیاس یعنی "هر انکه فکر میکند وجود دارد" از قبل معلوم گردد در حالی که این مطلب از طریق تجربه فرد کسب شده است که اگر موجود نباشد قادر به فکر کردن نیست"
اما عبارتی که حضرت عالی نقل فرموده اید اشکالات فوق را بر میدارد و نقد حقیر ناظر بر همین موضوع بود.لذا اگر عبارت را از شیوه ی استدلال و استنتاج خارج کنیم و به ابتدایی ترین مبادی معرفت شناسی ارجا دهیم گزاره شما نیز همان اشکالاتی را پیدا میکند که بر نقد حقیر وارد اورده اید.
در مورد مفهوم شهود و بدیهی احتمالا کمی اختلاف نظر داشته باشیم.منظور حقیر از شهود ادراک بی واسطه است شهود هم خانواده شهید و شاهد و...است و در لغت به معنای حاضر است.لذا منظور حقیر از شهود حتی در همان اشکالات (به قول شما وجود شناسی) نوع خاصی از ادراک است که از ان به علم حضوری تعبیر میشود و حال اگر این تعریف مرادف با بدیهی حضرت عالی است که ما بر سر مفاهیم توافق کنیم کفایت است و جدلی برسر الفاظ نیست به هر جهت حقیر از لفظ بدیهی مفاهیم خاصی به ذهنم متبادر میشود که از موضوع بحث ما فعلا خارج است.لذا با توجه به عبارت "من میاندیشم پس هستم" و اشکال و پاسخ دکارت و همچنین توضیحات حضرت عالی میتوان گفت دکارت یک رابطه ضروری بین وجود من و فکر من با علم حضوری یافته است و سپس ان را به صورت قضیه در اورده است.چرا که اگر استدلال دکارت از طریق علم حصولی باشد نیاز به قیاس دارد که اشکال حقیر عود میکند و به قوت خود باقی است اما اگر علم حضوری باشد دیگر وارد نیست.منتها باید توجه کرد با توجه به توضیحات دکارت اینگونه نبوده است که در شهود ابتدا شک و بعد نفس بیاید بلکه وقتی به خودش مراجعه میکند دو چیز را شهود میکند یکی نفس خود و دیگری اعمال و حالات نفس را مثل شک ولی هنگامی که میخواهد این شهود را منتقل کند از شک شروع میکند و به من میرسد چون فرض بر ان بوده است که در همه چیز شک کرده.لذا باید گفت این تقدم و تاخر در مقام بیان علم حصولی است وگرنه به علم حضوری همراهی است و انسانهای عادی نفس را همراه افعال و احوال ان درک میکنند.
لذا باید گفت دکارت استدلال نکرده است بلکه نفس و فعل ان را با هم شهود کرده و تقدم و تاخری میان مقدمات لحاظ نشده است.
بنده چنین برداشتی را فاقد اشکال و درست به حساب میاورم حال میخواهد دکارت ان را مطرح کرده باشد یا کس دیگری منتها به نظرم استدلالت بدون دردسر و راحت تری که شمه ی اشکالات فوق بر ان نرود پیش از دکارت در عالم فلسفه مطرح شده بود که اگر خواستید به انها هم میشود پرداخت.
اگر نظرات حضرت عالی را درست متوجه شده ام بفرمایید.تا ادامه بحث.
در ابتدا باید بگویم که من دکارت را با خوانشی میخوانم که از پس سنجشهای این چنینی بر آید، چه بسا آنچه که در ذهن و اندیشهی وی بوده از خوانش من دور باشد و حتا جایی خلاف آن چه را که من گفتهام، آورده باشد. البته با جست-و-جوهایی که داشتم این شیوهی خوانش، کمابیش با اندیشهی وی همساز است.
اما در باب نقل قولی که از نوشتار من آوردید، میپذیرم که دارای شیوهی "استنتاجی" است. چنانکه در پاسخ پیشین آوردم، من تفسیر "منطقی یا استنتاجی" را موجه نمیدانم، با این وجود آن را به این شکل طرح کردم تا شمهای روشن از سخن دکارت داده باشم، همچنانکه خود دکارت هم از این سبک برای "بیان"(و نه اثبات) مقصود خود سود جسته.
آنچه که از قول دکارت مبنی بر "عمل بسیط شهود عقلی" آوردید، همان چیزی است که از "بدیهی" مراد من است. من "شهود" را در پاسخ پیشینم به معنای "شهود حسی" به کار بردم و "شهود پیشاحسی" یا "شهود عقلی" را همردیف "بداهت" در نظر گرفتم. به بیان دقیقتر "شهود پیشاحسی" را "بداهت" میدانم. با این توضیح، سهل است که ما "اثر حسی" از فعل "اندیشیدن" را نمییابیم که مقید باشد یا مطلق، ما اندیشیدن را از آن رو که "میاندیشیم" مییابیم. "تجربهی خودآگاهانهی اندیشیدن" خود گواه "اندیشیدن" میشود. حال از این که به "میاندیشم" رسیدیم و صدق آن را به تعبیر شما از "علم حضوری" دریافتیم، به این نکته میرسیم که این اندیشه خود از گوهری ست که "گوهر اندیشنده" نام دارد. گوهری که باید غیر از نفس یا شخص به معنای رئال باشد. آن آزمون دکارت را به یاد بیاورید که میگفت "چه بسا من مغزی در خمرهای باشم که این ادراکات به آن القا میشود". ملاحظه میفرمایید که "هستم" در "میاندیشم پس هستم" به هیچ رو با معنایی رئال و ابژکتیو نمیخواند. شاید بتوان گفت که دکارت گوهری ذهنی را اثبات میکند.
من نمیتوانم بپذیرم که دکارت نخست "نفس" را "شهود" میکند و سپس اعمال نفس همچون "شک". با بیانی افراطی میگویم که دکارت یک چیز را بیشتر در علم حضوری خود نیافته و آن "میاندیشم" بوده و همین میاندیشم را از دیدگاه گوهری "هستم" تعبیر کرده.
با تمام این توضیحات به گمانم، مراد و مقصود من و شما اگر همسان نباشد، دست کم همساز و نامتناقض است. به ویژه آنکه هر دو، تفسیر استنتاجی را از دکارت روا نمیدانیم. بنابراین تا همین جا، پایهی درخوری برای ادامه بحث فراهم شده....
سلام مجدد
با تشکر از پاسخ و توجه نظرتان
یک نکته این میان به ذهن حقیر میرسد و ان اینکه چون هر کدام با سیستم ها و نگرهای فلسفی خاصی وارد بحث میشویم بعضا کلماتی در میانه ی بحث رد و بدل میشود که صرفا دارای اشتراک لفظی است و از نظر مفهوم در ذهن طرفین همسان نیست از این جهت عرض میکنم بهتر است که بعضی از لغات که احتمال تفاوت معنایی در مورد انها میرود را از نظر مفهومی کمی بسط دهیم.
عارضم که منظور حقیر از نفس به نوعی همان گوهر اندیشنده ای است که حضرت عالی توصیف نموده اید و به هیچ عنوان در ذهن بنده جسم و شمایل انسان از لغت نفس ظاهر نمیشود.بیشتر از نفس همان معنایی در ذهنم است که از لغت "خودم" انتزاع میشود و این خودم در طول تاریخ و با تغییرات مادی بدن انسان تغییر نمیکند.حال انکه اگر در نگر حقیر با جسم عادی یکسان بود باید در طول تاریخ دستخوش تغییر و تحول قرار میگرفت و این خودمی که اکنون اراده میکنم با خودم مثلا ده سال پیش متفاوت بود.در این میان عین همین نقد بر این گزاره دکارت نیز وارد است که شما نقل نموده اید
"چه بسا من مغزی در خمرهای باشم که این ادراکات به آن القا میشود"
چراکه مغز نیز مادی است و لاجرم دستخوش تغییر است حال انکه طبق برداشت من از توضیحات شما پیرامون گوهر اندیشنده به تعبیر شما
گوهر یا وجود ذهن را میپذیرم که در بدن انسان قابل نشان دادن نیست.حال انکه چیست و چگونه است بحث دیگری است اما قدر مسلم ان است که به قول شما نمیتواند همخوان با مفهوم رئال و ابژکتیوی باشد که از عبارت من هستم انتزاع میشود.از این جهت عرض میکنم که مفهوم نفس در نظر حقیر به سوی همان حالت ذهنی نظر دارد که حال ممکن است عرضی مادی را پذیرفته باشد.
اما در مورد اینکه فرموده اید:
من نمیتوانم بپذیرم که دکارت نخست "نفس" را "شهود" میکند و سپس اعمال نفس همچون "شک".
اگر نظر شما از نفس همان باشد که پیش از این نقد کردم من هم با شما موافقم اما اگر منظورتان همان مفهومی است که حقیر از نفس انتزاع میکنم و توضیح ان گذشت مخالفم که فکر میکنم با توضیحی که در ادامه ی این عبارت تحت گزاره ی
" با بیانی افراطی میگویم که دکارت یک چیز را بیشتر در علم حضوری خود نیافته و آن "میاندیشم" بوده و همین میاندیشم را از دیدگاه گوهری "هستم" تعبیر کرده."
بیان فرموده اید با بنده هم نظرید که در ادراک کانت به نحو علم حضوری نفس را به تقدم و یا به همراه میاندیشم درک کرده است.چنانکه میبینم در مفهوم میاندیشم همواره لفظ "من" مستتر است که از ان به تعبیر شما به گوهر اندیشنده یا به تعبیر حقیر نفس میشود یاد کرد.
فکر میکنم در صورت توافق شما با عبارت حقیر اتفاق نظر کامل در نظرات لااقل نوشته شده حاصل گشته باشد اگر این طور است که به ادامه برویم.
در باب اینکه چرا ادراک نفس را جدا از "می اندیشم" نمیپذریم، از آن روست که دوگانگی یا ثنویت بین "هستم و می اندیشم" را اصیل نمیدانم، چونانکه سپس تر نیز گفتم. همچنین تصور بنده از نفس چیز دیگری بود که به تصحیح شما البته مشکل از میان میرود.
بسیار عالی
فقط سوالی باقی میماند انکه
منظور حضرت عالی را پیرامون
" در باب اینکه چرا ادراک نفس را جدا از "می اندیشم" نمیپذریم، از آن روست که دوگانگی یا ثنویت بین "هستم و می اندیشم" را اصیل نمیدانم، چونانکه سپس تر نیز گفتم."
به درستی متوجه نشدم یعنی حضرت عالی به علم حضوری نیز میان نفس و اندیشیدن که اثر اوست تفاوتی قائل نمیشوید و این دو را یکی میپندارید؟
اگر اینطور باشد محذور چند اشکال عمده در این میان ظاهر میشود.فکر میکنم دکارت نیز متوجه تفاوت این دو بوده است با این حال این سخن حضرت عالی حقیر را به یاد نقد و تحلیل تند کانت بر عبارت دکارت می اندازد.ایا شما نیز مانند کانت معتقدید من در می اندیشم معنای مستقلی ندارد؟ و جوهر و قائم به ذات نیست بلکه تنها صورتی بدون محتوا که جنبه ی انتزاعی و وری دارد؟؟؟
اینکه وارد بحث بعدی نمیشوم از ان جهت است که ریزه کاری های بحث در اینده گریبان گفتگو را خواهد گرفت از این جهت چون حقیر قصد دارم سوالات دیگری از شما بپرسم چه بهتر که اشکلات و اختلاف نظرها دقیق باز شود.لذا فعلا اگر ممکن است این قسمت از بحث را برای حقیر دقیق تر شرح بفرمایید.
این نگاه تیز بین و ریزبین شما را میستایم، به واقع که فلسفیدن جز با چنین نگاهی، یاوهگویی نخواهد بود...
اما در باب پرسشی که پرسیدید: به گمانم "من" در میاندیشم "هستی" دارد اما این هستی مستقل از "اندیشیدن" نیست. حق با شماست، در این باب کمی کانتی به قضیه نگاه میکنم. البته نگرشی رادیکال و هیومی را نیز روا نمیدانم. یعنی با اینکه گوهریت نابسته(مستقل) از "میاندیشم" برای "من" تصور نمیکنم اما این رای هیومی که وجود سوژه را یکسره "پندار" میداند به نظرم درست نیست. به هر حال "میاندیشم" بداهت دارد، پس "من" هم همراه با این میاندیشم بداهت مییابد، چه اینکه "من" همان "گوهر میاندیشم" است.
اگر فردی مثل هیوم منکر "من" میشود، همین انکار به معنای "اندیشیدن" اوست و همین اندیشیدن شکاکانه به معنای بودن همان "من" است.
باری؛ در این نوشتار من در پی روشن ساختن اندیشهی کانت هستم و سهل است که خوانش کانت از دکارت را باید برقرار بدانم، وگرنه گسست معرفتی در بازخوانی استدلال کانت ایجاد میشود.
اگر شما موضع کانت را خدشهپذیر تر از موضع دکارت میدانید، مشتاقم که دلایلتان را بدانم.
سلامی دوباره
ممنون از اظهار لطفتان درس پس میدهم
همانطور که فرموده اید بطلان اشکال هیوم واضح و مبرهن است و خیلی نیاز به استدلال ندارد چون بداهتا خلاف انچیزی است که ما در وجدان خود میبایم.
حضرت عالی از نابستگی من در میاندیشم سخن گفته اید و انرا مفهومی وابسته و متصل با می اندیشم به حساب اورده اید.
سوال حقیر این است که این رابطه و اتصال چگونه است؟
حقیر نیز به رابطه ی میان نفس یا همان من با می اندیشم واقفم لیکن حدسم این است که ما در چگونگی این ارتباط اختلاف نظر داشته باشیم.
پیش از تبیین ارتباط لازم میدانم تا نوع نسبت میان مفهوم نفس و می اندیشم را تبیین کنم.به نظر بنده مفهوم این دو عبارت کاملا متباین است یعنی انچه که از میاندیشم به ذهن متبادر میشود متفاوت است از انچه که از من یا نفس به ذهن متبادر میشد.و این نیز به علم حضوری قابل ادراک است.چه انکه اگر این دو مفهوم لایق پذیرش هر کدام از نسب اربعه به غیر از تباین گردند هر بار ایرادی جدید پا میگیرد.که اگر لازم بود توضیح خواهم داد.
اما مساله دیگر نوع وابستگی این دو موضوع است.حقیر به شرط رابطه علت و معلولی نفس را علت و اندیشه را معلول ان میدانم نه بر عکس چه انکه اگر عکس قضیه صادق باشد چند اشکال پیش می اید یکی از اشکالات عمده به شرح زیر است
همانطور که ادراک می اندیشم و شک میکنم و فکر میکنم به ادراک حضوری ملازم با اثبات نفس هستند (که اگر هر سه مقوله را با اغماض تحت لوای میاندیشم فرض بگیریم) به علاوه اندیشه نیز مسائلی هستند که کاملا مستقل از تجربه اند و ادراک انها نزد ما همانند ادراک اندیشیدن به علم حضوری انجام میگیرد.مانند خوشحالی , عصبانیت ، ناراحتی و... .
با توجه به این مساله میتوان گفت
ناراحتم پس هستم
عصبانیم پس هستم
خوشحالم پس هستم و.....
حال اگر بپذیریم که رابطه ی علت و معلول در گزاره می اندیشم پس هستم به این گونه است که "من" یا "نفس" به نوعی معلول اندیشه است یا در احوال خود تابع اوست انگاه این اشکال عود میکند که به علت تفاوت مفهوم ناراحت و عصبانیت و خوشحال و اندیشه من یا نفس نیز در هر مورد تغییر و تفاوت کند در حالی که بدهتا میابیم که چنین نیست و لذا من و نفسی که وجودش توسط هر کدام از گزاره های فوق اثبات میشود یکسان است.لاجرم باید گفت این نفس و من جوهر اصیل است و اندیشیدن تابع اوست و با تغییر ان خللی در وجود این من وارد نمی اید.
اگر ارتباط دیگری مد نظرتان هست که از چشم حقیر دو مانده است خوشحال میشوم مطرح بفرمایید.
نکتهای که پیشتر و در پاسخ به نخستین کامنت آوردم، در اینجا رهگشا خواهد بود. وقتی میگویم که دکارت در پی برهانی "شناختشناسیک" و نه "هستیشناسیک" بوده، برای دور ماندن از چنین گسستهایی بود.
نسبت بین دو "چیز" و به ویژه رابطهی علی، مقولهای هستیشناختی است. این که بین دو "چیز"، کدامین علت باشد نیز بحثی اونتولوژیک است. در اینجا سخن بر سر این نیست که "میاندیشم" و "من" چه رابطهای دارند، سخن بر سر این است که "میاندیشم" و "علم به بودنم" چه رابطهای دارند. شاید بتوان پذیرفت که "من" جوهری ثابت و مستقل هستم، اما اینجا تمام بحث در باب "علم به بودنم" است و نه "بودنم". دکارت میگوید اگر پی چنین یقینی هستی، گرانیگاهی استوارتر از "میاندیشم" نخواهی یافت. حتی اگر فرض کنیم که قول شما صحیح باشد و "من" علت و "میاندیشم" معلول باشد، باز پرسش اصلی برجا خواهد ماند: "یقین به «وجود من»، از کجا بدست میآید؟" دکارت خواهد گفت: "از میاندیشم".
من منکر پاسخ دیگرانی نمیشوم که میگویند "علم به بودنمان را به نحو وجدانی داریم". اما حتا پاسخ اینان نیز ناهمخوانی با سخن دکارت ندارد، چرا که میشود گفت همین "دریافت وجدانی"، خود "اندیشیدن" است. این گفته خالی از جدل نیست، اما روی هم رفته پذیرفتنی است.
فرض کنید منظور از "دریافت وجدانی" را نه "اندیشیدن" که نوعی "شهود حسی" بدانیم، در این صورت اصل مدعا زیر سوال میرود، چه آنکه خود "حسیات" توسط شک دستوری زیر سوال است.
شاید بتوان گفت راهی که دکارت رفته، راهی ترافرازنده(استعلایی) است، پس اعمال مقولاتی نظیر علت و معلول برای این مفاهیم نارواست.
دلیل آنکه دکارت بیش از هرچیز بر "اندیشیدن" (و نه عصبانیت و خوشحالی و ....) تکیه میکند نیز، ترافرازنده بودن و "ناحسی" بودن "اندیشیدن" است.
سلام
عارضم که نسبت بین دو چیز اگرچه که به شکل منطقی به مسائل هستی شناسی مربوط است لیکن امری است که در عالم ذهن و مبادی معرفت شناسی نیز قابل لمس است چنان که دکارت نیز برای اثبات گوهر اندیشنده از این ارتباط بهره جسته است.علیت قاعده ای است که روابط حاکم بر ذهن و اندیشه نیز از ان تبعیت میکنند.نتیجه ای که دکارت از قضیه ی میاندیشم پس هستم ادراک میکند بر قاعده ی علیت استوار است.
علم به نفس یا یقین به وجود چگونه از می اندیشم استخراج میشود.اگر علیت دستخوش شک دستوری دکارت قرار میگرفت طبعا احکامی که بر طبق این قاعده استخراج میشوند نیز باید زیر سوال میرفت یعنی هیچ گاه نمیتوانست بگوید می اندیشم پس هستم.لذا ما در نفس خود به علم حضوری علیت را بداهتا میابیم چرا که تنها قانون ثابت بر اندیشه ی ما قانون علیت است.در "عمل بسیط شهود عقلی" که دکارت مدعی ان بود پیش از هر چیز قاعده علیت جاری و ساری است.یعنی همان گونه که می اندیشم را ادراک میکند و همزمان با ان به بودن نفس یقین پیدا میکند رابطه ی بین این دو را ضمنا درک کرده است که یک رابطه ی علی است و اگر این رابطه را انکار کند و یا شک دستوری خود را به ان معطوف سازد دیگر نمیتواند ادعا کند می اندیشم پس هستم.
لذا درست است علیت در عالم خارج نیز وجود دارد و انسان با شهود حسی و از راه تجربه مثلا درک میکند علت افتادن سیب جاذبه است و...با این وجود علیت در عالم ذهن نیز وجود دارد و بر فرض انکه اصلا عالم خارج و عینی وجود نداشته باشد باز هم علیت زیر سوال نمیرود و بر ذهن حاکم است.از این جهت سخن گفتن در مورد رابطه ی علی میان می اندیشم و نفس من یا می اندیشم و یقین به وجود نفس به علم حضوری درست مانند سخن گفتن از علیت در عالم ذهن به علم حضوری است.در ثانی وقتی حقیر به بودنم علم و یقین پیدا میکنم بعد سوال در مورد نفسم مطرح میشود یعنی حال که من فهمیدم وجود دارم در مورد وجودم سوال مطرح میشود دکارت نیز چنین کرد و از می اندیشم 4 ویژگی برای نفس انسان اثبات نمود
1-جوهریت 2-بساطت 3-شخصی بودن 4-فناناپذیری
صحبت ما هم از علم به وجود نفس در کامنت پیشین فرا رفت و به جوهریت نفس رسید.حقیر چون حضرت عالی فرمودید که با قرائت کانتی به قضیه دکارت نظر دارید ذهنم معطوف به اشکالاتی شد که کانت به این چهار ویژگی دکارت گرفته بود و خود کانت نیز به نظر من در این ایرادات از قوانینی استفاده کرد که در عالم منطق استفاده میشود فرای ذهنیت خالص و نابی بود که بی واسطه ادراک میشود.مثلا در رد جوهریتی که دکارت برای نفس مدعی شده بود کانت به متمسک این مغلطه شد که حد وسط در صغری و کبری به یک معنی نیست خب این قاعده ی منطقی است و در نفس علم منطق از قاعده ی علیت و استحاله ی اجتماع نقیضین استخراج میشود و درک ان نیاز به علم حصولی دارد و عمومیت نفسی ندارد که بگوییم به علم حضوری برای همه قابل ادراک است.لذا اینکه حقیر در کامنت قبلی از مفهومی مثل علیت استفاده کردم از ان جهت بود که ما پیش از ان نتیجه حاصله از می اندیشم پس هستم را پذیرفتیم و هر دو اتفاق نظر داشتیم که یک اندیشه ای هست و یک نفسی و حتی مفهوم این نفس نیز مورد توافق واقع شد لذا صحبت بر سر کیفیت این نفس و اندیشه شد که شما فرمودید ثنویت انچنانی میان میاندیشم و هستم قائل نیستید بنده سوال فرمودم حضرت عالی توضیح دادید با خوانشی کانتی به این نتیجه رسیده اید بنده هم اشکال ان را توضیح دادم و در این راه تنها از قاعده ی علیت بهره جستم که انکار ان راه هر گونه علمی را مسدود میکند حال انکه کانت برای رد جوهریت و ارائه خوانش خود از قاعده ای استفاده کرده بود که رد ان در بادی امر مشکلی ایجاد نمیکند و قابل تشکیک است.
در مورد دریافت وجدانی نظراتی دارم منتها چون بحث جدیدی باز میشود فعلا از ان صرف نظر میکنم اما در مورد عصبانیت و خوشحالی و غیره باید عرض کنم به نظر حقیر این مقولات نیز مانند اندیشه اند و شهود حسی نیستند با همانطور که وجود اندیشه را به علم حضوری درک میکنیم شادی و غم را بی واسطه و به علم حضوری درک میکنیم چرا دکارت از مفهوم اندیشیدن به عنوان گرانیگاه استفاده نمود چون به علم حضوری و بداهت ان را درک میکرد حسیات روحی نیز چنینید یعنی بدون واسطه و به علم حضوری قابل ادراکند و نیازی به تجربه و...ندارند.
از این جهت عرض میکنم همانطور که میتوان گفت
می اندیشم پس هستم
میتوان گفت
خوشحالم پس هستم
ناراحتم پس هستم.
اما نمیتوان گفت
میخندم پس هستم چرا که همان اولین اشکالی که حقیر طرح کردم عود میکند.
ضمنا قلممان در عرصه نت لک و لکی میکند خوشحال میشوم از نظرات با ارزش حضرت عالی استفاده کنم.
در باب دوگانگی علیت شناختی و علیت وجودی البته اشارت به جایی داشتید و من هم با شما هم داستانم. این که میگویم دیدگاه دکارت را باید ترافرازنده دانست، به معنای تعلیق (و نه نفی) علیت وجودی است و نه تعلیق علیت شناختی. آنچه که شما در باب نسبت علی "من" به عنوان فاعل و علت و "میاندیشم" به معنای "فعل" و "معلول" بیان داشتید، اگر یک علیت "هستی شناسیک" نباشد، دست کم یک علیت "فرا-شناخت شناسیک" است، چرا که شما، از نگاهی بیرونی به کوگیتو مینگرید اما مقتضای یک "شناخت شناسی" به معنای دکارتی، نگاهی درونی به کوگیتو است. یعنی نگاهی که در آن (کوگیتو=میاندیشم) باشد و حتا نه فاعل فعل "اندیشیدن".
به دیگر سخن، در یک "شناخت شناسی ناب" هیچ گاه نمیتوان از مرز کوگیتو فراتر رفت و بدان به عنوان یک "چیز" نگریست. اگر به بحثهای خود دکارت هم بازگردیم، این تقید به حفظ مرزهای کوگیتو را به روشنی میبینیم.
البته دکارت در گامهای بعدی خود به شناخت گوهر کوگیتو میپردازد و صفاتی را برای آن برمیشمارد، اما همچنان که به درستی اشاره کردید، این کار با خوانشی کانتی دکارت همخوان نیست.
رای من در باب گوهریت کوگیتو، چنان که پیشتر هم گفتم، وابستگی(شناختی و نه وجودی) آن به "میاندیشم" است. کوگیتو از آن رو که خود را در میاندیشم بداهت میبخشد محل بحث شناختشناسیک است و نه از آن رو که فاعل فعل اندیشیدن است.
شاید بتوان ادعا کرد که من بدون اندیشیدن هم هستم، اما این گفته هیچ بداهتی ندارد. تا زمانی که نیاندیشیم هیچ دلیل دال بر بودنمان نداریم.
البته در اینجا باید توجه داشت که معنای "اندیشیدن" نزد دکارت، بسی فراختر از "فرآیند عقلانی" است. راسل در تاریخ فلسفه خود در باب "اندیشیدن" آورده:
"چیزی که میاندیشد چیزی است که شک کند، بفهمد، تصور کند، تصدیق کند، ردکند، اراده کند، خیال کند، احساس کند-زیرا احساس کردن چنانکه در رویا دست میدهد، شکلی از اندیشیدن است."
با این وصف روشن است که احساس ناراحتی، عصبانیت و امثال آن، در دایره اندیشیدن است، پس بیراه نیست اگر به قول شما بگوییم: ناراحت هستم، پس هستم، چراکه به هر حال، "احساس میکنم پس هستم"، هم ارزش با "میاندیشم پس هستم" است.
به هر رو، اگر هم بخواهیم گوهری برای "من" تعریف کنیم، هیچ چیز به بداهت "میاندیشم" نداریم. از این روست که میگویم نمیتوان نخست "نفس" را شهود کرد، سپس "میاندیشم" را. اگر "نفس"ی هم باشد، نمیتواند جدا از "میاندیشم" باشد.
از این که چنین بحث موشکافانهای را پیش کشیدید از شما سپاسگذارم، به یقین مشتاق آشنایی بیشتر با اندیشههای ژرفتان هستم و اگر فرصتی بود در بلاگتان همکلامتان خواهم شد.
مجددا سلام
یک نکته ای را جسارتا عرض کنم البته حقیر کمتر از انم که ادعایی داشته باشم با این وجود فکر میکنم ما هم بتوانیم چونان سایر فلاسفه غالب ها را دستخوش تغییراتی قرار دهیم.مسلم ان است که نه تعصبی بر دکارت وجود دارد نه تعصبی بر کانت هرچه که هست دریافت و حصول فهم عمیق مباحثی است که در مقوله ی معرفت رخ نمایی میکنند از این جهت ممکن است دکارت نیز دچار اشتباه شده باشد.
فرموده اید:
"به معنای تعلیق (و نه نفی) علیت وجودی است و نه تعلیق علیت شناختی."
لذا فکر میکنم حضرت عالی نیز متوجه هستید که شک دستوری دکارت حتی در حیطه ی تعلیق نیز متوجه علیت شناختی نشد چرا که در صورت تعلیق علیت شناختی راه حصول هر گونه نتیجه ای به طور کلی مسدود میشود.اما اینکه فرموده اید ادراک علیت شناختی (فرا –شناخت شناسیک) هست حقیر توافق انچنانی ندارم از ان جهت که میان هستی شناسی و معرفت شناسی فاصله ای به نام (فرا-شناخت شناسیک ) نمیبینم.یعنی بحث در باب مساله علیت شناختی یا موضوعی است که در مبادی معرفت شناسی طرح میشود و یا موضوعی است در مبادی هستی شناسی.و این میان خلائی وجود ندارد که توسط (فرا-شناخت شناسیک) پر شود.اگر موضوع در باب معرفت شناسی باشد که سخن گفتن در ان جایز است و اگر هستی شناسانه باشد چون دست خوش شک قرار گرفته نمیشود از ان حرفی زد اما مسلم میدانیم که تعلیق و شک در علیت شناختی راه علم را به طور کامل مسدود میکند و لذا نمیتواند مقوله ای هستی شناسانه باشد.
اما اینکه شما فرموده اید
" چرا که شما، از نگاهی بیرونی به کوتیگو مینگرید اما مقتضای یک "شناخت شناسی" به معنای دکارتی، نگاهی درونی به کوتیگو است."
خب ما اگر بخواهیم با چارچوب نگرشی دکارت موضوع شناخت شناسی را تبیین کنیم راه نقد بسته میشود حال انکه واقعیت چیز دیگری است و ما میدانیم موضوعات یا هستی شناسانه اند و یا معرفت شناسانه.و این میان مقوله ی دیگر وجود ندارد(اگر از ایدوئولوژی بگذریم).ضمن انکه ما با توجه به قانون علیت در کوتیگو از ان فراتر نرفته ایم.قانون علیت در کوتیگو جاری و ساری است و امری خارجی یعنی در فرایند ذهنی ما کاملا قابل لمس است.دقت کنید ما برای اثبات قاعده علیت شناختی یا ذهنی از هیچ چیز جز همان کوتیگو استفاده نکرده ایم یعنی میگوییم شرط برقراری قضیه کوتیگو قاعده علیت است لذا نمیتوان گفت علم به علیت حتی از کوتیگو نیز فرا رفته باشد صحبت ان است که علیت نزد دکارت مغفول واقع شده نه انکه نباشد یا خارج از کوتیگو باشد نه اینطور نیست علیت در ذات قضیه کوتیگو نهفته است و همچنین نکته ای عرض کنم علیت در فلسفه غرب بیشتر ناظر بر همان هستی شناسی است و کمتر فیلسوفی را پیدا خواهید نمود که التزامی به علیت شناختی به صورتی که گذشت داشته باشد به عنوان مثال نقدهایی که هیوم بر قاعده ی علیت وارد اورد و انرا رد نمود حال انکه توجه نداشت رد علیت خود معلول استدلال های خودش است و یا انکه هایزنبرگ با اصل عدم قطعیت به کل قاعده ی علیت را مردود اعلام کرد در حالی که استدلال های خودش بر قاعده ی علیت استوار است از این جهت شاید خیلی غیر قابل درک هم نباشد که علیت شناختی از چشمان دکارت پنهان مانده باشد.به هر جهت ادراک قاعده علیت در اصل کوتیگو فراتر از کوتیگو نمیرود و قانون حاکم بر قضیه است طبعا قانون حاکنم بر یک قضیه امری خارج از دایره ی ان قضیه نیست.
برای فهم بهتر ارجاعتان میدهم به همان رابطه ای که حضرت عالی میان می اندیشم و من به ان استناد فرموده بودید
" "من" در میاندیشم "هستی" دارد اما این هستی مستقل از "اندیشیدن" نیست."
لذا ما در ادراک مفهوم ارتباط میان من و میاندیشم از گوهر کوتیگو خارج نشده ایم و ان را همگام به ادراک و شهود نفس و اندیشیدن ادراک کرده ایم.
عینا عبارت دکارت را اینجا مینویسم
" از هر چیزى که کمترین تردیدى در آن تصور کنم، آن چنان پرهیز خواهم کرد که گویى یقین دارم باطل محض است... دراین صورت چه چیزى را مىتوان حقیقى دانست؟ شاید تنها یک چیز وآن، این که هیچ چیز یقینى در عالم وجود ندارد....
ولى آیا اطمینان هم یافتم که خودم وجود ندارم؟ هرگز! اگر من درباره چیزى اطمینان یافته باشم، یا صرفاً درباره چیزى اندیشیده باشم، بىگمان مىبایست وجود داشته باشم....
بنابر این بعد از امعان نظر در تمام امور و بررسى کامل آنها، سرانجام باید به این نتیجه رسید ویقین کرد که قضیه «من هستم یا من وجود دارم» را هر بار که بر زبان آورم، یا در ذهن تصور کنم، بالضروره صادق است."
دقت میفرمایید دکارت خودش را به طور مستقل به علم حضوری ادراک میکند .و دال بر این موضوع را ادراک می اندیشم گرفته است.
بحث من در فاعل بودن فعل اندیشه نیست بحث بر سر علت بودن نفس برای اندیشه است.و این بحثی شناخت شناسیک است چرا که علیت در لحظه لحظه ی اندیشه حضور دارد و یگانه قانون ثابت ان است.نه سستی میپذیرد نه محل تشکیک است بلکه ظرف قضیه کوتیگو است.
اما خدمت حضرت عالی عرض کردم بر خوانش کانتی که منجر به رد جوهریت و استقلال نفس میشود ایراد حضرت عالی با شدت بیشتری وارد است چرا که کانت در رد نظر دکارت از یک قاعده ی کاملا منطقی سود جست بدین معنا که حد وسط استدلال دکارت برای جوهریت نفس در صغری و کبری به یک معنی نیست.این موضوع کاملا از کوتیگو خارج شده است و نشان میدهد که خوانش کانت دیگر مستند به صرف قاعده ی کوتیگو نیست و از ان فراتر رفته است.
اما در مورد این عبارت
" شاید بتوان ادعا کرد که من بدون اندیشیدن هم هستم، اما این گفته هیچ بداهتی ندارد. تا زمانی که نیاندیشیم هیچ دلیل دال بر بودنمان نداریم."
بحث بسیار مفصلی دارم که بهتر است الان ان را باز نکنیم.
همچنین در مورد تفاوت اندیشه و موارد فوق نیز سخنانی دارم که با موضوعی که به بعد موکول شد ارتباط مستقیمی دارد لذا اجازه دهید بحث فوق به نتیجه برسد تا بعد.
در ابتدا باید بگویم که همدلی آنچنانی با دکارت و حتا کانت در جهان فلسفه ندارم، اما باور دارم که این فیلسوفان را باید شناخت. اگر اصراری ویژه بر هر کدام دارم، از آن روست که «مساله»ی آن فیلسوف را فهم کنم. بنیان فلسفه را «پرسشهای فلسفی» میدانم و نه حتا «پاسخ فیلسوفان». تمام تلاشم بر آن است تا «پرسشهای» فیلسوف را زنده سازم و از نو مطرح کنم، تا آنکه پاسخ آنان را بپذریم یا رد کنم. در باب این بحث نیز، اگر تاکید زیادی بر تفکیک "شناخت شناسی" و "هستی شناسی" دارم و یا مدام به مساله اصلی دکارت بازمیگردم برای آن نیست که از خوانش سنجشگرانه یا انتقادی این فیلسوفان بپرهیزم و یا امکان سنجشگری را از بین ببرم؛ بلکه به گمانم "پرسش دکارت" از پاسخ و حتا استدلالش ارزشمندتر است و از این رو خواهان "نگاهی دیگر" به او هستم. همانطور که پیشتر هم گفتم، در این راه باکی از آن ندارم که از خود دکارت یا کانت، عبور کنم.
اما در باب قولی که از دکارت آوردید، باید گفت که این متن چیزی جز شرح "میاندیشم، پس هستم" نیست. اگر من از خود بپرسم: "من هستم، صادق است یا کاذب؟"، بیتردید "اندیشیدهام" و همین کافی ست تا این قضیه را صادق بدانم. به بیانی دیگر، قضیهی "من هستم" بداهتی پیشا-پرسشی ندارد، از این رو یافتن "من هستم" در علم حضوری، اگر به معنای بداهت پیشا-پرسشی باشد، نه من و نه شخص دکارت(!) با آن همرای نمیتوانیم بود، اما اگر آن را از سنخ بداهت پسا-پرسشی تعبیر کنید باید بگویم که رای من و شما ناهمساز نیست.
در ضمن سخن دکارت هم چیز عجیبی نیست، فرض کنید که من به هیچ چیز نیاندیشم، در آن صورت هم میتوانم باشم و هم میتوانم نباشم، چه آنکه "عدم" هم نمیاندیشد، ولی اگر "بیاندیشم"، "بودنم" شکبردار نیست. این شکناپذیری بر شکناپذیری هیچ واسطهی دیگری(مانند علیت) بنا نشده، چه آنکه "میاندیشم همان هستم" است. به دیگر بیان گزاره "میاندیشم پس هستم" صورت دیگری از "میاندیشم، پس میاندیشم" است، بنابراین شکل شرطی این گزاره را نباید به معنای علیتی فهمید، چراکه شکل شرطی آن جز یک توتولوژی نیست. گزارهی اصلی در پس پشت این گزاره نهان شده که عبارت است از اینهمانی "من" و "میاندیشم".
بحث دکارت در باب گوهر اندیشنده هم از همینجا شروع میشود، توگویی دکارت فقط یک چیز را به بداهت "شهود عقلی" میکند، که همان "گوهر اندیشنده" است. باز هم میگویم اینجا با دو چیز (من و میاندیشم) رویارو نیستم، تنها و تنها یک چیز پیش روی ماست: من=میاندیشم=گوهر اندیشنده.
اینجا اصلا دو موضوع مطرح نیست، که نسبتی علی بین آنها برقرار باشد.
البته اگر دکارت برای اثبات "من" از علیت شناختی سود میجست، کارش هیچ مشکل شناختی نمیداشت، اما نکته اینجاست که نه نیازی به علیت هست و نه حتا استفاده از آن معنار دار.
(ترافرازنده بودن بحث دکارت و روانبودن علیت به این معنا مد نظرم بود و نه نفی هر گونه علیت)
اما دربارهی اشکال منطقی کانت، در گوهریت نفس، لزومی به عبور از اصل کوگیتو نیست. عبور از کوگیتو به معنای آن است که کوگیتو را چیزی غیر از "میاندیشم" یا "گوهر اندیشنده" بدانیم. اگر کوگیتو را در نقش دیگری مثل "علت" و یا "فاعل" بنشانیم، مرزهای شناختشناسی را پشت سر گذاشتهایم و به "فرا-شناخت شناسی" عبور کردیم. حال چه این "فرا-شناخت شناسی" را "هستی شناسی" بگیریم و چه آن را موضعی مستقل از "هستی شناسی" بدانیم. این از آن رو نیست که از علیت سود جستهایم (و یا هر اصل دیگری غیر از کوگیتو)، بل مشکل از آنجاست که مفهوم "کوگیتو" را دست خوش دگردیسی و استحاله کردهایم.
شما پس از اثبات کوگیتو به روش بالا، میتوانید از هر گزارهی دیگری جهت گسترش یک سیستم فلسفی استفاده کنید، خواه گزارههای علم منطق، خواه گزارههای هستی شناسی. فقط و فقط باید مرز شناخت شناسی و اصل کوگیتو را به معنای بالا حفظ کنید.
سلام
تنها به یک شرط میتوان پذیرفت علیتی میان من و میاندیشم یا به عبارتی نفس و اندیشه در قضیه دکارت وجود ندارد و ان شرط این است که من و می اندیشم عینا مطابق باشند.و به قولی دو مفهوم باشند که در یک مصداق ظهور کرده اند درست مثل اینکه میگوییم اب مساوی با واتر است.البته قطعا دقت دارید در اینصورت هم باز علیت در عالم ذهن وجود دارد چرا که حصول نتیجه میاندیشم = من است بر علیت استوار است.به تعبیری علیت هیچ لحظه ای حالات ذهن را رها نمیکند و همواره ادراک هر نتیجه ای متوقف بر علیت است با این حال اگر بگوییم می اندیشم = من است ما نفسی را اثبات نکرده ایم بلکه در نهایت اندیشه را اثبات کرده ایم.شما به سه نقل اندیشه را هم تراز نفس گرفته اید
"چه آنکه "میاندیشم همان هستم" است. به دیگر بیان گزاره "میاندیشم پس هستم" صورت دیگری از "میاندیشم، پس میاندیشم" است."
یا
"باز هم میگویم اینجا با دو چیز (من و میاندیشم) رویارو نیستم، تنها و تنها یک چیز پیش روی ماست: من=میاندیشم=گوهر اندیشنده."
ما اگر میان نفس و اندیشه تفاوتی لحاظ نکنیم همان سخن هیوم را گفته ایم چه انکه هیوم نیز میان من و اندیشه تفاوتی نگذاشت.
ما کلا با دو حالت در این میان رو به رو هستیم
1-رابطه ی میان نفس و اندیشه این همانی است و تمایزی میان انها نیست طبعا رابطه تساوی است و رابطه تساوی علیت بردار نیست.
2-رابطه میان نفس و اندیشه این همانی نیست در اینصورت چون قضیه ای مطرح شده است لاجرم میان این دو رابطه ای وجود دارد.
برای انکه بحث به تفصیل نکشد و رشته ی ان از دست خارج نشود شما بفرمایید از موارد بالا کدام مد نظرتان هست.در مورد سایر موارد باز شده قدم به قدم جلو خواهیم رفت.
با توجه به بحثهای پیشینم(همچنان که خودتان نیز به آن اشاره داشتید) روایت نخست را معتبر میدانم. اما باز هم به تاکید میگویم که در شناخت شناسی و نه در هستی شناسی.
بحث هیوم، صبغه اونتولوژیک هم میگیرد؛ حال آنکه مدعای من پا را از مرز شناخت شناسی ناب فراتر نمیگذارد.
کانت در این باب میگوید: "«میاندیشم» با تمام ادراکات من همراه است"، یعنی او نیز کوگیتو و اندیشنده را با ادراکاتش فهم میکند تا به عنوان وجودی مستقل.
هیوم با شک خود، منکر "موناد" لایب نیتسی شد، کانت هم در این بین کمر به احیای "موناد" نبست، او "سوژهای" را زنده کرد که "«میاندیشم» به همراه ادراکاتش" را در بر داشت.
بنابر این بیشتر این صحبت خود را "کانتی" میدانم تا "هیومی"؛ ولی به هرو "لایب نیتسی" نیستم و از کوگیتو دکارت به موناد لایب نیتس نمیرسم.
سلام مجدد بسیار خب سوال دیگر اینکه شما در همین مرحله میان اندیشه و ادراک تفاوتی قائل هستید یا نه.اندیشه را عین ادراک میگیرید.به عبارت دیگر شما بین می اندیشم با علم به می اندیشم (ولو به حضور) تفاوتی قائلید یا خیر.
دقت داشته باشید این سوال به شدت حساس است.اگر ما میان ادراک یا به عبارتی علم با می اندیشم تفاوتی قائل نشویم تمام معرفت شناسی دکارت زیر سوال میرود پس با دقت به سوال پاسخ دهید ادراک میاندیشم چیزی سوای میاندیشم است یا هم ارز و هم تراز با ان.
تا جایی که سوال شما را میفهمم، به گمانم این همارزی برقرار است.
به ویژه گفتاری که از کانت در پاسخ پیشینم آوردم، تاییدگر این نگرش است.
البته گفتنی است که کانت آن سخن را در باب ادراکات حسی گفته بود تا ادراک "من".
ولی به هر رو شکل "میاندیشم، پس هستم"، نشان از همارزی پیشگفته دارد. چرا که اگر بنا باشد فقط با "اندیشیدن"، "من" را (که همان گوهر اندیشنده است) بیابم، نخستین معنایش آن است که شرط کافی و لازم ادراک خود، اندیشیدن است. حال این که اندیشیدن برابر ادراک باشد، به این معنا البته سخن بیجایی نیست.
سلام
اگر بشه به صورت منظم یک ساعتی رو مشخص بفرمایید که بحث رو در اون زمان ادامه بدیم خیلی خوبه.
دقت بفرمایید منظور حقیر از ادراک ، علم به معنای مطلق معرفت است.
دکارت گفته بود اندیشه اش را در یک عمل بسیط عقلی شهود و ادراک میکند فکر میکنم همین جمله و جملات مشابهی که در عبارات دکارت یافت میشود تصریح دارد که وی میان اندیشه و ادراک تفاوت قائل بوده است.به ویژه پاسخ هایی که به اشکالات وارد بر عبارتش مطرح شد گویای ان است که حدااقل به صورت ضمنی ادراک برای دکارت مختلف از اندیشدن بوده است.
چه انکه به واسطه ی ادراک اندیشیدن دکارت مطمئن میشود که که در شکش نمیتوان شک کرد.
حال انکه اگر ما ادراک و اندیشه را یکی بگیریم حصول هر گونه نتیجه ای تعطیل میشود و تفکر مبتنی بر تفکر سوفیسم ظهور پیدا میکند.
از ان جهت که برای درک و فهم اندیشه نیاز به علم است.یعنی برای انکه مطمئن شوم فکر میکنم باید فکر کردنم را ادراک کنم حال انکه اگر فکر و ادراک یکی باشند و یا ادراک جزئی از فکر باشد این عمل به طور کامل منتفی است.
کلا دو حال در اینجا متصور است
یا ادراک منطبق بر اندیشه است یعنی کاملا هم ارز است در این صورت راه اطمینان و فهم اندیشه به کل بسته است.از ان جهت که
اگر بگویم من می اندیشم فورا این سوال پیش می اید که از کجا معلوم
اینجا دکارت میگوید از انجا که اندیشه را به صورت شهود و علم حضوری ادراک میکنم اما اگر بگوییم ادراک و اندیشه یکی هستند در پاسخ به از کجا معلوم در میماند.
اگر بگوییم ادراک جزئی اندیشه است این اشکال عود میکند که جزء نمیتواند اعم خود را حاصل کند.ادراک یعنی اشراف و حضور یک چیز نزد مدرک یا به عبارتی حصول صورت ذهنی و یا به عبارت دیگر ادراک کیفی است نفسانی و حضور صورت ذهنی چیزی نزد چیز دیگر است لذا چطور میشود گفت جزئی میتواند اعم خود را نزد خود ظاهر و تصور کند.
حقیر معتقدم تفاوت ادراک و اندیشه به طور واضحی مشخص است و فکر میکنم حضرت عالی در کامنت قبلی منظور حقیر را به درستی از تعریف ادراک متوجه نشدید که این دو را یکی گرفتید.امیدوارم با توضیحات فوق متوجه منظور حقیر شده باشد.
من هر روز، حوالی غروب به اینجا سرکی میکشم و بحثهای این چنین را پی میگیرم.
اما در باب دکارت و عبارت "شهود عقلی"، به گمانم باید بیشتر واکاوی کرد و آن را روشنتر ساخت. فروغی در مقدمهای که بر ترجمهی رسالهی «گفتار در روش» آورده، پیرامون این مفاهیم نزد دکارت چنین گفته:
".... اما نکتهی اساسی این قاعده آن است که دکارت معلوم واقعی، آن را میداند که نزد عقل بدیهی باشد و در این مقام اصطلاحی را اختیار کردهاست که میتوان آن را وجدان یا کشف و شهود گفت و میگوید معلوم را عقل باید به شهود دریابد(علم ضروری) یعنی همچنان که چشم چیزها را میبیند، عقل هم معلومات را وجدان مینماید و آنچه در علم معتبر است شهود عقل است نه ادراک حسی"
تا همینجا نکتهی مهمی روشن میشود و آن اینکه "شهود عقلی" نزد دکارت به معنای گونهای "استخراج بدیهی" از عقل است. وانگهی میتوان گفت که "میاندیشم پس هستم" یا به سخن دقیقتر "هستم"، خود یکی از این دست بداهتها بوده که دکارت آن را نشان داده.
به دیگر سخن، بیان هر بدیهی چنین صورتبندی میشود: "میاندیشم پس، الف". که "الف" همان امر بدیهیای است که به "شهود عقلی" دریافتیم.(و اصلا این همان تعریف بداهت است که بتوان محض اندیشیدن ناب در باب یک گزاره آن را تصدیق کرد)
شکل شرطی این گزاره ما را نباید به این پندار رهنمون سازد که ما با یک استدلال استنتاجی رویاروییم. چه آنکه دکارت نیز تصریح کرده بود این گزارهی من به این معنا نیست که "الف میاندیشد، پس الف هست".
"بودن من" به تعبیر دکارتی، یک امر بسیط است که به وجدان خود آن را ادراک میکنم، حال این ادراک را فقط و فقط به شکل بالا باید تفسیر کرد؛ یعنی چنین نیست که من "میاندیشم" و یا "خود" را ادراک کرده و سپس آن را بیان کنم، بلکه من "محض اندیشیدن" یا همان شهود عقلی "هستم" را مییابم.
در تحلیل "میاندیشم پس هستم" میتوان چنین گفت: من ابتدا از شک دستوری آغاز میکنم و منکر هر گونه "بودن" میشوم. با این کار به جهانی خالی از هر چیز میرسم. اما بیدرنگ به چیزی بر میخورم و آن این است که "میاندیشم". پس با شک دستوری محض، به "میاندیشم" رسیدم که آن را نمیتوانم منکر شوم. حال این "میاندیشم" میشود گوهر اندیشنده. در اینجا من چیز دیگری را نمییابم، هر چه هست همان گوهر اندیشنده است که مصداق مفهوم "من" نیز میباشد.
بدین معنی، من و میاندیشم اینهمانی دارند و باز به این معنی میتوان گفت که با شهود عقلی میتوان "بودنم" را دریافت. خود دکارت نیز در تامل دومش در باب این اینهمانی آورده:
"در اینجا میبینم که فکر صفتی است که به من تعلق دارد. تنها این صفت است که انفکاک آن از من محال است. من هستم، من وجود دارم، این امری است یقینی، اما تاکی؟ درست تا وقتی که فکر میکنم، زیرا هرگاه تفکر من یکسره متوقف شود، شاید در همان وقت هستی و وجودم هم بکلی متوقف شود. ..... من فقط چیزی هستم که میاندیشد ...... به هر حال من چیزی هستم واقعی و حقیقتا وجود دارم. اما کدام چیز؟ جواب دادم: چیزی که میاندیشد"
ملاحظه میکنید که برای دکارت نفس با اندیشه تعریف میشود و نه بالعکس. پس در یافتن میاندیشم، همان دریافتن "هستم" است.
اما درباب ایرادی که به دکارت در باب "چرایی" میاندیشم روا داشتید، باید از طرف دکات چنین پاسخ گویم که: یک و تنها یک چیز معلوم است و آن "میاندیشم" است، بر پایهی همین میاندیشم بود که هر امر نایقینی را ترک گفتم، این کار عین اندیشیدن است و نه ادراک آن!
در سیستم دکارت، هر بداهتی باید از میاندیشم برخیزد و نه آنکه میاندیشم خود از جای دیگر کسب اعتبار کند. یقینمندتر از اندیشیدنم نزد من چیزی نیست که با آن "معلوم کنم" که اندیشیدهام.
سلام
باور کنید متوجه تمام گفته های شما شده ام و نیازی به تکرار مکررات نیست.
این کامنت تا سه خط اخر تکرار همان سخنان پیشین بود.سوال من این است
ایا دکارت میان اندیشه و ادراک تفاوت قائل شده است یا نه؟
به نظر حقیر به صورت مسلم تفاوت قائل شده.با توضیحی که از مرحوم فروغی نقل کردید تنها کامنت پیشین بنده تایید شد.
پیرامون شهود عقلی این عبارت بسیار مهم است
"معلوم را عقل باید به شهود دریابد(علم ضروری) یعنی همچنان که چشم چیزها را میبیند، عقل هم معلومات را وجدان مینماید"
و با توجه به این که دکارت عینا در در پاسخ به اشکالاتی که بر او گرفته شده بود بیان مینماید که که میاندیشم را به شهود عقلی ادراک میکنم و هستم را نیز به همین سبب. متوجه میشویم که او میان شهود عقلی و ادراک با می اندیشم تفاوت قائل شده است
چه انکه اگر تفاوتی قائل نباشد همان اشکالات کامنت قبلی عود میکند و این پاسخی که شما فرمودید در باب چرایی می اندیشم که
" یک و تنها یک چیز معلوم است و آن "میاندیشم" است"
به واقع تایید گفتار حقیر است چه انکه معلوم بودن صفت همان ادراک است یعنی یک چیز به واسطه ی ادراک معلوم میشود و حال فعلا به سبب همان شک دستوری تنها چیز معلوم نزد عقل می اندیشم است.و البته این ضرری به نظر دکارت وارد نمیکند چه انکه خود او ابایی از این بیان نداشته است.
تمام کسانی که به دکارت ایراد وارد اورده اند چون کانت و هیوم و ....همگی به تفاوت میان اندیشه و ادراک قائلند و دقیقا از عبارت دکارت اندیشه را ادراک میکند و...استفاده میکنند.
ضمن انکه حتی اگر به فرض باطل دکارت میان اندیشه و ادراک تفاوتی قائل نباشد در اشتباه محض است و ما اصراری نداریم اشباهی را بپذیریم که بعد در تله ی ان گرفتار اییم.
لذا ما دو چیز داریم یکی علم حضوری و دیگری اندیشه و سلب تفاوت از این دو چنان که در کامنت قبلی گذشت راه علم را حتی به وجود می اندیشم برای ما مسدود میکند.
دقت بفرمایید در خوانش کانتی اشکال فوق به شکل فوق العاده ای عود میکند از ان جهت که کانت در پی پایه ریزی پایه های محکم خرد و تعیین مرزهای علم به خوبی نحوه ی استفاده اندیشه از علم را بیان کرده است و اگر در مبادی معرفت شناسی ابتداییه این دو را(علم و اندیشه ) را یکی میپنداشت توان ادعای بسیاری از مطالب را از خود سلب کرده بود.
باید اعتراف کنم که مقصود شما را از ادراک نمیفهمیدم و همین موجب آن بحثها شد.
کتاب "شرح اصول فلسفه دکارت و تفکرات مابعدالطبیعی" از اسپینوزا که در آن به تقریر اندیشه دکارت پرداخته، خوانشی از"میاندیشم پس هستم" ارائه داده شده که در آن نیازی به مفهوم "ادراک میاندیشم یا ادراک من" نیست. اسپینوزا به گونهای دیگر به قضیه نگاه میکند که البته حتا با خوانش من نیز متفاوت است.
باری؛ اگر شما معلوم بودن یا بداهت یافتن "میاندیشم" را فقط و فقط به معنای ادراک آن میدانید، البته من هم سخن شما را به این معنا میپذیرم. اما اگر بیشتر از این معنا را مراد دارید، به توضیح بیشتری نیاز است.
سلام
بله تفکر اسپینوزا قابل درک است.او در روش مانند دکارت عمل کرد اما بر خلاف دکارت فلسفه اش را بر مبنای کوگتیو بنا نکرد.به نظر اسپینوزا می اندیشم دو وجه شاخص دارد که بی فایده اش میکند.
اولا این گزاره یک حقیقت امکانی است در صورتی که به نظر او یقین باید در ضرورت و لزوم بنیاد شود و مساله دیگر اینکه این گزاره ارجاعی غیر قابل انکار به اول شخص دارد.از این جهت نوع تفسیر او و مسائلی که بیان میکند به راحتی از کوگتیو عبور میکند.اما سخن ما بر سر خوانش او و تفاسیرش نیست چه انکه در صورت پذیرش سخنان اسپینوزا مباحثی به میان می اید که قطعا با نگرش شما به کوگتیو متفاوت است.
بله به معنای ادراک میدانم نه چیز دیگری.ادراک به معنای علم است و علم یعنی مطلق اگاهی.
خب پس شما هم با حقیر هم نظرید که میان ادراک و اندیشه تفوات است و این دو مفهوم متاینند.اگر موافقید بروم سر بحث بعدی.
اگر این معنای ادراک باشد، البته با شما همرای خواهم بود.
اما گمان میکنم پیش از پرداختن به بحث دیگر، بهتر است مرادتان را از میاندیشم و نسبت آن با ادراک (یا همان مطلق آگاهی) روشن کنید.
به ویژه آنکه در این بین میتوان دامنه اندیشه را چنان گسترده گرفت که مطلق آگاهی را نیز در بر گیرد.
در باب نگاه اسپینوزا، به زودی نوشتاری خواهم نگاشت که در آنجا بیشتر به این موضوع خواهیم پرداخت.
مجددا سلام
دقت بفرمایید می اندیشم معلوم ادراک است.یعنی به وسیله علم یا ادراک می اندیشم بداهت میابد.بدون ادراک فهم می اندیشم و یقیین از بدیهی بودن ان غیر ممکن است همچنین اگر ما معنای اندیشه را به حدی فراخ بگیریم که ادراک را شامل شود دو اشکال ظهور میکند
1-انکه از منظور دکارت و کانت دور شده ایم چه انکه هر دو نفر میان ادراک و اندیشه تفاوت قائلند و به وسیله ی ادراک حکم به بداهت اندیشه میدهند.یعنی من حضورا می اندیشم را ادراک میکنم.
2-چون اندیشه گسترده میشود لذا ادراک جزئی از اندیشه میشود در این صورت دیگر نمیتواند بر اعم اش مسلط شود.یعنی دیگر ادعای ادراک اندیشه محال است.از ان جهت که ادراک جزئی از اندیشه است و حصول صورت کل به شکل حضوری نزد جزء غیر ممکن است.از این جهت نمیشود گفت من اندیشه را ادراک میکم.
شما از ادراک میآغازید و بداهت را از آن جا به میاندیشم میدهید که با نظر به ادراک=مطلق آگاهی، البته سخن سنجیدهایست.
بحث اما بر سر آن است که دوگانگی ادراک و اندیشه، ناگزیر به این نمیانجامد که ادراک جزیی از اندیشه نیست. البته شما دو برهان برای این مدعا دادید، اما به فرض ردشدن این دو برهان، باز هم به اصل دوگانگی این دو خدشهای نمیرسد.
بنابراین، این که میگویید اگر ادراک جزیی از اندیشه باشد، پروژه کانت یا دکارت بیانجام میماند مدعای پذیرفتنی نیست. برای همراهی با کانت و دکات کافی است بپذیریم که اندیشه عین ادراک نیست، نه آنکه ادراک جزی از اندیشه نیست. به ویژه آنکه در پروژه کانت (تا جایی که من میدانم) اندیشه و ادراک جدا از هم نیستند (گرچه عین هم نیستند).
اما برهان دومتان جای بحث بیشتری دارد. اینکه میفرمایید "چون اندیشه گسترده میشود لذا ادراک جزئی از اندیشه میشود در این صورت دیگر نمیتواند بر اعم اش مسلط شود" برای من نامفهوم است. تلقی من از گزاره "ادراک جزیی از اندیشیدن است"، این نیست که: جزیی داریم و "ادراک اندیشه" یعنی احاطه جز بر کل.
من اگر الف را ادراک کنم، یعنی آن را به مطلق آگاهی خود در میآورم و "بودن الف" را تصدیق میکنم. حال اگر همین روال را گونهای اندیشیدن بگیریم، میتوان گفت ادراک جزیی از اندیشه است. حال اگر در روال بالا به جای الف، اندیشیدن بگذاریم چنین میشود:
من اندیشیدنم را ادراک میکنم، یعنی اندیشه کردن خود را تصدیق میکنم. آیا این خود اندیشهای دیگر نیست؟ به گمانم پاسخ مثبت است.
توجه کنید که در اینجا با هیچ دوری رویارو نیستیم. اندیشیدن اول که به ادراک در آمد "معرفت درجهی اول" و اندیشیدن دوم، "معرفت درجه دوم" است. همانطور که میدانید در معرفتشناسی ما در پی معرفت درجه دوم هستیم و نه درجهی اول.
البته اگر تفکیک معرفت درجه دوم و درجه اول را نپذیریم، معرفتشناسی به کل ممتنع خواهد شد و این رایی است که کمتر فیلسوف پسا-دکارتی آن را پذیرفته.
پس صرف آنکه چیزی را ادراک کردیم، میتوان گفت که اندیشیدهایم. (اما چنین نیست که اگر اندیشیده باشیم فقط و فقط ادراک کرده باشیم.) به هر رو در اینجا با یک اندیشه رویارو نیستیم که احاطه ادراک بر آن را محال بخوانیم. ادراک اندیشهی درجه دوم، البته ناگزیر از همان تناقضی میشود که گفتید، اما ادراک یک اندیشه درجه اول تناقضی نخواهد داشت.
بدین معنا که اندیشه درجه دو میتواند بداهت اندیشه درجه یک را اثبات کند اما اندیشه درجه یک ناتوان از اثبات بداهت یک اندیشه درجه یک است.
سلام
دقت بفرمایید بحث ما پیرامون می اندیشم در جمله ی می اندیشم پس هستم دکارت است.
اگر ادراک جزئی از این می اندیشم باشد دکارت نمیتواند بگوید که این اندیشه را ادراک کرده است به همان دلیلی که عرض کردم.
اما اگر شما ادراک را جزء این اندیشیدن در نظر نمیگیرد و ان را ممتاز از ان میدانید چون حصول مفهوم شده است ایرادی ندارد که بر ادراک لفظ اندیشه حمل کنید.اما باید در نظر داشته باشید که این اندیشه ای که ادراک را هم شامل میشود باید ممتاز از اندیشیدنی باشد که دکارت مطرح کرده است.ان هم تباین به تمام ذات در غیر اینصورت همان اشکال اعم و جزئی که عرض کردم عود میکند.
بحث ساده است یا ادراک داخل در مفهوم اندیشه است یا خارج از ان.اگر داخل است که نمیتواند انرا اثبات کند و اگر خارج است میتواند.
البته پیشتر هم گفتم که این معنا را میپذیرم.
ولی نباید فراموش کرد که ادراک (به ویژه به معنای شهود عقلی)، کنشی اندیشگی است.
یعنی درست است که بداهت میاندیشم را جداگانه ادراک کردم، اما به هر رو، یافتن همین بداهت هم "اندیشه" بوده، غیر از این باشد گزاره دکارت چنین میشد:
ادراک میکنم(و نه میاندیشم) پس هستم.
دکارت یافتن من یا گوهر اندیشنده را از اندیشه ممکن میداند و اگر هر چیزی جز اندیشه مبنا میبود، دکارت آن را بر نمیتابید.
باری؛ اگر بپذیرید که ادراک (به طور کل) جزیی از اندیشیدن است، گمان میکنم که یک گام دیگر به هم نزدیک میشویم.
سلام
دقت بفرمایید من نمیتونم بپذیرم چون دکارت گفته می اندیشم پس هستم لذا قطعا هر عبارتی خارج این چارچوب باطل است.
چیزی که من عقلا و منطقا ادراک میکنم این است که ادراکی که دکارت از ان دم میزند نمیتواند با می اندیشه ای که طرح کرده است یکی باشد و یا جزئی از ان باشد اما خب شما میتوانید بگویید با این می اندیشم یکی نیست اما اندیشه دیگری است من چون حصول مفهوم انجام شده است بر سر نام اصراری ندارم.
علم حضوری دکارت باید متفاوت از اندیشه ای باشد که گفته است در غیر اینصورت همان مشکلی که عرض کردم وجود خواهد داشت.اگر موافق هستید به ادامه برویم
ببینید، آنچه که دکارت در پی اثبات آن است "وجود من" بوده. البته من پیشتر هم گفتم که من=میاندیشم یا بهتر بگویم من=گوهر اندیشنده.
ولی به هر رو تمام سعی دکارت آن است که "من" را اثبات کند، البته پس از این اثبات نشان میدهد که من مصداق دیگری از میاندیشم است اما صورت مساله اصلی اثبات "من" است.
حال برای اثبات "من"، با شهود عقلی و علم ضروری نشان میدهد که "من هستم". سپس برای بیان استدلال خود به ما، چنین میگوید که
صرف اندیشیدن(یعنی همان شهود عقلی یا ادراک عقلی) نتیجه میشود که هستم. یا "میاندیشم، پس هستم".
در گام بعدی نکتهی مهمی را میآورد و آن اینکه:
من از آن رو که از یک شهود عقلی محض اثبات شدم، پس یک گوهر اندیشنده هستم، بنابر این بیان صرف بیان گزارهی میاندیشم، بیان گزارهی "من هستم" چرا که من جز وقتی که اندیشه نباشد، بودنم بدیهی نیست.
ببینید، من اگر بخواهم پرسش شما را در باب نسبت اندیشیدن و ادراک و من بیان کنم چنین میگویم:
اندیشیدن چیزی است که ادراک عقلی محض را در بر دارد. پس میاندیشم یعنی به ادراک و شهود عقل محض خود رجوع میکنم. حال با این کار به بداهت بودنم میرسم. پس من هم میتوانم با شما هم رای باشم که میگویید ابتدا ادراک است، بعد هستم.
اما بعد از اثبات من به روش بالا، باید "من" را تعریف کرد. اگر ما باشیم و استدلال بالا جز این نمیتوانیم گفت که من همان گوهر اندیشنده است.
یعنی در اینجا گوهر اندیشندهای با اندیشیدن خود را ادراک میکند. اما این کار احاطه جزیی از گوهر اندیشنده بر کل آن نیست.احاطهی خود اندیشنده بر خود است.
وقتی من=گوهر اندیشنده، پس صرف اندیشیدن بودنم اثبات میشود، به دیگر سخن اگر گوهر اندیشندهای وجود داشته باشد، باید بتواند خود را به بداهت و شهود عقلی(که همان اندیشه باشد) بیابد، وگرنه دیگر نمیتواند گوهر اندیشنده باشد.
موضوع را کمی باید هگلی دید، چیزی داریم که خودش را بر خود نمایان میسازد و این همان گوهر اندیشنده یا من یا کوگیتو است.
گمان میکنم این نگاه خردپسندتر از تفسیر پیشین باشد و در عین حال تناقضی نیز با آن ندارد و همچنین مشکلی را که شما ذکر کردید در بر ندارد چرا که جزیی کلی را ادراک کند، بلکه بناست شهودکنندهی عقلی خود را شهود کند. (این با گوهر بوندن کوگیتو هم بیشتر میخواند)
سلام
حقیقت درست متوجه این کامنتتان نشدم در کل سوال من این است
شما ادراک را در گزاره می اندیشم پس هستم جزئی از اندیشه میدانید یا خیر.ادراک را مفهوم جداگانه به حساب می اورید.
از عبارات اولتان چنین برداشت کردم که دکارت ابتدا وجود خودش را ادراک میکند و سپس برای بیان و ارائه نظرش میگوید می اندیشم پس هستم.
در کامنت پیشین بر آن شدم تا موضوع را به گونهی دیگری نگاه کنم تا به اندیشه شما نزدیک ترشوم.
موضوع از نظر من اینگونه است:
در گام نخست، با شهود عقلی بداهت وجود من بدست میآید.
سپس مفهوم من تبیین میشود و من=گوهر اندیشنده میشوم.
شهود عقلی را عین اندیشه (و نه جزء آن) میگیرم و چنین نتیجه میگیرم:
گوهر اندیشندهای اگر بیندیشد، وجودش مسلم میشود.
من میاندیشم و وجودم به بداهت روشن میشود
پس
من=گوهر اندیشنده
در اینجا، اندیشه خود را میاندیشد و به بداهت بودنش میرسد.
پس چنین نیست که معنای وسیعی از اندیشه داشته باشیم که ادراک عقلی جزیی از آن باشد.
گوهری داریم که خودش خود را مییابد. اگر این گوهر جز گوهر اندیشنده بود نمیتوانست خودش، خودش را بیابد اما چون با گوهر اندیشندهای سر و کار داریم که اندیشه مهمترین رکن آن است، میتواند خودش خود را بیابد.
به قول شما دکارت ابتدا وجود خود را ادراک کرده، سپس خود را گوهر اندیشنده یافته و در نتیجه چنین گفته که:"میاندیشم، پس هستم"
سلام
تقریبا در این بخش که دکارت ابتدا خودش را ادراک کرده است به توافق نظر رسیدیم.اما هنوز یک موضوع برای من باقی مانده است.
و ان اینکه استفاده از یک شی برای اثبات خودش تحصیل حاصل است و اعتبار علمی ندارد.یعنی به عبارتی بر طبق ادعای شما اگر شهود عقلی و علم حضوری را عین اندیشه بگیریم دیگر نمیتوانیم از ان برای اثبات وجود اندیشه استفاده کنیم.به عبارت بهتر شما باید وجود اندیشه را ادراک کنید و به ان شهادت دهید برای این شهادت از خودش نمیتوانید استفاده کنید بلکه به یک امر خارجی نیاز دارید.
چه انکه تمایز بین اندیشه و ادراک مورد توجه خود دکارت بوده است به ان جهت که وی علنا در بیان فرایند های ذهنیش میان این دو فارق قائل شده است.
خود حضرت عالی در کامنت های پیشین تمایز این دو مقوله را پذیرفته بودید.
تنها یک راه وجود دارد که بگوییم علم و اندیشه یکی است و انهم پذیرش چند مساله است که در پی ان همراه خواهد امد و تا حدی ما را به اندیشه اسپینوزا نزدیک میکند در ان صورت هم باز به تناقضاتی خواهیم رسید.
و ان اینکه بگوییم اندیشه قائم بلذات است و بسیط و است اصلش نزدش موجود است و مجرد و است و در یک کلام واجب الوجود است که در این صورت اشکالات دیگری پیش خواهد امد.
در ان صورت معنای تعلق را نمیتوانید فرض بگیرید یعنی دیگر اثبات من و گوهر اندیشنده بی معنا میشود در صورتی که این با بداهت نفسی ما در تضاد است و من میدانم که اندیشه مال من است.
به هر صورت برای انکه از پیش فرض های دکارت خارج نشویم ناگریز از پذیرفتن فارق میان اندیشه و ادراک هستیم و لاغیر.
به گمانم در اصل ایده به همگرایی رسیدیم، اما واژهها در این بین ابهمساز میشوند.
ببینید گزارههای اصلی که در این نظرگاه بدان تکیه دارم عبارتند از:
1)اگر گوهر اندیشندهای داشته باشیم که بیاندیشد، آنگاه وجود آن بداهت مییابد.
2)"من" با اندیشیدن(شهود عقلی)، "بودنم" را به بداهت مییابم
3)من عبارت است از گوهر اندیشنده
4)اگر من بیاندیشم، آنگاه خواهم "بود".
اما تمام گزارههای بالا به گزارهی مشروط 4 میرسد که وجود هیچ چیزی را نتیجه نمیدهد، چه آنکه ما نیاز داریم مقدمه(اندیشیدنم) برآورده شود تا تالی (بودنم) اثبات شود.
حالا برای آنکه به صدق "میاندیشم" برسیم باید آن را ادراک کنیم. ادراک "میاندیشم" البته خود میاندیشم نیست بلکه چنان که پیشتر گفتم، دست بالا اندیشهای جدا از میاندیشم است که البته میتوان آن را فقط ادراک نامید.
در نتیجه، ما گوهری داریم که اندیشیدن را "ادراک" میکند، اما از آنجایی که خود آن گوهر، گوهر اندیشنده است؛ پس خود را ادراک میکند.
اگر میگویم ادراک عین اندیشه است، فقط برای آن است که باید بتوان پس از ادراک، بیهیچ مقدمهی دیگری سور وجودی اندیشنده را بیان کرد.
اما پیش از آنکه اندیشنده بداهت داشته باشد، باید ادراک شود و بدین معنا، البته ادراک جدا از اندیشه خواهد بود.
سلام
دقت بفرمایید در گزاره 4 فرموده اید
گر من بیاندیشم، آنگاه خواهم "بود".
این با سخن دکارت همخوان نیست و باید به این شکل تصحیح شود
اگر من بیاندیشم انگاه میفههم که هستم.
پذیرش تمایز میان ادراک و اندیشه یک نکته دیگر را هم روشن میکند که حضرت عالی گویا به ان رسیده اید و به گونه ای دیگر انرا بیان کرده اید و ان هم اینکه چون این ادراک همان علم حضوری است لذا معنای تعلق برای ان به شدت عجیبی بارز میشود در نتیجه ما پیش از ادراک اندیشه و یا حدااقل هم زمان با ان وجود خودمان را که همان گوهر اندیشنده باشد ادراک کرده ایم.به همین جهت فکر میکنم حضرت عالی که فرموده اید
1-"من" با اندیشیدن(شهود عقلی)، "بودنم" را به بداهت مییابم
که این اندیشیدن همان ادراک است و مرادف شهود عقلی که متفاوت با اندیشیدن عبارت می اندیشم پس هستم دکارت است.
در نتیجه تمایز میان اندیشه و ادراک اولین نتیجه اش ان است که من بداهتا ابتدا و یا حدااقل همزمان با اندیشه وجود خودم را ادراک کرده ام.
دقت داشتهباشید که در گزارهی سوم گفتم که من=گوهر اندیشنده، یعنی چیزی که بودنش به اندیشیدن است.
چونانکه گفتم دکارت ابتدا بداهت یا فهمیدن بودنش را اثبات میکند، سپس میگوید که من، گوهر اندیشندهام.و از آنجایی که، فهمیدنِ بودن، یا علمِ به بودن یا یافتنِ بداهتِ بودن برای یک گوهر اندیشه عین بودنش است، بنابراین مجازیم که بگوییم "هستم".
در باب اندیشه و ادراکِ اندیشه، البته رای به جدایشان میدهم، اما با توجه به دستگاه منطقی که در کامنت پیشین چیدم، باید گفت که ادراک من و میاندیشم، فقط و فقط همزمان میتواند بود و هرگونه پیشی یا پسی (تقدم یا تاخر) در ادراک این دو برقرار نیست.
دکارت، خود نیز بیان میکند که در "یک ادراک" به بداهت این دو میرسد.
دلیل این همزمانی نیز، گزارهی سوم (من=گوهر اندیشنده) است.
به گمانم، خود دکارت نیز بین من و گوهر اندیشنده دوگانگی نمیدیده، اما به خاطر وسواسی که به خرج داده، این موضوع را بعد از طرح "بداهت بودنش" بیان کرده.
سلام
شاید منظورم را بد میرسانم.
دقت بفرمایید من با هم زمانی مشکلی ندارم اما از ابتدا قصد داشتم تا چند اشکال در دیدگاه دکارت را نشان دهم.به نظر من راهی که دکارت رفت اگرچه تا حدی موفق بود و راه را برای بسیاری باز کرد من جمله کانت و به هر حال فلسفه را تا حدی از ارای خرد ستیز و ویرانگر سسوفسطاییان نجات داد اما با این حال پذیرش ان در اینده مشکلات جدیدی فراهم اورد که دست مایه برخی فیلسوفان زیرک اما شک گرای مدرن شد مانند هیوم.
دقت به تلون و تغیر خوانش ها برای توجیه عبارت می اندیشم پس هستم بفرمایید.چند بار برای توجیه اشکالات وارد بر ان مجبور به تغییر خوانش شدیم این راه را میشود ادامه داد اما در نهایت به جایی میرسیم که اصلا مورد نظر دکارت نبوده و چیز جدیدی متولد میشود که اگرچه به عقیده بعضی فلسفیدن و پویش فلسفی یعنی همین منتها نظر حقیر این است که از ابتدا بنا را بر سطحی درست بنا کنیم تا کار به اینجا نکشد.
سخن دکارت را از هر منظری بنگیرم بی شک اشکالات زیادی بر ان وارد میشود و چیزی که خود برای رفع ابهام شک بنا شده است خود منجر به تولد شک جدیدی در عرصه معرفت شناسی میشود که اگر چنین نبود با این تعدد و تغیر در ارا فیلسوفان بعد او روبه رو نبودیم.
به هر جهت یک نکته در این کامنت اخر شما هست که برای من حل نمیشود
مفهوم علم حضوری نیازی به اثبات ندارد چون بداهت ذاتی دارد از جهت که ما برای شناخت علم به خود علم احتیاج داریم و این تحصیل حاصل است و از طرفی دلیلی هم بر رد ان نداریم چون باز برای رد ان به خودش احتیاج داریم لذا علم و ادراک حضوری نه نیازی به اثبات وجود دارد نه جای شک چه انکه شک در ان مستلزم علم است و جزم در ان تحصیل حاصل.
لذا بدون انکه دلیلی بر رد یا اثبات ان اقامه کنیم محکم و قاطع میگوییم هست و برای اثباتش به وجود هیچ چیز احتیاج نداریم حتی اندیشیدن چه انکه همه ی اینها در اصل به یقیین وجودشان تابع و معلول علمند.اولین چیزی که در این بین خودش را نشان میدهد تعلق علم به عالم است.نه وجود اندیشه که معلول علم است.
صحیح است بفرمایید که ادراک این معانی و مفاهیم جز با تصور که ابزار اندیشه است ممکن نیست اما دقت کنید که حتی اگر حرف شما صحیح باشد باز خللی بر سخن پیش نیست که وجود من مدللول اثبات وجود اندیشه نیست و همزمانی ان هم رابطه همسبتگی نیست بلکه ظرف تحقق ادراک ان اندیشه است.
اما در همین سخن هم اشکال وارد است از ان جهت که من وقتی ابراز میکنم
میاندیشم پس هستم
جمله ی من دو تصور و یک تصدیق است گرچه در غالب یک تصور و تصدیق در امده است.اصل گزاره این است
تصور اندیشه و تصدیق وجود ان
تصور من بواسطه تصدیق پیشین و تصدیق وجود من
در حالی که ظرف تحقق هر دو تصور و تصدیق اندیشه است و این تصدیق صورت نمیگیرد مگر بلازمه ی علم.از این است که میگویم سخن دکارت تحصیل حاصل است.
در غیر اینصورت هیچ بداهتی وجود ندارد که یک تصور و تصدیق در کار باشد چون اینگونه داریم
تصور وجود اندیشه
تصدیق وجود من
شاید بواسطه سرعت ادراک یک تصور و تصدیق این میان حذف شده باشد اما یادتان باشد وقتی تصور و تصدیق را یک گزاره ای بنویسم دیگر بداهت وجود من رخت بر میبندد.
مساله دیگر تصور وجود اندیشه توسط کیست؟؟؟میگویید اندیشه این اندیشه را کی تصور میکند؟؟اندیشه و باز همین تکرار میشود و نوبت به من نمیرسد.عدم استقلال من از اندیشه تنها نتیجه اش همین است.ما نمیتوانیم از هر گزاره ای هر چیزی را که دلمان خواست برداشت کنیم باید با نتیجه گزاره پایبند بود.هنوز خیلی حرف دارم اما مجال برای گفتن ندارم اگر میشد رو در رو صحبت کرد خیلی راحت تر به نتیجه میرسیدیم.
در اینکه نگاه و نگرهی دکارت بیعیب نیست، البته که هیچ شکی نیست. گمان نمیکنم که خود دکارت هم منکر چنین ادعایی باشد.
همانطور که به درستی اشاره کردید، دکارت راهی نو و بس مهم را پیش روی فیلسوفان پس از خود نهاد و اهمیت او و اندیشهاش نیز به چنین چیزی است. هیچ کس مگر مدعیان چشم و گوش بسته و جزماندیشِ نافیلسوف نمیتواند ادعا کند که اهمیت دکارت از برای بیعیب بودن فلسفهاش بود.
بحث اما بر سر این است که کدامین ناهمسازهها در روش فلسفی او وجود دارد که مشکلزا میشود.
به گمان من، اصل ایدهی کوگیتو و راهی که برای اثبات آن پیموده شده "کمابیش" پذیرفتنی است و میتوان خوانشی از روش و اندیشهی دکارت ارائه داد که نه از نظر اصلی او دور باشد و نه مشکلزا باشد. من در روند این بحث، در پی یافتن چنین راهی بودم. اما به گمانم مشکلهای اصلی در روش و اندیشهی دکارت، در حسگریزی و عقلاندیشی و به ویژه در روش ریاضیاتی اوست که بزرگانی نظیر هوسرل و دیگران به نیکی به چنین چیزی اشاره کردهاند.
در باب علم حضوری البته باید اعتراف کنم که چیز زیادی نمیدانستم و اشارات شما مرا بر آن داشت تا بیشتر در باب این موضوع تحقیق کنم. البته هنوز هم نمیتوانم با این مفهوم کنار بیایم، به ویژه اینکه پای این مفهوم را به فلسفهی دکارت بکشانیم.
پافشاری دکارت بر روش ریاضیات و هندسه نیز نشان از آن دارد که مفهوم علم نزد دکارت، طنینی حصولی دارد و نه حضوری. دکارت میخواست تا با یقینی ریاضیاتی به گزارهی پایه برسد، من این "یقین ریاضیاتی" را نمیتوانم به معنای "علم حضوری" بفهمم.
باری؛ منکر این خوانش پرطرفدار از دکارت در سنت اسلامی نمیشوم، اما به گمانم برای فهمیدن انگیزهی دکارت، بهتر آن است که از همانجایی شروع کنیم که خودش شروع کرده. این راه نقد را هم نخواهد بست. همچنین در باب ترمهایی چون تصدیق و تصور که از سنت متافیزیکی خاصی بر میآیند که به گمانم با مقصود و نگاه دکارت همخوان نیستند. Framework اندیشهی دکارت تا حدود زیادی از این موارد فاصله میگیرد، اما باب خوانش و تطبیق اندیشه البته باز است و از سنتهای بیرونی نیز میتوان دکارت را خواند و نقد کرد.
همچنین در باب پاسخهایی که دکارت به منتقدینش داده نباید فراموش کرد که دکارت با متافیزیسینهایی رویارو بود که برای پاسخگویی به آنان گریزی از ترجمهی فلسفهاش به Framework آنها نداشته. اما آن اشکالات و پاسخها اهمیت کار اصلی دکارت را نداشتند و چنان که گفتم، دکارت در آنجا از قالب اصلی خود دور میشود.
من سعی میکنم تا دکارت را بستر نویی بدانم تا فلسفهی نویی در بستر پیشین.
از اینکه با دامن زدن به این بحث، زمینهی رویارویی ژرفنگر و سنجشگرانه با دکارت را فراهم آوردید، سپاسگذارتان ام. امیدوارم در بحثهای آینده همچنین حضور دانشمندانهتان را نظارهگر باشم.