آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

زندگی؛ گُم‌گشته‌ای گُم‌شونده!

به تقویم نگاه می‌کنم، گویا یک ماهی از پاییز گذشته. برای من اما، پاییز تازه آمده. هوایی نمناک و سرد، غروب‌هایی طلاگون و طولانی، روزهایی کوتاه، همه مرا به عاشقانه‌هایی می‌برد که حالا جز خاطره‌هایی کور نیستند. می‌برد به روزهایی که می‌پنداشتم گُم‌گشته‌ام را، «زندگی»ام را یافته‌ام. اما دیری نپایید تا دریابم «زندگی» گُم‌گشته‌ای ست که بدین شیوه یافت‌شدنی نیست، یافته‌شود هم «آنی» بیش نمی‌پاید و باز «گُم» می‌شود. تو گویی، زندگی چیزی است «گُم‌شونده» که جز کوته‌لحظاتی هماره «گُم» می‌ماند.
ای کاش، «عشق» و «عادت» هر دو با «ع» شروع نمی‌شدند...

نظرات 3 + ارسال نظر
مشتی اسمال سه‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:04 ب.ظ http://www.mahtee-smal.blogfa.com

سلام
هوای غریبی دارد این متن.
گویی یک خروار غم و غربت را در چند خط خلاصه کرده است.
و خواننده ناگهان قلبش مالامال از غصه ای مشود که مال او نیست.هجوم یکباره ی خاطره هایی زیبا و تمام شده شکوهی شکسته و حیرتی پریشان.
احساس برگهای مرده طلایی.....!
پر صدا اما خسته!

افسانه چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:36 ب.ظ http://ariagirl.persianblog.ir/

درود

غمین باغ ِ مرا باشد بهار ِ راستین : پاییز
که با این فصل ، من سر ّ و صفای دیگری دارم
هزاران را بهاران در فغان آرد ، مرا پاییز
که هر روز و شبش حال و هوای دیگری دارم

اخوان

افسانه چهارشنبه 12 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:28 ب.ظ http://ariagirl.persianblog.ir/

با مطلبی دیگر از نیچه رو روزم و منتظر حضورت.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد