ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
سال سوم دبیرستان
بودم که دبیر ادبیاتم از شوری که به فلسفه و فلسفیدن داشتم باخبر شد. برای همین
بنا شد که کتاب "سیری در حکمت ..." فروغی را برایم بیاورد. اما کتاب را
گم کرده بود و بجایش کتابی کهنه آورد که شرحی از زندگانی و فلسفهی «آرتور
شوپنهاور» بود.
تا آن زمان با هیچ فیلسوف غربی یا شرقی آشنایی نداشتم، از یونانیان فقط نامی در حد
ارسطو و افلاطون شنیده بودم و از دیگران هم هیچ! وقتی آن کتاب قدیمی و ورق-ورق-شده
را دیدم، یک جا تمام شوقم به فلسفه خشکید! فقط از سر رو-در-بایستی کتاب را گرفتم
تا پس از چند روز، نخوانده برگردانمش.
در آن روزگار پربحران که از در و دیوارش "شادی مصنوعی" میبارید، حس
تنهاییِ حماقتآکندی داشتم. دوست میداشتم که یک بار برای همیشه به همه بگویم: من
از "امید و خوشبینیتان"، متنفرم. اما هیچکس را شبیه خود نمیدیدم. هیچ
کس نمیخواست تا آن همه نکبت و سختی و مسکنت را باور کند، توگویی درشهر کورها بودم.
اما از طرفی چون کسی شبیه من نبود و من تنها بودم، میپنداشتم که مشکل از «من» و
نه دیگران.
به یاد دارم وقتی آن کتاب کهنه و کوچک را از کیفم بیرون میآوردم چشمم به جملهی
پشت جلد افتاد:
«من جهنم اندیشمندان را به بهشت احمقها ترجیح میدهم»
با خواندن این جمله برای اولین بار حس کردم کسی شبیه خود را یافتهام. بیدرنگ
کتاب را باز کردم و یکضرب خواندمش. از همان شب شیفتهی شوپنهاور شدم.
پس از آن آشنایی
نخستین، تا مدتها هیچ چیز دربارهی شوپنهاور نخواندم، تا این که به نوشتاری کوتاه
برخوردم که مقایسهای بود بین آرای شوپنهاور و صادق هدایت. با این که تا آن زمان
چیزی از هدایت نخوانده بودم، اما حس کردم که فرد سومی به جهان دونفره من و
شوپنهاور راه یافته.
اما باید اعتراف کنم که بعد از خواندن هر کاری از هدایت و به ویژه «بوفِ کورش»
فهمیدم که جهان من همچنان دو نفره است و کسی بدان راه نیافته، هدایت فرد سومی
نبود، او «خودِ من» بود. با تمام سیاهنماییهایش، صدای صداقت را از کارهاش میشد
شنید. او «راست»هایی را میگفت که هر کس را یارای شنیدش نیست، چه رسد به گفتن! از
همین رو ست که میگویم او خود من بود. من اگر میخواستم با خود رو راست باشم، جز
سخن هدایت، نمیگفتم.
نمیدانم بهتر از «بوفِ کور» تا به حال چیزی نگاشته شده یا نه؛ اما نیک میدانم که
«بیـــنا»تر از «بوفِ کور» دیده نخواهد شد.
سلام علیکم.
آقای سعید، که بنده و آقایان ستاریان و علایی، در وبلاگ بنده با ایشان گفت و گو کردیم، شما هستید؟ سعید = ابراهیم ابریشمی؟
بله
حقیقتش این نام شناسنامهای و آن دیگری نامیست که دوستانم با آن مرا میشناسند.
سلام
با عجله وبلاگتان را خواندم.
حتما در فرصتی دیگر به دیدارتان می آیم.
سلام علیکم.
پیشنهاد می کنم از زندگی ی چنداسمه در اینترنت دوری کنی.
ابراهیم ابریشمی. همین.
***
سلام علیکم.
ابراهیم ابریشمی گفته است:
«یک قضیه جالب در هندسهی نااقلیدسی میگوید:
وقتی روی محیط یک دایره، از یک نقطه دور میشویم همزمان به آن نزدیک میشویم.»
ظاهراَ این مطلب ربطی به هندسه ی اقلیدسی و نااقلیدسی ندارد. روی یک کره، روی یک دایره ی عظیمه، وقتی حرکت می کنی، هم از نقطه ی شروع حرکت دور می شوی و هم به نقطه ی شروع حرکت نزدیک می شوی. بستگی دارد کدام «جهت» مورد نظر باشد.
به یاد دارم، پیشترها وبلاگی داشتم با عنوان "دستنوشتههای یک فرد اسکیزوفرنی"
به گمانم، هنوز آن اسکیزوفرنی و چند شخصیتی در من مانده!
در باب آن قضیه هم البته منظورم از نااقلیدسی کروی بودن و ناصفحهی بودن فضا بود. حق با شماست، اگر میگویم محیط دایره، دیگر نباید بگویم ناافلیدسی و بالعکس.
از بابت تذکر بجایتان سپاسگذارم.
برای صادق هدایت:
اثیری دختری زان سو غنون در سیه چالی
کنارش پیرمردی زشت بنشسته که مفتونست
تمام پیکرم را می خورد مثل خوره چیزی
جنون و بی قراری نیست غم هم نیست طاعونست...
ٌصادق را خدایش بیامرزد
اما فلسفه اش را باید داستانی خواند و نه فلسفی!!
فلسفیدن کار او نبود...
راست میگویی، صادق فیلسوف نبود، اما بدون شک صادق و راستگو بود.
برای فلسفیدن باید کمی دروغ هم دانست!!
بیگانه کامو و بوف کور هدایت ، دو کتابی بودند که به دلیل جملات نخستین شان ازشان رَم می کردم . بیگانه را ماه پیش خواندم هراسم بیهوده بود . بوف کور را ماه پیش با صدایی غریب گوش دادم .
نمیدانم از اینکه این همه سال هراس بجای ام را پاس داشتم و سراغش نرفتم بستایم یا نه ؟ امروز شک ندارم که اگر بوف کور را ده سال پیش خوانده بودم ، بسیاری از اتفاقات سایه وار برایم رخ نمیداد . نمیدانم از اینکه سایه سایه گام برداشتم تا دستم به سایه رسید و وقتی رسید که سایه را زیر سر انگشتان جانم لمس میکردم و می دیدیم و دمای بدنش را با همان سرانگشانم ، می سنجیدم ، راضی باشم یا نه ؟ نمیدانم این همه بی خبری خود خواسته ی مرگ بار احمقانه که اینچنین مرا در فضایی سایه گون فرو برد و بدر آورد بهتر است یا شناخت پیشتر از این نشانگانی از جنس سایه بی دردسرتر بود برای من ! من که امروز جسارت از دیوار به در آمدن را و در کالبد خود نشستن را یافته ام و میدانم زمان رفیق راه من است و جوهر قلم که می باید آرام گیرد آرام نویسد ، آرام بیاید .. آرام تا وقت دیدار با کاغذ!