پیشتر در باب
جریان فلسفی نوینی که از دکارت آغاز شد و با کانت به اوج رسید، نوشتاری نگاشتم. همچنان
که در آنجا نیز گفتهام، برای فهم و رویارو شدن با فلسفهی نوین غرب، گریزی از فهم
دکارت و فلسفهی او نداریم. در نوشتار کنونی نقبی به "فلسفه" و "مساله"ی
دکارت خواهیم زد، سپس به سنجشگری یکی از خوانشهای رایج از دکارت در سنت فلسفهی
اسلامی خواهیم پرداخت.
او برای یافتن این
یقین گمگشته، راه شک پیش گرفت و به گفتهی خود از هر چیز شکپذیر، عبور میکند تا
به نقطهای استوار و ارشمیدسی برسد. نخستین گام آن است که اگر "شک در بودن
هر چیز" روا باشد(مستلزم پارادوکس نباشد) "بودن" آن را، بینالهلالین
کرده و آن را "نیست" در نظر آریم. در این راه به هیچ چیز نباید رحم کرد،
از "مدرَکات حواس پنجگانه" گرفته تا "بودن خداوند".
تمامی مفاهیمی که تا پیش از این بدیهی انگاشته میشد دستخوش این شک ویرانگر میشد،
اگر و فقط اگر شک در آن ناهمسازهای به بار نیاورد.
پرسش اصلی اما چنین است: "آیا در این که میاندیشم(=شک میکنم) شک کردن
رواست؟"
روشن است که پاسخ مثبت به این پرسش، به زایش پارادوکس میانجامد، بنابراین میتوان
ادعا کرد که آن نقطهی استوار را یافتیم و آن "وجود اندیشه(یا اندیشیدن)"
است.
حال اگر چنین فرض کنیم: گوهر اندیشنده عبارت است از چیزی که بودنش=بودن اندیشه،
آنگاه میتوان گفت: نخستین چیز شکناپذیر، "وجود گوهر اندیشنده" است.
از دیگر سو اگر بخواهیم تعریفی از "من" در این وضعیت ارائه دهیم، باید
گفت:"من، چیزی است که میاندیشد(=شک میکند)". نتیجهای که از این تعریف
بدست میآید، اینهمانستی من و گوهر اندیشنده است(من=گوهر اندیشنده).
حاصل تمامی آنچه در بالا آمد را میتوان در گزارهی معروف "میاندیشم، پس
هستم" خلاصه کرد.
اگر به مسیر استدلالی که پیمودیم دقت کنید، در خواهید یافت که دکارت "بودن ِمن"
را تنها و تنها به یک معنا اثبات میکند و آن بودن "من"ی است که "اندیشنده"
است. طرفه آنکه، وجود "منِ جسمانی"(=بدن من) و "من فلسفی"(=نفس)
و "من دینی"(=من مخلوق) و هر من دیگری جدا از من اندیشنده، در فلسفهی
دکارت، همچنان در تعلیق و شک دستوری میماند.
گفتنی است که دکارت در ادامهی تاملاتش، به اثبات خداوند، جهان پیرامون و دیگر
موادِ خامِ علم میپردازد، اما نکته در اینجاست که پایهی فلسفی تمامی آن استدلالها،
همان گزارهی "میاندیشم، پس هستم" است، به گونهای که اگر این گزاره
نادرست باشد، وجود تمامی چیزهای دیگر نیز زیر سوال خواهد رفت(حتی خداوند)
اگر به محتوای اندیشهای که شرح کوتاه آن در بالا آمد، بیاندیشیم آن "چرخش شناختشناسانه" را به نیکی خواهیم یافت. به عنوان نمونه بحث "بودن خداوند" در فلسفههای قدیمی چنان بود که باید هماره از خداوند در مقام علت هستی و واجبالوجود آغاز کرد و سپس به هستی و انسان در مقام معلول رسید. حال آنکه در اندیشهی دکارت، نقطهی آغاز "بودنِ منِ اندیشنده" است و طی گزارهای شناختی (و نه علت و معلولی) به دیگر مفاهیم میرسیم. از این رو، بیراه نیست اگر بگوییم در اندیشهی مدرن، این "منِ اندیشنده" است که نقطهی آغاز و اصلی فلسفه است، حال آنکه در فلسفهی قدیمی، این "وجود" است که چنین نقشی دارد. بر همین روال، اندیشیدن در باب خداوند نیز دستخوش دگردیسی شده، چنانکه درفلسفهی پیشین خدا را با مفهوم وجود (واجبالوجود) تعریف و اثبات میکردند، در حالی که در فلسفهی دکارت خداوند ضامن معرفت یقینی تعریف میشود و از راه "شناختی" نیز اثبات میشود.
بر استدلالها و اندیشههای دکارت جزئیات و انتقادات فراوانی وجود دارد که شرح آنها از موضوع حوصلهی این نوشتار خارج است، اما جدا از آن انتقادات و جزئیات باید گفت کلیت اندیشهی دکارت و به ویژه مساله (و نه راه حل) او، موضوع و موضعی چشمناپوشیدنی در جهان فلسفه است.
در جهان اسلام و
سنت فلسفهی اسلامی، مفاهیم و مباحثی وجود دارند که از بسیاری جهات نزدیک به مباحث
دکارت هستند و همین سبب شده تا خوانشها و سنجشهایی برخواسته از این سنت، از
فلسفهی دکارت به وجود آید. خوانشها و سنجشهایی که گَهگاه از چارچوب مسالهی
اصلی دکارت خارج شده و چرخش شناختشناسانهی فلسفه دکارت را نادیده میگیرند. در
ادامه به یک خوانش و یک سنجش در سنت اسلامی خواهیم پرداخت که هر دو با فراموش کردن
این موضوع مهم (چرخش شناختشناسانه)، به تحلیل اندیشهی دکارت پرداختهاند و
نتایجی گرفتهاند که به طبع مخدوش است.
ب) علم حصولی، علم
حضوری
از آنجایی که هر دو بحث پیشگفته، پایه در
مفهوم "علم حضوری" دارند، در ابتدا به تعریف و شرح این دو مفهوم ریشهدار
در سنت اسلامی میپردازیم و سپس به سراغ آن دو بحث خواهیم رفت.
نزد فیلسوفان مسلمان، علم و راه دستیازی به آن بر دو گونه است: علم حصولی و علم
حضوری. علم حصولی، به آن دسته از علومی گفته میشود معلوم مستقل و جدا از عالِم
باشد. علمی که از طبیعت و جهان پیرامونی خود به دست میآوریم، از آن رو که متعلَق
دانش(طبیعت) چیزی جدا از عالِم است، از جملهی علوم حصولی است. با چنین تعریفی،
پر-واضح است که صدق یک عبارت در این دسته از علوم، مستلزم مطابقت مدلول آن با
عالَم خارج است. همچنین از آنجایی که راه ارتباط معرفتی ما با عالَم خارج ادراکات
حسی ماست و این ادراکات خطاپذیرند، در نتیجه محتوای این علوم نیز خطاپذیر خواهد
بود(یعنی امکان عدم مطابقت در این علوم موجود است).
دستهی بعدی، علوم حضوری هستند. علم حضوری، علمی است که عالِم و معلوم یک چیز
هستند. دانش ما به خودمان و حالات و عواطف و احساساتمان، بنا بر تعریف بالا، از
جملهی علوم حضوری خواهد بود. با توجه به تعریفی که از صدق مطابقتی در علوم دادیم،
خطا در این علوم راهی نخواهد داشت. چرا که در علم حصولی، تصور باید با واقعیت
تطابق دادهشود تا محتوایش تصدیق شود، در حالی در علم حضوری، صرف یک تصور، عین
تصدیق خواهد بود.
شما در علم حصولی، ادراکی از جهان پیرامونی خود مییابید به عنوان مثال "کتاب
روی میز است" را ادراک میکنید، حال اگر این واقعیت چنان نباشد و مثلا کتاب
روی میز نباشد، باید گفت مرتکب خطا شدید.
در حالی که در علم حضوری، مثلا در مییابید که خوشحال هستید. چنان که میبینید،
این بلامعناست که ادعا کنیم معرفت حاصل از علم حضوری بر خطاست. مثل این است که
بفهمید خوشحال هستید در حالی که چنین نباشد! و این البته محال است.
ج) خوانِشی از روش
دکارت با مفهوم علم حضوری
چنان که پیشتر نیز گفتم، دکارت بر آن بود
تا به معرفتی یقینی-ریاضیاتی دست یازد که در آن هیچ شکی روا نباشد. ظاهر این
خواستهی دکارت از سویی و خطا-ناپذیری علم حضوری از سوی دیگر، سبب شد تا عدهای
گمان کنند، آنچه دکارت در پی آن بوده، چیزی جز علم حضوری فلسفهی اسلامی نیست.
افزون بر این شباهت، سخنان دکارت در "رسالهی گفتار در روش" و "پاسخ
به اعتراضات" این گمانه را تقویت کرد که دکارت از علم حضوری، در روش خود سود
جسته.
به ویژه آنجا که در پاسخ به اعتراضها بیان میکند: من وجود خود را، نه از استدلال
منطقی(صغری و کبری چیدن) که از "شهود عقلی" و "علم ضروری"
نتیجه میگیرم.
دو نکته اما باید
در باب این خوانش در نظر داشت: نخست آنکه مفهوم علم حضوری بیش از هر چیز زاییدهی
فضایی پیشا-دکارتی است که مفهوم وجود، فرمانروای مُلک فلسفه بود. چنان که در
تعریف این مفهوم نیز آوردیم، علم حضوری، دانش ذات به خودش است. پیشفرض چنین
مفهومی آن است "ذات" و یا "خود"ی وجود دارد که به خودش علم مییابد.
حال آنکه در روش دکارت، در ابتدا وجود هر چیزی مشمول شک دستوری میشود، حتی مفهوم "من".
در گام بعدی است که مفهوم "من" اثبات میشود. نتیجه آنکه در نخستین گام
روش دکارت، با تعلیق وجود هر چیزی، هم امکان علم حصولی ممتنع میشود(چه آنکه جهان
خارج دستخوش تعلیق شده)و هم امکان علم حضوری( چون مفهوم "من" بدیهی
انگاشته نمیشود).
دومین نکته آنکه، در روش دکارت مفهوم خطا بیش از هر چیزی طنینی هندسی-ریاضیاتی
دارد تا مطابقتی. نه آنکه دکارت عدم مطابقت با واقع را خطا نداند، او این نوع خطا
تنها در باب گزارههای تجربی معنا-دار میداند. مفهوم خطا در امور غیرتجربی نزد
دکارت، مانند ریاضیات یا منطق، همانا ناسازگاری و پارادکس است. این که 2*2=5
خطاست، معنایش آن نیست که این گزاره مطابق با واقع نیست، پس خطاست. این گزاره
خطاست، چراکه به تناقض منطقی منجر میشود.(همچنین است گزارههای منطق). تاکید او
بر یقین ریاضیاتی نیز تاییدگر این موضوع است. همچنین راه استدلالی که در اثبات "بودن
من" میپیماید و در بالا بدان اشاره کردیم نیز، نشان از آن دارد که بیش از هر
چیزی به عدم تناقض نظر دارد تا عدم مطابقت. (میگفتیم شک کردن در این که "شک
میکنیم" ناهمساز(پارادوکسیکال) است و نه نامطابق با واقع)
نتیجه آنکه، در راه و روشی که دکارت در پیش گرفته، نه علم حضوری ممکن است و نه
خطا-ناپذیری علم حضوری آن چیزی یقینی است که دکارت پی آن بوده.
د)سنجش فلسفهی
دکارت با مفهوم علم حضوری
گروهی دیگر از فیلسوفان اسلامی، خوانش
بالا را برنتابیدند و در عوض به سنجش فلسفهی دکارت با مفهوم علم حضوری در حکمت
اشراقی و حکمت متعالیه پرداختند. به عنوان نمونه، دکتر حائری یزدی در کتاب "اصول
شناختشناسی در فلسفهی اسلامی" که کتابی ارزشمند در فلسفهی تطبیقی (به ویژه
در دو سنت اسلامی و تحلیلی) است، این گونه فلسفهی دکارت را به سنجش و نقد میکشد:
"... صدرالدین
شیرازی مساله را با زبان رسمیتر خویش، بیشتر توضیح میدهد:«اگر مطلب چنین بود که
من از طریق فعل خودم، اعم از اینکه عقلی یا مادی باشد، میتوانستم به خودم آگاهی
یابم، اینچنین بود که گویی میبایستی از سوی خودم شاهدی برای گواه بودن نسبت به
خودم بیاورم. این آشکارا یک دور است که در آن علم به علم بمثابه علت علم من به
خودم عمل میکند که خودش قبلا در نظر گرفته شده و به کار آمده بود.»
حکمای اشراقی مطرح کنند که –تا آنجا به فاعل شناسایی، در واژگان ما «من فعال»،
مربوط میشود- تنها راه حل این معما متکی به واقعیت علم حضوری است. در این نظام
هویت شخصی، نفس به صورت علم حضوری به خود آگاهی مییابد که از حیث وجودی، با وجود
خود نفس اتحاد دارد. در این رابطه نیازی به هیچ طهور نفس نیست، مگر حفظ نمایندگی{بازنمایی}
یک موضوع یا یک تصور فعلی همچون شک، احساس یا علم به چیز دیگری. و نفس با موقعیت
حضوری خویش، شک خود دربارهی اندیشهاش و علم خود به دیگران را از طریق علم حصولی،
فراهم میکند."
حائری در این نقد،
به صدرالدین شیرازی و حکمت اشراقی روی میآورد و از دریچهی حکمت متعالیه و حکمت اشراقی
به روش دکارت مینگرد. تا بدین جای کار هیچ مشکلی نیست، به هر رو، میتوان هر
اندیشهای را از سنجههای مختلفی سنجید.
نکته اما در اینجاست که این سبک سنجش، دست بالا میتواند عدم تطابق دو اندیشه را باز
نمایاند و نه چیزی بیشتر. به عنوان نمونه نمیتوان از این که دکارت از متد علم
حضوری سود نجسته، این را نتیجه گرفت که روش او نامنسجم است.
به ویژه آنکه در روش دکارت، چنانکه در بالا نیز گفتیم. علم حضوری ممتنع میشود و
ما مجاز به استفاده از آن نیستیم.
افزون بر این باید در نظر داشت که انگیزه و مساله دکارت، به غایت جدا از انگیزه و
مساله فلسفه صدرایی و یا اشراقی است. دو فلسفهی پیشگفته در فضایی وجود-شناختی
پرورش یافتند و پاسخگوی مسائل وجود-شناختیاند و بیش از هر چیز خود را ملتزم به
قواعد فلسفهی وجودی میدانند، در حالی دکارت پروای "یقین ریاضیاتی"داشت،
حتا به بهای عبور از قواعد وجود-شناسی کلاسیک.
سلام
کاش لینک پستی که با هم در این مورد گفت و گویی داشتیم را میگذاشتید.
دقت بفرمایید ما سر الفاظ مشکلی نداریم اینکه روش دکارت علم حضوری بوده و یا علم حصولی مورد نظر حقیر نیست در انجا هم عرض کردم و عینا از دکارت نقل کردم وی عینا اورده است که من اندیشه را "ادراک" میکنم.و اندیشه معلوم ادراک است.حضرت عالی هم این موضوع را قبول داشتید.و طبق گفت و گویی که در مورد این ادراک و اندیشه داشتیم به این نتیجه رسدیم که میان این اندیشه و ادراک ثنویتی حاصل است.
من نمیگویم این ادراک علم حضوری است یا حصولی لکن میگویم این ادراک برای استدلال دکارت مشکل زا میشود.علتش را هم انجا عرض کردم.ضمنا امیدوارم از سخنان ان زمان حقیر برداشت نکرده باشید که فلاسفه اسلامی از باب علم حضوری بر دکارت اشکال کرده اند.چون من صرفا نظرات خودم را نوشتم نه فلاسفه اسلامی را.
عین استدلال دکارت در سخنان برخی چون مرحوم هشتگردی بوده است که بوعلی در اشارات به ان اشکال کرده است و همان اشکال اولی را گرفته که حقیر در
http://avakh.blogsky.com/Comments.bs?PostID=17 گرفتم.
لذا دقت بفرمایید بنده کار ندارم که علم حضوری را دکارت تعطیل کرده یا نکرده اما اگر بگویید هر گونه ادراکی را تعطیل کرده دیگر نمیتوانیم عبارت
می اندیشم پس هستم را بپذیریم چه انکه خودش در پاسخ هشت اشکالی که بر او گرفتند اورده است که من اندیشه را در یک عمل بسیط عقلی ادراک میکنم.
اگر شک دکارت این ادراک را شامل شود دیگر نمیتواند بگوید " می اندیشم"
چرا که ابراز این جمله مستلزم ادراک است یعنی من باید اندیشه را ادراک کنم باید به اندیشه کردن علم پیدا کنم تا بگویم می اندیشم اگر علم نداشته باشم چطور بگویم می اندیشم؟
ضمنا اشکالی که راسل بر دکارت گرفته است با انکه سخنی از علم حضوری و مفهوم ان در ذهن راسل نبوده دقیقا مطابق با همان اشکال اولی است که بنده در گفت و گویی قبلی عرض کردم پس بعید میدانم لزوما بروز این اشکال از پیش فرض علم حضوری و حصولی باشد.
ضمنا سری قبل هم میخواستم بگویم فراموشم شد عبارت "می اندیشم پس هستم" یا "شک میکنم پس هستم" در کتاب تاملات و گفتار در روشی که حقیر دارم نیامده است.گمانم این است که چون راسل در تاریخ فلسفه خود این عبارت را به دکارت نسبت داده و ان را به نقد نشسته است این عبارت معروف شده.یا علی
ایدهی این نوشتار را تا حدودی از گفت-و-گویی که با هم داشتیم، گرفتم. البته در اینجا در موضع نقد و یا پاسخگفتن به اشکالات شما نبودم و چنانکه آوردم، دو خوانش رایج از دکارت را در سنت اسلامی سنجیدم. اگر دقت کرده باشید، به ویژه از مرحوم حائری نام بردم و گفتم که ایشان از موضع علم حضوری دکارت را نقد میکند، بنا براین منظورم شما نبودید.
اما درباب "ادراک اندیشه" و مباحثی که ایجاد میشود، باید دقت داشت که تاکید دکارت، به ویژه در "تاملات" بر گزارهی "میاندیشم" است و نه "اندیشیدن را ادراک میکنم" ویا "اندیشههایی را ادراک میکنم". منظورم این است که نقطهی آغاز دکارت پس از "میاندیشم" است و نه هنگام "یافتن بداهت آن". اگر از دکارت بپرسیم که "تو از کجای فهمیدی که اندیشیدهای؟" در واقع پیشاپیش "وجودش" را پذیرفتهایم و این با روش دکارت نمیخواند. دکارت در پاسخ به ایرادات البته از این واژگان سود میجوید، اما دو نکته را در آنجا نبایست فراموش کرد:
نخست آنکه، پرسشی که در اعتراضها با آن رویارو بوده، همانی ست که در بالا آوردم(تو از کجا فهمیدی.....)، نه پرسشی که خود با آن آغازیده بود(بودن چه چیزی شکناپذیر است).
دوم آنکه، دکارت وقتی "بودن خود" را اثبات میکند به پاسخ این اعتراضها میپردازد، بنابراین "ادراک کردن اندیشه" را روا میداند. فراموش نکنید که معترضین دکارت، همان چرخش شناختشناسانه را در نظر نداتشتند و همچنان بر آن بودند تا با ساز-و-کاری وجود-شناختی (نظیر ادراک و .....) سخن دکارت را فهم و نقد کنند.
ببینید، ادراک یا باید از نوع علم حضوری باشد و یا حصولی و شق سومی برای آن متصوَر نیست. اما همچنان که در متن آوردم، هر دوی این علوم در گام اول دکارت به تمامی تخریب میشوند ودر نتیجه ادراکی هم باقی نمیماند. بله، در گام دوم که دکارت "بودنش" را اثبات کرد، علم حضوری و ادراک حضوری (به تعبیر خودش "عمل بسیط شهود عقلی") احیا میشود و پس از آن میتوان به پرسشهای دیگر نظیر آنچه شما طرح کردید پاسخ گفت(چنان خود دکارت نیز چنین کرده)
من هم، پس از گام دومی که دکارت برداشته و "من" را اثبات کرده، برای ادراک و میاندیشم ثنویت قایل شدم. پیش از آن، چنان که گفتم، ادراک بیمعناست. (چون هنوز "من" بداهت ندارد)
وقتی که اندیشیدن(=شک کردن) آغاز کنم، دیگر نمیتوانم در این که "اندیشیدنی هست" شک کنم، حتا اگر چنین کنم (شک کنم) باز اندیشیدم(=شک کردم) و در نتیجه اندیشیدن، آن پایهی استوار آغازین است که چنان بدیهی است که چه در آن شک بکنم و چه شک نکنم، بودنش برایم بدیهی میشود. به دیگر سخن، اندیشیدن، از جمله چیزهایی است که در برابر شک دستوری، نفوذ-ناپذیر میشود.
اما همه چیز در اینجاست که باید اندیشیدن آغاز کنم و پیش از آن، هیچ چیز دیگری در دست ندارم. اینکه بپرسم تو از کجا میفهمی که میاندیشی، مستلزم آن است که بپذیریم "من"ی پیش از اندیشیدن بوده که "اندیشیدن" خودش را میفهمد. پس اصل اعتراض و پرسش نابجا و غلط است و باید بگویم که اگر به جای دکارت بودم، پیش از پاسخ به این اعتراض میگفتم که "پرسش شما هیچ ربطی به فلسفه و روش من ندارد، اما در عین حال پس از آنکه من روشم را اعمال کردم، پاسخی برای آن یافت خواهد شدکه از این قرار است....."
نکته اینجاست که مساله اصلی دکارت که آن چرخش مهم را ایجاد کرده فراموش نکنیم، حال اگر خود دکارت در پاسخ به اعتراضها، فراموش کرد، خب اشتباه کرده! خب اگر چنین نمیکرد فلسفهاش فرسنگها جلوتر میرفت و جلوهی بیشتری مییافت که نیافت! مهم اینجاست که دیگرانی از پی او چنین کردند و کار او را به اوج رساندند. البته مقصر، آن معترضین هستند، که مسالهی دکارت را نیافتند و آن را با فلسفهی وجود-شناسی خلط کردند...
در باب اشکال راسل هم، با تقریری که در آن گفت و گو و این پست از استدلال دکارت دادم، دیگر آن اشکال عود نمیکند. تا جایی که من فهمیدم اشکال راسل بر آن بود که دکارت وجود اندیشه را اثبات میکند تا وجود خودش را، اما همچنان که در این نوشتار آوردم، وجود اندیشه، گوهر اندیشنده و گوهر اندیشنده را اثبات میکند و گوهر اندیشنده معنایی جز من ندارد. البته این را هم افزودم که این "من"ی که اثبات شد، معنای بسیار خاصی از "من" هست. این تقریر از دکارت، تا جایی که میدانم ناسازگاری با اندیشههایش نیز ندارد.
در باب "میاندیشم، پس هستم" البته سخن از خود دکارت است که به زبان لاتین گفته:
Cogito Ergo Sum
البته آدرس دقیق آن را به یاد ندارم، اما یقین دارم که این سخن از خود اوست.
درود
نقطه نظرات شما را در مورد اندیشه های فلسفی میپسندم چرا که مایه ای در آن است : فلسفیدن!
با یک مسئله به روزم خوشحال میشوم سر بزنید.
لطف دارید
و البته برای دریافتن ژرفای یک نوشتار، هم باید قلمی ژرف داشت و هم چشمانی دوخته به ژرفنا....
سپاس که دعوتم را آری گفتید ...
پاسخم را در همان کامنت ها گذاشته ام
سلام
اینکه دکارت بگوید من علم را تعطیل میکنم زمانی ارزش داد که به معنای واقعی کلمه چنین کرده باشد.که چنین چیزی غیر ممکن است.چه اصراری است سخن دکارت را با تحقق غیر ممکن اصلاح کنیم؟
دقت بفرمایید اگر دکارت اندیشه اش را ادراک نکند چطور حکم میدهد که می اندیشم؟؟دکارت تا اندیشه را تصور نکند که نمیتواند بگوید می اندیشم.این میشود حکم بدون علم.حالا این حکم میخواهد بدیهی ترین بدیهیات باشد.به هر جهت پیش از صدورش باید ان را تصور کرد و یا به عبارتی ان را ادراک کرد.
اگر دکارت به علم شک کند نمیتواند بگوید می اندیشم حتی نمیتواند بگوید به علمم شک کردم چون همه ی اینها مستلزم علم است.خانوم گرته هرمان از نوکانتی ها معروف است چندی پیش یکی از مناظراتش را میخواندم دقیقا به همین اشکال اشاره کرده بود.
دقت بفرمایید شما فرموده اید
" وقتی که اندیشیدن(=شک کردن) آغاز کنم، دیگر نمیتوانم در این که "اندیشیدنی هست" شک کنم، حتا اگر چنین کنم (شک کنم) باز اندیشیدم(=شک کردم)"
همه ی این گزاره ها به کمک ادراک اثبات میشود یعنی من ادراک میکنم که اگر شک کنم اندیشه هست چون شک را ادراک کرده ام و نمیشود به شکم شک کنم چون باز دارم شک میکنم و این را هم ادراک میکنم لذا میگویم نمیشود ادراک را تعطیل کرد.اینکه فقط حرفش را بزنیم که کار پذیرفته نیست.اندیشیدن زمانی در در برابر شک دستوری نفوذ ناپذیر میشود که برای من معلوم باشد و این نیاز به ادراک دارد.
بله اشکال راسل صورت دیگر ان اشکالی است که حقیر عرض کردم.در انجا راسل میگوید من فقط فعل مطلق را درک میکنم.
عرض کردم در دو کتابی که من دارم اثری از این عبارت نیست خوشحال میشوم منبعش را بنویسید.ضمنا مایلم نظرتان را در مورد پست جدیدم بدانم یا علی.
نکته اینجاست که بحث دکارت از نقطهای آغاز شده که نه علم حضوری ممکن است و نه علم حصولی. بگذارید گامهایی که دکارت برداشته باز مرور کنیم
1) در وجود تمامی مدرَکات حسی خود شک میکنم، پس چنین فرض میکنم که هیچ کدام از مدرَکاتم، "وجود ندارند". (پس هر پرسشی که وجود مدرکات در باب آن بدیهی انگاشته شود، بیمعنا میشود: مثل آیا این سیب قرمز است؟)
2)در وجود جهانی خارجی شک میکنم، پس هر پرسشی که مستلزم وجود "چیزی" مستقل از من باشد، بیمعنا میشود.(در این گام علم حصولی منعدم میشود)
3) در وجود خود شک میکنم، پس هر پرسشی که مستلزم "بودن من" باشد، خود به خود بیمعنا خواهد شد(روشن است که امکان علم حضوری در این گام، ممتنع میشود، همچنین ادراک و یقین و شک و دیگر کیفیات "من" ناممکن میشوند)
4)همچنان که دیدید گام سوم، به گذاری خود-شکن میانجامد. یعنی از "فرض شک میکنم" به "محال است که شک کنم" رسیدم و این معنایی جز تناقض ندارد.
5)پس هستم.
ببینید، من معنای سخن شما را میفهمم. اما چنان که در این پست نیز آوردم مسالهی دکارت شروع از نقطهای با یقینی-ریاضیاتی است. دکارت نمیخواهد وجود خودش را برای خودش اثبات کند. اصلا اگر چنین باشد به تعبیر شما جز تحصیل حاصل کرده؟ یا به تعیبر دیگر، اگر مسالهاش چنین باشد، وجود خودش را ابتدا بدیهی فرض کرده! و نمیشود که برای اثبات چیزی خود آن را بدیهی انگاشت.
دکارت بر آن است تا نقطهای بیابد که شک در آن مستلزم تناقض باشد. بحث دکارت از حیث اثبات نفس، نه ارزشی دارد و نه بحث نوینی است و نه حتا روش او روشی نو بود. دکارت میخواست از نقطهای بس بنیادیتر از مسالهی اثبات "بودن من" آغاز کند. بر فرض محال اگر شک در "بودن من"، تناقضی در بر نداشت(مثل شک در بودن جهان خارجی) دکارت از این نیز جلوتر میرفت.
ببینید، این که میفرمایید علم و ادراک و امثال آن تعطیلبردار نیستند که نقد سخن دکارت نیست، عین سخن اوست(دکارت میگوید نمیشود در شک کردنم، شک کنم یعنی نمیتوانم ادراک یا علم را تعطیل کنم). اما اصلیترین و ظریفترین بخش کار دکارت همین است که ابتدا شک کند سپس این نتیجه را بگیرد.
به دیگر سخن، دکارت باید گام سوم را بردارد تا به گام پنجم برسد، درست است که گام پنجم، امتناع گام سوم است، اما برای رسیدن به گام پنج باید گام سوم را برداریم! شما میفرمایید که نمیشود شک کرد، خب دکارت میپرسد چرا؟
اگر در پاسخش بگویی چون نمیشود(یعنی فقط ادعا را تکرار کنی)، دکارت قانع نمیشود. اما اگر تناقض یا گام چهارم را به او بنمایانی او سخن شما را میپذیرد و گام پنجم را برخواهد داشت و همکلام با شما میگوید: نمیشود در بودنم و در علم و ادراک، شک کرد!
بگذارید تکلمهای نیز بر روش دکارت بگویم: روش دکارت، چونان که خودش نیز آورده روشی ریاضیاتی-هندسی است. در روش ریاضیات ما به حقیقت جدیدی نمیرسیم، به یقین حقایق موجود میرسیم. اگر دکارت در راه شک قدم گذاشت، در پی آن نبود که به معرفت نوینی دستیابد و یا حقیقتی غیر از حقایق موجود را کشف و بیان کند. دکارت میخواست تا به سان ریاضیدانان بداهت و یقین را بیابد. (یعنی به چیزی برسد که اگر آن را نادرست فرض کند، به تناقض برسد)
من فراوان دیدم که افرادی چون مصباح یزدی، حایری یزدی و حتا عدهای با استناد به صدرالمتالهین به دکارت اشکال میکنند که راهی که برای اثبات نفس رفته اشتباه است و مستلزم دور است و متناقض است و ..... و باید از علم حضوری اقدام میکرده.
پاسخ من به این بزرگان، همچنان که در این پست نیز آوردم این است که دکارت اصلا در پی اثبات نفس نبوده! او نقطهای یقینی میخواسته که اگر شک کند به تناقض یا دور برسد. پس دقت میکنید که وجود تناقض در سخن دکارت، ایجاب روش ریاضیگونهاش بوده و نه حاصل حواسپرتی و بیدقتیاش. به دیگر سخن، دکارت در پی تناقض بوده!
همچنین، باز به این بزرگان که توصیهی رجوع به علم حضوری میکنند، میگویم: دکارت نمیخواهد وجود هیچ چیز را بپذیرد مگر آنکه نپذیرفتنش مستلزم تناقض باشد، پس نمیتواند علم حضوری را بپذیرد چرا که پذیرفتن این علم، پیشفرضاش پذیرفتن "بودن من" است، بی آنکه این بودن را از فیلتر شک دستوری بگذراند. حتا اگر این بودن نیز از فیلتر شک دستوری گذشت(که میگذرد) باز دلیل بر آن نمیشود که آن را از این فیلتر نگذرانیم!
پس نه میشود توصیه به علم حضوری (و یا هر چیزی که پیشفرضش پذیرفتن چیزی جز شک دستوری باشد) کرد و نه میشود از او پرسید که «تو از کجا فهمیدی....».
علم حضوری و پرسشهایی از این دست، دقیقا در جایی آغاز میشوند که کار دکارت پایان یافته.
در باب منبع رسمی آن گفته دکارت نیز، به این آدرس رجوع کنید:
Principia philosophiae (Principles of Philosophy) (1644), Part I, Article 7
سلام
عذر میخوام چند روزی است که به علت مشغله ی کاری نمیتوانم بحث ها را مانند گذشته پی بگیرم
جناب ابریشمی عزیزم بنده متوجه سخن شما هستم کاری هم ندارم که دکارت چه کرده است سخن حقیر ساده است میگویم محال است شما علم را نفی کنید.
نفی دکارت زمانی ارزش دارد که عملا بدان نفی و نتایجش پایبند باشد.اینکه بگوید من به هر علمی شک میکنم اما از ان استفاده کند که نمیشود.
سخن من این است تا دکارت اندیشه را ادراک نکند نمیتواند بگوید می اندیشم که بخواهد از ان نتیجه ای بگیرد.حال شما میگویید علم حضوری و علم حصولی هم محل تشکیک است بسیار خب در این صورت دکارت حف هیچ اظهار نظری را ندارد.
تصدیق بلا تصور محال است جناب ابریشمی تا من چیزی را تصور نکنم چگونه ان را تصدیق کنم.تا من تصور نکنم که اندیشه ای هست (حال این اندیشه مال من باشد یا مال کس دیگری) اگر بگویم می اندیشم و یا به وجود ان حکم دهم سخنم مهمل و بی خاصیت است.دکارت تا ادراک نکند می اندیشد که حق ندارد بگوید می اندیشم.
1-حضرت عالی میگوید علم یا حضوری است و یا حصولی (به تعبیر خودتان حصردر این دو مورد است)
2- میدانیم هیچ حکمی در مورد هیچ مساله ای ابراز نمیشود مگر انکه ما ان را ادراک و تصور کرده باشیم
3-میفرمایید دکارت در مرحله ی دوم و سوم به علت شک در وجود خود و عالم خارج هر گونه علمی را ناممکن کرده است
نتیجه:دکارت حق ندارد هیچ حکمی در هیچ موردی صادر کند چرا که هر حکمی مستلزم تصور و ادراک است.
فرموده اید:" این که میفرمایید علم و ادراک و امثال آن تعطیلبردار نیستند که نقد سخن دکارت نیست، عین سخن اوست(دکارت میگوید نمیشود در شک کردنم، شک کنم یعنی نمیتوانم ادراک یا علم را تعطیل کنم). اما اصلیترین و ظریفترین بخش کار دکارت همین است که ابتدا شک کند سپس این نتیجه را بگیرد."
دوست من بنده خیلی دوست دارم به جایی که شما میخواهید برسیم برسم لکن غیر ممکن است.دکارت در هر مرحله ای بگوید من در علم شک میکنم دیگر حق ابراز هیچ سخنی ندارد و هیچ حکمی را نمیتواند ابراز کند.صدور حکم زمانی معنا دارد که ما که ما یک چیز را تصور کرده باشیم.متوجه سخن شما میشوم شما میفرمایید این موضوع با شک کردن اثبات میشود یعنی من شک کنم و بعد بفهمم که نمیشود شک کنم متوجه هستم منتها همین هم غیر ممکن است چرا که شک کردن اول غیر ممکن است یعنی حق ندارم همان شک اول را هم داشته باشم که بعدش بگویم در این شک که نمیشود شک کرد.
دکارت به هیچ وجه حق ندارد در هیچ مرحله ای مطلقا از شک و نفی علم استفاده کند چون کارش در همان مرحله متوقف میشود.و دیگر نمیتواند بگوید دیگر در شکم که نمیتوانم شک کنم.
بگذارید اینطور بگویم
دکارت با شک در خودش علم را تعطیل میکند
خب حال برای صدور این حکم (در شکم نمیتوانم شک کنم) نیاز به علم دارد در صورتی که در مرحله قبل علم را تعطیل کرده است پس اگر بگوید (در شکم نمیتوانم شک کنم) دارد از چیزی استفاده میکند که مرحله ی قبل ان را نفی کرده است.پس حق ندارد مطلقا هیچ گزاره ای بگوید.
مطلب عمیق و ظریف است اما قابل توجه است.با توجه به شناختی که از شما دارم فکر میکنم اگر سخنم را دقیق بیان کنم با بنده هم رای خواهید شد.ضمنا ما به افراد کار نداریم مصباح چه گفته دکارت چه گفته است ممکن است هر دو اشتباه کرده باشند.یا علی
خواهش میکنم، به هر رو از ویژگیهای گفت-و-گوی اینترنتی ناهمزمان بودنش است.
با توضیحاتی که گفتید، به گمانم نتیجه روشن شد. من البته با شما همسخنم که میگویید علم و ادراک تعطیلبردار نیستند.
به یک معنا، این سخن شما را تفسیر دقیق و روشن مفهوم کوگیتو و گوهر اندیشندهی دکارت نیز میدانم. چنان که میدانید، دکارت سخن از گوهر(جوهر)ی میگفت که اندیشندهبودن (یا تعطیلناپذیر بودن علم) برایش ذاتی است.
تنها جایی که گویی تعارضی بین سخن من و شماست، مرحلهایست که در پاسخ پیشینم آن را "گام سوم" نامیدم. شما میفرمایید که این گام(شک در بودنم) را اگر برداریم دیگر هیچ گام دیگری نمیتوان برداشت و در نتیجه به گام چهارم و پنجم (که نتیجهی اصلی است) نمیرسیم.
برای اینکه از چنین مشکلی بگریزیم، من این پیشنهاد را دارم: بهتر است گام سوم را اینگونه تصحیح کنیم، من "فرض" میکنم که در بودنم شک میکنم. به دیگر سخن:
"اگر" در بودنم شک کنم، آنگاه ....... در نتیجه نمیشود که شک کرده باشم
با این شکل صوری جدید، مشکلی که اشاره کردید نیز رفع میشود. یعنی درست است که نمیتوانم گام سوم را بردارم، اما سخن بر سر آن است که این ناتوانی را به شکلی تحلیلی(آنالتیک) نشان دهم.
با این تفسیر، آشکار خواهد بود که شک در بودنم، محال است(ناگزیر از ناهمسازه است) بنابراین این شک روا نخواهد بود.
شما درست میگویید، نمیتوان علم را تعطیل کرد، اما این ناتوانی را باید نشان داد. برای این کار نیاز نیست که به واقع شک کنیم، کافی است چنین "تصور" کنیم تا نشان دهیم که به تناقض میرسیم.
نمونهای این کار را در ریاضیات هم میکنیم، مثلا
فرض میکنیم که 2=3
سپس از خواص تساوی میدانیم 3=2
حال دو طرف این دو تساوی را جمع میکنیم: 5=5
باز از قواعد تساوی میدانیم که میشود عددی را از دو طرف تساوی کم کرد، بنابر این از دو طرف تساوی، دو واحد کم میکنیم:
3=3
ملاحظه میفرمایید که شکل صوری این استدلال در این قضیه خلاصه میشود:
اگر 2=3 آنگاه 3=3
و این تناقض است، چه آنکه نمیتوان چیزی(در اینجا عدد3) هم مساوی 2 باشد هم مساوی 3!
البته میشد از همان ابتدا گفت که "نمیتوان" عددی مساوی چیزی غیر از خودش باشد، اما برای اثبات آن گریزی از این راه نداریم، یعنی همان "فرض محال" و "برهان خلف".
در واقع گام سوم آن نیست که دکارت بگوید "میتوان" آن را برداشت، دکارت بر آن است تا نشان دهد که گام سوم، برداشتنی نیست.
سلام
خب این کلا حرفی است فرای حرف دکارت.این نوع شک مثل شک در اجتماع نقیضین است یعنی مثل ان است که بگوییم
اگر بر فرض محال بگوییم اجتماع نقیضین محال است همه ی گذاره هم صحیح است هم غلط.
این قضیه
("اگر" در بودنم شک کنم، آنگاه ....... در نتیجه نمیشود که شک کرده باشم)
از نوع قضایایی است که محمول در موضوع مندرج است به قول ویتگنشتاین و برخی از فلاسفه تحلیلی جزو قضایای متکرر معلوم است.یعنی محال بودن عین شک در وجود من است.به عبارتی
شک در من= محال
نتیجه منطقی این است که وجد من بدیهی است مانند بداهت استحاله اجتماع نقیضین.
حال ممکن است برای محکم کردن دل یک عده شما بگویید (فرض) میکنیم که در بودنمان شک کرده ایم منتها در همین فرض هم قواعدی حاکم است و اشکال پیش عود میکند لکن از باب فرض محالات این کار شدنی است اما به قول جی ایر بطلانش واضح است مگر برای لجوجان.
نتیجه بحث هم با انچه که دکارت سعی در رسیدن به ان داشت کمی متفاوت است.یا علی
البته من حساسیت شما را میفهمم. درست است که راهی که دکارت رفته، مسیر را برای شکاکها و آنتی-رئالیستها و ایدهآلیستها باز میکند، اما به بهای بستن این راه، نبایست فلسفه دکارت را وارونه خواند.
من در پاسخ پیشینم هم گفتم که راه دکارت برای "اثبات نفس" مناسب نبود، دقیقا منظورم همین است.
ببینید، راهی که امثال مور میروند تا به شکاکان پاسخ گویند و یا لجوج خواندن شکاکان به گمانم حتا از شکاکیت هم بیمایه تر است.
نکته در اینجاست که یقین در جایی معنا دارد که شک هم معنا دار باشد. دکارت میخواست یقین کند که "من هستم". این یقین در صورتی یقین میشد که اولا شک در آن معنا داشته باشد(نه آنکه شکپذیر باشد، یعنی دست کم شک را در آن مقوله استفاده کنیم) و ثانیا این شک در آن به تناقض برسد.
اصلا تفاوت شک دستوری با شک معمولی مگر در چیست؟ اگر بنا به شک معمولی باشد، سخن شما درست است و "فرض" کردن محلی از اعراب در آن نداشت.
اما دکارت نمیگوید شک معمولی، میگوید شک دستوری. من ورای سخن دکارت چیزی نگفتم. این راه دکارت است.
خود دکارت هم ابایی نداشت اگر به شکاکیت میرسید، پس بهتر است به جای شارحین رئالیستی که سعی داشتند سخن دکارت را تاویل کنند، سخن خود دکارت را محل توجه قرار دهیم.
به هر رو، اگر بخواهید با بستن راه شکاکیت و ایدهآلیسم، مسالهی اصلی دکارت را نبینیم و به اصل کوگیتو بپردازیم، فقط سخن رئالیستهایی را تکرار کردیم که لجوجانه شکاکان را لجباز میخوانند!
باری؛ باز هم میگویم که دکارت یقین میخواست، پس راهی جز شک دستوری نداشت و اگر شک دستوری تعطیل شود، دکارت هم به تعطیلات خواهد رفت....
سلام
عالی است.منهم در پی ان بودم که بگویم راه دکارت برای اثبات نفس روش منطقی نیست.و بدون این روش میشود به این راه رسید.اما همچنان معتقدم نوع شکی که حضرت عالی انرا دستوری نام گذاشته اید شک نیست و متفاوت از روش دکارت است.این نوع شک شبیه همان چیزی است که گفتم.و اتفاقا رئالیست ها از ان استفاده میکنند و در حکمت متعالیه نیز زیاد یافت میشود.در هر مقوله ای میشود شک را استفاده کرد.حتی در بدیهی ترین قضایا لکن همانطور که گفتم این شک به طور ضمنی باطل است.دقت بفرمایید محال بودن اجتماع نقیضین در ضمن خودش وجود دارد توضیح نتیجه ی اجتماع نقیضین برای حل شک در ان نیست بلکه تبیین خودش است و قضیه ی جدیدی را بیان نمیکند در این مورد هم همینطور است.
نقطهی انفصال و گسست اندیشهی من و شما در باب دکارت، دقیقا به همین بحث امتناع تناقض بازمیگردد.
در اندیشهی ریاضیاتی و جبری، البته تناقض با نگاهی دیگر مطرح است که دکارت هم آن را به کار بسته، اما در اندیشهی فلسفی و به ویژه در سازوکاری که شما اختیار کردید، تلقی چیزی است که به آن اشاره داشتید.
با نگاهی که به امتناع تناقض از نظرگاه متافیزیکی دارید، البته سخن دکارت ناپذیرفتنی و فلسفهی او ایراد-دار خواهد بود، اما به گمانم دکارت با انگیزهای که خود در آثارش به نیکی شرح داده، بیشتر به ریاضیات و مفاهیمی سیستماتیک آن دل بسته بود تا متافیزیک سنتی و از جمله اصل تناقض ریاضی (که اصلی است برای رفع شک روشی در برهانهای جبری و نه یک اصل موضوعی هماره موجود)