آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

یک روز فلسفیدن با ویتگنشتاین

«در باب یقین» آخرین اثر ویتگنشتاین، فیلسوف نامدار آلمانی‌ست که در واپسین ماه‌های زندگانی‌اش نگاشته شد و با مرگ او، نیمه تمام ماند. این کتاب، در واقع یادداشت‌هایی پراکنده پیرامون شناخت‌شناسی است که با بحث در باب استدلال مور در «برهان جهان خارج» آغاز می‌شود.
شناخت‌شناسی از شاخه‌های مهم فلسفه‌ی مدرن است که از دکارت آغاز شد و با کانت و هیوم و دیگر فیلسوفان پی گرفته شد. آنچه که امروزه با نام‌های رئالیسم و ایده‌آلیسم در فلسفه غرب شناخته می‌شود از شاخه‌های شناخت‌شناسی است. مور در «برهان جهان خارج» به استدلال در مقابل ایده‌آلیست‌ها می‌پردازد. ویتگنشتاین «در باب یقین» را در پاسخ به مور می‌نوشت و البته گفتنی است که پاسخ او به مور، نه در مقام دفاع از ایده‌آلیسم که با واژگون کردن مساله‌ی شناخت‌شناسی همراه بود. چیزی که فیلسوفان هرمنوتیک از راهی جداگانه به آن مشغول بودند.
باری؛ در ادامه قسمتی از «در باب یقین» را می‌آورم(پاره‌های 594 تا 600) که یادداشت‌های یک روز(1951/4/21) ویتگنشتاین را در می‌گیرد و ما را با تلاطم‌های ذهنی این فیلسوف ژرف همراه می‌سازد. چنان که گفتم این اثر نیمه‌تمام ماند و ویتگنشتاین هیچ‌گاه آن را ویرایش و بازبینی نکرد، از این رو می‌توان گفت که به لحاظ سبک نگارش، با اثری کوتاه و در عین حال ویرانگر رویارو خواهید بود که از این نظر، بی‌شباهت با «غروب بت‌ها»ی نیچه نیست. این شما و این دریای توفنده‌ی اندیشه‌ی ویتگنشتاین در واپسین سال‌های زندگی‌اش:

پ.ن: آنچه در ادامه می‌آید از ترجمه‌ی جناب مالک حسینی، نشر هرمس است.

594. «ل.و» نام من است. و اگر کسی بر سر این مشاجره کند، فورا با امور بی‌شماری ارتباط برقرار می‌کنم که آن را قطعی می‌کنند.

595. «ولی با این حال می‌توانم کسی را تصور کنم که همه‌ی این ارتباط‌ها را برقرار می‌کند، و هیچ یک از آنها با واقعیت تطبیق نمی‌کند. چرا من نباید در حالت مشابهی باشم؟»
اگر چنین کسی را تصور می‌کنم، پس واقعیتی را هم تصور می‌کنم، جهانی که او را احاطه می‌کند؛ و او را، در حالی که بر خلاف این جهان می‌اندیشد (و سخن می‌گوید).

596. اگر کسی به من اطلاع دهد که اسمش ن.ن است، برای من با معناست که از او بپرسم «ممکن است، در اشباه باشی؟» این پرسشی مطابق با قاعده در بازی زبانی است. و پاسخ بلی یا خیر آن معنا دارد.- حال البته این پاسخ هم خطاناپذیر نیست، یعنی ممکن است زمانی غلط بودن آن ثابت شود، ولی این امر پرسش «ممکن است در ...» و پاسخ «خیر» را از معنا تهی می‌کند.

597.پاسخی که به پرسش «ممکن است در اشتباه باشی؟» می‌دهیم به این گفته وزن معینی می‌بخشد. پاسخ می‌تواند این هم باشد: «گمان نمی‌کنم».

598.ولی آیا می‌شود به پرسش «ممکن است...» پاسخ داد: «من وضعیت را برایت شرح خواهم داد و آن وقت خودت می‌توانی قضاوت کنی آیا ممکن است در اشتباه باشم یا نه»؟
مثلا اگر موضوع نام خود شخص باشد، وضعیت ممکن است اینگونه باشد که شخص هیچ‌گاه این نام را به کار نبرده، ولی به یاد می‌آورد آن را در سندی خوانده است.- و از طرف دیگر می‌شود پاسخ این باشد:«من این نام را در تمام طول زندگی‌ام داشته‌ام، همه مردم مرا به این نام می‌خوانده‌اند.»اگر این معادل نیست با پاسخ «ممکن نیست در این باره اشتباه کنم»، پس پاسخ اخیر اصلا معنایی ندارد. و با این حال کاملا آشکار است که با آن به تفاوتی بسیار مهم اشاره می‌شود.

599.مثلا می‌توان قطعیت این گزاره را که آب در حدود 100 سانتی‌گراد به جوش می‌آید، وصف کرد. مثلا این گزاره‌ای نیست که زمانی شنیده باشم، مانند فلان گزاره که می‌توانم ذکر کنم. آزمایش را خودم در مدرسه انجام داده‌ام. این گزاره، یکی از گزاره‌های خیلی مقدماتی در کتاب درسی ماست، که در چنین اموری قابل اعتمادند، زیرا.....- حال می‌توان در رد کل این مطلب نمونه‌هایی آورد که نشان می‌دهند که انسان‌ها فلان چیز را یقینی تلقی می‌کرده‌اند که بعدا، مطابق نظر ما، غلط بودنش ثابت شده است. ولی این استدلال بی‌ارزش است(1). گفتن این که در نهایت فقط دلایلی می‌توانیم بیاوریم که ما آنها را دلیل تلقی می‌کنیم، هیچ نگفتن است. گمان می‌کنم که این نگرش بر فهم نادرستی از سرشت بازی‌های زبانی ما مبتنی است.

600.چه دلیلی دارم که به کتابه‌های درسی فیزیک تجربی اعتماد کنم؟
دلیلی ندارم که به آنها اعتماد نکنم، و به آنها اعتماد می‌کنم. می‌دانم که این کتاب‌ها چگونه تهیه می‌شوند- یا درست‌تر، باورم این است که می‌دانم. من شواهدی دارم، ولی برد زیادی ندارند و بسیار پراکنده‌اند، چیزهایی دیده، شنیده و خوانده‌ام.

(1) حاشیه: مگر ممکن نیست پیش هم بیاید که گمان کنیم خطایی از زمان‌های پیشین را تشخیص داده‌ایم و بعدا به این نتیجه برسیم که نظر اول درست بوده‌است؟ و به همین ترتیب.

نظرات 10 + ارسال نظر
سیدعباس سیدمحمدی یکشنبه 28 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 08:30 ب.ظ http://seyyedmohammadi.blogsky.com/

سلام علیکم.
قسمتی از «در باب یقین» را می‌آوری، یا قسمتی از ترجمه ی فارسی ی «در باب یقین» را؟
ترجمه ی فارسی از دیگران است یا از شما؟
و من تلاطم و توفان و ژرفا نمی بینم در این یادداشتهای روزانه ی ویتگنشتاین. شاید عیب از من باشد.
***
در ضمن.
مطلبی حاشیه ای:

تلفظ آنچه در Wittgenstein با ei نوشته می شود، دقیقاً برابر است با تلفظ آنچه در Heidegger با ei نوشته می شود. شما که می نویسی هیدگر، و می نویسی ویتگنشتاین، آگاهانه یا ناآگاهانه، صدایی یکسان را یک جا یک طور و یک جا طور دیگر نشان می دهی.
با اجتهاد نسبی ی خودم در این مسائل می گویم، که در حل دستگاهمندانه ی نشان دادن صدای ei و ai و ey آلمانی، در فارسی، گزیدن املای هایدگر بهتر است و از این املا می شود دفاع کرد. من به دوستان به کار برنده ی املای هیدگر گفتم، که اگر کسی به املای هیدگر پابند باشد، منطقاً مارتین را هم باید تغییر دهد به مرتین. طبق توضیحات مفصل بنده.

هنگام نوشتن این نوشتار می‌خواستم منبع را درانتها بیاورم که فراموش کردم.از یاد آوری‌تان سپاس‌گذارم.
در باب آوا-نویسی Heidegger نوشتارتان را خوانده‌ام و به نظرم پذیرفتنی ست، اما بنا به عادت چنین می‌نویسم که البته باید از این پس درست بنویسم.
اما در باب تلاطم و توفان باید کمی بیشتر با نوشتار سر-و-کله بزنید. پرسش‌ها و سخنان ویتگنشتاین در زبان روزمره و نه فیلسوفانه است و از همین رو، در نخستین نگاه بدیهی و نالازم می‌نماید.
باید هنگام خواندن این متن، پرسش‌های اصلی فلسفه در باب معرفت را فرا-دست داشته باشید تا ژرفای آن را بیابید. مثلا زمانی که ویتگنشتاین در باب یقین گزاره "من می‌دانم نامم .... است" سخن می‌گوید، به فیلسوفان شناخت‌شناس اخطار می‌دهد که برای تبیین اموری نظیر بداهت وجود جهان خارجی، نباید از استدلالی نظیر "می‌دانم جهان خارجی وجود دارد" سود جست....

محمدرضا دوشنبه 29 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 06:54 ب.ظ http://mamrizzio3.blogspot.com/

سلام
البته نیک می دانید که این کتاب بیشتر حاشیه ای بر اراء مور است. مور ایده آلیسم را به روشنی و صراحت زیر سئوال برد.
این کتاب را نیسم ساعتی مرور کرده ام و متاسفانه از بین کتابهای منتشر شده از ویتگنشتاین این را ندارم.
مقاله ی شما باعث شد حتما کتاب را تهیه کنم.
آشنایی با آراء ویتگنشتاین باعث شد پنجره ی جدیدی روبرویم باز شود گذشته از موافقت یا مخالفت با ارایش.
البته بر این نظرم که ماندن با ویتگنشتاین مثل ماندن با مارکس است. مکتب سازانی که هر لحظه ممکن است به اسطوره مبدل شوند.

البته این کتاب حاشیه‌ی صرف از بحث مور نیست و اگر هم چنین باشد، حاشیه‌ای پر-رنگ‌تر و دیدنی‌تر از متن است!
در واقع سرتاسر این کتاب، تلاش ویتگنشتاین است برای فهمیدن بحث مور و بر آفتاب افکندن اندیشه‌ی او با تمام درستی‌ها و نادرستی‌هایش. شرح و حاشیه‌ای که از متن هم فراتر می‌رود و به شکلی پروبلماتیک متن اصلی را به چالش می‌کشد و با ابزار زبان رومزه، به شناخت‌شناسی مور، حمله می‌برد.
به گمانم، تمام آنچه فلسفیدن نام دارد، همانا گشودن پنجره‌های نو به اندیشه است؛ این عادت که از الهیات و ریاضیات و منطق به ارث بردیم و آن خواندن متون به قصد رد یا پذیرش آنهاست را در فلسفه به کناری گذاشت و به قصد فهمیدن به سراغ فلسفیدن رفت.
این فرمول، به ویژه در باب 3 فیلسوف زیر، برقرار است:
1- ویتگنشتاین
2-نیچه
3-هایدگر

محمدرضا دوشنبه 29 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:44 ب.ظ http://mamrizzio3.blogspot.com/

سلام
مختصرا توضیح می دهم. امیدوارم این گفتگو ادامه یابد
مشکل من با پست مدرنیته و پست مدرنیسم نیست بلکه با این برداشت ِ افراطی ست که اصرار دارد بگوید حقیقت در نزد همه کس است.
به گمانم این طور نیست. همه حق ندارند و حقیقت هم نزد همه کس نیست. حداقل از دید نتیجه گرایی و کارکرد گرایی این امر منجر به امتناع تفکر و آشفتگی و شلختگی در اندیشیدن می شود.
پست مدرنیته ای که از آن یاد می کنم،. ایده ی ذهنی هنرمندان و معماران بود و هست.
در ضمن کتاب خوبی ست اگر نخوانده اید بخوانید. ردیه ی دو فیلسوف علم بر نظرات عجیب دولوز و گوتاری و کریستووا و لاکان و... است. مباحث بسیار جذابی ست

البته که از گشودن افق گفت-و-گو با شما استقبال می‌کنم.
بگذارید چند نکته‌ی آغازینی را گوش‌زد کنم تا جایگاه خود را روشن‌تر کرده باشم:
1)پست مدرنیته برای من، پژواکی فلسفی دارد و نه هنری. آغاز آن را از نیچه (از "چنین گفت زرتشت" تا "خواست توانستن") می‌بینم. نیچه پست مدرنیته را با ویران‌ساختن اندیشه‌ی فلسفه (که از سقراط و افلاطون آغازیده بود) پی‌گرفت و تا مرزهای اخلاق رساند و پلاتفورم نوین فلسفی درانداخت که تا مدت‌ها بعد، کسی سترگی آن را نفهیمد.
سپس‌تر، این هایدگر بود که نیچه را باز-شناخت و نظام اندیشگی او را با پدیدارشناسی زندآگاهانه (هرمنوتیکال فنومنولوژی) جانی نو بخشید و ضربت آخر را به پیکره‌ی متافیزیک مفهوم‌محور وارد ساخت.
به زبانی دیگر، این نیچه بود که ریشه‌های متافیزیک را در اندیشه باستانی پی‌گیری کرد و آن را از بیخ و بن بیرون کشاند. اما دستان نیچه هنوز مجهز به ابزار توانایی نبود که چنین امری را به انجام رساند. هایدگر، با مهارت فلسفی مثال‌زدنی‌اش کار نیچه را به اوج رساند و فلسفه‌ی نوینی را به جهانیان شناساند.
حال نهال هایدگر، در خاک جهان مدرن رستن گرفت و خاک سترون جهان مدرن را به بار نشاند. از پس او بود که گادامر و دریدا و فوکو و لکان و ... آمدند و طرحی نو در جهان علوم انسانی درانداختند. طرحی که برون‌داد آن چیزی‌هایی بود مثل روان‌کاوی. اگر بنا به بحث‌های متافیزیکی و پوزتیویستی و حتا نئوپوزتیویستی می‌بود، روان‌کاوی هیچ‌گاه زاییده نمی‌شد و نطفه‌اش بسته نمی‌شد. جهان علوم انسانی نوین در ابعاد گونه‌گونش سرشار از میوه‌های پست‌مدرنیستی است که اگر بنا به نپذیرفتن سخن پست‌مدرن‌ها باشد، البته چشیدن مزه‌ی آن میوه‌ها هم معنایی نخواهد داشت.
می‌بینید که اگر بخواهیم پست مدرنیته را به تکنیکی هنری فروبکاهیم و یا فقط تخته‌بند معماری بدانیم، چیزی در این بین توجه‌ناپذیر می‌ماند و آن "علوم انسانی" پسامدرن است که البته فراتر از هنر و معماری‌اند.
2)نگره‌ای که بدان اشاره می‌کنید (حقیقت نزد همگان است) البته باید جهان پست‌مدرن فهمیده شود، نمی‌توانید سخن پست‌مدرنی را در جهان مدرن طرح کنید و به سنجش خرد مردن بکشانید. نه آنکه نتوانید، فلسفه دار آزادی است، اما باید بدانید آن‌چه شما از صورت این گزاره می‌فهمید، آن چیزی نیست که مراد گوینده بوده.مساله‌ی "فهم" معنای دال‌های زبانی، از جدی‌ترین پرسش‌گاه‌های پست مدرن‌هاست. آنان برای هر گزاره فقط یک معنای روشن در نظر نمی‌گیرند(چنان که ویتگنشتاین تراکتاتوس می‌گرفت)، بحث این است که چگونه می‌توان به "فهم" معنای پس پشت یک گزاره رسید. با این مبنای نخستین، روشن است که برای فهم عباراتی چون "حقیقت نزد همگان است" نباید و نمی‌توان به یک معنا(که برآمده از منطق ریاضیاتی است) بسنده کرد و با همین معنا، به سنجش‌گری آن رفت.
شما می‌فرمایید پذیرش این گزاره موجب شلختگی در اندیشیدن است، اما پذیرفتن چه چیز؟ ببینید، نقطه‌ی حساس در اینجا نهفته است.
بگذارید یک بحث نامدار در باب تاریخ فلسفه را به پیش کشم تا مرادم روشن‌تر شود: فلسفه از یونان باستان تا اسکولاستیک‌های پیش از دکارت، هماره بحث از وجود می‌کرد. چنان که پیشتر هم گفتم، فیلسوف پیشادکارتی، وجود-شناس بود و اعتبار فلسفی هر کس، به تزها و اندیشه‌ی او در باب "وجود" محاط بود. پس از دکارت رخنه‌ای میان "آنچه از جهان می‌شناسیم" و "جهان آن‌گونه که هست" هویدا شد. بحث خطا معرفتی اهمیت یافت و فیلسوف، عبارت شد از شناخت‌شناس. یعنی کسی که در باب شناخت و شرایط شناخت درست و امکان آن نظر-ورزی می‌کند. این چرخش بزرگ جهان فلسفی از وجود به شناخت را چرخش شناخت‌شناسی می‌نامیم. اما پس از دکارت و چرخش فلسفی او، چرخش دیگری در جهان فلسفه درافتاد که عبارت است از "چرخش هرمنوتیکی". حالا مساله‌ی فهم مطرح شد و این‌که چگونه می‌توان به "فهم" از یک چیز رسید، خواه این چیز متنی مقدس باشد، خواه هستی. در اینجا دیگر سخن بر سر شناخت درستِ "جهان آنگونه که هست"، نیست. بل پرسش از فهمیدن مطرح است. "فهم" به عنوان بستری به مراتب گسترده‌تر از شناخت مطرح است که شناخت نیز در دل آن طرح می‌شود. یعنی، شناخت، خود گونه‌ای فهم خواهد بود و دریافتن "چیستی فهم" مقدم بر هر پرسش فلسفی دیگری خواهد بود. "فهم" ساز-و-برگی فراخ‌تر از سوژه (شناسنده‌ی آگاه) و کوژیتوی دکارت ("می‌اندیشم" در می‌اندیشم، پس هستم) دارد و در قالب مفهوم هایدگری دازاین (هستنده-در-هستی) طرح شدنی است.
باری؛ با عنایت به چرخش هرمنوتیکی و جهان پسامدرن، دیگر مجاز نیستیم تا به سادگی گزاره‌ی "حقیقت نزد همگان است" و جزآن را هم‌ارزش شلختگی و آنارشیسم بگیریم.
بحث پلورالیزم و شکاکیت و نسبی‌انگاری، بسیار به هم نزدیک هستند، اما یکی نیستند. اگر مدلول گزاره‌ی پیش‌گفته شکاکیت ویا نسبی‌انگاری باشد، البته سخن گفتن از آنارشیزم "کمابیش" رواست. اما بسیاری از پست‌مدرن‌های هرمنوتیک نظیر هایدگر و گادامر، کارشان بر محور پلورالیزم است تا آن دو دیگری.
پلورالیزم آنان هم بیشتر، نقد روش یگانه و همگانی دست‌یازی به شناخت معطوف به واقعیت است (یعنی نقد متدولوژی). اما معنای سخن آنان نفی هر گونه روش نیست، آنان روش یگانه و همگانی را "نقد" می‌کنند(و نه نفی). اما به هیچ رو منکر متد و روش نیستند. یعنی به هر رو، باید روشی از برای دست‌یازی به شناخت حقیقی داشت. حال این روش بنا به "موقعیت‌های وجودی" من و شما دیگرگون است. دست آخر، من با ورش ایکس، شما با روش ایگرگ و دیگری با روش دیگر، می‌توانیم با حقیقت رویارو شویم. پس سخن این نیست که حقیقت هزار گونه و تناقض‌آلود است، بحث آن است که برای آشکارگی حقیقت، روش یگانه و همگانی نداریم. پس به یک معنا، راه روانه شدن به سوی "رخ‌دادن حقیقت" نزد هر کس به گونه‌ای ست و هر کس به شیوه و نهجی به آن راه خواهد برد.
این که بگوییم یک زبان برای دریافت حقیقت داریم و آن زبان علم و متدولوژی علمی است(آن هم علم ایده‌آل مقصود باشد و نه نوع ویژه‌ای چون علم کنونی)، چیزی است که گزاره‌ی مورد نقد شما، به نقد می‌کشاند.
دقت کنید، از آنجایی که مبنا و پایه در مساله‌ی "فهم" گزارده می‌شود و نه مساله شناخت، به این پلورالیزم می‌رسیم. البته نیک آگاهم که این پلورالیزم طبعاتی دارد، نظیر به رسمیت شناخت جهان اسطوره و هم‌پایگی ادبیات با فلسفه و ... که به چشایی فلسفی بسیاری خوش نمی‌آید. البته بحث بسیار گسترده است و مجال کنونی اندک، اما گمان می‌کنم تا همین حد هم، افق معنایی گزاره‌ی "حقیقت نزد همگان است" را کمی روشن‌تر کرده باشم که برای آغاز درخور است.
3) من البته تا جایی که قلم کم‌رمقم توان داشت، نگاه و موضعی که از آن دفاع می‌کنم را روشن ساختم، حالا از شما می‌خواهم کمی بشتر در باب "نتیجه‌ی منفی کارکردگرایانه" گزاره مورد نقدتان توضیح دهید و مرادتان را روشن‌تر سازید. ترجیح می‌دهم پیش از آنکه اشکال و ایراد گرفتن را آغاز کنم، بتوانم سخن شما را به روشنی دریابم.

فروز سه‌شنبه 30 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:32 ب.ظ http://foruq.blogfa.com

جناب ابریشمی عزیز با سپاس . نمی دانم تا چه اندازه می توانم دغدغه های شما را دریابم. اما این گونه آمیزش افق ها که شما به شیوه ای گادامری از آن سخن ساز می کنید. نیازهای اندیشه ای مرا بر اورده نمی کند. فرض کنیم هدف ما نقد مفهوم نبوت به گونه ای عام باشد. در این صورت با توجه به این واقعیت که دینداران هر چیز را از افق فهم پیشداورانه ی خود می بینند. باری در چنین صورتی چگونه میتوان در افق فهم دینداران انباز شد و با آنان همراهی نمود. آیا به صرف این که معتقد به همدلی و آمیزش افق ها هستیم باید از بیان حقایق در مورد یک دین صرف نظر کنیم.
هم افق شدن با دینداران یعنی سهیم شدن در نوع فهم آن ها از جهان و همدلانه آن ها را به نقد کشیدن. اگر هدف نقد است و به چالش کشیدن افق فکری دینداران چرا نباید نقد تیز را در این میانه چیزی به حساب آورد. همدلی اگر به این مفهوم باشد که باید با دینداران بر سر دیدگاه های غلط شان همدل باشیم و با همدلی آن ها را به نقد بگیریم به نظر من چندان چیز جالبی نیست. زیرا من گمان می کنم هدف در نهایت نقد گزاره های دینی است و نه نقد خود دینداران. همدلی با دینداران به معنای احترام به خود آن هاست و نه به معنای احترام به حقایق شان. من در کل فکر می کنم هر فردی در نهایت فکر خود را غلط می پندارد یا درست. و در مرحله ی گفتگو است که حقایق اشکار می شوند. این که دینداران تن به گفتگو نمی دهند یا نقد را خوش نمی دارند. افکار غلط شان را اصلاح نمی کند. حال اگر در چنین شرایطی ما به انان همدلی به خرج دهیم آیا به معنای آن نیست که ما تعهدمان به حقیقت را قربانی تعهد به عقاید نموده ایم و به این طریق در دام دینداران افتاده ایم. به هر حال چنین سوالات ساده ای ممکن است برای حتی کودکان دبستانی هم پیش آید . آیا به راستی به همدلی با دینداران در چنین شرایطی ما به خرفت بار آمدن کودکان یاری نخواهیم رساند و ...

فروز سه‌شنبه 30 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:49 ب.ظ http://foruq.blogfa.com

همین دوستان روشنفکر که به خیالی سمبل های آزاد اندیشی هستند وقتی پای سخنان من در میان می اید دست به تحریف و سانسور می برند و حتی صراحتا بی احترامی در پیش می گیرند. به نظر شما چرا همدلی فقط باید از جانب ما منتقدان باشد و نه از جانب دینداران؟ کدام عامل باعث می شود وقتی پای مبانی فکری در میان می آید دوستان از هر گونه بحثی تن زنند در صورتی که ما منمتقدان ناگزیریم برای کوچکترین حقایق خود نیز صدها دلیل رو کنیم.
به نظر من جایی را هم باید برای گونه ای هرمنوتیک دردزا باز کرد.
و این البته هرگز به معنای بی احترامی به دینداران نیست. به هر حال مساله این است که دیندارانم قرار نیست که همیشه با هم باوران خود مباحثه کنند جایی هست که می باید از کلیت اعتقادات خود پدافند نمایند. در این صورت آیا آنان چاره ای جز پاسخ دادن به این گونه سوالات ساده دارند. دوستان ده ها صفحه به شیوه ای کلامی که آدمی را یاد مباحثات کلامی قرون وسطای مسیحی می اندازد در مورد ولایت فقیه با تایید یا به انکار سخن رذانده اند. با این وجود هیچ کدام در مورد نه ولایت فقیه که دست کم ولایت فقه کمترین تردیدی ندارند. یعنی ولایت هسته ی فکری دینی-اسلامی. هرمنوتیک دردزای من به شیوه ی نقد ریشخند آمیز ولتری بنیاد این نظریه یعنی ولایت موعود را دچار اشکال نموده است. آیا من واقعاْ‌ مشکل خاصی دارم که طرح سوال کرده ام. این روش آیا به معنای ویران کردن مومنان است یا گونه ای شالوده شکنی و ساخت زدایی فکر دینی؟
این که دینداران نقدها را عیاری نمی گیرند طبیعی است به علت دین خویی شان است
اما نمی دانم دست یازیدن به یک هرمنوتیک همدلانه به راستی تغییری در افکار دوستان پدید می آورد یا خیر. این هرمنوتیک در نهاین به گمان من باعث می شود دوستان در نوعی نگاه نسبیت انگارانه بغلتند و به سان مشتی اسمال نظام فکری خود را به همان اندازه دارای حقیقت بدانند که دیگر نظام های فکری را. بدین معنا که نخست حقیقت نظام خود را به ثبوت می رسانند و سپس در میان مومنان به شیوه ای مناسکی پیوسته حقایق خود را تایید و اثبات می کنند. اما فاجعه چه زامنی زاده میشود؟ درست همان زمانی که پا از عرصه ی نظر بیرون نهاده و به مرتبه ی عمل می رسند. در این صورت کمترین کارشان سانسور و بد تر از آن اعدام به حکم ارتداد است. گر چه در بطن نظریه پردازی هایشان مانند جناب سید عباس در مواردی چون مساله ارتداد یا بردگی به قول خودشان گیج باشند. سوال این است که آیا زمانی خواهد رسید که دینداران با ایات استراتژیک دین شان وداع گویند و با موهن دانستن آن ها - از کلام الله خظ شان بگیرند. حقیقت این است که انان اصلا جرات ندارد به قرآن چپ بنگرند چه رسد به این که فتوا به حذف آیات جنایی و خون قرآن بدهند.

فروز سه‌شنبه 30 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 02:00 ب.ظ

شما به همین بحث سید محمدی و امیر مهدی در مورد معصومیت ابوالفضل و علی اکبر نگاه کنید و از خود بژپرسید چژه زمانی این دوستان می توانند دست از سر این عقاید عجیب و غریب بردارند؟
آنان کسانی را معصوم می نامند مثلا پیامبرشان را که ده ها و صدها خون بر زمین ریخته است. و در ماجرایی چون ماجرای بنی قریظه به روایت اهل تسنن و اهل تشیع خود امام معصوم علی علیه اسلام به دستان خودش سرها را می بریده است. هرمنوتیک دردزای من می پرسد. چگونه می توان کسی را که با دست خود سر کسی مثل نضر بن حارث از منتقدان محمد و از اسیران جنگی بدر را در میانه ی راه سر می برد معصوم دانست؟
این جز واقعیات تاریخی است. و چیزی نیست که من از خودم در آورده باشم. آنان چه دیدگاهی نسبت به کتاب های بنیادین دین خود دارند؟ و این دست جنایات را چگونه توجیه می کنند. و آیا نباید هرمنوتیک جایی برای این دست نقدها باز کند؟ آیا این گونه ها نارواست اگر آری به چه دلیل؟!

فروز سه‌شنبه 30 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 02:15 ب.ظ http://foruq.blogfa.com

اگر فرصت دارید مقالات زیر را بخوانید تا دردناکی موضوع بیشتر بر شما جلوه گر شود
http://foruq.blogfa.com/post-9.aspx
http://x-69x.blogfa.com/

فروز عزیز، می‌دانید سخن من در کجا با سخن شما ناسازگار می‌شود؟ در همانجایی که می‌فرمایید:
"من گمان می کنم هدف در نهایت نقد گزاره های دینی است و نه نقد خود دینداران. "
آن چیزی که من از پدیدارشناسی فهمیدم و بدان عادت کردم، هماره مرا از قالب فلسفه‌ی آگاهی بیرون می‌کشاند. پدیدارشناسان، هماره منکر ذات ارسطویی بودند و بر این باور بودند که ذات، جز در پدیدار، قوام نمی‌یابد. طرفه انکه، من ذات ذهنی و تئوریک برای دین، در نظر نمی‌گیرم و دین را عبارت از آموزه‌های ویژه نمی‌دانم، چنان که شما می‌دانید. دین برای من، پدیداری تاریخی و زمان‌مند و زمینی دارد و جز در دین‌داران و کردارشان نمود ندارد.
من ذات دین را، هر چه که باشد، خواه خشونت، خواه جزمیت، خواه ایمان، خواه معرفت و عرفان و .... به سبک پدیدارشناسان، تعلیق (اپوخه) می‌کنم و خود را با مشتی پدیدار رویارو می‌بینم و نه ساختمانی تئوریک و منطقی و از جنس آگاهی. از همین جاست که کار دوست‌دار را در نقد دین‌خویی نمی‌پسندم. چه آنکه به قول نیکفر، دوست‌دار در قالب تنگ و تُنُک فلسفه‌ی آگاهی می‌اندیشد که دین را از وجه پدیداری تاریخی آن دور می‌کند. عقاید دین‌داران سیستمی فلسفیک و سازگار نیست و زبان دین هم زبانی منطقی نیست، به دیگر بیان، دین نه لوگوس که میتوس است. تحلیل ما از دین، نمی‌تواند با نگاهی منطقی باشد.
البته، انکار نمی‌کنم که در دوران کنونی، فراوان بوده‌اند و هستند آنانی که دین را به ساحت آگاهی و ایده می‌کشانند و در نهایت این ایده‌شناسی مکتبی (یا همان ایدئولوژی) را به خورد مردمان می‌دهند. اما دقت بفرمایید، این گفتمان، هیچ‌گاه قالب نبوده و دین‌داران و دین‌ورزان، نگاهی دیگرگونه به دین داشتند. افزون بر این، گیرم که کسانی چنین گفتمانی دارند، آخر چرا ما باید تن به گفتمان آنها دهیم و تعاریف و روش اندیشه‌ورزی خود را از آنان وام بگیریم؟
تحلیل پدیدارشناختی تاریخی از دین، حتا می‌تواند ایدئولوگ‌های دینی را نیز دربر گیرد، چه آنکه اگر دین جز کردار دین‌داران نباشد، پس ایدئولوگ‌های دینی نیز، از این تحلیل مصون نخواهند ماند.
ما به جای نقد ذات آبستراکتیوی که از دل متون دینی بیرون می‌کشیم، باید به نقد پدیدارهای دینی و کردار دین‌داران بپردازیم. به مارکسی‌ترین معنای واژه می‌گویم که این آگاهی دینی، روساخت است. ما باید به دل پدیدار انسانی و ناسوتی دین راه یابیم و تیغ تیز نقد را بر گلوی آن بفشاریم. نقد آگاهی نظری، راه به بهبود عملی نخواهد برد، آنچه در عمل با آن رویاروییم، نه آگاهی دینی که دین‌دارانی است که اعمالشان، معجونی از آگاهی و نا-آگاهی‌های آنان است.
از مارکس و فروید و نیچه و هایدگر آموخیتم که حیطه‌ی آگاهی و اگو، سازنده‌ی همه کنش‌ها نیست، بل زمینه‌ی بیرون از آگاهی است که اثر اصلی بر جنس کنش افراد و حتا آگاهی آنان دارد. برای نقد این نا-آگاهی هم بهترین راه، همانا هرمنوتیک است. یعنی باید نخست پدیدارشناسانه به سراغ پدیداری دین رفت و آن پدیدار انسانی-تاریخی را با هرمنوتیک نقد کرد.
چنان که می‌دانید، اقتضای هرمنوتیک مدرن، نه حیث اپوفانتیک و لاجیک زبان که حیث هرمنوتیک و اسطوه‌ای و تاریخ‌مند آن است. چنان که شما راستی‌آزمایی می‌کنید و راست و دروغ گزاره‌های دینی را بر آفتاب می‌افکنید، به معنای نگاهتان به حیث اپوفانتیک و لاجیکال زبان دینی است (که صدق و کذب در آنجا مطرح است)، اما اگر هرمنوتیک به قضیه نگاه کنید، جدا از صدق و کذب گزاره‌های دینی، به سراغ "فهم وجودی" پدیدار دین، خواهید رفت. این فهم وجودی و هرمنوتیکال از پدیداردین خواهد بود که به تغییر پراتیک شیوه‌ی زیست دین‌داران منجر خواهد شد و این همان مطلوب اصلی من و شمای منتقد دین است.
بحث ما با دین این نیست که دین‌داران تاریخی خون‌اندود و خشن دارند، آنچه که در صحنه‌ی تاریخ رخ نموده، کنش بشر بوده و خشونت هم، جزو ناپسند کنش بشر در دوران صغارت‌اش بوده. حال چه در منظومه دینی و چه بیرون از آن. دین‌داران ایدئولوگ فاندامنتالیست را که اقلیت‌اند به کنار بگذارید(آنان که سودای بازگشت به آن دوران صغارت را دارند)، آنچه مساله‌ی اصلی اهم دین‌ورزان است، نحوه‌ی کنش‌شان در جهان جدید است و ما با نگاه هرمنوتیکی و با آمیزش افق گادامری، می‌توانیم این شیوه‌ی کنش‌مندی را بپیراییم.
باز کردن پرونده‌هایی از اسطوره‌های دینی برای دین‌ورزان، هیچ کمکی به اصلاح کنش دینی آنان نمی‌کند(البته اگر غیرت و احساسات‌شان را به غلیان نیاورد). آخر مگر تمامی دین‌دارن، تمامی تاریخ دینی‌شان را می‌دانند و دانسته و آگاه از آن دفاع می‌کنند؟ حاشا و کلا که چنین نیست! باور بفرمایید این شیوه‌ی نقد کردن، فقط به حال عده‌ی معدودی ایدئولوگ بنیادگرو کارساز می‌شود که شیوه‌ی کنش‌شان را از تاریخ دین‌شان صورت‌برداری می‌کنند. که البته آنها نیز، گوشی برای شنیدن این دست سخنان ندارند.
اگر با دین‌ورزان هم‌افق نشویم و به جای نقد باورها به نقد کنش‌هایشان نپردازیم، هیچ‌گاه گفت-و-گویی سازنده شکل نخواهد گرفت و دگرگونی در اوضاع حاصل نخواهد شد.
باور بفرمایید که مسلمانان به قرآن و معصومین‌شان چپ نگاه کنند و یا نکنند، مشکل حل نمی‌شود. مسلمانان کنونی، اصلا به قرآن و گزاره‌های قرآنی التفاتی ندارند. آنان فقط فهمی کلی از دین دارند که با این فهم به کنش‌ورزی می‌پردازند. ما باید با ابزار هرمنوتیک، به پیراستن این فهم (چه در ساحت خودآگاه و چه در ساحت ناخودآگاه) از آلودگی‌ها بپردازیم و از این راه، جهان زیستنی‌تر از برای خود و دیگران فراهم آوریم. باور کنید، آن همه ارادتی که مسلمانان به پیشوایانشان می‌ورزند، نه به وقایعی تاریخی که به پنداشت‌ها و فهم‌هایشان از اطلاعاتی تاریخی است. آن دیسکورسی که امروزه دین نامیده می‌شود، دیسکورسی از جهان امروزین است و صورت‌برداری محض از گذشته نیست. در این دیسکورس، شاید آیات جهاد و خشن قرآن را حذف نکنند، اما یا از آن سخن نمی‌گویند و یا چنان تاویل‌اش می‌کنند که آن خشونت تاریخی را نداشته باشد.
هستند بنیادگروانی که خواستار شیفت این دیسکورس به دیکسورس نزول وحی باشند، اما این سخنانشان چه خریداری دارد؟ امروزه حتا فقهای قم هم طالبان را برنمی‌تابند (ولو به ظاهر) و همین برنتابیدن ظاهری، پیروزی دیسکورس عدم خشونت است.
من می‌گویم باید در این فضا گفت-و-گو کرد و اجازه نداد که بنیادگروان بر آن چیره شوند.
تمام نقدم بر شیوه‌ی شما هم این است که راه را بر هم‌افق شدن و در نتیجه بر گفت-و-گو می‌بندید.

محمدرضا سه‌شنبه 30 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 06:45 ب.ظ http://mamrizzio3.blogspot.com/

سلام
بنده هم موافقم گفتگو را همین جا ادامه بدهیم. اتفاقا فضای دلپذیری دارد
نوع نگاه من به پست مدرنیته فلسفی نیست. با پست مدرنیسم فلسفی از نوع هایدگری و نیچه ای مشکلی ندارم.
مشکل من از آنجا با پست مدرنیته اغاز می شود که در کشورهایی مانند ایران سنت گرایان و هنرمندان و برخی متفکران انچنان دم از مرگ ارزشهای مدرنیته و ظهور دوره ی پست مدرنیسم می زنند که... یکی خصومت اش با حقوق بشر و آزادی و دموکراسی را در مرگ کلان روایتهایی نظیر اینها می داند یکی فقر فرهنگی و عجز خود در خلق یک اثر هنری را در لابلای مکاتب ادبی و هنری جدید جستجو می کند و مخاطب خود را بی مایه و احمق و واپس مانده می نامد و برخی از دنده ی چپ برخاسته و کینه ی تاریخی خود با لیبرالیسم را در نئومارکسیسم ساختارگرایی پست مدرن می یابند.
از کامنت نغز شما البته اموختم اما در کتاب چرندیات پست مدرن آلن سوکال نقد را آنجا می آغازد که متفکرانی مانند لاکان و دلوز و کریستوا بی آنکه اطلاعی از مبانی علومی مانند جبر و فیزیک و هندسه و ریاضیات بدانند اندیسه های خود را بوسیله شرح نادقیقی و حتی غلط این علوم مدلل می کنند و وای به حال مخاطبی که از این علوم چیزی نداند. خود را میان کلی اباطیل و سود استفاده های مکرر می بیند و پشم بسته گوش جان می سپارد به اوای اساتید
در این کتاب نه آنکه یک گزاره را بیرون کشیده باشد و حلاجی کند بلکه از شان علم دفاع می کند و انواع اشتباهات علمی متفکران پست مدرن را در مقالاتشان به رخ می کشد مانند توپولوژی روانکاوانه ی الاکان که ناشی از عدم درک درست او هندسه بود یا استفاده ی نابجای کریستوا از نظریه ی مجموعه ها در نظرات نشانه شناسی خودش
باری این کتاب از شان و محدوده ی علم دفاع می کند همین!

بسیار نیکو! همین که می‌فرمایید با جریان فلسفی نیچه و هایدگر مشکل ندارید، به گمانم گام اصلی را برداشتید.
در باب پست مدرنیسم در ایران و سواستفاده‌های سنت‌گرایان البته حق با شماست. ولی مگر چه چیز است که از دست تطاول پریشان‌ذهن‌های آشفته‌حال، در امان مانده باشد؟ همین قایلین به حقوق بشر را بنگرید، مسئول حقوق بشر قوه قضاییه ما، نگران اوضاع حقوق بشری مردمان آمریکا و اروپا و زندانیان و اعدامیان آنجاست و بر اساس مفاد حقوق بشر، از خود سخنان نخراشیده و نامربوط صادر می‌کند!
آیا مشکل این آدم نپذیرفتن حقوق بشر و فلسفه‌ی نهفته در آن است؟ روشن است که چنین نیست، اگر اینگونه بود، نمی‌بایست به مفاد حقوق بشر استناد می‌کرد. مشکل در جای دیگری است.
مرگ خدا، مرگ مولف، مرگ سوژه، مرگ کلان‌روایت، جملگی سخنان پست‌مدرن است، قبول. اما آیا کسانی که به این گزاره‌های پست‌مدرن تمسک می‌جویند، خود از تمامی این مفاهیم آگاهند؟ من شک دارم. آن کس که نظریات پست‌مدرنیته را علم می‌کند از برای پوشش جهل و بی‌هنری‌اش، باید بداند که پست‌مدرنیته خیانت‌کار-ترین مکاتب به هنرمند و نویسنده است و جز خلع سلاح فلسفی نویسنده، هیچ چیزی برایشان ندارد.
اگر کسی اثر ناجورش را با هر مکتبی توجیه کند، معنی دارد و اگر با پست مدرن‌ها چنین کند، باید گفت که جز نشان از کم‌دانشی او در باب پست مدرنیه نیست. من هم با شاعران "چرند و پرند"گو که بی‌معنایی کارشان را با بی‌مرکزی و خرده‌روایت توجیه می‌کنند، فراوان گفت-و-گو کردم، آنچه که اینان نفهمیدند این است که این مرگ معنا و روایت، مرگ طبیعی است و نه قتلی به دست خالق اثر!
باری؛ از این دست یاوه‌سرایی‌ها در هر جایی هست، مگر نبودند افرادی که از باب دموکراسی می‌گفتند برای صدق 2+2=4 هم باید رای‌گیری کرد! مگر نیستند مزخرف‌سازانی که با ادعای مردمی بودن، فیلم‌ها و آثار پوپولیستی و دست چندم خود را توجیه می‌کنند؟
اما همانطور که این سخن‌سازی‌ها را نباید نقد و نشانه‌ی چرند بودت دموکراسی دانست، خزعبلات پست‌مدرن‌نماها را نباید نشان از اشتباه بودن پست مدرنیته دانست.
پست مدرنیته به یک معنا، ادامه‌ی پروژه‌ی مدرنیته است با پذیرش بحران‌های نهفته در آن. اگر فوکو، سخن از پایان اومانیسم می‌گوید و یا هایدگر سوبژکتویسم روشنگری را برنمی‌تابد، نه از جهت بازگشت به جهان پیشامدرن که از آن روست، که بحران‌های انسان مدرن را درمان کنند. اومانیسم و حقوق بشر و دموکراسی هم نقد می‌شوند، چه آنکه هیچ چیز مهم‌تر از ما آدمیان و بحران‌هایمان نیست. این سخن کجا و خواب پریشان و واژگون سنت‌اندیشان کجا؟!
با پست‌مدرنیه، مدرن‌تر از مدرن‌ها می‌شویم و نه سنتی‌تر!
در باب کتاب سوکال هم در بلاگتان در پاسخ به دوستی، مفصل سخن گفتم، اما باز هم بخش اصلی سخنم را نعل به نعل می‌آورم:

.....وقتی فردی چون لاکان از توپولوژی برای تبیین نظریه خود استفاده می‌کند، معنایش آن نیست که نظریه خود را از توپولوژی استتناج کرده! لاکان با بیانی ریاضی‌وار نظریه خود را طرح می‌کند و دغدغه‌ی ریاضی و توپولوژی و هندسه ندارد.
او برای به دست دادن فهم سیستمانه از نظریه خود، از نظریه‌ی دیگری الگو-برداری می‌کند. حال اگر فهم او از آن نظریه نادرست و ناقص باشد، چه باک! مگر او دعوی ریاضیات و هندسه دارد که برای نقدش چنین می‌کنند!!؟ و یا مگر صدق نظریه‌اش را در گرو صدق نظریات هندسه دانسته؟!
فرض کنید، روزی هندسه‌ی توپولوژی و تئورم‌هایش رد شوند، آیا باید نتیجه گرفت که نظریه لاکان (به فرض برداشت درست او از توپولوژی) هم رد می‌شود؟! حاشا و کلا که چنین نیست
بلی، می‌توان معترض لاکان شد که چرا نظریه‌ای را نادرست نقل کردی، اما این کجا و چرند خواندن پست مدرنیته کجا؟! عنوان "ترجمه شده" این کتاب که خبر از دومی می‌دهد
....باز هم به تاکید و تکرار می‌گویم که من با کتاب سوکال، جز در عنوان ترجمه‌شده‌اش هیچ مشکلی ندارم. بحث من عمومی است. من می‌گویم نمی‌توان و نباید با تیغ علم و فلسفه‌ی علم به جان فلسفه‌ی هنر و روان‌کاوی افتاد و آنان را در خیال خام خود ابطال نمود، حال اگر سوکال چنین نکرده، درود بر او! گمان نمی‌کنم چنین نسبتی به او داده باشم

محمدرضا سه‌شنبه 30 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 06:46 ب.ظ http://mamrizzio3.blogspot.com/

کامنتم چند غلط تایپی داشت که پوزش می طلبم از آن

نسرین جمعه 3 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:24 ق.ظ http://mayvane.blogfa.com


سلام
بحث جالبی بود.اگر منظور شما از آنارشی همان در هم ریحتکی فهم رابج باشد مشکلی ندارم .اما با اطلاعات تاحدودی که از آنارشیسم دارم،آن را در تضاد با پست مدرنیته نمی بینم.ذر عین حال در تمایز شما بین شناخت وفهم از حقیقت کاملا موافقم و آنرا مرتبط با هرمنیوتیک ویا تجربه زیست شذه فرد می دانم.
علم به عنوان روش علمی برای شناخت تجربی قطعا مفید است اما همین علم بنا بر نظر فوکو فارغ از قدرت سیستماتیک ودر عین خال کاملا منفک از ارزش های عالم نیست.بنا بر این چنین قطعیتی تا این اندازه آلوده اگر مطلق به آن نگریسته شود حتی در علوم تجربی آنگاه میتوان شدت تخریب و جهت گیری ارزشی آن را در علوم انسانی به مراتب مخربتر دید.بر این اساس است که پست مدرنیته متولد می شود تا حقیقت را از چنگ حسابگر وویرانگر مدرنیته در آورد.
من همین امروز اینجا را پیدا کردم و از قضا شعر وحشی بافقی را یک هفته پیش از شما 19 آدربه عنوان وصیت در یکی از پسنهایم آوردم وسپس آنرا در پنجره وبلاگم قرار دادم.
پیروز باشید.حتما دوباره بر می گردم.

من این شعر بافقی را از بزرگوار اهل دلی گرفتم و در همان ایام در بلاگ گذاشتم، جالب است که شعر او در این روزگار ایچنان پژواک یافته...
اما در باب علم و تحلیل فوکویی از آن، راه بسیار داریم. مردمان ما هنوز با گادامر و هایدگر کنار نمی‌آیند، چه رسد به فوکو و دریدا.... تلخ است، اما ذیل تاریخ غرب، صدر تاریخ ما شده....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد