ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
تا دقایقی دیگر، واپسین خزان دههی 80 خورشیدی به آخر میرسد و دراز-ترین شب سال به نیمه.
پاییز عزیز،
تو ای فصل شکوهمند شاعرانگیها و عاشقانگیهای طلایی،
فصل آرامیدن و آرمیدن طبیعت،
فصل رازهای نهفته و نگفته در سینهی من،
فصل نوش و نیوش سمفونی برگهای زرد،
فصل پرسخاوت که با ضیافتی یلدایی پایان میگیری،
تو را بدرود میگویم به این امید، که 9 ماه دیگر، همینجا باز درودت گویم.
بدرود ای پادشاه فصلها.
بدرود پاییز .
سلام
باری پاییز پر سخاوت و شکوهمند به سر رسید ...
پاییز برای من فصل عشقبازی با انار است میوه ای که بسیار دوست دارم .
اما به زمستان هم می گویم تو یلدای عشقی زمستان نارس .
فلسفیدن تان با ویتگنشتاین مرا پرسان پرسان به سوی اندیشه های او برد . حقیقتش در این وادی به هر جهت که می نگرم حیرانم . از افزونی آنچه نمی دانم دچار وحشت می شوم . هر کتاب که بدست می گیرم برای خواندن .این فکر بسراغم می آید که این کتاب قطره ایست از دریا ... بعد خود را با چشیدن قطره ای از دریا دلداری می دهم اما اضطراب و وحشت از ندانستن بس بسیاران باز هم به خود دچارم می کند.
زمستان برایم بیشتر رنگ فریب دارد، نمیدانم چرا، اما صداقت در سفیدیاش نمیبینم.
وسعت دانش هر کس به گمانم، به قدر شعاع دانستهها و ندانستههایی است که میداند، نمیداند! رژه رفتن پرسشهای بیپاسخ در ذهن و زبان اندیشه است که فلسفیدن نامیده میشود و نه خواندن و دانستن سخنان فلان فیلسوف.
این هراستان، جز فلسفیدن نام ندارد، پاس بداریدش!
روزها که همه شبیه به هم شدن. اگر تقویم نگاه نکنیم نمی دونیم پاییز کی رفت زمستون کی شد
شروع پاییز برایم با غروبهای طلایی و حس غریبش خودنمایی میکند تا با شمارههای بیمعنای تقویم. در شبی سیاه و طلانی هم میرود، اینان نشانههای خزاناند برای من.
دیگر فصلها را اما با شما همداستانم!
سلام علیکم.
اتفاقاْ بنده دقیقاْ متولد وسط پائیز هستم: ۱۵ آبان.
دلی بهاری و همتی تابستانی داری، عجیب نیست که زادهی نجیبترین فصلها باشی!
امیدوارم تا 10 ماه دیگر روز تولدت از یادم نرود!
با سپاس و درود خدمت شما.
من گمان می کنم نقد دین بغرنج هایی دارد که نمی توان در یک قالب هرمنوتیکی به تمام گوشه و جوانب آن پرداخت. متاسفانه فعلا زمان زیادی هم در دست ندارم که مفصلا به موضوع بپردازم شاید پس از امتحانات به مساله بازگشتم.
فرض کنیم تحلیل پدیدار شناختی- هرمنوتیکی جناب نیففکر تحث عنوان اقتصاد سیاسی دین به شیوه ای کاملا منسجم. سازوکارهای قدرت در جمهوری ولایت فقیه را بر افتاب کرده باشد. که صد البته تا اندازه زیادی موفق به این کار شده است. اما سوال ساده من این است . این دست روشن سازی ها به شیوه ای هرمنوتیکی و پدیدار شناختی مومنان را به همدلی و گفتگو با افراد دارای حسن ظنی چون شما خواهد کشاند؟ ایا نتیجه ی این گفتگو محوری چیزی متفاوت خواهد بود از شالوده شکنی فکر دینی؟ ایا این گفتگو محوری به زدودن دگم های و پندارهای تداوم بخشنده به این گونه روابط قدرت یاری خواهد رساند؟ حقیقت اش را بخواهید. من گمان می کنم نقد های فاضلانه و همدلانه ی اهل هرمنوتیک در ایران تنها حسنی که دارد این است که به دین باوران می قبولاند که اندیشه های دگم باورانه شان از عمق و ژرفای خاصی برخوردار است که حتی مخالفان نیز به آن معترف اند. در ضمن جناب ابریشمی عزیز موضع من در نقد دین به هیچ رو یک موضع سیاسی صرف نیست. من باورهای دینی را از نظر تاثیر گذاری شان بر سیاست نمی سنجم. آن جه برای من مهم است صدق یا عدم صدق باورهای دینی است. گمان می کنم هر دینی دارای گزاره های صدق و کذب بردار است. و کسانی که داعیه ی دینی درارند سوای موضع سیاسی منتقدان باید پاسخی برای سوالات منتقدان داشته باشند. اگر رهیافت پدیدار شناختی یا هرمنوتیکی شما مثلاْ اسطوره ی افرینش آدم در عهد ازل را با تحول و تطور گونه ها هم ارز کند البته برای من بسی جای تعجب خواهد بود. اما به هر گمان می کنم این که دینداران ناگزیر از رویاورویی با چنین مسائلی حتی در زندگی شخصی خود هستد چیزی است که واقعیت اش تفریباْ اثبات شده است. به نظر شما چرا هر چند وقت یک بار این دوستان در نقد تطور گونه ها خیال بافی می کنند. ایا جز این است که وجدان دینی شان نمی تواند در برابر چنین مسائلی بی تقاوت باشد.
از آن گذشته شما مثلا بخش نخست مراقبت و تنبیه فوکو را در نظر بگیرد که تاریخ روابط قدرت و اندیشه ها را می کاود. آن گاه به همان مقاله بنی قریظه ی من نیز ککه با گوشه چشمی به تحلیل روابط قدرت در اثار فوکو نگاشته شده است نیز بنگرید . آن گاه است که اگر نگاهی صرفا سیاسی نداشته باشید خواهید فهمید که مسائل مطرحه ی بنده چندان بی ربط هم نیستند.
من یک سوال ساده از شما دارم. باز عم فرض کنیم که در یک مجمع دوستانه بحث بر سر اثبات مفهوم کلی نبوت باشد. در چنین صورتی هرمنوتیک گادامری یا ریکوری در چنین مسائلی چه حرفی خواهد داشت. اگر منظورتان این است که نباید به خاطر همدلی با دینداران اصلا چنین پرسش های را مطرح کرد که هیچ. اما اگر طلب حقیقت واقعا مهم است در چنین شرایطی مماشات با دینداران به چه معناست؟ این که از سر همدلی تایید شان کنیم یا این که از موضع صد ق و کذب باورها آنان را به نقد گیریم. باز هم می گویم موضع من سیاسی نیست. من به عنوان یک شخص به فرض رمیده از جماعت که به قول نیچه از وز وز مگسان بازار سیاست گریزانم سوالات ساده ای دارم که فکر می کنم اهل دین باید بدان ها پاسخ گویند. زیرا این باورها از منظر سیاسی هم که بنگریم خنثی نیستند و بر عرصه ی جامعه تاثیر گذارند و به زبان فوکویی اگر بخواهم بگویم سوژه ها را تولید می کنند و شکل می بخشند. از لحاظ ژدیدارشناختی خواهشمندم روشن گردانید که در عرصه ی روابط قدرت چزرا تا این اندازه برای جمهوری اسلامی این قدر اهمیت دارید که چند شب پیش آیت الله سبحانی در سزاوار آن چنان جایزه های نفیسی به خاطر تدوین الهیات اسلامی دانشگاه ها بدانند
نقد پدیدار شناختی شما این سان تولید سوژه ها ی را چگونه ارزیابی می کند. و در برابر چه موضعی در برابر این دست قالب بندی ذهنیات دارد؟ موضعهمدلی و هم افقی یا نقد تیز و بنیان برافکن. باید خارتات عرض کنم که مفهوم آگاهی و آگاهی رسانی چندان هم از سطح تفکر نیفکر دور نیست. و ایشان نیز بر انند که برای این که سوژه ای دیگر شویم که این دست روابط قدرت بر نمی تابد باید آدمی دیگر شویم. اما سوال من این است که آیا این دست نقد دین که من در پیش گرفته ام کمکی به آدم دیگر شدن می کند یا نمی کند؟ من در نهایت گمان می کنم نیاز است که قالب های فکر دینی را از منظرهای گوناگون به چالش کشیم و رهیافت هرمنوتکی- پدیدار شناختی تنها راه ممکن برای این کار نیست و حتی بهترین شان هم نیست. به چه دلیل؟ به نتیجه ی گفتگوی فاضلانه ی خود با دوستان اقای محمدی دقت کنید. به راستی این افراد تا چه اندازه سوژه ای دیگر شده اند؟ نقد هرمنوتیکی شما به این اماج چه کمکی رسانده است. من فکر می کنم در گفتگو با شما دوستان در حس دانایی و فرزانگی بال بال می زنند و به مثال آقای مشتی اسمال بدون این که حتی ذره ای کانت را بفهمند در برابر لطافت طبع همچو شمایانی دست به تخطئه فکر یک متفکر بزرگ می برند. و ... ببخشید در این ان لاین نویسی نمی توانم حرفم را خوب برسانم اما اگر فرصت شد مقاله ایشان در مورد کانت را به نقد می کشم تا مساله بیشتر بر افتاب شود. این دوستان به راستی به مثل چند بار کانت را خوانده اند و می دانند. من تاکنون سه بار سنجش خرد ناب را از سر تا پا خوانده ام و با یاس و نومیدی متوجه شده ام که هیچ از کانت نمی فهمم یعنی نمی توانم فکر او را از آن خود کنم . اما دوستان در کتاب او را هخم باز نکرده بدون این که کلمه ای خوانهده باشند به نقد می نششینند. ریشه ی این رهیافت به نظر شما چیست. و با هرمنوتیک چگونه می توان این حس ژرف نمایی و فرزانگی را از از دوستان گرفت؟!!
ببخشید فعلا باید بروم
سلام به آقای ابریشمی. امیدوارم خوب و سلامت باشید ... کامنتهایی که گذاشته بودید را خواندم. شما دقیق و روشن می نویسید و موضع تان مشخص است ... از این بابت آفرین ... همانجا خواهم نوشت ... پاینده باشید.
خواهش میکنم، روشن بودن موضع چیزی است که من باید بیشتر از آن بهراسم تا آن که شادمان باشم!!
سلام
بسیار زیبا
واژگان دالهایی نوشتاری و بیمعنا بیش نیستند! زیبایی و معنای آن را ذهن زیبایتان آفریده، شک نکنید!
سلام . با پوزش از تاخیر . پاسخی نوشتم به آخرین کامنت شما در وبلاگ محمدرضا . امیدوارم که موارد افتراق به تدریج کاهش یابد .
به امید دیدار
در همانجا پاسخ گفته شد...
سلام
این پاییز و زمستان و بهار و تابستان نیست که می گذرد - این زمان ها عمر ما است که سپری می شود. رنگها شاید ما را از گذشت خودمان بی خبر می کنند. ما سرگرم رنگها و فصل ها می شویم و در این میانه این ما هستیم که از دست می رویم. راستی پاییز عمر من چه وقت خواهد بود.؟
دانش اموز اول دبیرستان بودم. یکی از دانش اموزان که با من هم رفاقت خاص داشت و کنار دست من می نشست در یکی از همین روزها بود که از بالای بام بلند خود را به سوی اعماق زمین پرتاب کرد و با مرگ ملاقات کرد. مرگ او و چگونه رفتنش تاثیر شگرفی بر من گذاشت. در همین واقعه بود که با مسئله ی مرگ مواجه شدم. مرگ اندیشیُ از همان نوجوانیُ تا کنون مسئله ی ذهنم بوده است و مرا به خود مشغول داشته است. یالوم گفته است که به دو چیز نباید خیره شد: یکی خورشید و دیگری : مرگ
و این شد که از همان ابتدا به مرگ خیره شدم. اما خیره شدن کجا و نوشیدن کجا؟
مرگ و خورشید، هر دو گرما بخشاند، یکی به زمین و دیگری به زندگی و معنای آن.
مرگ را دوست میدارم، چه آنکه زیستن را برایم با معنی میکند، کاری که هیچ مفهوم زندهای برایم نکرد. مطلق مرگ اما چون مطلق زندگی، خشک و سرد و بیمعناست. این هر دو را باید پاس داشت!