آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

وقتی مرگ، دوم شخص شد

چهار سالی بود که یکدیگر را می‌شناختیم، از همان آغازین روزها من تلخ و ساکت بودم و او پرشور و پر سر-و-صدا. هر دو فیزیک می‌خواندیم و پی پناهگاهی متافیزیکی بودیم. من فلسفه را انتخاب کردم، او ادبیات. برخلاف من، هیچ‌گاه نوشته‌هایش را منتشر نمی‌کرد و من از خوانندگان کم تعدادش بودم. با این که رشته درسی یکسان داشتیم و فلسفه و ادبیات هم فصل مشترک بسیار داشت، اما هیچ‌گاه حرفی از این موضوعات نمی‌زدیم.
نزدیک‌تر از این حرف‌ها بودیم که دوستی‌مان را با این صحبت‌های خشک، بگذرانیم. از ماجراهای عشقی تا اتفاقات ریز خانوادگی هم را می‌دانستیم. هیچ‌گاه درد دل نمی‌کریم. همیشه از این که سیگار می‌کشیدم شاکی بود و شوخی یا جدی مرا منع می‌کرد از سیگار. بیشتر داستان کوتاه و شعر سفید می‌گفت، از نقد و نقد ادبی متنفر بود.
با این که هر دو عشق کتاب بودیم، اما فقط یک بار به او کتاب هدیه دادم، تهوع سارتر.
یادمه اول کتاب یه نقد فلسفی-ادبی مفصل آمده بود که محتوای فلسفی رمان رو باز کرده بود، چون می‌دانستم این صفحات خوانده نخواهد شد، همان صفحه اول کتاب با مداد نوشتم: شروع رمان از صفحه 55. شعر معروف نرودا، «شروع به مردن می‌کنی...» را با خط بدم برایش نوشتم و کتاب رو برایش بردم.
یک هفته بعد تو دانشگاه دیدمش، سراغ کتاب رو ازش گرفتم که گفت: شعر اولش رو از کل رمان بیشتر پسندیدم!
در کل تمام صحبت‌هامون راجع به ادبیات و شعر و سینما و فلسفه، در همین حد بود.
فقط در موسیقی بود که حرف‌های گفتنی داشتیم. از کارهای نامجو لذت می‌بردیم. هر دو گیتار می‌زدیم و همیشه برای در-آوردن نت گیتار آهنگ‌ها، مسابقه داشتیم.
از میانه‌های تابستان امسال بود که ناگهان عوض شد، بی سر-و-صدا و پژمرده. پیشترها هم این‌طوری شده بود، اما نه تا به این حد. بی‌انگیزه و سرد، سروده‌هایش کم شد و از مهر به بعد بود که هیچ ننوشت. از افراد دور-و-برش کسی متوجه نشده بود، آخر کسی از نوشتن‌اش خبر نداشت که حالا از ننوشتن‌اش تعجب کند.
اواخر مهر ماه بود که از من خواست تا از نیچه و فلسفه زندگی برایش بگویم. این خیلی عجیب بود، اول فکر کردم که شوخی می‌کنه، اما دیدم جدی‌تر از همیشه صحبت می‌کنه.
به یاد دارم وقتی تمام صحبت‌هایم رو در باب نیچه و زرتشت‌اش شنید، پوزخندی زد و گفت: تمام دلایل نیچه برای زندگی همین‌ها بود!؟!
بعد از اون هیچ‌وقت نخواست تا در این باره صحبت کنیم.
اواخر دی بود که جلوی دانشکده دیدمش. دعوت‌اش کردم به کافه‌ی نزدیک دانشگاه. همانجا سر صحبت باز شد. از هر دری گفتیم. حالش مثل همیشه نبود، انگار می‌خواست چیزی به من بگه، اما حرفش رو می‌خورد. آخر صحبت‌ها بود که به من گفت، می‌خواهد رازی را من بگه، به شرطی که هیچ چیز درباره‌اش نپرسم.
بعدش در چند کلمه کوتاه و بریده گفت: مرگ در چند قدمی‌اش هست.
نمی‌دونستم شوخی می‌کنه یا جدی می‌گه، حتا نمی‌دونستم معنی این حرفش چیه، بیماری یا چیز دیگه.
 
به هر حال، جای نگرانی بود، با این که قول داده بودم پا-پِی نشم، اما از همان روز، همه‌ی برنامه‌هام رو تعطیل کردم تا ببینم مشکلش چیه. تلخ و عجیب بود، نمی‌دونستم چه خبر هست، اما هر چه بیشتر با او می‌گشتم، بیشتر شبیه او می‌شدم، حالش که بهتر نمی‌شد، حال من هم بدتر می‌شد.
با این حال دور-و-برش بودم تا اتفاقی نیفته.
تا این که روز یک اسفند، از دانشگاه دستگیر شدم و چند روزی نتونستم پی‌گیر احوالش بشم. وقتی آزاد شدم، اولین خبری که رسید، خبر خودکشی ناکامش بود.
می‌خواست با یه مشت قرص دخل خودش رو بیاره که خانواده‌ش فهمیدن و به دادش رسیدن. بعد از اون دعوامون شد، در حالی که نمی‌فهمیدم چرا، اما رابطه‌اش را با من قطع کرد.
9 اسفند هم خبر اصلی را شنیدم، خبر مرگ خود-خواسته‌اش را....
بر خلاف تمام خودکشی‌هایی که با سر-و-صدا و دلایل روشن انجام شدن، او خیلی آرام رفت، آرام و بی‌دلیل....

و شایدم از بی‌دلیلی این زندگی بود که رفت....
نظرات 11 + ارسال نظر
شوریده سر شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:05 ب.ظ http://shooridehsar.blogfa.com

هیچ وقت دوست ندارم درغم دیگری شریک باشم بلکه میخواهم شادیهایم رابادیگری شریک باشم.
دریک جمله:ازصمیم قلب متاسفم

اشکان - غریبه ۲ یکشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 03:30 ب.ظ http://tashkan.blogsky.com/

من هم متاسفم

منم یه چنین دوستی دارم که بعید نیست به اونجا ها هم کشیده بشه


راستی به این جا لینک دادم عزیز

کلاغ شورشی۲ یکشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 05:52 ب.ظ http://www.kalagheshoureshi2.blogfa.com

درود.
خیلی دلم برات تنگ شده بود.رفیق خوب

افسانه دوشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 03:28 ب.ظ http://ariagirl.persianblog.ir/

می گفت که از مرگ نمی پرهیزد
چون برگ به شاخه ها نمی آویزد
او رفت و هنوز آنچه از او باقی ست
زهرابه به جام زندگی می ریزد


با چکامه ای به یاد این عزیز وبلاگم را به روز کردم.
یادش گرامی...
او رفت اما چون تویی که مانده ای میدانم دردناکی و حجم اندوهت را . استوار باش رفیق هنوز در زمین چیزهایی بس کوچک برای امید به زندگی وجود دارد.

فروز- پنج‌شنبه 26 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:08 ب.ظ http://falsafe69.blogfa.com

دوست عزیز من در قسمت پیوندهاتی وبلگ خود یک بنیاد فلسفی راه اندازی کرده ام . فکر کردم اگر بخواهم کاری انجام بدهم که هم جدی باشد و هم مایه ور این است که بهترین مقالاتی که تاکنون خوانده ام و از این به بعد می خوانم را در این وبلگ قرار دهم. البته اگر می شد یک سایت راه اندازی کنم خیلی بهتر بود. می توانید در این زمینه کمک کنید و مشترکاْ این کار را دنبال کنیم. فقط بهترین مقاله ها یا کتاب هایتان را قرار دهید.

فروز- پنج‌شنبه 26 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 12:09 ب.ظ http://falsafe69.blogfa.com

ببخشید سلامم را خوردم.

فرزانه شنبه 28 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:05 ق.ظ http://www.elhrad.blogsky.com

سلام و دیگر

ققنوس خیس جمعه 5 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 02:11 ق.ظ

آوخ چه کرد با ما این جان روزگار !!

masoud سه‌شنبه 9 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 10:29 ق.ظ

با سلام
ضمن آرزوی سالی خوش
واقعا متاسف شدم

ملیکا پنج‌شنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 03:04 ب.ظ

[ بدون نام ] یکشنبه 18 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 08:49 ب.ظ

شهید مطهری خیلی جالب در مورد امثال شما روشنفکر نماهای بی دین نوشته که اخرش به پوچی محض میرسین چون به حقیقت فلسفه زندگی پی نبردین و افریننده را نشناختین اتفاقا مثالی از صادق هدایت هم در این باره زده بود
انسان جز اظهار تاسف درباره تفکرات شما چی میتونه بگه حالا جالبه شما میخواین دیگران را هم به حساب خودتون اگاه کنید قران در یکی از ایاتش در باره شماها زیبا نوشته که اینها میگن چطور ما دین را قبول کنیم همانند بی خردان اگاه باشید اینان خود بی خردانند و...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد