نزدیک به یک ماه
پیش بود که به تماشای «جدایی نادر از سیمین» رفتم. همهنگام با اکران این اثر بود
که نقدهای بسیاری بر آن نوشته شد و «موج تحلیل جدایی....» در وب، به راه افتاد.
از همان زمان، بر آن شدم تا چیزی در بارهی این فیلم بنویسم؛ نه از باب همراهی با «موج
تحلیل بلاگستان»، نه حتا برای آنکه این کار را شاهکار بدانم(که نمیدانم)، بل از
آنجایی که در فیلم مایهای بس جدی یافتم که کمتر نقدی آن را نشانه رفته بود؛
چیزی که «متافیزیک دروغ» میخوانمش.
اما پیش از آن که به این مساله بپردازم، میخواهم از یک ادعا دفاع کنم: این که چرا
این کار را شاهکار سینمایی، نمیدانم؟
اگر برآمدگاه سینما را «قصهگویی» و «روایت دراماتیک» بدانیم، نخست از هر چیزی یک
اثر سینمایی باید بتواند «مایهی درام» قوی داشته باشد. یک کار سینمایی، هرچند پر
از داعیههای فلسفی و نمادهای آنچنانی، اگر «داستان پرداخته» نداشته باشد؛ ارزش «سینمایی»
نخواهد داشت.
حتا بازیهای قوی(مثل جدایی...) و تکنیکهای سینمایی دیگر، نمیتواند جای خالی
درام و تعلیق قوی را پر کند(چنان که در جدایی چنین نکرد).
من البته منکر وجود سبکها و نظریههایی نیستم که تعلیق را توهین به شعور مخاطب میخوانند.
همچنان که منکر سینماگرانی چون کیارستمی نیستم؛ اما بر آنم که زبان سینما، زبان
روایت است؛ هر سخن ژرفی را اگر به زبانی جز این بگوییم، آن را زایل کردهایم.
آنچه که جدایی نادر از سیمین را شاهکار «نمیکند»، از نظر من، ضعف در داستان است.
جدایی... بنا به عنوان خود باید روایتی از یک جدایی باشد، که نیست. فیلم با صحنهی
دادگاه آغاز میشود، دادگاه یک جدایی، اما در همانجا که دلیل جدایی زوج باید
آشکار شود، هیچ نمیشنویم.
مهاجرت سیمین و مخالفت نادر با این امر، شاید دلیل روشنی به نظر آید، اما ما فقط دلیل
مخالفت نادر را میفهمیم، دلیلی که در کل فیلم توجبه و اثبات میشود. در مقابل، هر
چه از صحنهی آغازین فیلم دور میشویم، هیچ از دلیل پافشاری سیمین نمیفهمیم. از
آن بدتر که، توگویی حتا خود سیمین هم میداند که این یک جدایی نیست، نقش سیمین و
کمکهایش و همدردیهایش با نادر، چنان است که تماشاگر را به کلی از ایدهی جدایی
«پرت» میکند.
اگر جدایی فقط عنوان فیلم بود و جز داستانکی فرعی در فیلم نبود، شاید میشد از این
ضعف چشم پوشید، اما از یاد نبریم که کل اتفاقات علت و معلولی فیلم چنان چیده شده
که علت العلل تمام داستانکهای دیگر فیلم، همین جدایی باشد. وقتی علت را تا بدین
پایه سست و نپرداخته داشته باشیم، کل بنای درام و داستان پا در هوا میماند. گذشته
از علیت دراماتیک، میبینیم که کارگردان فیلم را با بازگشت به ایدهی جدایی به
پایان میبرد و این نشانگر آن است که جدایی، فقط عنوان فیلم نبوده.
همین پرداخت ضعیف (و یا نپرداختن) به ایدهی اصلی، پایان فیلم را هم خراب کرده.
کارگردان بر آن بوده تا با طرح پایانی باز، تماشاگر را با پروبلماتیکی جدی رویارو
سازدو به فکر فرو برد: ترمه باید کدام طرف را برگزیند؟
اما این پروبلماتیک به هیچ رو فراتر از فرم نمیرود و مسالهی مخاطب نمیشود. چه
آنکه کارگردان در طول داستانکهای فیلم چنان خط روایت را گم میکند که تماشاگر
موضوع جدایی را به کل از یاد میبرد. داستانکها و شخصیتهای فرعی دیگر که میبایست
دوگانهی فرا روی ترمه را قوام میدادند(انتخاب نادر یا سیمین) چنان اصلی شدند که
دیگر دوگانهای شکل نگرفت.
ما در فیلم فقط نادر را شناختیم، آن هم به شکل فرعی و در کشاکش داستانی دیگر،
داستانی که معلول جدایی بوده نه علت آن. این است که پایان باز فیلم، پایان نمیشود
که باز باشد یا نباشد.
.....
متافیزیک دروغ در
جدایی نادر از سیمین
همانگونه که در آغاز سخن گفتم، انگیزه
نوشتن در باره جدایی، مایهای بس جدی در فیلم بود. چیزی ورای ارزش سینمایی فیلم که
پیشتر آن را کاویدم. مایهای که از آن میگویم، بحثی فلسفی است. بسیاری تم جدایی
را اخلاق و حتا دین دانستند و گاه فیلم را فیلم اخلاقی خواندند. به نظر من از این
سطحیتر نمیتوان به فیلم نگریست. یکی از هنرهای ستودنی فرهادی، گفتن سخنان فلسفی
به زبان سینما و روایت داستانی است. شاید گافهایی در روایت او باشد، اما دستِ کم
میداند که برای گفتن حرف های فلسفی باید با زبان درام و داستان سخن بگوید و نه
به شکل مستقیم و مثلا از زبان شخصیت دانای فیلم. همین است که در چهارشنبه
سوری، در باره الی و جدایی نادر از سیمین؛ به عنصر ثابت و حتا امضای فرهادی پای
اثرش بدل شده.
این شخصیتها، موقعیتها و فضاها و تعلیقها هستند که در فیلم میفلسفند و تماشاگر
را به فلسفیدن وامیدارند، فلسفه در فیلم فرهادی با دیالوگهای یاجوج ماجوج
شخصیتهای فیلسوف وا گفته نمیشود و این چیزی است که جدایی را برای فلسفهدوستی
چون من، با ارزش (و نه شاهکار) میکند.
اما مایهی فلسفی جدایی کدام است؟ اگر از ایدهی جدایی و پروبلماتیک ناپرداختهی
پایان فیلم بگذریم؛ تمام چیزی که در ریز ماجراهای فیلم اندیشه برانگیز میشود، ایده
دروغ(حقیقت) است. افرادی که جدایی را فیلم اخلاق و یا اخلاقی میدانند دچار یک
خطای ریز میشوند. آنا در نظر نمیگیرند که کل فیلم طغیانی است علیه اخلاق و از آن
بالاتر، ایدهی حقیقت.
در فیلم، اخلاق به جای آن که متهم کند، متهم میشود. این تراژدی است که اخلاق را
متهم میکند و با طنینی نیچهای ارزش اخلاق را به پرسش میگیرد. آن چه در این
دادخواهی علیه اخلاق جدی است؛ متافیزیک این دادگاه است.
متافیزیک را به معنای زمینی میگیرم که در آن درخت اندیشه روییدن میگیرد(چونان
که دکارت و هایدگر میاندیشیدند). متافیزیک امکان و مکان اندیشیدن است، «جای»گاهی
که در آن قرار میگیریم تا بیاندیشیم. متافیزیک «گاه»ِ دادگاهِ دادخواهی علیه
اخلاق است.
متافیزیک این دادگاه، جز «دروغ» نیست و در یک کلام، متافیزیک جدایی نادر از
سیمین، «متافیزیک دروغ» است. بدین معنا که در این فیلم به «ایدهی حقیقت» مینگریم
اما نه از نظرگاه(پرسپکتیو) حقیقت و آدمهای حقیقتگو، در اینجاست که حقیقت را با
آدمهایی دروغگو میسنجیم، سنجشی نیچهای!
بگذارید کمی بیشتر روی «متافیزیک دروغ» مکث کنیم؛ دروغ را در فهم عامیانه ناحقیقت(ضد
حقیقت) میدانند. در این بین مفهومی که از حقیقت در ذهن دارند، همان ایدهی مطابقت
با واقع است. بنابراین دروغ بودن یک سخن، به معنای ناسازگاری محتوای آن سخن با
جهان خارج است. توگویی جهانی خارج از من و نابسته به من، «وجود» دارد و من نیز
یارای دستیازی به «وجود» آن را دارم و بنابراین حقیقت میگویم اگر مطابق با آن
جهان سخن بگویم و دروغ میگویم اگر غیر از این گفتم.
این رئالیسم خام که ریشه در افلاطون دارد، اگر به محک تجربه آید؛ چه نتیجه میدهد؟
شاید بیش از دوهزار سال تجربه بشری بسنده باشد، که در یابیم تجربه تا چه حد
نامطابق با «مطابقت با واقع» است.
امروزه حتا فیزیک و علوم تجربی هم این رئالیزم خام را برنمیتابند، چه آنکه کمتر
کسی نیوتون را متهم به دروغگویی میکند از آن رو که تز مکانیک نیوتونی نامطبق با
واقع است! تز پراگماتیزم و تز سازگاری، در فلسفههای تحلیلی(که رئالیستها جملگی
در آن سنگر میگرفتند) هم نفوذ کرده و بل پذیرفته شده.
گذشته از علوم تجربی و پوزیتیویستی که این چنین در بحران رئالیسم غرقهاند، اگر به
عرصهی زندگانی انسانی و سپهر-زیست افراد باز گردیم، باز هم حقیقت را هیچگاه چنین
ساده نمییابیم.
رد-زنی بحث حقیقت در سپهر زیستهی انسانی(چه فردی و چه جمعی) مسالهی فیلسوفانی
چون نیچه و فوکو و بسیاری دیگر بوده. تمامی این حقیقتپژوهان با همهی آرای متفاوتشان
بر یک نکتهی ظریف در باب حقیقت انسانی انگشت گذاشتند: حقیقت امری دستساخته(مصنوع)
انسان است.
این ماییم که در یک نظام بازتولید حقیقت/دروغ، برچسب صدق و کذب بر گفتهها میزنیم
و گفتمانهای خود را بر میسازیم.
حقیقت انسانی، در این تلقی دیگر امری جدا و نابسته از فرد نیست و چنین نیست که
حقیقت در جهانی نابسته به ما باشد و ما وظیفه دریافتن آن را داشته باشیم.
به زبانی هیومی، باید گفت که از تجاربمان از جهان خارج (خواه انسانی/خواه طبیعی)
هیچ حقیقتی دریافت نمیشود. این ماییم که در ساختن حقیقت با تجاربمان مشارکت میکنیم
و حقیقت میسازیم.
با این نظرگاه، جامعه یک سامانهی سترگ تولید و بازتولید حقیقت خواهد بود از شریان
گفتمانهایش گزارههایی را راست و گزارههایی را ناراست و گزارههایی را مسکوت و
ناگفته باقی میگذارد.
فرهنگ و هنر و زندگانی جمعی انسان، آینهی تمام نمای این سیستم تولیدی است؛ چه
بسیار بدیهیهایی که زمانی دیگر نابدیهی و چه بسیار دروغهایی که در زمانهی دیگر
راست شدند.
متافیزیک دروغ، نظر
کردن به حقیقت از این منظر ساختگشایانه است. دروغ در واژهی متافیزیک دروغ، باری
ضداخلاقی و اخلاقستیزانه در عمل ندارد؛ چنین نیست که با برگزیدن متافیزیک دروغ، فقط
سر انکار حقیقت را داشته باشیم. دروغ در اینجا به معنای وضعی است که دچار آن میشویم،
بیآنکه بخواهیم و گریزی از آن داشته باشیم. دروغ در اینجا به معنای حقیقت بودن
ماست و نه جعلی خودخواسته و از سر کینه با راستگویان.
بیآنکه قصد پاککردن چهرهی دروغگو را داشته باشم و یا شما را به دروغ گفتن
خودخواسته فراخوانم؛ فقط بر آنم تا نگاه ژرف شما را متوجه ساز-و-برگی بکنم که در آن
دروغگو میشویم بیآنکه دروغبگوییم.
جدایی نادر از سیمین، نمونهی خوبی از پرداخت به متافیزیک دروغ به زبان
سینماست. امتیاز ویژهی جدایی نسبت به دربارهی الی نیز، دقیقا در همین نکته است.
در دربارهی الی، متافیزیک، هنوز متافیزیک صدق است و دروغ معنایی عمیقا اخلاقی
دارد و موضع راوی فیلم، نسبت به دروغ به تمامی منفی است. دروغ گویی سپیده در
درباره الی، مایهی سیاهروزی میشود و تمام تقصیرها به گردن دروغگو میافتد و
این را حتا فرد دروغ(سپیده) نیز میپذیرد.
این را در مقابل دروغگویی نادر و یا مرضیه در جدایی بگذارید که هر کدام از اینها
دروغ را به معنای کانتی، مطلقا بد نمیدانند، چه آنکه نادر به دخترش(ترمه) میگوید
که به خاطر او دروغ گفته و حال حاضر است به خاطر او راست بگوید و یا مرضیه که به
خاطر حکم شرع، دروغ نمیگوید نه به خاطر قبح ذاتی دروغ.
آن ایدهی ذهنساخته(انتزاعی) صدق در درباره الی به متافیزیک دروغ نمیرسد، اما
حتا در چنان فیلمی نیز حضور ناگزیر دروغ و به جبر دروغگو شدن(در قسمت
پایانی فیلم و دروغ آخر سپیده به نامزد الی)، نشان میدهد که در متافیزیک صدق نیز،
وجود ناگزیر دروغ انکار نمیشود. تنها نکته بر سر آن است که در متافیزیک صدق، وجود
دروغ تحلیل ناشده و تابو باقی میماند، اما در متافیزیک دروغ، این وجود، عمیقا
تحلیل میشود.
با تمامی این سخنان هنوز هم میتوان چون شوالیهای اخلاقگرا دروغگو را متهم ساخت و هر سخنی چون متافیزیک دروغ را توجیه ناروا خواند، اما چنین شوالیهی مطلقی یارای دیدن فیلم جدایی را به هیچ رو ندارد، همین که جدایی دیده میشود، میتوان دریافت که دروغ، جزئی از حقیقت است....
سلام دوست عزیز
نوشته هایتون خیلی زیباست
با اجازتون یه پست در مورد وبلاگتون نوشتم
ممون میشم یه سر بزید و نظرتونو بهم بگید
سال توی خوبی براتون آرزو میکنم
صفحه بانوان امروز
با سلام
فیلم وبرخی از نقدهای وارده را خوانده ام.
تقریبا تمام نقد ها دور تئوری دروغ می چرخد.
تئوری دروغ البته دیگر از متافیزیک دروغ است.
این که تم(درون مایه) جدایی دروغ بوده، البته بسی آشکار است، آنچه از نظر پنهان است، پرداخت فیلم نه از متافیزیک صدق و اخلاق، بل از متافیزیک دروغ، به موضوع است.
فیلم در واقع به چالش کشیدن حقیقت در فراروی دروغ است(به معنایی تراژیک و نه رمانتیک) و این چیزی است که بسیاری، برعکس فهمیدند و حتا فیلم را دینی خواندند!
درود
قسمت اول نقدت را بسیار پسندیدم و با تو هم نگر هستم.بخصوص آنکه در این روزها شنیدن حرف حساب نایاب شده است و من چقدر به این گوش های بیچاره ام بدهکار!
و اما تیز بینی که همیشه در تو سراغ داشتم اینبار نیز دست بر نکته ای ژرف نهاد که البته من آنرا کمی بالاتر از اندیشه ی فرهادی می یابم. چرا که تمام شواهد فیلم این را بر من گواه می سازد که نهایت حرف فلسفی که او به دنبالش است ساختن شخصیت های خاکستری است و به نقد و چالش کشیدن باورهای سنتی (حال چه در قالب استفتاء چه در قالب روشنفکری سیمین)!
اما آنچه تو با زیست نیچه ای ات بر این فیلم افزودی بسیار قابل درنگ است «دروغ حقیقت خارج از من»! نیچه چه زیبا می گوید که :
" آری، این من و آشفتگی و تضاد من از هستی خویش از همه راست تر سخن می گوید؛ این من آفریدگار،خواستار، ارزشگذار، که سنجه و{خاستگاه}ارزش چیزهاست"
البته حق با توست، فیلم در بیان سخنان فلسفی خود بسیار محافظهکار بوده و همین هم موجب شده که کمتر کسی فیلم را از این زاویه بنگرد.
افزون بر این، اگر به تئوری مولف و شخصیت تئوریک فرهادی نگاه کنیم، میتوان گفت که اندیشه فرهادی بیشتر به متافیزیک صدق نزدیک است تا متافیزکی دروغ. در واقع فرهادی در درباره الی با خودش رو-راستتر است و به نظرم همین باعث شده تا درباره الی روایتی پختهتر و درامی قویتر از جدایی بشود.
اما درگیری فرهادی با متافیزیک دروغ، در این فیلم بیشتر از گذشته است و همین مایهای به من میدهد که چنین تحلیلی داشته باشم.
فیلم با سخنان فوکو و نیچه و دریدا فرسنگها فاصله دارد، اما من با تئوری مرگ مولف، فرهادی را کشتم(!) تا فیلم را به قد و قواره نیچه برسانم...
میدانی آنچه در این فیلم بیشتر من را جذب کرد چی بود؟ (البته با احتساب مرگ مولف)
درد ! درد از انسان!
این فیلم حوصله ام را سر برده بود و داشتم به خودم میگفتم باز هم اشتباهی دیگر؟! اما در صحنه های آخر آنجا که حجت (شهاب حسینی) خودزنی میکند و صحنه را ترک میکند... برایم تاثیرگذار بود... نمیدانم چرا ... ولی نوعی تباهی و فروشد... نمیدانم...
و این همان حملهای ست که تراژدی به اخلاق میکند، چیزی که روح تراژی است دیگر از روح اخلاق است و دیالکتیک این دوست که دادگاه دادخواهی از اخلاق است.
این که چنین چیزی تو را به وجد میآورد، برایم روشن؛ چه آنکه تو رهرو وفادار نیچهای و انسانی، بس بسیار انسانی. انسانی با پروای انسان...
سلام و سپاس
با حرفهایت درباره ی فرهادی موافقم// با هر دوستی که درباره ی این فیلم گفتگو کردم و اگر او می گفت که با فلان شخصیت موافق است و او درست و درستکار ! است ، من دیگر حرفی برای آن دوست نداشتم ، چرا که به عمق نفهمیدنش پی می بردم !! /// در این فیلم همه دروغ می گویند ، در واقع تمام کاراکترها ، از نگاه اخلاقی ، بالاخره در جایی توزرد از آب در می آیند ! /// چه پیمان معادی که بالاخره به دروغ مصلحت اندیشانه تن می دهد و به آن اعتراف هم می کند ! ، چه ساره بیات که دروغ پارسایانه اش آن همه بلوا به پا می کند ، چه شهاب حسینی که مسلمانی پر مدعایش سالوسی می شود و چه لیلا حاتمی که سکوتش کم از دروغ ندارد ! /// فیلم طغیانی است علیه اخلاق ! اخلاقی که در کاراکترهای سیاه و سفید و یا قهرمان و ضد قهرمان ، معنا می یافت ! اما ما در جدایی نادر از سیمین معیاری به نام اخلاق برای قضاوت نداریم ./// ترمه ، کودک داستان ، تنها شخصیتی است که به دنبال صداقت آشفته و حیران است ، و او قربانی سیستم تربیت اخلاقی (توسط پدرش) است ! که در انتها نیز به درستی معیاری در دست ندارد برای انتخاب ! او یک قربانی است به معنای واقعی کلمه./// درباره ی این فیلم و فرهادی و سینما سخن بسیار می توان گفت ؛ باشد برای فرصتی بهتر.
نگرگاه تو متافیزیک اخلاق و صدق است و نقدت نیز از این زاویه است. به ویژه این که میگویی ترمه، قربانی است...
اگر اخلاقی نگاه کنیم این سخن صائب است؛ اما آیا ترمه ناگزیر از انتخاب است؟ به گمانم چنین نیست.
ترمه یک انتخاب بیشتر پیش رو ندارد: یا دروغ میگوید و راست جعل میکند یا باید بمیرد. ترمه در پایان داستان میآموزد که اخلاق خود جعلی است و حتا اخلاقی بودن هم دروغگویی میطلبد.
اما ترمه به بحران و فاجعه خودکشی نمیرسد، پس آن چنان هم در موضع انتخاب اصلی(دروغ یا مرگ) نیست....
ترمه و ترمهها در نگاه اخلاقی، قربانی و در نگاه فلسفی، انتخابگر اند، چه آن که پرسش جدی فلسفی چیزی جز بودن یا نبودن نیست. همین که انسان فراروی این پرسش باشد بازی میآغازد.
ترمه از نظر اخلاق بازنده است، ناگزیر بازنده است؛ اما آیا خواستگاه فلسفی اجازه باخت به انسان میدهد؟....
درود. خرسندم که کلک رسایتان تازیدن اغازیده است!
من سخت درگیر امتحاناتم. به امید روزهای بهتر
چه درگیری همسانی!
کامیاب و کامکار باشی....
سلام خوشحالم که نوشتن از سر گرفته ای
نقدت متفاوت از همه نقد هایی بود که تا حال برای فیلم خواندم البته نقد سایت افشاگران هم که فرهادی را عامل نفوذی دشمن و زداینده قبح های اخلاقی معرفی کرده بود هم متفاوت بود
توصیف حمله تراژدی به اخلاق ومقایسه ای که از متافیزیک صدق و دروغ در فیلم های فرهادی کرده ای تازگی داشت و خصوصاً قسمتی که درباره دسترسی انسان به حقیقت گفته ای و اینکه اصلاً می تواند حقیقت را دریابد و مطابق آن سخن بگوید یا نه ؟
نتیجه یک تراژدی غم انگیز بیش نیست زمین زیر پایمان سست است خیلی سست
زمین سست و آسمان ابری و خورشید تابنده است،
آری زیستن معنایی جز این ندارد...
ای کاش ای کاش ای کاش داوری داوری در کار بود ...
کاش..... کاش......
سلام و درود! فیلمو ندیدم و هرگز نخواهم دید اما یکی دو نکته اینجا وجود داره : شما از باب فلسفه و نیچه وارد میشید؛ نیچه رو هم می شناسید؛ فلسفه رو هم... اما می دانی ضعف شما کجاست؟ عدم آگاهی در باب فیلم و تاریخ فیلمسازی! شما بی آنکه بدانید چه شیوه ها یی در فیلمسازی وجود دارن(گفتن اینکه من البته منکر وجود سبکها و نظریههایی نیستم که تعلیق را توهین به شعور مخاطب میخوانند؛ نمی تواند چیزی را حل نماید) دست به نقد زدید. هرچند هر کسی می تواند در باب هر چیزی نظر دهد و بنویسد؛
قصه گویی؟؟؟؟ صادر کردن چنین حکمی برای سینما نشان از کمی اشنایی شما با این هنر دارد(بر خلااف فلسفه)
تکلیفتان با نوشته چندان بارز نیست! از سویی دم از نیچه می زنید و از سویی منکر کیارستمی نیستید!!!!!
آیا بواقع کیارستمی را می شناسد؟؟ گمان نمیکنم
"نخست از هر چیزی یک اثر سینمایی باید بتواند «مایهی درام» قوی داشته باشد" این ساده ترین گفتار ی ست که می توان برای سینما در نظر گرفت!!!! شما بی خبر از فیلمسازانی چون روبر برسون مایکل اسنو و.... چگونه می توانید این چنین در باب سینما نظریه صادر نمایید؟؟؟؟
کاش پیش از نوشتن کمی مطالعه می کردید در این زمینه. چون همین مقدمه سبب لطمه زدن به نوشته ی جاندارتان را فراهم آورده است. البته اگر در مکتب هیچکاک بوده باشید، هیچ انتقادی بر شما وارد نیست......
ضمنن از مطالب فلسفی شما استفاده کردم از این سبب از شما بسیار بسیار بسیار بسیار ممنون هستم.
از نقد خشنت سپاس بیکران دارم...
ادعایی در سینما ندارم، اما نزدیکی بیشتری با هیچکاکیان دارم تا دیگران؛ باری، خوب بود به نقد دراماتولوژیک من نقبی میزدید تا آن چند جملهی نخستین...