ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
اپیزود اول:
چندی پیش دوستی از من پرسید: چه شد که سراغ فلسفه رفتی؟ گفتم: چون میخواهم «معنای
معنا» را بفهمم. دوست من که نه فیلسوف بود و نه دلی در گرو فلسفه داشت، ترجیح داد
بحث را ادامه ندهد و به این بسنده کند: هر کس سلیقهای دارد!
اپیزود دوم:
چند روز پیش، یکی از دانشجویان را در حیاط دانشکده دیدم: «داس کاپیتال» مارکس میخواند.
او را میشناختم، نه اهل فلسفه بود، نه در سطح کتاب مارکس بود و نه حتا علاقهای
به مباحث نظری داشت. میدانستم که جو روشنفکرانه او را به چنین کاری «واداشته».
جلو رفتم و به کنایه پرسیدم: چه شده وسط دانشکده علوم، تفلسف میکنی؟ پاسخ گفت: فلسفه،
از آن جنسی که تو میپسندی نیست!
-جنس فلسفه من، مگر چیست؟
-این فلسفه، سرمایهداری را به زانو درآورده و جهان را عوض کرده؛ اما چیزهایی که
تو میخوانی حتا وضع زندگی خود فیلسوف را هم عوض نکرده!
-خب پس بیشتر از این مزاحم جنگ تو و جهان سرمایه نمیشم! تا بعد...
اپیزود سوم:
شب خنک بهاری بود، بارانی زده بود و همه چیز مهیای یک پیادهروی بود. در راه گوشم
به موسیقی آرامی بود و چشمم به شهری نیمه شلوغ و نمدار.
به کافهای رسیدم و چیزی سفارش دادم تا نفس تازه کنم. چهرهای آشنا دیدم؛ سپیده
بود، از بچههای تیم تئاتر، با محمد نامزدش. از وقتی نامزد کرده بود، کمتر میدیدمش.
خودم هم خیلی وقت بود که از تئاتر به فلسفه تغییر ژانر داده بودم.
سپیده که مرا دید، شناخت و دعوت کرد تا مرا به محمد معرفی کند. حقیقتش خیلی عوض
شده بود، پیشتر از اینها زیاد میخندید و پرحرف بود. سر هر موضوعی با آدم کَلکَل
میکرد و کم پیش میآمد از چیزی تعریف کند، یا بهتر است بگویم اصلا پیش نمیامد!
آن زمان، نمایشنامه اتد میزدم و متنهایم را بچهها تمرین میکردند. سپیده هم
بازیگر بود و مدام از متنهایم ایراد میگرفت. وقتی چند نفر از بچههای تیم به
دلیل سیاسی دچار مشکل شدند، تیم از هم پاشید و هر کدام به سویی رفتند. البته عدهای
ماندند اما بسیاری، از جمله من و سپیده رفتیم...
حالا هم میخندید، اما زورکی، سعی بیهودهای میکرد تا خودش را خوشبخترین دختر روی
زمین نشان دهد، اما چه ناشیانه! دلم میخواست بهش بگویم: سپیدهجان، قبلا قشنگتر
بازی میکردی!
به محمد میگفت: سعید(من) نویسندهی تیم بود، کارگردان ما فقط او را قبول داشت؛
متنهایش بینظیر بود. کوتاه و پر معنا و اکثرا ساختارشکن... تو کار خودش بهترین
بود..
من که باورم نمیشد کسی که دیالوگهایم را «چرت و پرت» و بیمعنا میخواند، حالا از
ژرفای فلسفی آنها بگوید، گیج شده بودم..... آخر حرفهایش برعکس ژستهایش راست مینمود؛
پنداری، به واقع دلش لک زده بود، برای متنهایم.....
محمد هم بیتفاوت و بیحس حرفهای سپیده را میشنید و نمیشنید. انگار حضورم او را
میآزرد، اما به خاطر سپیده چیزی نمیگفت. از بچهها شنیده بودم که نامزد سپیده،
نقطهی مقابلش است و هرچی او شوخ و خونگرم و اجتماعی است، پسرک ساکت است و سرد و
بیحس، با این وجود میگفتند سپیده را دوست دارد.
وقتی حس کردم، جو سنگین شده؛ از بچهها خداحافظی کردم، که موقع خداحافظی سپیده پرسید: سعید، متن جدیدی ننوشتی..
-نه، چطور مگه؟
-دوست داشتم بدانم نوشتن رو پی گرفتی، چیزی رو صحنه بردی؟
-خیلی وقته از نمایش و داستان، اومدم بیرون.
-چه بد! حیف اون قلم نبود؟ حالا چی کار میکنی؟
-میفلسفم! روی متنهای فلسفی کلاسیک و مدرن غربی کار میکنم و جستار فلسفی مینویسم....
-آخرش که چی؟! جنس قلم تو روایته نه فلسفه....
-فلسفهی من، روایته، روایت معنا؛ همون چیزی که تو داستانهام بود... فلسفهی بیروایت؛
مشتی جملهی پوک و بیمعناست.... روایت معنا حوالت فلسفی من است...
-خب پس زیاد مزاحم حوالت فلسفی ات نمیشم؛ لابد هر کس سلیقهای دارد...تا بعد
آمدم بیرون، شهر شلوغ شده بود و پر دود. خبری از بوی نم نبود و پلیرم هم دشارژ شده و آهنگی پخش نمیکرد. حتا زمین هم خیس نبود.....
میدانی وقتی در مکاتب مختلف فلسفی قدم میزنی میبینی همواره جنگ بر سر این بوده است که گروهی معتقد بودند جهان دارای "معنا" است و هدف کشف این معناست و گروه دیگر نیز بر این اندیشه که معنا توسط انسانها ساخته شده و امروز ما با آن رو به رو هستیم ...
نمیدانم به دنبال "معنای معنا" بودن تو را چگونه میتوان فهم کرد .کاش بیشتر در این زمینه توضیح دهی... اما میدانی بشر در دوری باطل از معنا سازی و معنا زدایی سیر میکند ... و اینچنین پتک میکوبد بر سرم این چرخه و به یادم می آورد نیستی را...
اما؛
کاش میشد تمام اینها را از جهان ستاند و در کودکی آن درجا زد!
فلسفه برای من، جدال بر سر پرسش یگانه بوده و هست: معنای معنا چیست؟
هر فیلسوفی و فلسفهای را میخوانم تا بفهمم از نگرگاه او، معنا داشتن یعنی چه؟ آن روابط پیچیدهی حاکم بر معنادار شدن چیست و چه میشود که معنا قوام مییابد.. در این راه هم نیچه و هایدگر بیش از هرکس مرا راهنما بودند.
کوششی شاید بیهوده، از برای فهم معناداری و بل معنابخشی به زندگی سراسر بیمعنا خویش، فلسفیدن من است.
هنوز، در هزارتوی تاریخ فلسفه و مسالهی معنا هستم و هستی را روایت-روایت میخوانم، امیدی که در راهی گنگ، گامی به فراسو بردارم و معنایی آفرینم، تا خدایی آفرینم... دیگر از خدایان تاریخ.
کودکی من شوق و شور بزرگ شدن بود و درجا نزدن؛ دریغ که حتا آرزوی بازگشت و درجا زدن در آن را هم ندارم....
خیلی زیبا نوشتیییییییی
لذت بردم
خیلیها مثل سپیده هستند....خیلی ها
و اسفانگیز آن که خیلیها مثل سپیده میشوند....
منظوری دیگر از کودکی داشتم ...
بازگرداندن بی گناهی به جهان شوند! جنبشی نخستین شدن! چرخی خود چرخ شدن...
حال مقصودت را دریافتم!
ولی همیشه برای من پرسشی پاک نشدنی بود: چرایی نماد کودکی.
چرا پاک شدن و نخستین شدن را باید چون کودکی گرفت؟ چرا نیچه سومین دگردیسی جان را کودکی دانست؟...
برای من کودکی جز گسسته از کل نیست و روایتی کودکانه از بزرگی ست، از همان کودکی است که خواست برخاسته از توانستن (Will zur Macht) در آدمی جان میگیرد..
نمیدانم شاید تفسیر روانکاوانه دارد، اما کودکی برای من نماد و نمود آن پاکی نخستینی نیست؛ من آن را در میانسالی میبینم؛ در (به قول نیچه) نیم روز بزرگ..
کودک تنها نمادی ست از بی گناهی و فراموشی اینجا را ببین:
« اما برادران بگوییدم چی ست آنچه کودک تواند و شیر نتواند؟ چرا شیر رباینده باید کودک گردد؟
کودک بی گناهی ست و فراموشی، آغازی نو، یک بازی، چرخی خود چرخ ،جنبشی نخستین، آری گفتنی مقدس.
آری، برادران، برای بازی آفریدن به آری گفتن مقدس نیاز هست: جان اکنون در پی خواست خویش است.آن جهان گم کرده جهان خویش را را فرا چنگ می آورد!»
به قسمت دوم این نوشته دقت کن پیوندی ست میان آنچه که تو نیز بدان اشاره داشتی ...
پ.ن: منظور نیچه اینجا بازگشت به دوران کودکی نیست آنچنان که امروزه رسم شده است و میگویند : کودکی کن! کودکی مقصود نیچه کجا و چرندیات خرده عرفانگرایان کجا! آری به راستی من نیز در پاکی نخستینی کودکان شک بزرگی دارم!
کودکان و شرارت پنهانشان گاه مرا سخت میآزارد...
کاش نماد دیگری از برای فراموشی بود....
این معنا تا به ابد می تواند معنا شود در معانی متفاوت.
تصور من بر این است که معنایی برای تکیه کردن وجود ندارد.
البته این استنباط من است.
از شیوه روایتی این پست خوشم آمد.
مرا به یاد دریدا انداختی! باید بگویم تصور ساختارشکن و فرانوسوی و پست مدرنی داری!!
هیچ شبیه ایرانیان نیست این تصور.
همانگونه شیوه روایت این پست هم....
سلام. مهیای (و نه محیای) رفتن از این دنیا هم باشیم. هرچند این دنیا، جایگاه گریزناپذیر ما در سفر از این دنیا به آن دنیا است، و اُنس ِ ما با این دنیا (و خیلی ظواهرش و اجزایش و «نامزدبازی اش») فی نفسه اشکال ندارد. این معناها، که ما دنبال آنها و دنبال معناهای آنها، و شاید دنبال معناهای معناهای معناهای آنها هستیم، آفرینشگر دارد. مفاهیم آفرینشگر دارند.
سپاس از گوشزدتان!
حقیقتش اگر معنایی باشد آفرینشگری هست، اما اگر معنا نباشد چه؟
میدانی مشکلم با نامزد بازی دوستانم نیست؛ مشکلم با خودم است...
با سلام
مکتوبتان را خواندم
جناب ابریشمی
" معنای" اپیزودچیست؟
تکنیک روایی برشی، یا اپیزودیک؛ سه برشی که در این روایت آمده.. هر کدام اپیزود جداگانه بود...
سلام
دقیقن هر کس سلیقه ای دارد!
آنچه کسان (das Man) ندارند، اتفاقا سلیقه است!!
سلام آقای ابریشمی عزیc
داستان هایی که روایت کردید برای من آونگ برج عاج نشینی فلسفه ورزان داشت. هیچ کس به عمق ما نیست، هیچ کس حرف ما را نمی فهمد ، هیچ کس قدر ما را نمی داند. من متأسفم که این قدر فلسفه ورزان بیگانه از مردم اند. من متأسفم که فرهیختگان ما این قدر دور افتاده اند. من متأسفم که باید بگویم به نظرم این فاصله واقعی از دروغ واقعی تری خبر می دهد: فرهیختگی.
امکان ندارد در جامعه ای فاصله ای این چنین شگرف بین عوام و خواص باشد . این غیر ممکن است بخشی از اجتماع تا قله های دانایی عروج کرده باشند و مابقی نشستگان بر سریر حضیض ذلت باشند.
آقای ابریشمی عزیز یا مردم این گونه نیستند . یا فرهیختگان فرهیخته نیستند. فرهیختگی به دو سبب دروغ جامعه ما است. نخست این که در جامعه ای که کتاب فلسفه بیش از هر کتاب دیگری خواننده دارد ، باید آنقدر شخصیت فرهیختگان زور آور باشد که کف هرم اجتماعی را بالا بکشد ، اگر نمی تواند ، فرهیختگی دروغ است. دلیل دومم این است که اگر بین نوک هرم تا کف آن چنین فاصله ای باشد ، هر دو طرف دچار انتزاعیات می شوند. ظاهراً نوشته شما بازنمای این است اما حیات انتزاغی ، دروغ بودن فرهیختگی را بیش از هر چیز دیگر اثبات می کند پیروز باشید.
عوام، خواص، فلسفهورزان برج عاج نشین، فرهیختگان، زبان مردمان....
چه سیاههای شد! باید بگویم که معنی هیچ کدام را نمی فهمم.
اصلا فهم یعنی چه؟ همگانی بودنش به چه معناست؟ اصلا میشود همگانی باشد؟ سودی دارد که چنین باشد..
حاشیه و کلیشه را به کناری بگذاریم و درگیر یگانه پرسش اصیل و اصیل متن شویم:
پروای فلسفیدن در ما هست؟
با سه روایتی که خواندم باید بگویم، نه!
پیش از هر کس هم برای نگارنده... اگر به پی معنا بودن است، بی معنا تر از معنای معنا مگر پرسشی هست؟
میدانی، در این سه روایت فیلسوفان اصلی نه راوی که افراد فراروی اوست. چه آنکه معنا در کنش و کلام راوی چیزی جز فضایی میانتهی و دالی بی مدلول نیست، فقط واژهی معنا....
سلام
یکبار اینجا نوشتم که دنبال چه می گردید ؟
http://www.elhrad.blogsky.com/1389/07/08/post-17/
شما می گویید دنبال معنای معنا می گردید بهر حال خودم هم نمیتوانم از گشتن صرف نظر کنم حال هر چند لنگان وافتان و خیزان
اما هنوز هم نظرم همانست که آنجا نوشته ام
ضمناً کامنت آقای شعله سعدی هم پر بیراه نیست فلسفیدن به زبانی که مردم بفهمند چیزیست که آسان به کف نمیآید و کار هر کسی نیست
ما از پی چیزی چون نشانهای گم کرده راهیم؛
ایدون شاید نخست پرسیدن باید که چه خواهیم....
این همان چیزی است که باید دمادم پی آن بود...