ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
نیچه در کتاب «غروبِ
بتها» به بررسی اندیشههای فلسفی و به ویژه تاریخ مفهوم حقیقت پرداخته؛ البته با
زبانی کوتاه و گزینگویانه. همین هم مایهی آن شد تا این کتاب را آنچنان جدی
نگیرند و ایدههای سترگ او را بیشتر «جملات قصار مطایبهآمیز» یک شبه فیلسوف شاعر
بدانند.
شاید باید زمان زیادی میگذشت تا نیچه، مفسری همقد-و-قامت خویش بیابد و اندیشههایش را
چنان که باید بفهمد.
هایدگر، همان اندیشمندی بود که یارای چنین تفسیری را داشت. همو بود که با فن
هرمنوتیک و اندیشهی اونتولوژی بنیادین؛ به جان گزینگویههای نیچه افتاد و معنای
نهفته در گزارههای کوتاه و تند-و-تیز نیچه را پروراند و به زبان فیلسوفپسندانهتری
طرح کرد. هایدگر ِ اونتولوژیست، که بن و شالودهی فلسفه را در وجود و پرسش از آن
میدانست؛ با خواندن نیچه، او را بیش از هر کس همرای خود یافت.
چه آنکه نزد هایدگر، حقیقت آلثیا(alethia)
یا «آشکارگی وجود» بوده و تاریخ فلسفهی غرب، تاریخ فراموشی حقیقت به این معنای
ویژه بود. پس بیراه نیست اگر ادعا کنیم در تاریخ فلسفهی غرب؛ حقیقت هر چه بیشتر
از ذات خود به دور افتاد و به افسانهای دستنایافتنی بدل شد.
از آن سو، نیچه را داریم که ادعایی کاملا مشابه را داشت: او نیز در «غروبِ بتها»
در مناسبتهای گوناگون به بحث حقیقت و مرگ آن، اشاره میکند. مرگی که در تاریخ
فلسفهی غرب رد-زنی کرده: از یونان باستان تا فلسفههای پوزیتیویستی.
تا اینجای کار، زمینه برای یک همکاری سترگ فلسفی میان دو فیلسوف فرآهم آمده، به
ویژه آنکه پروژهای به بزرگی «بنفکنی تاریخ فلسفهی غرب» اگر شدنی میبود، میبایست
توسط دیگرانی طرح شده باشد و کشف نیچه برای هایدگر، حکم چنین نشانه و حقانیتی داشت.
هایدگر تمام تحلیل نیچه را یکسره نپذیرفت و قسمت پایانی آن تحلیل، که تحلیل آیندهی تاریخ فلسفه و گسترش ایدهی نیچه (خواستن برخاسته از توانستن-will zur macht-) بود را برنتابید. هایدگر، حتا پیشتر رفت و نیچه را بنا به همین ایده، آخرین متافیزیسین فلسفهی غرب خواند که فلسفهاش در نهایت یک اندیشهی متافیزیکی است. اندیشهای که تحلیل موجود(در اینجا: خواست برخاسته از توانستن) را به جای تحلیل وجود نشانده و همچنان از ایدهی آلثیا، بیبهره است.
پس از انقلاب
هایدگری در جهان فلسفه، اندیشههای فراوانی از ایدههای هایدگر زاده شدند و فلسفه
و اندیشهی فلسفی جانی دوباره یافت. پسلرزههای زلزلهی هایدگر به فرانسه هم رسید
تا در دیار دکارت و روسو، که حالا جولانگاه سوسور و ساختاراندیشی(Structuralism) شده بود، تغییراتی به بار
آورد.
دریدا که همچون دیگر فیلسوفان همعصرش زیر تاثیر ساختاراندیشی و دلالتشناسی
سوسوری بود؛ پایاننامهاش را در باب هوسرل نگاشت تا به کانون زلزله(=هایدگر)،
نزدیکتر شود. چه آنکه این هوسرل بود که پدیدارشناسی را به هایدگر آموخت و فکر او
را برای اندیشهی اونتولوژی بنیادی پروراند.
دریدا ایدهی ساختگشایی هایدگر را میپسندد و آن را راهی مطمئن برای عبور از گرههای
ناگشودنی ساختاراندیشی زبانشناسانه یافت. اگرچه هایدگر ایدهی ساختگشایی یا بنفکنی
را برای نخستین بار طرح کرد و آن را در هرمنوتیک خود به کار بست تا فلسفههای غرب
را ریشهیابی و متافیزیکزدایی کند، اما باید توجه داشت که در زمینه و زمانهای او
هنوز ساختاراندیشی زبانشناسانه(Structuralism)
پا به عرصه نگذاشته بود و بنابراین ساخت در ساختگشایی او، ناظر به ساخت در
ساختاراندیشی نبود.
پس دریدا برآن شد تا این «ساخت» را به آن «ساخت» مرتبط سازد و ساختگشایی یا بنفکنی
ویژهی خود را برسازد. با این کار، اندیشهی فلسفی نوینی زاده شد که از
ساختاراندیشی عبور کرد و در عین حال ویژگیهای مهم آن را نیز به ارث برد.
این راه جدید، بن هر اندیشهی متافیزیکی را در ایدهی حضور و تقدم گفتار بر نوشتار
دانست و مفهوم معنا و مدلول را در گونهای دیگربودگی دالها و تعلیق مدلول، تحلیل
میکرد.
تعلیق معنا و تحلیل آن به عنوان دیگربودگی دالها؛ همان کاری است که در ادبیات و
شعر به کررات انجام میدهیم و آرایههای ادبی چون استعاره و مجاز و کنایه که در هر
زبانی وجود دارد، نشان از این فرآیند تحلیلی است. کار دریدا به زبان ساده، اصالت
استعاره بر کلام صریح بود.
در اندیشهی او ماهیت جدی زبان، در همین بازی استعاری و کنایی واژگان است و این
چیزی است که در متن به اوج خود میرسد؛ چه آنکه در متن، نیت نویسنده غایب است و ما
فقط با واژگان و دالهای نوشتاری رویاروییم. حال آنکه در گفت و گو، گوینده حاضر
است و برای آنکه گفت و گو شکل بگیرد؛ لاجرم باید به دور از کنایه و استعاره سخن
گفت.
باری؛ دریدا ایدهی ساختگشایی هایدگر را گسترش داد و حتا از پروژهی هایدگر هم
جلوتر برد. حالا دریدا با سلاح کارآمد تری به تاریخ فلسفه ی غرب، از یونان تا خود
هایدگر پرداخت و این بار، حتا خود هایدگر هم از دستساختهی خودش، جان سالم به-در
نبرد!
دریدا چندجا به ظرافت نشان میدهد که چگونه فلسفهی خود هایدگر، اسیر ایدهی
متافیزیک حضور میشود و با در نظر گرفتن «معنا برای وجود» به بیراههی تاریخ
متافیزیک غرب کشیده میشود و ناکام میماند. ناکامیای که خود هایدگر در پایان
راهش بدان اعتراف داشت و البته آن را ناشی از حوالتی تاریخی میدانست که خود وجود،
معنایش را از ما پس میکشد و ما را در راه بیپایان میاندازد.
اما نکتهی جالب دیگر در این بین، نسبت اندیشههای نیچه و دریدا با هم است. دریدا
و آموزهی ساختگشایی اش و به ویژه تعلیق معنا و اصالت استعاره؛ همخوانی عجیبی با
نیچه داشت. تا حدی که میتوان دریدا را امتداد نیچه در فلسفهی زبان و معنا دانست.
به یاد آورید سخنان نیچه را در باب بیمعنا بودن حقیقت در آغاز این نوشتار و همچنین
رای دریدا در باب تعلیق معنا، تا این همگرایی ژرف را دریابید.
در این بین، دریدا گویا با تناقضی رو به روست، چه آنکه از سویی همرای نیچه میشود
و از دیگر سو، منتقد پروژهی هایدگر-نیچه شده که توسط هایدگر گسترش یافت. برای
همین دست به تحقیقی دقیق میزند تا نسبت درست نیچه و هایدگر را بیابد و موضع خود
را روشن کند. در این تحقیق که در کتاب اسبانگیزها، به چاپ رسیده، به یک واژه
اشاره میشود که در کل تحقیقات هایدگر بر نیچه، نادیده گرفته شده: زن!
نیچه در چند جا و از جمله در همان کتاب غروب بتها به این نکته اشاره میکند که
حقیقت زن است و یا حقیقت به زن بدل شد. کلید حل این پارادکس در همین واژه است. همین
واژه است که «ندیدن» آن، به هایدگر این فرصت را داده تا نیچه را به نفع خود مصادره
کند و البته همین واژه هم واگرایی نتیجهی کار این دو را رقم زد؛ چیزی که موجب شد
هایدگر نیچه را متافیزیسین بخواند و فلسفهی او را نپسندد.
بنا به تحلیل دریدا، نیچه زن را در سه نسبت متفاوت با حقیقت در تاریخ فلسفه غرب
دانسته:
1-در ابتدا موجودی دونپایه و جنسی فرعی بر مرد که اصالت و حقیقت نداشته
2-سپس در دوران افلاطونی-مسیحی، زن عین حقیقت و اصالت شده و به یک معنا رفتار
مفهوم حقیقت، مانند رفتار زن میشود. موجودی مرموز و سخت دستنایافتنی که میگریزد...
3- سپس زن به عنوان موجودی زیبا و فریبنده که مایهی اراده و خواستن میشود و
رازمندی او به نازمندی دگردیسیده میشود. چیزی که مایهی حیات و نیروست. از
اینجاست که حقیقت به معنای پسامسیحی و پسا افلاطونی و نیچهای مطرح میشود و نظریهی
خواست برخاسته از توانستن نیچه، قوام مییابد.
در همینجاست که
تاریخ مفهوم حقیقت با ایدهی محوری زن تحلیل میشود و همین استعاره و چندمعنا بودن
واژهی زن است که مایهی همگرایی دریدا و نیچه از سویی و از دیگر سو واگرایی
هایدگر از نیچه(و دریدا) میشود، به یاد آورید بحث معنای وجود و آلثیا در هایدگر
را و نسبتش را با چند معنایی زن و حقیقت نزد نیچه بسنجید تا فاصلهی این دو فیلسوف
را بهتر بیابید.
این چنین بود که دریدای طرفدار متن و اصالت غیابی، داد شریک غایب را از شریک حاضر
ستاند و سترونی خاک اندیشهی هایدگر را برنمود.
خیلی ممنون جناب ابریشمی.دستتون درد نکنه.
ناکامیای که خود هایدگر در پایان راهش بدان اعتراف داشت و البته آن را ناشی از حوالتی تاریخی میدانست که خود وجود، معنایش را از ما پس میکشد و ما را در راه بیپایان میاندازد.
ازین جمله و در رفت هایدگر و بعد گیر افتادنش براستی حظ کردم.
هایدگر فیلسوف بدی نبود، اما راه فلسفی خود را چنانکه باید هموار نساخت.
تمام کسانی که از هایدگر به عنوان پدر اندیشگی جهان امروز و نظایر آن یاد میکنند، فرا روی این پرسش سکوت پیشه میکنند:
اگر هایدگر به این معنا اندیشهی امروزین را سر-و-سامان داد، چرا نبشتههای هایدگر واپسین، تا بدین حد از اندیشهی امروز به دور است؟
به واقع هایدگر واپسین که به تمام معنا، امتداد هایدگر تخستین بود؛ چه ایدهای به ما بخشید؟
باید گفت، که هایدگر به واقع توانگر بود، اما پدر اندیشهی جهان امروز نبود.
در خیالمان حقیقتی ساختیم و آن وقت آن را جایگزین تمام علت ها کردیم ... و مدتی بعد یادمان رفت که خودمان آن را ساخته بودیم ! معلول ذهن ما ، جای علت نشست.... این خطای تاریخی ما ... این خطای ما اما علتی داشت !
مرگ حقیقت همان وجود نداشتن حقیقت است.
اما هنوز هم قصه ی حقیقت همان است که بود ... باید علت آن خطا را بیابیم.
نه! علت این خطا آموختنی نیست ققنوس عزیز.
باید بیاموزیم که حقیتی نو برسازیم؛ ما باید خطا کنیم که به خطا انسانیم..
جناب آقای ابریشمی
سپاس از مطلب بسیار ارزشمندتان. در مورد ناکامی هیدگر علی رغم اعترافش به نکته ای از آرائش توجهتان را جلب می کنم. کار فکری به جایی رسیدن نیست. مثل پیاده روی در جنگل که برای به جایی رسیدن نیست. هدف از پیاده روی سلامت بدن است. در عین حال توجه کردن به راه و درختان و سایه روشن ها ارزشمند است. هر بار جایی را از مسیری دیدن ، تجربه جدید است. اندیشیدن نیز این گونه است. اگر بنا بود به جایی هیدگر برسد ، دورهرمنوتیکی را ابداع و پیشنهاد نمی کرد. کار فکری خودش دستاورد است. هوامطور که علی رغم همه نقد ها ، کار فکری هیدگر را دستاورد مهم فلسفی سده بیستم می دانیم.
نکته دیگری که شاید گله ای باشد ، این است که با توجه مجدد به نوشته ارزشمندتان ، حق را به جانب من نمی دهید که دریدا حاشیه نویسی بیش نبوده است؟ حاشیه ای بر هیدگر و نیچه ؟ سپاس از شما .
دور هرمنوتیکی وقتی دور میشود و دایره فهم را میسازد که بر مرکزی یگانه بگردد. آن مرکز هم فهم و تاویلکننده است، نه متن. کار دریدا سیال کردن این مرکز ثابت و انتقال آن از تاویلگر به متن است. بنابراین دریدا هم به "چیزی" نرسید و هدف ثابتی نداشت و به ویژه، از هایدگر به ایدهی راه جنگلی مومن تر بود.
اگر هایدگر را ناکام خواندم، نه از این روست که دریدا را کامکار بدانم؛ بل از این روست که هایدگر، خود را در بند این آرزو اسیر کرده بود: آرزوی دریافتن معنا و ندای هستی؛ چیزی که هایدگر امروز آن را دست نایافتنی خوانده، اما دیروز آن را در کف فرد می دانسته.
اما دریدا چنین نکرد و نمی کند. دریدا حتا یونانیان نیوشای ندای هستی را به سان هایدگر کامکار نمی دانست. شکست هایدگر نه از این روست که راهش بی نهایت است، که از حوالت شوم و هستی روی گرداننده است.
اما در باب حاشیه نویس بودن دریدا، باید به زبان دریدا بگویم که حاشیه بودن حاشیه و متن بودن متن؛ خود حاشیه است! دریدا آمد تا مناسبات حاشیه و متن را معکوس کند.
اگر این حاشیه نویسی است، زنده باد حاشیه نویسی!
درود
راستش را بخواهی با این نوشتار حالی به دلم آمد. به نکته ظریفی اشاره کردی ساختار شکنی دریدا نه به معنای برپایی نوع دیگری از متافیزیک (امری که بیشتر فیلسوفان در سیاهچاله اش اسیر میشدند ) در مقابل متافیزیک حضور هایدگر ، بلکه بالاخره به معنی دست شستن از کل متافیزیک بود!
رد کردن رابطه دال و مدلول و ستاندن وجود یک رابطه ی مشخص از آن کاری بس سترگ در حق فلسفه بود که البته نباید منابع الهام آن را فراموش کرد ! آری نیچه!
به راستی همواره بیان داشته ام که فلسفه بعد از نیچه چیز جدیدی نیاورد جزء شرح و بسط اندیشه های او! و البته این خود کم کاری نیست چرا که موشکافی و رمزگشایی از اندیشه نیچه امری همواره تازه است... زیرا فلسفه این بزرگ بر پایه شدن است...
؛این اکنون !راه من است راه شما کدام است؟؛
چنین گفت زرتشت
نیچه و هایدگر و دریدا را باید به کنار گذاشت؛
اصل موضوع بسی پیش از اینان برساخته شده، از آغاز هستی انسان!
و اما زن و حقیقت میخواهیم یک مطلب مفصل در موردش بنویسم پس به همین اکتفا میکنم اینجا که بگویم به تو نیز رمزگشایی جالبی داشتی تازه بود برایم و مایه ی الهام...
بیصبر و ناشکیبا، چشم به راه نوشتارت هستم
با سلام
جناب ابریشمی
بواقع جستجوی معنای حقیقت در اقلیم جغرافیایی و فکری و فرهنگی این فلاسفه امکان پذیر است؟!
من در ناکجا آباد جهان اندیشه، از متن سخن میگویم؛ اگر حقیقت را اینجا (و نه نزد فیلسوف خاص) نیابم، هیچ جای دیگر هم نمی یابم.
موضوع خود حقیقت و معنای آن است، نه سخن و اقلیم این فیلسوفان.
با سلام
جناب ابریشمی
متن مورد اشاره شما چه ویژگی هایی دارد؟
در جهان چیزی جز متن و خارج از متن وجود ندارد، سعی فلسفی من خواندن و فهمیدن و در عین حال نوشتن این متن است.
متنی که به اعتباری اصل وجود و خود هستی است. تمام آنچه این فیلسوفان کردند و گفتند نیز در باب معنا و حقیقت همین متن است.
جناب ابریشمی عزیز
به نظرم «من» هیدگر چندان هم ثابت و ساکن نباشد. اگر چه در هستی و زمان ، هیدگر توصیه کانت را در «شجاعت طلب فهم از آن خویش» البته به گونه ای غیر مابعدالطبیعی پیش می کشد، اما به چند سبب این «من »فاقد قطعیت و جمود است. یکی جلوه گری ها و عشوه گری های هستی است که با هر جلوه ای ممکن است تازه ای داشته باشد و آن «من»را دیگر گون کند. دیگر سعی مستمر بین «آ» و «ب» و باز از «ب» به «آ» است . یعنی همان دور هرمنوتیکی. این سعی ، خصوصاً متضمن تحول خود دازاین است. در جنگل هر ساعت شبانه روز تصویری است و تاریک و روشن هر دم ، تازه ای دارد. به ویژه که اصولا نگاه هیدگر هم غیر مابعدالطبیعی است . به نظرم آنقدر ها هم «من» هیدگر جامد نیست که دریدا سیالش کند.
آقای ابریشمی عزیز ، شاید هیدگر شجاعت پذیرفتن اشتباهاتش را نداشت ، با این حال فقط زمان گشت تاریخی خود بعد هستی و زمان به بن بست پیش رویش اشاره کرد و برای عبور از این بن بست ، از تبیین هستی از دریچه فهم دازاین ، روی گرداند و مستقیماً به وضع هستی پرداخت. به نظرم بعد از گشت، هرگز به ناکامی اعتراف نکرده باشد به ویژه که ناکامی قابل توجهی بعد از گشت دست نداده بود و من هم سندی نیافته ام که به ناکامی پروژ] دوم هیدگر اشاره ای شده باشد. البته برخی از مکتب فرانکفورت به او تاخته اند که کمتر مستند و منصفانه بوده است. مهم ترین منبع این ادعا مجموعه «متافیزیک چیست؟» است. ز سه بخش طرح شده در سه دوره مختلف حیات فلسفی او حیات یافته است. در مورد دوالیسم متن و حاشیه ، رندی کرده اید . من با دست به جایی اشاره کرده ام و شما به جای توجه به نقطه مورد اشاره، به دست من نگاه می کنید. اشکالی ندارد. یکی به نفع شما. با این حال من به هیچ وجه کار دریدا را دست کم نگرفته ام. به ویژه به عنوان یک سرنشین سفینه مشرقی (و نه اشراقی) این را می دانم که این چهارصد سال گذشته ما از آفرینش حتی یک سطر همچون دریدا ناتوان بوده ایم. حتی اگر نظر مراد را جدی نگیریم که «در این زمانه عسرت تألیف ما جز ترجمانی از غرب نیست و ترجمه تقدیر ناگزیر ما است.» . با این همه در تاریخ فلسفه ، فیلسوفانی هستند که نقاط عطف محسوب می شوند . یعنی نمودار فلسفه را به سمت دیگری منحرف کرده اند. همچون پیامبران پنج گانه صاحب شریعت که دیگر پیامبران را ذیل آن ها می شناسند. من صرفاً یک پیشنهاد طرح کردم که برای ما از نقاط عطف بگویید نه از صف نعال . (اگر این دوگانه را هم با زبان نیچه ای دریدا تخطئه نکنید.). بله برای ما این که حاشیه نویس نیچه ، هیدگر یا دیگر فلاسفه بزرگ هم بشویم ، کار بزرگی است. من هم با شما همداستانم که زنده باد این گونه حاشیه نویسی . با این حال اگر خدا به شما دو گزینه می داد که یکی را انتخاب کنید و بین آن ها قرار بگیرید کدام را انتخاب می کردید؟ الف افلاطون ، ارسطو ، دکارت ، هیوم ، کانت، هگل ، نیچه ، مارکس ، ویتگنشتین ، هیدگر و ب: افلوطین ، لایب نیتس ، پاسکال ، فیشته ، سارتر ، دریدا ، فوکو .... اگر من بودم گزینه دوم را انتخاب نمی کردم. اگر چه این گزینه دوم صد چندان بهتر و اصیل تر از فلاسفه ما به ویژه آدم های این چهارصد سال اخیر هستند. پیروز و سربلند باشید.
درود بر شما،
چند نکتهای پیرامون سخنانتان به ذهنم رسید که به ترتیب میگویم:
1-در باب من ثابت و من سیال، البته به نکتهی جالبی اشاره داشتید. هایدگر هستی گوهر گون کوژیتو و سوژهی متافیزیکی را به هستی «در دستی» دازاین دگردیسید، اما در این هستی نو بن و بنیان را بر حضور من، گذاشت. حضوری که باید (به تعبیر گادامری) افقهایش را با افق متن بیامیزد و معنای متن را بیابد. باری؛ این هستندهی اگزیینده که به نحو اونتولوژیکی متن را میفهمد و معنا را مییابد، هنوز یک نقطهی ثابت در خویش دارد، مرکز ثقلی که برسازندهی مناسبات او و متن است:
وجود معنا، معنایی که شاید تاویلی باشد و محصول مشترک و دوری تاویلگر و متن؛ اما همچنان حاضر و ماناست و نبود آن به معنای باطل بودن دور هرمنوتیکی است. اصل حضور معنا (ولو معنای ناثابت) رها از قید متافیزیک حضور نیست. با فرض وجود معنا، هماره بخشی از متن ناخوانده میماند. متن را دگربودگی دالها و تضاد میان آنها می سازد، اگر معنا را بپذیریم، برای رفع تضاد ناگزیریم که طرفی از این تناقص ها را فرعی و استعاری و طرف دیگر را صریح و اصیل و اصلی بدانیم. حذف فرض معنا؛ ما را با تضادهای نهفته متن رویارو میسازد و متن را دیکانستراکت و شرحه شرحه میکند و معنای پنهان آن را نمایان میکند.
هرمنوتیک و دازاین هایدگر تنها زمانی میتواند چنین کند که از قید متافیزیک حضور هستی رها و به اصالت متن و تعلیق معنا، تن دهد؛ کاری که اونتولوژی هایدگر را به گراماتولوژی دگرگون می کند و این یعنی عبور از اونتولوژی و به تبع آن عبور از هایدگر.
2- ناکامی هایدگر در پروژه ی دومش، نه نتیجه که اصل پروژهی وی بود، به تعبیر خودش: مساله ی او بود و نه پاسخ و نتیجه اش. هایدگر در موخره ای که بر سرچشمه ی اثر هنری نوشت و از آن بالاتر در متن آثار دور دومش، مانند همین سرچشمه و یا معنای تفکر، یک سخن جدی را تکرار میکند: ناکامی و بل بحران انسان جهان امروز. بحرانی که حادث شده و به تمامی به خواست و اراده ی انسان نبود؛ بل هستی نیز خود روی گرداننده از ما بود. هایدگر چه در دور نخست و چه در دور دوم؛ چه زمانی که به دازاین و تحلیل اگزیستانسیال و انتولوژی بنیادی او دل بسته بود؛ چه زمانی که به هنر و شعر و تاریخ هستی دل بست؛ پی آن بود تا از هستی و معنای آن بپرسد و این پرسش را راه برون رفت بشر از بحران نیهیلیسم می دانست.
باری؛ به اقرار خود برون رفتی که آرمان آن را داشت دست نداد و همین هم مایهی آن است که بگوییم ناکام ماند. نه آنکه راهش از بن بر خطا بوده و یا تمام سخنانش یاوه باشند؛ اما میتوان صورت مساله نهیلیسم را چون نیچه با فرمول نهیلیسم مثبت، پاسخ گفت. پاسخی که هایدگر از آن غافل ماند، چه آنکه دل در گرو معنای هستی و متافیزیک حضور داشت....
3-در باب تاریخ اندیشه، بگذارید کمی با شما جدل کنم. نگاهی که به نمودار تاریخ اندیشه به مثابه یک پیوستار با نقاط عطف دارید و حتا نگاهی که به تاریخ اندیشه در شرق دارید؛ مرا به یاد اندیشهی مدرنیسم و به ویژه هگل و هگلیانیسم میاندازد و باید بگویم نگاه آرکولوژیک و ژنولوژیک فوکو بر تاریخ اندیشه را بسیار واقعی تر میدانم. به واقع فضایی فراگفتمانی و فراساختاری و تاریخی در دست داریم که در آن نمودار کلی رسم کنیم و نقش هر فیلسوف را بررسیم؟
به گمانم موضوع به این سادگی نیست. معیاری «در دست» نیست که بتوان میزان فیلسوف بودن را به سادگی طرح کرد و اصلا فلسفهی این فیلسوفان خود تفاوت همین معیار است.
از نظر راسل، کانت شیاد است و از نظر شوپنهاور متفکری اصیل. از نظر پوزیتویسم منطقی هایدگر متافیزیسین است و از نظر هایدگر، پوزیستیویسم منطقی! از نظر هوسرل نیچه نمود بحران در فکر و اندیشه ی اروپایی است و از نظر دیگری، فیلسوف بزرگ.
جناب شعله سعدی عزیز، داوری در باب تاریخ فلسفه یعنی فلسفیدن و باب فلسفیدن هماره گشوده است. تفاسیر دولوز از هیوم کجا و تفسیر کانت کجا و تفسیر خود هیوم کجا!! همهی اینها هست و هیچ کدام نیست. معنای سخنم بیارزش کردن هایدگر و افلاطون نیست، ارزشمند کردن یاوهسرایان هم نیست؛ فقط بازاندیشی در آموزهایست که تاریخ اندیشه را پیوستاری یگانه و روبه پیش میداند.
پیوستاری که در آن هایدگر جلوتر از دریداست و یا افلاطون اهم بر فلوطین است. شما نیچه را جزو گروه الف خواندی؛ گمانم همو بود که ایدهی تبارشناسی را طرح کرد و مایهی کار فوکو را به او داد، مایهای که یکسر منکر ایده هگلی از تاریخ اندیشه و مدرنیسم است.(گذشته از این، خود نیچه بود کدام را میپسندید: افلاطون یا سوفسطاییان؟)
جناب شعله سعدی بزرگوار، گمانم ما اگر پبرسیم و پرسش داشته باشیم، فلسفیدیم و به همین اعتبار فیلسوفیم و هرکس دیگر هم، همچنین. اگر هایدگر را فیلسوف می دانم، از روی پرسشگری و پایبندی او به پرسشاش بود، همچنان که نیچه و دریدا و ارسطو. مساله ما این نیست که کمتر هایدگری هستیم، مساله اتفاقا بیمسالگی ماست.... ترجمه ی اندیشه غرب به عنوان تنها محصول ما هم، ترجمان همین بی مسالگی است.
موضوع این نیست که هرمنوت های ما هنوز شلایرماخری هستند و گادامری نیستند، موضوع این نیست که اونتولوژیست های ما صدرایی هستند و هایدگری نیستند؛ موضوع این است که هرمنوتها و اتنولوژیست های ما تنها تقلید مضحک و ادا و ادعای دیگران انند و به خودی خود بی مساله.
باری؛ مرادم آن است که وجود عقب افتادگی را در این دیار میپذیرم، اما نه از آن رو که در نمودار اندیشه، عقب تر از دریدا و هایدگریم؛ بل از این رو که بیمسالهایم و همین بیمسالگی را مساله خود نکردیم...
جناب ابریشمی سپاس از توجه و پاسخ شما. این پرسش و پاسخ برای من بسیار جذاب و سودمند است.
یک نکته در مورد هیدگر قابل توجه است که با مایه فردیدی بیان می کنم . هیدگر با تفکری نیچه ای ، در پی خط بطلان کشیدن بر دیروز بود تا به پس فردایی درخشان تر از پریروز برسد. البته هوسرل هم با براکتینگ یا اپوخه در پی این بود اما هیدگر هرگز با این راهکار سر آشتی نداشت و آن را ناممکن می دانست. بلکه دور را جایگزین اپوخه کرد. به نظرم نمی توان به سادگی ، نیهیلیسم مثبت نیچه ای را بیگانه از کار هیدگر دید. دیگر که من به یک تاریخ پیوسته معتقد نبودم . گسست های تاریخی واضح تر از این هستند که بتوان انکار کرد. با این حال نمی توان تحول محسوس اندیشه و اجتماع غربی را پس از دکارت یا هیوم انکار کرد. من حتی معتقد نیستم که فیلسوف است که این تغییرات را ایجاد می کند. به دکارت نگاه کنید و شکسپیر . شک بنیاد آثار دکارت هست ، بنیاد آثار و آراء بیکن هم پیش از دکارت بود و تم مهم ترین اثر شکسپیر یعنی هملت هم شک هست. این وضع کلی زمانه و اجتماع است که فیلسوف و هنرمند از آن مایه گرفته اند. حال کار فیلسوف را من راحت تر می توان توضیح دهم . همانطور که شما هم اشاره کرده اید «بیان مسأله زمان» . تاریخ فلسفه را که ورق بزنیم ، حرف ها از افلاطون تا امروز تغییر بنیادین نکرده اند. فقط چیزی برای افلاطون متن است و برای دکارت حاشیه ، اگر اختلافی در این فلسفه این دو است از این اختلاف متن و حاشیه نشأت گرفته است . همین چیزی را می گویم که شما بازآاندیشی در آموزه ها می خوانید. وایتهد همین را در نظر دارد وقتی می گوید تاریخ فلسفه ، حاشیه ای است بر آراء افلاطون. واشکافی مسأله اصلی امروز مان یعنی «بی مساله بودن» مان واقعا درخشان بود. نمی دانم چقدر آن را متأثر از غم آب و نان کنم و چقدر آن را از استبداد بدانم و چقدرش را متأثر از بازنشستگی 400 ساله و شاید هم بیشتر . با این حال کاملا حق با شما است. ما مساله ای نداریم که همه هم خود را معطوف آن کنیم که «روزی چون ستاره ای در آسمان بدرخشد.» سپاس از شما
این گفت و گو، به حتم برای من هم جذاب است و پرنکته.
اما بگذارید بیمقدمه بروم سراغ ذیالمقدمه!
1)نیهیلیسم مثبت نیچه و کار هرمنوتیک هایدگر به یک معنا همگرایند. هم نیچه و هم هایدگر در پی آری گفتن به هستی و پذیرش آن بودند؛ از نظرگاه این هر دو، تاریخ اندیشه در غرب تاریخ نه گفتن به هستی بود، بنا براین به هیچاندیشی رسید و نیهیلیسم. وانگهی، چیزی در کار نیچه هست که آن را از هایدگر دور میکند، نیت نیچه از روی آوردن به هستی، معنابخشی به آن بود و نیت هایدگر معنایابی از آن.
به دیگر سخن، هایدگر بر آن بود تا با نگاه دوری که هستی و دازاین به هم دارند، معنا یا حقیقت را در پس آشکارگی وجود صید کند، اما نیچه پی آن بود تا با پذیرش اصل بیمعنای هستی فرصتی زیستنی تر از پیش به دست دهد. چه آنکه نیچه بیان میکند یک بار برای همیشه حقیقت را فراموش کنیم و بیرو-در-بایستی خواست برخاسته از قدرت را به جای آن بنشانیم و به جای دعوا بر سر حقیقت؛ که در واقع دعوا بر قدرت است، رو-راست با قدرت رویارو شویم.
اما هایدگر از سر حقیقت به این سادگی نمیگذرد. دازاین خودینه(اصیل) هایدگر به ذات فیلسوف و انتولوگ است اما ابرانسان نیچه فلسفه را به کناری نهاده و جهان نوینی دارد. درست است که این هردو تاریخ جدیدی از انسان اند؛ یک سخن و یک راه نیستند.
2) در باب نگاه تاریخی تان، باید بگویم هنوز رنگ-و-بوی هگلی در آن میبینم. این درست است که هر زمان و زمانه ای مسالهای دارد؛ اما مساله داشتن چیزی است و آن مساله را به اندیشه کشاندن چیز دیگر. آن اولی از قواعد قدرت (به معنای فوکویی) پیروی میکند و آن دومی از قواعد گفتمان(دیسکورس باز به معنای فوکویی). ما مساله داریم؛ بیشک هم مساله داریم و وضع کنونیمان نمودگان مسالهی بودن ماست. اما مساله را به گفتمان اندیشه نمیکشیم. گفتمانهای ما بازتولید ناقصی از گفتمانهای دیگر است.
هر گفتمان را ساز-و-برگ قدرت سامان میدهد و وقتی گفتمانهای بریده از ساز-و-برگ قدرت پیرامون ما باشد؛ بریده از مساله و زمینه و زمانه ما نیز میشود و لاجرم اخته و ساکن.
اگر تاریخ اندیشه را به این معنی تاریخ گفتمانها و دگردیسی آنها بدانیم؛ آنگاه تصور ما از عقب ماندگی نیز دیگر می شود: آن کس عقب مانده است که به تعبیر دولوز، میان امر گزاره پذیر(گفتمان) و امر مشاهده پذیرش گسستی رخ بدهد.
اما مشکل کجاست و درمان کدام است؟ شاید پاسخی بسیار پیچیده و حتا محال باشد. اما همین قدر روشن است که تامل فلسفی فیلسوفان ما، اگر برخاسته از مساله ی (که به گمانم همان بی مساله گی است) ما باشد و بر این آموزه، اندیشه و گفتمانی ساز کنند، روزنهای به جهان فلسفه از برایمان گشوده خواهد شد.
3)در آخر هم باید بیفزایم که معنای این سخنم نه بحث فلسفه ی بومی است و نه بحث انسان شرقی فراروی انسان غربی است و نه حتا بحث مدرنیته و سنت. تا جایی که به فلسفه بازگردد و فیلسوفان هیچ کدام این مباحث کوچک ترین اهمیتی ندارند و به بیان هایدگری باید گفت:
کار فیلسوف نه پرداختن به هستنده که پرداختن به هستی است. پس آن مساله و بی مساله گی که از آن میگویم هم به هستی و هستیشناسی (و نه هستندهشناسی) راجع است و این که بتوانیم وضع وجودی خود را به زبان واژگان بکشانیم. همچنین است بحث قدرت و گفتمان فوکو که آن را عمیقا هایدگری(و نه مارکسی) می دانم.
جناب ابریشمی
در درس های هرمنوتیک آموخته ایم که معنا یابی ، با معنا بخشی یکی است و در اصل آن کس که معنایی را کشف می کند اگر چه از آوای هستی ، فقط و فقط نظرش را بر هستی تحمیل کرده است و بس.
هیدگر هم سر آن داشت که خط بطلان بر 2500 سال تاریخ فلسفه بکشد. او هم ابر مردی بود که فلسفه را به کناری نهاده بود و جهان نوینی داشت. نه ؟ هیدگر تحقق خود ابرمرد بود . یا دستکم تحقق کسی که می کوشید ابرمرد باشد. فقط و فقط نکته ای باقی ماند. ارجحیت نیچه بر هیدگر این است که نیچه در خلوت تئوری پردازی کرده است و هیدگر در عرصه واقع دستکم بیش از نیچه پیاده کرده است. اگر اشکالاتی بر هیدگر وارد است که هست، به سبب این تجربه عملی است.
این که در من نگاه تاریخی را دیده اید اشکالی ندارد . بالاخره هرکس جهت و گرایشی دارد . چه بخواهد و چه نخواهد. با این حال چیزی لازم به ذکر است. علی رغم همه نقادی های فوکو و مارکس پیش از او ، تاریخ گرایی هنوز اهمیتی دارد. نسبت هر پارادایم با پارادایم بعدی چیست؟ آیا هر پارادایم ، مطلقا متفاوت از پارادایم دیگری است ؟ یا همان نسبتی که من گفتم یعنی تغییر مکان حاشیه با متن است؟ مثلاً پارادایم کلیسا مطلقاً با پارادایم ماقبل حود بیگانه بود؟ آیا آگوستین از مصالح پارادایم قبلی استفاده نکرد در ساخت پارادایم بعدی ؟ من این استمرار اندیشه را در کنار گسست ها به رسمیت می شناسم و بس. من نمی توانم ارتباط بین مقولات کانت و ایده افلاطونی را ندیده بگیرم . همینطور ارتباط ایده هگلی را با هستی هیدگر . صبغه کانتی ویتگنشتین برای من واضح تر از آن است که انکار کنم و البته تفاوت ها و چرخش ها هم برجسته تر و فربه تر از آن است که نادیده گرفته شود.
ما مسأله داریم ، اتفاقا آن را به بیان هم کشیده ایم با این حال مسأله نداریم!
در باره این که چه شد که ما در 400 سال گذشته به خواب- مرگ فرو رفتیم هر کس چیزی گفته است. در باره ین که «طی صد و اندی سال پیش ، دستاورد هر جنبش اجتماعی چیزی بوده است که گفته ایم صد رحمت به پار سال » هر کسی چیزی گفته است . کاتوزیان ، سروش ، طباطبایی ، میلانی، دوست دار و.. هر کدام چیزی گفته اند . اما می دانید چرا می گویم مسأله نداریم ؟ چون هنوز به درک مسأله نرسیده ایم. هنوز نفهمیده ایم که درد مندیم تا در پی دوا برویم. این آدم هایی که هر کدام نوشداروی فرهنگ زخم خورده و نیم مرده ما را در جیب دارند به دو دلیل صدایشان را نمی توان شنید. اول که هر با گفته اند با «من می فرمایم...» گفته اند. و هر بار که دیگری می گوید با «یاوه گفته است» پاسخ می دهند. جلسات «فلسفی نمای» تهران همیشه برای من نمایشگاهی از کمپلکس ها و خود بزرگ بینی ها و خود شیفتگی ها بوده و هست. دیری است که از همسخنی با اهل فلسفه رسمی برای همین وضع دوری گزیده ام. برای همین دو گانه «من می فرمایم» و «یاوه می گوید» هست که می گویم مسأله داریم اما نداریم ، مسأله پرسیده ایم اما نپرسیده ایم .
هنوز در گفت و گو در مانده ایم و من بعید می دانم که در فهم و طرح گفتمان رسیده باشیم. اتفاقاض از آن جا که معرفت سیال است ، باید ارتباط برقرار شود تا گفتمان شکل بگیرد ، تحول پیدا کند و اگر هست که هست ، درک شود. هنوز ما گفت و گو را در فرهنگمان نیاموخته ایم. گفت و گو های ما مونولوگ ها و نریشن هایی است که در یک رابطه عمودی (به جای افقی) شکل گرفته اند. برای همین ما همواره انتزاعی اندیشیده ایم و حکم کرده ایم و ناکام هستیم. برای همین آن علت یابی عقب ماندگی دلوز بر ما صدق می کند. من خوش بین هستم که این نیرو های سر خورده و وا مانده اجتماعی به جریان بیفتند و در هر زمینه منشأ اثری بشوند. از جمله فلسفه. فلسفه ای که حقیقی باشد یهنی از زمینه حیاتی و اجتماعی مایه گرفته باشد نه از اندیشه مجرد از حیات .
نسبت هایدگر و نیچه، شاید تو-در-تو تر از آن است که بتوانیم با حکمی یگانه، آن را تبیین کنیم. به ویژه در بحث معنایابی و معنابخشی. اما شاید اشاره به دو نکته روشنگر باشد:
1) نخست آنکه معناسازی یا معنابخشی نیچه؛ اونتولوژیک نیست. شناختی-اخلاقی است. درباره نسبت نیچه و هایدگر، همیشه باید به این جمله ی هایدگر نظر داشت که نیچه را واپسین متافیزیسین میخواند. آنچه از متن کارهای نیچه بیرون میآید، نه بر ساختن یک انتولوژی که برساختن یک اخلاق و شناخت نوین است. پس نیچه، به این معنای هایدگر در بند متافیزیک است و معنابخشی او نمیتواند از جنس معنایابی هایدگر باشد. نیهیلیسم هایدگر، نیهیلیسم بیجهانی و بیخانمانی انسان امروز است و نیهیلیسم نیچه هیچانگاری اخلاقی و شناختی بشر است. درست است که نیهیلیسم وجودی از نظر هایدگر، ریشهی نیهیلیسم نیچهای ست؛ اما این نتیجه نمیدهد که هر دو به یک درد و به یک نوشدارو اشارت میکنند
2) کار هرمنوتیک هایدگر، راه بیپایان است و دعوی معنای کامل ندارد؛این درست است. اما آیا دعوی معنای هرمنوتیکی نیز ندارد؟ گمان نمیکنم نیچه و ابرانسانش به همین هم رضایت دهند! ابرانسان نیچه، دیونوسوسی است و رقصنده و تراژیک. آیا هایدگر چنین بود؟
کار هایدگر گونهای اصالتبخشی بود که نیچه آن را برنمیتابید، جدیت و سبک روایی هایدگر با ادبیت و شوخیت روایت نیچه به غایت ناهمخوان بود. چگونه میتوان اختلاف دعوای حقیقت بین نیچه و هایدگر را ندید و حکم بر یکی بودن این دو کرد؟ برای نمونه به یک کد آشکار اشاره میکنم: شاعری که نیچه میپسندید(گوته) را فراروی شاعری که هایدگر میپسندید(هولدرین) بگذارید تا دگربودگی این دو را آشکارا بیابید. چیزی که گمان میکنم فراتر از صرفا عرصهی عمل باشد.
در باب نگاه تاریخی و نزدیکیهای بینا-پارادایمی؛ البته باید بگویم آن را پذیرا هستم و به هیچ رو منکر آن نیستم. فقط بر آنم که فرآیند تاریخ اندیشه را بر بربنیان اصل گسست و جهش ژنتیکی میدانم تا اصل رشد و تکامل. بحث حاشیه و متن شما را بسیار میپسندم اما سخنم بر آن است که الگوی این تغییر را نمیتوان بدست آورد. موضوع بسیار پیچیدهتر و غیرمعرفتی تر از آن است که بتوان تئوری درونمعرفتی(معرفتشناسانه) در باب آن تبیین کرد.
و اما درباره ی قصهی پرغصهی اندیشه در این دیار باید بگویم که هنوز بر آنم که مسالهی ما از بیمسالهگی و مسالهتراشیهای عجیب به اصطلاح روشنفکران است. ما تا زمانی نفهمیم که هیچ مسالهی کلانی (به معنای متافیزیکی و هولستیک) نداریم و بنابراین بی نیاز به نسخهی کلانیم، مساله حل نمیشود! این که یکی دینخویی را مرض سوژهی اندیشندهی ایرانی میخواند و دیگری چیز دیگر را؛ این که حوالتی شوم و جبرگونه را اقبال اندیشه در این دیار بخوانیم و یا تاریخ اندیشه را فی ذات رو به انحطاط گریز ناپذیر بدانیم و هزار گونه مرضتراشی این چنین؛ خود مرض اندیشه در این دیار است. ما باید بیاموزیم که اصل مساله، بیمسالهگی است، مساله ی ما هیچ است و نیهیلیسم. همان گونه نیچه و هایدگر به ما آموزاندند نیز راه کنار آمدن با نیهیلیسم نیز جز نیهیلیسم نیست؛ نیهیلیسم مثبت!
تا زمانی که نتوانیم دیونوسوسوار به شرایط موجود آری گوییم و در بستر آن بیاندیشیم؛ هماره نمیاندیشیم، تنها به بستر و شرایط پیرامون خود بد-و-بیراه میگوییم؛ چنین که بسیاری میکنند.
باید از الگوی بنیادین هنر و ادبیات، از اصل آفرینش؛ سود ببریم و جانی به فلسفه و اندیشه بخشیم و به همین روست که به دریدا و نیچه و هایدگر دل بستم.
باری؛ نمیاندیشیم چون دنبال چرایی نیندیشیدن خود میگردیم و این دوری است به غایت باطل. من میپذیرم که ما هگل و کانت و دکارت نداشتیم، اما آن را عین پس رفت نمیگیرم. پس رفت را این میگیرم که به جای کانتی و هگلی و دکارتی اندیشیدن و اندیشه آفریدن؛ پی تبیین چرایی پس میرویم.
سخن در این باب بسیار است، اما به گمانم نقدهای 40 گانه ی دکتر نیکفر بر آرامش دوست دار، به خوبی تبیین گر این موضوع است. شما را به آن نقدها ارجاع میدهم سخن کوتاه میکنم؛ به ویژه این قسمت از سخن ایشان که در این بلاگ نیز آوردم:
http://avakh.blogsky.com/1389/10/18/post-34/
جناب ابریشمی
مسأله تو در تو است. تردیدی نیست. ریکله و هولدرین شاعران محبوب رمانتیک های آلمانی هستند. اما اگر آن ها نیز به فلسفه ورزی در بحبوحه شکست جمهوری وایمار ، پایان اصالت عقل و مصائب و خطاهای آلمانی دو جنگ قرار گرفته بودند ، زبان دیگری داشتند. تحقیر شگفت نیچه نسبت به تبار و اندیشه آلمانی چیزی بیش از یک شوخی و طنازی است. این را در فضای ناسیونالیسم بعد از شکست جنگ جهانی نخست ببرید و ببینید شاعر خوشباش و شاد نوش ما چه می تواند بکند؟ به ویژه اگر خظای فاحش جذاب دیدن دست های پیشوا را هم مرتکب شده باشد. اصلا بحث یکی دیدن نیچه و هیدگر نیست . بحث مشابهت راهبرد ها است. بحث یگانگی در انکار مطلق مدرنیته و حتی پیش از آن سقراط گرایی است. این انکار ، راز نیهیلیسم نیچه است. صرف نظر از آنچه هیدگر نسبت به نیچه گفته است . در ضمن شباهتی که من دیده ام را نباید در یک تطبیق عینی و پوزیتیویستی درک کرد. این شباهت در یک فرایند فهم هرمنوتیکی به دست می آید. درست همانند نگاه تند نیچه به کانت که او را کشیشی در لباس فیلسوف می بیند یا نگاه او به مسیح که سقراطی دیگر می بیند. بنا نیست تطبیق یکسان باشد.
در باره بیماری فرهنگ ایرانی همانطور که گفته اید و من هم گفتم هرکس سخنی گفته است. معلوم است که از بی اثری و بی اتفاقی این سخنان و سخن وران می توان نتیجه گرفت که در اصل چیزی نگفته اند . آن «من می فرمایم ها» یکی از نمود های کل نگری هم هست که باید در ترکش جهد بلیغ کنیم. اما آری گفتن به شرایط جدید و اندیشیدن در بستر آن و نیهیلیسم جدید به سبب سنگوارگی سنت ما ، اگر ممتنع نباشد ، دستکم دشوار است. ما هیچ پیوندی با گذشته خودمان نداریم. اگر به سنت فلسفی غربی نگاه کنیم معمولا یک پیوندی مشهود است. پیوند آگوستین با افلوطین ، سنت مسیحی را با هزار سال پیش از خودش پیوند می داد و بعد از آن هم هر متفکری کوشیده است از متقدمین و سنت فکری متقدم خودشان آگاهی داشته اند. جالب این که هیدگر و نیچه سخت معترض بوده اند که بین سنت سترک پیش سقراطی و سنت پس از سقراطی گسست اتفاق افتاده است و تلاش آن ها معطوف زنده کردن مجدد این سنت بوده است. این وضع در جامعه ما دستکم چند سده پیاپی است که حاکم نشده است و باید ابتدا حیاتی دوباره در این جامعه آغاز شود و بعد به اصلاح و تغییر بنیاد های سنتی دست زد. عجب که کوشش های فلسفی مستلزم حیات اجتماعی و نشانه حیات اجتماعی کوشش های فلسفی است. با وجود حیات اجتماعی می توان در بنیان ها شالوده شکنی کرد اما پیش از آن هر کاری می شود صرفاً شکستن دیواره های فرسوده ساختمان سنتی است که زیر آن نفس می کشیم . به هر صورت از این گفت و گوی لذت بخش از شما سپاس گذارم.
جناب ابریشمی در باره نقد دکتر نیک فر سپس گذارم . من نیز نقدر بر پاره ای اندیشه های دکتر دوست دار دارم که متأسفانه صرفا متکی به مصاحبه های ایشان است و اصل کتب ایشان را علی رغم جست و جوی مستمر نیافته ام. چنان چه راهی برای این دارید موجب کمال امتنان خواهد بود.