آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آغاز سکوت، آواز سقوط

آغاز سکوت

آواز سقوط بود؛

سقوط من در من

ایدون مگر خدایی

پایان این آغاز کند

پایان این آواز

هنوز اما هیــــچ....

چه دیگر خدای مرده و

این انسان اخته،

خدایی نو نافریده....

نظرات 7 + ارسال نظر
افسانه دوشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:33 ق.ظ

دور باد آن جهانی که بر پایه ی یک هیچ آسمانی بری از انسان باشد! راز هستی تنها به صورت انسان با تو هم سخن خواهد شد پس برپا دار خدایی را که از سر خستگی و دیگر توان خواستن نداشتن نیست بلکه هر آنچه است شور است و اراده و خواستن! من ات را بیاموزان با سر افراشته زمینی اش برای زمین معنا آفریند ! این سکوت را با صدای تن ات با آن ندای پاک و راستگو آشتی ده...

سخنت را می‌فهمم؛ اما من از خدای آسمانی و متافیزیکی سخن نمی‌گویم، چه اینکه این خدا خود مرده به دنیا آمده بود. خدای دینی را هم خواهان نیستم؛ چه آنکه یا خودش خود را به کشتن می‌کشاند(با رحم نابجایش، چنانکه در مسیحیت) یا مارا به کشتنش می‌کشاند(چونانکه در اسلام و الهیات شکنجه‌اش).
من از خواست خدایی زمینی سخن می‌گویم که این واپسین انسان‌ها، هنوز یارای فهمش را ندارند. یارای آفریدنش را نیز...

افسانه دوشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:37 ب.ظ

آری از همین روی گفتم خدایی را بیافرین از جنس تن و زمین!

درود بر تو که راست‌پندار و رندگفتاری....

آنا دوشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:58 ب.ظ http://www.royayetafavot.blogfa.com

معلومه شعر کار یه فلسفه بازه
به دلم نشست و لذت بردم

فلسفه، شعر، زیبایی....
نمی‌دانم که آیا می‌دانم‌شان یا نه!!؟!

سوفیا سه‌شنبه 4 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:42 ق.ظ http://falsafe69.blogfa.com

خدایی زمینی؟ شاید تا اندازه ای متناقض باشد. اگر خدا به عنوان برترین ایده ال خرد ناب ادمی خود را هماره فراسوی هر گونه تجربه ی ممکنی در خرد ادمی نموده باشد تصور زمینی بودن اش نه تنها متناقض است که پنداری دو سره است. من گمان می کنم هایدگر وقتی از نجات توسط خدایی تازه سخن می گفت این گفته ی نیچه را از یاد برده بود که انان رخنه های خود را با رخنه گیر پر می کنند و خدایش می نامند. حقیقت اش را بخواهید من مفهوم رخداد از ان خود شونده ای که به مرتبه ی درک جدیدی از الوهیت و امر قدسی می رسد را هرگز درک نکرده ام این یا به خاطر ان است که جزوی از همگنانم انچنان که هایدگر می گفت. یا که تجربه ی این امر قدسی کلا چیزی است که مرزهای عقلانیت بشری را در می نوردد. اگر این گونه باشد نمی دانم چگونه باید میان این همه مدعیان درک امر قدسی جمع بست.

درود بر دوست اندیشه ورم.
خیر، آن خدا را نمی‌گویم؛ در ضمن پیشنهاد می‌کنم خیلی با آپریوری های کانت به داستان نگاه نکنی(!)، کانت فقط سنجش خرد نابش نیست، لاجرم خرد کنایی هم دارد که به تمامی در ادامه ی خرد ناب اش و خدا را در آنجا سکنی می‌دهد.... گذشته از این، من خدایی را نمی گویم که کانت رد کرد؛ حتا خدایی را که اثبات کرد را نیز....
سخن من در باب خدای زمینی؛ همان ابرمرد است، ابرانسان؛ آن که می‌آفریند؛ حتا آفریننده‌اش را!! آنکه خنده زند و رقص داند....
در آخر باید بگویم که هایدگر هم به امر قدسی کاری نداشت، قدسیت که هایدگر از آن می‌گوید از تبار زمین و هستی است، بالعکس آنان که هایدگر را چنین نعل وارون می‌خوانند، فرد منتشرند، همگن اند و گریزان از اندیشه در هستی... مصداق تمام چیزی که به آلمانی هایدگری می شود: Das Man...

غریبه چهارشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:32 ق.ظ

درود بر شما

نمی توانم به زبان شما و دوستانتان سخن بگویم اما زیبا بود.اغاز سکوت آواز سقوط

شاید ربطی نداشته باشد اما این شعر رحمانی در ذهنم تداعی شد یاران وقتی صدای حادثه خوابیدبر گور من بنویسید یک جنگجو که نجنگید اما شکست خورد.

آمدنم شایدگذری بود اما بعد ازهر روز سر میزدم و مرور می کردم . تا اینکه برایم مشکلی پیش آمد تا امشب که دوباره آمدم و این دو پست جدید را خواندم

سپاس از خواندتان....
داستان بودن و نبودن ما، ماقبل برد و باخت است؛ اگرچه شعر زیبایی بود...

محمد شعله سعدی چهارشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:11 ق.ظ

سلام جناب ابریشمی
و باز المپ
و خدایانی هم سطح
عقل ، انسان ، یهوه ، مسیح ، تاریخ ، وجود
بگذار اخته باشیم
بگذار خدایی نیافرینیم
بگذار در عرصه حیات
جباری دیگر سر بر نزند

و بگذار آفریننده باشیم
گر جباری سر زد، چه باک
هر چه خواهد شود؛ گو بشو و باش
زین تهی دستی و میان میاگی
هیچ طرفی نخواهیم بست...

غریبه جمعه 7 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:04 ب.ظ

سلام

سپاس از پاسختان.اما منظور این شعر برد و باخت نیست
دردی فراتر از معنای ظاهری در ان نهفته شده چنانکه خود اشاره نموده اید که داستان بودن و نبودن ما؛ما قبل برد و باخت است.
شاملو زیبا می گوید "انسان ناشناخته خواهد مرد"

کم کم دارم به روح قضیه پی میبرم و تارنمای شما مرا کمک می کند.

روح! دور باد روزی که بخواهم روحی را پس پشت واژه پنهان کنم...
تمامی حرف هم همینست...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد