ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
کدامین
قوم و زبان است که فعل هستن را به کار نبرد؟ گذشته از این، اگر به تاریخ فلسفه و
فیلسوفان و منطقدانان شرق و غرب بنگریم نیز، این واژه را پر بسامدتر از هر واژه ی
دیگر مییابیم. گزارهای در فلسفه ی فیلسوفان نبوده که هستی و هستن را به عنوان
مفهومی جدی به حساب نیاورده باشد... حتا فلسفه ی کانت هم از ابژکتیوته ی ابژه به
مثابه هستی هستنده(=وجود موجود) میگوید...
موضوع از واژهای پر بسامد هم فراتر میرود، همه ی علوم و فلسفه ها، اگر در باب یک
هستنده، چیزی که "هستی" داشته باشد، نباشند؛ بدل به خرافه میشوند و سخن
بیمعنا و مدلول.
اگر ژرفتر بنگریم هم، کل زبان، چه زبان شاعرانه و چه زبان منطق؛ راوی روایت "بودن"
چیز هاست؛ این که "هستی" چیزها چگونه است.... پنداری هستی در زبان سکنی
دارد...
به ساخت های زبانی بنگرید، به فعل، به صفت به موصوف به مضاف، مضاف الیه و ... همگی
را چنین معنا میکنیم: کاری که انجام میشود(=هست میشود)، چگونگی هستی یک هستنده،
هستندهای که بر هستندهای دیگر افزوده میشود و ....
اگر تمامی این دلالتهای چندگانه و پیچیده را برای هستی به کار میبریم، یعنی درکی
از این مفهوم داریم؛ درکی به بداهت بالا، چنان که برای روشن کردن معنای هر چیز، از
این واژه سود میبریم. هستی چون "نوری" بر تاریکی معنا و زبان میشود...
اما برای راه یافتن به معنا و رفتار این مفهوم گسترده چه باید کرد؟ آیا به شیوهی
منطق سنتی و فلسفه ی فیلسوفانی چون افلاطون و ارسطو و... میتوان ایده ی مثالی
هستی یا صورت معقول آن را بیرون کشید؟
چنان که در آغاز این نبشتار آمد، این کار نشدنی است؛ هرگونه تلاش برای برآهنجیدن و
انتزاع کردن مفهوم هستی از خود هستنده محکوم به شکست میشود و حتا ما را به پوچی و
بیمعنا بودن آن میرساند!
اما چنان که دیدیم، هستی خود در زبان و فلسفه و علم و هستن ما، وارد میشود،
چنانکه این مفهوم از بیخ-و-بن کنار گذاشتنی نیست. پس اگر روش منطق و انتزاع ارسطو
و افلاطون ره به هستی نبرد، این ایراد هستی نیست؛ ایراد فلسفه ی اینان است که هستیشناسی
را به هستندهشناسی فرو میکاهند...
راه
کدام است؟ چاره چیست؟ بگذارید به حرفهایی که پیشتر گفتیم بازگردیم؛ در بالا گفتم
که کنش زبانی ما، عین روایت از هستی است. زبان حتا در سطح گرامر و اپوفانتیک خود
هم پابستهی هستی میشود.. هر فکر و علم و سخن ما، هم از آن رو که فرآوردهای
معنادار و زبانی است؛ با هستی نسبتی ژرف دارد. پنداری راه گریزی از هستی نیست:
اوست نشسته در نظر، من به کجا نظر کنم؟
و مگر این "او"، جز هستی است؟
آیا هستی گریزناپذیر ترین نیست؟
اگر چنین باشد (که نمیتواند نباشد)؛ پس گام نخست از برای فهم هستی، همین مفاهیم
نزدیک و روزمره و حتا علمی و فلسفی ست. اما به این معناست که مثلا فلسفه ی
افلاطون، تقریر معنای هستی است؟ پاسخ بی شک منفی است...
که اگر این بود، فلسفه از پس او، در دام هستندهشناسی(=موجودشناسی) نمیافتاد و
واژهی هستی پس از او، این چنین تهی معنا نمیگشت. مگر نه این است که فلسفه ی غرب
و شرق، خود بسط و نمو فلسفه ی افلاطون است(به اعتراف خود فیلسوفان)... اگر هر
فلسفه ای لاجرم ریشه در خاک افلاطونیسم دارد، پس این سترونی که در باب هستی در
فلسفه است، در افلاطون هم بوده.
اما افلاطون هم با افلاطونگری خود(!) به فهم و تبیینی از هستی و هستنده میپردازد،
چه آنکه هر فیلسوف و حتا هر موجود زبانمند دیگر، با هر کنش خود، هستی را باز مینماید...
ما در هر کنش زبان خود (زبان به معنای گستره ی معنامند بشر که محدود به شکل آوایی
نیست، گفتار، نوشتار و حتا رفتار از آنجایی که واجد معناست، کنشی زبانی است)؛ معنایی
از هستی را
«پیش فرض» دارد که حدی از معنای هستی را روشن میکند.
بحث جهان ایده در افلاطون یا منطق ارسطو، جملگی یک بینش هستیشناختی با خود دارد
که سعی دارند معنایی از برای هستی هستنده وضع کنند. از فیلسوفان بیاییم بیرون. در
زبان علمی که آشناتر است بنگریم. میگوییم آب در 100 درجه در فشار یک اتمسفر به
جوش میآید. این گفته هم، در خود معنایی از هستی را دارد:
هستی به مثابه واقعیتی در جهان خارج که با نظمی عِلی و کمیتبردار، هستنده را هست
میکند...
و یا درک هستیشناختی در شعر:
انسان زاده شدن، تجسد وظیفه بود...
انسان بودن و هستی انسان، در این شعر شاملو، آشکارا تعریف می شود...
اما
آیا مفاهیمی چون صورت عقلی، واقعیت تجربی و خارجی، تجسد وظیفه و .... یک چیزند؟
آشکار است که چنین نیست... هنوز هم هستیشناسی ما، تکلیف هستی را روشن نمیکند.
اما طیف گسترده ی مصادیق و مفاهیم را کمی کوتاهتر و کرانمندتر میکند.
ما به حدی از کرانمندی نیاز داریم که جز به یک معنا نرسیم، باید عینک هستیشناسیک
خود را چنان دقیق کنیم که نخ تسبیح این همه مصداق را در یک معنا هماهنگ کند. اما
در کدام هستنده باید دقیق شد؟ با ژرفکاوی در کدامین هستنده و با کدامین روش، میتوان
به معنای هستی رسید یا دستکم نزدیک شد؟
اندیشه در پرسشهای بالا، نخستین گام یک حرکت جدی هستیشناسیک است...
پیش از آنکه بحث را ادامه دهم، مایلم پاسخ ها و پرسش های شما بشنوم؛ بیشک جدی تر
از برخوانی تاریخ فلسفه غرب یا شرق؛ اندیشه کردن در این مسایل است که فلسفه نام
دارد...
نمیدانم چرا هر گاه سخن از مباحث هستی شناسانه میشود دلخوری مجهولی به جانم می افتد . و گویی دوباره ذات باوران تاریخ فلسفه در مقابل دیدگانم به رژه رفتن می پردازند. شاید آنچه مینویسم اشاره مستقیمی در پاسخ متن تو نباشد اما بدان بی ربط نیز نیست . در باور من انسان آنچه که نیست را رقم نمیزند. او تنها با آنچه که هست و باید بشود، همگام میگردد. هر چیز که وارد حوزهی آگاهی ما میشود، پدیدهای پایانی است و علت هیچ چیز نیست. این ماییم که گمان میکنیم اراده و اندیشهای در پدید آوردن رویدادها دست اندر کار است. ذهن ما آموخته است که پیآمد را به جای علت بنشاند و جهان را از این چشمانداز وارونه بنگرد. از سوی دیگر، فریب زبان، موجب میشود که ما هر رویدادی را کردهای بیانگاریم و هر کردهای را پیآمد ارادهی کنندهای بشماریم. باور داشتن به دستور زبان، ما را به بیراهه میبرد و وا میدارد که در پس هر فعلی به دنبال فاعلی بگردیم و خاستگاه هر عملی را در خواست عاملی بازیابیم. عادتی که ساختمان زبان در طول هزارهها بر ذهن ما تحمیل کرده، ما را به جستجوی یک اصل ثابت در عالم هستی کشانده است.
باورم بیش بر بیثباتی و دگرگونی عالم، استوار میباشد. بنابراین چیزی پابرجا و دگرگونیناپذیر را نمیتوان علت این جهان شوند دانست.(در شکل مباحث هستی شناسانه) این که ذهن ما در رویارویی با هر رویداد در پی کنندهای و پدیدآورندهای میگردد، همانا به دلیل عادتی است که زبان برایش ساخته است. شکلگیری زبان به مراحل آغازین تکوین روان بازمیگردد. زبان، پیشانگارههایی متافیزیکی در خود دارد که سبب میشود عقل در همهجا کرده و کننده ببیند و اراده را علت بداند. این باورمندی به زبان، ره بدانجا میبرد که انسان، «من» را در مقام وجود و وجود را در مقام علت بنشاند. (آنچنان که هایدگر اشاره میکند) همانطور که نیچه به خوبی اشاره می نماید : همان گونه که چشمان ما به دلیل شکست نور در جو زمین، ستارگان را در جای اصلی خود نمیبیند و قوهی بینایی ما وکیل مدافع این اشتباه همیشگی است، زبان هم سبب خطاهای بنیادین عقل و گمراهی انسان ــ با ظاهری حق به جانب ــ میشود. تو مثال میز را آوردی اگر بخواهیم بر اساس روش شناسی تبارشناسی به دنبال هستن این میز بگردیم به راستی میز همیشه میز بوده است؟ بر این مبنا ما میتوانیم دو دسته پاسخ داشته باشیم پاسخی ذات گرایانه یا نومینالیستی؟ آری در پاسخ به هست یک میز میتوانیم در راه ذات گرایانه قدم برداشته و قائل به وجود ذاتی برای پدیده ها گشته و به دنبال آنچه یک پدیده « حقیقتا هست» باشیم .اما با نگرشی نومینالیستی دیگر ذاتی برای پدیده ها نمی توان تصور کرد و پدیده ها قابل تعریف نیستند و ما فقط میتوانیم آنها را توصیف کنیم ضمن آنکه هیچ جنبه ای از هویت پدیده ها (هست آنها) در طول تاریخ بدون تغییر نیست. برای مثال ممکن است میز در طول تاریخ ماهیتش تغییر کرده باشد و در هر دوره خاصی کارکردی دیگرگون داشته است؟ امروزه چنان به مفهوم میز عادتع کرده ایم که تصور میکنیم میز همیشه وجود داشته است ضمن آنکه تصور میکنیم کارکردش همیشه همین بوده است! این نگاه نگاهی ذات انگارانه است در صورتیکه در باور من و مطابق با نگاهی نومینالیستی بر حسب تصادف این معنا و هست برای میز بوجود آمده است! به راستی تمام پدیده های اطراف ما حتی نفس آدمی هیچ خصوصیت ذاتی ندارند که در طول تاریخ بدون تغییر باقی مانده باشد.بر این مبنا ماهیت هستی (با دیدی هستی شناسانه) امری تاریخی است و همچنان که در پیش اشاره شد بسیار هم درگیر ساخت تاریخی زبان. به راستی که وجود و هستی هر پدیده ای در جهان انسانی « برساخته» تاریخ است!
درود بر تو و اندیشهی والایت
ما به یک هرمنوتیک بدگمانی، به یک دلخوری پیشین نیاز داریم آن دم که به سراغ مباحث سنتی میرویم. به ویژه آن دست از مباحث که نیهیلیسمی منفی را در دل و اندیشه ی بشر کاشتند و از آن بالاتر پویایی فکر بشر را به ایستایی مرگآور سیستماتیک بدل کردند!
اگر سیاههای از این مباحث بدهیم، نخستینش جز هستیشناسی نیست. هستیشناسی به ویژه که در خاک سنت ایستا روییده و یکسره با هنر و شوند؛ با جان انسان آزاده؛ بی گانه است.
چه زیبا و ژرف تحلیل میکنی سرآغاز خطای هستیشناسی سنتی را، سرآغاز خطایی که از زبان بود و باور به عنصری هماره غایب در زبان: معنا!
باوری که در سطح فرمال زبان ریشه دواند و دوگانه ی نهاد و گزاره ، فاعل و فعل را در زبان های دنیا برساخت.
با تو سخت همباورم و با بدگمانی پیشین؛ با هرمنوتیک بدگمانی به کل هستیشناسی سنتی مینگرم، به تک تک مفاهیم برساختهی آن. به همین دلیل، تاملات هستی شناسیک خود را با هیچ کدام از مفاهیم سنتی آغاز نکردم، نه اصالت، نه ذات، نه ماهیت، نه حتا حقیقت و منطق. من از زبان هر-روزینه و طبیعی آغازیدم. از زیستهای از سر میگذرانیم و تجربه میکنیم. من از منشا یا علت آغازین نپرسیدم، حتا از معنا و مدلول به صورت ارسطویی-افلاطونی هم سخنی به میان نیاوردم، نه از سر فراموشی که از باب همین هرمنوتیک بدگمانی!
بگذار صورت مسالهام را برایت کمی روشنتر بگویم:
من هستی شناسی کهن و کهنه را یکسره در پرانتز میگذارم و با ذهن و ذهنیتی برخاسته از زیستهی روزمره پرسشی ساده را پیش میکشم: هستی چیست؟
البته میشود به این حد از پرسش نیز بد-بین بود؛ اما این بد-بینی به قیمتی گزاف تمام میشود، به قمیت در پرانتز نهادن تجربهی گوشت و خوندار زیستهی ما، به قیمت ندیده گرفتن هنر و حیات.
ما در هنر، در حیات و زیست هر-روزینه ی خود، هماره تفسیر میکنیم و معنا برای هستی جعل میکنیم، اگر نباشد درک و تبیینی از هستی، کار هنری هم بیمعنا میشود، حیات و شوند و تاریخ نیز..
آری، ما قرنها در پس سنت سنگوارهی هستیشناسیک، حیات را، تجربهی زیسته را، هنر و شوند و تاریخ را فرعی گرفتیم و به افسون زبان، "جهانی دیگر"، "علت"، "خدا" و معنا و حقیقت را به مثابه بن و بنیان هستی میشناختیم.
اکنون اما نوبت یک هستیشناسی نوست، هستیشناسی که هستی را چونان بفهمد که حیات را، هنر و تاریخ و شوند را آری گوید و بر جدیت تراژیک زمین، خنده زند.
این هستیشناسی نو به یک معنا، ضد هستیشناسی است، ضد انتولوژی و لوگوس به معنای خرد حسابگر و معناگراست...
تمرکز من، نه بر لوژی که بر خود هستی است، چیزی که حیات و هنر جز معنا کردن آن واژه نیستند.
به واقع بهترین محک سنجش نیهیلیسم در هر دوره، جز معنای واژه ی هستی در آن دوره نیست و کدامین دوره چون عصر ما، این واژه درونتهی و کلی و بیمعنا شده؟
آری این هستی شناسی که من در سر دارم؛ از حیات و هنر و زیست زبانی روزمره میآغازد و هستی را از چنگال نیستانگارانه ی شناخت و خرد، میرهاند...
هستی شناسی که با طرح معضل هنری، طرح مساله ی معنای هستی، معنای بودن، دریچهای نو برای گریز از نیهیلیسم فرآهم آورد، گذاری هر چند کوتاه و به دیرند سرود و سرخوشی مستانه...
آری! باید زندگی را زیستنی تر کرد!
سلام
پیشنهادم این است که شما از لفظ وجود استفاده بفرمایید چون کلمه ی هست و هستی در بعضی جملات خلط درست میکند.
دقت بفرمایید مفهوم وجود یک مفهوم بدیهی است به تعبیر دیگر سخن خود به خود تعقل میشود و در شناخت ان لازم نیست چیزی واسطه شود.به همین دلیل به قول علامه معرفی اعم از حد یا رسم برای ان وجود ندارد چون معرف (تعریف کننده) باید از معرَف (تعریف شونده) اجلی و اشکارتر باشد.
بضاعت ما در شناخت ذات وجود به همین خلاصه میشود که مفهومی برابر بودن دارد.مفهومی در تضاد با عدم.بگذارید بحث را بیشتر باز کنم هر متصوری باید متمیز باشد وجود و عدم در خود تمایز ندارند لذا غیر قابل تصورند.شما از هر دری وارد بشوید به دلیل انکه ذهنتان بر قاعده ی تمایز مفاهیم را میشناسد و مثلا این میز را از صندلی جدا میکند به دلیل عدم تمایز وجود و عدم علم به کنه ذات انها بی موضوع است.شما برای شناخت هر مفهوم دست به دامن جنس و فصل و به عبارت کلی تر دست به دامن کلیات خمس میشوید حال انکه وجود و عدم نه جنس دارند و نه فصل.ابزار ذاتی ذهن ما این مفاهیم است.
ان هم به واسطه ی نقصان ذهن ماست.البته اگر بحث علم و معرفت را بشکافیم این امر بیشتر قابل درک است.
اما لازم است یک معنا را در ایجا بازگشایم تا ملاک تاثیر گذاری اشیا و تفاوت های انها روشن شود.
فی الواقع فهلویون(حکمای فارس) قائل به اصالت وجود قائل شده اند به اینک وجود حقیقت واحده ی تشکیکی است(بر خلاف مشائیون).یعنی وجود دارای مراتبی است و حقیقت وجود به اعتبار مراتب مختلفش دارای کثرت طولی است که این مراتب از اضعف مراتب که همان ماده ی اولی باشد و فعلیتی ندارد جز عدم فعلیت شروع میشود و پس از ان مراتب وجود بالا میرود تا اینکه به مرتبه ی واجب الوجود بالذات برسد.در پرانتز عرض کنم مرحوم ملاصدرا با استفاده از همین قاعده (یعنی تشکیکی بودن مراتب وجود) برای اثبات واجب بهره جسته است و برهان صدیقین را بنا کرده یعنی با پذیرش قاعده ی تشکیک ناچار به پذیرش وجود واجب نیز خواهیم شد چون چنان که در پی ادله ی تشکیک می اید هر مرتبه از وجود در کنه خود به مرتبه ی بالاتر قائم است.لازم به ذکر است که این برهان ملاصدرا به شدت فلسفی است و شاید باب طبع شما هم باشد.(من زیاد میپسندمش) به هر جهت انچه که در بحث تشکیک مورد نظر من است اولا از این باب است که بدون خلط تعیین حد و رسم و تعریف وجود به بیان یکی از ویژگی های ان میپردازد و یکی ازرازهای ان را برای ما میگشاید و از طرفی نخ تسبیح ماجرا را برای ما کمی پرنگ تر میکند.برهانی را که دایه دار شرح این ویژگی وجود است رها میکنم چون تا جایی که در ذهن دارم شما تشکیکی بودن وجود را قبول داشتید.(اتگر غیر از این بود بفرمایید تا برهان را نیز اقامه کنم)
ابتدا مختصری از معنای اصالت بگویم.در سنت صدرایی و مشاء(و حتی اشراق) اصالت یعنی منشاء اثر بودن چیزی اصیل است که اثر از ان باشد لذا وقتی میگوییم وجود اصیل است یعنی دارای اثار است بدین معنا انچه که به اتش سوزانندگی میبخشد و به اب سرد کنندگی وجود است.اما چه میشود که وجود یک بار در اب سرکنندگی نهاده و در اتش سوزانندگی و مگر میشود از یک واحد دو اثر صادر شود؟
بله میشود.پاسخ در تشکیکی بودن وجود است.برای روشن شدن بحث مثالی میزنم.نور یک امر واحد و حقیقتش بگونه ای است که ذاتا ظاهر است و غیر خود را اشکار میکند و این معنا در تمام مراتب اشعه ی نور و سایه های نور با تمام کثرت و اختلافی که دارند محقق است.
و لذا نور شدید در همان نوریت در همان نوریتی شدید است که نور ضعیف در ان شریک است.و نور ضعیف نیز در همان نوریتی ضعیف است که نور شدید در ان شریک است و لذا شدت و ضعف نور علت و مقوم نور بودن نیست که اگر این بود یکی از این دو مصداق نور میشد و دیگری نور نبود.لذا چه شدت و چه ضعف منجر به ازل نور از نوریتش نمیشوند دیگر اینکه ضعف نور ضعیف ضرری به نوریت نمیزند و چنین نیست که نور ضعیف مرکب از نور و ظلمت باشد فلذا شدت و ضعف نور در نوریت ان است.پس نور دارای عرض عریضی از حیث مراتب نوریت است که در شدت و ضعف مختلفند.و هر مرتبه نیز دارای عرض عریضی از حیث قوابل مختلف یعنی اجسام کدر است که نور را میپذیرند.در اینجا ان عامل که موجب وحدت است موجب کثرت نیز شده است.در وجود نیز چنین است یعنی وجود نیز دارای مراتب مختلف است که این مراتب از حیث شدت و ضعف ، تقدم و تاخر و غیر اینها با هم مختلفند.و در هرکدام از این مراتب مابه الامتیاز به مابه الاشتراک باز میگردد.در نتیجه به واسطه تنزل مراتب وجود موجوداتی با قوابل و خاصیات مختلف خلق میشوند.اینکه گل دارای فلان خاصیت است این خاصیت بسته به ان مرتبه وجودیش است و از این حیث (یعنی از حیث مرتبه ی وجودی خود) با سنگ که بهمان خاصیت را دارد متفاوت است لکن از حیث همین وجود نیز با سنگ مشترک است و این عین معنای تشکیک است که اختلاف و امتیاز به اتحاد و اشتراک ختم میشود.لذا این حلقه ی تسبیح که همه ی کثرات را به هم پیوند داده است از جهتی خود مولد کثرات نیز بوده است.از این جهت است که برخی از عرفا کثرات را به امواج دریا تشبیه کرده اند که از دریا جدا نیست و جلوه گری ان است.امیدوارم توانسته باشم این بحث را بخوبی باز کنم .یا علی
درود بر دوست منصف و البته مخالفم!
چنانکه خود میدانی این روزها سخت درگیر ترجمانی پارسی از اندیشه ی هایدگرم به یاری سنت صدرایی...
گفتارت برایم بارقههای بسیار داشت، اما باید بشتر روی صدرا کار کنم...
مطمئنم نظفهی اندیشه ای بس سترگ از صدرا و هایدگر در فکرم جان گرفته؛ اما هنوز کار دارد تا پا به عرصه ی وجود بگذارد...
پس اعلام موضعم در باب حرفایت را بگذار برای وقتی که این جنین به دنیا آمد!
حرفهای این پشه ی لاغر را به حساب جسارتش مگذار !
هملت زمانی که مجنون وار ، نغمه ی بودن یا نبودن ... سر می داد غم و دغدغه ی هستی داشت !
و تو می گویی ؛ آیا می توانم هستن خود را تصور کنم جدا از اینکه باشم ، یا نباشم ! از جمله ات واضح است ؛ این تویی که می خواهی تصور کنی ، و این تویی که از بودن و نبودن ِ خویش دم می زنی ، و سوال اینجاست ، هستن این میانه در کجاست ؟ غیر از در تو !؟ آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد !؟ (سالها دل طلب جام جم از ما می کرد ، آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد ، گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است ، طلب از گمشدگان لب دریا می کرد ... به راستی که قدر این شعر را باید دانست !!)
***
ما با حواس خود مشاهده می کنیم و نسبت به هستی معرفت کسب می کنیم و مشاهده جز پرتوی نیست که به ما از چیزهای دیگر می رسد ، و ما حتی نمی دانیم که در این ذره ی بزرگ شده و بینش فاصله ایجاد شده ، حتی ممکن است آنچه ما حال مشاهده می کنیم ، سالها پیش نیست شده باشد !! خطا !
***
خداباوران خدا را اصل و اساس و پایه ی هستی می دانند ، ماتریالیست ها ماده را (مسخره است که بین اصل اعتقادات این دو گروه تفاوتی قائل بشویم !) ، اگزیستانسیالیست ها وجود را ... کلی تر بگویم فیلسوفان گریزگاهی خودساخته را (من فکر می کنم ، پس هستم !! فکر کردن را پلتفرم ِ برنامه نویسی اش کرده است انگار ، آقای فیلسوف ! اما ! اما ! بر چه حسابی؟ به راستی چرا نگفتی من حرف مفت می زنم ، پس هستم ؟ آیا توفیری داشت ؟) ... شاعران ، دروغ و رویا را ... و ...
باورش برای ما که ماهواره به فضا پرتاب کرده ایم سخت است ، اما واقعیت این است که ما همه در یک ذره بودیم ، منبسط شدیم و حال ما خویشتن ِ خویش گم کردگان , هستی ِ همه چیز را جدا از هم می بینیم ! عالمان امروز به جستجوی آزمون و خطایی ، برای هستی ِ ذره ی اولیه می پردازند ! و حتی پا را فراتر نیز گذاشته اند و به جستجوی علت ِ هستی یافتن ذره ی اولیه نیز پرداخته اند (به راستی چگونه می شود بر سر آن چه نیست آزمون و تجربه ای کرد ؟)، و پر واضح است که علت ، امری پیشینی است نسبت به معلول ! و حال مسئله اینجاست که آیا پیش از آنچه ما هستی اولیه می خوانیمش ، هستی ِ دیگری نیز بود ؟ اگر بود که باشد ، نام آن را هستی اولیه می گذاریم ، و اگر نبود ، و اگر باور داریم که قبل از هستی ِ اولیه نیستی بود ، (مگر هستی و نیستی به جز اختراع زبان ِ ماست ؟ هستی جز شدن ِ پیاپی نیست ... همچون هستی سیزیف در کوه ! نیهلیسم ِ پرکار ... نیستی هم ، به راستی چه می شود گفت درباره ی نیستی ؟!) تصورش نیز مضحک است که در نیستی پی چیزی بگردیم !
"با گشتن در پی سرآغازها آدمی به خرچنگ بدل می شود که پس پس راه می رود ... و سرانجام به پس و پشت ایمان می آورد !" مضحک است ، اما واقعیت است که اکثریت مطلق انسانها به پس و پشت و به نیستی ایمان می آورند ... و به همین نیز بسنده نمی کنند ، چرا که آن اکثریت مطلق ، اندک کسانی که به همین انگاره ای از هستی دلخوشند را تمسخر هم می کنند !
جهان ، ذره ای منبسط شده است که آغازی داشته است و پایانی خواهد داشت ، امروز نیز نه آغاز و نه انجام جهان است ، اما این سوال که پیش از آغاز ِ هستی ، و پس از پایان ِ هستی چه رخ داده و چه رخ خواهد داد بیهوده است . انسان اگر خالق زمان است ، باید بپذیرد که قبل و بعد از هستی زمانی وجود نداشته و نخواهد داشت ، بنابراین ، بی بعد چهارم ، فضایی برای هستی نیز متصور نیست ... البته اگر مایل نیستید هنوز در عصر نیوتن بمانید !
درود بر ققنوس اندیشهور خیس!
1) من در تجردی محض و جدا از هر چیز، من میشوم؟ اگر فقط من بود و جز این نبود؛ "بودنم" هم بود؟ اگر جهانی نبود، یا بهتر بگویم: اگر جهانم نبود، همچنان میبودم؟ گمان نکنم!
این را پذیرایم که هستی چیزی است که خود دارم و نه بیگانه؛ اما آیا در کف من است؟ آیا به آنچه دارم ملتفتم؟
ققنوس بزرگ، به متن بازگرد، به آنجا که از این "هستن" و "زبان" گفتم و تجربهی زیسته ی هر-روزینه... اینها همانهایی است که جملگی "در من" و "برای من" و "از من" است؛ من از اینها طلب هستی و معنایش کردم، نه از بیگانه و بیگانگان. نه از منطق و فلسفه ی و تاریخ فلسفه و کتاب های میانمایه....
قصهی طلب معنای هستی، قصهی بیگانگی من از من است، قصهی "من" نبودن خود. من از من معنا را خواستم؛ نه از هیچ فیلسوف و دستگاه مفهومی...
2) موافق نیستم! خطا؟! واژهای بس فریبنده و پوکمعناست! خطا آنجاست که صدق و حقیقت هم معنا داشته باشد؛ داستان من ماقبل حتا حقیقت و خطاست! من از معنایی میپرسم: معنای هستی هستنده؛ معنای وجود موجود...
وقتی نفهمیم نسبت ما با این واژه چیست؟ بسامد و نفوذ این واژه در ساختمان زبان از چیست؟ خطا را نمیتوان جز به تکرار عبارات بیگوشت و خون و بیمعنای کتب متافیزیک دانان به اصطلاح فیلسوف دانست! واژگانی که اگر جایشان را هم عوض کنی، هیچ روی نمی دهد!
3) سخنت را نیک میفهمم و میستایم؛ اما ناسازگاری اش را با حرف خود نمیفهمم!
من از علت العلل و آغاز هستی نگفتم! من حتا یک ثانیه پیشتر از میلادم و یک ثانیه پستر از مرگم نرفتم! من در گستره ی همین زندگی سخن گفتم: در گستره ی زبان.
هستی اگر هم خطای زبان باشد، معنایش این است که معنای هستی عبارت است از خطایی زبانی!! میبینی، گریزی نداریم از واژه ی سمج..
من نمیگویم هستی حقیقت است و معنایش معنای حقیقت! هستی اگر خطا هم باشد، من پی علت این خطایم.
ما در زندگی هر روز خود، با هر کنش ساده ی خود؛ معنایی از پیش برای هستی داریم. معنای این سخن این نیست که هر کس برای هر کارش یک تاریخ فلسفه نوشته و 4 واحد هستیشناسی پاس کرده! نه!
من بسی پیشتر از اینها میگویم، به معنایی گسترده و گریز ناپذیر: زندگی جز معنا یابی یا جعل معنا برای واژه ی هستی نیست؛ این سخن را بهتر از منطق و فلسفه در هنر باید دید.
هنر چیست؟ جز معنا دادن و معنا کردن هستی؟
بگذار کمی از سالن مطالعه ی تاریخ دور شویم و به میدان سیاست برویم: مگر نه این است که سیاست و کنش سیاسی ریشه در نگاهی به هستی دارد؟
من از ایدئولوژی و جهانبینی نمیگویم که اینها جعل تاریخنویسان است و بس! من از چیزی میگویم که محل دعوای سیاست مداران است: قدرت...
قدرت به مثابه قوای حقیقتساز و برتریبخش! این حقیقت ساختن و برتری بخشیدن به چیست؟ برای کیست؟
آیا سیاستمدار قدرتمند، قدرت را جز برای "هستی خودش" و "بودن خودش" میخواهد؟ و این بودن و هستی به چه معناست؟
میبینی! پای این واژه در کفش همه "هست"! من نمیخواهم از سرآغاز و علت هستی بپرسم، میخواهم از این دلالت گسترده بپرسم، از سپهر زندگانی هر-روزه ی ما...
نمیخواهم به این برسم که: هستی یعنی .... یا هستی=....
میخواهم به رمز و راز بیکران این واژه نوری بتابانم، واژه ای که از من هم منتر است، واژهای که با هستیدنش با ذاتیدنش با باشیدنش، مرا من میکند...
من نه پی عرفانم، نه پی علم و نه پی کلام! پی آنم که با روشن کردن دلالت این واژه، پرت بودن همه ی اینها را نمایان کنم..
1
من نیستم !
انکار از این بزرگتر ؟
من !
عدوی خود نیستم !
خود انکار خود هستم !
من نیست هستم !
نبودنم را حس می کنم در هر لحظه از این لحظه های سرد و سربی !
2
من نیستم ، یعنی ،
من نیست هستم ؟
یعنی برای اعلام نیست بودن نیز باید بگوییم من هستم ؟
امان از دست تو ای هستی !
3
آقای فیلسوف !
تو فکر می کنی ، پس هستی !
ولی من گاهی فکر می کنم ،
تو تنها فکر می کنی که هستی !
خودمانیم ! گاهی خودت هم این طور فکر نمی کنی ؟
4
لحظاتی هست که اطرافیانم به من می گویند؛
انگار تو در این دنیا نیستی !
با خودم می گویم ؛
از کجا معلوم که شما در این دنیا هستید و من نیستم ؟
5
هستی نام دختر همسایه که نیست ؟ هست ؟
من در تماس با هستی نیز احساس هستی نمی کنم !
6
من و هستی همدیگر را لمس می کنیم و هستی جدیدی به وجود می آوریم
و بعد احساس نبودن و نیستی می کنیم ...
عجب احساس مزخرفی !
قصه ، همان قصه ی سیزیف و سنگ گردش است ؟
نیست ؟
7
اگر هستی هست ،
یعنی چه ؟
و اگر نیستی هست ،
آخر چگونه ؟ !!!
8
دل من تو را می خواهد تا کنارت احساس بودن کنم !
دل دیگر چیست ؟
و اینکه آیا اصلا تو هستی ؟
9
تو اگر بودی ، دریغ نبود
بودن که دریغ ندارد !
10
چه می کردی ، آن روز که این گنبد مینا می کردی ؟!
ای جهان !
چه می کردی ؟ ما را ...؟
مرداد 89
درود بر این قلم رقصان و اندیشه ی پویا....
من اگر با تمامی کلنجارم با این واژه؛ با هستی؛ بتوانم سخنان تو را برای کژ طبعان روشن کنم، گوشه ی کلاهم از آفاق گذشتن میگیرد!
سلام- من تا اندازه ای دیر امده ام . اما با ان که جراحت تان را درک می کنم گمانم این است که خوانش شما از سقراط همپای نیچه خوانش همدلانه ای نیست. دبالکتیک سقراطی- جدل کلامی متولیان الهیات شکنجه نیست. نیچه می دانست اما با ان که می دانست هنگام خوانش سقراط چیزهایی را عمداْ از قلم می اندازد باز هم بر ان بود که منطق گرایی و خردگروی را عامل و سبب اصلی انحطاط یونانی ببیند در صورتی که انحطاط از قبل اغاز شده بود و رنگ سیاهی از قبل می رفت که همه چیز را بپوشاند. و طبیعتاْ نمی توان سقراط را به جرم جنایتی که از قبل در حال رخ دادن بود به محاکمه کشاند. بگذارید واقع بین باشیم سقراط در ژرفای جان اش یونانی بود و شاید به همین دلیل به قول نیچه هماورد خواه. نیچه بر ان است که یونان عصر زرین را فضیلت هایش استوار می داشت و در زمان ظهور سقراط این فضیلت ها از کف رفته بودند. سخن من این است یک تمدن باشکوه را فقط فضایل استوار نمی دارند و ناگزیز اندکی عقل هم نیاز می بوده ناگزیر اندکی دیالکتیک هم نیاز بوده و اگورای یونانی حتا قبل از سقراط هم به خاطر دموکراسی نیم بند موجود چنین فضایی برای دیالکتیک و عرضه ی افکار شخصی و اجتماعی بوده است. و به این مطلب هم دقت بفرمایید که سقراط به هر حال بر علیه این سوفسطایی گرایی و جدلی گری ای که از کاه کوهی می ساخت برای پایندانی سودهای بادپای خویش. سقراط با ان که می دانیم گنهکار نبود اما برای این که تصور نشود که او مخالف با حکومت دمکراتیک است تن به نوشیدن جام شوکران داد با ان که می دانست با تبعید می تواند جان به در ببرد. با به راستی همچون رفق من داوود کمالوند و دوستان شما در برابر مفتشان عقیده ایستاد و با مرگش نشان داد بهتر و بیشتر از همان اهالی دادگاه حکومت قانون را پاس می دارد
جناب ابریشمی عزیز- در این شوره زار خردستیزی که هر خسی میقات خود را دارد و در این محنتکده ی زوال اندیشه و تفحص عقلانی که در آن بوعلی ها و رازی ها و ابن مقفع ها سوزنی در کاهدان بدل شده اند شما گمان می کنید در مملکتی که همه اش شعر است و هر کس هنوز پای به عرصه ی وجود ننهاده شاعری شده است. شما امیدوارید با شاعرپیشگی از نوع حافظ که سخت دوست اش می دارم (البته به خاطر زندگی پرستی اش) و خیام که در محنتکده دانستن جهان دست صد تن سقراط و زاهد مسلک را از پشت بسته است باری امیدوارید که به دست دوستی دراز کردن به سوی خرد ستیزی می شود مفتشان عقیده را به کنار راند. بلی کلامی گری امثال سروش نفرت انگیز است و از آن نفرت انگیز تر کلامی گری جلادانی چون مصباح یزدی و تیره و تبار اوست. اما این کسان همانانی نیستند که حافظ همدوش با سقراط انان را کسانی می دانست که رقم مغلطه بر دفتر دانش می زنند.
بگذارید خیال خودم و شما را راحت کنم خدای سقراطی هیچ ربطی به خدای این کلامیان و جدلیان تر دامن نداشت و سقراط بر خلاف نظر نیچه حتا تا انزمانی که جام شوکران را سرکشید نسبت به ارزش زندگی در شک باقی ماند. سقراط از انانی نبود که زود داوری می کنند و نیز از انانی نبود که زود نتیجه می گیرد و به همین سبب از ان کسانی نبود که به کشتن کسان بر سر عقایدشان رضایت دهد سقراط تا واپسین دم زندگی اش همچنان مدافع ازادی باقی ماند و در همهمه بازار شورها و عواطف و احساسات که هر کس به ساز خود می رقصید به راستی تنها یونانی با فضیلتی بود که توانست بر شورهایش بر خلاف این اهل عقاید وطنی لگام زند و به راستی با عقل و سر خویش بیندیشد نا با عقده ها و مرض های درونی اش ان چنان که نیچه نماد بیماری او می دانست. در یک کلام سقراط به همان اندازه مسئول فاجعه ی سقوط یونانیت بود که نیچه مسئول بر امدن ناسونال سو.سیالیسم با این تفاوت که هیچ نژاد زرینه مویی نبود که مورد ستایش سقراط باشد اما نیچه در تبارشناسی ستایش بی بدیلی از از چنین نژادی می کند و خوب می دانید که در مغرب زمینی که تقدریش را به جای پیامبران و اهل کلام و جدل متفکران اش رقم می زنند این ستایش نیچه ای چه معنایی می تواند داشت. بماند این که مخالفت نیچه با دیالکتیک گرایی سقراطی بنا بر تحلیل شما سقراط و دکارت و و لایبنیتس و کانت و برتراندراسل و ... ی خرد گرا را در ردیف مفتشان عقیده ی کثیف وطنی چون امثل مصباح یزدی می نشاند که بدبختانه مورد ستایش دوستان ما چون مشتی اسمال ها هم هستند. تو خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل!
با درود بر دوست عزیزم که شور و شرارهایش مرا یاد جوانتر بو.دن هایم می اندازد
جناب ابریشمی عزیز درود بر شما
تا سطر دهم نوشته ، بحث مناسبت و بلکه تطابق ماهیت و وجود را طرح کرده اید که عیناً با مباحث صدرا یکی است. اما از سطر دهم یک دفعه بحث هیدگری می شود و نقد نگاه انتیک را پیش می کشید. بدون هیچ توضیح و هیچ مقدمه ای. بحث هستی شیء هیچ مغایرتی با بحث از هستی لابشرط ندارد. حتی بحث انتیک هم هیچ مغایرتی با بحث انتولوژیک ندارد. این که مدعی بحث انتیک یکسره بحث انتولوژیک را کنار بگذارد. ای کاش در بحث زبان ، تصریح کرده بودید که این هیدگر است که زبان را «خانه هستی» می خواند. جز با این حال نوته جذابی بود. احتمالا در جستجوی نخ این تسبیح مورد بحث شما باید در پرسش از موجودی که هستی برایش مسأله است بگردیم؟ نظر شما چیست؟
درود بر تو ای دوست بزرگوار اندیشهگر و خوشقلم!
چند نکته به ذهنم آمد که در واقع یک نکته است اما از چند زاویه:
1)چنان که در پاسخ به افسانه آوردم؛ من تمامی تاریخ هستیشناسی سنتی را هرمنوتیک بدگمانی در پرانتز گذاشتم. البته به قول شما براکتینگ ناشدنی است و به قولی دیگر، هر اندیشهای به هر اندازه منحط؛ لاجرم خالی از هستی و هستیشناسی نمیشود. پس لاجرم در طرح نخستین پرسشهایم، رگه ای از آن اندیشه ها نیز آمد..
با این همه نمیخواهم بحث خود را به دنبالهی تاریخ هستیشناسی سنتی (که هستندهشناسی بود) پیوندی آشکار زنم؛ چه اینکه باب تفاسیر بیرونمتنی و کژ-فهمی چنان باز میشود که ره به هیچ راه نمیبرد، چه رسید به مقصد!
در باب هایدگر هم البته، حق با شماست. اما میپسندم اگر اندیشهام جایی هم به هایدگر یا نیچه یا دیگران رسید، باز سکوت کنم. اگرچه اینان هستیشناس سنتی نیستند، اما این بار خود متن من با هرمنوتیک بدگمانی کلامیون ( که بیشتر روششناسی کلامیون است تا هرمنوتیکشان)، با چشم بسته، خوانده میشد. ترجیح میدهم بریده از کل تاریخ فلسفه با خود واژه پیش رویم، گمانم خود هستی آشکارکننده و خود-آشکارگر تر از یک تاریخ اندیشه خواهد بود.
2) باید بگویم که تسلطی بس ستودنی در هایدگر دارید و به ژرفایش راه بردید. کمتر کسی را دیدم که دوگانههای هایدگر (چون اونتیک-اونتولوژیک یا اگزیستانسیل-اگزیستانسیال یا تویدستی-بیروندستی و...) را نه چون دوگانهی منطق بفهمد. اینها دو گزاره متضاد و جمعناشدنی نیستند، بل دو رویکرد به یک موضوع اند که یکی اصالت فلسفی-به معنای هایدگری- دارد و دیگری نا اصیل.
چیزی بسیار شبیه به خوار داشت و پاس داشت نیچه.
این که شما این دقیقه را در نظر دارید، کار مرا در پاسخ به پرسش تان ساده میکند:
درست است که در نگاه صدرایی که سنخ هستی را یکسره فرا-دستی میگیرد و از اشیا تا واجب را در یک طیف مینشاند، اما اگر کمی در پرسشهایم ژرفتر بشوید خواهی دید که من از هستندهای تو-دستی و اونتولوژیکی آغاز کردم: از زبان و معنا!
درست است که در گذار از یک سطر به سطری دیگر، از فراز بیش از چهارصد سال و هزاران کیلومتر جهیدم؛ اما نه جهشی بی وجه..
من پی روشن کردن معنای هستی بودم، پس شناختن هستنده برایم نمیتوانست که پاسخ قانع کننده شود، نه آنکه پاسخ نادرست باشد، این پاسخ شناختن معنای هستی را به این پرسش تحویل میکرد: معنای هستی کدام هستنده؟ و در واقع معنای کدام هستنده؟
پس مرا یکسره از مقصودم دور میکرد. من اگر پی یافتن اصالت به معنای منشا اثر میبودم؛ پاسخ صدرایی کفایت میکرد، اما من نه اثر را که یک مفهوم اونتیکی است؛ که معنای زبانی را که اونتولوژیکی است میخواستم...
پس لاجرم از صدرا هم عبور کردم.
از طرف دیگر در این متن، همچنان بر هستی هستنده های اثر دار یا اونتیکی و فرا-دستی؛ تاکید دارم و تا پایان متن بر آنم که اینان را در پرسش هایم تکرار کنم. پس من نفی مطلق نگاه اونتیکی نکردم، فقط نابسنده بودن این نگاه در اونتولوژی نفی کردم و گفتم:
شناختن هستی چون شناختن خود هستنده، ما را به "معنای هستی" در زبان نمیرساند..
چنانکه می دانید، بحث اونتیکی اگر با آغازگاهی اونتولوژیکی طرح نشود، اونتیکی میماند، اگرچه یک رگه اونتولوژی لاجرم در آن هست، اما این رگه به خودی خود آشکار نمیشود... که اگر میشد، پس از قرنهای زبانورزی معنای هستی روشن تر میشد و تصور بشر از هستی کامل تر...
اما حالا هیچ اثری از حتا "ضرورت طرح پرسش از معنای هستی" در میان ما نیست! جز شما دوستان اندیشه ور، بی شک فراوانند کسانی که این متن مرا بیمعنا و بازی با الفاظ و شعر سرایی بدانند که سخت ناسفته است...
پس باید نقد اونتیک و نگره ی اونتیک را آغاز کرد، نه با رد تمامی این مقوله! که با آشکارسازی رگهی اونتولوژی که سالها به آن نا آگاه بودند، اما به تمامی محاط در این محیط بسته ماندند...
3) میدانید، من خود به این نبشتهام سخت بد-دل و منتقدم. اصلا چیزی که میخواستم نشد و بیشتر تمی کلیشهای یافت! دوست داشتم مساله را جدی تر واگویم اما بیشتر شبیه حاشیه نویسی های پراکنده بر هستی و زمان شد... واقع امر آن است که در هستی و زمان با نویسنده ای رویاروییم که تاریخ فلسفه و اندیشه را به جد واکاویده.. اما من از یک راوی هر-روزینه آغازیدم که جز زبانش و تجربه هایش چیزی ندارد، پس اگر هایدگر هر گامش را با آن پشتوانه بر میداشت، من باید برای هر گام هایدگر هزاران گام بدوم تا هر گزارم کمی روشنتر باشد...
انتخاب دازاین هایدگر برای ما و خاک فلسفه ما که هنوز حتا کوژیتوی دکارت هم در آن به دنیا نیامده، بسیار سنگین است و نفهمیدنی... نمیگویم باید انتخاب دیگری کرد یا تمام فلسفه غرب را باز شرح کرد، سخن بر سر این است که باید چنان پیش رویم که همچون خود هایدگر، التزام برگزیدن دازاین را بیابیم... تا چنین نکنیم کل بنای فکری ما بی مبنا و پا در هوا میماند...
این گام حساسی است که اگر ضرورت و معنای آن به درستی به پارسی فلسفیده نشود، تمام هرمنوتیک هایدگری نفهمیدنی باقی میماند..
اگر بتوان این مقوله به قوت تبین کرد، دیگر کسی پیدا نمیشود که هرمنوتیک را همان تقسیر به رای بخواند!
پس مهمتر از انتخاب دازاین، بررسیدن لزوم رسیدن به دازاین است که اگر انجام میشد، سرنوشت هرمنوتیک در ایران بسی بهتر از این می شد...
خود هستی و زمان این کار را خوب پیش برده، اما باید برای پارسی کردن این "متن برگردانده شده از آلمانی" باید بسی بیشتر تلاش کرد....
تجربه ی فلسفی (البته بدون کلامی گری های رایج) ما و به ویژه برهان صدرایی صدیقین بسیار راهگشاست، اما باید سایه ی سنگین کلام و ذات باری و واجب الوجود را از آن پیراست تا کار ما مهیا شود، این چیزی است که این روزهایم را سخت درگیر کرده..
ایده ی اصالت وجود و ادراک ذاتی ما از آن، که در این برهان نهفته، گامی است بس جدی برای فهم دازاین....
اما کار بسیار میبرد که این ایده را از آن زمینه ی کلامی برگرفت و در بافت مساله ی هستی نشاند....
آقای ابریشمی عزیز چند غلط تایپی
مگر این که مدعی بحث انتیک یکسره بحث انتولوژیک را کنار بگذارد. ای کاش در بحث زبان ، تصریح کرده بودید که این هیدگر است که زبان را «خانه هستی» می خواند. با این حال نوشته جذابی بود
در این نوشته شاید روی کلامم باسخ به "سوفیا " باشد اما بی گمان بسیارند کسانی که از این زاویه سقراط را سقراط کردند!
آنان که سقراط این نماد فروشد بالندگی و والاسالاری را منجی یگانه ی اندیشه های آزادی خواهانه میدانند بایستی در برابر این دادگاه من پاسخ گو باشد : تا به حال کدامین بیداد در روی زمین به پای این معادله ی عقل = فضیلت = سعادت سقراط می رسد؟!و آزادی را به بند کشیده است؟!
برای اینکه بدانیم سقراط در تعیین تکلیف ، اعمال زور و نادیده گرفتن اختیار و اراده ی انسان تا کجا به بیراهه می رود ، باید تارهایی را که با وسواس بر گرد آرمانشهر خود تنیده است دقیق تر بنگریم .
او نخست « فیلسوف راستین» را بر اساس دلایل خود و درست بدان سان که در نظر دارد تعریف میکند و سپس زمام امور کشور را به فیلسوفان می سپارد.سقراط بر این باور است که اگر فیلسوفان از اراده ی مملکت و هدایت جامعه سر باز زنند باید آنان را به قبول این وظیفه وادار کرد و اجازه نداد که به میل خود ، زندگی کنند. توجیه او برای این رفتار مستبدانه این است که : فیلسوفان مورد نظرش کسانی هستند که تحت تعالیم او به دیدار «خود نیک» نایل شده و در اثر تربیت او به چنین مقامی رسیده اند. پس فیلسوف یعنی دست آموز!
در اینجا چند نکته قابل بررسی است.پیش از هر چیز باید گفت : صاحب قدرت، کسی است که قدرت را خود به چنگ بیاورد، نه اینکه دیگران، او را به قدرت برسانند. کسی شایسته ی فرمانروایی است که پشتوانه ای جز اراده و همت خود نداشته باشد. آن کس که از زمامداری، بیزار است و به سرنوشت ملت، وقعی نمی نهد و سیاست را در باورش ارجی نیست، چگونه میتواند بر اراده ی امور، مسلط شود و کشتی طوفان زده جامعه را به ساحل برساند؟ اما سقراط تاکید میکند و اصرار می روزد که فردی کاملا با همین ویژگی که بر شمردیم، برازنده کشور داری است! بعید نیست که این سخن نیز از طنزهای سقراطی باشد. به راستی آن گوشه نشین و عزلت گجزین را که « ایده نیک» به خود سرگرم کرده و پیوند از هر کس و هر چیز بریده و جز به لذت خود نمی اندیشد با زمامداری جامعه چه کار!
وانگهی اگر دسترسی به ایده ی نیک، هدف غایی بشریت است و رسیدن به این کمال ، فیلسوف را از زندگی اجتماعی و هرگونه اشتغال زمینی باز می دارد و شخص را اینهمه «شخصی» میکند ، پس برای چه فیلسوف رستگار را باید از توجه به سعادت ابدی، محروم کرد و به کاری گماشت که از او بر نمی آید؟
پرسش بنیادین دیگر این است که : سعادت را مگر می توان با زور و اجبار، به افراد جامعه تحمیل کرد؟ آیا زور و اجبار و تحمیل با سعادت در تضاد نیستند؟ « سعادت همگانی» که دیگر اشتباه در اشتباه است. چه ، آنجا که همه سعادتمند باشند.هیچ سعادتی در کار نیست.
مورد دیگر « تمثیل غار » است. اگر از سستی ها و کاستی های آن چشم بپوشیم، تنها تصویر قابل تاملی که می تواند مورد بررسی قرار بگیرد، چنان که سقراط شرح میدهد ، به زنجیر کشیده شدن گردن و رانهای زندانیان است به گونه ای که یارای تکان خوردن و سر جنباندن نداشته باشند.
هر چند که جا دارد بپرسیم این زندانیان نگونبخت چگونه و چرا و به دست چه کس اسیر گشته و رو به دیوار غار در بند شده اند اما از این پرسش میگذریم تا بر نکته ای بزرگتر انگشت بگذاریم: سقراط با توسل به زور و فشار میخواست زندانیان را به سویی دیگر متوجه کند. این یعنی : از بندی رهاندن و به بندی دیگر کشاندن. پس موضوع « اسارت» همچنان باقی است.« به زور، آزاد کردن» توهمی است بیمارگونه. مهم نیست که انسان رو به کدام سو در غل و زنجیر باشد؛ آنچه اهمیت دارد: به زنجیر بسته شدن انسان است.
انسان ، آزاد است که در زیر گنبد نیلگون آسمان ، زندگی کند یا در غاری کوچک و تاریک، روزگار بگذراند.زنجیر و اجباری در کار نیست. اگر ذهن ما از بند اصل و فرع، رهایی یابد خواهیم دید که سایه هم میتواند در جای خود ، حقیقت باشد.
سایه ها گاه از موانعی که در مقابل نور قرار گرفته اند و سقراط آنها را حقیقی می داند، زیباتر و خیال انگیز تر و چه بسا حقیقی ترند.بستگی دارد که حقیقت را چه بدانیم.هیچ و پوچ شمردن سایه ها، بی ذوقی و بی انصافی است. سایه ها حرف می زنند، نگاه میکنند و هستی خود را دارند. گیریم که وجودشان وابسته به نور باشد ؛ مگر وجود ما و همه ی دیگر موجودات، وابسته به هزاران رشته ی ارتباطی در چرخه ی حیات نیست؟
سقراط می اندیشد که انسان به این دلیل، بدی میکند که خوبی را نمی شناسند و اگر بداند خوب و بد کدام است، بدی را از آن جهت که زیان می رساند فرو می نهد و خوبی را به خاطر سودمندی اش بر میگزیند.با همین تصور است که او به زور می خواهد انسان را به ملاقات « خود نیک» ببرد تا بدی برای همیشه ریشه کن شود.
او میخواهد مصالح و منافع انسان را فهرست کند و چون « برگه راهنما» به دستشان دهد تا به سعادت برسند!
به راستی در سخنان سقراط روان آدمی ، پاره پاره تجسم میشود. او بر این باور پای می فشارد که بخشی از روح انسان، خرد می ورزد و رو به تعالی دارد و بنابراین قرین حقیقت است اما بخش دیگر به سبب جهل ، در نشیب گمراهی فرو میغلتد و به پستی میگراید. لازمه ی سعادتی که سقراط برای بشر طرح ریزی میکند : چشم و گوش بسته و روان خواب آلوده است! او برای رسیدن به هدفش یعنی برپایی آرمانشهر، نیازمند مردمانی ست که از کودکی ، عنان خود را به دست او بسپارند و فقط و فقط چیزهایی را ببینند و بشنوند که جواز دیدن و شنیدن آنها را موسس جامعه از قبل، صادر کرده باشد.
سقراط همه ی اصول و قواعد و قوانین را در شهر فرضی خود جا میدهد و سپس شهروندان را میخواهد داخل کند! به راستی کدام اجتماع انسانی را می توان اینگونه چون موجوداتی تسلیم و بی اراده، به بند کشید و محصور کرد؟
اینها اشاراتی کوتاه اما عمیق از اتهامات اوست ! به راستی زمین به خود میلرزد آنگاه که دانشواران ادعا میکنند نوشیدن شوکران توسط سقراط گام نهادن در راه آزادی بود! حرف های بسیاری دارم ، باز خواهم گشت.
جدا از اینکه بخواهم سخنت را بپذیرم یا رد کنم(که البته میپذیرم)، باید بگویم این نبشتار یک تحلیل بینظیر گفتمانی-تبارشناسیک بود و سطحی همپایهی تبارشناسی های فوکو و نیچه داشت...
در وضعی که ما حتا ترجمهای درخور هم از یک متن تبارشناسانه نداریم، یک متن اصیل پارسی با این سبک، برایم بینظیر بود...
و به همین دلیل هم این سخن را پذیرایم، پذیرفتن یک تبارشناسی، پذیرفتن یک سخن علمی نیست، چیزی نیست که بتوان از آن نتیجه ی منطقی بیرون کشید، یک متن تبارشناسانه خودبسنده و خودتاییدگر است..
ما نیاز به ردزنی تبار منحط اندیشه ی سقراط داریم؛ اگر دست کم بخواهیم نیهیلیسم خود را تشخیص دهیم
سلام علیکم.
گفته ای:
«اندیشه در پرسشهای بالا، نخستین گام یک حرکت جدی هستیشناسیک است»
اگر مطمئنی یا گمان می کنی که «هستی» (یا «وجود») خدعه ی فیلسوفان سابق بوده و فیلسوفان لاحق هم تا هم امروز نفهمیدند چی به چی است، این «حرکت جدی ی هستی شناسیک» که گفته ای، آیا یعنی شناختن ِ هستی، به صورت قدم زدن در مسیر پروژه ی فلسفی ـ عقلانی ی نفی مفهوم هستی و یا اثبات بی معنائی ی مفهوم هستی؟ توضیح می دهم:
اگر فرضاً عبارت «حرکت جدی ی خداشناسی» از فیلسوفی خداناباور شنیده شود، آیا قاعدتاً معنای عبارت او «حرکت جدی برای اثبات باطل بودن مفهوم خدا» نیست؟ حال، «حرکت جدی ی هستی شناسیک» یعنی چی؟ خصوصاً با مقدمه ای که در این نوشته گفته ای.
درود بر سید دوست داشتنی؛
نگاه من به هستی و وجود، از گذشته تا کنون تحولی داشته که پیش از این شرحش را در کامنت های بلاگ مشتی اسمال گفتم...
این تحول پیوستاری منطقی بود، چیزی که مرا از کنار گذاردن وجود، به عطف نظر به آن کشاند..
من البته هنوز هم وجودشناسی سنتی را ناکارآ و نابسنده (و نه خدعه) میدانم؛ اما این غیر از لزوم یک وجودشناسی و بازاندیشی در آن است...
البته من با این نوشتارها، سر جدال با وجودشناسی سنتی را هم دارم، اما این که وجود را یکسره بی وجه بدانم، بی شک چنین نیست.
افسانه ی عزیز با درود.
من گمانم این است که شما ؛سقراط؛ ( داخل گیومه) را با سقراط اشتباه گرفته اید و درست به همین خاطر است که با تعریف معادله ی بالا سقراط افلاطونی را با سقراط به دنبال نیچه اشتباه گرفته اید. من نیز هنگام خواندن کتاب اراده ی قدرت نیچه چنین می اندیشیدم اما با تامل دریافتم که آن چه نیچه در مورد سقراط می گوید همه ماجرا نیست. در این انلاین نویسی نمی توانم مطلب را شرح کنم. پس قول می دهم که مطلب بعدی وبلاگم را در این مورد بنویسم. به هر حال گمانم این است که از سقراط تا الهیات شکنجه ی دوست عزیزم جناب ابریشمی راه درازی است.
مختصر عرض می کنم. بر خلاف دیدگاه نیچه این سقراط نبود که افلاطون این زیباترین رستنی عهد باستان را تباه کرد بلکه این افلاطون بود که سقراط را چنان تحریف کرد که بتواند با سخن ساز کردن در مورد فیلسوف شاهان و پی ریزی نظری گونه ای حکومت توتالیتر راه را بر شدن و دگرگشت جامعه بربندد زیرا می پنداشت جامعه ی شونده هیچ سنخیتی با ثبات ایده ی نیک ندارد.
فعلا بدرود
اوه! داشت یادم می رفت. نیچه هم بر ان بود هر گونه شکوهی تاکنون کار جامعه ی ؛مهان سالار ؛ بوده است. و صد البته نیچه هم بر ان بود که بردگی یک ضرورت است. حال ان که سقراط غیر افلاطونی معتقد بود حتا بردگان هم می توانند بیاموزند و در شرایط مناسب حتا به درک مثال نیک هم نائل آیند. این سخنان البته به ضدیت با نیچه اقامه نشده اند. چون من خود یکی از دوستداران نیچه هستم اما ان که هماره شاگرد می ماند آموزگارش را چیزی بسزا ارزانی نمی دارد!
سوفیای عزیز؛
با آنکه سر گفت-و-گو با افسانه را داری و مخاطب سخنانت نیستم، اگر اجازه دهی در بحث شما وارد شوم و نکاتی را بگویم:
1) شما گفتید:
" به هر حال گمانم این است که از سقراط تا الهیات شکنجه ی دوست عزیزم جناب ابریشمی راه درازی است..."
بگذار تا کمی در تبار الهیات شکنجه و سقراط، مته به خشخاش بگذاریم و سقراط را یا سقراط افلاطون را با بدگمانی بخوانیم. چرا باید هر هنر و فن تفسیر و نقد ادبی را به کار بست تا سقراط را سقراطی آزاد و آزاده خواند؟ دست به دامان تمایز راوی/مولف فوکو شد و سقراط را تبرئه کرد؟
خود سقراط که مرد، پس مهم نیست که چه بود و چه نیت داشت. آنچه از او ماند، چه طرفی برای ما برمیبندد؟
در حیاتستیزی و جدلخواهی او، پژواک اعترافگیریهای تلویزیونی ج.ا.ا را نمیشنوی؟
حقیقتی که سقراط میخواست گوشهامان را با آن باز کند، رفتاری بس نزدیک دارد با حقیقتی که بازجو میخواهد با آن ما را به راه راست هدایت کند.
نمیدانم بازجویی عقیدتی کشیدی یا نه، اما من کشیدم. حقیقتی که زیر توهین ها و چشم بندهای اینان بر من خود را آشکار کرد؛ حقیقتی بود که از دیالکتیک سقراطی بازجو میآمد! از جدل و تناقضنمایی در سخنان من؛ از نتیجهگیری های سقراطی از سخنان من و گذاردن سخن نگفته در دهان من...
این حقیقت برابر صدق است و ضد کذب، این حقیقت که ذاتش در نفی "آنچه در نگاه نخست به نظر میآید"، این حقیقت ضد پدیدار و مثالی؛ همانی بود که بازجو میگفت و سرانش در رسانه و کوی و برزن...
این منطق لنگ که زادگاهش برتری صدق بر کذب است، این منطق که فراموشیدن آلثیا(نامستوری) و پدیدار است و دگردیسیدن لوگوس به لاجیک، مگر پدری جز سقراط دارد؟
از دیالکتیک سقراط تا الهیات شکنجه؛ راه دوری نیست. چند ایستگاه تاریخی این دو را به هم میرساند: کشف نفت، کشف اورانیوم و کشف باطوم!
تا زمانی که نخواهیم چشم بر پدیدار بگشاییم و حقیقت را چون آلثیا بفهمیم، حقیقت و خدا، دو دال بی مدلول تاریخ؛ در اندیشه و عمل جولان خواهند داد.
شاید تقصیر را بیش از سقراط، در تاریخ خونین دین ببینی. اما من از رستنگاه معرفتی این خونریزی میپرسم، از آن دیسکورسی که مجال میدهد سخنی را نفهمیده و «نَزیسته»، فقط از باب ناسازگاری صورت اش، با باوری دیگر یکسره منکر شد...
اینجا، نیهیلیسم و جهانستیزی سقراط بسیار پیشتر از تئوری های افلاطون است. بحث نه بر سر توتالیتاریسم نهفته در «جمهوری»، که بسی پیشتر از اینهاست...
در آن جایی که سقراط آتنیان را به جدال میطلبید و باورها و سپهر زیستشان را به انکار مینشست، چه آنکه بویی از "حقیقت" نبرده...
شکنجه جایی مجال ظهور دارد که حق و حقیقتی نادیدنی و فرا پدیدار، شکنجهگر را به خشونت بخواند، خشونتی که بر قربانی اش، آشکار سازد آن حقیقت بالاتر را...
در میدان جنگ، جنگجو میجنگد؛ شکنجه نمیکند. چون عملش ناگزیر است؛ اگر نزند و "دفاع "نکند، میخورد و میمیرد. پس مطلق خشونت شکنجه نیست. آنچه شکنجه را شکنجه میکند دو چیز است:
نخست) حقیقتی فرای جهان نمود و حس که چشم همگان بدان باز نیست.
دوم) جدل و جدلکاری. اینکه انسان پیش رویت را به جدل بخوانی و آن حقیقت ناپدیدار را برایش بنمایانی. جدل سقراط اگر به جد گرفته شود، که افلاطون به جد گرفته؛ تا شکنجه فقط "قدرت سیاسی و ابزار" را کم دارد. چیزی که الهیات ج.ا.ا به اندیشه ی سقراطی بخشیده...
"حقیقت ناپیدا"ی سقراط که حتا خودش نیز اعتراف به نداستنش میکرد؛ تباری سخت یگانه با "خدایی" دارد که بازجو نیز به نداستنش سخن ساز میکند..
نیهیلیسم شکنجه بسی ویرانگر تر از خشونت آن است-چه آنکه نیهیلیسم شکنجهگر را به خشونت عریان میخواند- این نیهیلیسم را سقراط به بشر ودیعه داد؛ وَه که چه هدیه ی شومی...
2)در باب برده و بردهداری؛ سخن بسیار است که ما را بحث بالا دور میکند. پس به همین بسنده میکنم:
برده در کلام نیچه، پژواکی بس گسترده تر از سقراط و افلاطون دارد. نسبت بردگی نزد نیچه، با مهین سالاری. نسبت دو گزاره ی متناقض و جمع ناشدنی نیست. نسبت دو ضد است که از هم بر میآیند...
مگر همو نبود که میگفت: هر مفهومی از ضدش برساخته میشود. تبارشناسی اخلاق را بنگر، بردگان آیا هماره برده میمانند؟
گذشته از این، نیچه نه از ضرورت برده داری، که از ضرورت اخلاق بردگان میگوید که خواه ناخواه؛ در مقابل اخلاق مهان سالار زاده میشود.
این که دیگرانی این سخن را نخواندند به پای نیچه نیست، از کوری خودشان است.
سرتاسر کلام نیچه، روحیهی آزادگی بشر است؛ حتا فراروی حقیقت سقراط ساخته و خدای دین ساخته...
میشود با همان بدگمانی که سقراط را تبارشناسی کردم، نیچه را تبارشناسی کرد؛ اما این نفی نیچه نیست، چه آنکه سخن نیچه جز همین "تبارشناسی" نیست...
سوفیا
سخن از سقراط در میان است و نیز افلاطون! چه این استاد و شاگرد،جان در یک قالب اند.چه کس به درستی می داند که سر و کارما با کیست؟ افلاطونی که از زبان سقراط ، سخن میگفت و یا سقراطی که با زبان افلاطون، به سخن در می آمد؛ یا شاید هم این و هم آن. بیشترین نقد من بر « جمهوری» است آنجا که روان هر دوی این بدذاتان خوب خود را نمایان می سازد! در «جمهوری» سقراط ، روای است و افلاطون نویسنده! ما با چه روبروییم؟ با یک در آمیختگی و به هم پیوستگی شگرف، با یک سقراط /افلاطون، با چیزی غریب که شاید خوش داشته باشد « سقراطون» بنامیمش تا شگفتی اش کامل تر شود.
افلاطون در نوشته های خود از سقراط ، یک قهرمان همیشه پیروز در میدان گفت و گو ساخته است، چهره ای شاخص و برجسته که دلها را می رباید و مسحور میکند؛ سخنور زبردستی که هر فیلسوفی در برابر او سپر می اندازد – تا مردم ساده را چه رسد. اما خواست سقراط ، در تمام گفته هایش و مبارزه اش با هنر و شور پرده از این حقیقت بر می دارد که او چندان هم توانگر نبود که موانع و مخالفان خود را داشته باشد. در پشت درهای بسته ی آرمانشهر او چنان گوهرهای کمیاب و ارزشهای گرانمایه ای به جا مانده اند که می توان گفت : شهر از درون مرده است و زندگی را در بیرون از شهر باید جست.
افلاطون در تمام « جمهوری» در مقام نویسنده و شاید حتی راوی مرتب با تکرار و تلقین عباراتی تحسین بر انگیز که در پایان هر جمله از سقراط می آورد خوب دست خودش را رو میکند! او میخواهد به دوش خواننده بگذارد که این سخنان را حقیقت مطلق بدانند و همه را بی چون و چرا بپذیرند! از جنبه روانشناختی اینهمه مهر تایید زدن بر انگاره های سقراط، گونه ای ترفند برای دزدین عقل خواننده است !
و اما در مورد آنچه در خصوص نیچه و شاگردانش میگویی : این فهم از آن جمله بسیار اشتباه است! نیچه خود در ابتدای کتاب فراسوی نیک وبد اشاره میکند اندیشه اش تمام اندیشه اش «پیش درآمد فلسفه آینده» است، یعنی آنکه تمام آن کتاب مقدمه ای است برای نوع جدیدی از فلسفه ! یا حتی زرتشت این نماد بزرگ فلسفه نیچه خود تنها «بشارتگر آنچه در راه است» می باشد!پنیچه خود بعد از آنکه شاگردانش به یاران و سپس برادرانش تبدیل میشوند می گوید: از سرمشق من پیروی کنید!پس کار من به عنوان یک رهرو تنها میتواند افزودن بر این نوع از فلسفه باشد چرا گمان میکنید باید از سر و کول فیلسوف بالا رفت و همواره با تیغ انتقادهای بیهوده روده درازی کرد و اسمش را گذاشت فلسفه نو؟
با سلام بر دوستانم من در حال اندیشیدن در موضوع مورد بحث و کم و کیف ان هستم تا چند روز دیگر پست جدیدم را تقدیمتان می کنم با سپاس از هم اندیشی تان.
جناب آقای ابریشمی درود بر شما . مطلبی عرض کردم ، نمی دانم چرا ثبت نشده .
دو نکته را می خواستم طرح کنم. به نظرم مدتی گیش در زمینه و زمانه پدیدار شناسی جمادی خواندم که هگل به شاگردانش توصیه می کرد که افلاطون را از منظری کانتی بخوانند. به نظرم کا فلاسفه و عرفای ایرانی را باید این گونه خواند . چرا که این دو گونه ای باز تولید آرا نو افلاطونی است. دیگر که باید بر نگاه انتیکی بیشتر گای فشرد . ما سخت محتاج سوژه دکارتی کانتی و هوسرلی هستیم. البته تکمیل آن با هرمنوتیک هیدگری لازم است ، اما آن سوی کار را ما اصلا نداریم. همانطور که شما هم اشاره کرده اید. بدون سوژه بحث از دازاین و هرمنوتیک فلسفی بلا وجه می شود.