آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

فلسفه‌ی پارسی – بخش نخست

این روزها سخن از «جهانی شدن» است. تکنولوژی و رسانه مرزها را از میان برداشتند و گسست جغرافیایی دیگر با گسست آگاهی این‌همان نیست. چندی است مردم جهان از رفتار دیگرگونه‌ی هم متعجب نمی‌شوند و «تفاوت»ها را خطر نمی‌پندارند. عناوین کلان و گاه مبهمی چون «فرهنگ» و «آداب و رسوم» و «شیوه‌ی زیست»؛ نخست چیزی است که برای توجیه انسانی به تمامی متفاوت از خود، به کار می‌بریم.
اما برای پیوستن به این دهکده ی جهانی، چه باید کرد؟ جهانی‌شدن به چه معناست و لوازمش چیست؟
در سلسله نوشتارهای «فلسفه ی پارسی» برآنم تا از دریچه‌ای ویژه به این پرسش‌ها بپردازم و پرتوی نوری بر این کلان-مقوله‌ی نظری بیفکنم. البته رویکرد این جستارها، گرته‌برداری از تعاریف دانش‌نامه‌ای و باز-تولید مفاهیم کلیشه‌ای نیست و نگارنده بنای آن دارد تا این کلان‌مساله را به شیوه‌ای بررسد که مماس با درگیری های روز اندیشگی این دیار باشد. در اینجا پیش از آنکه بخواهم شما را با دادن اطلاعات از مفاهیمی آگاه کنم، می‌خواهم تا باب پرسش‌هایی را بگشایم که اندیشیدن در آن؛ به مثابه نظریه پردازی و مفهوم‌سازی، فضای گرفتگی فکری ما را بگشاید.

نسبت بومی‌بودن و جهانی‌شدن
پیش از هر نظریه‌پردازی برای پرسش «چگونه جهانی شویم؟»؛ لازم است کمی این عنوان کلان و گنگ را روشن کنیم. پنداری ناموجه و عوامانه از جهانی شدن چنین است: برداشتن تمایزها و همسان‌سازی مردم، از هر نظر.
این پندار، به ویژه در کشوری چون کشور ما، نه تنها میان عوام که حتا در رسانه‌های جمعی باز-تولید و باز-آموزی می‌شود. مهم‌ترین نکته در این تعریف از جهانی شدن به مثابه تمایز-زدایی، بیان گونه‌ای هشدار است. این که ای مردم! هشیار باشید که می‌خواهند با جهانی شدن، هر آنچه دارید از شما بستانند و شما را مانند خودشان کنند!
چند نکته اما در این بین، گفتنی است: نخست اینکه، فاعل این جمله کیست؟ چه کسی بنای آن دارد تا ما را از خود بی‌گانه سازد؟
دوم آنکه، در اصل چه کسی توان این همسان‌سازی را دارد و می‌تواند چنان در ما نفوذ کند که ما را از ما بودن خود، دور کند؟
دیگر آنکه، کجای این گیتی گسترده، با جهانی شدن، جملگی داشته‌های خود را از کف دادند که ما جهانی‌شدن را چنین تعریف می‌کنیم؟
می‌بینید که با این تعریف از جهانی‌شدن، فقط بر ابهامات ما افزوده می‌شود و مفاهیم ذهن‌ساخته، جای حقایق بیرونی را می‌گیرد.
این درست است که در فرآیند جهانی شدن و پیوستن به کل؛ هماره تغییراتی خواه-ناخواه پدید می‌آید، اما نه این تغییرات بر مبنای الگویی از-پیش-برنامه‌ریزی شده‌اند و نه حتا پیش‌بینی پذیرند. همچنین، هیچ‌گاه دیده نشده که این تغییرات به همسان‌سازی محض بیانجامد و حتا برساخته شدن گسست‌های عمیق و مفهوم «تمایز»، خود از ملزومات جدی جهان امروز شده؛ جهانی که در حال جهانی شدن است.
بگذارید جهانی‌شدن را از جایی تحلیل کنیم که در آغاز این نوشتار به آن اشاره کردیم: از رسانه و تکنولوژی و آگاهیآکببیبربیبطیل. رسانه‌ها و تکنولوژی‌های ارتباطی؛ محدودیت مکانی-جغرافیایی را از ساحت آگاهی ما زدودند. نه به آن معنا که آگاهی ما بر کل جهان سایه‌گسترده؛ بل به این دلالت که دیگر مکان، همچون قیدی نیست که آگاهی را محدود سازد.
با این رویکرد می‌توان جهانی شدن را همچون گونه‌ای گسترش آگاهی دانست. در این گسترش آگاهی و داده‌هاست که ما خود را با پرسش‌های نو رویارو می‌بینیم و سنت پیشین خود را به پویایی و تغییر وا می‌داریم. چه بسا که در این روند، از-خود-بی‌گانگی و بدل شدن به فردِ منتشر(
Das man) روی دهد و چه بسا چنین نشود. پس ذات این پدیده را نمی‌توان تهاجم و از-خود-بی‌گانگی خواند. اینها پدیده‌هایی جدایند که کار بر آنها، مجالی جدا می‌خواهد.
پس با تقریبی مناسب، جهانی شدن را همچون بسط ساحت آگاهی و زدودن قید مکان از محدودیت های آگاهی می‌توان تعریف کرد. جهانی شدن، همچون پیوستن آگاهی جزیی به کل آگاهی ها و نسبت برقرار کردن میان اینها.
هماره رابطه‌ای دوری میان، جزء و کل برقرار است. جزء به این دلیل جزء است که قسمتی از یک کل است و کل به این دلالت کل می‌شود که جمعی از تمامی اجزا ست. بنابراین همیشه نسبتی پویا میان جزء و کل برقرار است و بدون داشتن تصوری از هر کدام؛ دیگری برای ما مفهوم نخواهد بود.
جهان به مثابه یک کل از جمع خرده‌فرهنگ‌هایش؛ جهان می‌شود و چنانچه فزهنگی را به تمامی از آن حذف کنیم، از جهانیتش کاسته می‌شود.
جهانی شدن، برقرار ساختن نسبت میان تمام فرهنگ‌های جهان است وآگاه شدن مردمان این فرهنگ‌ها از فرهنگ دیگری. جهانی شدن، تعریف یک قالب یک شکل و یگانه، برای همگان نیست، فراموشی سنت و خویشتن خویش نیست؛ بلکه روشن کردن تکلیف و فهم جایگاه یک فرهنگ، برای دیگر فرهنگ هاست، باز شدن یک افق آگاهی فراروی دیگر آفاق است و شناختن دیگری.

اگر جهانی شدن من، برقراری نسبت من با دیگری و دیگران است و فهمیدن آنان؛ پس بومی‌بودن و شناختن خود، فرآیندی است این‌همان با جهانی شدن. چه آنکه بومی‌بودن و شناختن من، یعنی دانستن نسبت و تکلیف من با هر چیزی جز-من. همانطور که در نسبت جزء و کل دیدیم، شناختن هر چه بیشتر یک جزء در گروِ شناختن بیشتر از کل است.

پس هر چه بیشتر جهانی شویم، تکلیف خویش را بهتر شناختیم و عناصر بومی‌مان را در بومی بودن و خود-بودنشان، درست‌تر به جا می‌آوریم.
آن کس که بدون دانستن نسبت‌ها و تمایزات خود با دیگری؛ آن را یکسر منکر شود یا یکسر بپذیرد، کفر و ایمانش فقط دو نام متفاوت بر یک چیز است. داشتن و دانستن دیگری، عین داشتن و دانستن خویش خواهد بود و به بیان هایدگری، فراموشیدن خود، عین فراموشیدن جهان است.

فلسفه‌ی پارسی؛ همچون فلسفیدن ما
با نظر به نگرگاهی که در بالا در باب جهانی‌شدن و بومی‌بودن ارائه شد، اما در می‌یابیم که این دو مساله به شکلی ناکران‌مند و پایان‌نیافتنی هماره مساله‌ی بوده و هستند و خواهند بود. چه آنکه نه فرهنگ ما تک‌ساحتی و ایستاست و نه فرهنگ دیگران.
پس به گستردگی تمام ساحات فرهنگی از سویی و دگرگونگی‌های فرهنگ‌ها از سوی دیگر؛ نیاز به باز اندیشی در باب نسبت خود و دیگری داریم. با این وصف؛ نه نسخه‌ای نهایی و فرا-تاریخی برای این مساله می‌توان یافت و نه می‌توان به آن نپرداخت، که در هر دو صورت، ما و سنت ما همچون سنگواره‌ای از یادها خواهیم رفت و چیزی از ما باقی نخواهد ماند.
در اینجا گستره‌ی نامتناهی فرا-روی خود را تناهی می‌بخشم و از میان بی‌نهایت مقوله‌ی فرهنگ؛ فلسفه را برمی‌گزینم و در باب بومی/جهانی بودن آن کمی تامل می‌کنم.

فلسفه را نمی‌توان تعریف کرد و اگر می‌شد چنین کرد، به هیچ رو مطلوب نبود. نمی‌دانیم و هیچ‌گاه نمی‌دانستند که فلسفه باید چه باشد و چه نباشد؛ تنها می‌شد گفت: فلسفه هماره افقی نو فرا-روی ما می‌گشاید.
توجه کنید، این نه تعریف است و نه روشن. تعریف نیست چون هیچ‌گاه مفهوم افق نو، روشن نیست. اگر پیشاپیش بدانیم یک چیز نو چیست، دیگر نو نیست. تنها به وجهی سلبی می‌توان گفت به دست آوردن اندیشه‌ای که تا به حال نداشتیم. و البته این که آن اندیشه چیست، هماره مبهم است و باید مبهم بماند؛ پس فلسفه که خودِ اندیشه ی نوست هم گنگ و ناروشن می‌ماند.
با این وجود، این گنگی ما در یک تاریکی مطلق نیز رها نمی‌سازد. ما همیشه تاریخی از فلسفه و متون فلسفی و اندیشه‌های فلسفی داریم که در جایگاه و زمین و زمان خود؛ عین گشودن افقی نو به بشر بودند. نتیجه آنکه، نخستین دلالت روشن واژه ی فلسفه برای ما، همیشه تاریخ فلسفه خواهد بود.
این به معنای یکی انگاشتن فلسفه با تاریخ فلسفه نیست، همچنین به این معنا هم نیست که برای فلسفیدن بسنده است تا تاریخ فلسفه بخوانیم.
بحث بر سر این است که برای فلسفیدن همچون گشودن افقی نو، سنت فلسفی پیشین هماره ما را یاری می‌دهد و مایه‌ی کار به ما می‌دهد. چه آنکه یافتن دلالت واژه ی نو در «افق نو»؛ تخته بند داشتن و دانستن «افق‌های پیشین» است.

فلسفه اما قیدی دیگر نیز دارد. این درست است که گشودن یک افق نو ذاتی فلسفیدن است، اما فیلسوف ابزاری ویژه نیز داراست. شاید یک نقاش یا موزیسین یا سیاست‌مدار یا هر کس دیگر نیز، افق نو بگشاید؛ اما فیلسوف در "زبان" است که چنین می‌کند. واژگان و مفاهیم، جدی‌ترین ابزار کار فیلسوفند و به بیانی دیگر: فیلسوف در زبان است که می‌فلسفد.

حال اگر بازگردیم به صورت مساله جهانی/بومی بودن، باید پرسید: چگونه فلسفه را باید بومی/جهانی خود کنیم؟
پاسخ هر چه باشد، ایستا و برایِ همیشه نخواهد بود. حتا باید گفت پاسخ در اینجا بی‌اهمیت است. مهم رویکرد پرسمانیک(پروبلماتیک) به این پرسش است و درگیری همیشگی با آن. در اینجا، هنوز باید مساله را روشن و "مساله"تر کرد.
همچنان که پیشتر گفتم، فلسفه در زبان می‌فلسفد. پس بی‌وجه نیست اگر، فلسفه ی خود را پیش از هر چیز «فلسفه ی پارسی» بنامیم. برگزیدن این نام، دلالتی گمراه‌کننده دارد، دال بر این که برای فلسفیدن باید تنها به منابع پارسی بسنده کرد و هر چیز خارج از این، فلسفیدن ما نیست.
اما باید توجه داشت که پارسی در اینجا، اشاره به زبانی روزمره است که در آن می‌اندیشیم و فکر فلسفی خود را لاجرم در آن ارائه می‌دهیم.
هر فلسفه‌ای اگر بخواهد نزد ما فلسفه شود و فلسفیده شود، ناگزیر است به پارسی در آید. گذشته از آن، اگر فلسفه بخواهد گشودن افق نو باشد، نمی‌تواند که در بند منابع محدود بماند و فراتر از آن نرود. پس هرچند وصف پارسی، در فلسفه‌ی پارسی رهزنی می‌کند؛ اما موصوف فلسفه، اجازه چنین برداشت نادرستی را نمی‌دهد.

پرسمانیک(پروبلماتیک) فلسفه ی پارسی، با نظر به تحلیلات بالا، چنین تعریف می‌شود:
نسبت برقرار کردن با اندیشه ی فلسفی در تاریخ فلسفه، با زبان و مفاهیم و واژگانی پارسی.

در این پرسمان، برخلاف آن پندار نخستین و گمراه‌کننده، بر آنیم که تمامی آنچه در فلسفه و تاریخ فلسفه ی خود داریم، را با فلسفه(ها)ی غربی رویارو سازیم و در زبان خود، اندیشه‌ی فلسفی را توانا سازیم و خود را به جهان فلسفه پیوند دهیم. ما با آوردن فکر فلسفی غرب به زبان پارسی؛ خود را هم به غرب خواهیم برد و در مفاهمه‌ای دو-سویه جهانی/بومی خواهیم شد.

شاید این تعریف، بسیار بدیهی به نظر آید و چه بسا همسان با ترجمه‌ی آثار فلسفی غرب پنداشته شود. اما باید توجه کرد که فکر فلسفی، متن فلسفی نیست. بل دیسکورس و افق است. شاید بتوان با «برگرداندن» متنی چون هستی و زمان، زبان پارسی را با واژه ی هرمنوتیک آشنا ساخت، اما تا زمانی که فارسی زبانان، هرمنوتیک را همچون تفسیر به رای بخوانند یا سوبژکتیویته را نفس اماره، تنها جهل مرکب را به فکر فارسی دادیم نه آگاهی. تجربه‌ی اندیشیدن هرمنوتیکی به زبان پارسی است که دلالت «فلسفه ی پارسی هرمنوتیک» است، نه ترجمه ی هایدگر و گادامر.

مهم‌ترین نکته در باب فلسفه ی پارسی، مفهوم دیسکورس است که در جستار بعدی، به آن خواهم پرداخت.
در پایان از شما دوستان اندیشه‌ور دعوت می‌کنم تا با پرسش‌ها و نقدهای خود، مرا در راه روشن‌سازی این پرسمان یاری کنید.

نظرات 13 + ارسال نظر
افسانه شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:10 ب.ظ http://ariagirl.persianblog.ir/

بحث بر سر « زبان» است .ذات زبان پدیدار گری ست. هر زبانی بیانگر یک جهان تجربی ست و خود از همان جهان است و تجربه های آن. زبان ها نمادی از آن جهانی هستند که در آن زاده شده اند از آن «جهان تجربی» که تمامی معناها و ارزشها در آن رخ می نماید و در درون آن است که انسان خود را معنادار یا گسیخته از معنا می یابد و زبان ها بر حسب دامنه گستردگی این « جهان تجربی» گوناگون خواهند بود.ترجمه ناپذیری برخی مفاهیم از زبانی به زبان دیگر درست نشان از همین چندگانگی جهان تجربی ست. به راستی که جهان های ممکن انسانی اگر بی شمار نباشند دست کم بسیار اند. جهان مانند یک دایره ی میان انسان و انسان - انسان و طبیعت و حتی انسان و خدا برخاسته از همین نسبت های تجربی بی شمار است. جهان براستی پاک ترین لوح میانجی میان انسان و این تجربه هاست.
و بحث دوم مساله « خواست قدرت» حال به این جهان تجربی و خواست قدرت نظر کن ... آنچه خواهی یافت پاسخ شگرفی ست .

دو مساله ی جدی را در ژرفای این نوشته یافتی! درود بر این چشم تیز-بین.
وجه اصلی مساله ی «فلسفه ی پارسی» هم چنانکه گفتی «جهان/زبان» است و گشودگی آن به هستی.
اما هستی یک هستنده نیز جز «خواست قدرت» نیست؛ پس داستان ما داستان نسبت برقرار کردن با «خواست قدرت» از دریچه ی «زبان» است که به تولید و بازتولید دیسکورس می‌انجامد و شکوفندگی اندیشه.
هدفم از طرح «فلسفه ی پارسی» هم جز آغازیدن حیاتی نو و نیرومند و پویا به گستره ی اندیشه ی پارسی نیست، گستره ای که در این روزگار سخت مریض و منجمد شده. به گمانم با باز-زیستن و باز-مفهوم‌پروری تاریخ اندیشه، می‌توان مایه‌ی کار را به چنگ آورد...
این البته پروژه و یا طرحی «آکادمیزه» یا «روشنفکرانه» نیست، بل چنانکه گفتم طرح پرسمانیک یک راه است که پیشتر از من بوده و پس از من نیز خواهد بود، اما آگاهی معطوف به آن نبود و از همین رو کار به اینجا کشیده می‌شد. اگر در این پرسمانیک فلسفه ی پارسی اندیشه کنیم، بی‌شک مشکل حل نخواهد شد و نیهیلیسم رخت برنخواهد بست، اما دگردیسی آن به یک نیهیلیسم مثبت شدنی است..

سوفیا شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 06:44 ب.ظ http://falsafe69.blogfa.com/


جناب ابریشمی و خانم افسانه ی گرامی. متن من با عنوان ؛مساله ی سقراط- کدامین سقراط؛ در وبلاگم درج شده است. متن شامل دو قسمت است. ۱. مساله ی سقراط و ۲. پانوشت ها که در آن کوشیده ام بر روی خود کامنت های شما عزیزان تمرکز کنم. متن زیاده طولانی شد اما نمی توانستم ان چه در ذهن داشتم را کوتاه کنم متاسفانه من قدرت نویسندگی شما دوستان عزیز را ندارم و این خود همیشه مایه ی زحمت است. هیچ نظری را قطعی و نهایی نمی دانم حتا می پذیرم که ممکن درباره ی پاره ای از مسائل کاملا دچار بدفهمی شده باشم. با این وجود کوشیده ام با مغز خودم بیندیشم در این صورت امیدوارم (دیالکتیک) و (دیالوگ) شما دوستان مرا از بدفهمی هایم برهاند.

محمد شعله سعدی یکشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:16 ق.ظ

جناب ابریشمی درود بر شما. عهده دار کار دشواری شده اید. پرسش ها نیز کمتر یاری ممکن، از سوی مخاطب شما است.

1- فرموده اید « تعریف از جهانی شدن به مثابه تمایز-زدایی، بیان گونه‌ای هشدار است. این که ای مردم! هشیار باشید که می‌خواهند با جهانی شدن، هر آنچه دارید از شما بستانند و شما را مانند خودشان کنند!»
اگر درست متوجه شده باشم تعریض شما از سویی متوجه مارکسیست های وطنی و از سوی دیگر فردیدی ها و همه همراهان این دو نحله منحط در گروه های دیگر است. کسانی که برنامه های فرهنگ سازی چون «هویت» را می ساختند. من با شما در انحطات این گروه ها هم دل هستم (تازه اگر درست تشخیص داده باشم.) اما با سنت سنگواره ما ، جهانی شدن ، برباد دهنده مرده ریگ اجدادی ما خواهد بود.
2- بومی سازی و جهانی شدن را این همان گرفته اید . به نظرم این همان نباشد. بومی سازی ، استفاده از راهکار های فکری غربی و ای بسا شرقی در سامان بخشی سنت های ایزوله شده معمولاً جهان سومی است . این وجه نیک تأثر از دیگران و تا حدی دارای هم پوشانی با جهانی شدن است. یکی نیست.
3- فرموده اید «نه فرهنگ ما تک‌ساحتی و ایستاست و نه فرهنگ دیگران.» به نظرم این قدر هم که خوشبین هستید فرهنگ ما پویا نباشد. در مورد اول به این پرداختم و در شوریده سر 8 مقاله به این اختصاص داده ام.
4- فرموده اید «اما فیلسوف در "زبان" است که [نوآوری] می‌کند.» نمایشنامه نویسانی مثل شکسپیر ، بکت ، یونسکو ، شاعری چون نیما ، داستان نویسی چون مارکز در کجا نو آوری کرده اند؟
5- فرموده اید « فلسفه در زبان می‌فلسفد. پس بی‌وجه نیست اگر، فلسفه ی خود را پیش از هر چیز «فلسفه ی پارسی» بنامیم.» آیا آثار فلسفی معروف به فلسفه اسلامی که غیر از یک استثناء از برخی جهات بی اهمیت «ابن رشد »، همگی ایرانی بوده اند (فارابی ، ابن سینا ، سهروردی ، صدرا) و در عین حال امهات و گاه تمام آثار فلسفی شان را به عربی نوشته اند ، فلسفه عربی آفریده اند؟ حال آن که زبان عربی و فرهنگ عربی مطلقاً نسبت به فلسفه سترون بوده و همچنان هم هست. اگر امروز اقبالی هم به فلسفه در جهان عرب هست ، از سوی مصری ها است که بیش از فرهنگ عربی از فرهنگ رومی و یونانی و ترکی متأثر هستند و تبارشان هم عربی نیست.
6- فرموده اید : «بر آنیم که تمامی آنچه در فلسفه و تاریخ فلسفه ی خود داریم، را با فلسفه(ها)ی غربی رویارو سازیم و در زبان خود، اندیشه‌ی فلسفی را توانا سازیم و خود را به جهان فلسفه پیوند دهیم. ما با آوردن فکر فلسفی غرب به زبان پارسی؛ خود را هم به غرب خواهیم برد و در مفاهمه‌ای دو-سویه جهانی/بومی خواهیم شد.» متأسفانه جهان و جهان فلسفه را به غرب فرو کاسته اید . شرق را با آن گستردگی نادیده گرفته اید . شما را به آراء نیچه در باره ایرانیان و مسلمانان و آراهیدگر در ارتباط با فلسفه شرق ارجاع می دهم.
7- فرموده اید «اما تا زمانی که فارسی زبانان، هرمنوتیک را همچون تفسیر به رای بخوانند یا سوبژکتیویته را نفس اماره، تنها جهل مرکب را به فکر فارسی دادیم نه آگاهی.» اگر درست متوجه شده باشم این هم حمله ای به فردیدی ها است. که من با شما هم دل ام . اما آیا درک ما نیز از هرمنوتیک و سوبژکتیویته چنین نیست؟ یعنی مسأله فقط ترجمه یا تفسیر نا روا است یا واقعیت نوع تفسیر ما یا خود مداری ما این گونه شده است؟ من معتقدم هنر درخشان ایرانی ما، در استحاله و ویران سازی و ابتذال هر چیزی ، به سوبژکتیویته و هرمنوتیک هم سرایت کرده و آن دو را واقعاً به تفسیر به رای و خود شیطانی فرو کاسته ایم. پیروز باشید.

سپاس و ستایش از این «یاری سترگ»تان؛ بی شک پرسیده شدن این دست پرسش‌ها، هر چه خشن تر و بی‌رحمانه تر، هدیه‌ای ارزنده تر از برای چون منی خواهد بود..
1) تشخیص تان ستودنی بود، به واقع بستگی و گرفتگی که از اندیشه وران به ما رسید، چیزی حاکمیت آن را بازتولید کرد و حتا مایه‌ی ایدئولوژی خویش ساخت، سخت ترین ضربت به پیکر نحیف اندیشه در این مرز و بوم بود.
اما واقعیت آن است که اگر سنت ما، نخواهد نسبتی پویا با جز-خودش برقرار سازد، باید نابود شده دانسته شود. اگر معادله ی سنت=در-خود-ماندن را برقرار بدانیم، جهانی شدن البته به نابودی سنت به معنایی که گفتم خواهد انجامید، اما به گمانم می‌توان سنت را بسی پویا تر فهمید.
سنت همچون شبکه ی قدرت-حقیقت که سوژه های رام شده را بازتولید می‌کند و شناخت هویت را ممکن می‌سازد.
با این تعریف از سنت، جهانی شدن، همچون دوام آن خواهد بود..
2)من البته از بومی‌بودن یا خود-بودن گفتم نه از بومی‌کردن که به گمانم سخنی بس کم مایه است. ما آن هنگام که چیزی را از جهان پیرامون به آستانه ی آگاهی یکپارچه ی خویش(=سوبژکتیویته مان) برسانیم، خواه-ناخواه خود را یا سوبژکتیویته ی خود را باز-احیا کردیم و هم برای «دیگری» و هم برای خود، خود-بودن مان یا بومی‌بودن مان را معنا بخشیدیم.
3) پویایی ما همچون پویایی دیگران نبود و نیست، اما ایستایی مطلق هم نیست. من سنگواره شدن (و نه سنگوارگی) فرهنگ مان را پذیرایم و دلیل اصلی آن را کژ-فهمی و دوالیسم بومی/جهانی بودن می‌دانم. طرح فلسفه ی پارسی را پیش از هر چیز برای باز-اندیشی در این دوگانه ی بومی/جهانی از نگرگاه عنصری فرهنگی(=فلسفه) می‌دانم و بر آنم که با باز-کردن گرفتگی اندیشه ی فلسفی ایرانی، نشان دهم که تا جهانی نشویم، بومی نیز نخواهیم شد..
4)زبان، خانه‌ی وجود است و وجود جان‌مایه ی فلسفه. زبان را به دلالتی هرمنوتیکی-وجودی در نظر دارم و صد البته، آن بزرگان هم کاری تهی از فلسفه نساختند. هر کنش زبان‌ورزانه، هر حد سطحی؛ مایه‌ای فلسفی خواهد داشت.
اگرچه فیلسوف، آگاهانه از سطح اپوفانتیک زبان می‌گذرد و به ژرفای هرمنوتیکی آن ره می‌برد و بر فلسفیدن و اندیشه‌ی فلسفی خویش، آگاهانه نظر دارد. اگرچه این زبان است که فیلسوف را به سخن می‌آورد و نه بالعکس...
5)چنانکه در این نوشتار آوردم، هر اندیشه تا به سطح واژگان و دستور زبان پارسی نیاید، پارسی نخواهد شد. این نه به آن معناست که هر کس به عربی یا آلمانی یا انگلیسی نوشت، آلمانی عربی یا انگلیسی می‌شود. اندیشه ی بوعلی و صدرا و سهرودی بی‌شک از آن فرهنگ ایرانی و پارسی است، اما برای پارسی فلسفیدن گریزی جز پارسی شدن ندارند.
آنچه امروز ما را از اندیشه ی غربی گسسته ساخته هم جز این نیست. ما از میراث فربه صدرایی یا سنیوی در اندیشه‌ی روز خود، مگر کلامی‌گری چه طرفی بربستیم؟ اگر این فلسفه به زبان پارسی معیار فلسفیده می‌شد و در ذهن و زبان پارسی‌زبانان راه می‌یافت، بی‌شک سنتی پیشرو و حتا آوانگارد در فلسفه را داشتیم و سخنان بسیار برای گفتن. به هر رو، سنت گذشته ی ما نیست، امروز ماست و امکان فردای ما. حتا گذشته ی ما نیز در پرتو این امکان خوانده می شود. این درست است که صدرا و سهروردی و دیگران در جغرافیان فرهنگ ایرانی فلسفه ی اسلامی را پروراندند، اما امروز، چه برای ما دارند؟
فکر و زیسته‌ی ما، امروز از رباعیات خیام و غزلیات حافظ تصویری بس روشن تر دارد تا وجودشناسی صدرایی و این، نیست مرگ از بی‌نسبتی فیلسوفان مان با زبان شان..
6)حق با شماست، درگیری این روزهایم با فلسفه ی غرب، ناخودآگاه مرا به این بیان کشاند، وگرنه سخن شما به تمامی به جاست.
7)این هنر هم ویرانگر است و هم برسازنده! البته در پرانتز عرض کنم که معادله ی هرمنوتیک=تفسیر به رای، بیشتر دست‌ساخته‌ی رئالیست‌های متکلم است و در این یک مورد، شاید فردید کمی عاقل تر بوده.
ما استحاله می‌کنیم، یعنی توان مفهوم‌پروری داریم و این یعنی هنور امیدی هست. اما این که استحاله ی خویش را جدی و عین حقیقت می‌گیریم، وجه منفی کار ماست.
وجه پویایی و ناتمامیت فلسفه ی پارسی، چنانکه در این نوشتار آوردم؛ از برای پیراستن همین نقیصه بود. ما در فرهنگ خود نه پرسمان‌سازی می‌کنیم و نه گفتمان‌سازی و بحث مرکزی فلسفه ی پارسی هم، فعال ساختن این هر دو ست.
فلسفه در گستره ی تاریخ نیز هماره چنین بوده و جدای از آنکه چه فلسفه ای در چه دوره ای سرمشق و پارادایم شده، این پویایی و صیرورت بود که فلسفه را فلسفه کرده.
از برای همین هم این ایده را که جان‌مایه اش، صیرورت اندیشه در زبان پارسی است؛ فلسفه ی پارسی می‌دانم. چیزی فراتر از خرد پارسی یا حکمت پارسی....

سوفیا یکشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:09 ب.ظ http://falsafe69.blogfa.com/


جناب ابریشمی عزیز درود بر شما سپاس برای نوشتار گیرایتان. خوب باید بر روی نوشتارتان بیشتر تعمق کنم. اما خوشحال می شوم اگر متنم را با دقت بیشتری بخوانید وخرده های بیشتری بر آن بگیرید. آن چه تا اندازه ی زیادی برای من در ان متن اهمیت داشته نشان دادن این نکته بوده است که نیچه سقراط را بد خوانده است. به همین رو در تاخت شدیدش بر خردباوری به بیراهه رفته است.
به زعم من خرد باوری سقراط همچنان که در متن کوشیده ام نشان دهم زیر مقوله ای می گنجد که می شود نامش را گذاشت خردباوری خودسنجانه ونقادانه نه خردباوری مطلق. این بحث پیچیده ای می طلبد که شاید سپستر بدان بپردازم.

فرموده اید:

؛ما با تبارشناسی کار نیچه نیاز به فلسفه ای نو داریم و نه بازگشت به عصر کودکانه و خام‌اندیشانه ی روشنگری.؛

عصر روشنرایی از دید من دوره ی خام اندیشی و بچگی بشر نبود. در این داوری به هیچ رو نمی توانم با شما همراه گردم آن عصری که بیشترین ارزش را برای تفکر بشری در مقابله با اسطوره قائل بود نمی باید در این روزگاری که روزگار حاکمیت اسطوره های نوین سیاسی یا باززایی جنبش های بنیادگرایی دینی در سرتاسر جهان است به راحتی فراموشی سپرده شود و بازیچه ی اب و باد خردستیزی گردد.

می فرمایید:

؛اگر نیچه از لزوم بردگان می‌گوید، نباید به سبک گفتمان علمی-منطقی برداشت کرد که او از لزوم برده داری می‌گوید!:
این جا سبک گفتمان علمی منطقی به عنوان موجودی خوار و ذلیل انگاشته شده است. و دانشمند به زبان نیچه ای چون یک موجود مسکین جان. به دیده ی من سبک تفکری که گونه ای دیگر از تفکر را تحت عنوان پرسپکتیویسم چنین خوار و ذلیل می انگارد نیازمند بازبینی عمیق است. در این جا گفتمان علمی-منطقی همچون زبان برده ی بی مایه انگاشته شده است. بماند این که همین سخن که شیوه ی تئوریک نگریستن در جهان گفتمانی است همچون گفتمان های بسیار دیگر جای بحث فراوان دارد. به نظر می رسد که پرسپکتیویسم در این جا خود به جدل گراییده است! گر چه چنین چیزی به خودی خود عیب نیست و به پیراستن خطاهای ما یاری می تواند رساند.
یک سوال دارم که اگر مقدورتان می شود مرا در مورد ان روشنتر گردانید: فرض کنیم می خواهیم بدانیم که تظریه ی ؛اراده ی قدرت؛ بینشی راستین در مورد جهان ما هست یا خیر . در این صورت ابزار ما برای تشخیص این راستینگی چه خواهد بود؟
می خواهیم بدانیم که نظریه های نیچه در باب هنر بینشی معتبر درباره ان به دست ما می دهد یا خیر . ابزار ما برای تشخیص اعتبار نظریات نیچه در این مورد چه خواهد بود. ببخشید من ذهن پیچیده ای ندارم. قدرت استدلال فلسفی شما را هم ندارم اما چنین پرسش های ساده ای هماره سربار ذهنم می شود. ایا ما باید تا ابد مفسران اندیشه ی نیچه باشیم یا باید زمانی بر اساس معیاری -هر چه باشد- اعتبار اندیشه های او را نیز برسنجیم؟
سوال ساده ی آخر: بر اساس بینش نیچه ایُ کی باید حکومت کند؟ در جامعه ای ابر انسان حقوق فرودستان چگونه خواهد بود. ایا نیچه اصولا در این زمینه سخنی دارد؟
این که اخلاق اجتناب ناپذیر است البته متفاوت است با حقوق افراد در جامعه- من منظر زندگی پرستانه ی نیچه ای را سخت می پذیرم اما این ؛ شور فاصله؛ و این اختلاف در طبقات که نیچه صراحتا در جامعه ی اینده از ان سخن می گوید را نمی فهمم. حرف های شما در این زمینه نیز نمی تواند مرا قانع کند. می خواهم در باره ی این ؛شور فاصله؛ و این ؛اختلافات طبقاتی؛ نیچه ای بیشتر بدانم . طبق نظرگاه شما این ؛اختلافات طبقه ای؛ نیچه ای چگونه سازمان ها و نهادهای مطلوبی را برای بیشترین میزان ازادی آدمی فراهم می اورند. ایا تبارشناسی نیچه ای در این زمینه سخنی دارد یا ندارد؟ خواهش می کنم اگر چیزی در این باره اندیشیده اید از من نیز دریغ نورزید.
می دانم لحن سخنم تا اندازه ای به قول شما جدلی است یعنی پرسشی-پاسخی یا شاید حتا بازجویانه! اما قصدم به شیوه ای سقراطی چیزی نیست جز دانستن بیشتر امیدوارم بر من ببخشایید. به هر حال این سوال مهمی است که جامعه ی نیچه ای چگونه جامعه ای است؟ حقوق در این جامعه چگونه تعریف می شود ؟ نسبت افراد در این جامعه تحت کدام قوانین مورد ارزیابی قرار می گیرد و ... . اگر نیچه فقط یک حکیم اخلاقی صرف باشد من با دیدگاهش در مورد زندگی کاملا همرایم اما ان گاه که از شیوه ی اداره ی جامعه سخن می گوید سخت بدو بدبین می شوم ودر می مانم. با سپاس


درود بر تو!
من البته جستار خردمندانه تان را به تمامی خواندم و چنانکه پیشتر گفتم، چون با شما هم‌دلم، سر جدل بر جزییات صوری سخن‌تان ندارم، پس مناسب تر دیدم بیشتر موضع نیچه‌ای-فوکویی خود را روشن کنم که به گمانم تمامی مخالفت شما با من، از سر خوانش کم‌دقت تان از نیچه است.. سربسته می‌گویم که آنچه پوپر در جامعه ی باز می‌ستاید، یعنی آزادی و خرد نقاد، ناسازگاری که با سخن من و نیچه ندارد، بل عین آن است. در ادامه این را باز خواهم کرد. اما در باب پرسش هایتان:
1) من عصر روشنگری را خام‌اندیشانه خواندم، نه یک دوران تیره! روشنگری خرد ستایی بود و اقتدا به خرد اوتونوم بشری، از برای ساخت بهشتی بر زمین؛ اما به چه رسیدیم؟ آیا به قول همان پوپر، آنان که سودای بهشت زمینی داشتند، جهنم نیافریدند؟
این خیال است که خام‌اندیشی می‌خوانم. باور به عقلانیت مطلق و دگم‌باوری و حتا تجربه‌ستیزیِ امثال اسپینوزا و دکارت و لایب نیتس، جز باوری کودکانه چه نام داشت؟
مقصودم، بازگشت به عصر پیشا روشنگری نیست، بل گذر به پسا روشنگری است؛ عصر زوال ابر-روایت ها و عقلانیت موزاییکی...
هر آنچه از نقد و سجنش بشر، به دور باشد کارکرد منفی می یابد. اسطوره اگر امروز طنینی منفی دارد، هم از این روست. اما اگر بخواهیم همین عقلانیت مطلق و اخلاق را ارزش‌سنجی کنیم و نسبتش را با زیستن شادمانه و خنده‌زن بیازماییم، بازگشت به اسطوره نکردیم، فرار از اسطوره پروری کردیم.
عقلانیت امر مطلق و یگانه نیست که نفی اش معنای بازگشت به اسطوره دهد...
2)کدامین خوار داشت دوست عزیز! من گفتم این سخن سخن علمی نیست و بر استدلال بنیان نگرفته، نگفتم که گفتمان علمی گفتمانی پست و فرمایه است! ادعای من آن است که ویژگی گریزناپذیر یک گفتمان، ندیدن برخی چیزها و فراموشی تاریخ و تاریخی بودن خویش است. هر گفتمان-عقلانیت تمامت‌خواه است و ابر-روایت‌گر، اما این مطلق بودگی، خود به قیمت حذف دیگری است..
3) خود پرسپکتیویسم هم اگر بخواهد چونان یک عقلانیت فهمیده شود، چنین است، به ویژه آنکه ادعای مطلق‌بودگیِ بس بالاتر می‌کند. اما پرسپکتویسم نیچه یک عقلانیت تمامت‌خواه نیست. یک خرد جدی نیست؛ خردی خنده‌زن و شادان است که جنس هنر دارد، تا علم..
دعوی پرسپکتیویسم این نیست که ای خردگروان، جملگی بر خطایید! مدعای پرسپکتیویسم نیچه ای چنین است: خرد ورزان، خرد بورزید اما آن را جدی نگیرید! خردتان تا به جایی که در خدمت زندگی و کاهش آلام و افزایش خوشی است، خردی است نیکو، اما از آن جا که نیهیلیست فزاید، خردی است نابسوده..
پس باید عقلانیت دمادم نو و در صیرورت آفرید که در خدمت بشر باشد و نه بشر در خدمت آن... این سخنان رویاپردازی نیست؛ کافی است به آنچه فوکو و دریدا و دیگران آوردند بنگری تا ببینی که سخن نیچه نه بازگشت به عصر اسطوره است و نه بنیادگروی..
4)در باب خواست قدرت نیچه، باید بگویم که شما با یک گزاره علم فیزیک رویارو نیستید که طلب شیوه ی آزمون می‌کنید. دوست من! چنان عقلانیت تمامت خواه پوپری جلوی چشمانتان را گرفته که نمی‌بینید از چه چیز ابطال طلب می‌کنی! به واقع در این شیوه ی صوری پرسش (که اگر پرسش باشد اصلا!) چه تفاوتی داشت به جای «خواست قدرت» می‌نوشتید «قانون جاذبه نیوتون»؟!
من به ویتگنشتاین ارجاع می‌دهم تان: فلسفه بررسی صدق کذب گزاره نیست، بررسی معنای گزاره است..
نیچه گزاره ای ارائه نداده که بخواهد از اساس صادق باشد یا کاذب، نیچه معنایی نوین از برای هستی هستنده داده.
به زبانی تحلیلی تر و تحلیلی پسندانه تر، پیش از بررسیدن صدق، باید معنای خود صدق و حقیقت روشن باشد و کار نیچه در همین است! او صدق را معنا کرده. کاری که پوپر هم کرده، کانت و دکارت و ارسطو و دیگران هم...
صدق در عالم انسانی، معنایی از پیش روشن ندارد که بخواهی این چنین مکانیکی رفتار کنی. اگرچه در طبیعت هم صدق مطابقتی تکلیف روشنی ندارد. کوانتم و تابع سای شرودینگر را در نظر بگیرید، چگونه می توانی اثبات یا رد کنی که احتمال حضور یک ذره، برابر قدر مطلق مجذور تابع سای نیست؟
بعد از کار گودل هم می‌دانیم که گزاره های ریاضی تحلیلی پیشین نیستند، پس بفرمایید صدق معنایش چیست؟
این درست است که به سبک نئوپوزیتیویستی پوپر، سخن نیچه (و البته ویتگنشتاین و کانت و دکارت و ارسطو و ...) بی‌معناست؛ اما «به واقع» چنین است؟
نگره ی تبارشناسیک نیچه آشکارا نگره ی تکامل تاریخی هگل را رد می‌کند، پس معنا و کارکردی دارد و همسان با گزاره ی «کتاب لیوان است» نیست..
اما اینکه کدامین سخن، نیچه یا هگل کارآ تر است، می‌توان به پیش بینی های این دو نگریست، نیچه جنگ های خونین جهانی را در عصری می‌دید که روشنگری و اخلاق و عدالت به هیچ رو حتا امکانش را متصور نبود، نیچه مرگ خدا به دست بازاریان (و نه فیلسوفان) را می دید، نیچه زایش روان‌کاوی را می‌دید و هزاران نکته ی دیگر. آیا با نگاه هگل اینها ممکن بودند؟
اما تصور نکن که هگل گزاره ای با ارزش منطقی کذب گفته و نیچه صدق! صحبت بر سر چیز دیگری است مقدم بر کذب یا صدق...
5)معیار برای هنر! دوست من گویا توجه نداری هنر با تولید صنعتی تفاوت دارد! سخن هنری البته جهانی دارد و هزاران سبک و شیوه، زیبایی شناسی دارد و سرمشق های گونه گون؛ اما این هیچ نسبتی با معیار علمی-منطقی صدق و کذب ندارد!!
به همان کانت که می ستایش ارجاعت می‌دهم و نقد سومش؛ همو بود که قوه ی حکم را نه چون قوه ی شناخت اوتونوم می‌خواند. زیبایی در-خود و برای-خود است و در عین حال هست!
ادعای هنری نیچه، مگر تز شیمی-فیزیک است که بخواهیم رد کنیم یا بپذیریم، اصلا من از تو می‌پرسم صدق یک گزاره در هنر یعنی چه؟
دوست من، دوستانه می گویمت که پرسش هایی از این دست که دگم و سربسته برای هر چیز می‌پرسی، بی آنکه به خود چیز بپردازی را دورباش گو! ابتدا به پدیدار و شی رجوع کن، سپس خود پدیدار پرسش‌هایش را برایت نمایان خواهد ساخت.
به قول فیلسوفان عصر روشنگری، بی هیچ پیش داوری بنگر؛ سخنان پوپر اگر جق و درست باشند، ناگزیز دوباره پدیدار خواهند شد، پس تو پروای آن را نداشته باش که پرسش هایی از پیش تایین شده را بازبخوانی..
می‌توان هزار چون-و-چرا در سخنان هنری نیچه یا هر کس دیگر کرد، اما این به معنای یک معیار یگانه نیست. هنر در ذات خود بازتولید معیارهای نوست..
6) نیچه فلسفه ی سیاسی نداشت، نیچه حتا به سیاست به معنای تکنیکی امروزینش کاری نداشت و از آن بالاتر حتا دولت و حکومت موضوعیتی برایش نداشت که بخواهد تعیین کند چه کس حکومت کند یا چگونه حکومت کند!
نیچه به جایی بسیار ژرف تر چشم دارد، به مغاک نیهیلیسم به روان بشر. او خود را هنرمند-روان شناس می‌خواند، نه فیلسوف، چه رسد به فلسفه سیاسی پرداز!
حقیقتش من هم این داوری منفی شما را در باب اختلاف طبقات نمی‌فهمم! مگر اختلاف زدودنی است؟ نیچه می‌پذیرد که ذاتِ این اختلاف، بشر را می‌رنجاند و نیهیلیسم را نهادینه ی روح و تبار بشر می‌کند، اما گریز پذیر است؟ پاسخ نیچه منفی است و اتفاقا این سخنش به راحتی آزمودنی است، منکر هستید؟ یک جامعه یا دوره ی تاریخی بی اختلاف طبقاتی را به من نشان دهید!
نیچه، با واقع بینی برای درمان روان بیمار بشر نسخه می دهد و نسخه اش را هم آخرین و درست ترین نمی خواند. بل از خواننده و رهروانش، درخواست فلسفه ای نو می‌کند؛ فلسفه ای که سخنان نیچه تنها پیش در آمدش باشد.. برای آن هم هیچ حد و مرزی تعیین نمی کند و حتا پروایی ندارد که شاگردان و رهراوانش او را نفی کنند...
این نوخواهی و خواست نقد خویشتن، هیچ نسبتی با بنیادگرایی منحطی ندارد که فرزند ناخلف مدرنیته است. نسبت نیچه با خرد خودسنجشگر، بسی روشن تر از آن است که بتوان منکرش شد.

سوفیا سه‌شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:41 ق.ظ http://falsafe69.blogfa.com/

سلام - با پتک فلسفی تان به بهترین پایه ها فرو می کوبید- ازتان ممنونم. خوشحالم که با آدمی با بنیشی تیز همچون شما آشنا شده ام.
با این وجود- بیشتر می خوانم و اگر بود پرسشی- می پرسم. من در مرز دانسته هایم نوشته ام- جزمیتی در کار نیست. تا جان در بدن دارم از پذیرش حقیقت سرباز نخواهم زد- از خود فریبی بیزارم.

سوفیا سه‌شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:14 ب.ظ http://falsafe69.blogfa.com/

جناب ابریشمی گرامی من دانش گسترده ی شما را در زمینه ی فلسفه می ستایم و می پندارم تا رسیدنم به شما راه درازی در پیش است با این همه در بازخوانی دوباره ی نوشته هایتان چند نکته سربار ذهنم شده که بد نیست با شما در میان نَهم.
1- در باب روزگار روشنرایی. من در توصیف رمانتیسیتی یا پست مدرن شما از روزگار روشنرایی چون "عَصر پرستش خرد خود بنیاد بشری" نمی توانم اَنباز گردم. روشنرایی به هیچ رو عصر حاکمیت خردگرایی مطلق نبود. نمونه ولتر که ترکیب پیچیده ای از روح هنری و خرد فلسفی است گویای این مطلب است. نمونه ی دیگر ستایش پر شور گوته است از "نقد سوم" کانت که در موردش می گفت در این کتاب من درونی ترین دغدغه هایم را دوشادوش در کنار یکدیگر یافته ام و راه حلی برایشان جسته ام! (بزرگ ¬ترین چهره¬ی هنری آن روزگار –گوته- نماد مُجسم خردگرایی فلسفی قرن 18 یعنی کانت را می¬ ستاید!) روشنرایی بر خَلاف تحریف رمانتیک ها از آن نه ضد هنر بود و نه ضد عاطفه و شور. اندیشمندانِ بزرگ روشنگری از تصدیق عنصر "خرد گریز" هیچ گاه سر باز نمی زدند، هواخواهان لاک و هیوم حتا با دست یازیدن به آن، خود خرد را هم به چالش می کشیدند، آن چه آنان بدان می ¬کوشیدند نه ضدیت با هنر بود و نه ضدیت با عواطف و شور ها آن¬ چه آنان بدان می گرایدند وضع محدودیت مفهومی برای شناخت زیبایی بود کاری که کانت در نقد سوم به بهترین شیوه ای بدان تحقق می بخشد و بدبختانه نیچه به پیروی از شوپنهاور از اساس آن را بَد می فَهمد!! بماند این که توصیف قرن هیجدم چون دوران خردگرایی دکارتی و اسپینوزایی و لایبنیتسی از بیخ و بن بَدفهمی این دوران است. در واقع روشنگران برجسته ی این قرن مانند دیدرو و دالامبر و ... با هیچ چیز بیش از گرایش "سیستم سازانه" ی متفکران قرن هفده مخالفت نداشتند. آنان بیشتر پیروان لاک و نیوتن بودند تا پیروان دکارت و اسپینوزا لابینیتس!
کوتاه کنم. من با این گرایش مُد روز ایرانیان در هواخواهی از هایدگر و اندیشمندان مکتب فرانکفورت همراه نیستم که سبب برآمدن قرن وحشت و گولاک و آوشویتس را عصر تصویر جهان یا خرد ابزار اندیش روشنرایی می ¬دانستند این به گمان من بدفهمی عمیق این قرن است. قرنی که ماتریالیست ترین شخصیت اش یعنی هولباخ می نویسد: "خرد یک یاغی تشنه یِ خون نیست!" طبیعتاً ربطی به دخمه¬ های ماتهاوزن و داخائو ندارد. ایرانیان از خرد ابزاراندیش روشنرایی چنان سخن ساز می کنند که گویی هیتلر شاگرد گوش بزنگ نیوتن و ولتر و کانت بوده است !

سوفیا سه‌شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:17 ب.ظ http://falsafe69.blogfa.com/

جناب ابریشمی من قَصد ندارم از نیچه یک بنیاد گرا بسازم، اندیشمندی که از بیزاری از در جا زدن در یک نگاه یکه در باب جهان سخن ساز می کند معلوم است که بنیاد گرا نیست، من حتا قصد ندارم بگویم که نیچه ضد آزادی بوده است که سُخنی ابلهانه است، اما این گرایش شدید به نکوهش بس بسیاران و ستایش از برگزیدگان وقتی که همدوش می گردد با نکوهش از "مردم سالاری" به عنوان یک سیستم وضع قوانین و ستایش از "مهان سالاری" به عنوان یک سیستم وضع قوانین دیگر به راستی مساله ساز است. اگر بحث فقط بر روی اخلاق برده وار یعنی اخلاق انسانی که نمی خواهد بیشتر از آن چه هست باشد و انسان نژاده به عنوان سنخ متفاوت با برده باشد نه تنها مساله ای به وجود نمی اید بلکه اساسا تحلیل های نیچه در این باب درخشان تر از آنند که جای گفتن داشته باشد، با این همه اگر چه واقعیت وجود تفاوت و حتا اختلاف کیفی طبقاتی را در هیچ جامعه ای نمی توان منکر شد. با وجود این، ستایش سر راست نیچه از مهان سالاری به واقع مساله ساز است. این که نیچه سیستم فرمانروایی مهان سالار را برتر از سیستم های دیگر می نشاند و در پرتو آن از "اختلاف مجسم طبقات" سخن ساز می کند به واقع چشم پوشیدنی نیست، او کار را در " تبارشناسی اخلاق" حتا تا ستایش سیستم فرمانروایی هندوان و سرکوفت بر نژادهای پست و چاندالا هم فرا می برد! نمی شود با صرف تاویل از سر این بغرنج گذشت. در کتاب اراده ی قدرت حتا از این ها هم فراتر می رود و می نویسد: "نابودی "رای گیری همگانی" یعنی دستگاهی که از رهگذر آن فروترین طبایع خود را همچون قوانین برای فراتران تجویز می کنند." بگذارید به زبان ج.ا.ا فرض کنیم این کار گونه ای "جهاد فرهنگی" برای ریشه کن کردن دموکراسی یعنی حکومت فروتران است. سوال این است ابزار دستیابی به قدرت از نظر نیچه در یک حکومت مهان سالار برای از میان بردن "اراذل" و "افسار گسیختگان" چیست؟ من گمان نمی برم این دست سخنان نیچه واقعاً نسبت به عرصه ی سیاست خنثا باشند! نیچه حتا می نویسد:"اکثریت عظیم انسان ها هیچ حقی بر وجود ندارند بلکه مایه ی بدبختی انسان های بزرگ هستند"! انکار نمی کنم که چنین سخنانی برای کسی که در طلب بزرگی است و از سوی دیگر پیوسته از سبک مغزان روزگار در رنج است چقدر گیرا توانند بود اما روی دیگر چنین سخنانی فاجعه انگیز تواند بود!

سوفیا سه‌شنبه 18 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:18 ب.ظ http://falsafe69.blogfa.com/

وقتی از سَنجه ی اعتبار نظریات نیچه سخن می گویم شاید پرسشم را بد جا انداخته باشم، به واقع خواست من ساده تر از این هاست. وقتی می پرسم سنجه ی اعتبار نگره های نیچه در باب هُنر چیست؟ آن چه مد نظر دارم در واقع نه ملاک و مناط تشخیص صدق یا عدم صدق درباره ی خود هنر بلکه مد نظرم همانا نظرات و پیشنهادات نیچه در بابِ هنر است. سوالم به¬سادگی این است بر چه پایه ای می¬باید تشخیص داد که نظریات نیچه در باب هنر درست تر یا اگر خوشتر می دارید ارزشمندتر از دیدگاه های استادش شوپنهاور ند. آیا معیار ما در این جا فقط ذوق و چشایی خودمان است. یا فراتر از ذوق و چشایی باید معیار بهتری در اختیار داشته باشیم و این معیار چیست؟ پرسشم در واقع این است. با این همه گرایش به "تاویل محضِ" آثار نیچه که در میان ما رایج است کِی پَژوهش نقادانه¬ی آثار او ممکن می گردد بر چه پایه ای؟ جهت کلی ترجمه هم در ایران پرداختن به تفسیرهای نیچه است از فوکو و دلوز گرفته تا دیگران... تقریبا هیچ اثری که نقادانه با نیچه روبرو شده باشد در ایرانزمین وجود ندارد مگر آثار خنده دار مُطهری یا مصباح یزدی!
ببینید! نقدی که من بر "چشم انداز باوری" وارد کرده ام به خیال خودم باد مِعده نیست. به دیده¬ی من باید به بنیاد "چشم اندازی باوری" هم چشم دوخت. اگر این نگره درباره¬ی حقیقت مُعتبر باشد همه¬ی باورها هم اَرز می¬گردند. این چنین چیزی به گفته¬ی خودتان "خود شکن" است. کسی تواند گفت می ¬دانم که مسیحیت ضد زندگی است اما اتفاقاً همین ضد زندگی بودن اش مایه¬ی سعادت و سرخوشی من چه در دنیا و چه در آخرت خواهد بود و این "توهم زیبا"- پاسکالی بمثل- از توهم آپولونیِ تویِ نیچه که در نهایت هیچ "تسلای متافزیکی" فراهم نمی¬آورد منطقی¬تر یا اگر دوست داری هُنری تر است چون میزان دروغ بودن و غیر عقلانی بودن اش هم بیشتر است. حال که چشم انداز باوری هم صادق است پس حَرفت چیست؟ اصلاً مگر قرار نیست با "توهمات زیبا" خودمان را به سوی زندگی "بفریبیم". بسیار خوب چه توهمی راست-نماتر از توهم سایه ساران زیبای بهشت و به قول مولوی هَمسخنی با "مَه رویان بستان خدا"! از این منظر که بنگریم اساس فلسفه¬ی نیچه بر گونه ای دور باطل بنا شده است. زیرا این فلسفه از یک سو طالب حقیقت است و معیار حرکت به سوی آن را این می¬داند که یک فرد تا چه اندازه "تحمل" حقیقت زشت را دارد و از سوی دیگر ابتنای حقیقت را بر "توهم" (آپولونیسم) و دروغ قرار می -دهد تا بتواند زندگی را به واسطه ی آن تحمل پذیر سازد. از این منظر که بنگریم هم افلاطونیسم و هم مسیحیت در ایجاد چنین "توهمی" بسیار از نیچه قویتر بوده اند دست ¬کم به خاطر این که- به زبان عامیانه بگویم- 2000 سال بشر را سرِ کار گذاشته اند و هنوز هم بر چنین کاری قادرند!
فرموده اید:
"دعوی پرسپکتیویسم این نیست که ای خردگروان، جملگی بر خطایید! مدعای پرسپکتیویسم نیچه ای چنین است: خردورزان، خرد بورزید اما آن را جدی نگیرید! خردتان تا به جایی که در خدمت زندگی و کاهش آلام و افزایش خوشی است، خردی است نیکو، اما از آن¬ جا که نیهیلیست فزاید، خردی است نابسوده... "
ببیند وقتی پرسپکتویسم صادق باشد، هر چیز برای هر کس می¬ تواند درست یا نادرست باشد، در واقع می توان گفت ای بیخردان در بیخردی خویش پای فشرید اگر می ¬دانید بی ¬خردیتان بر شادکامی ¬تان خواهد افزود. (چه کسی سرخوش ¬تر از پیرزنی است که با همه¬ ی امید و اروزیش به زیارت مقدسان خویش "طلبیده" می¬ شود!) می¬ دانیم نیچه چنین چیزی را تایید نمی¬ کند اما اگر چشم انداز باوری به گفته¬ ی خود شما چیزی را "نفی نمی¬ کند" (گر چه خود نیچه ی تبارشناس سقراط و مسیحیت و دموکراسی و ... را به شدت می نکوهد!)پس بی خردی را هم نفی نمی ¬تواند کرد. با چشم انداز باوری بدترین بنیادگرایی¬ های دینی به همان اندازه روایند که بدترین دژ کابردهای خِرد بر ضد انسان. توجه داشته باشید که من به بنیاد شناخت ¬شناسانه ی چنین نگره ای چشم دوخته ام و خود شخص نیچه در این جا اصلاً اهمیتی ندارد. بر این پایه بدون این که بخواهم "تفاوت¬ها" را مُنکر گردم در این که به گفته ی جیانی واتیمو "عقلانیت موزاییکی" است سخت بدگمانم. البته این بدان معنا نیست که من سنجه ای برای ره بردن به حقیقت یافته ام اما به نظرم می آید در پاره ای از سخنان پست مدرن¬ها می¬توان شدیداً تردید کرد. این که "همه چیز زبان است" و ما با چیزی جز روایت ¬ها و تاویل ¬ها رویارو نیستم به راستی محل شک اند. وقتی همه چیز زبان و تاویل و روایت باشد معلوم است که ایریگاری می¬پرسد " آیا سوژه¬ ی علم دارای جنسیت است"؟ بنیادگرایان از درست بودن "اسطوره ¬ی خلقت" سخن می ¬رانند، نزد کوهن پارادایم ارسطویی با پارادایم کوانتومی هم ارز می¬گردد. دریدا می -نویسد "ثابت انشتینی ثابت نیست"، دلوز و گوتاری می ¬نویسند "تابع نوعی حرکت آهسته است" بودریار از "فضای غیر اقلیدسی جنگ" سخن می ¬گوید و جامعه شناسان پست مدرن علم بر آن می¬شوند که محتوی نظریات علمی را از نظر "جامعه -شناختی"!! تبیین کنند و ... . همه نیز از میراث عظیم نیچه و هایدگر سخن می-رانند.
من نکوشیده ام موضع نیچه را با نگره ای علمی در آمیزم. به دیده ی من از پرسپکتیویسم نیچه ای است که راه به سوی نظریه ی اراده به قدرت او گشوده می شود و نه برعکس، وقتی ما فقط با تاویل ها سروکار داشته باشم، آن گاه خود بخود متمایل می شویم از میان تاویل ها آنی را که به دیده ی مان "منطقی"! تر یا هنری تر می¬نماید بپذیریم و منطقی تر و حقیقتی تر به نزد نیچه یعنی آپولونی تر یا همسازتر بودن با توهم خودفریبانه و زیبا، اما چه چیز انتخاب ما را توجیه پذیر می¬کند؟ شاید زندگی، اما خود نیچه در "چنین گفت زرتشت" نیک نشان داده است زندگی بیشتر ما را به سوی "آخرت ها" می فریبد تا به سوی خودش! از این ¬جاست که نظریه اراده به قدرت نیچه در پرتو چشم انداز باوری او توجیه خود را از دست می دهد. من از این جاست که می پرسم مناط اعتبار نظریه ی اراده ی به قدرت نیچه چیست؟ اگر همه چیز وابسته به نظرگاه و چشم انداز انسانی ماست و اگر همه چیز تنها از منظر تاویل در دسترس ماست و اگر هیچ معیاری برای برشناختن تاویل بهتر یا صادق ¬تر درباره¬ ی جهان ما در دست نیست. پس دلیلی هم وجود ندارد که از چه رو می باید برتری تاویل نیچه، جهان را و هستی را همچون اراده به قدرت، نسبت به افلاطونیسم یا حتا شوپنهاوریسم تصدیق کنیم. حال آیا مناطی برای تشخیص اعتبار نظریات نیچه در کار هست؟ شما می فرمایید نیچه با "اراده به قدرت" معیار صدق را مشخص کرده است. اما مگر خود اراده به قدرت ابتنایش بر پرسپکتیویسم نیست که هیچ معیاری برای صدق را نمی تواند بپذیرد به دیده من، ما در این جا پا در هوا می مانیم! با این همه شاید باز هم نیچه را بد خوانده باشم اگر چنین است خواهش می¬کنم با بینش تیزتان روشنترم گردانید با سپاس از این که وقت تان را صرف پاسخ به گفته های من می¬نمایید.

کاش کمی کوتاه تر و بسنده تر می نوشتی، اما
در باب عصر روشنگری، گمانم باید به نکته ای توجه داشت:
هر عصر و دوره، در تاریخ نتیجه ی تفسیر تاریخ‌نگار است. چنین نیست که حوالتی متافیزیکی و بیرون از اراده تفسیرگر به شیوه‌ای قطعی و ذات و ماهیت و صورتی از برای هر دوره ترسیم کرده باشد. حتا سخن هگل هم در باب روح زمانه چنین نبود.
در هر دوره، دسته ای متن تاریخ میشوند و دسته ای دیگر حاشیه و با همین ترفند است که برای ادوار تاریخ نام می تراشند. حاشیه و متن را نیز عنصر "قدرت" تعیین می کند. این کار، به ویژه در تاریخ اندیشه به گونه‌ای هرج-و-مرج نظری انجامیده، چنانکه دادن روایتی کلان از هر دوره را ناشدنی کرده.
با این وضع، دیگر بی معناست که بر سر این بحث کنیم که روشنگری خوب بود یا بد، چگونه بود یا چه کلیتی داشت و .....چه آنکه روشنگری نام یک عنیت متجسم نیست که جدل بر سر آن پایانی داشته باشد. چه بسا همچون آنتی نومی های متافیزیکی، ما را یکسره گیج و پا در هوا بکند.
روشنگری، مدرنیته، رنسانس، پست مدرنیسم و .... جملگی عباراتی هستند که هر گاه آن را به زبان می‌رانیم، ناگزیر باید به روشنی معنای آن را نیز بیان کنیم؛ وگرنه جز آشفتگی زبانی و گنگ‌گویی کاری نکردیم.
من در پاسخ پیشینم به شما، مقصودم را از آن گفتم. عصر خرد خودآیین، روایت نادرستی نیست چه آنکه در تاریخ اندیشه بی نماینده نبود و نیست. اگرچه نباید یک دوره ی تاریخ را به یک مفهوم فروکاست.
من نه روایت رمانتییست ها و نه روایت کینه‌ورزان وطنی و نه هیچ ابر روایت دیگری را در باب هیچ دوره ای صائب نمی‌دانم.
چنان که گفتم، از روشنگری با معنایی که بدان اشارت داشتم نقدی کردم که نه به معنای نفی آن دوره بود و نه به معنای خوار داشت آن.
تنها آرمان خرد-مرکزی و لوگوسانتاریستی آن را به پرسش کشیدم و این البته بسیار متفاوت از بدگویی های متافیزیکی برخی هم‌وطنان ما..
همچنین بیفزایم که گرایش هیوم و یا نقد سوم کانت، نسبتی با روشنگری به معنایی گفتم نداشت و این را دلوز در «سوبژکتیویته و تجربه گرایی» به خوبی نشان داده.
این که کانت یا هیوم در قرن هجده می زیستند معنای این ندارد که هر چه گفتند و نگاشتند عین ایده ی روشنگری است. نقدهایی که بر نقد سوم کانت نوشته و آن را همچون بازگشت به متافیزیک خواندند، نباید برای شما غریبه باشد. افزون بر این اگر نقد سوم کانت را بخوانید، خواهی دید که خود کانت چگونه منتقد دو نقد پیشین خود می‌شود...
باری؛ تاریخ در ادوار خود، ذاتی ندارد که بخواهد تحریف شود یا بدفهمیده شود. تاریخ، تاریخ تفسیر و بدفهمی های ما از رخ‌داده‌هاست، پس نام ها را تا به این پایه نباید جدی گرفت..
اما در باب گرایش نیچه به نکوهش بس-بسیاران و یا نگاه بدبینانه هایدگر به فرد منتشر (Das man)، باید چیزی را به یاد آورم. بس-بسیاران یا فرد منتشر، هیچ کس نیست. کلیتی است که فرد خود را به آن قالب می برد.
نیچه در جایی می گوید: هر فرد بشر، دیگر از دیگران است و هیچ کس همچون دیگری نیست. پس بس-بسیار نمی تواند کسی باشد. فریب دستور زبان خوردن است اگر بگوییم: انسان، انسان است..
انسان، هیچ مفهومی نیست؛ حتا انسان! بس-بسیاران یا انسان واپسین اما جز این می گوید و می پندارد. نیچه به ستیره این باور می‌رود، اگر کسی خود را همچون این باور بپندارد؛ خود را هدف حملات نیچه پنداشته. اما نیچه عمیقا به نوع بشر، دل بسته. حتا ستیهندگی اش با این باور، هم از روی پروای بشر داشتن است. نیچه می‌خواهد که هر کس، خود را همچون برگزیده ای، جدا از دیگران بداند و به خود-بودنش بپردازد.
دموکراسی اما همچون سیستم برساختن قوانین اداره کشور، هدف نقد نیچه نیست؛ باز هم می‌گویم که نیچه فیلسوف سیاست نیست. دموکراسی همچون روحیه ی یکسان‌انگاری بشر و تفاوت‌زدایی از آن، دموکراسی همچون متافیزیک و نسخه ی آرمان بشریت، هدف نقد نیچه است.
به بخش «بت نو» در زرتشت بنگر، نیچه با ذات دولت همچون خداوندگار بشر در می‌افتد؛ حال چگونه می‌توان او را نظریه پرداز تقسیم قدرت در دولت دانست وقتی، اصل موضوع برایش بلاموضوع است.
نیچه از متافیزیک دموکراسی می‌گوید و مرضی که آرمان دموکراسی همچون یکسان انگاری همگان به جان و روان بشر می‌اندازد. نیچه نمی خواهد حق رای تو را از تو بستاند!
او سر ستیز دارد با دستگاه ارزشی-اخلاقی دموکراسی که همان افلاطونیسم و مسیحیت و زنانگی است، هیچ انگاری و هیچ‌خواهی...
او برای برنمودن این بیماری ناگزیر به تاریخ اشارت می‌کند و آنچه رخ داده. این کجا و لطیفه ی سخیف جهاد فرهنگی کجا؟
باید بگویم این رطب و یابس بافتن و نیچه را به ج.ا.ا پیوند زدن بیشتر شبیه سخنان جهادگران فرهنگی است تا کارهای نیچه!
باز هم به تکرار می‌گویم که نیچه نمی‌خواست تکلیف وضعیت تقسیم قوا را روشن کند و در آن باب نظریه دهد، کما اینکه سخنی از قدرت سیاسی به میان نیاورده، بحث او بر سر متافیزیک و اخلاق پس پشت آرمان دموکراسی همچون برابری مطلق(دقت کنید آرمان دموکراسی چیزی است و خود دموکراسی چیز دیگر) است.
شما پاسخ پرسش هایی را از نیچه طلب می کنید که نیچه مطلقا در باب آن ادعایی نکرده، این کارتان مرا به یاد بازجویم می‌اندازد وقتی از خط سیاسی تفکرات نیچه ای من می پرسید!
چنان سخن میگویی که پنداری "هیتلر شاگرد گوش بزنگ نیچه بوده است"! میان سخن یک اندیشمند هنر-ورز/روان‌شناس تا کنش یک سیاست مدار، راه از ماه من است تا ماه گردون .....
شما اگر نسخه ی سیاست می خواهی، به سراغ بد کسی آمدی؛ چرا که به قدری سخنان متناقض خواهی شنید که هیچ دستور کنش سیاسی از آن بیرون نخواهد آمد...
در باب "اعتبار" سخنان نیچه در هنر، باید بگویم هنوز بر همان پندار ناراست پوزیتیویستی هستید. مگر سنجه ی اعتبار سخن کانت یا هگل یا فیشته در باب هنر چه بود که حال برای نیچه چنین چیزی طلب می‌کنی؟ به پنداشت شما نظریات زیبایی شناسی همان سان نقد می‌شوند که سخنان متافیزیکی یا علمی! نقد در هنر بیش از هر مقوله ی دیگر در جریان است، اما به شیوه ای به تمامی دیگرگونه.
نقد سوم کانت یا نظریه مرگ هنر هگل یا اثر هنری هایدگر، هر کدام یک ادعا و نظریه ی منطقی نیستند که اعتبارسنجی داشته باشد.
سخنان نیچه و بسیاری از زیبایی شناسان نقد شده و می شود، اما نه همچون نقدهای جناب مستطاب پوپر بر استقرا یا مارکسیسم! نیچه یا هر کس دیگری در عالم هنر، یک معنا و دریچه می‌گشاید و از زاویه ای نو به پدیده ی هنری می نگرد، می‌توان همین کار را از دریچه ای دیگر کرد و نه نیچه و نه هیچ زیبایی شناس دیگر، مکتب و اندیشه ی خود را مطلق نکرده و نمی کند.
در ضمن، دیگر نظریات نیچه را می‌خواهی نقد کنید، بسیار خوب، درود بر این اندیشه. کسی جلوی کسی را نگرفته. در ضمن نقدهای بی پایه و بی مایه هم کم نیست. اگر نقد نیچه می کنی؛ باید سخن او را نقد کنی، این که در میان هزاران صفحه اندیشه ی او، با دیدن واژه ی مهان سالار، با حساسیت آلرژیک فریاد برآریم نیچه خشونت گراست یا دموکراسی ستیز است؛ نقد نیچه نیست. نقد پندار پیشین بدبینانه تان از نیچه است.
پرسپکتیویسم یک ایسم نیست؛ گفتم که چیزی را رد یا تایید نمی کند؛ پس چیزی را نمی شکند که خود را بشکند یا نشکند. نیچه کجا در باب علم فیزیک و صدق در آن ادعا کرده که حرف کوهن را به او می‌بندی! اینجا پهنه ی علم انسانی است و فرهنگ. شاید آدرس را اشتباه آمدید که طلب یک نظریه صدق(که جعل تحلیلی هاست) از نیچه می کنید. هیچ سخن نیچه بر سخن دیگرش مقدمه ی منطقی نیست. سخن او توصیف یک کل است که هر بار از یک زاویه بدان می‌نگرد.
چنین نیست که همه چیز یکسان است و نهایتا اراده ی من صدق را برمی گزیند!
شما حتا اراده ی قدرت را همچون اختیار و ارادی معنا می‌کنید، این هیچ نسبتی با سخنان نیچه ندارد. دشمنی نیچه با مسیحیت یا ادیان آسمانی از این رو نیست که اینان باوری با ارزش منطقی کذب به خورد بشر می‌دهند! کفر نیچه همجنس کفر راسل نیست!
نیچه مطلق خدا و خداباوری را منطقا رد نمی کند که حالا بر او معترض می شوید.
در نیچه دوگانه ی منطقی نداریم، همه چیز دو صورت از یک خواست است؛ پس دوآلیسمی شکل نمی گیرد که حالا پرسپکتویسم او آن را بشکند. نیچه خدایان را برساخته ی شاعران می داند؛ همچنین زرتشت را شاعر می‌داند که ابرانسان را می‌سراید و بازگشت جاودان همان. اما همان زرتشت شاعران را دروغ‌زن می‌خواند...
«در باره شاعران» چنین گفت زرتشت را دوباره و با دقت بخوان؛ تا رمز این تناقض ها را بیابی. نیچه این ها را آگاهانه می‌گوید تا خواننده ی بی‌دقت و سر-سری خوان را از جان سخن خود، با خبر نسازد...

نادی چهارشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:33 ق.ظ http://ashkemah.blogsky.com

یکی از مسائل جهانی شدن فرهنگ هست که باید خیلی بهش توجه بشه. چه برای افرادی که وارد کشور جدید می شن. چه کسانی که در کشور میزبان هستند.

یک جور تقابل فرهنگی ایجاد میشه. معمولا افرادی که به کشورهای دیگر فرستاده میشن در قالب شرکتهای چند ملیتی دچار یک شوک فرهنگی میشن. و بعد از عادت کردن به ان محیط در بازگشت به کشورشان باردیگر به این شک دچار میشن.

موضوع شوک فرهنگی و فرهنگ جهانی؛ از نتایج جهانی شدن به معنایی که گفتم است. این که من در جهان بی گانه از خود پرتاب شوم، ناگزیرم که با آن رابطه و نسبت برقرار سازم. از دیگرسو جهان و نسبت‌های خویش را نیز فراموش خواهم کرد. اما آیا این به تمامی شدنی است؟
من چنین نمی‌پندارم. پس هویتی موزاییکی و شیزوفرنیک پدید خواهد آمد. این چیزی است که با آهنگی آرام و پیوسته در جهانی شدن رخ می‌دهد، اما در چیزی که شوک فرهنگی می‌خوانندش؛ این کار دفعی و به تندی اتفاق می افتد و در نتیجه فرد دست خوش گونه ای از-خود-بی گانگی می شود..

سوفیا پنج‌شنبه 20 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:21 ب.ظ

ازتان ممنونم. باید بیشتر بیاندیشم.
فقط به یادم می اید نیچه یک جا می نویسد: ؛فیزیک حتا فیزیک برتر بوسکویچ چیزی جز یک تاویل نیست؛.
گمانم نیچه سر آن نداشت که فقط در محدوده ی علوم انسانی بماند.

:دموکراسی همچون روحیه ی یکسان‌انگاری بشر و تفاوت‌زدایی از آن، دموکراسی همچون متافیزیک و نسخه ی آرمان بشریت، هدف نقد نیچه است؛.
نه که هیتلر شاگرد نیچه نیست!! من برایم این مطلب جا نمیافتد. قصد ندارم بگویم نیچه خشونت گرا بوده است! چیزی که بر من روشن نمی شود این است که اگر ذات دموکراسی را نوعی نیست انگاری تلقی کنیم و به جایش از مهان سالاری سخن گویم ایا منطقا و نتیجتاْ بر نمی اید فرمانروایی مطلوب نیچه ای مهان سالاری بوده است و در واقع بازگشت به نوعی افلاطونیسم در عرصه ی سیاست!

این که فیزیک تنها یک تاویل است، سخنی بی ربط نیست. شبیه به این حرف را ماکس پلانک فیزیک دان و حتا ویتگنشتاین منطق گرا هم گفته. به پنداشت شما "حدس ها و ابطالها"ی پوپر، فیزیک را همچون منطق و ریاضیات می داند یا همچون تاویل؟
در اینجا شاید تنها بتوان نظر کانت را مقابل سخن نیچه قرار داد که البته گمان نکنم مقولات 12 گانه کانت را بنا به همین فیزیک بتوان موجه دانست.

اگر هیتلر شاگرد نیچه بوده؛ پس بیانه نویسان حقوق شهروندی در فرانسه که از تئوریسین های آن انقلاب بودند جملگی استاد روبسپیر و حکومت خفقان بودند! گمانم بین هایدگری که رسما عضو حزب نازی بود و نیچه ای که هشدار جنگ جهانی می داد، فاصله بسیار است.

هنوز هم از نیچه نسخه ی سیاست می‌خواهی! باز هم می‌گویم که اگر بخواهی از نیچه نتیجه ی منطقی بگیری، چنان رندانه تو را به تناقض و گیجی می اندازد که کار، در عمل نشدنی می شود. می توان در یک حکومت با ساختار سیاسی دموکراسی بود، اما تن به نیست انگاری نداد.. نیچه اگر یک پیام جدی داشته باشد، جز رهایی از بند منطق و سازگاری سیستمانه بین باورها نیست...
فرض کن اگر در ج.ا.ا جملگی مردم رای به حکومت اسلامی دهند و قانون اساسی همیشگی و تغییر ناپذیر، آیا این درخور دموکراسی خواهد بود؟ اگر دموکراسی مطلق و همچو آرمان نگریسته شود، پاسخ البته مثبت خواهد شد... چون همه برابرند و در حق تعیین سرنوشت تو به یک میزان حق دارند!
آن دموکراسی که از دل آن حکومت به حاکمی لایق رسد، حاکمی که خوب حکومت کند نه آنکه جزو صنف خاص باشد، دموکراسی بسوده است...
موضوع به قول پوپر چگونه حکومت کردن است،

سوفیا پنج‌شنبه 20 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:35 ب.ظ http://falsafe69.blogfa.com/


من اصلاْ قصد تحمیل خوانش خود را ندارم دوست عزیز مرا چه به بازجو!

؛پرسپکتیویسم یک ایسم نیست؛ گفتم که چیزی را رد یا تایید نمی کند؛ پس چیزی را نمی شکند که خود را بشکند یا نشکند؛
پس نیچه به چه خاطر با سقراط با مسیحیت با نهیلیسم و ... می جنگد. من گمان نمی کنم چشم انداز باوری نیجه نسبت به همه چیز رویه ای خنثا در پیش گرفته باشد. شاید چیزی باشد که نمی فهمم. اگر چشم انداز باوری معتبر باشد پس ناگزیر بینش سقراطی نسبت به هستی همان اندازه معتبر است که بینش نیچه ای . در این صورت اگر چشم انداز باوری خنثا باشد ونه رد کند و تکذیب معنای جنگ نیچه علیه متافیزیک نهفته در ذات مسیحیت افلاطونیسم و دموکراسی روشن نمی شود. توجه بفرمایید که حتا نادیده گرفتن چیزی نیز در نهایت گونه ای رد یا تصدیق چیزی است.

پیشتر در جایی در باب نسبت پرسپکتیویسم نیچه با عدم‌قطعیت‌انگاری که نیچه با آن سر ستیز دارد، چیزی نوشتم که در این آدرس قرار دارد:
http://avakh.blogsky.com/1390/04/20/post-66/

اما اگر بخواهم به اختصار بگویم، چنین می شود: از نظر نیچه جملگی نوع بشر با تمام تفاوت هایش پایبند یک اصل است، خواست قدرت و یا بهتر بگویم بازگشت جاودان همان. در واقع بشر ذاتا حیات و بقای خویش را خواهان است و در جملگی کارها و اندیشه هایش هم تاویلی از این موضوع ارائه میدهد. مسیحیت و افلاطونیسم و خوار دارندگان حیات نیز از این قاعده بیرون نیستند. به تعیبیر دیگر، هر گاه کسی به دشمنی چیزی برخیزد، دلش از همیشه به آن نزدیک تر است... و یا هر خوار داشت چیزی، گونه ای از پاس داشت همان چیز است..
نیچه به خوار دارندگان تن و حیات می گوید اگر راست می‌گویید چرا پروای مکتب سازی و بسط سخنان خود دارید؟ پس رها کنی این جسم و دنیای پست را و خود را به گفت خود، آزاد سازید.... اما آنان تنها این باور خود را "تبلیغ" می کنند.
همچنین همین نیچه در جای دیگر می گوید هر مفهوم منطقی از مخالفش ساخته شده، نه از مقدمات همسان خود، پس حیات ستیزان، از حیات دوستی خود با تاویلی باژگونه به حیات ستیزی رسیدند.. این ساخت پیچیده ی روان بشری است که اصلی ترین هسته فلسفه ی نیچه است.
حیات ستیزان خود گونه های موافق حیات اند، اما به علت آنکه تفکر را "جدی" پنداشتند و منطق را نه تاویل که عین حقیقت گرفتند، به باوری رسیدند که خطاست و در حقیقت خودشان نیز به آن باورمند نیستند.. نمونه سقراط را بنگر، او با تمامی هنر ستیزی و حیات ستیزی اش؛ تا پایان پروای حیات داشت، اما در آخر خواست مرگ خویش را جدی گرفت. او تنها زمانی که جام شوکران را نوشید یک راست گو در باب حیات بود!
سخن پرسپکتیویسم نیچه نه یکسان انگاری جملگی نگرگاه ها، بل تاویل‌انگاری جملگی نگرگاه هاست که جملگی تاویلات گوناگون یک موضوع اند: خواست حقیقت و زندگی....
وگرنه حتا افلاطونیسم هم صورتی از حیات است؛ اما هنگامی که این باور به جایی می رسد که حقیقت تلخ نوشیدن جام شوکران را شیرین جلوه دهد؛ به واقع جز نیست انگاری نیست...
نیچه در آغاز تبارشناسی اخلاق می گوید کاری جدی انجام میدهم تا بدل به یک کمدی در درام زندگی شود، آری نیچه در ژرفا خنده زن است... این صرف توصیه اخلاقی نیست، بینشی از ژرفا روان بشری است...
نیچه ارزش منطقی گفتمان علمی را نمی بندد، نفی نمی کند و نادیده هم نمی گیرد، او تنها ما را به فراسوی ظاهر "به ظاهر" منطقی زیستن می برد و رسم زندگی می‌آموزد؛ او با آری گفتنش به منطق، ره به کنه نامنطقی و ذات تاویلی آن می برد...
سخن نیچه در باب تاویلی خواندن منطق، یعنی دیدن منطق از نگرگاه نامنطقی، آری گفتن تومان به منطق و خواست زندگی...

سوفیا پنج‌شنبه 20 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:45 ب.ظ http://falsafe69.blogfa.com/

دوست عزیز- ان چه من می نویسم تنها برای پالایش افکار خودم می باشد وبسیار خوشحالم که مورد نقد شما واقع میشوم. تا همین الان هم از شما بسیار آموخته ام و بدین سبب سپاسدار شمایم. اما من هیچ کس حتا نیچه را مطلق نمی کنم. اگر نپرسم طبیعتاْ نادان باقی می مانم. من زمانی عاشق سینه چاک نیچه بودم. هنوز هم او و اندیشه هایش را سخت دوست می دارم. این به معنای ان نیست که من تا نهفت اندیشه های او راه برده ام نه! اما از ان جا که هیچ تاویلی بدون پیشداوری نیست من هم در رویکرد جدیدم به نیچه نمی توانم پیشداوری نداشته باشم. دیالوگ این حسن را دارد که می توان پیشداوری های نادرست را اصلاح کند و من از این گفتگو قصدی جز این ندارم. به نظرم می اید که مطالبم کمی شما را رنجانده اگر چنین است بر من ببخشایید. اما نقد تیزتان بر خودم را سخت می پسندم. نیش نیست نوش است!

من هم از پرسش ها و چالش هایت سپاس گذارم؛ تندی در کلام اگر به اهانت و نادیده گرفتن انسانیت کشیده نشود، بد که نیست، حتا نشانی از سلامتی روان است. به تعبیر فروید ما فقط اروس نداریم..
با این حال اگر شما نیز از قلمم رنجیده شدید، مرا ببخشایید؛ هیچ گاه آن را لگام نزدم...

سوفیا جمعه 21 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:31 ب.ظ

سلام- کپی می کنم و در منزل می خوانم اگ
ر حرفی بود می نویسم.
فقط یک نکته. من نگفته ام که هیتلر شاگرد نیچه بوده است. اگر در یادتان باشد در همان متن کدامین سقراط این رویکرد که می خواهد نیچه ی معتقد به اروپاییان خوب را به یک یهودی ستیز بدل کند نقد کرده بودم.
فکر می کنم در بعضی موارد سوئ تفاهماتی در کار است که اگر فرصتی دست داد در موردشان می نویسم.
با سپاس.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد