ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
این روزها سخت در کار اندیشهی اندیشمندانی چون نیچه و فوکو و هایدگرم. فیلسوفانی ژرف و پیچیده و جالب. فیلسوفانی که در کشور ما بد خوانده شده و میشوند و گاه به فاشیسم و مارکسیسم منحط جهان سومی؛ فروکاسته میشوند. در کشوری که هماره یکی از پایههای دموکراسی لنگ است و سخن حاکم و حکیمش ذم غرب و تمدنش است؛ شاید دور نباشد که چنین تفسیر های باژگونی از این فیلسوفان بازتولید شود و حتا جامعهی روشنفکر نیز آن را بپذیرد.
اما آیا این تفسیر، وفادار به متن و فیلسوف خواهد بود؟ کسانی که برای دفاع از آزادی یکسره اینان را رد میکنند یا کسانی که برای دوام قدرت خود، یکسره تبلیغ میکنند؛ میدانند کفر و ایمانشان به چیست؟
در ادامه، نوشتاری کوتاه از «میشل فوکو» میآورم که به عنوان پیشگفتاری بر چاپ انگلیسی «ضد ادیپ:کاپیتالیسم و شیزوفرنی» اثر «ژیل دلوز و فلیکس گتاری» نگاشته شده. این نوشتار، خود بیانگر باژگونگی تصویر این فیلسوفان در این دیار است؛ چه روشنفکر اوپوزیسیون، چه ایدئولوگ پوزیسیون.
(متن برگرفته از ترجمه ی نیکو سرخوش و افشین جهاندیده است که در مجموعه «تئاتر فلسفه»؛ نشر نی، چاپ شده):
طی سالهای 1945-1965 (از اروپا صحبت میکنم)، نوعی شیوه ی درستْْ اندیشیدن، سبکی از سخن سیاسی و نوعی اخلاق روشنفکری وجود داشت. باید با مارکس صمیمی میبودی، نمیگذاشتی رویاهایت خیلی از فروید دور افتد، و با بیشترین احترام با نظامهای نشانه-دال- رفتار میکردی. اینها سه شرطی بود که مشغلهی تکین نگارش و بیان بخشی از حقیقت درباره ی خود و دوران خود را قابل پذیرش میکرد.
سپس آن پنج سال کوتاه، پرشور، سرمستانه و معماگونه فرارسید. بر دروازه های جهانمان بیشک ویتنام قرار داشت و این نخستین ضربهی عظیم بر قدرتهای مستقر قانونی بود. اما اینجا، در درون چهار دیواریمان چه میگذشت؟ آمیرهای از سیاست انقلابی و ضدسرکوب؟ جنگی در دو جبهه - علیه استثمار اجتماعی و سرکوب روانی؟ فوران لیبیدویی تنظیم شده با مبارزهی طبقاتی؟ شاید. در هر حال، با همین تاویل متداول و دوگانهانگارانه بود که ادعای توضیح رویدادهای آن سال ها را داشتند. رویایی که بین نخستین جنگ جهانی و ظهور فاشیسم، آرمانشهر گراترین بخشهای اروپا- آلمانِ ویلهام رایش و فرانسه ی سوررئالیست ها- را محسور کرده بود، برای آن باز آمده بود که خود واقعیت را به آتش و شور کشد: مارکس و فروید با همین افروختگی روشن شده بودند.
اما آیا آنچه گذشت به واقع همین بود؟ آیا به راستی نوعی از سرگیری پروژه ی آرمانشهرگرایانه ی سال های سی البته این بار در مقیاس عمل تاریخی در میان بود؟ یا برعکس، جنبشی به سمت مبارزه های سیاسی وجود داشت که دیگر با الگوی تجویزی سنت مارکسیستی هم خوانی نداشتند؟ جنبشی به سمت تجربه و تکنولوژیِ میل که دیگر فرویدی نبودند؟ قطعا بیرقهای قدیمی برافراشته میشد، اما مبارزه جا به جا شده بود و به نواحی جدیدی رسیده بود.
ضد-ادیپ پیش از هر چیز نشان میدهد که زمینه چه قدر پوشیده شده است. اما بسی بیش از این را نشان میدهد. ضد-ادیپ وقت خود را برای بیاعتبار سازیِ بت های قدیمی تلف نمیکند، حتا اگر خیلی سرگرم فروید باشد. مهم تر از همه این که ضد-ادیپ ما را به فراتر رفتن برمیانگیزد.
اشتباه خواهد بود اگر ضد-ادیپ را به مثابه مرجعی نظری بخوانیم. (شما آشنایید با این نظریه ی مشهور که اغلب به ما بشارت داده شده است: نظریه ای که نهایتا همه چیز را در بر می گیرد، نظریه ای که کاملا تمامیت بخش و اطمینان بخش است، نظریه ای که به ما اطمینان می دهند در این دوران تفرقه و تخصصی شدگی که «امید» از دست رفته است، «بسیار به آن نیازمندیم»). نباید در این فراوانی خارق العاده ی انگاره های نو و مفاهیم شگفت انگیز، به دنبال یک «فلسفه» باشیم؛ ضد-ادیپ یک هگل پر زرق-و-برق نیست. فکر میکنم بهترین شیوه ی خواندن ضد-ادیپ خواندن آن به منزله ی یک «هنر» است، در معنایی که برای مثال از «هنر اروتیک» صحبت می شود. با تکیه بر انگاره های ظاهرا انتزاعیِ بسگانگی ها، جریان ها، آرایش ها و سامانه ها و پیوندها، تحلیل نسبت میل با واقعیت و با «ماشین» کاپیتالیستی پاسخهایی را به پرسش های انضمامی فراهم میآورد. پرسش هایی که کمتر به چرایی چیزها و بیشتر به چگونگی شان می پردازند. میل چگونه در اندیشه، سخن و در کنش وارد می شود؟ میل چگونه می تواند و باید در فرآیند واژگونیِ نظمِ مستقر تشدید شود؟ هنر اروتیک، هنر نظری، هنر سیاسی.
از همین جاست آن سه همارودی که نیروی یکسانی ندارند، درجات گوناگونی از تهدید را نشان می دهند، و کتاب با روش های متفاوتی با آنها پیکار میکند.
1. زاهدان سیاسی، مبارزان محزون، تروریست های نظریه، کسانی که میخواهند نظم ناب سیاست و گفتمان سیاسی را حفظ کنند. دیوان سالاران انقلاب . کارگزارانِ حقیقت.
2.تکنسین های رقت انگیز میل-روانکاوان و نشانه شناسانی که نشانه و هر سمپوتی را ثبت می کنند، و میخواهند انداموارگی بسگانه ی میل را به قانون دوتایی ساختار و فقدان فروبکاهند.
3. و سرانجام دشمن اصلی و همارو استراتژیک (در حالی که تقابل ضد-ادیپ با دشمنان دیگرش بیشتر یک درگیری تاکتیکی است): فاشیسم. و نه تنها فاشیسم تاریخی هیتلر و موسولینی - که قادر بود توده را به گونه ای موثر بسیج کند و از آن بهره گیرد-، بلکه همچنین فاشیسمی که در همه ی ماست، که در ذهن و در رفتارهای روزمره مان ساکن است، فاشیسمی که ما را وامی دارد قدرت را دوست بداریم و همان چیزی را که بر ما استیلا دارد و ما را استثمار می کند، بخواهیم.
میخواهم بگویم که ضد-ادیپ یک کتاب اخلاق است (امیدوارم مولفان کتاب مرا ببخشند)، نخستین کتاب اخلاقی که از دیرباز بدین سو در فرانسه نوشته شده است (شاید به همین دلیل است که موفقیت آن محدود به «خواننده»ای خاص نیست: ضد-ادیپ بودن به یک سبک زندگی و شیوه ای از اندیشیدن و زندگی بدل شده است). چگونه باید عمل کرد تا فاشیست نشد، حتا هنگامی که (و به ویژه هنگامی که) فکر می کنیم مبارزی انقلابی هستیم؟ چگونه سخن و اعمال مان، قلب و لذت مان را از فاشیسم رهایی بخشیم؟ چگونه می توانیم فاشیسمی را که در رفتارمان ریشه دوانده بیرون کنیم؟ اخلاق گرایان مسیحی در جست و جوی رد و اثرهای جسم که در اعماق نفس منزل داشت، بودند. دلوز و گتاری نیز در تعقیب جزیی ترین رد و اثرهای فاشیسم در بدن اند.
با ادای احترامی متواضعانه به فرنسوا دوسل قدیس، میتوان گفت که ضد-ادیپ درآمدی بر زندگی غیر فاشیستی است.
این هنر زیستن بر ضد تمام شکل های فاشیسم، چه شکل های پیشاپیش مستقر و چه شکل های در حال استقرار، شماری از اصول اساسی را همراه دارد که اگر قرار باشد از این کتاب بزرگ، جزوه یا راهنمای زندگی روزمره تهیه کنم، آن اصول را چنین خلاصه خواهم کرد:
-کنش سیاسی را از هر سکلی از پارانویای وحدتطلب و تمامیتبخش ازاد کنید؛
-کنش، اندیشه و امیال را از طریق تکثیر، کنار هم گذاشتن و انفصال گسترش دهید و نه از طریق زیر بخشبندی و پایگانبندی هرمی:
-رهایی یابید از مقوله های قدیمی امر سلبی (قانون، محدودیت، اختگی، فقدان، خلا) که اندیشه ی غرب آنها را تا مدتهای مدید به منزلهی شکلی از قدرت و شیوهی دستیابی به واقعیت تقدیس کرده است. ترجیح دهید آنچه را ایجابی و بسگانه است، ترجیح دهید تفاوت را بر یک شکلی، جریان ها را بر یگانگیها، و آرایش های متغیر را بر نظامهای ثابت. در نظر بگیرید که آنچه مولد است خانه نشین نیست، بلکه ایلیاتی و خانه به دوش است؛
-تصور نکنید برای مبارز بودن باید محزون بود، حتا اگر چیزی که با آن مبارزه میکنید، نفرت انگیز باشد. رابطه ی میل با واقعیت (و نه فرار آن در شکل هایی از بازنمایی) است که دارای نیروی انقلابب است؛
-از اندیشه برای دادن ارزش حقیقت به یک عمل سیاسی استفاده نکنید؛ از کنش سیاسی نیز برای بیاعتباری یک اندیشه استفاده نکنید، گویی این اندیشه چیزی جز نظر ورزی ناب نیست. از عمل سیاسی به منزله ی تشدید کننده ی اندیشه و از تحلیل به منزله ی بسگانه کننده ی شکل ها و قلمروهای دخالت کنش سیاسی استفاده کنید؛
-از سیاست نخواهید که «حقوق» فرد را آنگونه که فلسفه این حقوق را تعریف کرده است، احیا کند. فرد محصول قدرت است. آنچه ضروری است «فردزایی» کردن از آرایش های گوناگون از طریق بسگانه کردن و جا به جایی است. گروه نباید چارچوبی انداموار باشد که افراد پایگاهبندی شده را متحد میکند، بلکه باید مولد همیشگی «فردزایی» باشد؛
-عاشق قدرت نشوید.
حتا میتوان گفت که دلوز و گتاری قدرت را چنان کم دوست دارند که تلاش میکنند اثرهای قدرت مرتبط با سخنشان را خنثا کنند. از همین روست بازیها و دامهایی که در سرتاسر کتاب یافت میشوند و ترجمهی کتاب را به یک شاهکار مهارتِ واقعی بدل میکنند. اما این حلقههای آشنای بلاغت نیستند که بدون آنکه خواننده از دستکاریها آگاه باشد، در پی تحت تاثیر قرار دادن خوانندهاند و در نهایت خواننده را بر خلاف میلاش مغلوب مولفان کتاب میکنند. دامهای ضد-ادیپ دامهای طنزند؛ فراخوانهای بسیار برای آنکه خواننده خود را تخلیه کند، متن را کنار بگذارد و کتاب را محکم ببندد. کتاب اغلب خواننده را به این باور میرساند که جز طنز و بازی نیست، آن هنگام که چیزی اساسی در میان است، چیزی بینهایت جدی: ردیابی همهی شکلهای فاشیسم، از عظیمترین شکلهای آن که ما را محاصره و لگدمال میکنند تا شکلهای جزئی آن که زندگی روزمرهمان را به ستمی تلخ بدل میکنند.
درود رفیق خوب من
این سه مقاله ی آخر را که نخوانده بودم بسیار پسندیدم.
کنکاش هایت بسیار دقیق است.با اصل و نصب .
درود بر تو
سپاس از نگاه و خواندنت.
اصالت متن را تنها چشمی اصیل تواند دید...
سلام
ما هستیم اما خاموش می خوانیم
چون سایر مطالب برایم تازگی داشت و کلی آموزنده
"آنان مرا در نمی یابند من دهانی برای این گوشها نیستم
گویا دیر زمانی در کوهستان زیسته ام و بسی به جویباران و درختان گوش داده ام. حال با انان چنان سخن می گویم که با بزچرانان."
سپاس از اینکه هستید و میخوانید. بی شک آنچه شوق نبشتن در اینجا را برای من دارد؛ خوانندگانی چون شماست..
با سلام
امان از این بد خوانی ها و بدفهمی ها
فروید هم بد فهمیدشد
ماکیاولی هم بد فهمیدشد
فکر میکنم اولین گام درجهت فهمیدن زبان باشد.
فروید، ماکیاولی، مکتب فرانسه، مارکس... جملگی اینها در دامچاله ی بد خوانی ما پارسی زبانان افتادند.
آنچه مایهی این بدخوانی شده، شاید پیش از هر چیز، «اراده ی معطوف به نخواندن» باشد که خود را به گونه ی «خواندن» یا «نقد» این فیلسوفان نشان داده. ما هنگامی که اینان را اینگونه میخوانیم؛ در واقع میخواهیم اینها را نخوانیم و تنها با دادن تصویری باژگونه این بینیازی و استغنا را نشان دهیم. به این شکل که:
حرف فیلشوف را وارونه کرده و به او انتساب میدهیم و سپس، این حرف را به شدت می کوبیم و اثبات می کنیم که سخنان این فرد از بن بر خطاست و خواندنش وقت تلف کردن....
و یا تصوری که خود بدان متمایلیم به فیلسوف می چسبانیم و چنین نتیجه می گیریم که این فیلسوف همین حرف مرا می گوید، پس نیازی به خواندن او نیست؛ بسنده است به سخنان من گوش فرا دهید...
سلام آقای ابریشمی گرامی . دستتان درد نکند . بعد از سال ها یکی دیگر از چیستان گویی های فوکو را با لذت خواندم. متأسفانه کتاب موضوع بحث را نخوانده ام ، اما در مورد همین نوشته نکاتی قابل بیان است. نخستین آن در مورد نظر خودتان و مابقی به فوکو اختصاص دارد. بگذارید نقد بی رحمانه را معطوف آثار فلاسفه ای که سخت ایرانیان را خوشآیند اند کنیم.
1- در مورد «تفسیر وفادار به متن و فرد و... » یک نکته گریز نا پذیر است . تفسیر وفادار به موضوع ، تفسیر غیر ممکن است. هر تفسیری فقط و فقط وفادار به مرجع تفسیر (خود مفسر) است.
2- فوکو به « سه همارودی که نیروی یکسانی ندارند و درجات گوناگونی از تهدید را نشان می دهند» اشاره می کند که عبارتند از « کارگزارانِ حقیقت.» ، «تکنسین هایی [که] میخواهند انداموارگی بسگانه ی میل را به قانون دوتایی ساختار و فقدان فروبکاهند.» و «فاشیست » ها . من این هر سه گروه را یکی تحت عنوان سومی می انگارم. عجب این که فوکو در سه گروه مختلف طبقه بندی کرده است.
3- اما قسمت هولناک این نوشته را ببینیم و سوال وحشت زای آن را «چگونه باید عمل کرد تا فاشیست نشد...» فیلسوف مارکسیست ، حتی از دل فلسفه وجودی هم زمینه مارکسیستی اش را حفظ می کند و سوالی به غایت فاشیستی می پرسد. نقد مخرب نیچه را ببینید . «ایده آلیست همه چیز را در جیب دارد.!» فیلسوف رئالیست ما می گوید «چگونه باید عمل کرد تا فاشیست نشد...» و خیلی زود و با یقین یک مومن یا ایده آلیست ، همه پاسخ ها را به سمت ما پرتاب می کند. تازه نه تنها به عمل ما توجه دارد «چگونه باید عمل کرد...» که برای قلب و ذهن ما هم برنامه دارد: «چگونه سخن و اعمال مان، قلب و لذت مان را از فاشیسم رهایی بخشیم؟ چگونه می توانیم فاشیسمی را که در رفتارمان ریشه دوانده بیرون کنیم؟»
4- بگذارید یکی از توصیه هایش را تحلیل کنیم «از عمل سیاسی به منزله ی تشدید کننده ی اندیشه و از تحلیل به منزله ی بسگانه کننده ی شکل ها و قلمروهای دخالت کنش سیاسی استفاده کنید؛» به جای بخش نخست این فراز بگذارید «به جای این که جهان را تفسیر کنید ، بکوشید آن را تغییر دهید » و به جای بخش دوم بگذارید «فیلسوف اجتماعی باید هم خود را معطوف توجیه ایدئولوژی رهایی بخش کمونیستی کند» همه چیز باز سر جای خودش است.
5- نمونه دیگر هم این است از طرفی می گوید «فرد محصول قدرت است.» و در کنار آن هم توصیه می کند «عاشق قدرت نشوید» . این دو ناسازه به ویژه وقتی در متن اندیشه فوکو کنار هم قرار می گیرند ، از خنده آدم را می کشند.
6- تمام توصیه های ضد فاشیستی فیلسوف ، با آنارشیسم هم نسبت وثیقی دارند. به عبارت دیگر ، چنان آنارشیسمی را نظریات فیلسوف طرح می کند که در نتیجه مردم چشم بسته به آغوش فاشیسم باز می گردند. در ایران رضا خان ، بعد از آنارشیسم محصول مشروطه ، محبوب و مطلوب شد و در آلمان هیتلر ، بعد از آنارشیسم ناشی از بی کفایتی جمهوری وایمار. این هم شوخی روزگار است که این گونه مبارزان راه روشنایی که علیه فاشیسم می نویسند نتیجه ضروری آرائشان بازتولید فاشیسم است.
7- از گتاری و دلوز سال ها پیش مقاله شاهکاری در مورد ریزوم (نوعی ارگانیزم منحصر به فرد گیاهی) خوانده ام. نمی دانم همانطور که فوکو گفته است ، این نوشته خلاصه یا جزوه ای از آن کتاب است ، یا تقلیل آن کتاب به محملی برای اندیشه های فوکو؟ البته یک نکته هم قابل توجه هست که این دو فیلسوف (دلوز و گتاری) هم زمینه قوی مارکسیستی دارند. سپاس از شما.
درود بر دوست خردمندم. دست بر نکات جالبی گذاشتید که کار بر آنها میتواند نهفتهها و نگفتههای متن و ذهن مرا آشکار کند؛ از این بابت سپاس گذارم. اما نکاتی که گفتید:
1) این سخن شما درست است، اما هنگامی که مفسر خود این نکته را پذیرفته باشد. به دیگر سخن تفسیر خود را برآمد آمیزشی از افق خود با افق متن بداند و راه را بر دیگر افق ها گشوده بدارد. در باب تفسیرگران وطنی (چه موافق و چه مخالف) این نکته آنچنان برقرار نیست. این بزرگواران سخن خود را تنها برداشت درست و راست میخوانند و هیچ برداشت دیگر را برنمی تابند. چنانکه طرفداران وطنی، برداشت دیگران از فوکو را کژفهمی می خوانند و منتقدان هر گونه برداشت دیگر را تلاش برای پیراستن فوکو از اتهامات شان، تلاشی که محکوم به دفاع از آزادایستیزی و انسانستیزی میشود.
در بالا هم برای جناب نادری نژای گفتم که این دوستان در ادعای خواندن خود، تنها «اراداه ی معطوف به نخواندن» خویش را پنهان میکنند، به این دلیل اصلی که افق تفسیر را بسته و یکه میدانند.
این نگاه هرمنوتیکی ناب شما ستودنی است، اما به گمانم برای کشور ما هنوز روا نیست. نبشتهی جناب نیکفر در نقد رویکرد هرمنوتیکی مجتهد شبستری به خوبی نشان میدهد که رویکرد هرمنوتیکی در جایی که پیششرط های فلسفی(نظیر تفسیر بردار شدن متن) و نافلسفی هرمنوتیکی(نظیر سیاست و ...) برساخته نشدند، چگونه ناکارآ و بل کارکردی باژگونه مییابند.
در واقع در جغرافیای فرهنگی ما، نه فوکو چنان دور و سخنانش کدر شده که تفسیرهایی تا این حد دور از او بدهیم و نه مقولهی افقها بسگانه و دازاین هرمنوتیکی زاده شدند که اجازه ی بازی تفسیری با متن را به ما بدهد.
کسانی که فوکو را مدافع اسلامیزه کردن علوم انسانی می خوانند یا کسان دیگر که او را ضد حقوق بشر میدانند؛ به هیچ رو کارشان را تفسیری از میان دیگر تفسیرهای فوکو نمیدانند که بتوان آلترناتیو دیگر ارائه داد.
فوکو در باب علوم انسانی و انسان چنان زیاد نوشته که تفسیرهای نعل وارون وطنی را نیاز نباشد؛ کوتاه سخن آن که ما نه در جایی هستیم که با هرمنوتیک بتوانیم سخنان تمامت خواه را فقط تفسیر بخوانیم و نه فوکو در جایی بود که با ابهام و کم سخن گوید و اجازه دهد سخنانش این چنین تفسیر شود.
به هر رو، در جایی که مولف در آثارش صریحا سخنی را گفته؛ با هیچ بازی هرمنوتیکی و آمیزش افق نمیتوان آن سخن صریح را وارونه نمود. البته در باب سخنان مبهم و گنگ اثر مولف چنین کاری می توان کرد.
به تعبیر گادامر، حیث هرمنوتیک زبان آنجا آغاز میشود که حیث اپوفانتیک آن تمام شود.
در این بین اشاره به این گفت هایدگر که دازاین به شیوه ی هرمنوتیکی هست؛ کار را تغییر نمیدهد. چه آنکه سخن هایدگر در باب "هستی دازاین" است، نه افق معنایی یک متن.
که به قول دریدا آن اولی متافیزیک حضور است و آن دومی، متافیزیک غیاب. بسط آموزه ی هرمنوتیکی هایدگر بر متن را باید در گادامر جست..
2) شاید منظورتان پایگانبندی و یگانهکردن دسته بندی باشد، چیزی که فوکو در ادامه آن را نفی کرده. این که باید به تمایز و بسگانگی تن داد اما خود فوکو این تمایزات را به یک موضوع -فاشیسم- فروکاسته. اگر مقصودتان این ناسازه باشد، باید بگویم که فوکو در مقام روایتی کوتاه از کتاب بزرگ گتاری و دلوز بوده تا بیان صریح آن سخن. ضمن آنکه در همینجا نیز چنین گفته "در حالی که تقابل ضد-ادیپ با دشمنان دیگرش بیشتر یک درگیری تاکتیکی است". در واقع او نفی بس گانگی اینها را نکرده، تنها اشاره داشته که وجه اصلی ستیزه ی این کتاب با فاشیسم بوده؛ نه آنکه در یک پایگاه بندی هرمی و وحدتطلبانه همه را به یک چیز برده باشد.
3) چنانکه گفتم این تنها پیشگفتاری بر کتاب اصلی است، فوکو در اینجا مانیفستی ایدئولوژیک ننوشته و «تو-باید»ها را برای ما تجویز نمیکند. او میگوید که این کتاب را اگر بخواهیم همچون یک جزوه کوتاه و دستور العمل بدانیم، میتوان آن را اینگونه تبیین کرد.
از آن گذشته، دستورات فوکو (و در واقع دلوز و گتاری)، بیش از آنکه دستور باشند، ضد-دستورند! یک شیزوکالت یا با نگاهی بدبینانه یک آنارشیسم یا با تعبیری مارکسی-فروید یک اقتصاد لیبیدوییک. این جا پاسخی برای «چرایی» چیزها داده نمیشود که بخواهد دگم بر سر آن باشد. حتا راهی یگانه هم برای کنشگری تجویز نمیشود و به قول فوکو کار به جایی میرسد که "خواننده خود را تخلیه کند، متن را کنار بگذارد و کتاب را محکم ببندد..." اینها دستوراتی با قطعیتی طنزگونه اند و نه با جزمیتی فاشیستی!
شاید این شکل جزوه نویسی و فرمان صادر کردن ما را به یاد فاشیسم و مارکسیسم بیندازد؛ اما شاید فوکو با طنزی نهفته در کارش این قالب دگم و جدی و بسته ی نگارش را با این محتوی به شوخی و شالوده شکنی کشانده... حقا که فرانسویان شاگردان زیرکی از برای نیچه بودند!
4) حقیقت، دلیل این جایگذاری شما را نمییابم. سخن از این که کنش سیاسی را مقوم اندیشه بخوانیم فرسنگ ها با التزام تغییر جهان فاصله دارد. اینکه یک کنش سیاسی یا عملی را زمینه ساز اندیشهسازی و گفتمانپرور بدانیم کجا و اینکه تفسیر اندیشه را به کناری نهیم و یکسره در کار کنش عملی شویم کجا؟
همچنین است توصیه ی دوم فوکو، در اینجا فوکو از لزوم بس گانه کردن کنش سیاسی از راه اندیشه می گوید که به تمامی جداست از یگانه سازی کمونیسم و توجیه یک ایدئولوژی یگانه!
5)قدرت در کار فوکو دلالت بس پیچیده و ژرف دارد. فوکو هماره با قدرت شوخی می کند و نظم یگانه گفتمان آن را می شکند. او هماره درگیر قدرت است و همه را درگیر قدرت میداند؛ اما آیا قدرت را جدی میگیرد؟ به هیچ رو! اگر به سویه ی نیچه ای کار فوکو نظر بیفکنیم خواهیم دید که نهایت کار او کمدی کردن درام تراژیک قدرت است. چیزی که فرد را در مقابل جدیت نا امن قدرت به خنده بکشاند...
فدر محصول قدرت است و باید فردزایی و فردسازی کرد، پس باید با قدرت در گیر بود؛ اما باید بدان عشق ورزید؟ پاسخ فوکو مطلقا منفی است. اگر قدرت را یکسره جدی بگیریم؛ فردزدایی رخ خواهد داد. پس باید قدرت را رام کرد؛ اگر چه در عین حال ما نیز سوژه ی رام شده ی قدرت می شویم. این بازی خنده ساز است که بن کار فوکوست..
6) آنارشیسم آن هنگام رخ مینماید که جملگی دستورات فوکو و دلوز و گتاری را همچون مجوزی برای هر کار کردن؛ بینگاریم. آیا آنها دست ما را برای هر کار کردن باز میگذارند؟
گمان نکنم چنین باشد که این دستورات ما به حال خود چنان رها کنند که چرخه ی آنارشیسم-فاشیسم سر بر آرد. این دستورات مرزی بس باریک با آنارشیسم دارد، اگر پی دستگاه سازی و نتیجه گیری و «تو-باید» پروری از آن باشیم، این سخن صائب است و در آن صورت حتا نیچه هم پدر فاشیسم می شود، اما نظر شما به یک بخش از این متن می برم، جایی که فوکو می گوید:
"اشتباه خواهد بود اگر ضد-ادیپ را به مثابه مرجعی نظری بخوانیم. (شما آشنایید با این نظریه ی مشهور که اغلب به ما بشارت داده شده است: نظریه ای که نهایتا همه چیز را در بر می گیرد، نظریه ای که کاملا تمامیت بخش و اطمینان بخش است، نظریه ای که به ما اطمینان می دهند در این دوران تفرقه و تخصصی شدگی که «امید» از دست رفته است، «بسیار به آن نیازمندیم»). نباید در این فراوانی خارق العاده ی انگاره های نو و مفاهیم شگفت انگیز، به دنبال یک «فلسفه» باشیم؛ ضد-ادیپ یک هگل پر زرق-و-برق نیست. فکر میکنم بهترین شیوه ی خواندن ضد-ادیپ خواندن آن به منزله ی یک «هنر» است، در معنایی که برای مثال از «هنر اروتیک» صحبت می شود......"
7) این نوشته تنها پیشگفتاری خلاصه بود از فوکو برای ترجمه ی انگلیسی اثر معروف دلوز و گتاری...
جناب ابریشمی عزیز بگذارید دوباره بازخوانی کنیم.
1- من ترجیه می دهم که بر این پای بفشارم که هر تفسیری راجع به مفسر است و نه موضوع تفسیر، به جای این که براین پای بفشارم که تفسیر شما غلط است یا نهایی نیست. باالاخره باید از جایی آغاز کرد و بر آن پای فشرد و هزینه اش را پرداخت.
2- در مسأله دوم نظر من این بود که هر سه این هماوردان یکی هستند : فاشیست.
3- همین که کنش سیاسی مقوم اندیشه سیاسی بشود ، به همان مدینه فاضله افلاطونی ، هگلی و مارکسی می رویم. به نظریات پاپر توجه بفرمایید در این باره. هیچ فرقی نمی کند.
4- در مقابل بسگانگی اندیشه در عمل سیاسی ، صورت دیگری از اقتدار مرجع واحد است. مدعایی که با دیگر توصیه ها نمی خواند . در ضمن تمامت خواهانه است. جاوید و پیروز باشید.
۱) این که هر تفسیر لاجرم به مفسر باز می گردد، سخنی رواست. اما به تعبیر شما آیا هزینه ی این پای فشردن را هم مفسر وطنی فوکو می پردازند؟ گمان نکنم!
موضوع این نیست که چرا این گونه فوکو را می خوانند؛ موضوع این است که چرا اجازه خواندن فوکو را به دیگران و حتا به خود فوکو نمی دهند! متنی تفسیر بر میدارد که نگاه و افق اش از ما چنان دور افتد که برای فهماندنش ناگزیر باید دست به تفسیر زد. بگذارید از کلیات در گذریم و به این بحث خاص برسیم:
مقوله ی مرگ انسان و علوم انسانی نزد فوکو، درکدامین متنش به معنای مجوز تئوریک اسلامیزه کردن علوم اسلامی با وجودشناسی متافیزیکی صدرایی است؟! این دیگر تفسیر نیست، آنارشیسم و یاوه سرایی است!
حتا ساخت شکنی دریدایی هم مجوز چنین کاری را برنمی سازد چه رسد به هرمنوتیک مفسر محور!
شاید شما به "وفا داری به متن" که نوشتم حساس بودید؛ اما باید بگویم متن را نه به معنای کلاسیک و ساختار گرایانه که به معنای گادامری گرفتم.
متن در اینجا به مثابه یک شرط اصلی بازی دوری هرمنوتیکی است، اگر متنی نباشد مفسری هم نیست، دوری هم نیست. موضوع این نیست که متن معنایی روشن داشته و ما باید آن معنای روشن را بیابیم. بل بحث بر سر آن است که برای وارد کردن ساحت متن به سنت و افق خود باید بازی دوری با آن ایجاد کنیم و اصلی ترین شرط این بازی هم، سمپاتی یا هم دلی با متن است.
وقتی مفسرین ما کمترین سمپاتی با فوکو و متنش ندارند؛ بازی هرمنوتیکی و تفسیری حتا آغاز هم نمی شود. همان طور که گفتم اراداه معطوف به نخواندن، یا نداشتن سمپاتی؛ خواننده را از اساس تفسیرگر نمی کند که خواندنش بخواهد مفسر محور باشد یا نباشد.
وقتی هم دلی با متن داشتیم و اجازه دادیم تا افق معنایی متن به روی سنت و افق مفسر گشوده شود، البته از آن به بعد تفسیر لاجرم بر بنیان مفسر شکل خواهد گرفت..
3) این که کنش سیاسی خود بنیان نظرورزی سیاسی شود، منافاتی با سخن پوپر ندارد. پوپر نقد فیلسوفانی می کند که با فلسفه ورزی خود بنیان کنش های سیاسی را توجیه می کنند، این که بر بنیان باور یک آرمان شهر، باید به دیکتاتوری -مانند دیکتاتوری پرولتاریا- تن در داد یا یک فرهنگ را از بن برانداخت.... فوکو هم دقیقا بر همین رای است وقتی می گوید:
"از اندیشه برای دادن ارزش حقیقت به یک عمل سیاسی استفاده نکنید"
سخن فوکو گونه ای تجربه گرایی در اندیشه ی سیاسی است، نه یک ایدئولوژی محوری ناب!
4)منظورتان را در این مورد متوجه نشدم، سپاس گذار خواهم بود اگر کمی بیشتر توضیح دهید...
جناب ابریشمی
وضع عمومی مملکت را درک می کنم. این که اگر به تفسیر بر دار بودن فوکو رای بدهید ، لاجرم به تفسیر بردار بودن سایر متون هم از جمله مقدس باید رای بدهید. متقابلا آن هنرمندانی که به تفسیر یکه پایبند اند ، چشمشان بر تفسیر یکه از متن مقدس است که به فوکو هم تسری می دهند. آن اولی داغ و درفش و چوب دارد و این دومی نان و نوا. اما اگر بتوان این دومی را مستقر کرد به هر لطایف الحیلی ، آن گاه هیچ اشکالی ندارد که اصالت وجود صدرا را هم با هیدگر و فوکو و سارتر میکس کنند. البته که با پیش کشیدن تفسیر های دیگر ، مشتری است که اهمیت تفسیر ها را تعیین می کند.
مورد بعد فرقی با نقد پوپر یا پاپر ندارد پوپر تئوری پردازانی که با تئوری پردازی محملی به ستمگران می دهند را نقد می کند و فوکو را نیز می توان این گونه دید که عمل گرایانی که بر مبنای تئوری ها آرمان شهر می سازند را تأیید می کند.
مورد آخر راهم شاید من درست متوجه نشدم که رفع اشکال نمی شود. لطفاً برای من شفاف بفرمایید که منظور فوکو چیست.
اصالت وجود صدرا اگر بخواهد به دلالت اصیل خود باقی بماند، سر سازگاری با فوکو و مرگ علوم انسانی نخواهد داشت، که اصلا با زایش علوم انسانی نیز چنین خواهد بود.
البته میتوان هر چیز گفت؛ اما میتوان بیادعا گفت؟ بحث هرمنوتیک همه بر سر ادعا داشتن یا نئاشتن است که البته این مساله برای دوستان موضوعیت ندارد.
هم چنان که گفتم سخن بر سر این نیست که کار اینان رواست یا ناروا، سخن بر سر تن در ندادن اینان است به معاملهای پایاپای. البته که تفسیر و اهمیتش را دیگران تعین خواهند کرد.
اما در باب این که می گویید:
فوکو را نیز می توان این گونه دید که عمل گرایانی که بر مبنای تئوری ها آرمان شهر می سازند را تأیید می کند.
من نمیدانم از چه زاویه میتوان فوکو را آرمانشهرگرا دید وقتی خود، آشکار و نهان در این نبشته به ستیزه ی اینان میرود. ستیزه ای البته خنده زن، و نه محزون و جدی....
باری؛ این مهم نیست که شما فوکو را بپذیری یا نه، مهم این است که برداشت آرمانشهر ستیزی را میپذیری که به گمان من فوکو نیز پذیرفته...