ذیل نوشتار پیشین، بحثی درگرفت که جذابیت و اهمیتی کمتر از خود بحث اصلی نداشت. با وجود این، اما بحث کمابیش از موضوع اصلی خود جستار دور بود. بحث ما بیشتر کنکاش در ریشههای پنهان جستار بود تا مدعای اصلی آن.
با توجه به سبک روایی و طولانی بودن آن مباحث، برآن شدم تا آخرین کامنت و پاسخی که به آن دادم را در نوشتاری جدید، مطرح کنم تا هم دعوتی کرده باشم برای حضور دیگران در این بحث و هم آن را از حالت فرعی خارج کرده باشم. این شما و این هم واپسین کامنت مشتی اسمال به همراه پاسخ من:
سلام
بگذار صریح بگویم به خاطر متن ویژه ی پست پیشین من ان را زیاد جدی نگرفتم.بخاطر همین سیره ام را در بحث عوض کردم و یک بازی جدید راه انداخته ام مثل اینکه زیاد ذوق و شوق بازی کردن نداری!باشد ملالی نیست ما هم همان شیوه ی قبلی را در پیش میگیرم.حقیقت ان است که من در بخش نظرات پست قبل در پی پاسخ دادن به همه ی اشکالات شما نبودم اشکارا تفاوت هایی در بینش و نگرش ما به مسائل مختلف وجود دارد که اغاز بحث از بعضی نقاط بی معناست.مثلا شما اعتقاد داری میشود و باید که امتحان کرد و زمین خورد.در صورتی که من با این مخالفم و در متن داستانی که نوشتم به تو نشان دادم گاهی این امتحان کردن به قیمت از دست رفتن چیزهایی تمام میشود که شما انها را در همان پست قبل ارج بیش از حدی نهادی.من میگویم تئوری مارکس در اقتصاد و سیاست فاجعه امیز بود و همچنین خیلی از تئوری های اندیشمندان و فیلسوفان دیگر. و معتقدم این زمین خوردن به ان اعتماد کردن نمی ارزید.باری به هر جهت این ده فرمانی که شما نوشته ای هم نمیشود نقطه ی اغاز مناسبی در بحث باشد اما با این حال ابتدا به ساکن میخواهم تکلیف یک موضوع را که در پست پیش بیان کردم روشن کنم
1- عقل 2- صدق
من از شما یک چیز پرسیدم و شما یک جوابی دادی. من عرض کردم نیچه مدعی است عقل دروغ گو است و مایه نکبت و بدختی بشر سپس به شما گفتم حاکم در این ادعا باز هم عقل است اگر عقل دروغگو است چطور میشود به حکم او اعتماد کرد؟
شما به من گفتی میتوان حکم به خطای عقل داد بدون انکه خود عقل را درگیر بازی کرد
من پرسیده ام این را به من نشان بده.انوقت شما برای من اسمان ریسمان بافته ای و در نهایت به کمک عقل نشان داده ای که مثلا منطق صدق مطابقت خطا است (که سر این موضوع هم حرفها ی بسیار است.) یا مثلا عقلانیت های متعدد هست.
نگفتی مگر انچه که من میخواستم و نزدی مگر انچه که خود مدعی ان بودی.
همچنان منتظرم که به من نشان دهی چگونه بدون عقل میشود حکم به خطاکاری او داد؟
ما منکر خطاکاری عقل نیستیم منکر مطلق انگاری این خطاکاری هستیم.من میگویم اگر کسی مطلقا عقل را خطاکار مینامد همین حکمش محل اشکال و اناقض است.چون این حکم را عقل او صادر کرده است.اصلا کشف خطای عقل چگونه ممکن است راهی طی کند خلاف عقل؟ما با عقل خطای خودش را کشف میکنیم اما اگر مطلق به خطاکاری او رای بدهیم دیگر اصل مدعای ما زیر سوال خواهد رفت.مثالهای طولانی که شما زدی و واقعا احتیاجی به انها نبود(و اگر با همه انها همدل جلو اییم) نشان میدهد عقل خطا میکند و این حکم به خطاکاری را خود عقل میدهد.اگر از این مثالها نتیجه بگیری که عقل مطلقا همیشه خطا میکند دیگر حق اظهار نظر نداری چرا که در ورطه ی تناقض سقوط کرده ای.
پس سخن اول من:"کسی که میگوید عقل دروغ گو است گرفتار تناقض است چرا که از طرفی حکم به دروغگویی عقل داده است و از طرفی این حکم را از خود عقل گرفته است.
دقت کن نیچه چه گفته بود
" این حواس نیستند که به ما دروغ می گویند بلکه آنچه از گواهی آنها می سازیم یعنی عقلمان به ما دروغ می گوید."
با توجه به این مساله تمام مثالهای شما ورودی است برای پردازش عقل است اما انکه در نهایت حکم صادر میکند عقل است.پس اشکال ما به نیچه وارد است بل با مثالهای شما به شکلی اشد وارد است که اگر حکم به مطلق دروغ گویی عقل دهیم دچار تناقض گشته ایم."
اما در باب منطق صدق:میخواهم سوالی بپرسم؟شما ادعا هایی مطرح کرده اید که همه ی انها ساختاری دارند به مثابه
اینچنین و است و انچنان است.به عبارت بهتر همه انها در حال صدور حکمی هستند در مورد چیزی.مثلا مورد اول حکمی صادر میکند در مورد عقلانیت که مطلق و فرا تاریخی و یگانه نیست.سوال من این است ایا انچه که در مورد این حکم صادر میکنید مطابق ان چیز است یا خیر؟اگر مطابق است در ضمن شما تئوری مطابقت را پذیرفته اید و اگر مطابق نیست سخنانتان مهمل میشود.ممکن است بگویید اصلا من این بحث ها را مطرح کردم که بگوم تئوری مطابقت نیز مصون نیست و فلان اشکال را دارد و بعد برای من سوالاتی طرح بکنید که به قول خودتان (و البته فقط برای خودتان ) ابهام دارد.اما دقت کنید که باز من میپرسم حکم به این ابهام مطابق هست یا نیست یعنی ایا نظریه صدق این ابهام را واقعا دارد یا ندارد؟خودتان را گول نزنید شما جواب تمام ان سوالها را میدانید شما به درستی میدانید هر کاری بکنید و هر حرفی در مورد هر چیز بزنید لاجرم یا ان حرف شما مطابق انچیز است یا نیست.حتی اگر بگویید ما هیچ حرفی نمیتوانیم در مورد عالم خارج بزنیم باز همان سوال مطرح میشود که ایا این صادق است یا کاذب.
لطفا برای من اصول نظری پارادایم های کوهن را ننویسید باور کنید مدتهاست که دیگر از شنیدن این حرفهای تکرار خسته شده ام.شما میگویید هزاران اتفاق افتاد(فارق از بررسی ان اتفاقها) که اندیشمندان به این نتیجه رسیده اند که که تئوری مطابقت مشکل دارد و یا عقلانیت فلان است و باید قائل به پارادایم شویم.من میگویم این نتیجه صادق است یا نه؟و منظور نظر ان اندیشمند و فیلسوف از اینکه گفته است عقلانیت چنین است و چنان است چیست؟ایا واقعا عقلانیت اینگونه است؟اگر بگویید ما مفهوم واقعا را نمیدانیم و.......باز همه ی این سوالات من به یک پله عقب تر برمیگردد هر چقدر شما عقب بروید من هم یک پله عقب می ایم تا میرسیم به خود منطق صدق و مطابقت انوقت چه میکنید؟
مگر بخواهید مثل بعضی ها قائل به اصول بی علت شوید در این صورت من دیگر بحثی با شما ندارم چون اشکارا در تعب گرفتارید.
پس سخن دوم من:ایا میشود منطق صدق به معنای مطابقت ر با طرح سوالاتی چون
"مطابقت چه چیز با چه چیز؟ مطابق تصور ذهنی با جهان خارج؟ مطابق تصور ذهنی با شهود جهان خارج؟ مطابقت گزاره با تجربه؟ مطابقت گزاره با تصویر بیرون؟ اصلا چگونه مطابقت میان دو چیز ناهمسنخ برقرار است؟ هستی یک تصور ذهنی از چه سنخی است و چگونه میتواند با هستی تصویری خارجی همخوان شود؟"
زیر سوال برد بدون انکه از خودش استفاده کنیم؟اگر میشود نشانم دهید واقعا خوشحال میشوم.به من یک گزاره نشان دهید که در ان شما از صدق به معنای مطابقت استفاده نکرده اید.
امیدوارم لازم به توضیح نباشد که مثلا صدق پراگماتیستی هم در اثبات اصول خودش متکی بر منطق صدق به مناط مطابقت هست هم در امتداد اصولش.
و اما خلاصه:
دو چیز از شما میخواهم
1-ایا ما حاکمی برای تحلیل گزاره ها (فعلا فارق از ابزارش) به غیر از عقل داریم؟اگر اری نشانم دهید و اگر نه میشود گفت عقل حاکمی مطلقا دروغ گو و خطاکار است؟
2-منطق صدق شما چیست؟و میتوانید در یک عبارت بدون انکه از صدق به معنای مطابقت استفاده کنید حرف بزنید و چیزی را برای من اثبات کنید؟مثلا اثبات اصول پدیدار شناسی بدون صدق به معنای مطابقت امکان پذیر است؟
ما بقی مباحث باشد برای بعد تا اطاله ی کلام ازاله ی حوصله ی ما نکند.یا علی
درود بر تو. چون این روزها کمی کم حوصله شدی، سعی میکنم کوتاه عرض میکنم:
-2)من اعتقاد دارم که باید امتحان کرد و زمین خورد، چون راهی جز این نداریم. شما میتوانی تئوری اقتصاد کلان را بدون سعی و خطا ارائه بدی؟
-1)من مارکس را آن چنان مهلک و فاجعه بار نمیبینم. مارکس دست کم در مقام نویسنده ی سرمایه، یک فیلسوف اقتصاد-دان توانگر است به خودی خود هیچ ضرری برای بشریت که نداشت، بل بشر را به راهی برد که تعادل نوینی به جهان بخشید و اوضاع بسیاری را بهبود.. فراموش نکنیم، همین انفجار نور ما هم دست پخت اندیشه ی مارکس بود. البته عده ای هم مارکس را بدخواندند و پیامبر دانستند و پنداشتند برای هر پرسشی پاسخ نهایی داده، که این به هیچ رو به مارکس و نوشته هایش مربوط نبود و نیست. مسئول جهالت آدم، فقط خود آدم است....
0)من "فرمان"ی ندادم! تنها پیشنهاداتی روشن برای ادامه ی بحث دادم، فقط همین!
1)گمانم سخن نیچه و این که خطا برخاسته از عقلگروی است تا حس؛ بسیار روشن بوده باشد که به توضیح من بی نیاز است. نیچه به خطای عقل اشاره میکند، نه کذب منطقی تک تک گزاره های عقل. کاش کمی با حسن ظن به سخنان من دقت میکردی!
2)اندر باب دروغ گو بودن عقل هم، خود نیچه به صراحت در ادامه اشاره داشته که منظورش از این دروغ گویی خطاست و نه کذب منطقی. اندرباب نسبت خطا و کذب منطقی هم باید گفت: آن اولی صفت امر رخداده و تجربه است و آن دومی صفت حکم و گزاره. اشاره نیچه به تجربه ی تاریخی خردستایی و حسستیزی است که پیشتر شرحش رفت.
3)پیشتر هم گفته بودم در بحث از نیچه و هایدگر و دیگر قارهای ها سخن از عقل و عقلانیت؛ سخن از بازنموده ی تاریخی این مفاهیم است، وگرنه مطلق نفی عقل، یعنی مطلق نفی زبان و بیان که نیچه و یا هایدگر صریحا گفته اند که چنین منطوری ندارند!(در بحث حیث اپوفانتیک هایدگر یا بحث زبان نیچه در فراسوی نیک و بد، این موضوع به روشنی تبیین شده). ببخشید، اما این شبهه های جدلی تنها طفره رفتن از مدعای اصلی است!
4)در باب سخن نیچه از گواهی ساختن عقل از تجربه، تمام منظور او برساختن روایت ها و عقلانیت های مختلف از حس است که به شکلی منسجم در پارادایم-اپیستمه تبیین شدند. بحث نیچه چنان که در "ده فرمان" نوشتم این است که بیرون از یک پارادایم تاریخی، عقل هیچ معنایی برای تجربه نمیتواند برسازد.
5)تئوری مطابقت تنها برای من مبهم نیست مشتی! از راسل تحلیلی تا هایدگر و بسیاری دیگر بر ابهامات این نظریه انگشت نهادند. البته من از ابهامات نتیجه نمیگیرم که محمل است، تنها میگویم در بسیاری از موارد تصویری گنگ به ما میدهد. مثال میخواهید: لیست بلند بالایی از پدیدهای کوآنتمی برایتان خواهم آورد که مطابقت هیچ توضیح روشنی در باب آن به ما نمیدهد. همچنین این تئوری از نظر وجود-شناسی نیز بسیار عقیم و ناروشن است.به اشکالاتی که در باب چگونگی مطابقت دو چیز با دو سنخ متفاوت (گزاره با محتوای تجربه) توجه بفرمایید. این نظریه اگر مبهم نبود، بحث اتحاد عالم و معلوم یا مادی نبودن علم هم بلاوجه بود. همه ی این فلسفه ورزی های برای روشن کردن وجوه صدق به مثابه مطابقت بوده.
6)گمانم سوتفاهمی هم برای شما دست داده، سخن از ابهامات مطابقت و یا حتا کنار گذاردن آن به نفع تئوری های دیگر-همچون سازگاری یا پراگماتیسم-، هیچ ارتباطی با نفس حکم کردن ندارد. آنچه به شکل اصل واقعیت در برهان صدیقین هم مراد است(تاجایی که از تقریرات شما بر میآید)، تنها بحث حکم و صدق حکمی است. این که من تئوری در باب تاریخ علم بدهم، به معنای حمل پاره ای ویژگی ها بر موضوع تاریخ علم است. نفس این حمل کردن یا حکم دادن البته ارتباطب با مطابقت همچون نظریه ی صدق ندارد.
7)در باب ابهامات و نظریات صدق به ویژه در پدیدارشناسی، به شما دو آدرس میدهم:
یکی در بخش 7 هستی و زمان(روش پدیده شناختی پژوهش)، قسمت ب(تحلیل لوگوس). همچنین در بخش 44 همین کتاب تحلیل مستوفایی در باب نظریات حقیقت و صدق و به ویژه مطابقت آمده که البته بدون خواندن 43 بخش پیشین، فهمش کمی سخت خواهد بود!
همچنین در کتاب تاملات دکارتی هوسرل، "تامل سوم: مسائل تقویم، حقیقت و واقعیت." تبیین پدیده شناختی خوبی در باب نظریه صدق ارائه میشود.
امیدوارم انتظار نداشته باشید که این فیلسوفان سخنان پراتاگوراس را اثبات کنند و سخنان ارسطو را رد! در اینجا با بحث های پیچیده و نقدهای جالبی بر ایده ی مطابقت رویارو خواهید شد که البته دو هزار و چند صد سال از تصورات سوفیستی شما از نقد مطابقت، پیشرفته تر است!
باز هم تاکید میکنم، نفس پذیرش خود صدق یا حکم کردن در اینجا به هیچ رو مورد نقد نیست، تمام بحث بر سر تحلیل معنای این صدق خواهد بود. چیزی که کار را به همان مثال های تاریخی-به قول شما آسمان-ریسمان با فتن ها- میکشاند و طرح اپیستمه ها و عقلانیت های گوناگون.
سلام
حق این است که این روزها به دلایلی واقعا کم حوصله شده ام برای همین مثل گذشته برای بررسی ادعا های شما به اصل اثر رجوع نمیکنم به هر جهت انسان در هر شرایطی حالی دارد و حال این روزهای ما هم چنین است دیگر.
از1 و 2 میگذرم. حرفم همان است که بود چراییش را فعلا تعلیق میکنیم.در مورد عقل لازم نبود باز چند پاراگراف برای من بنویسید.به ادعای خودت دقت کن رفیق
من از زبان نیچه نوشته ام
"این حواس نیستند که اشتباه میکنند بلکه انچه از گواهی انها میسازیم یعنی عقلمان به ما دروغ میگوید."
از زبان بوعلی نوشته ام
"برای پی بردن به خطاکاری این حاکم خطاکار راهی جز ارجاع به خودش داریم؟"
حضرت عالی پاسخ داده اید
"این که عقل را چنین ارج مینهی چنان که هر فعل و ترک فعل را برخاسته از آن میبینی و هر حکم را لاجرم حکم عقل، خود بیانگر خطای بزرگ توست! انسان همه سر تن است و عقلش، تردستی این تن! فروید، لکان، هایدگر، دوسوسور، مارکس، فوکو و .... را بخوان. میدانم که خواندن اینان برای تویی که خدا را همچون عقل فعال میپنداری، گران خواهد بود، اما بخوان و بنگر که چگونه میتوان حکم بر خطای عقل داد، بی آنکه خود عقل را درگیر بازی کرد."
قضاوت با خودت و خوانندگان اما انچه که من از این عبارات که در جواب ان دو عبارت پیشین خودم نوشته شده برداشت کردم این بود که شما عقل را کنار گذاشته اید لابد راه دیگری برای حکم دادن درباره ی اشتباه او دارید من هم پرسیدم این راه چیست؟راستش صراحت شما در عبارات مخصوصا اینکه فرموده اید
""این که عقل را چنین ارج مینهی چنان که هر فعل و ترک فعل را برخاسته از آن میبینی و هر حکم را لاجرم حکم عقل، خود بیانگر خطای بزرگ توست "
با این عبارت شما
"وگرنه مطلق نفی عقل، یعنی مطلق نفی زبان و بیان"
همخوانی ندارد.کار خوبی هم نیست که بعدش بگویید منظورتان از عقل انجا چیز دیگری بوده است در حالی که مشخصا منظور من از عقل با نوشتن کلمه ی حاکم خطاکار چه در نوشته ی پیشین و چه در این نوشته مشخص است.اگر این را نوشتم چون دیگر دارم کم کم از دیدن گاه و بی گاه و بعضا بی دلیل کلماتی چون نیرنگ ، جدل و....در نوشته های شما که مخاطبش من هستم خسته میشوم.خوب میدانید که اگر کس دیگری بود به گونه ای دیگر جواب میدادم.بگذریم.
در مورد عقل که حصول توافق شد پس از 2 و 3 و 4نیز میگذریم.
اما 5 به بعد منظورم از شما مشخصا شمای نوعی است وگرنه گویا است مثالهای که خودم نوشتم مشخصا مثالهای شما نیست و از زبان همانهایی ک گفته اید به گوش من رسیده است.حرف من مشخص است اگر میخواهید تک تک این ابهام ها را بنشینیم و باز کنیم حرفی نیست اما مشکل من چیز دیگر است من میگویم برای باز کردن این ابهام ها و برای طرح این ابهام ها لاجرم از خود تئوری صدق به معنای مطابقت استفاده میکنیم.تا به حال دقت کرده اید چرا فیلسوفان مسلمان ابتدا در کتابهایشان تکلیف یکسری چیزها را روشن میکنند سپس سراغ شرح تئوری صدق میروند؟قضیه مشخص است چون اگر ابتدائا شروع به شرح ان کنند گرفتار دور منطقی میشوند.تئوری صدق به معنای مطابقت یک تئوری بدیهی است علتش هم دو ارزشی بودن دست گاه ذهن ماست که مبنی بر اجتماع نقیضین شکل گرفته است.در نتیجه چیزهایی که شما ابهام مطرح میکند بر اصل تئوری صدق به معنای مطابقت نیست بل بر مکانیزم تئوری صدق است از ان نمیتوانید استفاده کنید و بگویید تئوری صدق به معنای مطابقت مشکل دارد چون قائل شدن به این مشکل خودش مبتنی بر پذیرش تئوری صدق به معنای مطابقت است.
اما دو عبارت جالب در متن پاسختان به چشم من خورد
"این که من تئوری در باب تاریخ علم بدهم، به معنای حمل پاره ای ویژگی ها بر موضوع تاریخ علم است. نفس این حمل کردن یا حکم دادن البته ارتباطی با مطابقت همچون نظریه ی صدق ندارد."
و
"باز هم تاکید میکنم، نفس پذیرش خود صدق یا حکم کردن در اینجا به هیچ رو مورد نقد نیست، تمام بحث بر سر تحلیل معنای این صدق خواهد بود."
بگذارید بحث را روشن شود شما تئوری صدقتان چیست؟خب این خیلی مهم است.
یعنی مثلا وقتی شما یک سری ویژگی هایی را بر موضوع تاریخ علم حمل میکنید چه چیزی باعث میشود "گمان کنید که حمل این ویژگی ها صادق است"به عبارت بهتر شما میدانید که حکم شما در باب تاریخ علم حکم صادقی است وگرنه زبانم لال دیوانه که نیستید بخواهید عبارت کاذب بنوسید.من میپرسم چه چیز باعث شده است شما فکر کنید این عبارت شما صادق است؟
اگر میفرمایید نمیدانید معنای این صدق چیست؟یعنی تصوری از معنای صدقتان ندارید اما ان را به کار میبرید و بعد بر احکامتان حمل میکند و بدتر از ان بر حمل صدق بر احکامتان هم انرا حمل میکنید انتظار نداشته باشید که من با شما جدل نکنم!!!!مگر واقا توضیحی در خورد داشته باشید.به هر حا معنا ندارد بگوییم فلان گزاره صادق است ولی نمیدانم صادق یعنی چی؟و بعد بپرسم چرا نمیدانی صادق یعنی چی بگویی چون کوانتوم اینطور شد و انطور شد و فلان موضوع چنین است و چنان و باز بگویم اینها صادق است؟بگویی بله بگویم عنی چی؟..... به هر صورت منتظرم.یا علی
سلام بر مشتی بزرگوار
حقیقتش بنیان گفت-و-گو بر اراده ی معطوف به دانستن هست، اگر جایی این اراده را نداشته باشیم امکان همسخنی یکسره از میان خواهد رفت. امیدوارم این کمحوصلگی ها از بحث هایمان نباشد، اما اگر چنین بوده، امیدی به یک مفاهمه و مکالمه نخواهد رفت.... به ویژه اینکه ما از دو ادبیات فلسفی و اقلیم جدا با هم طرح بحث میکنیم و اگر اراده به دانستن هم نداشته باشیم، فقط ایرادات و شبهات ابتدایی بر هم خواهیم گرفت.
1) از برای نمونه، شما اگر به ادبیات فلسفی نیچه و فیلسوفان کانتیننتال آشنا باشید، نه معنای عقل را چنان بسیط خواهی گرفت و تناقضی در سخن من و نیچه خواهی یافت. من چند بار در باب تاریخیت عقل و با آدرس های سر-راست به مراجع معتبر خواستم این مورد را برایتان تبیین کنم، اما اگر نخواهیم همدیگر را بفهمیم؛ لاجرم مرغ یک پا خواهد داشت!
باز هم به تکرار و تاکید میگویم مفهوم راست و دروغ و عقل و تجربه را چنانکه در ادامه میآید، در نظر بگیرید، متوجه معنای عقل دروغگو میشوید: عقل برای اعمال مقولات منطقی از دل پارادایم خاص خود، برای یک مشاهده ی حسی، یک معنا و گزاره جعل میکند(مثلا تبیین فیزیک ارسطویی از حرکت سقوط آزاد اجسام).
سپس در پارادایم دیگر در مییابیم که این معنا آنچنان راستنما نبود، مثلا شتاب سقوط اجسام تابع جرم نخواهد بود، پس پنداری آزمایش ها و مشاهدات پیشین، به ما تمام حقیقت را نمیگفتند...بنابراین چه بسا نتیجه بگیریم که برای رسیدن به یک صدق، تجربه راهی مطمئن نیست.
اما سخن نیچه، دال بر آن است که این عقل است که هر بار تبیین اش را از تجربه عوض میکند و اتفاقا این تبیین های عقل اند که دروغ اند و نه خود حس. چنانکه به بحث پارادایم و شیفت پارادایم بنگریم، روشن میشود که چگونه تبیینات عقلی چوبین پای و سست عنصر اند. پس در اینجا معنای بحث دروغ گو بودن یا تفسیرگر بودن عقل به معنای این نیست که هر گزاره ی عقل لاجرم دروغ است!
موضوع این است که در دعوای حس و عقل، نباید نیرنگ عقلانیت یگانسته و فراتاریخی را خورد.
اگر من با بیانی نیچه ای گفتم عقل ما تر-دستی و تخته بند تن است، اشاره به همان پارامترهای فرامعرفتی تن داشتم که عقلانیت ها را بنیان میبخشند.
بگذار با زبانی روشن تر بگویم، دعوا بر سر راستنمایی یا عینیت عقل است، نه ارزش منطقی گزاره ها(همان چیزی که تعبیر به صدق حکمی یا حکم کردم).
اگر نقد سوم کانت یا تمام آثار نیچه (و نه چند جمله ی قصارش) و همچنین کارهای اسپینوزا و هایدگر و فوکو و... را میخواندید میدیدید که من معنای کلمات را استحال نمیکنم، این کلمات در سنت کانتیننتال دلالت یکسان با سنت اسلامی ندارد.
2) و متاسفانه هنوز هم میبینم که بین صدق حکم و صدق مطابقت خلط میکنید و توجهی به اشاره ی من نمیکنید که صرف حکم کردن و حمل محمولی بر موضوعی هیچ ارتباطی با مطابقت با واقع ندارد! شما دوست دارید نام سخنان من را بگذاری مکانیسم صدق، بسیار خب، اختیار با شماست. اما من با مطالعه ی ناچیزم که از راسل و فرگه و ویتگنشتاین تا هایدگر و هگل و کانت داشتم، هیچ کدام از "مکانیسم صدق" در مقابل "نظریه صدق" سخنی به میان نیاوردند. بگذریم که همین نام هم خود عین تناقض است..
اما چون احیانا حوصله نداری، ما هم میگوییم مکانیسم صدق!
این مکانیسم صدقی که شما میفرمایید یکسره در کار فیلسوفان بزرگوار مسلمان غایب بوده و البته این کاستی بر این بزرگواران نیست. مکانیسم صدق به تمایز سوژه/ابژه باز میگردد و تا زمانی که ذهن «لاجرم و ناگزیر» واقعنما پنداشته شود و هر حکمش به معنای یک وضع از جهان بیرونی باشد، البته تصور میکنیم که صدق مطابقت و صدق حکمی یکی است و بقیه سخنان حاشیه است و مکانیسم صدق.
اما شوربختانه باید گفت تا زمانی که معرفتشناسی فلسفه ی اسلامی وارد تمایز سوژه/ابژه نشود، بحثی مانند علم فیزیک یکسره در آن بلاوجه میشود. فعلا نمیخواهم به این بپردازم، اما تنها سربسته میگویم که با تعریف علم همچون حضور مجردی نزد مجرد دیگر، هیچ گره ای از مشکلات فیزیک و .. گشوده نمیشود.
باری؛ نظریه مطابقتی که در سنت اسلامی استفاده شده، گونه ی بسیار خام مطابقت است که در صورت پخته تر شدن، وارد چالش هایی که گفتم میشود. املای نانوشته ی نظریه صدق فلسفه اسلامی در علوم تجربی نوین، البته بیغلط است.. اما باز هم توجه داشته باشید که در سنت غربی و با فاصله 400 سال فلسفیدن و علم پروردن، مفاهیم چنان تغییر کردند که پورسینای حکیم نمیتواند معنای سخن نیچه را بفهمد و بر او ایرادی بگیرد.
3) تکلمه ای هم در باب نظریات صدق بگویم و معنایشان. اگر من بگویم که نظریه مختار صدقم مثلا پراگماتیسم است و نه مطابقت، معنایش این نیست که سخنانم مهمل و ناواقعی است! برعکس، معنایش این است که مفاهیم صدق و واقع و کذب و مهمل را مطابق با مفاد نظریه پراگماتیسم میگیرم.
این جا، واقعیت نه به معنای راستی است که اگر اینگونه باشد، هر نظریه ی صدقی لاجرم نظریه واقعیت است!! واقع در عنوان "مطابقت با واقع" دلالت دیگری دارد که تنها با مفاهیم سوژه/ابژه معنا میشود و نه با مفهوم راستی و صدق.
فرض کنید من بگویم صدق مختار من پراگماتیسم است، پس نظریه ی پارادایمی کوهن صادق است یعنی کارآمد و تبیین گر مناسبی است از داده های تاریخی من... موضوع این نیست که چون بگویم صدق من مطابقت نیست، پس نظریه پارادایم ها یا هر نظریه دیگر من واقعی نیست! موضوع این است که این واقعیت یا صدق حکمی را روشن کنیم. تز مطابقت یا رئالیسم خام ایجاب میکند که هر حکم و نظریه من به تمامی در عالم بیرون قرار گرفته و تز من گرته برداری تمام و کمال من باشد از عالم بیرونی و نه تبیین کارآمد و یا سازگار با دیگر حکم هایم و ....
4)اما میرسیم به تصور من از معنای صدق! اینجا موضع من تز نامستوری یا alethia است که در پدیدارشناسی هایدگر، مفصل از آن سخن رفته. تزی که میتواند تمامی تزهای دیگر را در خود نشان دهد و برنماید که چگونه نظریات صدق دیگر ساخته میشوند و از هم جدا میشوند. نامستوری در واقع به بیانی نادقیق اعم از تز مطابقت است و آن را در دل خود دارد. بحث در این باب بماند برای بعد، گمانم بهتر است.
5) و اما در باب تصوری که هر کس به گونهای پیشینی از صدق دارد، حق با شماست. هر کسی با تصوری اولی و نه چنان روشن از صدق، سخن میگوید و به آن بگونه ای پیبشا-علمی آگاه است. دقیقا مانند مفهوم وجود. اما نکته در اینجاست که پای این تصور پیشآگاهانه را به ساحت آگاهی بکشیم و معنای آن، یا به قول شما مکانیسم اش را تبیین کنیم.
این هم درست است که تصور پیشآگاهانه ی همه، نزدیک به مطابقت است و حتا میپذیرم که بین تمام تزهایی که "تحلیلی ها" در باب صدق دادند، از همه محکم تر، مطابقت است. اما همه ی ابهامات این تز را میتوان با تز بنیادی تر نامستوری برطرف ساخت و معنا و مدلول آن را روشن تر کرد.
در واقع اگر بحث های پیشین مان را در باب نزدیکی هایدگر به سنت صدرا و حتا نزدیکی برهان صدیقین به مفهوم دازاین(در باب ادراک ذاتی وجود) و .... به یاد آورید، همه در باب همین موضوع بود. در واقع اگر بخواهیم سنت صدرایی را به معرفت شناسی علوم تجربی وارد کنیم و معنای مطابقت را در آن کمی بسط دهیم، متوجه تمامی سخنان هایدگر در باب مطابقت، از دریچه ی صدرایی میشویم.
سلام خسته نباشید
1-شما اگر به دبیات من در ان متنی که نوشتم رجوع کنید به راحتی متوجه میشوید که معنای عقل را بسیط گرفته ام پس اشکالاتان بلاموضوع است به هر جهت این بحثی نیست که بخواهم ادامه دهم.
2-شما دقتی به انچه که من میگویم نمیکنید.صرفا یکسر چیزهایی را تکرار میکنید که بارها شنیده ام.خواهشا خیلی عمل گرایانه و مثال محور جلو روید تا متوجه شوید اشکالات من ناظر به چیزی است.
مثلا فرموده اید
"مکانیسم صدق به تمایز سوژه/ابژه باز میگردد و تا زمانی که ذهن «لاجرم و ناگزیر» واقعنما پنداشته شود و هر حکمش به معنای یک وضع از جهان بیرونی باشد، البته تصور میکنیم که صدق مطابقت و صدق حکمی یکی است"
مکانیستم صدق به تمایز سوژه /ابژه بر میگردد.
حکم به اینکه سوژه و ابژه تمایز دارند و سپس لابد همین مساله سبب ان شده است که نظریاتی در باب نظریه صدق به وجود ایند چگونه حکمی است.اینجا من با ابراهیم ابریشمی طرفم نه مثلا هایدگر و راسل.پس برای من توضیح دهید شما محمول تمایز را بر موضوع سوژه و ابژه حمل کرده اید.این حمل شما به چه معنا است ایا واقعا این دو تمایز دارند؟یا نه تمایزی ندارند.
یا مثلا فرموده اید
"این مکانیسم صدقی که شما میفرمایید یکسره در کار فیلسوفان بزرگوار مسلمان غایب بوده و البته این کاستی بر این بزرگواران نیست."
نحوه ی بررسی این ادعای شما چگونه است؟یعنی من اگر بخواهم این ادعای شما را بررسی کنم باید چه کار کنم؟مسلما باید رجوع کنم به اثار فیلسوفان مسلمان رجوع کنم سپس میبینم که خواجه بخش اعظم کتابش در باب نظریه ی صدق است و معانی و مفاهیم ان و نظریاتی که در شرق و غرب عالم تا کنون در مورد ان مطرح شده است.من جمله انها که به تمایز میان سوژه و ابژه قائلند.و یا با خواندن اسفار ببینم که ملاصدرا بخش قابل توجهی از اسفار را به قضایای لفظیه و ذهنیه اختصاص داده است و یا ملاهادی سبزواری و یا مثلا علامه که بیش از همه به این مساله پرداخته به ویژه پس از اشنایی با کربن.انوقت میگویم سخن ابراهیم صادق نیست کاذب است.چون مطابق با واقع نبود.بالاتر از ان اگر تو بخواهی صدق حکم من را بررسی کنی یعنی صادق بودن کاذب بود سخن خودت انوقت باید بروی و به همین اثار رجوع کنی.
نه اتفاقا سر بسته نگویید قشنگ موضوع را توضیح دهید فقط توضیح اضافه ندهید توضیح دهید یک مشکل را بیان کنید و بپرسید با نظریه ی صدق به معنای مطابقت چطور از پس این مساله در فیزیک بر می اییم.
ادعای من این است شما ناگریز از نظریه صدق به معنای مطابقت هستید میگویید نه کلی گویی نکنید مثالی برایم بنویسید سپس با نظریه ای غر از صدق به معنای مطابقت انرا بررسی کنید تا نشان دهم چند بار از نظریه صدق به معنای مطابقت استفاده کرده اید.
3-بله میدانم اگر صدق شد پراگماتیستی مهمل و واقعی را مفاد نظریه مشخص میکند لکن به چند نکته دقت نکردید نکته اول انکه نظریه صدق پراگماتیستی در شکل گیری خودش از صدق به معنای مطابقت با واقع سود جسته است و در ثانی همچنان از ان استفاده میکند.کاش مثالی دقیق میزدید تا توضیح دهم چرا.
جیمز میگوید
"حقیقى، نام هر آن چیزى است که ثابت کند اعتقاد به آن سودمند است آنهم سودمند به دلایل معین و معلوم"
( ویلیام جیمز، پراگماتیسم، ترجمه عبدالکریم رشیدیان، ص 59)
سوال من این است در بررسی اینکه اعتقاد به چه چیزی سودمند است شما از چه نظریه ی صدقی استفاده میکند؟نظریه صدق به معنای مطابقت.درسته؟از نظر جیمز ملاک حقیقت و صدق سودمندی است لذا جیمز میگوید
"گزاره P صادق است اگر و تنها اگر گزاره P در عمل به گونهاى سودمند باشد."
سوال من این است در بررسی اینکه P در عمل سودمند است شما از چه تئوری صدقی استفاده میکند؟مشخصا از تئوری مطابقت.یعنی شما واقعا اعتقاد دارید که P سودمند است.پس صادق است.و اگر دیدیم سودمند نبود یعنی سودمندی ان کاذب بود پس P صادق نیست.از نقد این نظریه میگذرم اما میخواهم بگویم این نظریه دارد از نظریه صدق به معنای مطابقت با واقع استفاده حیاتی میکند و دچار تناقض عجیبی است.یا شما نوشته اید
" فرض کنید من بگویم صدق مختار من پراگماتیسم است، پس نظریه ی پارادایمی کوهن صادق است یعنی کارآمد و تبیین گر مناسبی است از داده های تاریخی من"
شما نیز در همین عبارت به مثابه یک پراگماتیست دارید از نظریه مطابقت استفاده میکنید برای بررسی این نکته که نظریه ی پارادایمی کوهن کارامد و تبیین گر مناسبی از داده های تاریخی شماست از باز هم از پراگماتیست استفاده میکند؟خیر از مطابقت استفاده میکنید وگرنه عبارت بی معنا میشود.
4-ببینید من یک مطالعه ی تطبیقی از تز نامستوری با انچه که ملاصدرا در باب صدق میگوید داشته ام لکن مایلم شما خودتان توضیح دهید چون من فلسفه ی قاره ای را اندکی پیش از شما شروع کردم و اصلا به عمق شما به ان نپرداختم اراء و نظراتم در باب ان دقیق نیست.چنان که میدانم ملاصدرا به حقیقت چنان که ارسطو گفته است ایراد گرفته ان را یکسر رد نکرده است بلکه از ان به صدق یا حقیقت منطقی یاد میکند.تا جایی که میدانم ملاصدرا حقیقت را پیش از انکه ویژگی اندیشه و قضیه بداند ان را وصف خود اشیاء در متن خارج میداند حرفی که گمانم هایدگر نیز با ان همراه است.به هر جهت در این مورد شما نظر هایدگر را بنوسید و دقیقا نظریه ی صدق خود را تببین کنید و با بررسی یک مثال ان را به من نشان دهید.و لطفا نگویید بماند برای بعد چون بحث اصلی ما الان این است.من میگویم نظریه صدق با معنی مطابقت با واقع به هیچ وجه در عمل توسط هیچ کس نمیتواند دفع و یا رفع شود اگر میتواند شما به من نشان دهید.
5-بله خب اصلا سخن از نزدیک بودن نیست همه پیش اگاهانه عینا از صدق به معنای مطابقت استفاده میکنند من جمله خود شما در کل این بحث و یحثهای گذشته با بنده.به هر حال منتظرم تا شما نظریه صدقتان را برای من تبیین کنید.یا علی
گمانم سستی قلم و ضعف لسانم مرا الکن از رساندن منظورم به شما کرده... بحث را برای جایی بگذاریم که دست کم مبنا و زبان مشترکی داشته باشیم، بهتر است. به هر حال شما به قول خودتان از اول هم بحث را جدی نگرفتید...
با سلام
بنده از اینجا می گذشتم که اتفاقی با متنی روبرو شدم که به داستان دنیای قشنگ نوی آلدوس هاکسلی شباهت داشت، کنجکاو شدم و بعد از مطالعه متوجه اصل مطلب شدم. البته امیدوارم که متوجه شده باشم! بدین خاطر محض فضولی هم شده چیزی می گویم و باز می گذرم.
به نظرم وقتی فلسفه قدیم و قرون وسطی را با فلسفه جدید مقایسه می کنیم و یکی را با دیگری می سنجیم و حکم می کنیم، لااقل یکی از دو جانب قیاس و مقایسه را درنیافته ایم و یکی از نشانه های این قصور این است که با غفلت از مبادی و مبانی، مسائل را با هم می سنجیم. تمام این اختلافات و سوءتفاهم ها ناشی از آن است که متقدمان مبادی فلسفه جدید را به عنوان مساله ای از مسائل تلقی می کنند و براساس مسلمات خود در رد و قبول آن دلیل و برهان می آورند. فلاسفه جدید هم گاهی، بلکه غالبا مبادی متقدمان را نمی پذیرند و اگر بپذیرند به آن معنی دیگری می دهند.
مثلا موضوع وجود خارجی اشیاء یا بحث مطابقت. وقتی می گوییم مطابقت دو چیز، به نظر می آید که باید با هم سنجیده شوند. در مورد مطابقت علم یا حکم با خارج، آیا حکم را باید با خارج سنجید یا خارج بر طبق حکم اثبات می شود؟ وقتی می گوییم حقیقت مطابقت حکم با خراج یا نفس الامر است، و به صراحت می گوییم که حقیقت تعلق به حکم دارد و حقیقت، حقیقت حکم است، ناگزیر حکم را باید با خارج سنجید. در چه صورت چنین امری امکان دارد؟ اگر مانند دکارت بگوییم که جوهر مادی متباین با جوهر نفسانی است و ما نمی توانیم نسبت حقیقی با آن داشته باشیم این مطابقت معنی ندارد. پس تعریف مطابقت وقتی مورد دارد که بگوییم ما موجودات را چنانکه هستند ادراک می کنیم. یعنی قوه ای داریم که موجودات چنانکه هستند فی الجمله می شناسند و این قوه، قوه عقل است. فلاسفه قدیم و قرون وسطی، نحوی اتحاد عالم و معلوم و نحوی سنخیت میان این دو قائلند و حتی ابن سینا که اتحاد عالم و معلوم را به شدت رد می کند، منکر نیست که صورتی از اشیاء در ذهن حاصل می شود و این صورت عین علم است. در دوره جدد رئالیست ها مطابقت حکم با واقعیت را هم از سنخ واقعیات خارجی می شمارند. اینان حکم را نه بدان لحاظ که محصول قوه ادراک و ذهن است با خارج مطابق می دانند بلکه آن را بیان بیان نسبتی می دانند که مشاهدات و تجربیات آن را تأیید می کند. در مقابل این جمعیت طایفه ای از آمپیریست ها می گویند که در خارج میان اشیا نسبت معقولی وجود ندارد تا آنجا که بارکلی می گوید وجود، ادراک است، یا اینکه هیوم صورت کلی نسبت ها را عادی و فرع بر عادات می خواند. پیداست که در نظر این طایفه حقیقت، مطابقت نیست و اگر هست مطابقت تصورات با تصورات است. در نظر متقدمان و گروهی از فلاسفه جدید که حقیقت را مطابقت می دانند، علیت اصل اساسی علم است و عالم خارج به اعتباری علم است و اگر مطابقت را نپذیریم اصل علیت به خطر می افتد و احیانا کار به شکاکیت می کشد. ولی متکلمان اسلامی به مطابقت قائل نبودند و شکاک هم نشدند! در میان فلاسفه جدید هم کسانی هستند که شکاک نیستند و اعتنایی به مطابقت ندارند. متکلمان، علم را از مقوله اضافه می دانستند و عجیب اینکه بعضی از فلاسفه جدید هم علم را اضافه می دانند و مطابقت را هم منکر نشده اند. چگونه می شود که علم را اضافه بدانیم و وجود ذهنی را منکر شویم و در عین حال علم را مطابقت با خارج بدانیم؟
گفتیم که وقتی بحث از مطابقت می شود باید معلوم شود که چه چیز مطابق با چه چیز است. یعنی کدام را ملاک و میزان می گیریم و کدام را از روی آن می سنجیم. و از آنجا که طبق تقسیم بندی فلاسفه اسلامی از قضایا، قضایای فلسفی، از نوع قضایای حقیقیه هستند نه از نوع خارجیه یا ذهنیه، در قضایای فلسفی هیچ کدام ملاک و میزان نیست بلکه هر دو یک حکم دارند. موجود خارجی چیزی است که صورتی در عالم عقل دارد و وجود خارجی با صورت عقلی مطابق است. حکم هم باید مطابق با صورت موجود در عالم عقل و در خارج باشد. پس اگر ملاکی هست این ملاک در عقل و در عالم معقول است. به این ترتیب رئالیسم جدید با فلسفه قدیم قابل مقایسه نیست زیرا در این فلسفه تفکر تابع صورت و انعکاس وجود خارجی دانسته شده است و در مقابلش ایدآلیسم که بر طبق آن نظام وجود مسبوق به فعل تفکر است.
....
القصه، خلاصه کنم و بهتر است بگویم خیلی خلاصه کنم و بیش از این سرتان را درد نیاورم. اینکه حقیقت مطابقت با خارج یا نفس الامر با واقعیت است متعلق به مرحله ای از تاریخ وجود دارد و البته اگر به تغییری که در مطابق (آنچه که حکم با آن سنجیده می شود) روی داده است توجه شود، ادوار تاریخ فلسفه هم مشخص می شود. به هر حال طرح مطابقت با ظهور فلسفه و آغاز منطق شروع می شود ولی نه آن است که این طرح تابع منطق باشد بلکه منطق با آن آغاز شده است یا بهتر بگوییم این همه، وجهه های مختلف یک چیز است.
چون رهگذری بیش نیستم صورت متن بدینگونه شد و کسی در این متن مورد خطاب قرار ندادم! امیدوارم متوجه منظور بحثتان شده باشم!
زیاده عرضی نیست. باقی بقایتان..
درود بر شما.
باید بگویم که به خوبی توانستید طرحی فلسفی-تاریخی از تطور معانی مطابقت ارائه دهید، تطوری که از بحث اتحاد آغازیدن گرفت و تا رئالیسم و ایدهآلیسم و آمپریسم و پس از آن ادامه یافت...
شرح مستوفای تاریخی-منطقی شما؛ بسط همان ابهاماتی بود که به گونه ای گذرا در متن بدان اشارت رفت.
شاید اصلی ترین دلیلی که گفت-و-گویی میان من و مشتی هم درنمیگیرد این باشد که ایشان همچنان سفت-و-سخت به نظریه ی اتحاد عاقل و معقول پایبند هستند که هر تصوری دیگر از مطابقت را یا مکانیسم میگیرند یا تفسیر کذب.
در واقع لازمه ی منطق و شناخت شناسی سنتی-صدرایی یگانگی صدق حکمی و عینی است و از همین جاست که این دوست عزیزمان دوگانگی میان این دو را نه به کار میبرند و نه روا میدانند. در واقع درب های این شناخت شناسی برای درک مسایل شناخت شناسی غربی یکسره بسته میماند و تصوری از دوگانگی و شکاف سوژه/ابژه را پذیرا نمیشود، البته پذیرفتن این دوگانگی هم لوازمی دارد که یکی از این لوازم نزدیک شدن فلسفه به مسایل جاری در علم تجربی امروزی است و البته لازمه ی دیگرش، پذیرفتن حدود کانتی برای عقل و فاهمه و دست شستن از براهین اثبات باری....
طرح دیالکتیکی میان همین سوژه و ابژه نیز، در آخر راه را بر صیرورت و تاریخ و امر تاریخی در فلسفه خواهد گشود و بحث هایی چون نظریه عقلانیت بس گانه و ... شدنی میکند. به ویژه با این نتیجه، شان و نسبت نظریه های تاریخی از صدق را میفهمیم و این تصور سنتی را به کنار میگذاریم که میگوید: تنها یک نظریه صدق صادق است و دیگر نظریات جز آن کذب و مهمل است.
در واقع با بازشدن دروازه های تاریخ و صیرورت در فلسفه، نسبت میان دو نظریه محدود به نسبت صدق و کذب نمیشود. در واقع تحلیل تاریخی که شما به زیبایی و دقت ستودنی از تاریخ نظریه مطابقت دادید، خود ریشه در همین پاردایم تاریخی در فلسفه داشت. اگر شما این نگرگاه را نداشتید، تنها میتوانستید بگویید فلان تاویل از مطابقت موجه است و دیگر تاویل ها یکسره متناقض و بی معنا و بی وجه است...
اما همین که شما نسبت تاریخی آن را با پیوستگی نمایان ساختید، خود از لوازم نگاه تاریخی-پارادایمی شماست که این شرح را ممکن ساخته...
امیدوارم، باز هم حضور شما و اندیشه های شما را در این بلاگ شاهد باشم.
با سپاس و ستایش...
سلام بر دوستان عزیز .
بحث ما هنوز تمام نشده و من خود را در لابیرنت بحث دیگری انداختم . اما این بار متفاوت. می خواهم این بار فلسفه را به روانکاوی تقلیل دهم. در حقیقت میخواهم تبیین کنم که چه شد که این شد؟
چرا افلاطون قطعیت را به جای نسبیت نشاند؟
افلاطون از نژآدگان آتنی بود. برخی از خویشانش را نظام تیرانی (یکه سالاری) کشته بود و استادش سقراط را دموکراسی. از یک سو از کشاکش بین سیاست ورزان و مردم به تنگ آمده بود و از سوی دیگر از کشاکش بین نظریه های معرفتی بی پایان. از طرف دیگر مجموع شرایطی که می دید چه در دموکراسی و چه در یکه سالاری ، برایش تا آن نظام اخلاقی که سعادت همگان را تضمین کند فاصلهای غیر قابل پیمایش داشت. بر ساختن یک مدینه فاضله ، همینطور نظام معرفتی که نسبیت های سوفسطائی را نداشته باشد ، بر این مبنا بود. حال ان که نسبیتی که پیش از او سوفسطائیان توصیه می کردند ، برای مقابله با بی سرانجامی نظریه های معرفتی متعدد بود . نتیجه سیاسی نسبی گرایی سفسطائی ، دموکراسی بود و مطلق گرایی افلاطونی به نوعی آریستوکراسی می انجامید. فریبندگی نظام سیاسی افلاطون ، هزار سال سده های میانی قوت خود را حفظ کرد. حتی در نظام رومی الحادی نیز افلوطین مصری کوشید نظام سیاسی – اخلاقی افلاطون را جایی پیاده کند که نا کام ماند. با آغاز مدرنیته باز هم قطعیت ، کالای محبوب بود. این بار معیار حقیقت ، انسان شد ، اما انسانی سقراطی که تکیه بر مسندی قطعی داشت. عقل معماری جهان نو شد که بنا بود تحقق آرمان بهشت در زمین باشد. از کوپرنیک تا نیچه ، به قول نیچه دم به دم این انسان بر مسند خدایی نشسته ، از مرکز به حاشیه رانده شد. داروین : انسان موجودی از تبار میمون . مارکس : انسان موجودی اسیر جبر تاریخی ، نیچه : انسان موجودی اسیر دیدگاه ، فروید : انسان موجودی اسیر عقده های جنسی. اما میخ آخر را به تابوت انسان همچون خدا ، دو جنگ فراگیر جهانی کوبید. دکارت مدعی بود که اندیشیدن او معیار بودن او است. حال اندیشه او ابزاری ساخته بود که زندگی او و هزاران هم نوع او را در طرفه العینی برباد می داد. تمثیل مولوی (کسی بر سر شاخ و بن می برید) به ذهن آدم متبادر می شود. حال معیار حقیقت ، همچنان فهم انسانی بود اما این انسان به غایت فروتن شده بود و می دانست فهمش تحت تأثیر صدها عامل بیرون از کنترل او است .
یک مسأله باقی می ماند. چرا غربی ها بنیاد متقن و استواری نیافتند تا این همه سرگردانی و آوارگی را در وادی های اندیشه و معرفت شناسی و وجود شناسی تحمل نکنند و به این تکثر و نسبیت پست مدرن دچار نشوند؟
باید غربی ها به این سوال پاسخ بدهند اما من می توانم به فهم خودم پاسخ دهم که شاید جسته اند و نیافته اند! شاید مصائب قطعیت های متعدد آن ها را به این وضع ظاهراً حقیر و واقعاً فروتنانه کشانده باشد.
و شاید پاسخ پرسش بنیادین شما این باشد:
وجود بشر، وجود موجود تاویلگر است. بشر به تاویل و بازفهمی از جهانش، بشر میشود؛ پس سنگوارگی(این واژه ی کلیدی را وامدار شما هستم) فهم و باقیماندن بر سر یک فهم را برنمیتابد و لاجرم تکثر و بسگانگی میزاید و فهم های نوین...
بشر غربی در تاریخ خود، درگیر خودِ تاریخی اش شد و از سوبژکتیویسم و سوپلیسم به تاریخ و هستی زمانمند رسید و به زمان و هستی آری گفت، پس به اینجا رسید و به صیرورت پایان ناپذیر در فهم...
ما هنوز با تاریخ خود، آشتی نکردیم و آن را َعرَض بر خود و ذات و دین و هستی مان میگیریم، پس ترسی هم از این در-جا-زدگی نداریم. به ویژه که واجب الوجود بیزمان و فرا-انسان، متافیریک محکم و اعتماد به نفس منطقپسندانه ای هم به ما بخشیده که ما را یکسره مستغنی از هر تحولخواهی میکند.
جناب شعله سعدی بزرگوار، ما به یک بیکن، یک دکارت، یک کانت و یک هگل نیاز جدی داریم تا به نیچه و هایدگر و دریدا و دیگران برسیم....
پیرن ...تنها بر روی تکه ای بریده از زمین ،در هیچ ،با سرعتی باورنکردی پرتاب شده بود.تلاش مذبوحانه اخرین بازماندگان برای گردااوری انچه که روزی زمین نام داشت با شکست مواجه شده و نتیجه بیش از حد فاجعه امیز بود.بازمانده ی دانشمندان در کوئل داناس جمع شده و اخرین تلاششان را برای بازسازی شرایط روزهای نخستین زمین به کار بستند اما باز هم یک اشتباه ساده فاجعه ای بزرگ به بار اورد.پاره های زمین در اثر زیاد شدن سرعت چرخش در فضای بی انتها پرتاب شدند و اکنون سرنوشتی نا معلوم منتظر اخرین بازماندگان بود.در این میان پیرن که در گنگی زمان و مکان گرفتار شده بود سر رشته ی امور از دستش خارج گشته و تنهاییی او را به عصر طلایی بازگردانده بود.عصر طلایی.....بشر در حال تکامل در پی کشف قله های علم و دانش در هر زمینه ای پیشرفت میکرد.دانشمندان در پی خلق رویای اندیشمندان جهانی ارام و بی دغدغه میساختند.جهانی فارق از تعصب های مذهبی جهانی که همه در ان خوش و خرم بدون انکه برتریتی داشته باشند در کنار هم زندگی میکردند بی جنگ و خون ریزی بی قتل و غارت فقط عده ای اندک از نژاد پست پسین در گوشه ای از زمین زندگی بی لذت خود را با زنده زایی و افکار سرخ پوستی چون"ایثار و فداکاری" از سر میگذراندند.دانشمندان تصمیم داشتند تا انها را به اردوگا های مجهز ماه بفرستند تا در انجا زندگی کنند و پردیس بی عیب زمین را الوده نکنند.
ایثار و فداکاری!مفاهیم غریبی است پیرن سالها در پی کشف مفهوم این دو کلمه در میان اثار پیشنیان رد پایی از انها پیدا کرده بود.حدود 7000 سال پیش در دوران مدرنیته ردپایی از این مفاهیم و خیلی از مفاهیم عجیب و نا اشنای دیگر میشد یافت.گویا بر سر این مفاهیم جنگ و دعوایی بوده است.انگار زمانی عده ای دیوانه بر ان بوده اند تا اثبات کنند بشر دارای ذات ثابت و قابل دست یافتن است و چیزی به نام فطرت دارد و پدران اندیشه مدرن یکسر با ان به تنازع برخاستند.گویا ایثار چیزی بوده است مثل نجات دادن دیگری.قربانی کردن خود برای نجات دادن دیگری!چه مفهوم غریبی.
پیرن در میان اثار پیشنیان به مکتوبی از خاطرات یک دیوانه دست پیدا کرده بود.کسی که خودش را مشتی اسمال مینامد!خاطرات او مربوط به جایی به نام دادگاه است.گویا در ان زمان عده ای از وضعیتشان ناراضی بوده اند و این نارضایتی را به دیگری مربوط میدانسته اند برای همین پیش کسی میرفتند از جنس خودشان تا حقشان را از او بگیرند.پیرن به سختی درک میکرد که مگر میشود کسی از شرایطش ناراضی باشد.در حالی که همه از جایگاهشان راضی هستند و اگر به ندرت کسی پیدا شود که بر اثر خستگی جسمی بپرسد چرا ....فورا با یک حب "قند شادی" احساس رضایت میکند.در میان اثار دعوایی میان ابراهیم ِ مشتی اسمال و مشتی اسمال وجود داشته است.پیرن متن را با سیرن(انسان-ماهی) در میان میگذاشت.نمیدانست سیرن از چه وقت پیدایش شده است فقط در عالم پدیدار هایش با او هم رو به رو بود.اینکه سیرن چیست ایا یک موجود واقعی است یا یک موجود غیر واقعی پیرن این را نمیدانست اصلا پیرن نمیدانست واقعی و غیر واقعی یعنی چه.پیرن با سیرن حرف میزد و نظر او را میخواست.گویا ابراهیم از مردی شکایت داشته است به اسم سقراط که فکر میکرده حقیقتی فرا زمینی وجود دارد و میشود به ان رسید.البته او یک ابله بوده است.
-پیرن:مگر میشود حقیقتی فرای زمین باشد و بالاتر از ان به ان رسید؟؟؟
-سیرن: چرا نمیشود؟
-پیرن:اه سیرن چرا چرند میگویی یعنی چه؟
-سیرن:ببین مگر همین حرفی که تو میزنی خودش یک حرف حقیقی نیست و مگر تو به ان نرسیده ای؟
-پیرن:اما من این را .....بگذار کمی فکر کنم.
...
-پیرن:ما این را میدانیم اما به دست نیاورده ایم و راستش فقط این را میدانیم.اصلا بگذار.....اهان در همین متن ابراهیم گفته است
"این که عقل را چنین ارج مینهی چنان که هر فعل و ترک فعل را برخاسته از آن میبینی و هر حکم را لاجرم حکم عقل، خود بیانگر خطای بزرگ توست! انسان همه سر تن است و عقلش، تردستی این تن! فروید، لکان، هایدگر، دوسوسور، مارکس، فوکو و .... را بخوان. میدانم که خواندن اینان برای تویی که خدا را همچون عقل فعال میپنداری، گران خواهد بود، اما بخوان و بنگر که چگونه میتوان حکم بر خطای عقل داد، بی آنکه خود عقل را درگیر بازی کرد."
ما این را از عقل نگرفته ایم ما این را میدانیم از یک جایی از یک شهود محض و ناب و یک خوانش.از فهم غیر عقلی...از.....!
-سیرن:صبر کن پیرن گمان میکنم اشتباه میکنی پیشتر هم به تو گفتم خیلی از سخنان دوران پسا مدرن در حد همان پدیدار هایش وهم و خیالی بیش نیست.و همین وهم خالها عاقبت کار را به اینجا کشاند.بگذار تو را با جادویی ناب اشنا کنم.
انگشتان ظریف سیرن با حرکاتی موج گونه طرحی باستانی را بر روی صفحه ای از هیچ ترسیم مینمود به ناگاه چشمه ی مقابل پیرن جوشیدن گرفت تصویری که در ابتدا تار و گنگ بود اشکار گشت.تصویری یک سر اثیری و ناب.لحظاتی بعد تصویر وضوحی کامل یافت.مردی شکل گرفته بود از جنس اب اما مصور بگونه ای که هم اب بود و هم نبود تصویری از یک انسان اما از جنس اب.
-مشتی اسمال:سلام پیرن.بگذار برایت بگویم.شهود و تجربه هر کدام میتواند نوعی ورودی باشد اما پردازش....پردازش و تحلیل و حکم چطور؟ایا اینها نیز ورود است؟ایا هایدگر ، دوسوسور و مارکس برای حکم به خطاکاری عقل از چه راهی رفتند؟برای حکم پیرن دقت کن.مگر نه انکه حکم نیاز به تصوری دارد و تصدیقی.اگر ابراهیم زمینی نو در وجود ما کشف کرده است که برای تحلیل و ادراک در ان نه تصوری است و نه تصدیقی کاش سیرن او را نیز به اکنون اورد و من را از این پریشان حالی نجات دهد.جای من کنار نیچه و هیتلر و هایدگر نبود!!!!اما اگر زمین همان زمین است و تصور و تصدیق در ان جاری است من میپرسم تصور را شهود و حس میتواند به ما بدهد اما تصدیق را چه؟برای انکه من این تصور را به تصدیق برسانم باید راهی را طی کنم اما ان راه چیست؟شهود شخصی یا جمعی؟اگر شهودی شخصی است که انرا کنار همین داستان خیالی باید گذاشت و اگر شهود جمعی است انگاه از منطقی پیروی میکند و من انرا عقل مینامم و تو هر اسمی که میخواهی بر ان بگذار.
-پیرن:فکر میکنم ابراهیم جوابی برای این سوال داشته باشد دوست دارم او به ما نشان دهد که چگونه بی عقل میشود حکمی را اثبات کرد.چیزهایی دیگری هم هست که میخواهم بپرسم ....
- سیرن:صبر کن نوبت ابراهیم است باید او را بیاورم بگذار تا تکلیفمان روشن شود سپس سراغ بقیه خواهیم رفت.
مشتی اسمال با همان حرکتی که ظاهر شده بود از میان رفت و اکنون چمهای فریبای سیران بر جایی دیگر دوخته شد صدایی دلنواز به گوش رسید و ناگاه از هیچ تصویری دیگر امد از جنس هوا ابراهیم انجا ایستاده بود برای پاسخ گویی.
پاسخ من:
بسیار خب مشتی! مرا از پیشا تاریخ و دادگاه گذشته، به آینده ای نامعلوم بردی و پرسشهای پیشینم را بیپاسخ گذاردی. اما حتا به مکر ماشین زمان هم نمیتوان آن نکات را دور زد. مشکل من با مصداق خاص و فیلسوفان خاص نبود که با بیزمانی و بیمکانی یکسره منحل شود! مساله ی فلسفی من، وجود است و هر جا که وجود موجودی وجود-اندیش (خواه انسان-ماهی، خواه انسان، خواه فرشته) برقرار باشد، مساله ی من هم جاریست. شاید در این لامکان سخن گفتن سوتفاهمات و بدبینی ها را کاهش دهد، باشد که چنین باشد!
سراغ هسته ی مرکزی سخنانت میروم:
"برای انکه من این تصور را به تصدیق برسانم باید راهی را طی کنم اما ان راه چیست؟شهود شخصی یا جمعی؟اگر شهودی شخصی است که انرا کنار همین داستان خیالی باید گذاشت و اگر شهود جمعی است انگاه از منطقی پیروی میکند و من انرا عقل مینامم و تو هر اسمی که میخواهی بر ان بگذار."
درود بر تو! کار را یکسره کردی: عقل=شهود جمعی=منطق!
من کاری به برقرار بودن یا نبودن این معادلات ندارم، فقط یک پرسش جدی دارم: چه باشد آنچه خوانندش عقل(=شهود جمعی=منطق)؟
چه هنگام میتوان برچسب عقلانیت بر سخنی زد و سخنی دیگر را به شرط عدمش، شعر و ادبیات خواند؟
بگذار دست تو و این دوستان پسا تاریخی را بگیرم و به گشت و گذار در تاریخ علم ببرم، شاید بتوانیم معنای این واژگان توخالی را روشن تر کنیم!
ایستگاه نخست: علم فیزیک
در اینجا اگر از این جماعت که من هم عضوی از اعضای کممایه اش هستم بپرسیم محک و معیار عقلانیت و منطق روشی شما چیست، چه خواهند گفت؟
استقرا؟ اما با نسبیت آینشتاین و درگیری اش با مکانیک نیوتونی چه میکنند؟ اگر نفس مشاهدات کافی، اثبات کننده ی گزاره های کلی این علم باشند، دو قرن مشاهده ی نتایج کار نیوتون چرا یکباره فرو-ریخت؟
بگذار جایی برویم که آینشتاین هم دل خوشی از آن نداشت: مکانیک کوآنتمی چه طور؟ کدامین مشاهده میتواند تابع شرودینگر را اثبات کند؟
اصلا چگونه میتوان با استقرا درستی یک تابع احتمالات را بررسید؟
ابطالگرایی هم شکست سنگینی فراروی این تابع متحَمِل میشود، من میگویم احتمال حضور یک ذره در این نقطه از فضا 20 درصد است، اما تابع شرودینگر میگوید 90 در صد! بسیار خب! راهی برای ابطال یکی از این دو گزاره بدهید!
از ابطال گرایی هم بگذریم به پراگماتیسم برسیم: معیار درستی و عقلانیت را همچون کارآیی یک گزاره در نظام علمی بپنداریم. همین که تابع موج شرودینگر یا نسبیت عام آینشتاین و .. میتوانند مجموعه مشاهدات و آزمایشهای بیشتری را با مفاهیم ساده تر و مفروضات کمتر توجیه کنند، پس عقلانی تر و منطقی ترند!
اما و هزار اما! کارآیی آیا مفهومی مطلق است؟ آیا برای مثال، در فیزیک ارسطو دستگاه واره ی کارآیی نداشتیم که مشاهدات مان را توجیه و تبیین کنند؟ آیا ممکن نیست که پس از این با پیشرفت وسایل آزمایش و تغییر امکانات و نیازها، کارآیی برخی نظریات تغییر کند؟
بنا بر این کارآیی و عقلانیت آیا مفاهیمی نسبی و تاریخی نخواهند شد؟ آیا صدق و حقیقت در این علوم تابعی از خود این نمیشود؟ آیا پارامترهای برونمعرفتی همچون اقتصاد و سیاست در نضج و شکل گیری معیار صدق نظریات تاثیر نخواهند گذاشت؟ آیا به طور مثال میتوان بر مبل راحتی تکیه داد و فارغ بال از جهان علم و یک یک ویژگی های انضمامی اش، سخنی در باب معیار و چیستی عقلانیت علمی گفت؟
آن شهود جمعی دانشمندان به واقع چه شد؟ وسیله ی تصدیق تصورات کجایند؟
دقت کنید! سخن من این نیست که عقلانیتی نداریم یا عقلانیت بیمعناست، سخن بر سر این است که این معنا از عقلانیت آیا "عصری" و درونزمانی نخواهد بود؟ حاشا و کلا که سخن علمی همچند سخن ادبی نیست، و علم هم هیچ گاه بیمنطق و روش نمیماند؛ اما آیا اشتراک معنوی(= معنای یگانه و مطلق) میان این همه عقلانیت هست؟
بگذارید از این ایستگاه به ظاهر مطمئن بگذریم و به جایی مطمئن تر برسیم! ریاضیات:
تکلیف صدق و کذب و معنی داری در این دست آورد سترگ بشری چیست؟ آیا صدق عبارات ریاضی همچون مطابقت آنان است با جهان بیرون؟ و یا صدقی پیشینی دارد؟ آیا صدق عباراتش به سان منطق و همانگویی است(تحلیلی پیشین) و یا صدقی نامنطقی دارد گزاره هایش و ترکیبی پیشین اند؟
اگر رای به فروکاستن ریاضیات به منطق دهیم که با قضیه ناتمامیت گودل چه باید کرد؟ و اگر رای به ترکیبی پیشین بودن آن دهیم با وجود نظریات ناسازگاری چون هندسه ی نا-اقلیدسی و اقلیدسی کار به کجا میرسد؟
چه معیار داریم برای آنکه یک قضیه ریاضیات(=theorem) برسازیم، وقتی هیچ اصل بدیهی و موضوعه ای (=axiom) نداریم؟ معیار برای تشکیل یک اصل بدیهی یا آکسیوم در ریاضیات چیست و چگونه میتوان چند آکسیوم سازگار تشکیل داد؟ به ویژه اگر هیچ تعریفی برای مفاهیم پایه همچون نقطه و خط و عدد و مجموعه نداریم؟
باز هم تاکید میکنم، این چالش ها نفی عقلانیت نیست؛ تنها نشان دادن ابهام گسترده و نازدودنی از این واژه است که معناداری آن را به شدت تهدید میکند. معنای عقلانیت، منطق، متدولوژی و صدق چیست؟ موضوع به هیچ رو ساده و تفننی نیست و گزاره ها رمانتیک و ادبی هم نیستند!
حال اگر شما را به ایستگاه امن تری ببرم یعنی منطق؛ آنگاه تمام مشکل باز به شکلی دیگر طرح خواهد شد. تنها بحث دراز دامن نظریه صدق و آن هم تنها ابهام معروف ترین و قوی ترین نظریه صدق(=مطابقت) بسنده است تا عمق بحث نمایان شود:
مطابقت چه چیز با چه چیز؟ مطابق تصور ذهنی با جهان خارج؟ مطابق تصور ذهنی با شهود جهان خارج؟ مطابقت گزاره با تجربه؟ مطابقت گزاره با تصویر بیرون؟ اصلا چگونه مطابقت میان دو چیز ناهمسنخ برقرار است؟ هستی یک تصور ذهنی از چه سنخی است و چگونه میتواند با هستی تصویری خارجی همخوان شود؟
خود این مطابقت چه زمان روی میدهد و شرط رخدادن آن چیست؟ آیا مطابقت باید صریح و از راه حس باشد و یا حضور ابزار هم رواست؟ آیا یک مشاهده ی جزیی، مساوق یک و تنها یک تصور یا گزاره یا ایده است که با آن مطابَق شود؟ با مسائلی چون پارادوکس تایید چه میتوان کرد؟
آیا خود اصل مطابقت،گونهای استعاره نیست(=استعاره از همسانی دو چیز در جهان خارج)؟ و اگر چنین است آیا مرز استعاره و مجاز با منطق کمرنگ نیست؟
باز هم تاکید میکنم، هیچ کدام از اینها به معنای کم ارج کردن عقلانیت یا منطق نیست و هیچ کدام دال بر کنار گذاشتن منطق نخواهند بود، اما نکته بر سر همان اصلی است که پیشتر پرسیدم: عقلانیت آیا معنای علی الاطلاق و یگانه و روشن دارد؟ پاسخ به وضوح منفی است. کافی است تا تصوری از تمامی این چالش ها داشته باشیم تا لاجرم تصدیق کنیم: که کار به هیچ رو تک بعدی و ساده انگارانه نیست. چنین نیست که صدق و عقلانیت را مشترک معنوی بگیریم و خیال خود را راحت کنیم، موضوع بر سر خود معنای مشترک است.
البته که این معنا مرزی روشن دارد، اما به خودی خود، وضوح و یگانگی نداشته و ندارد!
حال اگر از امن ترین مناطق تاریخ فکر و علم بشر شما را به مشکوک ترین و نامطمئن ترین مناطق آن، یعنی علوم انسانی ببرم؛ آنگاه بس گانگی و کثرت نازدودنی عقلانیت ها سرگیجه آور، خواهند شد!
صدق یک نظریه در اقتصاد چه ملاکی دارد؟ مرز شفاف استعاره و مجاز با مدل هایی همچون دست نامریی، جدال طبقاتی، ضمیر ناخودآگاه، مدل علوم اجتماعی، مدل های علم سیاست، پارادایم های علم حقوق، تئوری های نقد ادبی، تحلیلات زبانشناختی ساختارگرا، تحلیلات روانشناختی و .... به واقع کجاست؟ نگاهی به کتاب نظم اشیای فوکو که دیرینه شناسی علوم انسانی است، ما را با طیف سرگیجه آور این همه عقلانیت رویارو خواهد ساخت!
هیچ کدام از این عقلانیت ها نیز، در خود نفی اصول منطقی نمیکنند و بنا به ادعای خود سیستم تئوریک سازگاری دارند که تهی از تناقض و نفی اصول منطقی است. پنداری با یک بسگانگی مزاحم پارادایم ها یا اپیستمه ها، رویاروییم که هیچ کدام به دیگری فروکاستنی نیست و هر کدام اصول عقلانی-منطقی خاصی دارند که شهود جمعی دانشمندان آن طیف، آن را تایید میکند.. پارادایم هایی که ویژگی اصلی آنها قیاسناپذیری شان بوده، چنان که نمیتوان از درون یک پاردایم به نقد و نفی پارادایم دیگر پرداخت...
اما شاید بپرسی که تکلیف خود این سخنان چیست؟ آیا این سخنان خود یک فرا-پارادایم(فرا-اپیستمه) هستند که توصیفی از بسگانگی پارادایم ها میدهند؟
پاسخ مثبت نخواهد بود، چنانکه اگر بتوان فضایی برون پارادایمی و یگانه برای نظاره ی جملگی پارادایم ها داشت، آنگاه قیاسپذیری پارادایم ها ممکن میشد و میتوانستیم با محک زدن خود این پارادایم ها، کثرت و بسگانگی آنها را بزداییم. در واقع این سخنان هم، ناگزیر پارادایم و گفتمان و عقلانیتی هستند که با نگاهی پسینی-تاریخی به جهان علم، سعی در تبیین و ارائه مدل از آن دارند. خود ایدهی پارادایم(سر مشق نمونه) و یا اپیستمه(=سامانه دانایی) به هیچ رو روشن و خالی از ابهام و مطلق نیست و چنانچه در باب صدق مطابقتی گفته شد، خود این ایده ها همچون مجاز و استعاره از ایدههای دیگرند. به کلمات سامانه ی دانایی یا سرمشق بیندیشید تا ابهام و طیف گسترده ی معنایی آن ها را بیابید... چه بسا مدلهای دیگری همچون مدل دیالکتیکی هگل و یا مدل کار هوسرل و .... تبیین های دقیقتر و جزیی تری به ما دهند که کارآیی بیشتری دارند؛ اما برای بحث ما مدل پارادایمی با وجود کلیتش، به کار میآید.
اما و هزار اما! این سخنان و هر سخن دیگری لاجرم باید در پارادایمی باشند تا اصول عقلانیت-منطق در آن به تمایز و وضوح برقرار شود. تمامی تفاوت بحث های جدی بالا با داستان خیالی که برایم نوشتی، در این بود که ما هماره اصول و روش منطقی روشن و شفافی داریم که ذهن توان تحلیل آن را داشته باشد. چنین نیست که هر لحظه اتفاقی بیفتد و هر سخنی گفته شود، در اینجا حد منطق و عقلانیت روشن است و باید روشن باشد، اما در یک سخن غیر عقلانی چنین نیست..
همچنین در عین حال، نمیتوان با داشتن تنها یک پارادایم روشن و عقلانیت خاص به فهم و بررسی پارادایم دیگر رفت. در واقع به تناسب موقعیت های گوناگون تاریخی که خواهیم یافت و با تاثیر پارامترهای علمی و غیر علمی، لاجرم باید شِقی از عقلانیت را مراد کنیم تا بتوانیم از نتایج و لوازمش سود ببریم.
اما در انتها بگذار گریزی بزنم به فلسفه و مدعیات این جستار. فلسفه نیز همچون یکی از دستآوردهای درخشان بشر- چه در غرب چه در شرق- هماره شان و جایگاهی شایسته و ممتاز داشته و دارد و چنین نیست که آن را یکسره ناکارآ بدانیم. این صحیح است که اصول بنیادین فلسفه های دگم، دیگر خریداری ندارند و به چیزی گرفته نمیشوند، اما این به معنای بیرون رفتن فلسفه از صحنه نیست.
ما در بالا نشان دادیم که رویای افلاطونی-ارسطویی که بنا داشت مفاهیم مطلق و یگانه را بر خرد بشر حاکم کند، چگونه به نحوی تاریخی شکست خورد و عقلانیت و خرد بسیط و مفاهیم مطلق رنگ باختند، اما فلسفه تباری بس جدی تر از این رویاها داشت. فلسفه وجود-شناسی و غور در وجود بود و هست و از همین رو تا زمانی که وجود داشته باشیم، لاجرم درگیر با آن خواهیم ماند.
مطلق بودن و مشترک معنوی بودن یکسری مفاهیم همچون عقلانیت، منطق، طرد شق ثالث، اصل اینهمانی، وجود و ... دیگر به معنای دیرین مطرح نیست. امروز فلسفه در پی دگرگونه کردن زبان و دستور زبان است تا از شر تاثیر و فریب آن به دور باشد.
استدلال هایی همچون استدلال صدرا برای اثبات مشترک معنوی بودن وجود، را خوب بنگر. اثبات میکنیم که وجود تک معناست و مشترک لفظی نیست؛ چون اگر غیر این باشد، زبان ما بیمعنا میشود. در کاربست روزمره زبان وجود را تنها به شرط گرامری میتوان به کار بست که معنایی داشته باشد، یگانه.
بسیار خب! اما آیا این چیزی از معنای خود وجود روشن میکند؟ اگر برآن شویم تا همین معنای یگانه را باز یابیم، دوباره همین نظم گرامری زبان بر سر ما ظاهر میشود و اجازه هرگونه معنا یابی برای وجود را از ما میگیرد: اگر برای وجود بخواهیم در مقام موضوع، محمولی بنشانیم آنگاه با تسلسلی به بیبنهایت خواهیم رسید....
پس باید از خیر این واژه گذشت و و وجود را با تحلیل موجودات بازشناخت. اما آیا وجود=موجود است؟ اگر پاسخ منفی باشد که به ظاهر چنین است، پس هنوز کار ما گامی به پیش نرفته. گیرم که واجب الوجود را اثبات کنیم یا اتحاد عالم با معلوم را یا علیت در هستی را... اما تکلیف همه ی موجودات هم که روشن شود، تکلیف وجود ذره ای روشن نخواهد شد. وجود مصدر موجود است و بازشناختن اش، ما را به شناخت همه ی موجودات رهنمون میکند.
شناخت لِمی که از موجود به وجود برسد، همچون براهین لِمی اثبات وجود باری، بیارزش و تبعی است و کار فلسفه را پیش نمیبرد. باید از وجود آغازید تا به موجود رسید.
اما برای این کار، دستور زبان و زبان عادی و واژگان متداول، کمکی نخواهند کرد. پس باید زبانی نو و دستور زبانی جدید برساخت که اصول موضوع-محمول را نداشته باشد و بتواند آزادی کار به ما بدهد.
همچنین کار ما، آنچنان هم عجیب نیست؛ مگر جز این است که به اعتبار همین مشترک معنوی بودن وجود در زبان عادی، آن را با معنا میدانیم و "به کار" میبریمش؟ پس باید با نظم نوین زبانی، آن معنای پیشانگاشته در زبان و کنش روزمره مان را از وجود، بازیابیم.
این کار را یک بار، ارسطو انجام داد و نظم و آهنگ روان زبان یونانی را به هم زد، اما امروز با دوهزار سال تجربه ی افزوده و طیف گسترده ای از فلسفه و علم و تاریخ بشری؛ بازیابی آن پروژه هدفی است بس سترگ.
ما نمیخواهیم ورد و جادو و شعر و داستان تخیلی بخوانیم، همچنین نمیخواهیم روان شناسی ذهن بشر بکنیم. ما بنا داریم به سطحی از زبان و بیان و زندگی برویم تا "معنای وجود" را کمی روشن کنیم.
اولین گام، پذیرفتن منطق معناست. منطقی که بنا دارد گام به گام معنای ناگفتنی را بازگوید، پس چنین نیست که بخواهیم کل معنا را همچون یک محمول بر وجود حمل کنیم:
این که بگوییم: "وجود یعنی ..." و یا "وجود چنین است" و ....
پس باید دانست که کار مقصد نهایی نخواهد داشت، ما تنها گام به گام، چیزی را واضح و روشن میسازیم.
دو دیگر اینکه: دور در اینجا، نه مهمل است و نه ناکارآ. چون هیچ معنا و ماهیتی برای وجود نداریم که بر آن حمل کنیم؛ پس وجود را نباید همچون مفاهیم دیگر گرفت که دور منطقی، در آن درجا میزند.
اینجا اگر به وجود موجوات بپردازیم که خود، به وجود میپردازند و آن را به کار میبرند؛ با هر با غور در آنها، چیز بیشتری از وجود خواهیم یافت. از وجود موجود وجود-اندیش آغاز میکنیم و کارهای هر-روزه اش همچون سخن گفتن، پرگویی، فهمیدن، تعبیر کردن و .... را تحلیل میکنیم، اما چون هر اندیشه ی این موجود به وجود میرسد، پس با این مفاهیم یک گام به وجود نزدیک تر میشویم و حال با تصوری روشن تر از وجود موجود وجود-اندیش، گامی دیگر برمیداریم....
باری؛ تمام آنچه گفتم، فلسفه در عصر کنونی است. میبینی که مفاهیم و اصول منطق، که در فلسفه ی قدیمی تزهای وجودشناختی میپروراندند، دیگر کمکی به فلسفه نمیکنند. آنها حتا در درگیری با مسایل نو، سخت سست و ناپایدار و بیمعنا میشوند و دیگر حتا توان یاریرسانی به علوم را به مثابه پادوی علوم ندارند، چه رسد به آنکه رئیس این علوم شوند!
اینجا کسی با عناد و لجبازی و غرض و مرض؛ با داعیه ی دفاع از سلاطین و ظالمان و طبقه ی آریستوکرات؛ نمیخواهد بگوید "حقیقت هر چیز بر پایه ی انسان است" و یا "هر چیزی دارای همه چیزهای دیگر است" و یا "هر سخن هم راست است و هم دروغ" و .... اینجا با بازی جهانگستر خرد بشری رویاروییم که پس از دوهزار و اندی سال تجربه، ما را به نقطهی کنونی رسانده. بشر بر پایه ی همان خرد و اصول منطقی-علمی قدیم دوره ها را پیمود و با چالش های گوناگون رویارو شد و عقلانیت های گوناگون برساخت.
مجبور بود چنین کند تا به امروز برسد و امروز هم با این طیف گسترده مسایل رویارو ست. سخن این نیست که بشر از اصل تناقض یا نفی شق ثالث بینیاز است و یا دوره ی این منطق سر آمده!
سخن این است که آن اصول که مقوم معنای و مفاهیم ذهن بشر بود، حالا باید چگونه به کار برود. بسگانگی عقلانیت و پارادایم ها نمیگوید تناقض رواست؛ بل میگوید که تناقض چه چیز با چه چیز نارواست؟
فلسفه و زبان جدید وجودشناسی که در بالا شرحش را گفتم، بر این نیست که اصول منطق را دور زند یا نقض کند؛ بل سر این دارد که مبانی وجود-شناختی را بازیابد که همان اصول منطقی از دل آن زاده شدند. چنانکه گفتم میخواهد از شناخت وجود به منطق موجودات برسد...
سخن به درازا رفت، شاید حوصله ی شما و آن موجودات دوستداشتنی تخیلی سر رفته باشد، اما شاید لازم بود تا برای ایضاح ادعایم تا به این حد روده درازی کنم.
پس جمعبندی میکنم تا اگر تمایل داشتی با بحث بر سر همین جمعبندی پیش رویم:
ادعاهای من این است:
1)عقلانیت و منطق و شهود جمعی که شما دوست عزیز مدعای آن هستی، بیشک انکار-ناپذیر است، اما بحث بر سر معنای این عقلانیت است و این که آیا این معنا مطلق و فراتاریخی و یگانه هست یا نه؟
2) هر گزاره و مفهومی لاجرم در یک پارادایم و سامانهی دانایی باید قرار گیرد تا معنا و اصول منطق بر آن اعمال شود.
3) تمام تفاوت یک گزاره علمی-فلسفی با گزاره ی ادبی-شاعرانه در این است که گزاره ادبی-شاعرانه بیآنکه در پارادایم-سامانه ی دانایی خاص، قرار گیرد معنا میشود؛ اما گزاره های عقلانی باید در پارادایم باشند.
4)پارادایم ها تخته بند پارامترهای معرفتی و غیرمعرفتی هستند و در درون آنها اصول خردورزی شکل میگیرد. پارامتر معرفتی چون پیشرفت دانش های دیگر و... و پارامترهای غیر معرفتی چون پیشرفت تکنولوژی، امکانات سیاسی-اقتصادی تحقیقات علمی، نیازها و سیاست های کلان بشری برای پرداختن به مسایل خاص علمی و ...
5)پارادایم ها در هر دوره باید از عهده تبیین مسایل خاص خود برآیند، اما لزومی ندارد که مسایل کلان پارادایم های دیگر را تبیین کنند، پس پارادایم ها قیاس ناپذیرند
6)هیچ فضای عقلانی بیرون از یک پاردایم معنا ندارد.
7)همین نظریه تحلیل عقلانیت-علم بشر بر حسب پارادایمها نیز، خود یک پارادایم میباشد.
8)فلسفه همچون فلسفه ی اولی و رئیس علوم، از عهده ی تبیین مفهوم وجود برنیامده و تنها موجودات را بررسیده.
9)با تزلزل مفاهیم مطلق عقلانیت و منطق و صدق، فلسفه ی اولی حتا از تبیین موجودات و علوم موجودشناسی هم برنمیآید( مراجعه شود به ایستگاه هایی که در بالا شرحش رفت)
10) فلسفه باید در سطحی ژرف تر از زبان عادی و با زبانی نو، به تحلیل وجود بپرداد و تمام اصول موجود و منطق و زبان عادی را از آن استخراج کند...
البته مسایل کلان و سنگینی در این جا مطرح شد که دوباره خوانی و دقت در آن، خالی از فایده نیست.
امیدوارم اگر هم نتوانستم شما را قانع کنم، دست کم معنای ادعاهای خود را روشن کرده باشم... اما اگر ابهام یا انتقادی دارید، بیشک پذیرای آن خواهم بود.