آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

وادرنگی در ایران

دوستی در باب وضع انقلاب های عربی داد سخن می‌داد و مدعی بود: «تونلی که اعراب امروز از آن عبور می‌کنند، ما سی سال پیش از آن گذشتیم....»

دیگری بر او معترض شد و شورید که: ما شاید سال‌ها بعد به وضع انقلاب آن ها برسیم... بی‌شک عقب تر از آنانیم...

آن دیگری گفت: انقلاب ما، تونل نبود! وضعی تکاملی بود که «مسلمانان انقلابی امروز» هنوز با آن فاصله دارند....

کسی از جمع‌شان نظرم را جویا شد و من البته خود را بسیار دورتر از این بوالفضولی ها و پیش‌بینی های پیامبرانه می‌دانستم به سکوتی در گذشتم...

اما اندیشه ای از آن گفتار به جانم افتاد که هنوز مرا رها نکرده؛ همه ی این سخنان اندر نسبت ما و جامعه ی ما بود با انقلاب های عربی، اما کدامین جامعه؟

آیا وقت آن نرسیده تا اندیشناک و جدی به این پرسش بیندیشیم: آیا ما جامعه هستیم؟

آیا جایی که هیچ تعین روشنی از حوزه ی خصوصی، جامعه مدنی، دولت (به معنای هگلی) و آگاهی تاریخی به وضع خویش نداریم، سخن گفتن از ما و جامعه ی ما، رواست؟

آیا ما «ایران» را فلسفیدیم؟ آیا آگاهی تاریخی به خویش را همچون یک مساله یافتیم؟

و مگر نه این که حتا ضرورت و اهمیتی برای طرح پرسمانیک(Problematic) این مساله، حس نمی‌کنیم؟

با این وضع، سخن گفتن از ما و جامعه ی ما و حکم صادر کردن برای آن، بیش از یک شوخی است؟

در وضعی که سخنان و ما آگاهی ما از وضع تاریخی مان، در حد کلی‌گویی های سیاست‌زده و مبتذل مانده، و جدیت مفهومی(تعبیر هگل در پیشگفتار پدیدارشناسی روح) شوخی شده، البته گفتن چنین گفته هایی خلاف آمد عادت نیست؛ آیا نه چنین است؟

نظرات 11 + ارسال نظر
سوفیا پنج‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:50 ق.ظ

سلام و درودی!
تصمیم گرفته ام مطلقا دم در کشم. اما دریغم امد خودم را از نعمت خواندن نوشته های دوستانی چون شما بی نصیب گردانم. حکایت ما را که می دانید.
فقط خوش داشتم در این جا که رنگ و بوی ؛امنیت؛!! دارد؛ در ژاسخ دوستان مان از زبان حافظ بنویسم:
اگر دشنام گویی وگر نفرین دعا گویم
جواب تلخ می زیبد لب لعل شکرخا را!
تا لااقل از کسانی که اندک چیزی اموخته ایم کینه ای به دل نبرده باشیم.
برایتان سلامت جاودانه را ارزومندم.

درود بر تو دوست عزیز
شاید آن دوستانی که داعیه ی دین دارند، کمی پروای اخلاق داشتند، چنین درشت‌خو و کم‌انصافی نمی‌کردند...
زمانی کانت و روسو و اسپینوزا اخلاق را بن‌مایه‌ی جدا از دین دانستند، اما من بر آن بودم که سخن اینان به جغرافیای ما روا نیست. اما امروز که با حکمت متعالیه ی مان آشنا شدم و زوال آشکار عقل عملی را در آن دیدم، شکی نکردم که حتا اگر زمانی دین اخلاقی داشتیم؛ با کم‌هنری فیلسوفان مان، همان اخلاق را هم از دین و فلسفه به بیرون راندیم و همه چیز را یکسره امکان فقیر به منبع وجود دانستیم.
در این سلسله مراتب فلسفی البته آنچه به هیچ گرفته می‌شود، اخلاق است و هیچ دور نیست که یک مومن فلسفی-صدرایی این چنین آسوده‌وجدان، با خیالی که سخن نظری حق می‌گوید، نیازی به حقیقت اخلاق نبیند...
آری دوست اندیشه‌ورم، من امروز حکمت متعالیه ی اینان را می‌بینم که چگونه جواز این کم‌خردی ها به دست‌شان می‌دهد...
وقتی حکمت عملی قومی به زوال رود و عرفان و عقل ملتزم به عرفان برجایش بنشیند، اخلاق زاهدانه و نیهیلیستیک به بار می‌آورد که در آن اندیشه به عمل و فرد به هیچ گرفته می‌شود و هر کاری روا داشته می‌شود.... که هر کاری اصالتش از منبع وجود است و منبع وجود هم ایده ی نیک! پس هر چه این خسرو کند شیرین شود و نقادی جز نق و نوق احمقان خوانده نشود..
اینان چوب اعتقادی است که به حقانیت فلسفه ی زوال یافته شان دارند را میخورند و دودش بر چشم دگراندیشان می‌رود.
در فلسفه ی صدرایی اینان، تقصیر کسروی بود که نواب صفوی سلاخی اش کرد، پنداری جان انسان به میزان عقایدش است که اگر چیزی نگاشت این چنین هزینه دهد!
ذهن فلسفی اینان هنوز تمایز انسان از دیگر موجودات را نمی‌فهمد و آن را یکسره امکان فقری میگیرد که باید به خواست باری صاحب دین و نمایندگانش تن در دهد، نمایندگانی که در مراتب مشکک وجودی البته از دیگران حظ بیشتری برده اند...
افسوس که هایدگر نازیست هم تفاوت فلسفی و هستی یک انسان با دیگر هستندگان را فهمید، اما این متالهان نفهمیدند.... تنها هستنده ی متفاوت در ذهن اینان هستنده ی خودبسنده است و دیگران هیچ!
نه دوست من! به جای خواندن غزلی حافظانه بگذار سخنی از زرتشت نیچه به این فقیران بالله بگویم:
این خوار-دارندگان تن، همان به که به باور خود عمل کنید و یک بار برای همیشه تن خود را رها کنند...باشد تا تن شان و جهان مان نفسی آسوده بکشد و وجدان ناآرامشان برای همیشه آرامش یابد...
می‌بینی سوفیا، حتا نیچه ی اخلاق ستیز هم از وجدان ناآسوده ی اینان آگاه است....

pooya پنج‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:20 ق.ظ http://cheat-book.blogfa.com

weblog khoobi dari be weblog man ham sar bezan . tnx

سیدعباس سیدمحمدی جمعه 25 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 03:19 ب.ظ http://seyyedmohammadi.blogsky.com/

سلام علیکم.
پیشنهاد می کنم
http://hhamtaii.blogfa.com/post-19.aspx
و مقاله ی قبلش و مقاله ی بعدش را ببینی.
مفصلترین گفت و گوها، تا کنون، در ذیل
http://hhamtaii.blogfa.com/post-19.aspx
بوده، که البته بنده از 46 کامنت در ذیل آن، سهمم 2 کامنت بوده


من نوشتم:
سلام علیکم.
بنده اهل فن نیستم، اما پس از اشاراتی از محمدابراهیم ابریشمی، ناگهان رفتم 9 کتاب از سیدیحیی یثربی گرفتم، و قسمتهایی از آنها را خواندم. در حدی که عقلیات می دانم، به نظرم حرفهای حسابی ای در سخنان یثربی هست.
مثلاً در همین تقسیم بندی ی مشهور علم حضوری و علم حصولی. یثربی آراء فیلسوفان مسلمان (تا همین زمان خودمان) را نقدهای اساسی کرده.
ظاهراً قابل انکار نیست که مکتب فیلسوفان و منطقیون اسلامی، و شاگردان آنها که در این کامنتها نظر می دهند، و مکتب هیوم و داوکینز، و شاگردان آنها که در این کامنتها نظر می دهند، تفاوتهایی با هم دارند. نه تنها فلسفه، بلکه تأکید می کنم ظاهراً حتا "منطق" آنها (قبل از فلسفه) هم با هم تفاوتهایی دارد.
حسن همتائی ظاهراً رها است از بند مکتبها، و در بحث نظریه ی تکامل، و در بحث مادی بودن یا غیر مادی بودن تعقل و تفکر، و در بحثهای مربوط به "ذهن"، راحت و آزاد و بی غل و غش بحثی را طرح می کند و سپس نظرهای افراد مختلف (در کامنتها) را می بیند و توجه می کند. خوشا به حال او.

سلام سید گرامی!
سرفرازمان کردی!
حقیقتش در باب یحیی یثربی خیلی قدیم تر از اینها چیزهایی خوانده بودم، چرا که برای پروژه ی منحله ی خود نیاز داشتم با او مصاحبه ای داشته باشم، اما واقعش توفیق نداشتم که آثارش را کامل بخوانم و فقط از کلیات اندیشه ی انتقادیش آگاهم و خوشحالم که پیشنهادم به کارتان آمده..
واقعش بحثی را که گفتید خوانده ام و جدای از نظری که بخواهم داشته باشم، با شیوه ی بحث برخی دوستان به هیچ رو موافق نیستم...
به ویژه کسانی که گمان برده اند چیزی را نخوانده و ندانسته می‌توانند با معلومات سنتی خود پاسخ گویند..
ترجیح میدهم که وارد گفت و گو با این دست دوستان نشوم، چراکه اراده ای برای گفت و گو ندارند و چنانکه تجارب پیشینم برایم آشکار کرده، تنها می‌خواهند دیگران را ادب کرده و یا هر حرفی جز خود را تناقض بخوانند. این رسم گفت و گو نیست و کسی که طرف مقابلش را به رسمیت نشناسد از اساس فرد گفت و گو گری نیست.
در همین گفت و گو هم پیداست که برخی سعی دارند مدعیات دیگری را به زبان فلسفی خود ترجمه کنند و آن را یکسره متناقض بدانند و گاه چیزهایی را رد می‌کنند که خدای طرف مقابل هم بر زبانش نرانده...
این دست گفت و گو ها، تنها برای معرکه گیری غوغاسالاران مناسب اند تا آموختن نکاتی نو..
باز هم از دعوتت سپاس گزارم.

محمد شعله سعدی جمعه 25 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:15 ب.ظ

سلام جناب ابریشمی. مدتی بی نصیب از آرائتان بودیم. در باب نقادی با شما هم دلم و بازتاب این هم دلی در حدود هشت مقاله در ارتباط با سنت و چند مقاله در باب بهار عربی را احتمالاً ملاحظه فرموده اید.
1- با این حال توجه بفرمایید که در همان ممالک عربی که از ابن رشد به این سوی ، با هر جریانی که رنگ و بوی اندیشه داشته باشد ، حتی کلام فلسفه نمای ایرانی بیگانه بوده اند ، اتفاقات مهمی رخ داده است که موضوع مهم اندیشیدن است.
2- اگر چه ما نیز از فلسفه دور باشیم و از تفلسف ، حتی دور تر از وضع موجودمان ، نمی توانیم از اندیشیدن و توجه به این وضع و بازتاب احتمالی آن در مملکتمان پرهیز کنیم.
3- گاهی عمل سیاسی مقدم بر کنش فلسفی است ، حتی در کشور هایی که فلسفه در آن ناموجود یا بیمار است.
4- باز تأکید می کنم ، این وقایع در کشور های عربی رخ داده. آن ها هم جامعه خود را نفلسفیده اند. پیروز باشید و پایدار.

درود بر جناب شعله سعدی عزیز
می‌دانید، این روزها از برخی نامردی ها و نامردمی‌ها که در جهان وب گذشته دل‌آزرده‌ام و گوشه‌ی خلوت گزیدم... بگذاریم و بگذریم
نکات مهمی فرمودید، اما بگذارید چند تذکر بدهم شاید همگرا تر شدیم:
1)با شما هم‌داستانم، اما کمی هم به این بهار نابهنگام بدبینم! به راستی چرا باید جا به جایی قدرت در کشورهایی که به ذات دولت و جامعه ی مدنی و قانون و سنت و اقتصاد نیدیشیده اند را یک انقلاب به معنای دقیقش بخوانیم؟ به واقع روسو و کانت و اسپینوزا و مارکس و انگلس این شبه انقلاب ها کیست؟ تئوری شان چیست؟ هویت شان کدام است؟
به گمانم این اتفاقات جملگی تهی از جدیت تئوریک هستند که مطالعه شان تنها به سبک عَدَمی اهمیت دارد، یعنی اندیشیدن به نکرده هاشان و شرایط امتناع شان که تعین آشکارش را در لیبی دیدیم. به واقع شرایط امتناع یک مبارزه ی مدنی با قذافی چه بود؟ این همه جنگ و خون‌خواهی در عصر کنونی چه معنا داشت؟
خواندن این حفره ها و نداشته ها، در مقابل سخنان سیاست زده ی رسانه ها شاید رویکردی جدی تر باشد..
2) آخر مشکل این است که کدام ما؟ این "ما" که می‌گویید چه مختصاتی دارد؟ آیا بسنده است که طوطی‌وار خود را یک کل متشکل از افراد ایرانی بدانیم؟ به گمانم رویکردی دوری نیاز است تا با تقویم تومان فهم مان از دیگران، خود را هم بفهمیم؛ اما در جملگی این تحلیل ها آنچه ندیدم، حدیث ما بود و چیستی این ما...
3)عمل سیاسی که خود می‌آید، خواه ناخواه نهاده می‌شود و ما به وضع سیاسی عمل گرانه پرتاب شدیم؛ اما این عمل رئال به قول هگل، به شرطی رئالیته دارد که معقولیت نیز داشته باشد. تا این عمل را در چارچوب عقل نریزیم، حتا وصف سیاسی دادن به آن هم روا نیست.
4)می‌دانید انقلاب در آغاز عصر جدید، نماد همه جانبه ی انقلابی جدی در عمق اندیشه و اجتماع بود. انقلاب اکتبر از مارکس آغاز شد و انقلاب فرانسه از روسو؛ اما آرام آرام این نماد هم دست‌مالی شد و به ابتذالی آشکار کشیده شد.. پس اهمیت و معنایش هم از کف رفت. شما به واقع می‌پندارید که انقلابی که با الله اکبر تعین یابد، انقلاب به معنای دقیقش است؟
من این تحولات را تنها عارضه ای از عصر انفجار اطلاعات و دگردیسی ساخت قدرت از قدرت کلان به میکرو-فیزیک قدرت می‌بینم. قدرت آن نیست که تصاحب شود، آن است که بر دیگر اعمال شود. قذافی حالا در طرابلس حکومت نمی‌کند، قدت ورزی او در اسلحه های بی حسابی است که به دست شورشیان قیبله ای داده شده و نتیجه اش بعدها آشکار خواهد شد..
آیا این انقلاب نامیدن بسیاری از این وقایع، آشفتگی تئوریک روزنامه نگاران نیست؟

مشتی اسمال شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:32 ب.ظ http://www.mashtee-smal.blogfa.com

سلام
عارفانه و عاشقانه در وصالی حرامزاده ناگه چشم بازی میکنی و میبینی که در قفا تو را توهم کرده اند و در این توهم نابهنجار تو را به هزار کرده و ناکرده محکوم میکنند و چکش چوبین قاضی به جای میز سر تو را نشانه گرفته و قاضی و دادستان و مامور اجرای حکم همه یکی شده اند.
البته روا است چون که تو نیستی جز توهم همان فاعل شناسا و پدیداری در کنار پدیدارهای دیگر!
در واقع تو را اپوخه کرده اند به "کل".... از کل هستی!
و نه هویتی مستقل و هوهویتی منفصل!و حکم همین حکم ان است که به مزاج حاکم ، محکوم میکنند محکوم بیچاره را!
لذا است که برای حاکم و پدیدار هاو تفسیر هایش یک روز
از" تو جز گفت-و-گو و رفاقت و اندیشه‌وری ندیدند؛ تو تبار سقراط نداری؛ تو چشم به نور فریبای وجود داری و گوش نیوشای نوای هستی... تو سر جدل نداری که خود با جدلیان سر ناسازگاری داری"
و یک روز
"درشت‌خو و کم‌انصافی و کم‌خردی ، ذهن فلسفیت تمایز انسان و سایر موجودات را نمیفهمد ، اراده ای برای گفت و گو نداری ، نامردی و نامردم و...."
و هم همه ی ان بالایی ها را یک روز تو بوده ای و هم همه ی این پایینی ها را انهم یکجا!
این نهایت حکمت عملی و اوج اخلاق است.ما انصاف نخواستیم که در مکتب ما به یک توبه واقعی همه سیئات به حسنات تبدیل میشود لکن حداقل عدالت میخواهیم
ولی گویا به مکتب "تناقض" به یک سیئه همه حسنات به فنا میرود و کار به همینجا ختم نشده قصد جانت را هم میکنند که
"این خوار-دارندگان تن، همان به که به باور خود عمل کنید و یک بار برای همیشه تن خود را رها کنند...باشد تا تن شان و جهان مان نفسی آسوده بکشد و وجدان ناآرامشان برای همیشه آرامش یابد"
خلاصه انکه برای بر ساختن پردیسی بی عیب و اسوده در این جهان و نفس راحت این مردمان اگر یک روز خدا کشته شد فردا خداپرست همه کشته میشود!حق ان است که همه ی اینها برای همان نفس اسوده است!که نَفَس نه بلکه نَفس !ان هم از نوع اماره اش!!!
به قول مولایم حسین (ع)
"یا دهر اف لک من خلیلی "
"ای روزگار !اف بر دوستی تو، راستی تو چه قدر بی وفایی"
هر چند که در عرض تقریبا دو سه هفته در تحولی بنیادین و انقلابی نمادین مسیر ضلالت و گمراهی را پیموده و بر نظر ابراهیم ابریشمی به ناگاه از عرش به فرش سقوط ازاده کرده و درشت خو و کم انصاف و کم خرد و نامرد شدیم اما چه کنیم که جز تقدیم محبت و دوست چیزی نداریم برای دوستان حق نان و نمکیمان پس به رسم شاعر پارسی گوی گویم
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم /که در طریقت ما کافری است رنجیدن
همچنان دوست دار شما هستیم! یا علی!

کاش نمی‌دیدم آنچه دیدم....
دریغ که این روزها غده ای فراموشی مغزم از کار افتاده که اگرهم ببخشم، فراموش نتوانم کرد.
کاش به واقع در مذهب شما رنجیدن کفر بود، کاش به واقع در طریق تان منتقد و مخالف احمق نبود، کاش اگر رنجشی هم بود پایه ی داوری در باب جان افراد نبود، کاش جان آدمی زادی به قدر و قیمت عقیده اش نبود، کاش جواب نقدهای کسروی دشنه ی آخته ی نواب صفوی نبود، کاش در مکتب مختارتان جواب سنگ، کلوخ نبود...
نه مشتی، شاید من پدیدارشناسی و نسبی گرا و شکاک بوده باشم و به سخنم اعتباری نباشد؛ اما از آن قول نابسوده که "میزان حال افراد است" چه دفاعی توان کرد؟
دور نیست که فردایی "حال"ام چنان شود که من نیز هم‌سنگ کسروی و دیگرانی، دشنه و دشنام خورم...
روزگاری بود که جدل‌جویی را از قلم و کلامت به دور می‌دیدم، اما این روزها حدیث جدل و جدالت چنان طنین افکن شده که تنها به بهای کَر گوشی میتوان آن را نشنید.
مشتی، من در توانم نیست که دوستی کنم با کسی که پاس نان و نمک مرا می‌دارد اما حرمت جان انسان را نه...
مشتی هر عقیده ای باشد، برایم برتابیدنی است اما، جان انسانی را به هیچ گرفتن نه... و هر چه کنم البته قصد جان و فدا-کردن دیگران نمی‌کنم.
مشتی، اگر خوار-دارندگان تن را به دورباش گفتن از تن شان می‌خوانم، جز از این نیست که آنان را به عمل به سخنانشان می‌خوانم.
اگر انسان فی نفسه این چنین بی ارزش است که عقیده اش ملاک ارزش اش باشد، پس خودتان این جان بی ارزش تان را ترک گویید وگرنه دیگران را به این چوب از حیات و حق حیات نرانید..
مرا ببخش که پدیدارشناسم و این پدیداری آشکار ظلم در تاریخ را ندیدن نمی‌توانم؛ ولو در پس پشت این پدیداری دلایل و جوازهای محکم شرعی-فلسفی نهفته باشد.

مشتی اسمال شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 04:51 ب.ظ http://www.mashtee-smal.blogfa.com

کاش را کاشتند و کِشتند محصولی را که به مددش کُشتند انصاف و خرد و عدل را!
و این اخری را نکشتند بلکه به مسلخ بردند و با تیغ اخته نشسته بر سینه ، سر را چنان بریدند که ، طباخان مرغ پرکنده را ، از گوش تا گوش!
و در این گیر و دار چه ترشحی دارد این غده ی فراموشی مغز ادمیان.ترشحی سبز و لزج!
اری دوست عزیز حکایت عجیبی دارد این " طبع لطیف و جدال‌گریز" تو و این غده ی فراموشی مغزت!
حکایتی بس غریب و ناراحت کننده.متزن میخواندم تریولوژی غم ناک و خیالین ، بل نمادین !مردمی که با چشمهای باز و البته معصوم بر جنایتی چشم بستند به اسم جنایتی دیگر!
چشم بستنی هراس انگز.
انگاه که مردم سرزمین های رنگین مدرن برای کشته شدن سموران و سطوران "طبع لطیف و جدالگریزشان" حکم به تجمع میکند غده ی پرکار فراموشی مغز از یادشان برده است که سربازان بی وطنشان در حال سلاخی کردن زنان و دختران سرزمین های خلیج نشین اسیای مرکزی جمع شده اند!
انگاه که این طبع لطیف بر هلوکاست غصه میخورد ان غده کذایی انقدر کار میکند که چشمها را بسته اکنون را نیز فراموش میکنیم که چگونه دایه داران هلوکاست یک هلوکاست دیگر راه انداخته اند و سلاخی دیگر!
طبع لطیف حضرت ابراهیم ابریشمی خوب کار میکند وقتی من نه حمایت و نه دفاع بل توضیحی میدهیم پیرامون منطق بی منطقی که در ان یک روز مفاتیح اتش میزنند (مثل کسروی) و یک روز ادم میکشند (مثل نواب صفوی) و نفس بیطرف از حب و بغض و مذهب و مسلک چون دقیق بنگرد سلک هر دو را در مواجهه واحد میابد!
اما همین حس کار نمیکند وقتی حمایت از نازی های سلاخ و ادم کش به میان میاید و مردی پیامبر گونه چون هایدگر!!!اینجا لابد غده ی فراموشی فعال است!
نه دوست من چنان که بارها گفتم و باز هم میگویم اگر ارزش تو برایم اندیشه ات بود پشیزی ارزش نداشتی چون اندیشه ات سرشار از تناقض است و من تناقض را به پشیزی نمیخرم.چون همین تناقضی که امروز بر تو مجوز صادر کرده است که بر خلاف امد گذشته ات انقلاب و تحول ذاتی یک فرد را در انی چنان ببینی که از گفت و گو اندیشه وری به درشت خویی و کم خردی تنزل کرده فردا حکم صادر میکند بر قصد جان و فدا کردن انسان.
از بی ادبی نالیده بودی لکن اگر اوج بی ادبی "مشتی" احمق گفتن به کسی است که قران اتش زده و مخالفش را احمق خوانده دوستان ادب پرورت امام معصوم را نعوذ بالله "حرام زاده خواندند" و هم مسلکان ما را بی شعور و قدار و دجال و دلقک و......!
بد عادت شده ای دوست من!گمان عده ای این است که اگر عمری خاکستر بر سر پیامبر فشاندند و سکوت کرد اگر همسر علی را جلوی چمش کتک زدند و هیچ نگفت پس لابد که باید تا اخر عمر ما نیز در برابر سنگ و جفتک پرانی عزیزان و با ادبان و نیک سیرتان سکوت کرده سر ادب خم کنیم!
نعره گوش کر کن دوستانت به گوشت نرسید بانگ لطیف مشتی گوشت را ازرد؟
ما اگر جنگیدیم با ان جنگیدیم که انسان را یکسر شهوت و امیال حیوانی میداند و ارزش والای انسان را نه عقیده اش که نفسانیت میداند ما اگر گفتیم گفتیم ای برادر تو انی که در پی انی و بنده ی انی که در بند انی!
بگذریم!یا علی!

چه قدر غریبه شدی مشتی!
تو که منطق دانی و منطق خوانی و ارج اندیشه می‌داری چرا؟
چرا خشک و تر به هم می‌بافی و صورت مساله را عوض می‌کنی؟
مشتی که من می‌شناختم، شان گفتارش اجل از این همه مغلطه و آسمان ریسمان کردن، بود...
برادر من، تو اگر گفته باشی (که گفتی) پاسخ بی‌منطقی کسروی، آدم‌کشی نواب صفوی بود؛ باز هم ندانسته خشونت را توجیه کردی...
آخر پاسخ کدامین عقیده ی باطل، چنین تیغ به دست گرفتن و رگ گردن نشان دادن است؟
دمادم دم از منطق می‌زنی، اما توجه نداری که طرد شق ثالث می‌گوید عدم نفی مطلق خشونت، توجیه آشکار آن است.
و باز هم غریبه تر شدی وقتی مرا متهم به دفاع از صهیونیسم و نازیسم کردی. اگر مرا نمی‌شناختی جای تعجب نبود، اما مشتی من کجا توجیه آن کارها کردم؟
شما در وقوع تاریخی هولوکاست اشکال می‌کنی؛ بسیار خب! اما اجازه می‌دهی در تاریخ عاشورا یا بودن یا نبودن امام دوازدهم هم چنین کنند؟
داوری در باب نازی ها و فاشیست ها و صهیونیست ها به جای خود، داوری پیرامون حمله ی آمریکا به عراق و افغانستان هم هم‌چنین.
من نه به نفی و نه به اثبات کلامی پیرامون اینان نگفتم که برای حکم صادر می‌کنی مشتی!
اینجا من از آن همه خشونت و عصبیت بی‌جا و کور می‌نالم که کشتار کسروی را توجیه می‌کند و نواب صفوی را تقدیس! شما تکلیف را بر سر همین مورد روشن کنید، نوبت به دیگران هم خواهد رسید...
کسروی یا سوفیا یا هرکس دیگر که در مقاله یا نوشته ای تحلیلی، رای شاذی پیرامون دین داده، پاسخش هرچه باشد، تیغ و باتوم نیست....
آنکه شما بی‌ادبی دانستی پرسشی روشن بود از سوفیا، اینکه با شواهد تاریخی شما چنین فردی نمی تواند باشد و اگر باشد...
خب این پاسخ دارد، برای ردش سند هست؛ آخر کسی بی سند و دلیل حرف نزد که شما فحش بخوانی. درباب سوفیا که متن طولانی اش موجود بود، دیگر نمی توان آن همه بحث سند و دلیل را که پیش از یک گزاره آمده ندید و تنها یک گزاره را همچون پیراهن عثمان کرد. دست کمش این بود که وثاقت اسنادش را زیر سوال می‌بردی..
فحش را نسبت ناروا گویند، حالا کسی مدعی نسبتی شده و برایش دلیلی آورده ولو باطل، خب دلیلش را از نفس بیندازید، چرا آبرو و جانش را نشانه می‌روید؟
مشتی! تمام قداست قدسیان به چه ارزد، آن دم که جان انسانی به هیچ نیرزد؟
آنان که هم‌مسلک خود می‌خوانی را دیروز متحجران احمق و بی‌شعور نمی‌خواندی مشتی؟ تو چماق به دستان و بر هم زنندگان نظم عمومی را که به نام نظام و دین کشور را به هم ریختند محکوم نکردی؟
یادت نیست که پذیرفتی کم‌خردی و غوغاسالاری عده ای در برابر روشنفکران دینی را نادرست خواندی؟
مشتی راه من در فلسفه پدیدارشناسی است، من اگر هم ذاتی برای کسی جعل کنم آنرا برساخته ی ذهن خویش می‌بینم و هیچ گاه آن ذات را به وجود خود شی نسبت نمی‌دهم؛ پس تحول و انقلابی هم برای کسی نه همچون تحول ذات و انقلاب ماهیت که تحول پدیداری اش می‌بینم...
تو در هم‌بودگی ات با من یک روز چنان بودی و امروز چنین. این را اگزیستانس تو و اراده ی آزادت برمی‌گزیند... ماهیت تو، برساخته ی اگزیستانس تو در زمان است و حالا هم خودت خواستی تا چنین شود.....
مشتی! مپندار که حق معصومین تاریخ را، نواب صفوی ها باید از کسروی ها بگیرند، مپندار که امروز دیگر نباید بردبار بود که اینها جز تقدیس خشونت نیست، چیزی بس هولناک تر از توجیهش.
مشتی، دوست دارم که پدیداری دیگری داشته باشی و تا زمانی که زنده باشی چنین امکانی از آن توست، امید دارم که آن روز را ببینم.
انسان اگر یکسره جسمانیت و شهوت باشد، به از آن است که به انتقام حسین ها و علی ها و محمد ها، دیگرانی را به مسلخ کشاند و به جرم عقیده سر بِبُرد، که نه آن بزرگان چنین کردند و نه عقل ما چنین خواهد..
پیروز باشی!

مشتی اسمال یکشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:31 ق.ظ http://www.mashtee-smal.blogfa.com

من خیلی وقت است که غریبه ام.
غریبه ای که در این غربتکده ی مجازی بلند ناله میکند!ناله و ضجه ای گوش خراش.ناله ی مادر فرزند مرده را!
نه دوست قدیمی تو در توهماتت گاهی مرا فرشته میکنی و گاه دیو و در این فرشته و دیو شدن همواره من غایبم.چنان که در باب عالم و ادم نیز چنین است.
کلام من واضح است ان را تفسیر نکن.و از دلش مغلطه بیرون نکش!
دنیای بی منطقی دنیای بی حساب و کتاب است.ببین من چه گفته ام نه انچه که دلت میخواهد من بگویم.
اگر کسی در دنیایی که حساب و کتابی در ان حکم فرما نیست وارد شد دیگر باید انتظار هر چیزی را داشته باشد چنان که گفتم و باز میگویم کسی که مفاتیح اتش میزند و سلک و مسلکش فرقی با کسی ادم میکشد ندارد.اگر با نفسی سالم نگاه کنی این هر دو پیرو یک منطقند و انهم منطق بی منطقی است.کسی که کلیسا سوزاند فردا خانه اش را اتش میزنند و او حق ندارد اعتراض کند و فرصت بحث منطقی طلب کند.
نیچه نالیده بود که کلیسا میخواهد غریضه را از انسان بگیرد ولی غریضه را باید زیبا کرد.
من هیچ گاه نفی مطلق خشونت نمیکنم.قوه ی غضب در ذات و وجود انسان و لازمه ی حیات اوست.چطور استفاده کردن از ان مهم است.در برابر دشمن باید خشن و قاطع عمل کرد وگرنه جان و مال و ناموست را از تو میگیرد.من هیچ گاه خشونت را به طور کامل نفی نمیکنم ولی این ربطی به موضوع ما نداشت.عبارت من ساده است کسی که در دنیای بی منطقی وارد شد انتظار هر اتفاقی را باید داشته باشد و سخن گفتن از چرایی اتفاقات بی معنی است چون او خودش راه را بر بی منطقی گشوده است.در دنیای که قانون درست و صلاحی وجود ندارد همه کار ازاد است.از مفاتیح سوزاندن تا جان انسان گرفتن.
من تو را به دفاع از صهیونیست و نازیسم متهم نکردم گفتم حکایت روحیه لطیف تو غده ی فراموشی مغزت حکایت کسانی است که از کشته شدن حیوانات رنج میبرند اما سربازانشان ادم را مثل مرغ میکشند.اگر من به دشمنی که قران اتش میزند گفتم احمق که هنوز هم میگویم دوستان تو بارها و بارها در همین فضای مجازی بالاترین توهین ها را به پیامبر ما کردند به خود ما کردند انوقت این روحیه لطیف و طبع طرب انگیز شما کجا بود؟
شما به واسطه ی رفتار من (فارق از صحت یا عدم صحتش) کل حکمت متعالیه و صدرا و....را زیر سوال میبری انوقت با وجد و شور و شعف فلسفه ی کسی را میخوانی که خودش حامی نازی جنایتکار بوده است!و چنان با او برخورد میکنی که گویی استادی تمام عیار است.
نه دوست عزیز من گمان میکنم که همه ی این رفتارهای تو برای ان است که دیگر نشنوی.مطلقا چیزی از فلسفه ی اسلامی و مخالفتهایش با مذهب مختارت نشنوی.با این قضاوتها ان را کلا کنار بگذاری.امروز سخن از اثبات خداست فردا و پس فردا تا شریعتش هم باید جلو بروی پس از همینجا نه با من که کلا با فلسفه ی اسلامی بدرود گفته ای.تا دیگر یک کلمه از ان نشنوی و هنوز بدایه را تمام نکرده کل فلسفه ی اسلامی را ضد انسان و اخلاق و....معرفی میکنی تا دیگر نیازی به شنیدن نباشد.
چه جالب پس سوفیا یک رای شاذ و علمی داده است.اتفاقا مقاله ی من هم علمی بود.من در ام مقاله اثبات کردم کسی که قران اتش بزند مفاتیح بسوزاند به ماموری نیروی انتظامی حمله کند دیگران را به خاطر نظر مخالشفان احمق بخواند "احمق" است.و البته شان این ادم با مخالف فرق میکند چنان که در همان پست ابتدا نوشتم چه بسا افرادی که عقایدشان کلا با یکدیگر فرق میکند اما دشمن هم نیستند و صرفا مخالفند.لذا من هم بی سند حرفی نزدم.من میگویم کسی که رابطه ی مخالفت را به دشمنی تبدیل میکند احمق است.
انان که هم مسلک خود خواندم نه متحجرند نه احمق و نه بیشعور.من با احمق و بیشعور کاری ندارم.تحجر ، حماقت و بیشعوری صفت یک عقیده ی خاص نیست صفت یک انسان است.برای من کسی که قران اتش میزند همانقدر احمق است که بی دلیل دیگران را کتک میزند.خدا احمق ها را به هم مشغول کند.اما فحاشی های سوفیا بی اینها ختم نشد و اصلا مگر فقط سوفیاست؟سایر دوستان تو خیلی مودب و متین رفتار کرده اند؟کسانی که در همین دنیای نت به انها سر میزنی و گاهی انها به تو سر میزنند خیلی انسانها باوقاری هستند؟
یک یک ادرس بدهم از گفتار پر در و گوهرشان و حماقت های کرده و نکرده اشان؟انجا طبع لطف شما کجا بوده است؟
نوشته ای
"من اگر هم ذاتی برای کسی جعل کنم آنرا برساخته ی ذهن خویش می‌بینم و هیچ گاه آن ذات را به وجود خود شی نسبت نمی‌دهم؛ پس تحول و انقلابی هم برای کسی نه همچون تحول ذات و انقلاب ماهیت که تحول پدیداری اش می‌بینم"
مشکل همین جا است تو در برابر نص اجتهاد میکنی من اینجا ایستاده ام و اشکارا میگویم این ذاتهایی که برای من جعل میکنی هیچ کدام من نیستم علم من به ذات خودم حضوری است نه پدیداری من خودم را بهتر از تو میشناسم.
تو همه ی این عقاید من را از اول میدانستی.میدانستی که من در برابر سیلی سکوت نمیکنم و بسته به افراد مختلف واکنش نشان میدهم.اما حکایت امروز حکایت چیزهای دیگری است رفیق سابق.
متاسفانه تو نیز مانند بسیاری از همفکرانت تحمل عقیده ی مخالف را نداری و تحملت به قدر یک سال بود و کار که حالت جدی پیدا کرد این تحمل تمام شد و اکنون من در عرض یک هفته تبدیل به جنایتکار و مدافع خشونت و...شدم(انهم با نوشتن یک مطلب) تا دیگر از من چیزی نشنوی و لازم به پاسخ گویی هم نباشد!
یا علی

مشتی، دوست سابق؛ منطق من ساده است:
کسروی یا هر کس دیگر، اگر به هر بازی اعتقادی وارد شود، هزینه اش، بهای گزاف جانش نیست. حال اگر هر کس سوزانیدن کتابی نامقدس را همچند جواز کشته شدنش بگیرد، خشونت را توجیه کرده..
اگر همین آدم، این کشته شدن را به پای حق تاریخی معصومین دین بنویسد هم، خشونت را تقدیس کرده..
مشتی، جواب سوزاندن مفاتیح، آن حرکت بود؟
نه عزیز من؛ این هر دو عمل یکسان نیست، که یکسانی اش به معنای بی ارزش انگاشتن جان بشر و به میزان عقیده سنجیدن جان بشر است.
کسروی هرگاه دشنه ای برداشت و به سان نواب صفوی قصد جان روحانی میکرد، سخنت موجه بود، اما نکرد..
مشتی، آن حاکم شرع که خون‌خوار تر از ساواک که حکم مرگ برای انسان ها صادر می‌کرد، آن روحانی که به گناه نوشتن یک رمان دیگری را خون روا می‌خواند و این نواب صفوی که به خود اجازه کشتن آدمی دیگر می‌داد، همه رهرو یک راهند. راهی که راه اخلاق نتواند بود.
همه ی فلسفه و دین و اندیشه ورزی اگر به اخلاق نیکو نرسد، چه ارزشی تواند داشت؟
مشتی من برای حرفم که زوال آشکار حمکت عملی در حکمت متعالیه است، دلیل دارم، دلایلی بس فراتر از بدایه. اگر وقتش شد، به بحث خواهم گذاشت.. این روا نیست که دلایل مرا نخوانده و نقد نکرده، حدس بزنی و بعد هم با مغالطه ی من قال، یکسره بی وجه اعلام کنی..
مشتی! نقد دوم کانت را بخوان، یا نه اصلا در سنت اسلامی و خواجه نصیر، اخلاق ناصری را بخوان؛ اخلاق نیکوماخوس را بخوان، یا اخلاق اسپینوزا؛ ببین که چگونه یک انسان را از این چنین کم‌انصافی ها به دور می‌دارد. باور کن تناقض در عقل عملی بس مهلک تر از تناقض در تئوری و نظر است.
قرآن نازل نشد تا اگر کسی آتش اش زد، دیگری او را سلاخی کند. اگر کسی این جنایت آشکار را روا داشت، ارتباطی به قرآن یا عمل سوزاننده ندارد؛ آن هم در دنیایی که قانون و دادگاهی هست و رسانه و روزنامه ای.
سوزاندن کتاب، بد است، چون بستن راه بیان آزاد است. خود را از دیگران برتر دیدن است و دیگران را کودک و نفهم فرض کردن. اینکه کتابی بد است و دیگران نباید بخوانندو شعورشان نمیرسد که نباید بخوانند.
اما کسی که سانسور می‌کند، کم از کتاب سوزی نیست و کسی که آدم سوزی میکند؛ بس دهشتناک تر از آن اولی است. همین آقای خمینی و میراث خوارانش کم کتاب سوزاندند؟ کم سانسور کردند؟ کم قلم شکاندند؟
این آیا جواز سلاخی کردنشان است؟ نه مشتی! نیست. هرکه بگوید هست، محکوم است.
جرم تو احمق خواندن کسی نیست، جرم تو روا دانستن جنایتی نارواست، تطهیر فردی نامطهر، همچند گرفتن کتاب سوزی با آدم سوزی..
من نمی‌دانم علم حضوری ات به ذات ات چیست، اما میدانم آنچه از خود و قلم خود آشکار کردی، جز این نبوده...
باز هم می‌گویم، حساب نازی گری هایدگر یا اشغال گری آمریکا هم به جای خود، گمان می‌کنی کم هایدگر را نقد کردم یا می‌کنم؟ اشتباه میکنی..
من هیچ مشکلی با عقیده مخالف ندارم و هنوز هم برخلاف گمانت، با علاقه فلسفه ی اسلامی را میخوانم و از محضر اساتید و کتاب هایشان سود می برم؛ هنوز و هر روز نقدهایشان بر علم و علم انسانی را دنبال می کنم و در بسیاری از موارد با آنها هم داستانم و البته بسیاری دیگر را نقد از سر کم دانشی و بی اطلاعی از ابژه نقدشان می یابم.
دلیل دل خوریم از تو، چیزهایی بود که پیش از این گفتم، وگرنه خودت خوب میدانی که عقیده ام در بسیار از موارد نظری با تو یکی بود و در واقع تو سخن تئوریک چالشی پیرامون عقایدم نداشتی که من بخواهم آن را تحمل بکنم یا نکنم، چنانکه بارها گفتم، آنچه از هایدگر یا هرمنوتیک رد میکنی، هیچ ارتباطی با آنچه هرمنوتیک هست و من به آن معتقدم ندارد و یا در مورد تناقض های درونی کانت، گمانم هم داستان تر از تحلیلی ها با تو بودم.
می گفتی که روزگاری درس حقوق خواندی، کاش یک اصل اساسی حقوقی را به یاد می‌داشتی: حوزه ی خصوصی از حوزه ی عمومی جداست.
من وکیل خصوصی هیچ کس در دنیای نت نیستم و بحث شخصی با تو ندارم، بحث من عمومی است و ناظر به ظلم آشکاری که گروهی کردند و تو حالا آن را توجیه می کنی... و باز به اشتباه میپنداری که من باید جواب عملکرد خصوصی تک تک افراد به قول تو "هم فکرم" را بدهم...
پاسخ آنها را به خودشان وامی گذارم که حی و حاضرند و سالم(البته به لطف نبودن نواب صفوی ها)، اما با کسی که پاسخ مفاتیح سوزاندن را انسان سوزاندن میداند، چه کنم؟

محمد شعله سعدی یکشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:23 ب.ظ

سلام جناب ابریشمی عزیز
با همه ناراحتی ها ، برابر هست و بودن می کوشیم و باید هم بکوشیم.
بگذارید باری دیگر چیزی را که مدت ها پیش برایتان گفتم تکرار کنم. فلسفه در برج عاج ، شاید زیبا است ، اما نا کارا است. همین مردم نیندیشیده کاری سترک را رقم زده اند. شاید باید تئوری ها را نو کرد . دازاین را در میانه حال ترین احوالش ستوده اند، نه کار کرد سوبژکتیو او. من خوشحال این کنش های اجتماعی هستم. این قدر هم از مادر پیر فلک قصه ها خوانده ام که چشم دار تحولات عمیق و بنیادین و اساسی و اصولی نباشم. شاید همین اتفاقات فرخنده به دور از هر گونه ارتدوکسی ، نامردمی های حاکم بر اجتماع ما را نیز مداوا کند. من نگران قبیله و الله و اکبر و جزمیت ها و اسلحه نیستم. من شادمان پایان قهرمان هستم. این عنوان نخستین متنی بود که در این باب نوشتم. پایان قهرمان یعنی آغاز دازاین ، دموکراسی ، آزادی و پایان جزمیت ها از هر نوعش، خواه بت مذهب باشد خواه بت قبیله. من به فردا خوشبین تر از دیروزم. وحشت و یأس باید در ستون فقرات آن هایی که به سکوت و ثبات خو کرده اند راه یابد نه آن ها که به زندگی آری می گویند و آرامش را در شیب تند آبشار زندگی یافته اند و نه بن مرداب . من کنش توده های انسانی آزرده را ، هرچند نیندیشیده ، بر سکون مرگ آسا ترجیح می دهم . این اولی شاید به آستانه پرسشی سر برساند ، اما آن دومی چون همه پاسخ ها را از پیش در جیب دارد و تبری نیز در دست! هرگز به آستانه فلسفه و دموکراسی سر نخواهد سود. پیروز باشید و پرسا.

این که می گویید "باید هم بکوشیم" مرا به یاد سخن دوستی انداخت که می‌گفت: برای ننوشتن هم باید نوشت...
دوست من بیش از من با قلمش دوست بود، اما دریغ که قلمش را شکاندند و عرصه را چنان برایش تنگ ساختند که خود به پیشواز مرگی خود خواسته رفت... می‌دانید، داستان و دلیل زندگی خیلی هامان شده فرار از خودکشی!
اما بازگردیم به محل اصلی بحث، این که شما از "کار سترگ" سخن می‌گویید و "پایان قهرمان" کمی خوش بینانه نیست؟ ببینید! من منکر تحول در ساختار قدرت و دولت کشورهای منطقه نیستم؛ اما پرسش اصلی اینجاست: این تغییرات ناگزیر بود یا به نیرو فکر و بازوی مردمان؟
من در اینجا به گونه ای دترمینیسم پایبندم، والبته نه از نوع مارکسیستی. چنانکه گفتم با دگرگونگی بنیادین که در ذات قدرت نوین رخ داده، دیگر تئوری قدرت کلان متمرکز در دولت، تبیین درستی نیست، بنابراین در کشوری که حاکمانش صرف به دست داشتن دولت و ارتش، بر این پندار بودند که مطلق قدرت را در دست دارند، البته چنین شکست هایی دور نمی نمود.
در واقع قدرت کلان دولت، این بار با فیس بوک و تویتر شکست و میان مردم توزیع شد و با یک حرکت انتگراتیو مردم بنیان دولت را برانداختند.
اما آنچه رخ داد، به گمانم نه پایان قهرمان بود و نه کار سترگ.
پایان قهرمان نبود، چون قهرمانی در کار نبود. قهرمان قاعده ی بازی و استراتژی قدرت نو را می‌داند، اما کسی که به ژرفای اثر فیس بوک و تویتر آگاه نباشد، حتا نمی توان گفت بازیگر...
کار هم سترگ نبود، چه آنکه اصلی ترین اهرم این بازی ناآگاهی حاکمان و آگاهی خرد مردمان بود. حاکمان روزی که استراتژی بازی با فیس بوک را جدی نگرفتند، بازی را خود باخته بودند؛ تمام مانور ها و راهپیمایی های بعدی، تنها حرکت های نمادین بود و بس!
کاری سترگ است که نقش و طرحی پیشین داشته باشد و در عمل موفق به اجرای آن شود. این دست حرکت ها نه نقشه ی اقتصادی-سیاسی ویژه ای پس پشت خود داشت و نه نتیجه ها و حتا افق هایی روشن فرا روی خود.
انقلاب های پیشین را که به واقع انقلاب بودند بنگرید، حتا اگر هم شکست خوردند، دنیایی ایده و راه حل و افق نوین برای بشریت در سر داشتند، این که موفق نشدند بحثی دیگر است، اما این دست حرکت ها در کشورهای عربی آیا ذره ای شباهت به آن انقلاب ها داشت؟
این کشور ها حتا افق کوتاه مدتی برای خویش رسم کردند که بخواهند چشم انداز نو برای بشریت داشته باشند؟
نه، جناب شعله سعدی عزیز! این حرکت های کور، به تجربه ای که ما ایرانیان داشتم چه بسا که به تقدیس جهل بدل شود و حتا ریشه ی هر پرسش گری را بخشکاند. این خون ها که ریخته شد و گاه کسی نفهمید که به پای کدامیت آرمان ریخته شد؛ "عصبیت"ی به قوم عرب خواهد بخشید که نشانه های نخستینش را امروز می‌بینیم.
شما از آغاز دازاین گفتید و زایش دموکراسی، از آری‌گویی به حیات و حتا مداوای درد ما، از زنده بودن دازاین در برابر بی روح بودن سوژه.
اما آیا می‌توان بدون آگاهی به خویش و به حساب آوردن من و "من هستم"، در راه شناخت دازاین شد؟
سوبژکتیویسم به معنایی هگلی حرکتی تاریخی است به سوی خودآگاهی، به سوی آگاهی به علم آگاهی خویش و وضع تاریخی خویش. تا سوبژکتیویسم و حرکت خودآگاهی آغاز نشود، آگاهی به دازاین چگونه امکان خواهد یافت؟
آیا فلسفه ی دازاین، منزل‌گاهی نو نبود که آگاهی بشر از سوژه به آن رسید؟ آیا زایش دازاین، با شکافی که در بنای سترگ سوبژکتیویته رخ داد، امکان ظهور نیافت؟ آیا وقتی هنوز سوژه و سوبژکتیویته ای قوام نیافته، میتوان جز از شرایط "امتناعِ دازاین" دم زد؟
امیدوارم اینها را برج عاج نشینی و تفکر دور از واقع و ایده آلیسم روی سر ایستاده ننامید، شما می‌دانید که سخن راندن از سوژه و سوبژکتیویته و آگاهی تاریخی، سخن گفتن از انضمامی ترین و پر دامنه ترینِ مفاهیم است، تز سوبژکتیویته تز اینهمانی امر معقول و امر واقع است، پس اگر هم کسی از امر معقول و عقلی می‌گوید، جز پیرامون امر واقع سخن نگفته..
بگذارید بحثم را کوتاه بگویم: وضع تاریخی ما و اعراب، هنگامی که هنور ندانیم کیستیم و چه می‌خواهیم، حتا اگر عوض شود، دولت مستعجلی بیش نخواهد بود. غرب که غرب شد، ایده ها و مفاهیمش را از جای دیگری رو نویسی نکرد، کسی در غرب نیامد تا با فیس بوک، "صاحب دولت" را عوض کند. در غرب قوانین و تاریخ و تمدن را کسی جعل نکرد و با حلوا حلوا کردن دهان خود را شیرین نساخت.
غرب خود به این وضع خود رسید، اما "ما" تا خود نخواهیم که به سوی وضع دیگری- که بدانیم چه وضعی است-، حرکتی نخواهیم کرد.
پس نخست باید بدانیم کیستیم و چه می‌خواهیم، سپس اگر یک "ما" شکل یافت، برای دردهایش نسخه بپیچیم و "چه باید کرد؟" برایش بنویسیم.
ما هنوز در مرحله ی پیش از تشخیص وضع بیماری هستیم، هنوز روشن نیست که مریض کیست و چیست؛ آن وقت از تشخیص درد و درمان سخن می‌گوییم!
شما از سکوت مرگ آسا و پرسش کُش سخن می‌گویید، اما نمی پرسید که چرا چنین شد؟ چرا" کسی" پیدا نشد تا سکوت بشکند؟ اگر کسی خود را متعلق به جامعه و "ما"یی میدید، سکوت می‌کرد؟
گمانم، آگاهی به وضع کنونی خود نخستین گام برون رفت از آن است و اسف بار آنکه هیچ اراده ای برای یافتن این خود آگاهی نمی توان دید...
وضع ما نسبت به ایده ی خودآگاهی؛ آیا شبیه نیست به وضعی که هایدگر در باب بشر و پرسش از هستی طرح می‌کند؟
و آیا اصلا پرسش از هستی، خود منزل گاه نوینی برای خودآگاهی نبود؟
تا ما خود ِ "خودآگاهی" را اینچنین اپوخه می‌کنیم تا شادمان و غمگین "پایان و آغاز قهرمان ها" باشیم، امید برون رفتی میتوان یافت؟ من خوش بین نیستم...

محمد شعله سعدی دوشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:00 ب.ظ

1- دوست عزیز خود کشی نه ، چراغ بر می افروزیم و تاریکی می کشیم.
2- متأسفانه در جریان بازی دین فروشی به جای فلسفه ورزی قرار گرفتم. به شما تسلیت می گویم. پاسخ این سخن گویان فیلسوف نمای متکلم تبار غیر از آفرین و سلام و سکوت نیست. آن ها هم به همین که بگویی حق همیشه با شما است راضی هستند.
3- اما در آنچه با هم بر سر آن می کوشیم . فرموده اید : « پایان قهرمان نبود، چون قهرمانی در کار نبود.» قلب اندیشه من همین مدعای شما است. برای همین، زمان قهرمان ها سر آمده است. چنین واقعه ای ، بی قهرمان ها رقم می خورد و بعد از آن آقا بالا سری نیست که سهم بخواهد. این آقا بالا سر را بخوانید روبسپیر و...
4- پرسیده اید « این تغییرات ناگزیر بود یا به نیروی فکر و بازوی مردمان» در مقاله «بهار عربی و سیاست های غربی» گفته ام که این از خوش بختی مردم منطقه است که برای نخستین بار سیاست های غربی در راستای منافع آن ها تعریف شده است.
5- فرموده اید «در واقع قدرت کلان دولت را ، این بار با فیس بوک و تویتر شکست و میان مردم توزیع شد و با یک حرکت انتگراتیو مردم بنیان دولت را برانداختند.» همین کافی است برای پایان قهرمان و آغاز انسان میانه حال . قهرمان نبود. کاربر اینترنت بود! کاربری میانه حال که در کنار سکس چت ، بازی سیاست را هم چت می کند.
6- «ناآگاهی حاکمان و آگاهی خرد مردمان» سترک بود که اصل مترقی «قهرمانی» ! را برانداخت و نه این که قهرمان بسازد. این ناآگاهان همان میانه حال ها هستند.
7- فرموده اید «کاری سترگ است که نقش و طرحی پیشین داشته باشد و در عمل موفق به اجرای آن شود.» ای کاش کمی از جزم های سوبژکتیو فاصله بگیرید و پدیدار نو را ، نو بازخوانی کنید.
8- عمر انقلاب های آدم خوار گذشته سر آمده است . برای همین پایان قهرمان است. از آن ایده های انقلابی گرهی گشوده نشد جز گیوتین و ناپلؤن و طناب دار و تیر باران و لنین و استالین .
9- فرموده اید «این کشور ها حتا افق کوتاه مدتی برای خویش رسم کردند که بخواهند چشم انداز نو برای بشریت داشته باشند؟» دوست ارجمند ، حرکت ها در افق هستند و ما کوچک تر از آن هستیم که افق را از پیش تعیین کنیم. ما در افق بازی می کنیم و البته که افق را تغییر هم می دهیم.
10- این حرکت های کور جناب ابریشمی یک حسن دارد که قهرمان ندارد. به همین سبب با حرکت های دیگر هیچ وجه اشتراکی برای قیاس ندارند. پس نگرانی از خطرات مشابه هم بی دلیل است.
11- فرموده اید «شما از آغاز دازاین گفتید و زایش دموکراسی، از آری‌گویی به حیات و حتا مداوای درد ما، از زنده بودن دازاین در برابر بی روح بودن سوژه.اما آیا می‌توان بدون آگاهی به خویش و به حساب آوردن من و "من هستم"، در راه شناخت دازاین شد؟» سخن و پرسش به جایی است. اما یک بار برمن خرده گرفتید که اسیر تاریخ گرایی هستم. به حیات آری بگویید و چشم دار تازه هایش باشید. شاید انسان را بتوان تعریف دگر گونه ای کرد . در بند هگل نمانید که دیروز را توانسته بود تصویر کند. امروز تصویر نگار تازه می خواهد. شاید این بار من یا شما تصویر کنیم!!!!
12- فرموده اید «آیا فلسفه ی دازاین، منزل‌گاهی نو نبود که آگاهی بشر از سوژه به آن رسید؟ آیا زایش دازاین، با شکافی که در بنای سترگ سوبژکتیویته رخ داد، امکان ظهور نیافت؟ آیا وقتی هنوز سوژه و سوبژکتیویته ای قوام نیافته، میتوان جز از شرایط "امتناعِ دازاین" دم زد؟» این ها حقایق کاملا روایی در مورد دیروز است. آیا شما سر آن دارید که قانون دیروز بر فردا نیز قابل تسری است؟ ما از هیوم چه آموختیم؟ آیا نقد ما بر دوستی که از استواری فلسفه اسلامی و تغییر ناپذیریش در مقابل تأویل تغییر پذیری فلسفه غرب به تشتت دم می زد ، نقد نداشتیم که حقیقت را نه تجربه بشری که واردات قطعی خارجی می دانست ؟
13- وضع ما و اعراب و جایگاه سوبزکتیویته همان است که شما می فرمایید، بر مبنای آموخته های ما از دیروز . با این همه و اگر چه ما جز همان آموخته ها چیز دیگری نداریم تاوقتی چیز نو بیاموزیم ، هستی عرصه پیشبینی پذیری نیست. شاید فردا تجربه ای دیگر باشد. فردایی که ما برایش آغوش می گشاییم و به آن خوش آمد می گوییم. در حالی که عقاب و مار مان را در آغوش داریم و به خورشید می فرماییم «اگر ما نظاره گر نبودیم تو از این عبث جان کندن سیر می شدی .»
14- بگذاریدیک نکته را برای شما بازگویی کنم. ما نمی توانیم راهی که غرب از سنت به مدرنیته و پست مدرنیته رفت را بپیماییم. ما نمی توانیم به سوژه برسیم . ما در وضع خاصی از تعارض سنت ، مدرنیته و پست مدرنیته هستیم. اسمش را نمی توان چیزی نهاد . اما روزی هم که از این وضع بگذریم نه به مدرنیته و نه به پست مدرنیته می رسیم. ما به وضع اجتماعی تازه ای خواهیم رسید. من به آن خوشبینم.
15- نگرانی شما از وضع آینده جهان عقب مانده ما را در دیگران هم دیده ام. چندان غریب نیست و قابل انکار هم نیست. آن عصبیت هایی که شما نگرانش هستید کاملا واقعی است. اما من نیز امید هایی دارم . در پرسش از وضع ما ، که این «ما» همانطور که فرموده اید خودش محل پرسش های اساسی است کوشش هایی کرده ام. سری به مقاله «چه باید کرد هر روز و شب ما » بزنید. پیروز باشید و پرسا. آن گونه که من چشم دار همه فرهیختگان هستم.

۱-«مرگ تاریکی»، افسوس زین همه شمع و چراغ که باز تاریکی زنده است....
2-یاد باد آنکه ز ما وقت سفر یاد نکرد، به وداعی دل غمدیده ی ما شاد نکرد...

بگذارید از پاسخ نکته به نکته درگذرم و کلام را به درازا نکشم. جناب شعله سعدی؛ شما مرا به رهایی از جزمیات سوبژکتیو خواندید و گشودن چشم پدیدارشناس. با شما هم‌دلم، اگر نخواهم پدیدارشناسی سوبژکتیو بکنم؛ باید به راه هرمنوتیک شوم.
باید بکوشم تا شرح «موقعیت وجودی» کنم و بازی دوری فهم را آغاز.
اما هنوز دو راه فرا رو دارم، یکی هرمنوتیک سمپاتیکال و دیگر هرمنوتیک سوظن. می‌توانم از موضع هم‌دلانه وارد افق پدیدار شوم و با آن بازی کنم و هم چنین توانم با بدبینی به حرکات و پدیده ی مورد نظر بنگرم.
من برای بازی پدیدراشناسانه ی هرمنوتیکی خود، هرمنوتیک سوظن را برمی‌گزینم؛ می‌دانید چرا؟
چون تجربه ی تلخی با نام «انقلاب» را فراپشت خویش دارم. این گذشته از سرنوشت شوم انقلاب های دیگر است و همین بسنده است تا خوش بین نباشم.
در هرمنوتیک سوظن، چنانکه بهتر از من می‌دانید، به هر پدیداری «مشکوک» بند می‌کنیم و آن را کانون تفسیر قرار داده و دیگر پدیدارها را فرع بر آن می‌گیریم. کار هنوز هرمنوتیکی است و افق تفسیرها و تغییرها گشوده است، اما ما دل نگران رخ‌دادن رخ‌داده های شوم، با برگزیدن و انگشت نهادن بر تفسیرهای نابسوده، آن را تحدید می‌کنیم و هزینه‌های آن را بالا می‌بریم.
در متن این رخ‌داده های عربی، می‌توان بنیان تفسیر را بر «پایان اندیشه ی قهرمان محور» گذاشت و یا حتا از آن بالاتر بر روند مثبت تبدیل میان‌حالان و بس بسیاران به سوژه امید بست.
بسیار خب! اما بنا بر همان هرمنوتیک این یک سبک بازی است و نه تمام آن. این حقیقت که خود را نامستور کرده، اما سویه ی دیگری هم دارد که خود را می‌پوشاند و جز در نشانه هایی نمود نمی‌دهد.
آن ناحقیقت(به قول هایدگر) که پوشیده می‌ماند اما در بازی هرمنوتیک سوظن، با شنا بر خلاف جریان آب آشکار می‌شود:
انقلاب ها جملگی با «الله اکبر» انتگراتیو شدند، انقلاب هایی مانند لیبی با «جنگ داخلی» پیش رفتند، در این انقلاب ها خبری از رهبر نبود، این انقلاب ها ضدنظام بودند و پروای قانون نداشتند، انقلاب ها در آغاز بی‌رهبر بودند و برخی بی‌رهبر ماندند و این یعنی پتانسیل «هزار مدعی» که البته اگر بخواهد نظام شوند ناگزیر از «پروژه ی حذف» خواهند بود، این انقلاب ها نه با یک آرمان روشن یا طرح و مطالبه ی تبیین شده که با اتفاقات «یک شبه» و گاه «تقلیدی» بنیان گرفتند که این کار را برای مرحله ی بازسازی بس آشوبناک می‌کند، افزون بر اینها بیفزایید شورش‌محور بودن و رادیکالیسم لگام گسیخته که در جریان راه‌پیمایی ها بدل به ارزش شد و دیگر به سادگی ضد ارزش نخواهد شد. انقلاب ما، پس از 30 و چند سال، هنوز از «انقلابی بودن» و «حماسه ی مردمی» جعل کردن رها نشده؛ هنوز مسئولین ما برای احساس پیروزی 9 دی در مقابل 25 خرداد علم می‌کنند و شعار مرگ بر ... می‌دهند.
دوست عزیز، من این ها را می‌بینم و سخت بیمناک عربها می‌شوم. هرمنوتیک سوظن من که برخاسته از تجربه ی تاریخ و سنت من است، مرا به این بیم و نگاه تیره می‌کشاند. و افسوس می‌خورم که هنوز کسی نیست که این گفتار بیم‌دهنده را پرچم‌داری کند.
از کشورهای دیگر که چشم دل‌سوزی نباید داشت، آنان چه بسا از این وضع راضی باشند، در خود این «انقلاب»ها هم خبری از این نگاه بیم‌ناک نیست. و چنانچه گفتم اگر کسی بر این تفسیر بدبینانه انگشت نگذارد و برای آن هزینه سازی نکند، چه بسا که عاقبت اینان به همان سویی برود که نباید...
بگذارید در آخر هم یک دفاع کوچک بکنم از تفسیر هگلی از سوبژکتیویته و پدیدارشناسی سوبژکتیو که البته همانگونه که می‌دانید راه هگل هم پدیدارشناسی بود و نسبتی با جزم‌انگاری نداشت.
سوبژکتیوته ی هگلی، حکایت حرکت دیالکتیکی روح آگاه شونده است در تاریخ به سوی خودآگاهی مطلق خویش. از چند و چون جزئیات این داستان پر پیچ و خم در می‌گذرم و به نکته ای اشاره می‌کنم:
در حرکت دیالکتیکی روح، هماره خودآگاهی و آزادی ملاک اصلی است و چنانچه رخ‌داده ای در طول تاریخ و فلسفه به این حرکت به سوی خودآگاهی و آزادی وفادار باشد، اصالت و اهمیت خواهد یافت وگرنه همچون امری کوتاه و بی‌اهمیت از تاریخ به کناری خواهد رفت.
انقلاب فرانسه یا اکتبر، تا همان حدی که وفادار به این اصل هگلی (معقولیت در راستای حرکت روح) بودند اهمیت یافتند و در دیگر مواردشان به سادگی از خاطرات پاک شدند.
اما این انقلاب ها تا چه میزان به این ملاک بنیادین پای بند بودند؟
به دو نشانه اما این انقلاب ها وقعی به این ملاک نگذاشتند:
نخست آنکه در پس پشت این جریانات عموما یک شبه، هیچ تبیین و خودآگاهی تاریخی نهفته نبود و چه بسا تقلیدی بس ناقص و توخالی از حرکتهای پیشین داشت که نشان از جهل مرکب (در مقابل ملاک آگاهی) این حرکات بود.
دو دیگر آنکه، در این انقلاب ها کسی ندانست و یا نخواست که بداند «آزای از» چه را می‌خواهند و برای چه می‌خواهند.
پس با ملاک سوبژکتیو هگلی هم باید گفت که این حرکت ها، بی‌آنکه نشان از یک دیالکتیک جدی در مفاهیم کهنه و بازاندیشی در سنت سنگواره باشند، یک حرکت شاید غیر ارادی بودند که بیشتر عارضه ی تکنولوژی اطلاعات بود تا یک حرکت جدی به سوی آزادی و خودآگاهی..
می بینید، پدیدارشناسی سوبژکتیو و هگلی هم رایی دور تر از هرمنوتیک ندارد.
به هر رو، هگلی هم باشیم هنوز پدیدارشناسیم و شاید گسست این رویکرد از هرمنوتیک؛ در میزان انفعال و فعالیت باشد. هرمنوتیک آشکارا وارد بازی با پدیدار می‌شود و گام به گام پیش می‌رود و بنابراین زمان‌مند است، اما رویکرد سوبژکتیو به قول هایدگر از دور و منفعل، سعی در توصیف متقن و منطقی آنچه دارد که «گذشته» و به آینده و حرکت بعدی و در نتیجه خوش بینی یا بدبینی کاری ندارد...
توصیف سوبژکتیو و روبه گذشته و منفل، همچند توصیف هرمنوتیک سوظن، داوری خوبی درباره ی این پدیدار ندارد....

مشتی اسمال سه‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:02 ق.ظ

سلام
منطق ساده ی شما در برابر ادعای من ناکارامد است.
این که بهای یک عقیده و رفتار چیست در دنیایی مطرح است که از یک منطق مشخص پیروی کند.
چرا متوجه نیستی اقای ابریشمی من اصلا به این کار ندارم که بهای عقیده و جان و...چیست این حساب و کتابهای مال دنیای منطق است و انجا هم من اگر دلیلی داشته باشم با تعصبات کوری که شما نشان میدهید نه عوض میشود و نه این تعصبات برای من مهم است.من پیرو عقلم هستم نه احساسم چون خانه ی احساس بس سست بنیاد است همین احساساتی که شما در مورد بهای جان و عقیده و...دارید و ادبیاتتان بگونه ای است که گویا حاضر به بحث هم سر ان نیستید فردا با یک فیلم و موسیقی و...عوض میشود و انوقت بر سر کشتن ما هم ممکن است تعصب نشان دهید در دنیایی که عقل حاکم نیست هر اتفاقی ممکن است.
و اتفاقا حرف من همین است من میگویم ما وقتی راه را بر بی منطقی و دنیای بی عقلی باز کردیم انوقت هر اتفاقی ممکن است بیافتد و ما دیگر حق نداریم ناله کنیم که چرا چنین اتفاقی افتاد چون رفتار ما منطقی نداشته طلب منطق کردن از طرف مقابل هم بی معنا است.
پس پرسیدن این سوا نیز بلاوجه و بی معنا است
" مشتی، جواب سوزاندن مفاتیح، آن حرکت بود؟"
چون جواب متناسب با پاسخ برای دنیای منطق است نه دنیای فاقد منطق.در دنیای بی منطق یک بار قران میسوزانند یک بار ادم میکشند.در دنیای بی منطق یک روز شما هیچ چیز را در حد جان انسان با ارزش نمدانید و یک روز هم همه چیز ارزشش از جان انسان بیشتر است.
با نگاه برون دینی هر دوی اینها بر یک سبیل حرکت میکنند و ان هم سبیل بی منطقی است.
پای اخلاق را وسط نکش اقای عزیز بی اخلاقی ترین کار این است که برای توجیه عقاید متناقض و بیهوده امان دائما پای اخلاق را وسط بکشیم.من فعلا کاری به دیگران ندارم و وسط این بحث مشخص هم اینقدر پیش فرضهای خودت را در مورد اخلاق و ارزش و....مطرح نکن که چه بسا هیچ کدامش برای من بدیهی و روشن نباشد پس با نوشتن عباراتی چون
" همه ی فلسفه و دین و اندیشه ورزی اگر به اخلاق نیکو نرسد، چه ارزشی تواند داشت؟"

بحث را تلف نکن و بدان که به هیچ یک از این حرفها پایبند نیستی.که اگر بودی هایدگر و هستی زمانش را یکجا دور می انداختی که همه ی فلسفه و دین و اندیشه ورزیش در نهایت به اخلاق خودش کمک نکرد و به حمایت از نازی جنایتکار ختم شد.مگر اینکه بخواهیم خودمان را توجیه کنیم.و از این دست توجیه ها هم کم نیست.

دلایلت را خواهم شنید اما نقد و دلیلی که واسطه اش پدیدار و توهمی است که خود ان فلسفه را اپوخه کرده است ناخوانده ، باطل و بی ارزش است.
تو در خواندن متن من که در اوج سادگی و اشکاری بود هم دقت نکردی و لحظه به لحظه از هجم ادعاهایت کم شده و ادعای کنونیت نیز چنان شده است که مجبوری با هزار راه رفته و نرفته و طرقی که در نهایت چنان منطقی به نظر نمیرسد اثبات کنی که من ناخواسته خشونت را تایید کرده ام (که محال است بتوانی چنین کنی مگر ان که باز هم بخواهی من را چنان اپوخه کنی که کلامم را هم نشنوی چنان که مرسوم است در میان روشنفکران این مرز و بوم)
و حتی اگر چنین چیزی را اثبات کنی توجیهی نخواهد بود برای توهین هایت در بخش نظرات وبلاگ خودم و بخش نظرات این وبلاگ.
مگر انکه چنان که گفتم پای دلایل دیگری در میان باشد که در کامنت قبل اشاره هایی به انها کردم و اکنون قصد ندارم به انها بپردازم.
تاکید میکنم من تاکنون هیچ ادعایی در مورد اینکه اگر کسی قران را اتش زد باید او را سلاخی کرد یا نکرد مطرح نکرده ام لطفا با نسبت دادن ادعاهایی که به قول خودت خدای من هم ادعا نکرده فضا را متشنج نکن.
من نه در متن پست و نه در این بحث نه به مرحوم امام کار داشتم و نه به سانسور و...و بارها در جاهای مختلف از وضعیت حماقت بار سانسور هم نالیده ام.هنوز هم مینالم.
خب از اینکه مجرم هم شدم ممنون ولی تخیص این جرم و حکم به محکومیت من نیاز به قاضی عادل دارد و این چیزی است که در تو یافت نمیشود ابراهیم.
تو به هیچ وجه بر سبیل عدل قدم نزدی و اکنون نیز نمیزنی.
من نه جایی از جنایتی حمایت کردن نه کسی را تطهیر کردم و چنان که اول این کانت هم گفتم اصلا اداای من چیز دیگری است پس انرا عوض نکن تا از این رهگذر توجیهی برای افعال ناشایستت پیدا کنی.اما تو که اینقدر نسبت به خشونت حساسی و توجیه کننده ی ان را اینقدر عتاب میکنی و در خفا به تهمت و توهین میبندی یادت هست که از دوستان عزیزت (اگر خواستی نا میبرم) در همین دنیای نت در توجیه خشونت احمق هایی که در تهران اتوبوس و موتور اتش میزدند و به مامور نیروی انتزامی حمله میکردند نوشت مطلبی با عنوان خشونت یا دفاع خشن و انجا به حمایت از این افراد پیوسته و کار را توجیه کرد و من مطلبی نوشتم این موضوع را با شما هم در میان گذاشتم چرا رفتار و های و هوی امروزت را انجا نداشتی در حالی که نویسنده به صراحت این عمل را توجیه کرده بود؟
چرا حساب نازی گری هایدگر و جنایت کاری امریکا را کنار میگذاری؟ من میگویم تو که اکنون اینقدر افروخته شده ای و صبر از کف داده ای پس چرا با خونسردی با این جنایت های اشکار و این حمایت های حماقت بار کنار امده ای؟صحبت من از تناقض فعل و گفتار توست.
گفته ای هایدگر را نقد کرده ای کجایش من نممیدانم اما با منطق تو بخواهم جواب دهم باید بگویم
"من نمیدانم کی و کجا هایدگر را نقد کرده ای، اما میدانم آنچه از خود و قلم خود تا کنون آشکار کردی، جز این بوده!
پس لابد تو را هم مانند هایدگر باید حامی نازی دانست!!!"
نه عزیز نگو که مشکلت تفکر مخالف نیست.تو تمام مشکلت عقیده ی مخالفت است.عقیده ای که مشروعیت نظام فکری تو را زیر سوال میبرد یک روز به نسبت دادن به سقراط نگون بخت و مرده تحقیرش میکنی و یک بار با نوشتن از مزیت های تناقض!تو اصلا مشکلی نداری الا با عقیده ی مخالف.
نه مشکل من این است که چرا از دوستان همفکرت که بسی بدتر عمل کردند و توهین کردند و توجیه خشونت نمودند اعلام برائت نمیکنی ولی با من که به هیچ روی نگفته ام
"پاسخ مفاتیح سوزاندن ، انسان سوزاندن است" و این برداشت خام و بی ربط تو از سخنان من است زبان به درشت گویی باز کرده ای؟
سخن من یکسر از تناقض های رفتاری توست.سخن من این است که بعید است دلایل تو انچیزهایی باشد که ادعایش را کرد وگرنه من اینجا و حی و حاضرم و اشکارا میگویم نه در متن پست و نه بعد از ان من نگفته ام پاسخ قران سوزاندن و مفاتیح اتش زدن انسان سوزاندن و ادم کشتن است.

اشکان شنبه 5 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 10:49 ب.ظ http://tashkan.blogsky.com/

من البته اهل بحث های خیلی فنی نیستم ولی به نظرم تحولات منتظ نمی مانند تا ما مفهوم دولت و جامعه مدنی و ... را به خوبی بفهمیم

موفق باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد