آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

بهار یا خزان مساله این است؛ کوششی در پدیدارشناسی انقلاب‌های عربی

در جستار پیشین، گفت و گویی میانه ی من و دوست بزرگوارم جناب شعله سعدی پیرامون انقلاب های عربی درگرفت. بنابر همان قاعده ی معروف که «شنونده گوینده را به سخن آورد»، بحث هایی باز شد که شاید اهمیتی بیشتر از خود جستار داشت!

درخور دیدم که آخرین پاسخ خود را که مدعا و دلیل اصلی مرا در برداشت، جداگانه در این جستار طرح کنم و از جناب شعله سعدی و دیگر دوستان دعوت به هم‌اندیشی در باب موضوع بکنم.

افزون بر این، اشارتی فلسفی-روش‌شناختی پیرامون پدیدارشناسی در متن آمده که شاید به کار دوستان فلسفه دوست و سیاست‌گریز هم بیاید...


.....جناب شعله سعدی؛ شما مرا به رهایی از جزمیات سوبژکتیو خواندید و گشودن چشم پدیدارشناس. با شما هم‌دلم، اگر نخواهم پدیدارشناسی سوبژکتیو بکنم؛ باید به راه هرمنوتیک روم.
باید بکوشم تا شرح «موقعیت وجودی» کنم و بازی دوری فهم را آغاز.
اما هنوز دو راه فرا رو دارم، یکی هرمنوتیک سمپاتیکال(Sympatheticall) و دیگری هرمنوتیک سوظن. می‌توانم از موضع هم‌دلانه وارد افق پدیدار شوم و با آن بازی کنم و هم چنین توانم با بدبینی به حرکات و پدیده ی مورد نظر بنگرم.
من برای بازی پدیدراشناسانه ی هرمنوتیکی خود، هرمنوتیک سوظن را برمی‌گزینم؛ می‌دانید چرا؟
چون تجربه ی تلخی با نام «انقلاب» را فراپشت خویش دارم. این گذشته از سرنوشت شوم انقلاب های دیگر است و همین بسنده است تا خوش بین نباشم.
در هرمنوتیک سوظن، چنانکه بهتر از من می‌دانید، به هر پدیدار مشکوک «بند» می‌کنیم و آن را کانون تفسیر قرار داده و دیگر پدیدارها را فرع بر آن می‌گیریم. کار هنوز هرمنوتیکی است و افق تفسیرها و تغییرها گشوده است، اما ما دل نگران رخ‌دادن رخ‌داده های شوم، با برگزیدن و انگشت نهادن بر تفسیرهای نابسوده، آن را تحدید می‌کنیم و هزینه‌ی این تفسیرها را بالا می‌بریم.
در متن این رخ‌داده های عربی، می‌توان بنیان تفسیر را بر «پایان اندیشه ی قهرمان محور» گذاشت و یا حتا از آن بالاتر بر روند مثبت تبدیل «میان‌حالان» و «بس بسیاران» به کنش‌گر آگاه، دل بست.

بسیار خب! اما بنا بر همان هرمنوتیک، این تنها یک سبک بازی است و نه تمام آن. این حقیقت که خود را نامستور کرده، اما سویه ی دیگری هم دارد که خود را می‌پوشاند و جز در «نشانه هایی کور» نمود نمی‌دهد.
آن ناحقیقت(به قول هایدگر) که پوشیده می‌ماند اما در بازی هرمنوتیک سوظن، با شنا بر خلاف جریان آب آشکار می‌شود:
انقلاب ها جملگی با «الله اکبر» انتگراتیو شدند، انقلاب هایی مانند لیبی با «جنگ داخلی» پیش رفتند، در این انقلاب ها خبری از رهبر نبود، این انقلاب ها ضدنظام بودند و پروای قانون نداشتند، انقلاب ها در آغاز بی‌رهبر بودند و برخی بی‌رهبر ماندند و این یعنی پتانسیل «هزار مدعی» که اگر بخواهد نظام شوند ناگزیر از «پروژه ی حذف» خواهند بود، این انقلاب ها نه با یک آرمان روشن یا طرح و مطالبه ی تبیین شده که با اتفاقات «یک شبه» و گاه «تقلیدی» بنیان گرفتند که این کار را برای مرحله ی بازسازی بس آشوبناک می‌کند، افزون بر اینها بیفزایید شورش‌محور بودن و رادیکالیسم لگام گسیخته که در جریان راه‌پیمایی ها بدل به ارزش شد و دیگر به سادگی ضد ارزش نخواهد شد. انقلاب ما، پس از 30 و چند سال، هنوز از «انقلابی بودن» و «حماسه ی مردمی» جعل کردن رها نشده؛ هنوز مسئولین ما برای احساس پیروزی، 9 دی در مقابل 25 خرداد عَلَم می‌کنند و شعار مرگ بر ... می‌دهند.
دوست عزیز، من این ها را می‌بینم و سخت بیم‌ناک عربها می‌شوم. «هرمنوتیک سوظن» من که برخاسته از تجربه ی تاریخ و سنت من است، مرا به این بیم و نگاه تیره می‌کشاند. و افسوس می‌خورم که هنوز کسی نیست که این گفتار بیم‌دهنده را پرچم‌داری کند.
از کشورهای دیگر که چشم دل‌سوزی نباید داشت، آنان چه بسا از این وضع راضی باشند، در خود این انقلاب‌ها هم خبری از این «نگاه بیم‌ناک» نیست. و چنانچه گفتم اگر کسی بر این تفسیر بدبینانه انگشت نگذارد و برای آن هزینه‌سازی نکند، چه بسا که عاقبت اینان به همان سویی برود که نباید...
بگذارید در آخر هم یک دفاع کوچک بکنم از تفسیر هگلی از سوبژکتیویته و پدیدارشناسی سوبژکتیو که البته همانگونه که می‌دانید راه هگل هم پدیدارشناسی بود و نسبتی با جزم‌انگاری نداشت.
سوبژکتیوته ی هگلی، حکایت حرکتِ دیالکتیکیِ روحِ آگاه شونده است، در تاریخ به سوی خودآگاهی مطلق و آزادی خویش. از چند و چون جزئیات این داستان پر پیچ و خم در می‌گذرم و به نکته ای اشاره می‌کنم:
در حرکت دیالکتیکی روح، هماره خودآگاهی و آزادی ملاک اصلی است و چنانچه رخ‌داده ای در طول تاریخ و فلسفه به این حرکت به سوی خودآگاهی و آزادی  وفادار باشد، اصالت و اهمیت خواهد یافت وگرنه همچون امری کوتاه و بی‌اهمیت از تاریخ به کناری خواهد رفت.
انقلاب فرانسه یا اکتبر، تا همان حدی که وفادار به این اصل هگلی (معقولیت در راستای حرکت روح) بودند اهمیت یافتند و در دیگر مواردشان به سادگی از خاطرات پاک شدند.
اما انقلاب‌های عربی تا چه میزان به این ملاک بنیادین پای بند بودند؟
به دو نشانه اما این انقلاب ها وقعی به این ملاک نگذاشتند:
نخست آنکه در پس پشت این جریانات عموما یک شبه، هیچ تبیین و خودآگاهی تاریخی نهفته نبود و چه بسا تقلیدی بس ناقص و توخالی از حرکتهای پیشین داشت که نشان از جهل مرکب (در مقابل ملاک آگاهی) این حرکات بود.
دو دیگر آنکه، در این انقلاب ها کسی ندانست و یا نخواست که بداند «آزای از» چه را می‌خواهند و برای چه می‌خواهند.
پس با ملاک سوبژکتیو هگلی هم باید گفت که این حرکت ها، بی‌آنکه نشان از یک دیالکتیک جدی در مفاهیم کهنه و بازاندیشی در سنت سنگواره باشند، یک حرکت شاید غیر ارادی بودند که بیشتر عارضه ی تکنولوژی اطلاعات بود تا یک حرکت جدی به سوی آزادی و خودآگاهی..
می بینید، پدیدارشناسی سوبژکتیو و هگلی هم رایی دور تر از هرمنوتیک ندارد.
به هر رو، هگلی هم باشیم هنوز پدیدارشناسیم و شاید گسست این رویکرد از هرمنوتیک؛ در میزان انفعال و فعالیت باشد. هرمنوتیک آشکارا وارد بازی با پدیدار می‌شود و گام به گام پیش می‌رود و بنابراین زمان‌مند و ناتمام است، اما رویکرد سوبژکتیو به قول هایدگر از دور و منفعل، سعی در توصیف متقن و منطقی آنچه دارد که گذشته؛ پس به آینده و حرکت بعدی و در نتیجه خوش بینی یا بدبینی کاری ندارد...
توصیف سوبژکتیو و روبه گذشته و منفل، همچند توصیف هرمنوتیک سوظن، داوری خوبی درباره ی این پدیدار ندارد...

شما چگونه می‌اندیشید؟

نظرات 13 + ارسال نظر
مهدی نادری نژاد سه‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 07:39 ق.ظ http://www.mehre8000.org

با سلام
تفسیرجالب و نویی از این مسائل بود.
ولی من نفهمیدم!!!

درود
شاید اگر می‌گفتید دقیقا کجای داستان گنگ بود، می‌توانستم بیشتر توضیح دهم.
البته احتمال می‌دهم بخش مربوط به هگل و هرمنوتیک مبهم بوده باشند، که در مورد هگل لینک های کنار سایت (تفسیر پدیدارشناسی روح) می‌تواند روشنگر باشد.
سپاس از نگاه تان..

مشتی اسمال سه‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:03 ق.ظ

سلام
منطق ساده ی شما در برابر ادعای من ناکارامد است.
این که بهای یک عقیده و رفتار چیست در دنیایی مطرح است که از یک منطق مشخص پیروی کند.
چرا متوجه نیستی اقای ابریشمی من اصلا به این کار ندارم که بهای عقیده و جان و...چیست این حساب و کتابهای مال دنیای منطق است و انجا هم من اگر دلیلی داشته باشم با تعصبات کوری که شما نشان میدهید نه عوض میشود و نه این تعصبات برای من مهم است.من پیرو عقلم هستم نه احساسم چون خانه ی احساس بس سست بنیاد است همین احساساتی که شما در مورد بهای جان و عقیده و...دارید و ادبیاتتان بگونه ای است که گویا حاضر به بحث هم سر ان نیستید فردا با یک فیلم و موسیقی و...عوض میشود و انوقت بر سر کشتن ما هم ممکن است تعصب نشان دهید در دنیایی که عقل حاکم نیست هر اتفاقی ممکن است.
و اتفاقا حرف من همین است من میگویم ما وقتی راه را بر بی منطقی و دنیای بی عقلی باز کردیم انوقت هر اتفاقی ممکن است بیافتد و ما دیگر حق نداریم ناله کنیم که چرا چنین اتفاقی افتاد چون رفتار ما منطقی نداشته طلب منطق کردن از طرف مقابل هم بی معنا است.
پس پرسیدن این سوا نیز بلاوجه و بی معنا است
" مشتی، جواب سوزاندن مفاتیح، آن حرکت بود؟"
چون جواب متناسب با پاسخ برای دنیای منطق است نه دنیای فاقد منطق.در دنیای بی منطق یک بار قران میسوزانند یک بار ادم میکشند.در دنیای بی منطق یک روز شما هیچ چیز را در حد جان انسان با ارزش نمدانید و یک روز هم همه چیز ارزشش از جان انسان بیشتر است.
با نگاه برون دینی هر دوی اینها بر یک سبیل حرکت میکنند و ان هم سبیل بی منطقی است.
پای اخلاق را وسط نکش اقای عزیز بی اخلاقی ترین کار این است که برای توجیه عقاید متناقض و بیهوده امان دائما پای اخلاق را وسط بکشیم.من فعلا کاری به دیگران ندارم و وسط این بحث مشخص هم اینقدر پیش فرضهای خودت را در مورد اخلاق و ارزش و....مطرح نکن که چه بسا هیچ کدامش برای من بدیهی و روشن نباشد پس با نوشتن عباراتی چون
" همه ی فلسفه و دین و اندیشه ورزی اگر به اخلاق نیکو نرسد، چه ارزشی تواند داشت؟"

بحث را تلف نکن و بدان که به هیچ یک از این حرفها پایبند نیستی.که اگر بودی هایدگر و هستی زمانش را یکجا دور می انداختی که همه ی فلسفه و دین و اندیشه ورزیش در نهایت به اخلاق خودش کمک نکرد و به حمایت از نازی جنایتکار ختم شد.مگر اینکه بخواهیم خودمان را توجیه کنیم.و از این دست توجیه ها هم کم نیست.

دلایلت را خواهم شنید اما نقد و دلیلی که واسطه اش پدیدار و توهمی است که خود ان فلسفه را اپوخه کرده است ناخوانده ، باطل و بی ارزش است.
تو در خواندن متن من که در اوج سادگی و اشکاری بود هم دقت نکردی و لحظه به لحظه از هجم ادعاهایت کم شده و ادعای کنونیت نیز چنان شده است که مجبوری با هزار راه رفته و نرفته و طرقی که در نهایت چنان منطقی به نظر نمیرسد اثبات کنی که من ناخواسته خشونت را تایید کرده ام (که محال است بتوانی چنین کنی مگر ان که باز هم بخواهی من را چنان اپوخه کنی که کلامم را هم نشنوی چنان که مرسوم است در میان روشنفکران این مرز و بوم)
و حتی اگر چنین چیزی را اثبات کنی توجیهی نخواهد بود برای توهین هایت در بخش نظرات وبلاگ خودم و بخش نظرات این وبلاگ.
مگر انکه چنان که گفتم پای دلایل دیگری در میان باشد که در کامنت قبل اشاره هایی به انها کردم و اکنون قصد ندارم به انها بپردازم.
تاکید میکنم من تاکنون هیچ ادعایی در مورد اینکه اگر کسی قران را اتش زد باید او را سلاخی کرد یا نکرد مطرح نکرده ام لطفا با نسبت دادن ادعاهایی که به قول خودت خدای من هم ادعا نکرده فضا را متشنج نکن.
من نه در متن پست و نه در این بحث نه به مرحوم امام کار داشتم و نه به سانسور و...و بارها در جاهای مختلف از وضعیت حماقت بار سانسور هم نالیده ام.هنوز هم مینالم.
خب از اینکه مجرم هم شدم ممنون ولی تخیص این جرم و حکم به محکومیت من نیاز به قاضی عادل دارد و این چیزی است که در تو یافت نمیشود ابراهیم.
تو به هیچ وجه بر سبیل عدل قدم نزدی و اکنون نیز نمیزنی.
من نه جایی از جنایتی حمایت کردن نه کسی را تطهیر کردم و چنان که اول این کانت هم گفتم اصلا اداای من چیز دیگری است پس انرا عوض نکن تا از این رهگذر توجیهی برای افعال ناشایستت پیدا کنی.اما تو که اینقدر نسبت به خشونت حساسی و توجیه کننده ی ان را اینقدر عتاب میکنی و در خفا به تهمت و توهین میبندی یادت هست که از دوستان عزیزت (اگر خواستی نا میبرم) در همین دنیای نت در توجیه خشونت احمق هایی که در تهران اتوبوس و موتور اتش میزدند و به مامور نیروی انتزامی حمله میکردند نوشت مطلبی با عنوان خشونت یا دفاع خشن و انجا به حمایت از این افراد پیوسته و کار را توجیه کرد و من مطلبی نوشتم این موضوع را با شما هم در میان گذاشتم چرا رفتار و های و هوی امروزت را انجا نداشتی در حالی که نویسنده به صراحت این عمل را توجیه کرده بود؟
چرا حساب نازی گری هایدگر و جنایت کاری امریکا را کنار میگذاری؟ من میگویم تو که اکنون اینقدر افروخته شده ای و صبر از کف داده ای پس چرا با خونسردی با این جنایت های اشکار و این حمایت های حماقت بار کنار امده ای؟صحبت من از تناقض فعل و گفتار توست.
گفته ای هایدگر را نقد کرده ای کجایش من نممیدانم اما با منطق تو بخواهم جواب دهم باید بگویم
"من نمیدانم کی و کجا هایدگر را نقد کرده ای، اما میدانم آنچه از خود و قلم خود تا کنون آشکار کردی، جز این بوده!
پس لابد تو را هم مانند هایدگر باید حامی نازی دانست!!!"
نه عزیز نگو که مشکلت تفکر مخالف نیست.تو تمام مشکلت عقیده ی مخالفت است.عقیده ای که مشروعیت نظام فکری تو را زیر سوال میبرد یک روز به نسبت دادن به سقراط نگون بخت و مرده تحقیرش میکنی و یک بار با نوشتن از مزیت های تناقض!تو اصلا مشکلی نداری الا با عقیده ی مخالف.
نه مشکل من این است که چرا از دوستان همفکرت که بسی بدتر عمل کردند و توهین کردند و توجیه خشونت نمودند اعلام برائت نمیکنی ولی با من که به هیچ روی نگفته ام
"پاسخ مفاتیح سوزاندن ، انسان سوزاندن است" و این برداشت خام و بی ربط تو از سخنان من است زبان به درشت گویی باز کرده ای؟
سخن من یکسر از تناقض های رفتاری توست.سخن من این است که بعید است دلایل تو انچیزهایی باشد که ادعایش را کرد وگرنه من اینجا و حی و حاضرم و اشکارا میگویم نه در متن پست و نه بعد از ان من نگفته ام پاسخ قران سوزاندن و مفاتیح اتش زدن انسان سوزاندن و ادم کشتن است.

یاد باد آنکه ز ما وقت سفر یاد نکرد
به وداعی دل غمدیده ی ما شاد نکرد...
نمی‌دانم آن مشهدی خون‌گرم و خوش‌بیان، با طبع لطیفش کی و به کجا سفر کرده و به قول حافظ، چرا "وقت سفر ز ما یاد نکرده"؟
اما باز به قول همو، ای خدا "هر کجا هست به سلامت دارش"...
اینها در دلی بود با کسی که پیشترها هم‌نام تو بود. امیدوارم این غزل‌خوانی ها را دلیل بر احساس و احساسات نخوانی و به جای عقل و دلیلم ننشانی...
مشتی، شما اگر تنها می‌گفتید که کار زشت نواب صفوی موجه نیست، من با تو محاجه ای نداشتم، اما مشکل همانجاست که در ادامه می‌گویی:

"ما وقتی راه را بر بی منطقی و دنیای بی عقلی باز کردیم انوقت هر اتفاقی ممکن است بیافتد و ما دیگر حق نداریم ناله کنیم که چرا چنین اتفاقی افتاد چون رفتار ما منطقی نداشته طلب منطق کردن از طرف مقابل هم بی معنا است."

این عین جایی است که من در تمام منطق تو، به آن ایراد می‌گیرم. از نخستین لوازم این سخن این است که: "اگر کسی بی‌منطق شد، ما هم جواز برخورد غیر منطقی خواهیم داشت".
نه مشتی! دنیایی که در آن قانون باشد و دادگاه و دادستانی؛ پاسخ سنگ، کلوخ نیست. در دنیای نو، این قانون است که پاسخ بی‌قانونی و بی‌منطقی را "منطقی و قانون‌مند" می‌دهد. قانونی که قوای قاهره و وکالت جمعی از مردم دارد و چنین ظلم هایی را روا نمی‌دارد.
شاید در دنیای قدیم، سکوت و روال منطقی در مقابل ظلم، عین انظلام و باج بی‌مورد بود، اما در دنیای امروزین؛ در جایی که قانون باشد و دولت و قدرت قانونی و مردمی بر سر کار، دیگر سکوت همچند انظلام نیست.
البته اگر کسی قصد جان دیگری کرد، او می‌تواند و می‌باید از خود دفاع کند و این عین روح قانون است؛ اما حساب کسروی نویسنده که حداکثر جرمش هتاکی است چه ارتباطی با این موضوع دارد؟
آیا اگر نواب صفوی چنان درنده خو به جان او نمی‌افتاد، جان کسی در خطر می‌شد؟
اما سخن تو تالی فاسد دیگری نیز خواهد داشت، تو رفتار کسروی را با قید بی‌منطقی رد می‌کنی و همان قید را نیز به رفتار نواب صفوی وارد می‌کنی. چنان که این هر دو، یک عمل کردند و آن خروج از منطق!
اما نکته اینجاست که جنایت و آدم‌کشی، تنها خروج از منطق نیست. اینجا تنها اصول منطق نیست که فرمان‌فرماست و ما چیزی افزون تر نیز داریم که سنجه ی اصلی و آن اخلاق، به معنای دقیق کلمه است.
اخلاق است که حد رفتار و کردار ما را روشن می‌کند و منطق حد گفتار و نظریات را. این که اخلاق باید غیرمتناقض و منطقی باشد هم ارتباطی به مدعای ما ندارد. بحث این است که باید به اخلاق مجال داد تا رفتار ما را داوری کند و صرف توسل به منطق، بسنده نیست.
از همین جاست که می‌گویم، در حکمت عملی و اخلاق فردی؛ هیچ گاه پاسخ یک هتاکی و توهین ناروا؛ فعلی ناروا همچون آدم کشتن نیست.
آیا معصومین تنها به دلیل در اقلیت بودن و قدرت نداشتن بود که پاسخ بی‌حرمتی ها را با بی‌حرمتی نمی‌دادند؟
صرف خروج از منطق، ولو جواز خروج از منطق را به دیگری بدهد، اما جواز خروج از اخلاق را نخواهد داد...
آری مشتی! شما نمی‌گویی که مفاتیح سوزاندن همچند انسان سوزاندن است، اما سخنانی پیرامون این موضوعات گفتی که لوازمش این چنین خواهد بود. زمانی که تنها منطق داشتن یا نداشتن طرف مقابل است که منطق داشتن یا نداشتن مرا تعیین کند، زمانی که بین امر منطقی و امر اخلاقی خلط شود، زمانی که قانون به مثابه پاسخ به بی قانونی به فراموشی سپرده شود، نتیجه اش راه دوری تا یکی انگاشتن انسان کشتن و مفاتیح سوزاندن نخواهد داشت...

اما بگذار در باب خود بگویم و ادعاهایی که پیرامون من داشتی. من تا به حال چندین مقاله در باب خشونت و زبان خشن و حتا فاشیسم فراپشت فلسفه ی هایدگر با نام های دیگر نگاشتم و در چند همایش و سایت و مجله چاپ کردم. به ویژه در باب نیچه و زبان خشن اش در همین سایت بارها و بارها توضیحاتی دادم و با همین سوفیا که هم فکرم می‌خوانی، بحث های طولانی داشتم.
من در همین متنی که تو در آن کامنت گذاشتی، از خون هایی گفتم که در کشورهای عربی ریخته شده و کشورهای دیگر که از آن وضع راضی اند و باز در همین متن، اشاره به خشونتی بالقوه داشتم و بیم آن دادم که این انقلاب ها به آن راه ها نرود.
و در مورد کنایه ات که گفتی:
"دلایلت را خواهم شنید اما نقد و دلیلی که واسطه اش پدیدار و توهمی است که خود ان فلسفه را اپوخه کرده است ناخوانده ، باطل و بی ارزش است."
باید بگویم که من صدرا را اپوخه نکردم! این روزها بر سر درس اسفار چند استاد حاضر می‌شوم و شواهد ربوبیه را به دقت می‌خوانم. با چند استاد فلسفه ی اسلامی مصاحبه کردم و چندین مقاله و کتاب پیرامون این فلسفه را به جد می‌خوانم.
صدرایی که از او سخن می‌گویم توهم و تخیلات خلاقه ی ذهن من نیست و برای تک تک مدعیاتم با استناد به متون اصلی، دلایلی گرد آوردم تا نشان دهم که حکمت عملی چگونه در این فلسفه به زوال گراییده.
تو پنداشتی که من به استناد دلایل و سخن تو به نیش و کنایه گفتم که این صدرایی ها اخلاق ندارند و در مقابل برایم هایدگر را (که بارها سخت به نقد کشاندمش) علم کردی که ببین او نیز بی‌اخلاق است و چنین و چنان!
نه مشتی، اول این که سخن از حکمت عملی است و متخلق بودن تو یا هر پیرو دیگر صدرا به اخلاق، کوچکترین ارتباطی به بحث ندارد و به بالطبع در باب هایدگر نیز چنین است.
هایدگر که خود آشکارا اخلاق را از حیطه ی متافیزیک به شمار آورده و به همراه متافیزیک آن را به کنار نهاده (البته در نظریه) و البته به بی‌اخلاقی به مثابه نیهیلیسم پرداخته. یعنی هایدگر با وجود آنکه حکمت عملی نداشته و اصولا در فلسفه ی او حکمت عملی ممتنع است، اما این فلسفه سخت اخلاقی است و اندیشه ها و ژرف‌کاوری های بسیار در باب امر اخلاقی و نهیهلیسم که علت بی‌اخلاقی است، داشته. یعنی آنکه داشتن یا نداشتن حکمت عملی حتا ارتباطی به اخلاقی بودن یا نبودن یک فلسفه ندارد، چه رسد به خود فیلسوف!
باری؛ ادعا (و نه دلیل) من به روشنی این است که در سنت صدرایی عقل عملی زوال یافته، با آنکه سالک راه حق بی‌اخلاق نتواند بود و اخلاق در بطن عرفان و برهان نهفته است، اما همین زوال عقل عملی، دست آخر منجر می‌شود تا فلسفه های حقوق و سیاست در فلسفه ی صدرایی امکان طرح نیابند و سخن گفتن از قانون و امر قانونی به دلالت نوین و امروزین در فلسفه صدرا ممتنع بماند.
پس، چه بسا کسی که تنها منبع معرفتی خود را صدرا بداند؛ قانون را بی‌اعتبار بخواند و به معیار پاسخ سنگ، کلوخ است؛ کسروی ها را به گور کشاند...
بگذار شرح بیشتر این موضوع بماند برای بعد، اما امیدوارم تا همین جا روشن شده باشد که سطح ادعای من ربطی به جدل نازیست بودن یا نبودن هایدگر نداشت و ندارد و به آن سخنان نمی‌توان تناقضی در سخن من ایجاد کرد.

دیگر طعنه ها و عصبیت هایت را هم به حرمت نان و نمک و دوستی مان به سکوت می‌گذرانم و تنها یک سخن از نیچه را در باب مسلک خویش و همفکران و هم گروهی هایم به تو می‌گویم:
تک تک افراد بشر، یکتا و بی‌همتایند.
هیچ گاه کسی با دیگری یکسان نیست و سخنانش به تمامه عین سخنان دیگری نیست. در سایت سوفیا و همینجا، بحث سنگین من و او موجود است و یا دیگر دوستانی که مرا به کیش آنان می‌خوانی؛ اما بدان مشتی، هیچ دسته و حزب و گروهی اصالت ندارد و این فرد است که باید پاسخ گوی تک تک کرده های خود باشد.
به همین پستی که این کامنت را در آن گذاشتی بنگر، من و جناب شعله سعدی که ایشان را همفکر من می‌انگاری، آشکارا با هم اختلاف داریم و حتا ایشان سخنان مرا جزمیات سوبژکتیو خوانده. البته ایشان میتوانست جدل پیشه کند و مرا متهم به دفاع از مبارک و قذافی کند، اما برای این دست اختلاف ها، خوب است تا به تحلیل و هم دلی پیش رویم تا جدل و سخن نامربوط.
تا من باشم، روش زیستن و عقیده ی من هم خواهد بود و چه بسا همه ی اینها پس از من نابود شود. چه باک! چون من یکتا هستم(همچون دیگران)، پس عقایدم هم از برای من است و قرار نیست که کسی به تمامه همچون من باشد. اما اگر می‌بینی که در بازی خود نواب صفوی ها را بازی نمی‌دهم، از آن روست که امثال او با حذف افراد، عقیده هاشان را حذف می کنند و راه را بر همین اختلاف داشتن ها و کثرت ها می‌بندند.
تنها یک خط قرمز است که شرط اصلی بازی اختلاف عقیده هاست و آن پاس داشتن جان انسان است.
اگر فکر یا دین و یا شریعت تو از آن عبور نمی‌کند، پس من هم هیچ مشکلی با بودنش نخواهم داشت. امیداوارم که این سخن روشن باشد و به قول خودت با اجتهاد در نص، مرا به برنتابیدن رای مخالف متهم نکنی.
اگر هم به آخرین کامنتم در سایتت بازگردی خواهی دید که گفتم در وقایع سال 88 به هیچ رو حق را به جانب حکومت نمی دهم، معنایش دادن حق به شورشیان رادیکال نیست. پس من اگر هم در دسته ای باشم(که نیستم)، در دسته ی منتقدین حکومتم و نه آتش زنندگان اتوبوس!
مشتی! من و هرکس دیگری-به حساب انسان بودن- از روز ازل خود را از هر دسته و گروه بری خواندیم، پس از من نخواه که در باب تک تک وقایع تاریخ و دنیا، اعلام برائت بکنم یا نکنم.
البته حساب کسانی که آشکارا خود را در دسته ای قرار می‌دهند و برچسب حزب بر پیشانی می‌زنند، حسابی دیگر است.
من نیچه را می‌ستایم که می‌گفت: همانا رهروان من تنهایند(و نه با هم)...
سلامت باشی

سوفیا سه‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:41 ق.ظ

چه عرض کنم جز سلامی و درودی
باز هم حافظ گفت:
مباش در پی ازار و هر چه خواهی کن
که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست!!!

همه ی ما امکان اشتباه داریم...

سوفیا سه‌شنبه 29 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:54 ق.ظ

توجیه خشونت؟!
لابد این ما بودیم که به جای شعر و ترانه نخست طرف مقابلمان را در نبودش متعصب و لاتغییر. دوم گستاخ سوم بی شعور چهارم مگس صفت ژنجم مار صفت و ... خواندیم.
حرف بنده فقط این بود . چماق همیشه نشانه ی زورگویان و ظالمان بوده است.
حرف من این هم بود که شما در جرگه ی اوین بانان و کهریزک دارانید. از قول شاملو گفتم با یاس ها به داس سخن می گویید و این را شما مگس صفتی خواندید و مارصفتی!
راستی کی خشونت را توجیه کرده؟ کمی انصاف یا عدالت؟!
کامنتم را سانسور فرمودید و مرا فحاش وانمودید در صورتی که فقط نوشته بودم کسروی را در صورت اثبات جرم باید محاکم قضایی محکوم می کردند نه کسانی که رفتارشان به قبیله قبیله کشی و بی فرهنگی شبیه تر است تا انسانیت و قانون... و شما این ها و روشن سازی هایم راجع به کسروی را سانسور کردید مرا هرزه دهان نامیدید. یک بار دیگر کامنت هایخودتان را با کامنت های من مقایسه کنید و ان کامنت خصوصی را هم که باعث شد چند میلیون را امحق بخوانید را منتشر کنید تا شاید توانستید دور از جوش و خروش دینی ببینید چگونه اخلاق را پایمال کرده اید! این اخرین دفاعیه ی سوفیای خشونت مدار بود! خیر پیشتان باشد و شادکامی همراه همیشگی تان.

ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم
غلط بود آنچه ما پنداشتیم
آنچه ما پنداشتیم
ما پنداشتیم
پنداشتیم
داشتیم
...

محمد شعله سعدی چهارشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:05 ب.ظ

پاسخ:
1- جناب ابریشمی حوصله من زیاد است و نکته به نکته بحث با فرهیختگان برایم لذت بخش . تاریکی زیاد است و شمع افروزان در اقلیت مطلق. گاه بدتر ، برخی که چشمدار چراغ افروزیشان هستیم ، تاریکی بر تاریکی می افزایند. حال که شعر بازی می کنید در این باب و برخی که به جای دانایی به قول همان تفکر سنتی جهل مرکب پیش چشم می گذارند ، باید گفت ما زیاران چشم یاری داشتیم. بعد از نوشتن دیدم که شما هم از همین دانایان چراغ در جیب و تبر در دست می نالید!
2- شما حق دارید که بر اساس تجربه ای که همچون همه ما دارید ، بدبین باشید. اما من فکر می کنم یا توهم زده ام که هوا و نوای دیگری در راه است! یک اصل فقهی هست به نام استصحاب ، فقیه جایی که احساسی دارد ولی محملی برای بیانش ندارد حکم را استصحاب کرده است. شاید من هم بهار را استصحاب کرده ام!!!!!
3- به نکته مهمی اشارت کردید «بی رهبری». یا «بی سری» . این نکته کلیدی کوشش های پست مدرن است. یک هژمونی که زمانه تحمیل می کند ، حتی در زمینه نیم مرده نیم خفته جغرافیای ما. که پیشتر گفته بودید در آن اراده به ندانستن و نخواندن و نفهمیدن حاکم است. شاید سویه خطرناک «بی تک رهبری» راهبرد حذفی باشد، که در اغلب انقلاب های سابق دیده ایم. اما پروژه دیگری هم ممکن است. شاید این مدعیان پرشماری که باید یک به یک حذف شوند ، نوعی حاکمیت پلورال یعنی دموکراسی و نه نمونه های چند نفری ارستوکراتیک یا اولیگارشیک تشکیل دهند، این یک احتمال است که در کنار آن احتمال حذف خون بار تجربه شده، برابر ستیز دموکراسی است. ضمن آن که پروژه حذف با «پایان قهرمان» که مدعای من هست مناسبتی ندارد.
4- نگرانی شما واقعی است و غیر قابل انکار. اما یک منظر از حقیقت است. منظر دیگر را هم من پیش می کشم. باید دید پدیدار از کدام سویه رخ می نماید.
5- در سوبژکتیویتی هگلی ، آن آگاهی مورد ادعای هگل، آزادانه در یک ضرورت قطعی پیش می رود و تکامل می یابد! به نظر هگل ، قطعاً همین است که « در حرکت دیالکتیکی ، هماره خودآگاهی و آزادی ملاک اصلی است و چنانچه رخ‌داده ای در طول تاریخ و فلسفه به این حرکت به سوی خودآگاهی و آزادی وفادار باشد، اصالت و اهمیت خواهد یافت... » این یک پارادوکس(ناسازه ، کژتابی و ...) مهم در اندیشه هگل است که بعد از او سخت نقادی شده است. با این حال یک مسأله، غیر قابل انکار است ، این یک بازی است که قواعد خودش را دارد ، کسی که بد بازی کند می بازد ، حال اسمش محمد پادشاه مراکش باشد که قدرت را مسالمت آمیز واگذار می کند و من را به یاد کارلوس شاه اسپانیا می اندازد ، یا هیولاهایی به نام های اسد ، قذافی و... یا هموطنان این آدم ها.
7- دقیقا با شما موافقم که این حرکت ها « یک حرکت شاید غیر ارادی بودند که بیشتر عارضه ی تکنولوژی اطلاعات بود تا یک حرکت جدی به سوی آزادی و خودآگاهی..» ، برای همین زمان سرآمدان به سر رسیده است ، برای همین است که سوبژکتیویسم دیگر ناتوان از تحلیل است ، برای همین است که به عقل جن هم اتفاقات این روز ها نمی رسید و.... « حرکت جدی به سوی آزادی و خودآگاهی » کار سوژه است نه میانه حتاان التحریر که درست کنار میدان، بساط فلافل فروشی شان هم به راه بود.
8- آقای ابریشمی گرامی در سنت سنگواره جستن و یافتن « نشان از یک دیالکتیک جدی در مفاهیم کهنه و بازاندیشی در سنت سنگواره » مطلقاً ممتنع است. یا سنت سنگواره به دم مسیحایی عصر اطلاعات و ضروریات حیات تکان می خورد یا فرو می پاشد. من خوش بین آن اولی هستم. ظاهراً شما نگران این دومی .
9- آقای ابریشمی عزیز امید وارم من بر حق باشم و شما بر خطا. امیدوارم که این جنبش ها ، بهاری باشد نه خزانی و رستن برگ امیدی بر شاخ خشک حیات ملل این منطقه را موجب شود. امیدوارم روزی این هوای خوش به اسیران قفس دیگر ملل هم برسد. آقای ابریشمی شما در نگران بودن برحقید و من در امید داشتن ، که امید من متضمن بیم شما هم هست اما آن را بعید می دانم و بیم شما متضمن امید من ، اما آن امید را کم احتمال می دانید. ای کاش سالی بعد ، پس از سقوط اسد و دیگر آدم خوران این اطراف ، و استقرار دموکراسی و امنیت به هم شادباش بگوییم . نه این که من غمگین و سر در گریبان فرو پاشی یکی از آخرین امیدهای تغییر را به خودم و شما تسلیت بگویم و آفرینی بر نگاه صائب شما چاشنی کنم.
10 – با این همه من نکته ای فلسفی گفته بودم . اگر چه آن را انضمامی هم کرده ام. زمان قهرمان ها سر رسیده است و چون سر برسد ، کسی قیم دیگران نمی تواند باشد ، پس تقابل حاکم و محکوم بلا وجه می شود. حاکم در حکومت محدود و موقتش ، خود را برگزیده محکومی می داند که در یک رابطه افقی با او قرار دارد و در منزلت با او در یک سطح است، حتی اگر مصادیق این مدعا نادرست انتخاب شده باشند ، اصل نظریه را می توان بررسی کرد. پیروز باشید.

درود بر شما دوست اندیشه‌ورز
دیر کردم را در پاسخ‌گفتن، بر من ببخشایید. درگیری های فکری و زندگانی، قلم ام را از سرعت انداخته و تمرکز را از من ستانده. چیزی که شرط نخست یک بحث جدی اندیشگی است.
بگذارید کوتاه و به شماره پاسخ گویم که برای دیگران هم خسته کننده نباشد:
1) درد ما دیرین تر از امروز و دیروز است، امیدی هم به درمانش ندارم! شاید هیچ گاه روزی نرسد که دوستانی خواسته یا ناخواسته تاریکی مکی‌افزایند، چنین نکنند. باید با هم زیستن را بیشتر تمرین کنیم.
2)من هنوز هم افق هستی و تاریخ را گشوده می‌دانم و هیچ حکم جبرگرایانه ای نمی‌دهم؛ پس امید شما بی‌مورد نیست و نا امیدی من هم همچنین..
3) سخن من پیرامون بی‌سری این حرکات؛ به قول اعراب یک «انذار» است. یک علامت خطر یا نیشگون بر جماعتی که چه بسا به آن راه ها برود. این با خودشان است که آن را جدی بگیرند یا با شورهای احساسی شبه انقلابی و چاشنی رادیکالیسم، آن را خفه کنند... کاش جدی بگیرند و به راه خشونت بی مرز نروند که خون به خون شستن محال آمد، محال...
4)موافقم..
5)حق با شماست، اما باید هگل را غیر ایدئولوژیک خواند! هگل فیلسوف دانشگاهی بود و خطابه ی احساسی نمی‌نوشت و بنا نداشت پیامبر صفتانه پیش‌گویی کند. هگل از روند ضرورتی می‌گفت که بشر هیچ گاه به عقب باز نمی گردد، چون جانی آگاه شد، دیگر ناآگاه نمی شود..
در یک بازی جزیی تاریخی و ایدئولوژیک، هگل نسخه ای نمی‌پیچید و اصلا فلسفه ی تاریخ او، فلسفه ی نسخه دادن نبود. به قول هایدگر، تاریخ نزد هگل، یکسره گذشته است، بی حضور حال یا آینده..
6) گویا مشمول خودسانسوری شده! پس من هم پاسخم را سانسور می‌کنم!!
7)سوژه ی هگل، یا «گایست» یک قهرمان نبود. خرد جمعی خودآگاه بود که می‌داند چه می‌کند و کیست و چه می‌خواهد.... البته که خیلی ها نمی‌دانند و ندانستند. چه قذافی و چه مخالفین شورمندش و چه آن فلافل فروش!
بازی تغییر در قدرت، چیزی نیست که به توان به خنده و شوخی برگزارش کرد و همچنان خوش بین ماند، هر ملتی می‌تواند خطا کند..
8)و البته نگرانی من، ناسازگاری با خوش بینی شما ندارد. من هم وفا دار به آرمان شما، بر آنم که تا به ویرانی و انحطاط خویش، آگاهی نیابیم و برای «خطاهای محتمَل»، «هزینه سازی» نکنیم؛ آن کورسوی امید به خاموشی خواهد گرایید. به قول آن اندیشمند؛ ذات ما در همین «پروای خویش» داشتن هاست...
9) من هم آرمان همه ی اینها را دارم؛ اما تا «آیه ی یاس» نخوانیم؛ «آیت امید» نخواهیم داشت...
10) اما نظریه ی اصلی شما، به گمانم جای کار بسیار دارد. بگذارید با یک پرسش پیرامون این نظریه، کار را پی بگیرم:
قدرت و دولت در نظریه ی شما، آیا شان یک «قرار داد جمعی» دارد یا چیزی افزون بر آن؟
و اگر چنین باشد، پارادوکس جامعه ی مدنی هگل را چگونه حل می‌کنید؟(پارادوکس برخاسته از منافع متضاد افراد)
افزون بر این، این دولت را فی نفسه نسبت به سرمایه داری و طبقه متوسط خنثی می‌بینید یا موضع دار؟
و در آخر اینکه، آیا این «رابطه ی افقی» و «منزلت های هم سطح» از سنخ ایده آلیته و حتا ایدئولوژم یک ایدئولوژی نیست؟

محمد شعله سعدی مشتی اسمال چهارشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:28 ب.ظ



آقای مشتی اسمال سلام بر شما با اجازه آقای ابریشمی چند کلمه بگویم.
1- بنا نداشتم به شما جز «حق با شما است» چیزی بگویم، همانطور که به امثال شما نیز جز درود و «حق با شما است» چیزی نمی گویم . اما بحث های شما در این پایگاه و پیوند های آن، متضمن یک خطای خواسته یا ناخواسته است که باید به آن پرداخت و دوباره برای شما و برای دیگران ، باید به شما گفت «حق ندارید!».
2- آقای مشتی اسمال مدام تکرار می کنید که چون الف رفتار بی منطق از خود بروز داده است ، باید پذیرای رفتار بی منطق ب باشد . این یک اصل بدیهی در حقوق است البته با قید یک تبصره . یعنی برابری سلاح ها و مناسبت جرم و مجازات. شما این یک اصل را فراموش می کنید و مدام بر نظر خود پای می فشارید. این تبصره برای این اعمال شده است که ما در اجتماع زندگی می کنیم و نه در خلاء . اجتماع منطق و هنجارهای خودش را دارد و منطق گریزی یک فرد ، به منطق گریزی دیگری مشروعیت و جواز نمی دهد. استثناء دفاع مشروع، در حقوق تمام کشور ها فقط و فقط برای حفظ ارزش هایی است که تعرض به آن جبران ناپذیر است. به همین سبب قانون گذاران به مردم اجازه داده اند برابر چنین خطری ، از خود دفاع کنند. توجیه دفاع مشروع به اشکال مختلفی طرح شده است از جمله شبیه توجیه شما: متعرض خودش به مدافع، اجازه مقابله داده است ! با این حال دفاع مدافع، باید متناسب با تهاجم متعرض باشد. اگر تعرض متعرض با سیلی زدن رفع می شود ، نمی توان به او شلیک کرد. فرض کنید که من روی نیم کت پارک چرت می زنم و کسی می خواهد کیف من را بردارد. از قضا من اسلحه مُجازی هم دارم. اگر من چشمانم را باز کنم یا تکانی بخورم ، سارق منصرف یا متواری می شود، من صبر می کنم که او کیف من را بر می دارد و بعد در حال دور شدن از محیط من به او شلیک می کنم. من حتی می توانستم اسلحه ام را نشان سارق بدهم تا او کیف من را بگذارد و تسلیم شود و او را تحویل پلیس بدهم ، اما به او شلیک می کنم. عمل سارق هنجار شکنی و بی منطق است ، عمل من دفاع مشروع است و اما در دادگاه من محکوم می شوم چرا که دفاع من با عمل سارق مناسبتی نداشته است!!!
3- حال برویم سر کسروی و نواب صفوی . کسروی روحانی مسلک ، در کتاب ها و سخنرانی هایش به برخی معتقدات شیعه حمله کرده است و ظاهراً برخی کتب مقدس یا مورد احترام شیعه را سوزانده است . متقابلاً کتاب های کسروی سوزانده شده و سانسور شده است ، و او به بی دینی و الحاد و ارتداد و حماقت و.... متهم شده است . سخنان بسیاری در رد مدعیات او طرح شده است . یعنی شیعیان هم در مقابل کتاب سوزان او کتاب هایش را سوزانده اند ، آن هم در مقیاس بسیار بزرگتر و با ممنوع ساختن چاپ کتاب هایش دهانش را بسته اند (کاری که کسروی هرگز توان انجامش را نداشت و برابری سلاح ها رعایت نشده است) و هم اعتقاداتش را نقادی و رد کرده اند. این ها به هم در!!! حال عمل نواب را چگونه می توان توجیه کرد؟ برابری سلاح ها یک مسأله حقوقی غربی نیست. در تواریخ و ادبیات تاریخی ما به مناسبت جرم و مجازات اشاره شده است . از جمله در آیه قصاص. می دانم که از مناسبات هنر و فلسفه یا اطلاعی ندارید و یا به آن علاقه ندارید اما شاعر ما گفته است : من بد کنم و تو بد مکافات دهی پس فرق میان من و تو چیست بگو!!!!
4- راستی اصلاً کتاب های کسروی را خوانده اید؟ من بخت آن را داشته ام که چند کتابش را از جمله شیعه گری و کتابی در مورد بهائیت او را خوانده ام. تا آن جا که یادم می آید توهینی نکرده بود و فرضیه ای را مطرح کرده بود که شیعه تا زمان امام حسن تئوری امام زمانی طرح نکرده بود و بعد از از دست دادن قدرت یک نظریه طرح کرد که کسی هست با عمر نا محدود که زمانی می آید و قدرت را به دست می آورد. با یک شیوه روانشناسی جمعی ، کسروی این نظریه را طرح کرده بود. فکر نمی کنم پاسخ این نظر گلوله و تیر و تیغ باشد. وقتی چنین خشونتی پیش می آید به نظر می رسد که نظر استوار تر از آن است که بتوان نقادی و رد کرد، پس اصالت عضله پیش می آید!!!! در حالی که من فکر می کردم فلسفه استواری که طی 400 سال گذشته تغییر چندانی نکرده است ، احتمالاً به سادگی شبهات یک روحانی سابق را می تواند در یک رساله موجز و دقیق پاسخ در خور دهد! اگر نتواند یا این فلسفه کلامی لنگ است یا آن نظریات درست است. البته از این دو حد اگر بگذریم یک چیز دیگر هم می توان فهمید . چیزی که کوشش کردم به شما توضیح دهم که حوزه اعتقادات ، حوزه استدلال نیست.
5- بگذارید باز هم بسط دهم . البته اگر حوصله آقای ابریشمی سر نرود و از دستم ناراحت نشوند! آقای مشتی اسمال ، من شیعه ، معتقدم که امام 12 من زنده است و روزی ظهور می کند. کسروی به من تئوریش را نشان می دهد . من می گویم این یک فرض است که حتی اگر قابل رد نباشد ، قابل اثبات هم نیست . یعنی قطعی نیست. کسروی به تجربه ارجاع می دهد که وقتی در عالم واقع یک آدم 100 سال هم عمر نمی کند ، چطور یک آدمی که کسی ندیده و نشناخته ، هزار سال عمر می کند؟ من می توانم به روش متکلمین گرانقدر بگویم خدا خواسته و چون خدا خواسته ممکن است. می گویی نه بامب ! زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد! کسروی هم در پاسخ می گوید هر جا پای استدلالتان می لنگد پای خدا را وسط می کشید! اما من پاسخ کسروی را با زبان هیوم می دهم. بله همان هیوم ظاهراً دین ستیز ، این جا به یاری من ، خدا ، تشیع و اسلام می آید !!!! یا نه هیوم به من و کسروی می گوید حوزه اعتقادات ، حوزه فخر فروشی عقلا نیست. در واقع این جا هیوم به یاری من و کسروی آمده است. او می آموزد که اعتقادات حوزه قابل جدل و مباحثه نیست. درسی که سابقاً شما به آن خندیدید. من به کسروی پاسخ می دهم که تجربه زیسته ، محملی برای یقین نیست. قانونی که تا دیروز حاکم بوده معلوم نیست فردا هم باشد و این که تا دیروز هیچ کس بیش از چند دهه عمر نکرده قابل تسری به آینده نیست. پس اعتقاد من برای من و اعتقاد شما برای شما.
6- این که شما به اعتقاد دینی خود برچسب فلسفی و منطقی می زنید ، خلط حوزه های مختلف است. اگر شما بفرمایید که نواب صفوی با اجتهاد شخصی یا تحت اجتهاد دیگر علما ، به وظیفه دینی خودش عمل کرد و سزای کسروی هتاک و ملحد را کنارش گذاشت و بسیار کار خوبی هم کرد ، من هیچ مشکلی نداشتم و طبق معمول به شما می گفتم حق با شما است. اما این که این اعتقاد دینی را پشت لفاظی ها پنهان کنید و اسمش را نقد فلسفی و بحث منطقی می گذارید ، به من فرصت می دهد که بگویم «حق ندارید» !!!!
7- آقای مشتی اسمال دیدم فرموده اید از سانسور نالیده اید ! اما در این پایگاه به من فرمودید که سانسور گاهی هم لازم است!!! این عین عبارات شما خطاب به من هست « در مورد سانسور.نظر من این است سانسور فی حد نفسه بعضی جاها لازم است.» شما منطق دانید نه من، ولی بفرمایید در منطق شما چطور می شود از چیزی نالید ولی گاهی هم لازمش دانست؟ این «گاهی»را منافع و سلایق ما تعیین می کند یا معیار دیگری هم دارد؟؟؟؟؟ یا نکند در بحث با من می توان گفت که سانسور جاهایی هم لازم است و در بحث با آقای ابریشمی می توان گفت «من از سانسور نالیده ام» و این نه نفاق و نه نقیض گویی است؟ البته که علاوه بر علم و فلسفه و منطق، داد اخلاق هم می توان مدام داد؟
8- اما هیدگر : آقای عزیز نقد ما بر هیدگر در حوزه خطای سیاسی او ، نه فقط به خاطر مواضع فاشیستی او است ! هر آدمی ممکن است اشتباهی کند و این اشتباه هزینه هایی کوچک و بزرگ دارد . ملت آلمان نیز در انتخاب نازی ها خطایی مرتکب شدند که هزینه هایی هم داشت ! دیگر ملل هم خطاهایی دارند. نقد ما بر موضع سیاسی هیدگر برعدم صداقتش هست که حاضر نشد با صداقت خطایش را قبول و اعتراف کند و از جامعه فلسفی که دلبسته او و نظریاتش بودند و هستند ، عذر خواهی کند! این نقد بر سروش هم وارد است ، بر ابن سینا نیز که در مقدمه فلسفه مشرقی اش مدعی شده بود ضعف های حکمت مشاء را از آغاز می دانسته و تسامحاً بیان نمی کرده نیز وارد است. حال اگر دکتر سروش خطای سیاسی هیدگر را برآمده از فلسفه هیدگر می داند و به همین سبب این فلسفه او را بی ارزش می داند، به نظر من بر خطا است و اگر علاقه مند آموختن فلسفه هیدگر باشید می توان بحثی را طرح کرد که لازمه فلسفه هیدگر و حتی نیچه دموکراسی ستیز ، اگر لیبرال دموکراسی هم نباشد ، مطلقاً فاشیسم و هیچ نوع دیکتاتوری و یکه سالاری هم نیست. این را جناب ابریشمی می توانند قبول زحمت بفرمایند. نقد مواضع فلسفی هیدگر هم به جای خود. اما برخی مغرض که توان قبول جایگاه والای هیدگر در فلسفه را ندارند و نقد فلسفه او هم از عهده شان بر نمی آید ، به جای تحسین فلسفه او و قبول کوتاه بالایی خودشان در فلسفه، مدام به مواضع سیاسی و رفتار های غیر اخلاقی هیدگر بند می کنند و اخلاق او را به چالش می کشند ، از جمله بر خی اعضای مکتب فرانکفورت. این آدم ها و این دست سخن ها ، ارزش مقابله و بحث ندارند. و به سلامی و دعایی باید از کنارشان گذشت. پیروز باشید.

جناب شعله سعدی عزیز، هماره از گفت و گوهای شما با دیگران آموختم. بی شک، چه شما و چه هر دوست دیگری؛ با هر موضعی به شرط ادب، تواند که وارد بحث شود.
پیرامون سخنان تان چیزی نمی گویم، چه آنکه مخاطب کس دیگری است. به هر رو شما از قانون و حقوق و اصول آن گفتید، همانکه من هم در پاسخ به دوستمان یاد آورش شدم.
شاید پذیرش فلسفه ی قانون و حقوق، شاه کلید گشوده شدن این گره ی تاریخی باشد....

فرزانه پنج‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 08:24 ق.ظ http://www.elhrad.blogsky.com

سلام و عرض ادب

گمان مبر که آخر رسید کار مغان
هزار باده ناخورده در ره تاک است

از حافظ گفتید و باده ها و می های ناخورده در ره تاک، وشاید باید گفت:
خوش تر از فکر می و جام، چه خواهد بودن؟

آری! مردمان این جهان ناگزیرند که بگویند: بادا باد....

مهدی شنبه 2 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:23 ق.ظ

با تشکر از مقاله خوبتان
مقاله شما را از مقالات آقای شعله سعدی بیشتر پسندیدم زیرا که بنده هم امیدی به امیدواری آقای شعله سعدی ندارم و ترس از تکرار مکررات دارم.
ولی سئوالی که مطرح است این است که در جوامعی که راه اصلاحات بسته است و انقلاب تجربه ای شکست خورده است چه باید کرد؟برای برون رفت از استبداد چه باید کرد ؟ آیا بهار عربی می توانست به گونه ای دیگر رقم برخورد که ما را به این سوظن نرساند؟
تحلیل های فلسفی و سیاسی که تا کنون در شوریده سر و اینجا انجام شده به عقیده من به سئوالات اساسی پاسخ نداده و مخاطب را از دوراهی شک یا امید خارج نکرده است.
بهر روی عمل انقلابی و انقلاب فارغ از زمان و مکان محکوم به شکست است یا زمینه های تاریخی و فرهنگی هم دخیل هستند؟
همچنین به عقیده من در تحلیل هایمان از بها عربی حرف از انقلاب میزنیم و بر اساس آن تحلیل می کنیم ولی آیا به واقع در کشور های عربی انقلاب شده است؟
..............................................................
در ضمن این نوشته هیستریک آقای اسمال آقا که ربطی به مقاله شما نداشت؟

درود
پرسشی بس جدی را طرح کردید:
آیا به واقع در کشور های عربی انقلاب شده است؟

این پرسش و البته پاسخ منفی به آن، همان شاه بیت این خرده نبشتار بود که تمام دیگر سخنان در گسترش این نکته آمده بود.
ببینید، کسی یارای دادن پاسخ یقینی به این پرسش ها را ندارد، اما شاید یاد این نکته ما را یاری رساند که:
مردمانی که آشکارا تصویر روشنی از خویش و تاریخ و خواسته هاشان و به خصوص دیگران ندارند؛ هنوز یارای انقلاب به معنای واقعی کلام را ندارند. همه می‌گویند مرگ بر دیکتاتور، یا فلانی باید برود و ....
اما آیا کسی هم از قانون یا دست کم فلسفه ی حقوق و قانون سخن گفت؟ مگر میشود دیکتاتوری را نکوهید، اما از قانون هیچ نگفت؟
به گمانم؛ این نمایش همان عارضه ی انفجار اطلاعات بود و اگر کسی نخواهد به جد، مسایله طرح شده را بیندیشد، چه بسا به گونه ی سخت تری از دیکتاتوری و حتا فروپاشی برسد...
که البته با عصبیتی که در قوم عرب بوده و هست، گزینه ی نخست قوی تر به نظر می‌رسد: ظهور دیکتاتور های هوشمند تر و آشناتر به قدرت نوین....

این نوشته ی مشتی اسمال هم، ترکشی بود از انفجارهای نوشتار پیشین که به این نوشتار کشانده شد. بحثی هم که طرح شده، به گمانم آنچنان با موضوعات این نوشتار بی گانه نباشد..

محمد شعله سعدی یکشنبه 3 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 10:55 ب.ظ

سلام بر شما . قدرت و دولت در آغاز و به ویژه پس از انقلاب های اجتماعی ، شأن یک «قرار داد جمعی» را دارد یا باید داشته باشد. به مرور که ثبات حاکم می شود ، دولت تبدیل به چیزی افزون بر آن می شود. دولت نهادی می شود که منافع خود را می جوید و پیش می برد. فکر می کنم این کمدی تراژدی دموکراسی امروزین روسیه نمونه نهادی است که منافع خود را پیش می برد. این وضع امروز پوتین - مدودیف من را یاد کارتون گربه سگ می اندازد.
اما جامعه مدنی هگل را با نظریات بعدی و حتی قبلی آن می توان توضیح و بسط داد. برای نمونه نظریات سابقین هگل از جمله مونتسکیو راهگشا است. قدرت ، قدرت را مهار می کند. نهاد دولت ، ناچار از کسب رضایت مردم است. بحث قرار داد اجتماعی روسو را با طرح یک عنصر مهم یعنی «نیاز» می توان بسط داد. نیاز ملت را به دولت وصل می کند و بر عکس. اما بحث تضاد جدی تر از آن است که با طرح دو سه نظریه ، مسأله را بتوان حل کرد. تضاد نه فقط بین دولت و ملت که بین گروه های منزلتی ، قومی ، مذهبی و حتی بین افراد وجود دارد. این هم باز نه فقط به جغرافیایی که ما در آن زاده ایم که حتی در کشور هایی مثل کانادا ، استرالیا و آمریکا و بین مهاجرین و نه بومیان وجود دارد. به نظرم باز هم بتوان عنصر «نیاز» را پیش کشید. اختلاف منافع به سبب منفعت مشترک اجتماعی کنار می رود. حضور در یک سنت ، در یک اجتماع در یک «ما» ی بزرگ ، نیازی اساسی و بزرگ است که منافع مشترک را می توان قربانی آن کرد.
دولت را یک فرد تصور کنید. قطعاً دولت هم یار گیری می کند. چه بهتر که از طبقه متوسط و سرمایه داران بزرگ یارگیری کند که کم شمار اما موثر اند. برخی دولت ها برعکس عمل می کنند. در کشور ما احمدی نژاد بیش از طبقه متوسط ، تحصیل کردگان و ... روی طبقه پایین ، دهک های پایین ، عوام و... حساب باز کرده بود . همینطور چاوز در ونزوئلا . زمانی گاندی در هند یا ماندلا در افریقای جنوبی این گونه عمل کرده بودند. البته این میان می توان به وجود وزیر سابق کشور ثروتمند احمدی نژاد یعنی محصولی هم توجه کرد . شاید چاوز هم آدم های خاص خودش را داشته باشد. می بینید که یک قاعده ساده و سر راست نمی توان ارائه کرد.
آفرین بر شما . «رابطه ی افقی» و «منزلت های هم سطح» از سنخ ایده آلیته و حتا ایدئولوژم یک ایدئولوژی است. با این حال این آرمان دموکراسی، از بیش از بیست قرن پیش تا امروز است. نمی دانم چقدر از این آرمان از نظر شما محقق شده است. آمریکا و انگلستان و فرانسه را ندیده ام . اما مدتی که در هند بودم ، هندی ها با حرارت در مورد موافقت یا مخالفت با حزب کنگره حرف می زدند . نه باز ماده های مهاراجه که راننده های ریکشا و کارگر هتل و فروشنده آب نی شکر. این ها هیچ کدام با خانواده جواهر لعل نهرو که حزب حاکم را در دست دارند در یک طبقه قرار نمی گیرند ، اما خانواده جواهر لعل نهرو به رای تک تک این آدم ها که برخی تا چندین سال پیش رسماً نجس به حساب می آمدند «نیاز» دارند.
اصلاً معلوم نیست این وضع فعلی ربطی به ادعای من داشته باشد . اما اگر دوران قهرمان ها سپری شود و کسی کسی را دیگر قهرمان خود ، برتر از خود ، قیم خود قبول نکند ، چه وضع سیاسی ، اجتماعی و فکری حاکم می شود؟ آیا امروز قهرمان ها هنوز ارج و قرب دارند؟ کسی کسی را قهرمانی از سنخ دانای کل داستان ها به رسمیت می شناسد؟

درود
نخست عذخواهم از باب تاخیر و امیدوارم که آخرین باری باشد که در این مورد عذرخواهی می‌کنم!
بگذارید بی‌مقدمه بروم سراغ بحث اصلی:
1)در بند نخست پاسخ تان به روند تبدیل قرار داد اجتماعی به نهاد، اشارتی داشتید. گمانم در اینجا دست خوش خلطی ناخواسته شدید، بین امر جزیی و امر کلی و یا بهتر بگویم: ایده ی دولت و دولت خاص محقق در تاریخ.
ما در مقام نظریه پردازی هستیم و لاجرم تحلیل ایده های عقلانی؛ تحلیل چگونگی پدیدار شدن این ایده در تاریخ، البته خود بحثی جدا و جدی طلب می‌کند، کاری شبیه به پدیدارشناسی روح هگل.
ببینید، شما اگر به ایده‌آل دولت بنگرید یا باید همچون قرار دادی اجتماعی(مصنوعی) به آن بنگرید و یا همچون نهاد طبیعی و یا همچون نهادی عقلانی-طبیعی.
به گمانم شق نخست با پارادوکس حل ناشدنی در مقام نظر رویارو می‌شود که به آن اشارت رفت، شق دوم هم با تالی فاسد دولت توتالیتر و فرا قانون مواجه می‌شود.
اما شق سوم در مقام نظر، همان حکومت قانون و دولت عقلانی خواهد شد که برای فلسفه ی قانون و فلسفه ی حقوق، مایه ی جدی خواهد داشت.
این طور که من از سخنان تان دریافتم، شما همچنان بر نظریه قرار داد اجتماعی، نظریه دولت خود را بنیان می‌گذارید و برای رفع تناقض هم به ساحت عمل نقبی می‌زنید. اما این آشفتگی در مقام نظریه پردازی به گونه ای ایدئولوژی سازی می‌انجامد که پیکار عملی نهفته در "تناقض نظری جامعه مدنی" را توجیه می‌کند.
به انقلاب فرانسه بنگرید و سرنوشت روزهای نخستینش، اگر بخواهیم حل تناقض های نظری را به ساحت عملی بسپاریم شاید تنها خون و خفقان بتواند آن تناقض ها را بپوشاند (و البته فقط بپوشاند)...
2) با شما هم داستانم که می‌فرمایید "...بحث تضاد جدی تر از آن است که با طرح دو سه نظریه ، مسأله را بتوان حل کرد...."، اما این جدیتی که به آن اشاره می‌کنید، لزوم نظریه را وا نمی‌زند. در واقع باید به دور از تفنن و دگم های چپ و راست و سیاست بازی های ایدئولوژیک، به جد در این مساله اندیشه کرد. شاید تمام پیچیدگی کار هگل هم نشان از همین پیچیدگی مساله باشد.
چه بسا بگویید که با گفتن صرف دولت عقلانی/طبیعی و یا تکرار سخنان کلی، این گره گشوده نشود و حتا کار به ورطه ی همان ایدئولوژی سازی ها در افتد. همه ی این ها درست است به شرطی که فقط به همین سخنان بسنده شود. اما من می گویم که باید همین عنصر عقلانی در نظریه ی دولت را باید چنان پرداخت و پدیدارشناسی کرد تا بتوان به عقلانیت حلول یافته در تاریخ رسید و مبنای یک دولت جزیی از آن امر کلی.
اگر پیشتر از اندیشه کردن در مساله ی ایران گفتم و تبیین خودآگاهی تاریخی ایرانی، همین موضوع را در سر داشتم.
3)از عنصر نیاز گفتید، و نیروی محرکه ی آن. در واقع این درست است که پروبلماتیک خودآگاهی تاریخی ما، با همین عنصر است که قوام می‌یابد اما به شرطی که نیاز را از ساحت عمل به ساحت نظر بکشانیم و آن را به تمامی تبیین کنیم.
پدیدارشناسانه اگر بحث کنیم، «نیاز» همان نقطه ای است که نظریه ی دولت معقول در آن پدیدار می‌شود و حلول تاریخی می‌یابد. ما باید چنان ساحت عقلی-نظری این نیاز را گشوده بداریم تا از رهگذر آن کل معقول دولت را از آن برسازیم و دست آخر، مبنای دولت جزیی خود را از آن برگیریم.
راهی که بشر و غرب به آن رفت.
4) اما بگذارید به واپسین پرسش نوشتارتان برسم که هسته ی مرکزی نظریه ی شماست: پایان قهرمان به مثابه دانای کل..
این که روزگار ما، روزگار هویتی تکه تکه شده است و سوژه ی انسانی در آن، به مرگ تدریجی افتاده؛ و آلت قتاله ی این مرگ هم انفجار اطلاعات است و قاتلین هم به قول نیچه، بازاریان؛ هیچ شکی نیست. اما آیا روانِ رنجور بشری بی آنکه خود را سوژه ای خودبسنده یابد، می‌تواند قهرمان ها را از رسمیت بیندازد؟
به گمانم ما در یک آستانه هستیم، در مرزی باریک و وضعیتی ویژه. در آستانه ی بحران فروپاشی کامل سوژه، که اگر چنین شود مادر تاریخ باز قهرمان خواهد زاد.
از دیگر سو ما را یارای بازگشت به گذشته و عصر روشنگری نیست، دیگر نمیتوان مگر به دمی مسیحایی و فیض روح القدس، سوژه را زنده کرد و یا حتا خدا را، پس ناگزیر در این وضع خواهیم ماند.
افق تاریخ اگرچه به فراپشت ما بسته است، اما به فرا روی ما گشوده است؛ پس جبر و دترمینیسم نیست که به فروپاشی محض برسیم، اما برای تاب آوردن این وضع باید نسخت به آن آری گفت و جان خویش را بر آن گشود و حقایق اش را دید.
باید خودآگاه ماند و به خودآگاهی خویش وفا دار بود، ورنه دور نیست که باز هم دوران قهرمانان آغاز شود و زمین و انسان برای همیشه نابود.
پایان قهرمان به گمان من، هیچ گاه نمی‌رسد تا روزی که بشر با خودش رو راست نشود؛ من نشانی از این رو راستی نمی بینم و به ویژه اتفاقات عربی را دال بر همان از خود بیگانگی و فروپاشی می‌دانم، بلایی که سی سال پیش بر ما رفت...

محمد شعله سعدی پنج‌شنبه 14 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:45 ق.ظ

سلام جناب ابریشمی . خدای نکرده خبری که نیست؟ ناگهان غایب از نظر می شوید و ما هی این صفحه را باز می کنیم که خبری شد یا نه و دریغ از خبری.
خوب می دانید که ، زمانه اتفاقات محیر العقول است . یک دفعه می بینید راست راست راه می روید و می افتید توی یک چاله سه هزار میلیارد تومانی . یا بر عکس یک گونی پول به این مبلغ می افتد توی جیبتان. می دانید که یک همچین مبلغی اگر به جای توی جیب ، بیفتد روی سر آدم خدای ناکرده آدم پهن تر و دراز تر می شود. به نظرم خبر بدی نباشد چون خبر های بد زود می رسد. خلاصه اگر خبر خوشی هست که به مجادله فلسفی چیزی را ترجیح می دهید بفرمایید.

چندی است در حال خواندن بخشی از هستی و زمان ام که به سکوت همچون حالتی اصیل می‌پردازد؛ همچون وصفی اگزیستانس بنیادی...
نمی‌دانم تاثیر آن است یا عجایب روزگار، اما شاید گاهی ناخواسته روزه ی سکوت میگیرم..
باری؛ خبری نیست و اگر هم باشد فرقی نمی‌کند؛ دست کم برای من! باید زنده بود و اگر شد، زندگی کرد که البته این روزها نمی شود...

محمد شعله سعدی شنبه 16 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 12:14 ق.ظ

سلام بر شما. خدا را شکر که «همه چیز آرومه ...من چقدر خوشحالم و...» خوش به حالتان که فرصت «هستی و زمان» را دارید. من که چند هفته است «پژوهش ها ..» را پیش دست گذاشته ام و فقط و فقط به عکس روی جلدش می رسم نگاه کنم.
در مورد نظریه پردازی با تأیید ضروریات مورد اشاره شما ، یک نکته را من کوشیدم پیش دست بگذارم. تقدم پراکسیس بر نظریه پردازی. با وفاداری به این حقیقت گاهی مرزهای میان این دو خلط می شود. در دو نوشتار تحت عنوان «سنت و اندیشه به ما» و «سنت و قاب حقیقت»که اولی وستقیماً در اجابت دستور شما کار شده است به این پرداخته ام که نو به نو باید نوشد . چرا که هستی گذران است و آشوب ناک و ما تاریخی.
اما بخش مهم این گفت و گو به پاسخ شما به پرسش من باز می گردد : «اما آیا روانِ رنجور بشری بی آنکه خود را سوژه ای خودبسنده یابد، می‌تواند قهرمان ها را از رسمیت بیندازد؟ به گمانم ما در یک آستانه هستیم، در مرزی باریک و وضعیتی ویژه. در آستانه ی بحران فروپاشی کامل سوژه، که اگر چنین شود مادر تاریخ باز قهرمان خواهد زاد.» پرسشی انکاری که چون پاسخی قد بر می افرازد. این پاسخ پنهان در پرسش ها ، اگر چه متضمن جزمیت نیست و قطعیتی را فرا دست نمی گذارد ، با این حال لازم است که واشکافی شود. رنجوری روان بشر که معلول نگاه یک سویه و فلت سوبزکتیو دکارتی کانتی و اخلاقیات ریاکارانه سقراطی و کلامی مسلکی افلاطونی تبار است ، موجب از رسمیت افتادن قهرمان شده است.
اما هرگز (همچون یک جزم می انگارم!!!!!!!) هرگز فروپاشی سوژه نمی تواند علت ظهور قهرمان باشد. قهرمان سوژه می خواهد و نگاه سوبژکتیو. بی این دو ظهور و وجود و تولید قهرمان ممتنع است. اگر شما مدعایی مخالف دارید توضیح بفرمایید. پیروز و پرسا باشید.

آرامشی شاید، اما روی خوشحالی نیست؛ که دلیلش هم نیست...
در باب تقدم پراکسیس بر نظریه هم، به یاد سخنی از هایدگر افتادم در "چه باشد آنچه خوانندش تفکر":
بشر تا به امروز، بسی عمل کرده و کمتر اندیشیده...
به هر حال گذار از تئوری به پراکسیس شاید به سادگی یک راه پیمایی فیس بوکی نباشد..

بگذارید پیرامون سوبژکتیویته و قهرمان از هایدگر وام گیرم، او در "متافیزیک چیست" سخن از خاکی گفته که درخت متافیزیک در آن رستن گرفته؛ از پرسش از هستی در تقابل با هستنده، و یا پرسش از نیستی.
متافیزیک از نقطه ی پرسش از هستی آغازیدین می‌گیرد، از همان پرسشی که لایب نیتس پرسید: چرا چیزها به جای اینکه نباشند، هستند؟
اما ذات مقوله گریز و نامفهوم هستی که دمادم در مستوری/نامستوری است، پرتوی خویش را بر هستنده می‌افکند و تفکر مفهومی-متافیزیکی را آشکار می‌کند.
فلسفه ی سوبژکتیو، نقطه ی پایان راهی است که اینگونه آغاز شده. متافیزیک و سوژه ی کانتی، فی نفسه به دور از هستی و تفکر اونتولوژیک نیست، چه آنکه درخت هم از رستن گاهش جدا نیست.
طرفه اینکه حذف سوژه همچند آزادی دازاین نیست و حتا باید گفت که سوژه به روایت کانتی و به ویژه هگلی، عین اندیشه ی خوداندیش به آزادی خویش است.
می‌خواهم بگویم که فروپاشی سوژه را نمی شود به فال نیک گرفت و به مثابه لحظه ی آزادی دازاین از بند متافیزیکی خویش. عبور از یک دولت توتالیتر و یک دیکتاتوری قانون گریز و یک نظام بسته و به قول شما پایان قهرمان، تضادی با سوبژکتیویته ندارد بل تعین تاریخی سوژه در ساحت سیاست است. سوژه ای آزاد که تاب استبداد را نمی‌آورد.
اما چرا می‌گویم فروپاشی سوژه می‌تواند نگران کننده باشد؟
پاسخ ساده است، متافیزیک سوبژکتیویته؛ متافیزیک حضور و آزادی بشر است. جایی که "من ناب" من، به خود آگاه می‌شود و "مبنایی" از برای خویش در خویش می‌یابد. اما با مرگ تدریجی سوژه، آن مبنا هم فرو می‌ریزد و چه بسا در پی یافتن این مبنا در یک "قهرمان"، باز به چاهک تاریخ فرو غلتیم.
بنیادگرایان، طالبان، آخرالزمانی ها و .... اگر سوبژکتیویته ای بود، مجال پیدایی نمی یافت...
باری؛ اگر شما معادله ی سوبژکتیوته=متافیزیک=قهرمان محوری(استبداد) را برقرار می‌دانید، باید دست کم روشن کنید که این تساوی از کجا آمده؟

محمد شعله سعدی دوشنبه 18 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 05:38 ب.ظ

جناب ابریمی عزیز شاید مدعای هیدگر چندان بر این منطقه چندان صادق نباشد. ما گرفتار گونه ای انحطاط انسانی هستیم . انحطاطی که «دستاورد اندیشیدن ذات انسانی را طی قرن ها ثابت انگاشته و از این باور به دستاورد ثابت ، به اندیشه و عمل نیاکان اکتفا کرده است.» اما اتفاق های منطقه سرآغازی است نو. لااقل به نظر خودتان این منطقه نه از سوبکتیویتی مدرن اثری پذیرفته و نه گذار پسامدرن از آن. از این حیث نه اندیشه ای که می کند قابل سنجش و قیاس با غرب است و نه عملش . برای همین من پیشنهاد دادم به جای باز گشت به تئور های سابق ، بکوشیم بر مبنای رخداد های تازه ، تئوری تازه کشف کنیم.
نظر من، ظهور ضروری دازاین از وضع موجود منطقه نیست. مدعا مشابهات این وضع با جهانی که دازاین در آن طلوع می کند است: نفرت از تئوری ها ، آرمان ها ، ایده آل ها ، نسبیت ها ، جزمیت ها و.... و این صرف نظر از عمل هیدگر است. صرفاً به محتای «هستی و زمان» دلالت کردم.
فرموده اید «متافیزیک سوبژکتیویته؛ متافیزیک حضور و آزادی بشر است. جایی که "من ناب" من، به خود آگاه می‌شود و "مبنایی" از برای خویش در خویش می‌یابد.» جناب ابریشمی چرا آلمانی که محل ظهور سوژه سازان رمانتیکی چون کانت و هگل است ، یک باره در آغوش فاشیسم سقوط کرد؟ مگر متافیزیک سوژه برای آن ها متافیزیک حظور و آزادی بشر نبود؟ برعکس شما من «بنیادگرایان، طالبان، آخرالزمانی ها و ....» به نوعی سوژه می انگارم. این ها نیز فاعل معرفت اند. این ها نیز برای خود شأن «حقیقت یابی» و برای حقیقت، شأن «یافتگی» قائل اند.
اما «معادله ی سوبژکتیوته=متافیزیک=قهرمان محوری(استبداد)» از آن جا نضج می گیرد که آدمی خود یا جنس خود را فاعل معرفت ، کاشف حقیقت و مالک آن فرض می کند. این جا همه مشکلات رخ می نماید. این کافی است که مستبد خود را مالک حقیقت بداند و بکوشد از سر خیر خواهی مردم را به آن برساند(تعریف فاشیسم). یا نه مستبد ملی و مردم دوست نیست ، جانوری است در ظاهر انسانی که دیگران را به «دلالت خیر » می فریبد. اما چون حقیقت یافتی فرض می شود ، توده نیندیشیده به او ایمان می آورند . باز هم فرقی نمی کند.
مدعای من این است که با پایان قهرمان ، دیگر نه کسی ، کسی را مالک حقیقت (حتی خودش را) می پذیرد و نه حقیقت های آرمانی و مثالی و متعالی مشتری دارد. پیروز باشید.

می‌دانید جناب شعله سعدی عزیز، من دوست دارم این سخن شما را بپذیرم که می‌فرمایید:
"... با پایان قهرمان ، دیگر نه کسی ، کسی را مالک حقیقت (حتی خودش را) می پذیرد و نه حقیقت های آرمانی و مثالی و متعالی مشتری دارد."
اما چیزی را در افق مرگ قهرمان یا بهتر بگویم، مرگ سوژه می‌بینم که مرا محافظه کار می‌کند:
جایی که حقیقت زاده شده باشد، مرگش معنا دارد؛ وقتی ما سرمستانه مرگ سوژه را به فالِ نیکِ گذر از قهرمان می‌گیریم، توجه نداریم که پایکوبی بر سر جنازه ی نیمه جان نوزادی می‌کنیم که هنوز بالغ نشده بود.
آری! در آلمان و فرانسه، در جایی که روبسپیرها و هیتلرها با دشنه ی آخته ی سوژه، آدم می‌کشتند؛ سوژه مرگ خود را آغاز می‌کند چون به مرگ دازاین کمر بسته..
اما اینجا که سوژه نماد حرکت عقلانی و خرد جمعی است، به ریشخند گرفته می‌شود و شورش انقلابی و اصالت اسلحه پیش می‌آید، خاک قهرمان پرور تر می‌شود و نه برعکس..
ایده ی سوبژکتیویته اگر با تصحیح هایدگری به حساب نیاید، به یک ایدئولوژی نخ نما فروکاسته می‌شود که توجیه گر خشونت است، اما اگر دازاین خود را در افق سوبژکتیویته (و نه دگم آن) قرار دهد، شاید بتوان چشم امیدی داشت.
دگم های طالبانی و آخرالزمانی به زبان فلسفه ی سوبژکتیو، یک از-خود-بی‌گانگی سوژه به شمار می‌آیند و نه تعین آن...
برای آن که سوبژکتیویته را از گزند ایدئولوژیک شدن برهانیم؛ هماره باید نیم نگاهی به این مقوله (از-خود-بی‌گانگی) داشته باشیم.
به هر روی، در فلسفه ی ایدآلیسم هم فرق است بین «من» وقتی نمی‌اندیشد و «من»ی که می‌اندیشد و البته «من»ی که به خویش می‌اندیشد.
حساب کسانی که به لایه ی نخست بسنده می‌کنند و هرگونه پیش روی در دیگر لایه ها را نابسوده می‌انگارند، و کسانی که به «من» لایه ی سوم می‌اندیشند البته جداست..
گمانم فاشیست هایی که حقیقت را فقط نزد من می‌یابند، هیچ خوش نخواهند داشت که من را به معنای سوم به کار برند..

محمد شعله سعدی چهارشنبه 20 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 01:48 ق.ظ

سلام بر شما. جناب ابریشمی این نقد وارد شما از عوارض سنت سنگواره است. سنت های پیرامون ما ، مثل ما قرن ها خفته و حالا که بیدار شده اند ، تجربه سه پارادایم بزرگ کلیسا ، مدرنیته و پست مدرنیته را از دست داده اند. آن ها نیز همچون ما ، در تعارض دشواری از مظاهر فرهنگی سنتی ، مدرن و پست مدرن گرفتار اند. با این وضع ، نمی توانند و نمی توانیم سوژه کانتی را دریافت کنیم و به دازاین هیدگری برسیم . تقصیر خودمان است نه غربی های کافر و استعمارگر و شیطان بزرگ. تقصیر هیچ کس نیست غیر از خود ما. اما این وضع موجود که تجربه غربی ها ، ظهور «تبرداری با چراغی در جیب» ، ممتنع کرده است ، شاید تیغ گیوتین ها را در ذهن ما کُند کند. این کندی از اذهان به جهان تسری می یابد. من امید ندارم که سنت های فرسوده ما و پیرامونیان ما ، بتوانند سوژه با اصطلاح شما «تصحیح شده هیدگری» را به آسانی دریابند. همان غربی ها 400 سال سنت مدرن را تجربه کرده بودند تا امروز کم و بیش عرصه هنر و سیاست و فرهنگ آن ها ، می تواند «دازاین» را درک کند. همان تأویلی از انسان که سوبژکتیویسم ساحتی از آن است و نه همه آن و نه تنها بنیاد آن . اما امید دارم که جبر زمانه ما را در مسیری بیندازد که مجبور به آموختن شویم. این «ما» شامل همه سنت های سنگواره و نیم مرده نیم خفته می شود.
با این که فرموده اید : « پایکوبی بر سر جنازه ی نیمه جان نوزادی می‌کنیم که هنوز بالغ نشده بود.» مخالفم. ما قهرمان پر ور و درست تر بگویم بت سازیم. این بت سازی تاریخی سخت طولانی دارد. همین چند سده اخیر را ببینید. «نادرشاه» ، «آغا محمد خان» ، «رضا شاه» ، «مصدق» و.... کم نیستند خدایانی که خردمان را در پایشان قربانی کرده ایم ، بی آن که حتی بویی از «سوبژکتیویسم» برده باشیم. مرگ قهرمان ، مرگ عفریت جان سخت و دراز عمری است که مرگش حیات دوباره سنت است.
درست که « دگم های طالبانی و آخرالزمانی به زبان فلسفه ی سوبژکتیو، یک از-خود-بی‌گانگی سوژه به شمار می‌آیند و نه تعین آن...» . به ویژه طالبانی ها و آخرالزمانی های سنت های سنگواره ، حاصل پیوند نامشروع ، مضحک و در عین حال هولناک «سوژه» نفهمیده و «من» نیندیشیده این سنت ها است. این ها فضا گروتسکی صد چندان هولناک تر از «بازگشت به خانه» ، «مسخ» یا «در انتظار گودو» پیش چشم می گذارند. اما تا سوژه هست ، هر آن انحراف از و در آن نیز ممکن است. از شر این بیگانگی ها زمانی می توان آسوده شد که سوژه نباشد. مگر «غوغای عوام» انحراف از دموکراسی و پوپولیسم «انحراف از مردم گرایی» نیست؟ تا دموکراسی هست غوغای عوام هم هر آن ممکن است. تا سوژه هست ، احتمال ظهور هیتلر ، موسولینی و.... وجود دارد.
من معتقدم که « برای آن که سوبژکتیویته را از گزند ایدئولوژیک شدن برهانیم » باید سوژه را در کنار نقد های اساسی نیچه ، هوسرل ، مارکس ، هیدگر و فروید قرار دهیم. به عبارت دیگر فروتن تر از «انسان همچون خدا»ی مدرن. در این صورت احتمالاً مخاطرات کمتری پیش رو خواهد بود.
به نظرم باید برای نجات از مخاطرات بزرگ و بزرگ تر ، همواره در کنار «ساحت عقلانی» انسان ، جهان و هستی ، «ساحت نا عقلانی» و نه ضرورتاً «ضد عقلانی» همه این ها به رسمیت بشناسیم و آشوب ناکی و پیش بینی نا پذیری را به عنوان حقیقتی سترگ در هستی بپذیریم . این حقایق حتی بر ما که اهل سنتی سنگواره ، نیم خفته نیم مرده هستیم و سنت های همسان همسایه ما دارد تحمیل می شود.
این جبر تاریخی مانع می شود که دیگر کسی « حقیقت را فقط نزد من» ب‌یابد. امید وارم این نظمی که من بر هستی نامنظم و آشوب ناک تحمیل می کنم ، محقق شود و عمر من کفاف دیدنش را بدهد. پیروز باشید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد