آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

خطاب به دکارت

جناب دکارت!

نیک بنگر! ما نمی‌اندیشیم، اما هستیم!

پس در فلسفه‌ات تجدید نظر کن...!

نظرات 15 + ارسال نظر
[ بدون نام ] دوشنبه 16 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 12:04 ق.ظ http://www.chokhchokh.blogsky.com

رهگذر دوشنبه 16 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 09:20 ق.ظ

سلام آقای ابریشمی

پاسخ ندادن شما را حمل بر بی اطلاعی شما از پاسخ سوالم کنم؟

درود
حقیقتش شناختی به شهر قم و موسسات آموزشی اش ندارم.
فقط همین قدر می‌دانم که فلسفه را نمی‌توان در آموزشگاهی آموخت، گو اینکه آکادمی افلاطون باشد!

رهگذر دوشنبه 16 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 09:21 ق.ظ

آقای ابریشمی عزیز! جدای از نظریه ی دکارت؛ اصلا مگر آدمی را می توان جدای از خصلت اندیشیدن در نظر گرفت؟ اندیشیدن ذاتی انسان است و اگر از انسان گرفته شود؛ ماهیت خود را از دست می دهد.

دوست عزیز، باور کنید دکارت ساده تر از شما می‌نوشت!
در دکارت سخن از ذات و ماهیت و تعریف انسان نیست، او واژه ای بس آشناتر را برگزیده: بودن!
حقا که همین هم نشان از ذکاوت و آشنایی ژرف اش با فلسفه است.
آخر به چه کار می‌آید ماهیت و ذات و تعریف و .... آن هم از چیزی که خود ماییم؟!

محمد شعله سعدی دوشنبه 16 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 08:29 ب.ظ

سلام آقای ابریشمی. مدتی این مثنوی تأخیر شد.
متأسفانه این چیزی که فرمودید حقیقت دارد. اگر چه نکاتی را باید به آن افزود . می دانید که شأن انسانی انسان را هیدگر بر خلاف دکارت نه به اندیشیدن که به در جهان بودن و گشوده بر جهان بودن و شأن بنیادی انسان را سرگرم شدن به کار و بار و ابزار ورزی می داند. با این حال اگر چه این ها غالب و معمول است ، اصیل نیست. یعنی انسان در جهان ، گاهی هم باید از کار و بار دور شود به بی غرضی برسد. گاهی هم باید غم زیستن را تجربه کند و از دست رفتن فرصت های پیش دست و طرح افکندن و دیگر شدن. گاهی هم باید غم نزدیک شدن به پایان را ادراک و تجربه کند. این دومی را ما نمی رسیم . تردیدی نیست این گونه که تاریخ چندین سده ما ، تاریخ غم جان و نان بوده است و جنگ های حیدری- نعمتی و هجوم ترک و تاتار و ستم خان و کلانتر و.... فرصتی برای اندیشیدن نمی ماند. در هجوم بلا ، اندیشه معطوف به دراز تر کردن رشته باریک حیات ، (اگر چه به قدر چند روزی ) می شود. بی اندیشه ای و نیندیشیدگی ما اگر چه شرم آور است ، از دید من از جهاتی موجه است. آن چه نا موجه و شرم آور تر است ، این است که این کلام فلسفه نمای سست و سترون نیاکان را که دستکم 700 سال گذشته به شکل اسف باری صرفاً تکرار شده است را برخی از ما ، برترین سبک و سیاق اندیشیدن می دانند. این یکی نه توجیه دارد و نه امید بهبود.
با این همه خواهیم اندیشید . اگر غم جان و نان دمی آسوده گذارد.

جانا سخن از آنچه باید می‌گویی؛ خواه از زبان ما، خواه از بیان هایدگر!
باید از جایی دیگر آغازید، جایی جز آنچه از آن آغازیدیم. جایی که دیگر نه سخن از خدا و اثبات و ردش باشد، نه سخن از حدوث و قدم جهان و نه سخن از دعوا بر سر علم و ....
من سخت به هنر چشم امید دارم، هنر همچون نسبت یافتن با حادثه ی رخ‌دهنده و از-آن-خودکننده ی هستی...
راه بس سهل است و ممتنع؛ ره‌رویی رها بایدش..

ققنوس خیس دوشنبه 16 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:33 ب.ظ

چه خوب که دوباره هستی ... درود بر تو
به نظرم اندیشه و هستی ربط چندانی به یکدیگر ندارند ! چرا که ما می توانیم نباشیم و اندیشه مان باشد. اندیشیدنمان باشد. من نباشم و من ِ من باشد. می شود دیگر ؟
یا به قول تو می شود که باشیم و اندیشه مان نباشد ...
من نه به عنوان یک فلسفه دان ، بلکه به عنوان یک انسان که لااقل گمان می کند که می اندیشد ، هیچ وقت این جمله ی دکارت را جدی نگرفتم !
...
باز هم به نظرم ، آن چه به اندیشه ارتباط مستقیم دارد معناست.
جمله ی من این می شود ؛
من می اندیشم ، پس معنا هست.
معنایی هست ، پس من اندیشیده ام.
حکایت هستی ، حکایت دیگری است ...

نوشته ام هست، اما در بودن خود سخت تردید دارم!

راستی ققنوس جان، حال که تو جمله ات را گفتی، بگذار من هم جمله ام را واگویم:
می‌اندیشم، پس معنا هست
این معنا، خود معنایی دارد که بدیهی است غیر خودش است
نتیجه نخست این که:
معنا هست پس معنای دیگر هم هست
دیگر اینکه:
می‌اندیشم پس معنا هایی(معنا+معنایش+معنای معنایش+...)هست، نه یک معنی...

دریغ که از پس این بازی و سُریدن در زنجیره ی لیز معنا و معناهایش؛ تنها سَر هستی است که بی‌کلاه می‌ماند!

خلیل سه‌شنبه 17 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 07:05 ق.ظ http://tarikhigam.blogsky.com

سلام،

بودن هیچ ربطی به اندیشیدن ندارد. سنگ و درخت هستند اما اندیشه ای ندارند! غیب گفتم!

اما تفاوت اساسی انسان با دیگر موجودات در اندیشه ی اوست. البته آدم های بی اندیشه ای هم وجود دارند که تفاوتی با جانوران ندارند و این ها کم هم نیستند. دکارت باید اینجا حرفش را پس بگیرد!!!!!

ای برادر تو همه اندیشه ای - ما بقی پوست و استخوان و ریشه ای - مولوی

راستش دکارت سخنی پیرامون "انسان های دیگر" نگفت...
او از "من"ی گفت که در ادبیات و تفکر ما سخت غایب است.
پیش از آنکه نقد دیگری کنیم؛ چه میران این "من" را اندیشیدیم؟
گمانم آنقدر کم که حتا در نقدمان بر دکارت، واژه به این بزرگی را نمی‌بینیم و آن را به سوم و شخص و در بهترین حالت به دوم شخص، برمی‌گردانیم!

فرزانه سه‌شنبه 17 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 03:37 ب.ظ http://www.elhrad.blogsky.com

سلام
به سبک سرزمین فیس بوک صد لایک اساسی به کامنت آقای شعله سعدی
هر چه به ذهنم آمده بود ایشان به زیبایی و کامل نوشته اند حتی آن کورسوی امیدی که لازم داریم برای ادامه بودن

آری! امید لازم است...
اما معنای چیست؟

ققنوس خیس چهارشنبه 18 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:00 ق.ظ

گفتی ؛ " معنا هست پس معنای دیگر هم هست " می شناسمت ! و می دانم ! از چه می گویی ! راستی من مگر تو را می شناسم ؟؟ من که تو را نه دیده ام و نه شنیده ام و نه ... می شناسمت ؟ هان ! اندیشه ات را می شناسم ! اما مگر شناسایی اندیشه ی کس ، همان شناسایی خود ِ اوست ! آیا هر کس آن طور خود را می نمایاند که اندیشه اش است ؟! نه ! به گمانم نه ! اندیشه مغز است و نمای هر کس پوست ! برشت می گوید ؛ "آن که می خندد هنوز خبر هولناک را نشنیده است" و من اینجا می گویم ؛ تو چه می دانی از آن که می خندد ؟ تو چه می دانی از خبر هولناکی که در درون آن که می خندد ، رخ داده است ، آقای برشت ؟! بگذریم ! پس از سر خط می نویسم ؛
من اندیشه ات را می شناسم ! اما مگر من اندیشه ات را می شناسم ؟ حال آن که تو خود به اندیشه خود را نمی شناسی ! مگر نه اینکه تو به "پوست" بودن ِ خویش را در می یابی ، اما به اندیشه در بودنت تردید می افکنی ؟ پس تو هم به اندیشه خود را نمی شناسی ! حال در این بین من چه گزاف می گویم که من اندیشه ات را می شناسم ! ای اندیشه ی غافل ! من هنوز این ،من ، را هم نمی شناسم ... من اگر طراح یا نقاش بودم ، طرحی می زدم که آدمی مقابل آینه ای ایستاده است و در آینه علامت تعجب می کشیدم و در مغز ِ آدم علامت سوال ! آری ، گاهی احساس می کنم این منم ! اما دوباره بگذریم که جز گذشتن چه از من بر می آید ؟
می خواستم بگویم که به گمانم می دانم منظور ِ تو از جمله ی "معنا هست پس معنایی دیگر هست و ..." چیست ! به گمانم و باز هم به گمانم ، از معنای معنا می گویی (همان طور که پیش از این گفته بودی). معنایی که غیر از خود ِ معناست ! هزار گمان ِ بزرگ را ضمیمه ی حرف خود می کنم و جرات می کنم و ساده می گویم ؛ به گمانم تو از نوعی از خدا می گویی ؟! مگر نه اینکه خدا به درستی غیر ِ ماست ؟ و مگر نه اینکه خدا به واقع یک معناست ؟ و انسان آن گاه که در ورطه ی معنا افتاد ، از آن گریزی ندارد ؟ مگر آن که به بی معنایی اقرار کند ، که کرده است و مگر نمی بینی حال و روزگار ِ مردمان ِ بی معنا و دلزده ی عصر ِ مدرنیسمِ را ؟ مردمانی که ماکروسافت و اپل و ... چنان سرگرمشان می کنند که بی حتی نیازی به معنا ، عمر را بدرود می گویند ؟ اما آن که در ورطه ی هولناک ِ معنا افتاد را مگر از آن گریزی است ؟ و آری ، نه هر کس ، که ، به دریا رفته می داند مصیبتهای طوفان را !
و آن گاه که معناها را جمع زدی ، آیا تو از خدایان می گویی ؟
آری ؟ درست گمان برده ام ؟ آیا تو نیز از ابراهیم نالانی ، آن گاه که تبر به دست گرفت و خدایان را ویران کرد ؟

و به قول ِ نیچه ، از پی ِ آن خدای یگانه نیز مرد ... و تو نیز بهتر از هر کسی می دانی این را.
تو را نمی دانم اما من ، سیزیف وار ، نه بازگشت ، که بیمارگونه و عصیان وار ، پیشروی به سوی خدایان ِ جدید را در سر دارم ! آن هم اگر از دست و توانم بر آید ، به یاری ِ هنر ! که شاید هنر ِ زیستن را دریابم ! و اگر در توانم نباشد که تخته سنگ هستی بر سرم خواهد افتاد و نابودم خواهد کرد ... که به گمانم این چنین شود ! به زودی ِ زود. بیماری ِ این روزهای من ، گواه ِ زود آمدن ِ پایان ِ من است و توان ِ کم و دست های ناتوانم و بیماری ِ روانم(می بینی چقدر وصله ی ناجورم ؟!). که حس می کنم مجال بی رحمانه اندک است و واقعه سخت نامنتظر.
آری ! من اکنون این را هدف ِ خود کرده ام که می دانم در آن سو و در شوکران ِ درد ِ بی درمان ِ علت العلل و هستی را نویشیدن ، هنری نیست ...


پی نوشت؛ می دانم اطناب برایت خوشایند نیست ، من نیز چنین هستم و از آن گریزانم ! اما این درازه گویی ها ، نه فلسفه بافی ، که درد ِ دل بود و اینجا را خانه ی جان یافتم و این شد که پرگو شدم و گفتم که ؛ آوخ ! چه کرد با ما این جان ِ روزگار ...

خدایی پرستیدنی است که رقص بداند، مگر نه...

مهدی نادری نژاد پنج‌شنبه 19 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 11:46 ق.ظ http://www.mehre8000.org

با سلام
باید این سخن دکارت را در زمان خودش سنجید زمانه او اندیشیدن مساوی بود زنده شدن ولی حالا چه ؟

به یاد ذات فلسفی هر زمانه افتادم و هگل!
ولی، به راستی چگونه صرف اندیشیدن هم‌سان زنده بودن، می‌شود؟

دکارت پنج‌شنبه 19 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 01:18 ب.ظ

منظور من از فکر تمام انچیزی است که در ما میگذرد و ما وجود ان را بی واسطه در خودمان ادراک میکنیم به این دلیل نه فقط فهمیدن و خواستن و خیال کردن بلکه حس کردن نیز چیزی جز فکر و اندیشه نیست.اگر من میگویم میبینم و راه میروم پس وجود دارم اگر مقصودم از دیدن و راه رفتن کار چشم و پای من باشد نتیجه ای که از ان میگیرم چنان استوار نیست که نتوان در ان شک کرد زیرا چنان که گاه در خواب اتفاق میافتد شاید من فکر میکنم که میبینم یا راه میروم و حال انکه چشمانم بسته است و از جای خود حرکت نکرده ام.و شاید اگر بدنی هم نداشته باشم باز هم ممکن بود چنین چیزی رخ دهد.اما اگر مقصود من این است که فقط از احساس خود یا از اینکه اگاهانه در می یابم که میبینم یا راه میروم سخن بگویم این نتیجه گیری چنان اعتبار مطلقی دارد که تردیدی در ان نمیتوان کرد زیرا این حالت دیگر به نفس من بر میگردد که تنها با احساس من یا با فکر من دی اینکه میبینم یا راه میروم مربوط است!

چه تکراری سخن می‌گویی آقای دکارت!
گمانم قدیم ها دقت و هوشیاری ات پیش از این‌ها بود! شاید هم در گذر این چند قرن یکسره بی‌خبر از سخن دیگران، فقط کتاب های خودت را خواندی و بس!
دکارت عزیز، تو حتا این نبشته ی کوتاه مرا هم نخواندی!
البته من سخت بیم آن دارم که تو خود دکارت باشی! آن دکارتی که من از رسایل فلسفی اش می‌شناسم، سخن از "نفس" نمی‌گفت، او از کوگیتو و "من" می‌گفت.
او از "نفس" و "انسان" و "حیوان ناطق" و ... دل خوشی نداشت و یکسره از این ها بریده بود.
باری؛ پرسش من از چیز دیگری بود، چرا باید "هستی" من، هم‌بسته و وابسته ی "اندیشیدن" من باشد؟
آیا من "در اندیشیدن به نفس" است که "هستی ام" را می‌یابم یا در "بودن با..." و "بودن در...."؟
من از شما جناب دکارت، می‌پرسم که چرا گمان بردی "بودن من" با یک ویژگی-اندیشیدن- روشن می‌شود، مثل بودن اجسام-ویژگی امتداد-؟
چرا "من" را گوهر پنداشتی و بی‌خود خودت را درگیر مساله ی خنده دار "هماهنگی گوهر اندیشه با گوهر مادی(بدن)" کردی؟!
جناب دکارت! گمانم تنها یک نفر باشد که صرف اندیشیدن اش باشد، آن هم فقط تویی!

دکارت پنج‌شنبه 19 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:42 ب.ظ

انچه که گفتم عینا از اصل 9 کتاب اصول فلسفه ام انتخاب شده بود با عنوان در اینکه فکر چیست؟ و اگر رسائلم را بهتر خوانده بودی ابراهیم جوان علتش را میفهمیدی.
علتش ان است که من هر گاه به اندیشه بدان معنایی که از پی گذشت مشغول میشوم خود را میابم و انگاه که رهایش کنم (اگر بشود) دیگر نخواهم بود.ابراهیم جوان من در "اندیشیدن "به نفس" "خود" را نمیابم من از صرف "اندیشیدن" خود را میابم فارغ از انکه اندیشه ام مشغول شی حقیقی باشد یا ساختگی.در تاملات نیز این را گفته بودم که در این مرحله سخن از جهان و انچه که در خارج من جریان دارد یکسر منحل و بی معناست پس
بودن با....یا بودن در.... چه جای ان دارد وقتی ذهن شک اندیش من همه را یکسر مشکوک پنداشته وبه کناری نهاده است؟در اصل 11 گفته ام انچه که در من جریان دارد و خواص و کیفیاتی که با نور طبیعی درون نفسم میابم باید قائم به جوهری باشد و این جوهر یا من هستم و یا انچه که در بیرون هست پیش از شناخت هر یک از این خواص کیفیات چه قائم به من باشد چه به شی خارجی من خود را میابم به واقع در دل هر اندیشه ای این من هستم که تجلی میکنم.مثلا من اگر خود را قانع کنم که زمین وجود دارد اگرچه ممکن است زمینی وجود نداشته باشد با این حال ممکن نیست نفس من وجود نداشته باشد در مورد سایر چیرها هم چنین است در واقع ما اندیشه ی ان چیزها هستیم حتی اگر وجود خود ان چیزها باطل باشد.من در پی ان بودم تا با پایه گذاری فلسفه به شکلی ریاضیاتی (به معنای عام) ان را به علمی یقینی و غیر قابل تردید تبدیل کنم و در این راه شک روشی را ابداء کردم و این روش که بهترین روش ممکن است مرا چنان راهنمون شد که کوجتیو یقینی ترین اصل را گوهری بی بدیل یافتم.اما من گفته ام اندیشه اصلی ترین صفت جوهر نفس است که طبیعت و ذات ان را تشکیل میدهد مانند امتداد که اصلی ترین صفت جوهرجسم است با این حال نگفته ام که تنها صفت این دو جوهر اندیشه و امتداد است بلکه حتی در اصل 53 گفته ام
"گرچه هر صفتی برای اینکه شناختی از جوهر به ما بدهد به تنهایی کافی است اما همیشه یک صفت در جوهر هست که طبیعت و ذات جوهر را تشکیل میدهد و همه صفات دیگر تابع ان است"
اما اینکه چرا به هماهنگی گوهر اندیشه با گوهر مادی بدن پرداختم ربط انچنانی به گوهر پنداشتن من ندارد و من نیز به واسطه ی سیری که شک روشی در جلوی پایم گذاشته بود به این مسائل پرداختم!

دکارت عزیز! من رسائل تو را با حوصله خواندم و می‌خوانم؛ بهتر این است که به جای تکرار عبارات تکراری ات، کمی به سخنان تازه دیگران بنگری...
اصلی ترین پاسخی که به من دادی، این عبارت بود:
"بودن با....یا بودن در.... چه جای ان دارد وقتی ذهن شک اندیش من همه را یکسر مشکوک پنداشته وبه کناری نهاده است؟"

و من به جای زیاده گویی و گرفتن وقت روح یک فیلسوف بزرگ، تنها یک پرسش از تو می‌پرسم که پاسخ من در آن نهفته:
معنا و مفهوم "بودن" چیست که ذهن تو با شک در هر چیزی، آن را یکسره به کنار گذاشته؟
تو اگر چیزی را کنار می‌گذاری باید بدانی که معنایش چیست وگرنه نفی و کنار گذاردنش جز شوخی چه معنا دارد؟
پس لطف کن یک بار برای همیشه تکلیف من لاادری را روشن کن: معنای آن چیزی که کنارش نهادی جیست؟
اصلا معنای آن چیزی که اثباتش می‌کنی-بودن من- چیست؟
اگر تو همان دکارت باشی که اصول فلسفه و تاملات نگاشت پاسخ ات باید این باشد:اندیشه و اندیشیدن...
و در مقابل این پاسخ توست که من جملات این پست را نوشتم!

محمد شعله سعدی پنج‌شنبه 19 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 11:50 ب.ظ

سلام آقای ابریشمی عزیز
با غم نوشته ای در شوریده سر چشمدار نقد و نظرتان هستم.

گویا در شوریده سر نمی‌توان نظر درج کرد، پس اگر اجازه دهید همینجا خرده کلام خود را تقدیم کنم:
نوشته‌ای خردورزانه بود و صد البته غمگنانه. حکایت سنتی که نه من را نزد خویشتنم همچون من، معنا می‌کند و نه شرایط امکان ما را محقق می‌سازد؛ داستانی آشناست که دلسوزان و اندیشه‌وران این سرزمین را این روزها سخت دلسرد کرده.
فقط یک چیز! گمانم ما حساب دو عنصر را در فلسفه ورزی خود هماره به هیچ می‌گیریم؛ اول سیاست و دوم دین و در یک کلام بگذارید بگویم الهیات سیاسی.
نبشته ی جدی و پر اهمیت شما، شاید وصفی جدی از این جامعه را کم داشت و آن آشفتگی در این حوزه است، حوزه ی فرهنگ و به ویژه الهیات سیاسی.
در این سنگواره و شبهه سنت، هنوز حاکمیت دین حس می‌شود. دینی که در جهان جدید، حتا در لایه ی متافیزیکی خود سخت سیاسی است و پیچیده. سخن از مدعیات تکراری و مبتذل و سیاسی کاری نیست؛ سخن از یک اندیشه ی سیاسی ریشه دار است.
به گمانم یک مکانیزم اصلی، یک الهیات عمیقا سیاسی است که به وضعیت آشفته ی کنونی، بی‌نظمی مضاعف تزریق میکند و این سنگواره ی ناسنت را جان می‌بخشد.
اگر از این نگاه ویژه و صدالبته پیچیده، غفلت کنیم؛ چه بسا هیچ گاه یارای بازتولید سنتی زنده را نیابیم، به هر رو بهترین نقطه جهت آغاز، "اکنون" است و اکنون ما هم، به تمامی آغشته به این الهیات سیاسی است که نیندیشیده مانده...
به قول هایدگر، پرسش از وجود، همچند پرسش از زمان است و زمان عبارت است از "اکنون"...
ما اگر راهی هم به رهایی داشته باشیم، ناگزیر باید از دروازه های الهیات سیاسی که "اکنون" ماست درگذریم و از رهیات دوری و هرمنوتیکی به اندیشه به خویشتن و ناخویشتن و .... برسیم.

محمد شعله سعدی سه‌شنبه 24 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 07:18 ب.ظ


سلام جناب ابریشمی عزیز
سپاس از شما. من اگر چه غم دار وضع امروزم ، از آن دلسرد نیستم. به فردایی بهتر از امروز و دیروز دلبسته و امیدوارم. تا نفسی هست که فرو می رود و بر می خیزد امید فردایی بهتر از دیروز هست. اگر این امید برود، این نفس فرو می رود و بر نمی گردد و همان بهتر که بر نگردد. از این الهیات سیاسی ، در این هوای پس و تنگی نفس ، آن قدر که بتوان گفت در مقالات سابق از جمله «سنت و قانون » و «سنت و دین» گفته ام و مقاله دیگری هم تقدیم مدیر شوریده سر شده است با عنوان «سنت و قاب حقیقت» که به زودی منتشر خواهد شد. اگر چه باز هم به این مهم خواهم اندیشید، اما باید هوای «هوای پس» را هم داشت!!!!!! بالاخره تفاوت بین قهرمان و آدم های کوتوله اطرافش همین هست که قهرمان هوای «هوای پس» را ندارد و آدم کوتوله ها دارند. (یعنی من قهرمان نیستم).
اما توجه عمیق تر و جدی تر و شاید هم توجه مستمر به عنصر دین و جایگاه آن در فرهنگ و سنت مان همچنان چون رسالتی فراموش نکردنی دیوار وار پیش پای چشم و هوش ایستاده است. در حقیقت آنچه شما «حیات بخشی مصنوعی یا دروغین به سنگواره سنت» تأویل می کنید که از طرفی مانع احساس سنگوارگی سنت می شود و از سوی دیگر احیاء واقعی سنت را ممتنع می سازد ، شاید بزرگترین بغرنج خردورزی معاصر ما باشد.
بگذارید به پیشنهاده رورتی هم نیم نگاهی داشته باشیم در «تقدم دموکراسی بر فلسفه» . می دانیم که این یک ادیسه بسیار پر خطر است. یک گام به پیش و صد گام به پس. از مشروطه تا امروز ما در این ادیسه هستیم. می کوشیم به دموکراسی برسیم و جا به جا به پرتگاه های هولناک تر از وضع فشل سیاسی سابق فرو می غلطیم. ولی شاید تنها راه عملی هم همین باشد. یک گام به پیش و صد گام به پس ، چرخش و باز هم یک گام به پیش و صد گام به پس . عامیانه اش شاید اگر پیش پیش نرویم ، پس پسکی بتوانیم برویم!!!!!!!! این هم پیش نهاده نیندیشیده دیگری است که به نظرم ندانسته پیش گرفته بودیم. این مدت گرفتار این موضوعم و چشم دار نظرتان. پیروز باشید.

اشکان شنبه 28 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 12:15 ب.ظ http://tashkan.blogsky.com/

موفق باشید


کوهستان آرام یکشنبه 13 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 07:37 ب.ظ http://http:/http://nasrinrostamianfar.blogfa.com/

تو مرا می اندیشی
و من اندیشه ی تو ام

این است قصه ی من و خدایم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد