آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

دیوید هیوم، از نگاه ژیل دلوز

آنچه در ادامه می‌آید، مقاله‌ای‌ست که دلوز، در ضمیمه‌ی کتابش، «تجربه‌گرایی و سوبژکتیویته» نگاشته. دلوز در این کتاب به پژوهشی در باب طبیعیت انسانی، دست زده که مبتنی بر روش تجربه‌گرایی دیوید هیوم است. این کتاب را عادل مشایخی به فارسی برگردانده و نشر نی، آن را چاپ کرده.
این مقاله که آن را از ترجمه‌ی مذکور خواهم آورد، شاید کمکی به شکسته شدن تصورات و تخیلاتی بکند که تجربه‌گرایی و دیوید هیوم را قطب مخالف فلسفه ی امثال دلوز می‌خواند.

هیوم

معنای تجربه‌گرایی
تاریخ، فلسفه‌ی تجربه‌گرایی را کمابیش جذب و هضم کرده است. این تاریخ، تجربه‌گرایی را در نسبتی معکوس با عقل‌گرایی تعریف کرده است: آیا در ایده‌ها چیزی وجود دارد که در حس‌ها یا در محسوس نباشد؟ تاریخ فلسفه‌ی تجربه‌گرایی را به نقدی از فطری بودن، و به نقدی از امر ماتقدم تبدیل کرده است. و همین اسرار است که هیوم در آثار فوق‌العاده دشوار و دقیق خود به اوج می‌رساند و کاملا روشن می‌کند. بنابراین، هیوم موقعیتی بسیار ویژه دارد.
می‌توان گفت که تجربه‌گرایی او گونه‌ای جهان علمی-تخیلی است. {در آثار او} مانند داستان‌های علمی-تخیلی، {خود را در} جهانی احساس می‌کنیم خیالی و عجیب، بی‌گانه و نگریسته شده از چشم موجوداتی دیگر، اما همچنین، دل‌مان گواهی می‌دهد که این جهان، جهان ماست و این موجودات متفاوت خود ماییم. در عین حال، {در آثار هیوم} تغییری نیز در علم یا نظریه به وقوع می‌پیوندد: نظریه به تحقیق تبدیل می‌شود(خاستگاه این مفهوم در آثار بیکن است؛ کانت آنگاه که نظریه را همچون دادگاه به تصور در می‌آوَرَد، با یادآوری این مفهوم، آن را کاملا تغییر شکل می‌دهد و عقلانی می‌کند.)


علم یا نظریه یک تحقیق است، یعنی یک کردار: کردار جهانی به ظاهر خیالی که تجربه‌گرایی توصیف می‌کند، مطالعه‌ی شرایط مشروعیت این کردارها در این جهان تجربه‌گرایی که در واقع، جهان ماست. تبدیل سترگ نظریه به کردار. جزوه‌های تاریخ فلسفه، آنگاه که آنچه را «تداعی‌گرایی» می‌نامند، یک نظریه به معنای متعارف کلمه، و همچون عقل‌گرایی سروته می‌نگرند، آن را بد می‌فهمند. هیوم پرسش‌هایی غیرعادی طرح می‌کند، با وجود این برای ما آشنا هستند:آیا برای مالک شهری متروک شدن، نشاندن زوبین بر دروازه کافی است، یا باید این دروازه را با انگشت، لمس کرد؟ تا کجاها می‌توان مالک دریاها بود؟ چرا در یک نظام حقوقی عرص از اعیان و نقاشی از بوم مهم‌تر است؟ فقط اینجاست که مساله‌ی تداعی ایده‌ها، معنای اصلی حود را پیدا می‌کند. آنچه نظریه تداعی می‌نامند، کاربرد و حقیقت خود را در احتجاج عملی رابطه‌ها، در کردار حقوقی، سیاسی یا اقتصادی پیدا می‌کند، که ماهیت تامل فلسفی را کاملا تغییر می‌دهد.

ماهیت رابطه
نوآوری هیوم، یکی از نوآوری‌های هیوم، ناشی از نیرویی است که با آن {این گزاره را} تایید می‌کند: رابطه‌ها نسبت به طرف‌های‌شان بیرونی هستند. چنین برنهادی را نمی‌توان فهمید مگر در تضاد با هرگونه تلاش فلسفه‌ی عقل‌گرا که در پی تقلیل تناقض رابطه‌ هاست: خواه با پیدا کردن راهی برای درونی کردن رابطه نسبت به طرف‌های خاص‌اش، خواه با کشف طرفی فراگیرتر و عمیق‌تر که رابطه به خودی خود، نسبت به آن درونی است. پی‌یر کوچک‌تر از پل است: چگونه می‌توان این رابطه را به چیزی درونی پی‌یر یا پل، یا مفهوم‌شان یا کلی که تشکیل می‌دهند، یا ایده‌ای که از آن بهره دارند، تبدیل کرد؟ چگونه می‌توان بر بیرون‌بودگی تقلیل‌ناپذیر رابطه چیره شد؟ و بی‌تردید، تجربه‌گرایی هماره در دفاع از بیرون‌بودگی رابطه‌ها جنگیده است.
اما موضع تجربه‌گرایی را در این خصوص، مساله‌ی خاستگاه شناخت‌ها یا ایده‌ها به طریقی خاص، پنهان داشته است: خاستگاه همه‌ی شناخت‌ها یا ایده‌ها در امر محسوس، و در عملکرد ذهن روی امر محسوس است. هیوم وارونگی ایجاد می‌کند که تجربه‌گرایی را به توانی بالاتر می‌رساند: اگر ایده‌ها چیزی غیر و بیش از آن‌چه در انطباع‌های محسوس وجود دارد، در بر ندارند، دقیقا از این روست که رابطه‌ها نسبت به طرف‌های خود، بیرونی و ناهمگون‌اند. بنابراین، تفاوتی میان ایده‌ها و انطباع‌ها نیست، بلکه میان دوگونه از انطباع‌ها یا ایده‌هاست، میان انطباع‌ها و ایده‌ها{ی طرف‌های رابطه} و انطباع یا ایده‌های رابطه‌ها.
به این طریق، جهان تجربه‌گرایی برای نخستین بار، در وسعت کامل خود، بسط می‌یابد. جهان بیرون‌بودگی، جهانی که در آن خود اندیشه در نسبیت بنیادین است با خارج، جهانی که در آن طرف‌هایی وجود دارد که حقیقی‌اند، و نیز رابطه‌هایی که گذرگاه بیرونی حقیقی‌اند_ جهانی که در آن حرف ربط «و»، درون‌بودگی فعل «است» را از تخت سلطنت به زیر می‌کشد، جهان آرلکن(
Arlequin)، جهان گوناگونی‌ها و پاره‌های تمامیت‌ناپذیر، که در آن از طریق رابطه‌های بیرونی ارتباط برقرار می‌کنند. اندیشه‌ی هیوم در دفتری دوگانه ثبت می‌شود:اتمیسم، که نشان می‌دهد چگونه ایده‌ها یا انطباع‌های محسوس به نقطه‌ی کمینه‌ای برمی‌گردند که زمان و مکان را می‌سازند. تداعی‌گرایی که نشان می‌دهد چگونه رابطه‌ی میان این طرف‌ها {اتم‌ها} برقرار می‌شود، رابطه‌هایی که نسبت به یکی از طرف‌ها بیرونی و وابسته به اصل‌هایی دیگر اند. از یک سو، فیزیک ذهن و از سوی دیگر، یک منطق رابطه‌ها.
هیوم شکل محدودیت‌زای حکم اسنادی {حملی} را در هم شکست، منطق رابطه‌ها را ممکن ساخت و جهانی ربطی از اتم‌ها و رابطه‌ها را کشف کرد که بسط اش را نزد راسل و منطق مدرن می‌یابیم. زیرا رابطه‌ها خود ربط‌ها هستند.

طبیعت انسانی
رابطه چیست؟ رابطه چیزی است که ما از یک انطباع یا ایده‌ی داده شده، می‌رساند به ایده‌ی چیزی که بالفعل داده شده نیست. برای مثال من به چیزی «مشابه» می‌اندیشم... با دیدن رخ‌نگاره‌ی پی‌یر به پی‌یر که حضور ندارد می‌اندیشم. جست و جوی دلیل این گذار {از رخ‌نگاره به خود پی‌یر} در طرف داده شده {یعنی رخ‌نگاره} بیهوده است. رابطه خود اثر اصل‌هایی است موسوم به اصل‌های تداعی که عبارتند از مجاورت، شباهت و علیت، که دقیقا طبیعت انسانی را برمی‌سازند.
طبیعت انسانی به این معناست که آنچه در ذهن انسانی عام و ثابت است، به هیچ وجه این یا آن ایده به منزله‌ی طرف نیست، بلکه صرفا گذار از یک ایده‌ی جزیی به ایده‌ای دیگر است. به این معنا، هیوم سرگرم تخریب هماهنگ سه ایده‌ی نهایی بزرگ متافیزیک یعنی خود، جهان و خداست. با وجود این، برنهاد هیوم در نگاه نخست بسیار نومید کننده به نظر می‌رسد: توضیح رابطه‌ها با اصل‌های تداعی که به نظر می‌رسد صرفا نام دیگری است برای اشاره به رابطه‌ها، چه ثمری دارد؟
اما این نومیدی فقط ناشی از بدفهمیدن مساله است. مساله مساله‌ی علت‌ها نیست، بلکه مساله‌ی کارکرد رابطه‌ها به منزله‌ی اثر علت‌هاست، و شرایط عملی این کارکرد.
در این مورد، رابطه‌ای بسیار ویژه، یعنی رابطه‌ی علیت را در نظر می‌گیریم. این رابطه ویژه است زیرا صرفا ما را به گذار از یک طرف داده شده به ایده‌ی چیزی که بالفعل داده شده نیست، وانمیدارد. علیت مرا وا می‌دارد به گذار از چیزی که به من داده شده است، به ایده‌ی چیزی که هیچ‌گاه به من داده نشده است، یا حتی در تجربه داده‌شدنی نیست. برای مثال، بر اساس نشانه‌های یک کتاب، باور می‌کنم که سزار زندگی کرده است. با دیدن خورشید در حال طلوع، می‌گویم که فردا نیز طلوع خواهد کرد. با دیدن این که آب در صد درجه‌ی سانتیگراد به جوش می‌آید، می‌گویم آب ضرورتا در صد درجه‌ی سانتی‌گراد به جوش می‌آید.
ولی عباراتی چون «فردا»، «همیشه»، «ضرورتا» چیزی را بیان می‌کند که در تجربه داده‌شدنی نیست: فردا بدون امروز شدن، بی آنکه دیگر فردا نباشد، و هر تجربه تجربه‌ای‌ست از یک امر جزئی ممکن. به بیان دیگر، علیت رابطه‌ای ست که بر اساسِ آن از امر داده شده فراتر می‌روم، من چیزی بیش از آن‌چه داده شده و داده‌شدنی است می‌گویم، خلاصه، من استنتاج می‌کنم و باور دارم، انتظار دارم، انتظار دارم که... .
آن‌چه اهمیت دارد این نخستین جا به جایی است که هیوم انجام می‌دهد و باور را در اساس و {مقام} اصل شناخت قرار می‌دهد. این کارکرد رابطه‌ی علی این‌گونه توضیح داده می‌شود: موارد مشاهده شده‌ی مشابه (همه‌ی دفعاتی که الف را به دنبال ب یا همراه آن دیده‌ام) در تخیل به هم در می‌آمیزند، اما در فهم متمایز و مجزا از یکدیگر باقی می‌مانند. این ویژگی درهم‌آمیختگی در تخیل، عادت را برمی‌سازد (انتظار دارم) در همان حال که تمایز در فهم، باور را با حساب موارد مشاهده شده متناسب می‌کند (احتمال به منزله‌ی حساب درجات باور). بنابراین، اصلِ عادات به منزله‌ی درهم‌آمیختگی موارد مشابه در تخیل، اصل تجربه به منزله‌ی مشاهده‌ی موارد متمایز در فهم، با یکدیگر ترکیب می‌شوند تا هم رابطه و هم استنتاج بر اساس رابطه را تولید کنند، اموری که علیت بر طبق آن‌ها عمل می‌کند.

خیال
خیال و طبیعت به شیوه‌ای خاص در جهان تجربه‌گرا توزیع می‌شوند. ذهن به خودی خود فاقد قدرت گذار از یک ایده به ایده‌ی دیگر نیست، اما به تصادف از یک ایده به ایده‌ی دیگر گذر می‌کند و هذیانی را پی می‌گیرد که جهان را در می‌نوردد و ببرهای آتشین، اسب‌های بال‌دار و غول‌های هیولاوش خلق می‌کند. بر عکس، اصل‌های طبیعت انسانی به این هذیان قواعد ثابت را به منزله‌ی قوانین گذار، قوانین انتقال و قوانین استنتاج در هماهنگی با خود طبیعت(Nature)، تحمیل می‌کند.
اما بر این اساس، نبردی عجیب و غریب در می‌گیرد. زیرا اگر درست است که اصل‌های تداعی ذهن را با تحمیل طبیعتی تثبیت می‌کنند که هذیان یا خیالات تخیل را منظبط می‌سازد، در مقابل، تخیل از این اصل‌ها برای قالب کردن خیالات یا خیال‌پردازی‌هایش بهره می‌گیرد، برای اعطا کردن ضمانتی به این خیالات یا خیال‌پردازی‌ها که به خودی خود فاقد آن‌اند. به این معنا، کار خیال جعل کردن خود رابطه‌هاست، القای رابطه‌های خیالی و باوراندن دیوانگی‌ها به ما. این امر را نه تنها در مواردی که خیال‌پردازی هر رابطه‌ی حاضر را با رابطه‌ای که در این یا آن مورد وجود ندارد مضاعف می‌سازد، بلکه به ویژه در علیت نیز مشاهده می‌کنیم؛ در علیت، خیال‌پردازی زنجیره‌های علی خیالی، قاعده‌های نامشروع و وانموده‌های باور را جعل می‌کند، خواه با در آمیختن امر تصادفی با امر اساسی، خواه با استفاده از ویژگی‌های زبان (فراتر رفتن از تجربه) برای جایگزین کردنِ تکرار موارد واقعا مشاهده شده با تکرارِ کلامیِ صرف که اثرِ آن را وانمود می‌کند.
این‌گونه است که دروغ‌گو بر اثرِ تکرار، دروغ‌های خود را باور می‌کند؛ آموزش، خرافات و زبان‌آوری و شعر نیز همین‌گونه عمل می‌کنند. دیگر نه در مسیری از علم که موردِ تاییدِ خودِ طبیعت و حسابی متناظر با آن باشد، بلکه در تمامی جهت‌های هذیانی که یک پادطبیعت را شکل می‌دهد و درآمیختگی همه چیز را تضمین می‌کند،  از تجربه فراتر می‌رویم. خیال‌پردازی از اصل‌های تداعی برای دور زدنِ خودِ این اصل‌ها و دادن گستردگی نامشروع به آن‌ها استفاده می‌کنند. هیوم {اینجا} در حالِ ایجاد دومین جا به جایی بزرگ در فلسفه است؛ این جابه جایی عبارت است از جایگزین کردن مفهوم خطا با مفهوم هذیان یا توهم؛  بر این اساس نه باورهای خطا، بلکه باورهای نامشروع وجود دارد، کاربردِ نامشروعِ فوا، کاربردهای نامشروع رابطه‌ها. در این‌جا نیز کانت درون‌مایه‌ای مهم را مدیون هیوم است. ما را خطا تهدید نمی‌کند؛ بسی بدتر از آن، در هذیان غرقه‌ایم.
اما این‌که خیالات اصل‌های طبیعت انسانی را بر ضد خود این اصل‌ها به کار می‌گیرند، تا زمانی که این اتفاق در شرایطی قابل تصحیح بیفتدچندان مهم نیست: مانند مورد علیت که در آن یک حساب دقیق احتمالات می‌تواند فرارفتن‌های هذیان‌آمیز یا رابطه‌های جعلی را برملا کند. اما توهم زمانی که خودش بخشی از طبیعت انسانی است، فوق العاده حادتر است، یعنی زمانی که کاربرد یا باور نامشروع غیرقابل تصحیح و جدایی‌ناپذیر از باورهای مشروع و {عاملی} چشم‌پوشی ناپذیر در سازماندهی ِ آن‌هاست. این باور، کاربرد خیال‌پردازانه‌ی اصل‌های طبیعتِ انسانی خود به یک اصل بدل می‌شود. هذیان و خیال در جانب طبیعت بشری جای می‌گیرند. این چیزی است که هیوم در دقیق‌ترین و دشوارترین تحلیل‌هایش در مورد ایده‌ی «خود»، «جهان» و «خدا» نشان می‌دهد: {او نشان می‌دهد} وجود متمایز و مداوم اجسام گونه وضع می‌شود، چگونه وضع این‌همانی «خود» همه‌ی انواع کارکردهای خیالی روابط، به ویژه علیت را دخالت می‌دهد، در شرایطی که هیچ خیالی نمی‌تواند تصحیح شود، بلکه ما را به سوی خیالاتی دیگر سوق می‌دهد که جملگی بخشی از طبیعت انسانی‌اند. هیوم در اثری که پس از مرگش منتشر شد و شاید شاهکار اوست، یعنی گفت‌وگوهایی در باب دین طبیعی همین روش انتقاد را در مورد نه فقط دین وحیانی، بلکه در مورد دینِ موسوم به طبیعی و نیز در مورد برهان‌های کلامی‌ای که دین طبیعی بر بنیادشان استوار است به کار برد. هیچ‌گاه طنز (
humour) هیوم به چنین اوجی نرسیده است: باورهایی که هر چه کامل‌تر از دیدگاهِ اصل‌های طبیعت بشری نامشروع‌اند، بیشتر به طبیعت ما تعلق دارند. و بی‌تردید این‌جاست که می‌توانیم انگاره‌ی پیچیده‌ی شکاکیت مدرن را چنان که هیوم شرح و بسط داده است بفهمیم.
شکاکیتِ مدرن متفاوت با شکاکیت باستانی که مبتنی است بر گونه‌گونی نمودهای محسوس و خطاهای حواس، بر وضعیت رابطه‌ها و بیرون بودگیِ آن‌ها مبتنی است. نخستین کنش شکاکیت مدرن، کشف باور در بنیاد شناخت بود، یعنی طبیعی کردن باور پوزیتیویسم). از آن پس، دومین کنش عبارت است از افشای باورهای نامشروع به مثابه باروهایی که از قواعد تولیدکننده‌ی شناخت تبعیت نمی‌کنند (احتمال‌گرایی، حساب احتمالات). اما در واپسین تدقیق، در سومین کنش، باورهای نامشروع به جهان، خود و خدا به منزله‌ی افقِ همه‌ی باورهای مشروع ممکن ظاهر می‌شوند، به منزله‌ی بالاترین درجه‌ی باور. زیرا اگر همه چیز باور باشد، آن‌گاه مساله صرفا درجات باور است، حتی {در} هذیانِ عدم شناخت. طنز، فضیلت {یا هنر} شکاکانه‌ی مدرن هیوم، در برابر نادان‌نمایی(
ironie)، فضیلت {یا هنر} جزم‌گرایانه‌ی باستانی سقراط و افلاطون.

تخیل
اما اگر اصل و نتیجه‌ی تحقیق در باب شناخت، شکاکیت است، اگر این تحقیق به اختلاطِ آشفته‌ی خیال و طبیعت انسانی منجر می‌شود، شاید از که این تحقیق فقط بخشی از تحقیق است، نه حتی بخش اصلی آن. در واقع، اصل‌های تداعی فقط در نسبت با شورها معنا پیدا می‌کنند. نه فقط شرایط عاطفیی تداعی ایده‌ها را جهت می‌دهند، بلکه خود رابطه‌ها نیز بر اساس شورها معنا، جهت، وارون‌ناپذیری و تکینگی پیدا می‌کنند.
خلاصه، آن‌چه طبیعت انسانی را برمی‌سازد، آن‌چه ذهن را ثبات و طبیعتی می‌بخشد، فقط اصل‌های تداعی نیست، اصل‌هایی که رابطه‌ها از آن‌ها ناشی می‌شود، بلکه اصل‌های شور نیز هست، یعنی اصل‌هایی که تمایلات از آن‌ها نشات می‌گیرند. در این موزد دو چیز را باید در نظر گرفت: این که شورها ذهن را تثبیت نمی‌کنند، شورها به همان شیوه‌ی اصل‌های تداعی به ذهن طبیعتی اعطا نمی‌کنند؛ از سوی دیگر، این که کنه ذهن به مثابه هذیان یا خیال، به شورها به همان شیوه‌ای واکنش نشان نمی‌دهد که به رابطه‌ها واکنش نشان می‌دهد.
دیدیم که چگونه اصل‌های تداعی، و به ویژه علیت، ذهن را به فراتر رفتن از امر داده شده وامی‌دارند، و باورها یا فراروی‌هایی را به آن القا می‌کند که همه‌ی آن‌ها مشروع نیستند. اما اثر شورها محدود کردنِ دامنه‌ی ذهن و تثبیت آن در ایده‌ها و ابژه‌های ممتاز است. زیرا اساسِ شور خودخواهی نیست، بلکه  از آن بدتر، تبعیض است: در درجه‌ی نخست علاقه‌ی شورمندانه به والدین، نزدیکان و مشابهینِ خود داریم (علیت، مجاورت و شباهت‌های محدود). و این خطرناک‌تر از حالتی است که در صورت سیطره داشتن خودخواهی بدان دچار می‌آمدیم. برای ممکن شدن جامعه، خود خواهی فقط باید محدود شود. به این معناست که از قرن شانزدهم تا هجدهم، نظریه‌های نامدارِ قراردادِ اجتماعی مساله‌ی اجتماعی را به منزله‌ی مساله‌ی محدود کردن حقوق طبیعی یا حتی چشم‌پوشی از این حقوق مطرح کرده‌اند، محدودیت یا چشم‌پوشی‌ای که جامعه‌ی قراردادی به وجود می‌آورد. اما زمانی که هیوم می‌گوید انسان طبیعتا نه خودخواه بلکه تبعیض‌گذار است، این ادعا را نباید تغییری ساده در کلمات تلقی کرد، بلکه باید تغییری اساسی در طرح عملی مساله‌ی اجتماعی انگاشت. مساله دیگر این نیست که خودخواهی و حقوق طبیعی متناظر با آن چگونه محدود می‌شود، بلکه این است که چگونه باید از تبعیض فراتر رفت، چگونه باید از «همدلی‌ای محدود» به «کَرَم گسترده» گذر کرد، چگونه می‌توان شورها را وسعت بخشید، چگونه می‌توان آن‌ها را گسترشی داد که به خودی خود فاقدِ آن‌اند.
به جامعه دیگر نه به منزله‌ی نظامی از محدودیت‌های قانونی یا قراردادی، بلکه به منزله‌ی ابداعی نهادی اندیشیده می‌شود: صناعت‌ها چگونه ابداع می‌شوند، نهادهایی که شورها را به فراتر رفتن از تبعیض‌مندی‌شان وامی‌دارند، و به همان اندازه احساسات اخلاقی، حقوقی و سیاسی (برای مثال عدالت) را شکل می‌دهند، چگونه آفریده می‌شوند؟ تقابلی که هیوم میان قرارداد و عرف یا صناعت برقرار می‌کند از این جا سرچشمه می‌گیرد. بی‌تردید، هیوم نخستین کسی است که از الگوی محدودیت‌باورِ قرارداد و قانون که همچنان بر جامعه‌شناسی قرن هجدهم سیطره داشت، کناره گرفت و الگوی ایجابی صناعت و نهاد را با آن در تقابل قرار داد. به این ترتیب، کلِ مساله‌ی انسان نیز جابه‌جا می‌شود: دیگر مانند شناخت، بحث نه بر سر نسبت پیچیده‌ی میان خیال و طبیعت انسانی، بلکه بر سر نسبت میان طبیعت انسانی و صناعت است (انسان از آن حیث که گونه‌ای ابداع‌گر است).

شورها
در شناخت، اصل‌های طبیعت انسانی خود قواعدی برای گسترش یا فراروی ایجاد می‌کنند، قواعدی که خیال از آن‌ها برای قالب کردن وانموده‌های باور بهره می‌گیرد: طوری که همواره حسابی(cacul) برای تصحیح، برای تمییز مشروع و نامشروع لازم است. در مقابل، در شور مساله به گونه‌ای دیگر مطرح می‌شود: چگونه می‌توان گسترشی صناعی را ابداع کرد که از تبعیض‌مندی طبیعت انسانی فراتر رود؟ این‌جاست که خیال‌پردازی یا خیال معنای جدیدی پیدا می‌کند.
چنان‌که هیوم می‌گوید ذهن در خیال‌پردازی در نسبت با شورها نه به شیوه‌ی سازهای بادی، بلکه به شیوه‌ی ساز‌های کوبه‌ای رفتار می‌کند، «جایی که پس از هر کوبش، ارتعاش‌ها همچنان صدایی را حفظ می‌کنند که به تدریج به گونه‌ای نامحسوس فرو‌می‌میرد»(رساله،ص522). به بیان موجز، تخیل شور را منعکس و طنین انداز می‌کند و به فراتر رفتن از حدود تبعیض‌مندی و فعلیت طبیعی‌اش وامی‌دارد. هیوم نشان می‌دهد که چگونه احساساتِ زیبایی‌شناختی به همین ترتیب ایجاد می‌شوند: شورها در تخیل منعکس و به شورهای تخیل تبدیل می‌شوند. تخیل با منعکس کردن شورها، آن‌ها را آزاد می‌کند، تا بی‌نهایت امتداد می‌دهد و فراسوی حدود طبیعی‌شان فرامی‌افکند.
استعاره‌ی کوبش را دست کم از یک نظر، باید تصحیح کرد: شورها طی طنین‌انداز شدن در تخیل، به تدریج از سرزندگی و واقعیت‌شان فروکاسته نمی‌شود، بلکه رنگ‌آمیزی یا نوایشان تغییر می‌کند، تا حدودی مانند اندوهناکی شور به نمایش در آمده در تراژدی که به لذت بازی تقریبا بی‌پایان تخیل تبدیل می‌شود؛ شورها طبیعتی نو پیدا می‌کنند و با گونه‌ای جدید از باور همراه می‌شوند. به این ترتیب اراده «به سهولت در تمامی جهات به حرکت در می‌آید و تصویری از خودش تولید می‌کند، حتی در سمتی که ثبات نمی‌یابد»(رساله،ص 517).
همین طنین‌انداز شدن، همین انعکاتس شورها در تخیل است که جهان صناعت یا فرهنگ را برمی‌سازد، و فرهنگ را به بازی‌گوشانه‌ترین و در عین حال جدی‌ترین امر تبدیل می‌کند. اما چگونه می‌توان از دو نقص در این شکل‌بندی‌ها اجتناب کرد؟ از یک سو، شورهای گسترش‌یافته هر چند طبیعتی متفاوت دارند، اما کم‌تر از شورهای واقعی سرزنده‌اند. از سوی دیگر، شورهایی که کاملا نامتعین‌اند، تصویرهای تضعیف‌شده‌ی خود را فارغ از هر قاعده‌ای که در تمامی جهات فرامی‌افکنند.
نقصِ اول در فرآیندهای قدرت اجتماعی حل می‌شود، در دستگاه‌های اجبار، تشویق و تنبیه، که به احساسات گسترش‌یافته یا شورهای انعکاس‌یافته درجه‌ای از سرزندگی و وثوق مکمل اعطا می‌کنند: در اصل حکوت، اما همچنین فرآیندهای نامحسوس‌تر و ضمنی‌تری چون رسم و سلیقه؛ در این مورد نیز هیوم یکی از نخستی کسانی است که مساله‌ی قدرت و حکومت را نه بر اساس نمایندگی بلکه بر اساس اعتبار طرح کرده است.
نقص دوم در عین حال به طریقی مربوط می‌شود که فلسفه‌ی هیوم نظامی کلی را تشکیل می‌دهد. زیرا اگرچه شورها در تخیل یا خیال انعکاس می‌یابند، این انعکاس نه در تخیلی برهنه، بلکه در تخیلی رخ می‌دهد که اصل‌هایی دیگر، یعنی اصل‌های تداعی، تثبیت یا طبیعی‌اش کرده‌اند. شباهت، مجاورت، علیت و خلاصه تمام رابطه‌ها از آن حیث که ابژه‌ی یک شناخت یا حساب‌اند، قواعدی کلی فرآهم می‌آورند برای تعین بخشیدن به احساسات منعکس‌شده، فراسوی بهره‌ی بی‌واسطه و محدودی که شورهای منعکس نشده از آن‌ها می‌برند. این‌گونه است که احساسات زیبایی‌شناختی در اصل‌های تداعی قواعد حقیقی ذوق را می‌یابند. و مهم‌تر از همه‌ی این‌ها، هیوم به تفضیل نشان می‌دهد که چگونه شورهای مربوط به تملک در اصل‌های تداعی وسیله‌ای می‌یابند برای تعین بخشیدن به قواعدی کلی که مولفه‌های مالکیت یا جهان حقوق را برمی‌سازند. مطالعه‌ی کاملِ واریاسیون‌های رابطه‌ها یا حساب کامل رابطه‌هاست که در هر مورد طرح مجدد این پرسش را ممکن می‌کند: آیا میان فلان شخص و فلان شی رابطه‌ای طبیعی هست که ما را (تخیل را) به اعتقاد به تعلق یکی به دیگری وامی‌دارد؟ «کسی که خرگوشی را تا نهایت خستگی دنبال کرده است، این را بی‌عدالتی می‌داند که کسی پیش از او هجوم آورد و شکارش را بگیرد. اما همان شخص هنگامی که برای چیدن سیبی پیش می‌رود، دلیلی برای شکایت ندارد اگر کسی دیگر چالاک‌تر از او، او را پشت سر گذارد و سیب را تصاحب کند. دلیل این تفاوت جز سکون چیست، سکونی که برای خرگوش طبیعی نیست، و رابطه‌ای نیرومند را با شکارچی برمی‌سازد، رابطه‌ای که در مورد سیب وجود ندارد؟»(رساله، ص625) آیا نیزه‌ای نشسته بر دروازه برای مالکیت شهری متروک کافی است، یا برای برقرار کردنِ رابطه‌ی بسنده باید دروازه را با دست لمس کرد؟ چرا در قانون مدنی، عرصه از اعیان برتر شمرده می‌شود، اما نقاشی بر بوم تقدم دارد، در حالی که کاغذ از نوشته برتر به شمار می‌آید؟
اصل‌های تداعی معنای حقیقی خود را در احتجاجِ عملیِ رابطه‌ها می‌یابند، احتجاج عملی‌ای که جزئیاتِ جهانِ فرهنگ و حقوق را معین می‌کند. و موضوعِ حقیقی فلسفه‌ی هیوم همین است:رابطه‌ها به منزله‌ی ابزار یک فعالیت، ابزار کرداری حقوقی، اقتصادی و سیاسی.

فلسفه‌ای عامینه و علمی
هیوم فیلسوفی زودرس است: تقریبا بیست و پنج ساله بود که کتاب بزرگِ خود، رساله در باب طبیعت انسانی را نگاشت (منتشر شده در 1739-1740). از پیچیدگیِ عظیمِ برهان‌هایی که هم در کاربرد خیال به کار گرفته می‌شوند، هم در علم طبیعت انسانی و هم در کاربرد صناعت‌ها، آهنگی جدید در فلسفه نمایان می‌شود، سادگی و قاطعیتی نامتعارف. گونه‌ای فلسفه‌ی عامیانه و علمی، یک پاپ-فلسفه. فلسفه‌ای که آرمانش وضوحی بی‌چون و چراست، که نه وضوح ایده‌ها بلکه وضوح رابطه‌ها و عملکردهاست.
همین وضوح است که او می‌کوشد هرچه بیشتر در کتاب‌های بعدی خود وارد کند، {حتی به بهای} قربانی کردن پیچیدگی‌ها و کنار گذاشتنِ دشواری‌های رساله‌ی اخلاقی و سیاسی (1742)، تحقیق در باب فهم انسانی (1748)، تحقیق در باب اصول اخلاق (1751)، گفتارهای سیاسی(1752). او سپس به تاریخ انگلستان (1754-1762) روی آورد.
کتاب تحسین برانگیز  گفت و گوهایی در باب دین طبیعی که پس از مرگ هیوم منتشر شد (1799)، واضح‌ترین و پیچیده‌ترین را دوباره به هم می‌آمیزد. شاید این کتاب یگانه گفت و گوی حقیقی در تاریخ فلسفه باشد: زیرا در گفت‌گوهای این کتاب نه دو، بلکه سه شخصیت وجود دارد که نقش‌های تک معنا {ثابت} ندارند، و ائتلاف‌های موقتی برقرار می‌کنند، آن‌ها را می‌گسلند و از نو آشتی می‌کنند... دمه‌آ مدافع دین وحیانی، کلئانت نماینده‌ی دین طبیعی و فیلون شکاک است. طنز هیوم-فیلون صرفا طریقی برای به توافق رساندن همگان، میان شکاکیتی که «درجات» را بازتوزیع می‌کند، نیست، بلکه طریقی است برای گسست، حتی از جریان‌های مسلط قرن هجدهم، برای بشارت دادنِ اندیشه‌ی آینده.

نظرات 35 + ارسال نظر
محمد شعله سعدی شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 02:10 ق.ظ

سلام جناب ابریشمی. هیوم و دلوز. دو فیلسوف شگفت آور ، نا متعارف ، سنت گشا و هنوز راهنما. طرفه آن که از این دو یکی از دیگری بگویید، حتماً بخت بزرگی است و افق سترکی گشوده می شود. بسیار مطلب ارزمندی بود.
به نظرم فهم دلوز در این مختصر، از هیوم تا حد زیادی در افق مباحث نسبتاً تازه «جهان همچون کیاس» (خائوس) یا نظم ناپذیری می گنجد. بحث شگفت هیوم از ضرورت حیاتی قائده گذاری بر هستی که در عین حال فاقد حقیقت نیز هست !!!!!!! آنقدر امروزی است که ناخود آگاه آن را به آخرین کوشش های پست مدرن مربوط می کند. این که کشاورز ، به اطمینان تخم می پاشد تا ماه بعد باران بیاید و بعد از آن هوا گرم شود و محصول برسد و آن را برداشت کند ، یک ضرورت حیاتی است . در حالی که این قائده که ماه دیگر فصل باران آغاز شده و ماه بعد از آن فصل گرما و سه ماه دیگر گندم می رسد در عین حال که لازم است ، در عین حال که قرن ها و هزاره ها است حاکم بوده است ، فاقد صحت و حقیقت است ، چون ذیل فلسفه هیوم می آموزیم که در جهان نمی توان چشم دارقطعیت و درستی چنین قائده هایی بود.

درود بر شما!
به حقیقت باید گفت که این دو فیلسوف چنان شگفت آورند که حتا کمتر کسی از جامعه ی ما، عزم بر شناختن و رفتن راه آنان جزم کرده.
کتاب آمپریسم و سوبژکتیویته؛ که گویا کتاب اول دلوز هم بوده، برساختن گونه‌ای تجربه‌گرایی سیاسی است. چیزی که شاید تلفیقی قدرتمند از تفکر پدیدارشناسی (به ویژه پدیدارشناسی ضدسوبژکتیو)، تفکر مارکس، تفکر نیچه و در نهایت هیوم است.
بی آنکه درگیر مباحث تاریخ‌مندی به سبک جدلی مارکس و کمونیسم شویم، با نگاهی نو و پیچیده به تاریخ، نگاهی همچون نگاه هایدگر به زمان و زمان‌مندی و البته تبارشناسی نیچه، تاریخ را در خدمت گونه‌ای اندیشه در آورده که البته از خطر ایدئولوژیک شدن هم در امان است.
اینجا چنان بر بنیان بی‌بنیان دانش و علم، تاکید می‌شود و مقوله‌ی طبیعت انسانی، چنان نقشی می‌یابد که دیگر راه برای جدل‌کاری های مارکسیستی باز نمی‌شود، ولی از دیگر سو، تفکر فلسفی، جانی به شدت اجتماعی و تاریخی می‌یابد.
همه هیوم را برای شکاکیتش طعن می‌زنند و یا رد علیت از جانب او را نشان تناقض و فلج شدن زندگی می‌دانند، اما اصل قصه آن است که این تناقض تنها آغاز راه تفکر اوست و تمام نظام فلسفی سترگ هیوم، اگرچه با شکاکیت در شناخت، اما با احیای تجربه ی زیسته همراه است.
همه میپرسند، اگر علیت و ضرورت در طبیعت نیست، پس چرا بشر باید زندگی منظمی و جهت دار داشته باشد؟، و گمان می‌برند با این پرسش تمام فلسفه ی او را زمین زده اند، اما باید گفت که تمام فلسفه ی هیوم، کوششی جانانه برای پاسخ به این پرسش است...
پاسخی که هنوز باید جدی گرفتش..چنان که شما نیز به نیکی اشاره داشتید.
امیدوارم که باز هم در این باره بنویسم و از نظرات سودمند شما استفاده کنم

محمد شعله سعدی شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 04:18 ب.ظ

جناب ابریشمی
از این متکلمان فیلسوف نمای ما بیش از این هم نباید انتظار داشته باشید. پرت تر از این سوال در نقد هیوم نمی توانند بپرسند که «اگر علیت و ضرورت در طبیعت نیست، پس چرا بشر باید زندگی منظمی و جهت دار داشته باشد؟،» پرت است چون انسان جز همین کوشش نیست که هیچ ربطی به علیت و ضرورت طبیعت ندارد. و پرت است چرا که هیوم خودش به دقت این مسأله را متذکر شده و حتی قبل از او دکارت هم این کار را کرده است. بسیار ساده است. حتی هیوم هم وقتی می خواهد از خانه بیرون برود ، اگر ببیند ابری در آسمان است ، چتر بر می دارد. بدون آن که رابطه ضروری و قطعی بین بارش و ابر وجود داشته باشد. این نیاز حیاتی ما است که باید زندگی منظم و جهت داری داشته باشیم ، علی رغم آن که هیچ نظمی را نمی توانیم در طبیعت بیابیم. اما پاسخ دندان شکن این مدعیان پریشان گوی، صد چندان سهمگین تر از این حقایق طبیعی است. پاسخ این است که اصلاً توهم ایجاد نظم در زندگی فردی هم یک ادعای باطل است. ما فکر می کنیم «ما» زندگی منظمی داریم. حال آن که «ما» اسمی است بر وجودی مطلقاً سیال ، زمان مند ، غیر تاریخی ، غیر قطعی و اسیر خدای قاهر صیرورت . دیگر آن که «نظمی که از آن پیروی می کنیم» یک سری اعمال و احوال تکراری است در جهانی که آن هم اسیر خدای قاهر صیرورت است . فرقی ندارد ، چه من در چرخ و فلک باشم و چه موضوع اشاره من در چرخ و فلک باشد ، اشاره من ، موقت و ابطال پذیر است. حال آن که هم من و هم موضوع بحث من در چرخ و فلک های متعددی هستند. پس نظم ادعایی جز شوخی ساده لوحانه ای نیست . مثال دم دستش این است که من اگر بپرسم ساعت دقیقاً چند است ، هر پاسخی مطلقاً موقت است و در خوشبینانه ترین حالتش به قول هوسرل ، قطعیت و صحت موقت دارد!!
بگذارید دوباره سوال را بررسی کنیم «اگر علیت و ضرورت در طبیعت نیست، پس چرا بشر باید زندگی منظم و جهت داری داشته باشد؟» پاسخ در خود سوال است . بشر یعنی جهت داری ، نشانه روی و انحراف های از جهت گیری و فرا روی از نشانه روی ها!!! من به سوی هدفی نشانه می روم ، آن هدف من را موقتاً تا زمانی که آن را نشانه می روم ، متعین می کند ، در عین حال من از نشانه ام منحرف هم می شوم ، درست همان زمانی که به سوی نشانه حمله می کنم ، اهداف دیگری را هم به یاد می آورم ، یعنی درست همان زمانی که هدفی که من آن را نشانه رفته ام و به سویش تلاش می کنم می کوشد من را متعین کند ، اهداف دیگری که ظاهراً من آن ها را هدف نگرفته ام یا لااقل در عمل و ظاهراً به سوی آن ها نشانه نمی روم ، من را به سمت خودشان می کشانند و شاید بسا بیش از هدف نشانه رفته من، من را متعین کند!!! من فکر می کنم َ باید یک بار برای همیشه با صداقت با خودمان رو برو شویم و تفکر غربی را نه همچون اندیشه دشمنان قدرتمند ما ، نه همچون شبهه ای که باید با تکیه بر دارایی های فلسفی ، دینی ، سنتی خود (و در اصل با تکیه بر تفکر کلامی خود) پاسخ بگوییم ، بلکه با آن همچون اندیشه ای که در افق متفاوتی نضج گرفته که هم این تفکر و هم آن افق برای ما بیگانه هست روبرو شویم ، تلاش کنیم آن را بیاموزیم و از اختلاط و التقاط آن با داشته های خود حداقل آگاهانه پرهیز کنیم تا خوب آن را بشناسیم و از آن خود کنیم . تازه اگر ممکن باشد ، تازه اگر بتوانیم. بعدش خلاقیت ، ترکیب ، نقد و رد اشکالی ندارد. یک بار نقد های آقای مطهری در «شرح مبسوط » یا کتاب های ضد مارکسیستی ایشان را مطالعه بفرمایید تا ببینید چقدر حمله ایشان به تفکر غربی شبیه کوشش سترک دن کیشوت است !!!!!! من فکر می کنم در گام های نخست چنین کوششی در فهم تفکر و سنن جامعه غربی ، دکارت و هیوم برای ما استادان بسیار دانا و پزشکان ماهری هستند. سپاس از شما.

آقای شعله سعدی عزیز!
من هم با شما همراه و هم‌دلم. حقیقت آن است که اصلی ترین کارکرد منطق و یا لوگوس، گشودن افق فراسوی ماست تا بپرسیم و از هستی و خویشتن، فهمی درخور بیابیم.
آنچه که برخی از کلامی‌گران فیلسوف‌نما، امروزه تکرار می‌کنند و منطق را همچون اصل بنیادین می‌گیرند و با آن، دریچه ی تفکر و پرسش را می‌بندند، هیچ نسبتی با معنای اصلی لوگوس ندارد.
دقت کردید به برخی از استدلال‌های ایشان! برای مثال قول دیگری را به نسبی‌گرایی تحویل می‌کنند و البته نسبی‌گرایی هم برایشان مساوی است با تناقض و سفسطه و از بیخ و بن، مردود!!
جالب است که در غرب هم هماره دعوا بر سر نسبی‌گرایی بوده و اختلاف کسانی چون هایدگر و هوسرل هم نشان از این دعواهاست. اما هیچ کدامشان تا به این پایه از ابتذال در استدلال سخن نمی‌گویند که یک مقوله را فی نفسه، سفسطه و مردود و متناقض بدانند!
گاه دعوی به جاهای خنده دار می‌رسد و مثلا هگل می‌شود بنیان‌گذار نسبی‌گرایی! هگلی که موضوع فلسفه اش، مطلق است و منطق پدیداری آن!
چندی پیش هم مناظره‌ای از خسروپناه-که به جای خود خداوندگار کلامی‌گری بی‌مایه است- می‌خواندم که در آن، تمام شبهه‌ی وارد به اصل آمیزش افق‌ها در گادامر، این پرسش است:
اگر هر کس با افق خویش با متن، ارتباط می‌یابد و به برداشت خاص خویش می‌رسد، چه بسا که کسی با افقی مشرکانه، لا اله الا لله را مشرکانه بفهمد و این باطل است (نقل به مضمون)
می‌بینید! از این خنده‌دار تر می‌توان به گادامر ایراد گرفت؟ آخر مگر شرک و توحید، افق انتولوژیک روشنی دارند که فرد از آن افق با یک عبارت نسبت برقرار کند؟! به واقع یک بودنِ مشرکانه یا بودنِ موحدانه، (و نه مفهوم شرک یا توحید)، معنای روشنی دارد که، برای آن افق درنظر گیریم؟
ایشان چنان فهم دوری از هرمنوتیک فلسفی دارند که معنای آمیزش افق را تنها، مصادره به مطلوبی می‌داند که در منطق نظری تعریف شده!
جالب اینجاست که در همان سخنرانی، دریدا را شاگر گادامر خواندند و کار بن‌فکنی او را یکسره از سنخ هرمنوتیک دانستند! فقط اندکی مطالعات در سطح ژورنالیستی بسنده بود تا از جنگ و جدال دراز دامن این دو مکتب و تمایزهای اساسی اش، با خبر باشند که نیستند...
البته روشنفکران دینی، چون سروش یا ملکیان هم در فهم کژ و کور کسانی چون هگل و مارکس و فروید، ید طولایی دارند و سخن من پیرامون نقد خسروپناه، دفاع از قطب دروغین مقابل ایشان نیست.
این دعواهای بی‌حاصل و بی‌معنا و به ظاهر فلسفی، تنها کارکردش بستن افق اندیشه و تفکر بوده و جز اراده ای کور به نفهمیدن و نخواندن، حاصلی برای ما نداشته...
نخست از هر چیزی باید به این مساله رسید: اراده‌ی معطوف به فهمیدن...

محی الدین پنج‌شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:34 ب.ظ http://www.fosoos.blogsky.com

سلام اقای ابریشمی
ببخشید که بی مقدمه وارد بحث شما میشوم نکته ای اینجا وجود دارد که مایلم در مورد ان نظر شما را نیز بدانم.
بگذارید تعبیر خود را از علیت روشن کنم علیت برای من به معنای این است که:
" مفهوم وجود از شی انتزاع نشود مگر با در نظر گرفتن شی دیگر"
به عبارت دیگر
"حمل وجود بر موضوع تنها با در نظر گرفتن حیثیتی خارج از ذات موضوع امکان پذیر باشد"
خب با توجه به این تعریف میتوانم بحث را به دو گونه ادامه دهم یکی به سبک جدل و الزام و دیگری برهان.
سبک جدل ساده است چه دوستان خوششان بیاید و چه نیاید پایبندی به اینکه علیت به معنای فوق قطعی نباشد بستن راه استدلال به طور مطلق است.به هر حال در هر استدلالی وجود نتیجه بسته به وجود مقدمات است و اصل الزام اوری استدلال بسته به همین رابطه ضروری است در غیر این صورت اساس معرفت به همان "قطعی نبودن علیت" یا "صیرورت عالم" بسته میشود.و چون وجود مشترک معنوی است اگر در موردش چیزی ثابت شد در همه ی حالاتش ثابت است پس قانون علیت قطعی و همیشگی میشود و اشکال استقرایی بودن بر طرف است.

اما برهانش میشود:
با توجه به تعریفی که از علیت اوردم باید بگویم انکار علیت بدین معنا مستلزم واجب بودن تمام اشیاء عالم است و چنین چیزی محال است چه انکه عدم صیرورت از ذاتیات واجب است و بنده هم با شما همراهم که عالم در صیرورت است نتیجه انکه هر انچه در شدن و صیرورت باشد محکوم به علیت است.

اما توضیح برهان
چنان که گفتم
علیت یعنی:
"حمل وجود بر موضوع تنها با در نظر گرفتن حیثیتی خارج از ذات موضوع امکان پذیر باشد"
در نتیجه شی که علت نداشته باشد باید مفهوم وجود از ان بدون در نظر گرفتن هیچ قید و شرطی صادق باشد چنین شی واجب است و نفسش عین وجود است و چیزی که نفسش عین وجود باشد ازلی و ابدی بوده نقض نمی پذیرد و چون نقض نمیپذیرد فضلا ضد هم ندارد و شی که ضد ندارد "شدن" و "صیروت" برایش معنایی ندارد - چرا که در صیرورت تغییر (اعم از تکامل یا حرکت) شرط است و چیزی که ضد ندارد و نقض نمیپذیرد چنین مفهومی در موردش معنا ندارد - .(اگر بیشتر توضیح نمیدهم چون از اطلاعات و مطالعات شما در باب فلسفه اسلامی اگاهم)

البته مرحوم صدرالمتالهین(اعلی الله مقامه الشریف) در نهایت منکر علیت میشود لیکن این انکار علیت هیچ کدام از اصول فوق را زیر سوال نمیبرد مرحوم صدرا (ره) فی الواقع با انکار موضوع به انکار علیت میرسد وی با اثبات وحدت شخصیه وجود و این که در دار وجود یک وجود و موجود بیشتر نیست و بحث وجود رابط و مستقل علیت را به تشئن و تظاهر تقلیل میدهد چرا که طبق همان اصول فوق در یک وجود بسیط و محض علیت راهی ندارد.

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 01:49 ب.ظ

سلام آقای محی الدین ببخشید که ناخوانده سر زدم . اگر بحث شما نقد بر هیوم باشد ، باید توضیح دهم که هیوم منکر علیت نیست . هیوم مدعی امتناع انتساب علیت است. هیوم معتقداست دو شرط لازم و یک شرط کافی لازمه علیت است . دو شرط لازم تقدم زمانی علت بر معلول و هم پهلویی (به واسطه یا بی واسطه) است و شرط کافی همان اصل علیت است. یعنی تصور وجود معلول بدون علت محال باشد یا برعکس به محض وجود علت ، معلول هم تصور شود، لااقل در حد امکان و نه وجوب. در باره لزوم و کفایت شروط سه گانه هم می گوید ای بسا که شیئی با شیء دیگر همپهلو و مقدم بر آن باشد، اما ما بین آن ها رابطه علی برقرار نکنیم. اما شرط سوم نیز بدون تقدم زمانی و هم پهلویی محال است. هیوم معتقد است علی رغم آن که امکان انکار علیت ممکن نیست ، امکان اثبات آن هم ممتنع است . یعنی ما نمی توانیم یک شیء ، وجود یا موجودی را به صرف شروط سه گانه یاد شده و بیش از آن ها علت یا معلول شیء دیگر بدانیم. دلیل هیوم هم وضع عالم واقع است که تغییرات در آن ملازم اصل تناقض نیست و به همین سبب فاقد قطعیت است. در اصل هیوم بحث از اثبات و انکار علیت را مهمل می انگارد.
جهان صدرا کاملاً متفاوت است و ذیل تفکر نوافلاطونی می گنجد که وجود واحد را پیش می کشد ، وجودی که علی رغم تشکیک ، واحد است و چون واحدی است نه علتی دارد و نه معلولی . اما هیوم چنین بحثی ندارد ، او حتی علیت را هم نفی نمی کند ، فقط معتقد است چون ما نمی توانیم شیئی را علت یا معلول شیء دیگر بدانیم ، ناچار باید دست از این برهان بکشیم . پیروز باشید.

محمد شعله سعدی پنج‌شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 01:57 ب.ظ


نکته آخر این که ای کاش بدون سلاح معلومات قبلی سراغ معلومات جدید برویم. قطعا این کار دشوار است اما برای آموختن لازم است. بگذارید مثال جالبی بزنم. یک غربی برای آموختن ذن به ژاپن سراغ یک استاد بزرگ ذن می رود و در ملاقات اولیه ضمن آن که استاد به ریختن چای با آداب پیچیده ژاپنی مشغول بود ، شاگرد غربی شروع کرد به بیان اطلاعات خودش در باره ذن . استاد که چای می ریخت بعد از پر شدن فنجان همچنان چای ریختن را ادامه داد ، آن قدر که چای بیرون از فنجان می ریخت ، غربی بالاخره اعتراض کرد که فنجان پر شده است ، چرا در آن چای می ریزی. استاد پاسخ داد که تو که از ذن پر هستی چرا برای آموختن ذن به سراغ من آمده ای؟

محی الدین پنج‌شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 02:22 ب.ظ http://www.fosoos.blogsky.com

سلام جناب شعله سعدی
بنده این جا به خودم اجازه نمیدهم نه کسی را کلامی فیلسوف نما بخوانم و بعد هیچ از سخنان او ندانم یا چیزهای را مغلوط از او نقل کنم و نه اجازه میدهم که هیوم را نقد کنم (حدااقل تا زمانی که بر اراء او مسلط نشدم) حرفی هم از نقد هیوم به میان نیاوردم من قاعده ی علیت را با نگاهی صدرایی تعریف کرده و گفتم با چنین معنایی انکارش غیر ممکن است و حق این است که چنان که شما گفتید
" علی رغم آن که امکان انکار علیت ممکن نیست ، امکان اثبات آن هم ممتنع است ."
به برهان نمیشود علیت را اثبات یا انکار کرد کاری هم که من کردم اثبات به برهان نبود بلکه تذکر به یک امر بدیهی بود.ضمنا تقدم زمانی علت بر معلول شرط لازم هر علت و معلولی نیست در فضای ازلیت و ابدیت جنین شرطی معنایی ندارد.علیت و معلولیت یک بحث فرا زمان و فرا مکان است.
فی الواقع من علیت را اثبات نکردم بلکه انرا از طریق تعریف معلول ، (وجوب و امکان فقری) و (وجود رابط و مستقل) توضیح دادم و صرفا یک تذکر بود به اصلی بدیهی.
البته عام بودن علیت قابل اثبات است از طریق اشتراک معنوی وجود.یعنی اگر من در یک وجود اثبات کردم که علیت ذاتی ان است هر جا که دار وجود علیت برقرار است.اما اصل علیت غیر قابل اثبات است.
در مورد نصیحت خوبی بود به شرطی که همه به ان عامل باشیم و نه عالم.و اول تیغه اش به سمت خودمان باشد نه دیگری و مثلا به گونه ای نباشد که هر وقت محی الدین امد این نصیحت ها به ذهنمان برسد و سخن از اراده به دانستن و....شود بلکه همیشه این نکات در ذهنمان باشد و دائما خودمان را با ان مک بزنیم.

محمد شعله سعدی پنج‌شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 08:22 ب.ظ

جناب محی الدین سلام بر شما
در مورد تعریض جناب عالی باید بگویم که مثل قبل یک سوء تفاهم پیش آمد ، صدر سخن شما به آقای ابریشمی این بود که «ببخشید که بی مقدمه وارد بحث شما میشوم » . بحث من و آقای ابریشمی هم در مورد هیوم و اهمیتش از یک سوی و رویکرد های فلسفی نمای معمول مملکت ما به آراء غربی ها از جمله هیوم و کانت و حتی هیدگر (طبق تجربیات من) از سوی دیگر بود. من به جناب عالی جسارتی نکردم. اتفاقاً بعد از بحث من با آقای ابریشمی شما بحث تان را طرح کردید و نقد من بر آراء یاد شده قبل از بیان شما بود. اما شما وارد بحثی شدید که در آن من و آقای ابریشمی به یک حمله معمول کلامیون مملکت ما به هیوم پاسخ می دادیم . شما وارد این بحث شده بودید. بحث شما هم پیرامون علیت بود. فکر می کنم کنار هم گذاشتن این ها آشکار کند که لااقل ممکن بود برای هر کسی این توهم پیش بیاید که شما مایل به بحثی هستید که کم و بیش با نقد هیوم هم مناسباتی دارد. تا این جای کار انگیزه من از نوشتن مطلبی در پاسخ به شما مشخص شد. حال که در همه جای مملکت به حمد الله کرسی های آزاد اندیشی دایر شده چه اشکالی دارد من هم آزادانه به بحث شما و آقای ابریشمی عزیز وارد شوم؟ این راهی است که به قول شما «دائما خودمان را با آن محک بزنیم»
اما اگر اشکالی از نظر شما ندارد در همین چند خطی که نوشته اید بحث را توسعه دهیم. فرموده اید «تقدم زمانی علت بر معلول شرط لازم هر علت و معلولی نیست در فضای ازلیت و ابدیت جنین شرطی معنایی ندارد.علیت و معلولیت یک بحث فرا زمان و فرا مکان است.» این فضای ازلیت و ابدیت اعتقاد یا کشف جناب عالی است یا چیزی است عمومی و هر آدمی می تواند به آسانی ادراک و استنباط کند؟ اگر اعتقاد جناب عالی است(صرف نظر از مرجع و منبع آن)بحثی بر سر آن نیست . امری است شخصی و غیر مباحثه ای (نه-پرسمانیک) . اما اگر شما سر اثبات اعتقاد خود را داشته باشید ، بحث کلامی می شود که امیدوارم به آن سوی نرویم.
اگر کشف و شهود شخصی است و برای عموم به سادگی درک آن ممکن نیست ، باز هم فردی می شود و سنجش آن غیر ممکن یا دست کم دشوار ، اما اگر امری عمومی است ، بفرمایید چگونه این امر یعنی « فضای ازلیت و ابدیت » را تجربه فرموده اید و در آن استنباط کرده اید که آن جا زمان وجود ندارد و به همین سبب میان علت و معلول اختلاف زمانی لازم نیست؟
اما یک بحث دیگری هم مطرح فرموده اید که ذیل ذات انگاری طبقه بندی می شود. فرموده اید « اگر من در یک وجود اثبات کردم که علیت ذاتی ان است ...» شما در مورد ذات باید بتوانید توضیح دهید و صفات یا اعراضی را که مدعی هستید ذاتی آن وجود (و به نظرم در اصل موجود) است برای آن اثبات بفرمایید . در اصل چنین راهی بسیار دشوار و احتمالاً غامض خواهد بود. در حقیقت اثبات این که «چیزی ذاتی دارد و آن ذات صفاتی دارد » اگر چه بدیهی می نماید ، به غایت دشوار است ، آن قدر که دست از اثبات آن در منطق جدید کشیده اند.

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 08:27 ب.ظ

یک نکته دیگر این که انکار ضرورت تقدم زمانی به قول هیوم اعتقاد به هم بود بودن اشیاء را ضروری می کند که امری ممتنع است. حال چه در جهان زمان مند و چه جهان بی زمان ، چنانچه کسی از آن جهان آمده باشد و خودش به آن چه دیده اعتقاد داشته باشد . پیروز باشید

محی الدین پنج‌شنبه 27 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 09:02 ب.ظ

جناب اقای شعله سعدی عزیز
بنده با کمال عذرخواهی عرض میکنم سبک نگارش شما را نمیپسندم و علاقه ای به بحث کردن با شما ندارم!بنده شدیدا از نوع نوشتن شما که با "کنایه" ، "طعنه" و اضافه کردن چاشنی های "شما که اینقدر پری چرا میخواهی ذن یاد بگیری" ابا داشته و حسب تجربیات قبلی پشت دستم را برای چنین بحث هایی داغ کرده ام با کمال عذرخواهی حقیر را از ادامه ی این بحث با جنابتان معاف فرموده و اگر جوابی هم این میان رد و بدل شده است حمل بر زیاده خواهی های نفسانی حقیر بگذارید.
و البته هر وقت توانستید فرق میان گوینده و گفته شده را به درستی رعایت کرده و همانگونه که مثلا در بحث با اقای ابریشمی سخنی از داستان ذن و کرسی های ازاد اندیشی و...نیست در بحث با بنده و امثالهم هم نبود انوقت در خدمتتان خواهم بود.

با آن که روی سخن شما در آغاز با من بود، اما وقتی دیدم آقای شعله سعدی وارد بحث شدند، ترجیح دادم که گفت-و-گوی شما دو عزیز را نظاره‌گر باشم.
اما به گمانم برای شما کمی سوتفاهم پیش آمده؛ این را به عنوان ناظر و بی‌طرف عرض می‌کنم.
نخستین کامنت جناب شعله سعدی در پاسخ به شما، طرح دعوای هیوم بود، پیرامون علیت. اما کامنت بعدی ایشان توصیه‌ای بود پیرامون رویکرد بدون پیش‌فرض جهت برخورد با فلسفه‌های گوناگون؛ این که بگذاریم یک فلسفه خود، پرسش خویش را پیش کشد، بی آنکه آن را پاسخی به پرسش‌های خودمان بدانیم و با پرسش‌های خود بسنجیم.
حال از دو حال خارج نیست، یا شما هیوم را پاسخ‌گو به پرسش خود می‌انگارید و یا چنین نیست.
پیش از اینکه شما وارد بحث شوید هم در گفت-و-گو با جناب شعله سعدی به کسانی که با چنین رویکری به هیوم می‌نگرند اشاره داشتم(در پاسخ به کامنت نخست)
اگر شما با این نگاه به هیوم نمی‌نگرید که چنین هم هست، جای ناراحتی نداشت.
انصاف این است که آقای شعله سعدی در نقد اوضاع کنونی کشور و افرادی که صریحا از آن نام بردند، طعنه و کنایه داشتند و آنچه مستقیما در رابطه با شما گفتند، تنها طرح چند پرسش فلسفی بود.
پرسش‌هایی که شما آن را نادیده گرفتید و یکسره به حواشی پرداختید که خودتان می‌دانید ارتباط مستقیمی با شما نداشت.
مگر آنکه خود را مدافع مطلق کرسی آزاد اندیشی و یا اوضاع کنونی و یا افرادی چون خسروپناه و مرحوم مطهری بدانید که گمان نمی‌کنم چنین باشد...

محی الدین جمعه 28 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 01:25 ق.ظ

با سلام
جناب ابریشمی عزیز چنان که بارها خدمتتان عرض کردم از این سبک بحث ها خسته شده ام و مانند گذشته علاق ای به انها ندارم.
من اصلا و فعلا نظری به انچه که در مورد برخی از افراد گفته شده ندارم(که دست کمی از همان انتقادهای به قول شما کلامی که از هیوم میشود ندارد) من به این کار دارم که چرا وقتی من وارد بحثی با کسی از طیف فکری متفاوت با خود میشوم اصلا باید پای این داستان ها و بحث ها باز شود در دو پست قبل بنده موضوعی را مطرح کردم در انتهای کامنت جناب شعله سعدی فرموده اند
" اگر ابن سینا و جرجانی و بیرونی را می خواهید پیش بکشید ، سعی کنید در ورق پاره های آثار آن ها که اغلب هنوز به عربی مانده است و اغلب درس خوانده های ما از خواندن یک خط آن هم عاجز هستند ، چیزی بیابید که به درد زندگی امروز بشر بخورد و فقط لحظه ای ، ذره ای از آلام بشر را بکاهد. امروز که ما به این مباحث خوشنود و گرفتاریم در غرب می کوشند طب سنتی شرقی را به یاری طب غربی بیاورند به همان هدف کاستن از آلام بشر."
که اصلا هیچ ربطی نه به موضوع مورد بحث داشته نه به بحثی که من طرح کردم!
یا در همین پست من شما را مخاطب قرار داده ام ایشان پس از ابراز نظر داستانی از یک شخصی که میخواسته ذن یادبگیرد برای من طرح کرده اند!!!!کار به اینجا تمام نشده فرموده اند:
"که در همه جای مملکت به حمد الله کرسی های آزاد اندیشی دایر شده چه اشکالی دارد من هم آزادانه به بحث شما و آقای ابریشمی عزیز وارد شوم؟"
اینها مصداق لوث کردن بحث و تمسخر طرف مقابل تحقیر و عین پیش فرض داشتن در بحث نیست؟
بفرمایید چرا در بحث با جنابعالی چنین مسائلی طرح نمیشود؟
ایا نوشتن عبارت:
"اما اگر شما سر اثبات اعتقاد خود را داشته باشید ، بحث کلامی می شود که امیدوارم به آن سوی نرویم."
اثری از اراده به دانستن یا فهمیدن دارد؟
من چیزهایی برایم اثبات شده به انها اعتقاد پیدا کرده ام حال در یک دیالوگ همان راهی را که به این گزاره هایی که با افتخار و از روی عقلانیت به انها رسیده ام را شرح میدهم این یعنی من کلامی گری کرده ام؟
اصلا کلامی گری یعنی چه؟
نه جناب ابریشمی دفاع شما چیزی را در اصل موضوع عوض نمیکند با وجود رفاقت دیرینه و(پر فراز و نشیب) عرض میکنم بهتر است این بحث را رها کنیم و بنده را در انتخاب کردن کسانی که مایل به گفت و گو با انها هستم مختار بگذارید.
تجربیات این چند ساله به من یاد داده است که دیگر با کسی که حتی کوچکترین ظنی به نیت من در بحث دارد گفت و گو نکنم حال وسعت دایره ی این افراد فعلا به اندازه ابراهیم ابریشمی است ایرادی ندارد.
نیت خوانی در بحث افت است!با عرض پوزش ذیل این پست دیگر بحثی مطلقا در این مورد ندارم اگر مایل بودید همان بحثی را که در باب علیت طرح کردم ادامه دهیم!با تشکر

محمد شعله سعدی شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 02:37 ب.ظ

سلام جناب محی الدین
من متأسفم که سبک نگارشم این قدر دل آزار است که شما از گفت و گو با من صرف نظر می کنید. من اصرار دارم با هرکس چیزی می داند بحثی کنم تا چیزی یاد بگیرم. یعنی آن جایی که از نظر من ایرادی گرفته می شود ، ایراد گیرنده به من لطفی بزرگ می کند و درست مثل یک معلم فلسفه که من هرگز بخت داشتن آن را نداشته ام به من چیزی می آموزد. (البته نسبت به شما دیگر اصراری ندارم) اما اگر من قواعد بازی را جایی ندانسته رعایت نکرده ام پوزش می خواهم. من به شما نه کنایه و نه طعنه ای داشتم. شما هم یک آدم مثل همه آدم های این مملکت هستید که احتمالاً غم پیشرفت خودتان و مملکتتان را دارید. به عبارت دیگر ما با هم هم درد هستیم و شاید هم هم درمان. کنایه که هیچ ، بیان آشکار من ناظر به پرت و پلاهایی بود که امروزه به اسم فلسفه در کشور ما رایج شده است . مدت ها قبل از این که من در مورد نظرات شما چیزی بگویم با جناب ابریشمی در این پایگاه و فرصت های دیگر گفت و گو هایی در این باب داشته ام. پس هیچ ارتباطی با گفته های شما ندارد. من فقط تذکری دادم برای شما و همه ما که سر آموختن داریم و به این امید می آموزیم که کمی از درد های جامعه بحران زده خودمان را روزی بتوانیم رفع کنیم. به خصوص من مطمئنم که شما و هیچ کس دیگر به تنهایی مقصر در وضع اسف بار کنونی ما نیستید . همه ما از گذشته تا حال مسئول و مقصریم. پس دلیلی ندارد گمان کنید مطلب معطوف به شخص یا شخصیت شما است. اتفاقاً چند روز پیش کتابی از این آقای خسرو پناه که رئیس خانه فلسفه ایران شده است دیدم در مدح آقای مطهری . من این نوشته ها و آدم ها را گره بر گره و عقده بر عقده می دانم و می خوانم . نقدی اگر باشد بر رویکرد و عملکرد است. نه خود افراد . این آدم ها هم در کنار چندین نفر دیگر شاخص های انحرافات فکری این مملکت هستند و به همین سبب اسمشان آورده شده .
اما تذکر من این بود که یادمان باشد آموخته های قبلی به خصوص آموخته های مشابه کاملاً رهزن هستند. معمولاً کسانی که بر زبان انگلیسی مسلط هستند وقی می خواهد آلمانی یا فرانسوی بیاموزند مدام در نوشتن کلمات اشتباه می کنند چون آموخته ها مشابه است. مثال ذن هم فکر می کنم یک مثال کاملاً شفاف و فنی بود که من سال ها پیش جایی خوانده بودم و در توضیح مطلب راهنما. حال اگر شما از نقدی که من بر این تفکر دارم ناراحت می شوید اشکالی ندارد . اگر شما مدافع این تفکر هستید از آن دفاع کنید و اگر مخالف ، بفرمایید بر خلاف تحلیل من در مباحثتان در این زمینه به هیچ وجه رد پای چنین خلطی دیده نمی شود.
این نقد بر شما ، من یا هر کس دیگری که این گونه می اندیشد وارد است. من به سب پیشینه مطالعات عرفانی ، به سختی مطالبی مثل ظهور یا پرده افکنی هیدگر را بیرون از افق عرفانی می توانم بفهمم. همینطور مباحث افلاطون و افلوطین را . درست موقعی که این ها را می خوانم فیلسوف را در لباس شیخ خانقاه می بینم . این که فرموده اید «فرق میان گوینده و گفته شده» من مطلب را نگرفتم. اگر جایی خلط شده بفرمایید تا متوجه شوم.
پیش کشیدن ابن سینا و جرجانی هم اگر آخر کامنت را ببینید کاملا آگاهانه بود. من دوستی در شیراز دارم که حدود 40 سال از عمرش را روی کتاب های ابن سینا و جرجانی کار کرده است و برای چند معضل جدی پزشکی امروز بر آن مبنا راه حل هایی دارد. ولی از این آدم حمایت نمی شود . در مقابل شاگرد دو ساله این آدم در کشور های عربی با یک صدم علم او دستگاه سلطانی برپا کرده است. در سنت ما اگر چیزی باشد که به درد امروز بخورد با افراط و تفریط های ما مغفول مانده است. برای نمونه من طبابت سنتی شرقی را آوده ام که حتی لندن را فتح کرده است اما ما جز نازیدن بیهوده به نام ها و نماد های گذشته خود و تکرار مکررات متقدمین ، هیچ کاری نکرده ایم. این وضع شرم آور است . هم برای من هم برای هر آدم دیگری که اهل این مملکت است. مسأله شما نیستید. شما فقط یک مخاطب هستید که من فرصت کردم لحظه ای با زبان دل آزار خودم از غم هایم برایش بگویم.
ربطش به بحث هم کاملا مشخص است . به جای این که ما با زیر و رو کردن سنتمان حرفی برای امروز بسازیم یا بیابیم چسبیده ایم به لاطائلاتی از این قبیل که افلاطون و هراکلیت از سنت ما الهام گرفته اند و هیدگر با واسطه شاگرد ابن عربی است و آن چه او گفته قرن ها پیش از او ملا صدرا گفته است. ما هنوز ذیل منطق ارسطویی می کوشیم تناقضات کانت و هیوم را بیرون بکشیم و ذیل عرفان ابن عربی هیدگر را بفهمیم . این وضع واقعیت اسف بار جامعه فلسفی ما است .
در باره پیش فرض داشتن یا نداشتن هم من بحثی ندارم . ولی فکر می کنم محال است کسی پیش فرض نداشته باشد ولی باید آگاهانه از دخالت آن پیشگیری کند. تحقیر و تمسخری هم اگر هست تحقیر و تمسخر همین کرسی های آزاد اندیشی و دیگر شعبده های نخ نما شده است که از اساس ملوٌث است نه جناب عالی یا همین فرصت مغتنمی که ما بدون هتاکی با هم بحث می کنیم. یک صدم از این مطالب را اگر دو استاد دانشگاه رشته فلسفه به هم می گفتند کار به کجا می رسید خدا عالم است.
در بحث کلامی گری هم کاملا من شفاف گفته ام. البته این سوالاتی که از شما پرسیده ام و شما برنتابیده اید ، سوالاتی است که کانت و هیوم مطرح کرده اند. هیوم پرسیده است ، این چیز خاصی که شما مدعی آن هستید از کدام انطباع ناشی شده است؟ یعنی شما چه تجربه ای از آن دارید؟ حال ممکن است این چیز خاص خدای ادیان باشد ، یا جوهر یا زمان ازلی و ابدی . کانت هم پرسیده است این چیزی که شما مدعی آن هستید در زمان می گنجد یا نه ؟ اگر نمی گنجد بحث و استدلال کردن از آن نوعی انحراف در فکر است. ممکن است چیزی در زمان نگنجد و در عین حال نسبت به آن معرفتی هم وجود داشته باشد . مثل خدای ادیان ، اما چنین موضوعی ، موضوع بحث عقلانی نیست ، بلکه موضوع اخلاق است .
حال برویم سر مدعای شما در مورد زمان ازلی و ابدی که در آن تقدم زمانی لازم نیست. مساله سه وضع دارد . یا اعتقاد نیندیشیده و تجربه نکرده شما است . مثل این که من به وجود امام زمان معتقدم بدون این که پیرامونم آدمی با بیش از 100 سال دیده باشم. چون تعبدی است من هم تعبدی پذیرفته ام . یا تجربه روحانی و شهودی شما است . مثل این که من به چشم خودم دیده ام که آدمی مثل من و شما، یک آدم معلول را شفا داد و دستان معلول باز شد. در دو مورد قبلی اصلاً جای بحث نیست. یک طرف باور دارد و محترم است و یک طرف هم اگر باور ندارد اشکالی هم ندارد. اما اگر طرف باور مند اصرار داشته باشد که این را اثبات کند یا آدم غیر معتقد اگر بکوشد بحث را با استدلال رد کند ، می شود کلامی گری . حالت سومش این است که مساله چیزی است تجربی و قابل مشاهده برای همه آن هم بدون صعوبت. مثلا دست من روی آتش می سوزد ، دست شما و آقای ابریشمی هم می سوزد. این بر سرش می توان چون و چرا کرد و استدلال آورد. حال فرض کنید من به شما بگویم که جهانی وجود دارد که دست بر روی آتش نمی سوزد یا یک جوکی هندی را من دیدم که در آتش نسوخت. شما هم رد کنید که این با طبیعت جور نیست . اگر من سعی کنم با استدلال به شما اثبات کنم جز کلامی گری است؟
اما این که کلام چیست ، در یک نگاه سر دستی نوعی کوشش فکری است از سوی برخی مومنین در راستای اثبات علانیت در اعتقادات دینی و رد شبهاتی که شبهه افکنان نسبت به اعتقادات مومنین وارد می کنند. می توان کل سده های میانه غرب این وضع را بر اروپا حاکم دید. نوشته آگوستین ، توماس ، اکهارت از جمله کوشش های کلامی است. طبقات فرشتگان سهروردی یا عدل الهی مطهری هم همین طور است. این که شما «با افتخار و از روی عقلانیت به چیزی رسیده و آن را شرح میدهید» هم تا وقتی به عنوان سخن مذهبی ، هنری ، رویا یا هر چیز فرا عقلانی طرح می شود ربطی به کلام ندارد . اما همین که شما در رد نظر دیگری آن را می آورید پای استدلال و فلسفه را به اعتقادات شخصی خودتان باز می کنید. متأسفانه کلامی گری می شود. ملا صدرا را نگاه کنید . خودش می گوید نظامش را برای آشتی دادن عقل و نقل و قرآن و برهان طراحی کرده است . یعنی این که نه تنها جانب دار و پیش فرض دار است ، آن را آگاهانه در بازی تفلسف هم راه می دهد. این عین کلامی گری است. بحث من با شما فقط در این حد بود که شما بحث اعتقادی را وارد بحث استلالی می کنید و در واقع این نوعی تسری ناروای موضوع اخلاق و مذهب به حوزه عقل محض است.
من اختیار شما را در صرف نظر کردن از بحث محترم می شمارم اما تصور شما در باور من به سوء نیت شما اشتباه است. چه سوء نیتی پس یک گفت گوی فنی می توان داشت؟ به جای بحث نان و آب و رانت و دلار من و شما راجع به علیت و ماهیت و وجود حرف می زنیم و وقت می گذاریم و مطالعه می کنیم . به فرض که سوء نیت هم داشته باشیم . از این کار چه منفعتی غیر علمی و غیر عقلانی متصور است که من به شما نسبت دهم. امید وارم شما هر روز پرسا تر و جویا تر و نقاد تر باشید .

محی الدین شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 04:24 ب.ظ http://fosoos.blogsky.com

سلام جناب شعله سعدی
بسیار خب به سخنتان در مورد سوء نیت اعتماد میکنم. بی مقدمه سراغ اصل بحث میروم در مورد کلام و کلامی گری حرف بسیار است صرف نظر میکنم.
ابتدا نکته ای را برایم روشن کنید سپس بحث را شروع کنیم.
اول:نظر شما در مورد زمان چیست؟و به تعبیری زمان را چگونه تعریف میفرمایید؟و ایا حرکت را در قوام زمان موثر میدانید یا خیر.

دوم:منظورتا از تجربه دقیقا چیست ایا تجربه برای شما همین حواس پنج گانه و انطباعات مربوط به ان است یا خیر؟

محمد شعله سعدی شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:59 ب.ظ

سلام بر شما .
خدا را شکر که رفع سوء تفاهم شده است .
در مورد زمان باید بگویم که اصلاً نمی دانم چیست . علتش هم این است که من در زمان محدود و محاط هستم و به این سبب هر چه در این باره گفته شود نسبی و موقت و در اصل غیر دقیق است . حال چه این تعریف من باشد و چه تعریف هر آدم دیگری مثل من که در افق زمان زندگی می کند. اما با این حال من هم مثل همه آدم هایی که در افق زمان زندگی می کند ، یک فهم ناشی از تجربه زمان دارم. فهمی که بیشتر فهم زیستی است تا عقلی و فنی و علمی. مثلا من متوجه هستم که به صورت احتمالاً منظم (نظمی که من احساس می کنم ) به ترتیب هوا سرد و گرم می شود و روز و شب می شود و من پیر می شوم و مو هایم سفید می شود و می ریزد و درست در همان حال بچه های من بزرگ تر می شوند... این فهم را اگر بخواهم در قالب گزاره های علمی و فنی محدود کنم راه به جایی نمی برم فقط می فهمم که یک روندی در جریان است که من اسیر آن روند هستم. همین و بس .
برای من تجربه از همین حواس پنج گانه و انطباعات مربوط به آن حاصل می شود و البته ذهن من هم این انطباعات خارجی را دسته بندی و معنا دار می کند .
در زبان فارسی ما تجربه را به معنی دریافت مسائل فرا طبیعی (ترنس فیزیکال) هم به کار می بریم . اما فرق آن با تجربه ای که مد نظر من هست این هست که چنین تجربه ای نادر و محدود به یک یا چند فرد است . عموم اگر بخواهند چنین تجربه ای را داشته باشند به فرض آن که ممکن باشد مستلزم مشقت (ریاضت) فراوان است. به این سبب چنین جنس تجربه ای قابل بحث و استلال نیست. به قول معروف مثل «حلوای تنتنانی» است که هر کس که تجربه کرد خودش فقط می فهمد و قابل تسری به غیر نیست یا به قول سعدی آن را که خبر شد خبری باز نیامد.

محی الدین یکشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:19 ق.ظ http://fosoos.blogsky.com

مجدد سلام جناب شعله سعدی
بسیار خب فکر میکنم دعوای ما قضیه اش کمی فرق کرد!
مساله ی زمان را رها کنید چون ادبیات مشترکی در موردش پیدا نمیکنیم!گویا جناب عالی اساسا معرفت را تجربی میدانید.
ایا از نظر شما تنها گزاره هایی معنا دار هستند که مدخلی تجربی داشته باشند؟
این مساله مهم تر از بحث زمان است و به عبارتی با ان گره خورده.تکلیف این موضوع را روشن بفرمایید.
دو نکته هم عرض کنم
اول اینکه اگر بنده نامی از هیوم و....در این بحث نمیبرم به دلیل نااشنایی کامل نیست به دلیل ان است که طرف حسابم شما هستید و نمیخواهم به صرف سخن شما یک فیلسوف بزرگ را نقد کنم اما برایم سوال است که ایا این نظرات نظر شخصی شماست یا دارید از موضع هیوم یا برخی تحلیلی ها دفاع میکنید؟

دوم اینکه کاملا واقف هستم که تجربیاتی چون کشف و شهود صرفا برای شخص الزام اور است و قابل انتقال به دیگران نبوده (یا حداقل انتقالش بسیار مشکل است) پس لزومی بر تاکید شما بر این موضوع نیست.بنده اینجا با مفاهیم همه فهم و عادی کار دارم و از اول هم قصد نداشتم که از کشف و شهود و....استفاده کنم.اما اینکه درک یک مطلب نیاز به درک برخی مسائل دیگر دارد و خلاصه کمی پیچیده است امر دیگری است به هر جهت فکر میکنم دعوای ما کمی معرفت شناسانه باشد.خواهشی هم دارم و ان اینکه از ابهام به شدت پرهیز کنید و عبارات واضح بنویسید مثلا اگر معرفت را خلاصه در تجربه میدانید عینا همین عبارت را بنویسید.
اینکه ابتدائا چیزی نمیگویم چون میخواهم اول دقیق سخن شما را بفهمم سپس با همزبانی و همدلی جلو برویم شاید نکته ای جالب کشف کردیم.

محمد شعله سعدی دوشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 01:41 ب.ظ


سلام جناب محی الدین
متأسفانه کسالت بنده موجب تأخیر در پاسخ شد. ببخشید. من اساسا معرفت را تجربی نمی دانم. نه مثل هیوم و نه مثل کانت تنها بنیاد آغاز آن را هم تجربی نمی دانم . راستش مسأله اصلاً برای من بنیاد معرفت نیست. مسأله برای من آداب سخن گفتن به نسبت حوزه بحث است. نوشته ای در پایگاه شوریده سر درج شده است با عنوان «سخن درست گفتن یا درست سخن گفتن؟» که در این آدرس قابل مشاهده است
. http://shooridehsar.blogfa.com/post-48.aspx.
در آن جا من مدعایم را به وضوح توضیح داده ام و بخش هایی از آن را برای شما نقل می کنم. «منظور از سخن گفتن، در این جا بیان جدی در باره امور دنیوی است و بیان آسمانی ، قدسی، دینی یا بیان هنری طنز یا شوخی را شامل نمی شود....درست سخن گفتن ، سخن گفتنی است که برای «حکم» ، استدلالات نقد پذیر و بحث پذیر ارائه شود و حکم، نتیجه ضروری مقدمات طرح شده باشد. اگر من سخنی بگویم که هیچ استدلالی نداشته باشد یعنی مقدمه ای که قابل نقد باشد و آن را حمایت کند، نداشته باشد ، من به درستی سخن نگفته ام حتی اگر از واقعیت روایت کند. مثلاً من بگویم: «فردا باران خواهد بارید». از من بپرسند که از کجا چنین ادعایی می کنی و من پاسخ بدهم که در خواب دیدم ، یا به من الهام شد ، یا حس ششم من گواهی می دهد، من به درستی سخن نگفته ام. حتی اگر فردا باران ببارد! چرا که خواب ، الهامات قلبی یا حس ششم من شاید موضوع علم روانشناسی و روانکاوی یا هر رشته و فنی باشد ، اما موضوع بحث منطقی نیست و حد اکثر از روحیات و اعتقادات من خبر می دهد. نه عالم خارج. از این روی جای بحث و سخنی نمی گذارد و بحث را مختومه می کند، تا زمانی که نتایج آن معلوم شود. (در این مثال تا فردا که بنا است باران ببارد).... اهمیت درست سخن گفتن بیش از سخن درست گفتن و در اصل مقدم بر آن است. یعنی اگر من سخن درستی نگفته باشم اما آن سخن را به درستی گفته باشم (یعنی با مقدمات مستدل ) ، برای دیگران فرصت نقد و سنجش آن فراهم می شود و درستی و نادرستی آن حتی پیش از وقوع نتایج مترتب بر آن، آشکار می شود. یعنی در همین سخنی که به درستی بیان شده بود، اما در اصل سخن درستی نبود ، اشکالات آن به سادگی آشکار می شد. همان مثال بارش باران را در نظر بگیرید . بارش باران تابع عوامل مختلفی است و من استدلال می کنم که به واسطه حرکت جبهه هوای خاصی، فردا باران خواهد آمد. این مقدمه «حرکت جبهه هوای خاص» اولاً با نتیجه «بارش باران در فردا» مربوط است و احتمالاً آن را حمایت می کند. پس سخنی است که به درستی بیان شده است و احتمالاً سخن درستی هم هست. حال فرض کنید که فردا باران نبارد. سخنی که به درستی بیان شده بود (دارای استدلال عقلانی بود) ، سخن درستی نبود. این سخن را می توان قبل از این که فردا بشود و نتیجه آن معلوم شود ، بررسی کرد. ممکن است که کارشناسان دریابند مقدمات بحث، نمی توانسته نتیجه را حمایت کند. مثلاً جبهه هوای خاص باران زا نبوده ، یا به این سمت نمی رسیده . یعنی لازم نیست چشم به راه نتایج مترتب بر سخن بمانیم و مجبور شویم مصائب نتایج هر سخنی را تجربه کنیم ، تا صحت و سقم آن معلوم شود....»
اگر حوزه بحث ، بحث جدی باشد در باره امور واقع ، باید مدخلی تجربی داشته باشند و مقدماتی که برای رسیدن به حکم شفاف باشد . این نکته را من به یاری دکارت پیش می کشم. پس من هم مثل شما با مفاهیم همه فهم و عادی کار دارم حال اگر «درک یک مطلب نیاز به درک برخی مسائل دیگر دارد و خلاصه کمی پیچیده است» باز هم با کمک دکارت من معتقدم که باید به مرور و گام به گام با مقدمات واضح و شفاف و قابل اثبات (به اصطلاح پوپر ابطال پذیر) به نتایج برسیم. اما همانطور که گفتم بحث های مذهبی ، فرا طبیعی (ترنس فیزیکال ) ، بحث هنری ، طنز و کمدی و... امر دیگری است که لازم نیست این گونه از مقدمات واضح به نتایج معین برسیم .
پس من معرفت را خلاصه در تجربه نمیدانم. حس ششم ، معرفت یا تجربه دینی و شهودی ، تجربیات هنری و.... هم ممکن است اما بر سر چند و چون آن نمی توان مباحثه کرد و انتقال معرفت از آن به اعتقاد من از طریق بحث استدلالی ممتنع است. اگر زحمت بکشید مبسوط نوشته مورد بحث را مطالعه بفرمایید در ادامه بحث راهگشا است. موفق باشید.

محی الدین دوشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 02:32 ب.ظ http://www.fosoos.blogsky.com

سلام
خسته نباشید ان شالله بهبودی هرچه سریعتر حاصل شود
جناب محمد شعله سعدی
پستتان را مطالعه کردم البته با توضیحاتی که همینجا فرموده بودید موضوع برایم روشن شد لیکن به سبب توصیه ای که کردید پست را مطالعه کردم.
اختلاف نظرمان گویا در میزان و گستره ی "گزاره های همه فهم" است.شما عقلانیت را خلاصه در عقلانمیت تجربی کرده و گزاره هایی را عقلانی میدانید که مدخلی تجربی داشته باشند .با وجود انکه معرفت شخصی را امری فراتر از این میدانید.اما حقیر معتقدم گزاره هایی هستند که هیچ مدخل تجربی نداشته لکن عقل ناگزیر از پذیرش ان بوده و کاملا همه فهم هستند.بگذارید موضوع را کمی مصداقی کنیم:
1- حضرت عالی اگر لطف کنید و مدخل تجربی گزاره ی "اجتماع نقیضین محال است" که پایه هر گونه معرفت و استدلالی محسوب میشود را به بنده نشان دهید ممنون میشوم.
2- حضرت عالی اگر میتوانید عبارت "معرفت قابل انتقال معرفتی است که مدخل تجربی داشته باشد را" صرفا با استفاده از تجربه به بنده اثبات کنید البته دقت بفرمایید که چنین چیزی تحصیل حاصل است و تحصیل حاصل اعتباری ندارد.با این حال اگر ممکن است به بنده نشان دهید استدلال هایی که اثبات میکند تنها معرفت قابل انتقال معرفت تجربی است چه مدخلیت تجربی دارند؟
3- دقت کرده اید که عبارت "معرفت قابل انتقال باید مدخل تجربی داشته باشد" اگر مدخل تجربی نداشته باشد که بر طبق مفاد خود قابل انتقال و اثبات نیست و اگر مدخل تجربی داشته باشد به سبب "عدم قطعیت تجربه" و "ابطال پذیری" ان قطعی نیست (علاوه بر انکه تحصیل حاصل و مصادره به مطلوب است).و این عدم قطعیت یا یک صفت قطعی برای معرفت بشر است که اشکال دوباره باز میگردد و یا انکه صفتی قطعی نیست (که در دل همین عدم قطعیت باز در نهایت باید یک قطعیتی نهفته باشد).

محی الدین دوشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 02:44 ب.ظ

ضمنا نکته ای هم خارج از موضوع عرض کنم این عبارت شیخ اشراق
( سهروردی جایی گفته است که: واردات و مشاهدات قلبی، جایی قابل اعتماد است که از تأیید عقل بهره مند شود.)
در بردارنده مفهوم مورد اثبات و نظر شما در ان مقاله نیست.
اولا مفهوم عقل برای شیخ اشراق عقل تجربی نیست (البته خودتان اخر مقاله اشاره کرده اید به این مضمون) در ثانی شیخ اشراق خودش منظور خودش را شرح داده و خواسته ملاکی ارائه دهد بر صحت شهودات.
یعنی مثلا انتساب داده اند به محی الدین ابن عربی که در فتوحات و چند جای دیگر مدعی است در شهوداتش جایگاه ابوبکر از امیرالمونین والاتر است و چون این مساله با قرائن عقلی در تضاد اشکار است پس این شهود قابل اطمینان نیست و شهودی شیطانی است.چنین مضمونی دارد سخن شیخ اشراق.

محمد شعله سعدی دوشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 04:18 ب.ظ


سلام بر شما
1- جناب محی الدین "اجتماع نقیضین محال است" برگرفته از تجربه است . اگر ما در جایی مجرد از جهان قابل تصور بودیم و خرد ما جایی بیرون از جهان می توانست قرار گیرد ، ممکن بود کسی ادعا کند چنین گزاره ای غیر تجربی است . انطباعات حسی آن را اگر نتوان به معاینه از تجربه تحصیل کرد ، در ترکیب و تصعید انطباعات حاصل شده است. اما صرف نظر از انطباعات آن ، ما در این جهان چنین تجربه ای یافته ایم ، هرچند به ناروا آن را به هر جهانی تسری دهیم. پس این تجربه ای زیستی و ممکن الوصول در همین جهان برای همگان است ، بدون مطالعات دقیقه و تحصیلات عالیه .
2- بحث انتقال را هم ضمن همان مدعا بررسی بفرمایید. هر چه که غیر تجربی باشد را جز در خانقاه و اماکن مشابه نمی توان انتقال داد . یعنی در فضایی که یک طرف الهام می کند و یک طرف قبول . چون و چرا نه فقط در چنین فضایی ممنوع که ممتنع و راهزن است. مثلاً این مباحثی که هزاران سال است از آن جهان برخی می گویند و گویی که راهنمای تور مسافرتی به دوزخ و جهنم بوده اند مطلقاً غیر قابل چون و چرا است. این که مثلاً آن جا همه جوان می مانند و علی رغم شکنجه های دوزخ نمی میرند و.... پاسخ هر سوالی در این زمینه همین است که خدا خواسته است . پس بحث ممتنع است و به اعتقاد من بدون بحث انتقال اعتقادات ممتنع است و فقط انتقال اعتقادات ممکن است . تجربه چنین مسائلی موکول به توجه است نه تخصص.
3- اما متقابلاً اگر جناب عالی فقط یک مورد را طرح بفرمایید که بدون مدخلیت تجربه حاصل شده باشد ، یعنی اگر ما تجربه زیستی حال حاضر را نداشتیم هم می توانستیم آن را دریافت کنیم و مستقل از ادبیات دینی و تجربیات شهودی و عرفانی و هنری باشد ، نقیض مدعای من است.
4- قطعیت مساله من نیست. اصلاً قطعیت یک ادعای پوچ است در جهانی که در آن هیچ چیز قطعی نیست. ما موقتاً وضعی را برای جهان تصور کرده نامی بر آن می نهیم. درست مثل ابرهایی که ضمن حرکت هر دو به شکلی در می آیند و نامی می گیرند. حال اگر ما نلم دهی خودمان را حقایق ازلی و قطعی بدانیم و بخوانیم ، آن تصویر های موقت و نام های جعلی ما که ازلی ابدی و حقیقی نمی شوند.
5- توجه می فرمایید که دقیقاً با سلاح منطق سنتی به جنگ مسائل نسبتاً جدید غرب می روید؟
6- در مورد مقام عقل نزد سهروردی هم باید بگویم این نظر رایج است. من نظری خلاف آمد عادت آوردم .
7- اما فرموده اید «محی الدین ابن عربی که در فتوحات و چند جای دیگر مدعی است در شهوداتش جایگاه ابوبکر از امیرالمونین والاتر است و چون این مساله با قرائن عقلی در تضاد اشکار است پس این شهود قابل اطمینان نیست و شهودی شیطانی است.» این قرائن عقلی جز اعتقادات شما است ؟ آیا محملی برای بررسی آن وجود دارد؟ آیا طبق پیشنهاد من امری نیست که بایستی به اعتقادات سپرد و بر سر آن چون و چرا نکرد؟ آیا عقل نیست که راهنما و راهگشا است و این بحث عقلانی در باره جایگاه ابوبکر و علی (ع) فقط و فقط اختلافات داخلی و خارجی ما در جهان اسلام را افزوده و مصائب ما را صد چندان می کند ؟ این چه عقلی است و این چه عقلانیتی است که گره بر گره می افزاید و فقط راهگشای دشمنان تمامیت ارضی ما است؟

محی الدین دوشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 05:34 ب.ظ

سلام جناب شعله سعدی
1-این پاسخ سوال من نبود.و درست مثل این است که من بگویم اجتماع نقیضین تجربی نیست!!!
برهان قاطع شما این است
" اگر ما در جایی مجرد از جهان قابل تصور بودیم و خرد ما جایی بیرون از جهان می توانست قرار گیرد ، ممکن بود کسی ادعا کند چنین گزاره ای غیر تجربی است ."
بنده مدخل تجربی استحاله ی اجتماع نقیضین را از شما طلب کردم!شما مدعای خود را تکرار کردید.و پیش فرض های خود را که در بعضی موارد اصلا تنافر با مبانی فکری بنده دارد و در برخی موارد تناقض مطرح فرموده اید.اینکه روش مناسبی نیست.من از بنیادین ترین گزاره ممکن شروع کردم گزاره ای که بدون تصدیقش راه هرگونه سخن و بحثی بسته است.بحث بر سر این گزاره شاید مبنای مشترکی به ما بدهد.شما ادعایی دارید مبنی بر اینکه معرفت قابل انتقال مدخل تجربی دارد و تعریفتان هم از تجربه همان حواس پنج گانه و انطباعات مختص ان است بنده هم کلیدی ترین گزاره معرفتی را به عنوان نمونه طرح مورد بررسی پیش کشیده ام و از شما پرسیده ام مدخل تجربی استحاله ی اجتماع نقیضین را به من نشان دهید.(ضنا بنده ایکیو فوق العاده پایینی دارم و شما گمان کنید با یک کودک طرفید پس عبارات را واضح توضیح دهید.)
.مثلا بفرمایید فلان تجربه که از حس لامسه ، یا سامعه به دست امده در بردارنده استحاله ی اجتماع نقیضین است.یا انکه گزاره استحاله ی اجتماع نقیضین حاصل تصعید و ترکیب انطباعات فلان حس از حواس پنج گانه است؟شما این کار را در مورد بسیاری از گزاره ها به راحتی میتوانید انجام دهید.مثلا شما میتوانید به راحتی مدخل تجربه ی همان مثالی را که در کامنت پیشین فرمودید به من نشان دهید
"به واسطه حرکت جبهه هوای خاصی، فردا باران خواهد آمد."
این گزاره به راحتی قابل تقلیل به تجربه است و به راحتی میتوان نشان داد که از کدام حواس در ان استفادده شده است.خب همین کار را در مورد استحاله ی اجتمالع نقیضین انجام دهید.
اما من گمان میکنم که شما به هیچ وجه چنین کاری نتوانید انجام دهید چرا که تصوری که منجر به تصدیق گزاره ی اجتماع نقیضین محال است ، میشود غیر تجربی است.
ایا ما وجود را تجربه میکنیم؟کدام یک از حواس ما در بردارنده مفهوم وجود است؟پس تصدیق حاصل از تصور ان هم تجربی نیست.بنده بین عقل تجربی و شهود ساحت دیگری هم قائلم که گویا شما قائل نیستید و بنده میگویم گزاره اجتماع نقیضین محال است مربوط به همین ساحت است که از ان به عقل محض یاد میکنم.
حال که با مدعای یکدیگر اشنا شدیم بهتر است کار را برهانی تر کنیم.
سوالم را تکرار میکنم.
مدخل تجربی "اجتماع نقیضین محال است" را به من نشان دهید!
کدام تجربه در ضمیر شما سبب شکل گیری چنین گزاره ای شده است!در حالی که حواس شما با موجود سرو کار دارد نه وجود.
ممکن است بفرمایید مجموع و برایند حواس من طی فرایندی ذهنی گواهی از تجربیاتم ساخته است به نام استحاله ی اجتماع نقیضین.
دو سوال باز وجود دارد
1-اولا این گزاره باید قابل انقسام به همان تجربیاتی که سببش شده باشد تا مجددا قابل تجربه شود و ابطال پذیر گردد در غیر اینصورت همان اشکال عدم نقد پذیری بر ان وارد امده و بی اعتبار است.
2-این اسلوب های ذهنی که طبعا هیچ کدام تجربی نیستند در واقع معرفت سازند ایا این ها خودشان از یک روشمندی برخوردارند یا خیر؟اگر خیر که معرفت به کل تعطیل است.و اصلا اساس گفت و گو امکان پذیر نیست که این خلاف بداهت و نفس سلیم است. اگر اری این روشمندی یعنی منطقی بودن و اساس منطق همان استحاله ی اجتماع نقیضین است که در این صورت در ضمیر ما این استحاله ی اجتماع نقیضین وجود دارد بدون انکه به تجربه نیاز داشته باشد.این مورد نیاز به توضیح بیشتری دارد
توضیح 2:توجه بفرمایید انطباعات حسی ما چیزی جز "مزه" ، "بو"، "رنگ و شکل" ،"خروجی حس لامسه" و "صدا" نیست که همگی جداگانه توضیحی در مورد شی مورد تجربه به ما میدهند و این ذهن ما است که بر اساس اسلوب هایی این ها را شکل میدهد و از انها یک گواه واحد میسازد مثلا به اسم گل و این گواهای واحد را بر هم حمل میکند و نظریه و گزاره و...حاصل میشود حال این اسلوب ها یا منطقی هستند یا خیر.اگر منطقی نباشند که اساس علم و استدلال و خصوصا انتقال بسته است و اگر منطقی هستند باید مبتنی بر استحاله ی اجتماع نقیضین باشند.چرا که بدون ان هیچ منطقی حاکم نمیشود.

از 2 و 3 میگذرم تا بحث به درازا نکشد جواب سوال هایم را در مورد 2 و 3 به درستی ندادید.و برخی ادعاهایی کردید که مبتنی بر پیش فرض های شماست مثل "قطعیت پوچ است" یا انکه
"ما در این جهان چنین تجربه ای یافته ایم ، هرچند به ناروا آن را به هر جهانی تسری دهیم."
بنده معتقدم هر جا دار وجود باشد استحاله ی اجتماع نقیضین در ان محال است چون وجود یک مفهوم مشترک است.و استحاله ی اجتماع نقیضین یعنی وجود با رفع خودش جمع نمیشود.
مساله دیگر اینکه از گزاره هایی شبیه :
" توجه می فرمایید که دقیقاً با سلاح منطق سنتی به جنگ مسائل نسبتاً جدید غرب می روید؟"
حدااقل در بحث با بنده استفاده نکنید.گوشم از این عبارات پر است مساله ی اندیشه "قدیم و جدید" ندارد ای بسا اندیشه هایی که از هزاران سال پیش دوباره زنده شده اند.پس نه قدیم به صرف قدیم بودنش و نه جدید به صرف جدید بودنش حقانیتی ندارد اگر با منطق من مشکل دارید ایراد منطقی را بگیرید مثلا بفرمایید به نظرتان تحصیل حاصل ایرادی ندارد و محال نیست و.....!
ضمنا حقیر نا اشنا با منطق جدید نیستم.و انقدر ها هم تضاد و تناقض بین منطق جدید و قدیم نمیبینم.البته مفاهیم مثل ضرورت ازلی هست که منطق جدید بر نمیتابد با این حال با کسی که منطق جدید را هم قبول داشته باشد میشود با زبان منطق قدیم سخن گفت.
حرفی که در مورد ابن عربی زدم یک مثال بود دوست عزیز البته به جایش که برسد با دلایل تاریخی میتوان نشان که مثلا فلان خلیفه غاصب بوده و غصب ظلم است و ظلم مردود و مطرود و بر خلاف وجود است و کسی که گام بر خلاف صراط شریف وجود بردارد ملعون است و ملعون مقام انسان کامل را ندارد پس شهودی که او را شریف نشان دهد باطل است.
فعلا فقط بحث را در مورد اجتماع نقیضین ادامه دهیم بهتر است.لطفا مستدل صحبت کنید نه انکه ادعایتان را تکرار کنید.ضمنا هرزگاهی مدخل تجربی استدلالهایتان را طلب خواهم کرد پس در گزینش دلیل دقیق باشید.با تشکر و عذرخواهی از اطاله ی کلام.

محمد شعله سعدی دوشنبه 1 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 07:33 ب.ظ

سلام بر شما . اگر خاطرتان باشد قبلاً در پاسخ به شما گفتم ذهن ما هنگام دریافت انطباعات آن را دسته بندی و معنا دار هم می کند. البته که کانت این را گفته است نه من . حال اگر این دریافت ها و نتایج آن را باید بتوان مجدداً به قول ادعا های امروزی صدا و سیما «مهندسی معکوس » هم کرد ، من چنین انتظاری ندارم. برای این که مجدداً قابل ابطال گردد لازم نیست مهندسی معکوس کرد. همین که هر آدمی با انطباعاتش همین کار را می کند و هر آدمی ممکن است چنین نتایجی را بگیرد ، به قول شما برای عقل سلیم کافی است که آن را ذیل مفاهیم بحث پذیر طبقه بندی کند.
این اساس منطقی را شما یادتان هست با توسل بر زمان ازلی و ابدی خودتان نقض کردید . آن جا که برای علت تقدم زمانی نسبت به معلول قائل نبودید. هم بودی جزء مسائلی است که در صورت انکار تقدم زمانی علت بر معلول پیش می آید. در آن جهان بی زمان اگر اجتماع نقیضین محال نیست چرا جای دیگر محال باشد؟
چرا معتقدید «این روشمندی یعنی منطقی بودن و اساس منطق همان استحاله ی اجتماع نقیضین است»
بحث قطعیت ، محتاج توجه هست . توجهی عمیق و راستین ، نه جدلی .
عدم کاربری سلاح مفاهیم قدیم با علیه مسائل جدید هم پیشنهادی بس مهم است که حکمت آن را هم با توجه می توان دریافت . مساله ی اندیشه "قدیم و جدید" دارد . اندیشه هایی که از هزاران سال پیش دوباره زنده شده اند صورت بندی جدید یافته اند. ما هنوز درگیر مسائلی همچون جوهر و عرض و وجود و ماهیت هستیم و مباحث تازه فلسفه غرب برای ما بسیار ثقیل. هیچ چیزی به صرف قدیم بودن و جدید بودنش حقانیتی ندارد . اما مسائل جدید را با مسائل قدیم نمی توان فهمید. مسأله همین است.
بعضی مسائل را شما مطلقاً ذات گرایانه مطرح می کنید بدون توجه به این که عامل معرفت هست که همه چیز را تعیین می کند. بگذارید به یک مسإله ساده یعنی دور هرمنوتیکی هیدگر اشاره کنم. در این نظریه کسب معرفت از آ و ب مشروط به سیر بین آ و ب است و معرفت در اصل همین سیر بین آ و ب و مجدداض بین ب و آ است. در منطقی که شما از آن حمایت می کنید این عمل یک دور باطل است . حال آن که اگر با این دید به فهم مطلب بپردازیم تحصیل حاصل که هیچ تحصیل باطل هم نخواهیم داشت. اجتماع نقیضین هم همینطور است . ذات گرایانه نمی توان دو چیز را با خیال راحت نقیض هم انگاشت و چیزی را رافع وجود یا موجودی. شما سهم وجود انسانی یا همان عامل معرفت را نمی توانید با ذات گرایی یکسره انکار کنید.
فرموده اید « با دلایل تاریخی میتوان نشان که مثلا فلان خلیفه غاصب بوده و غصب ظلم است و ظلم مردود و مطرود و بر خلاف وجود است و کسی که گام بر خلاف صراط شریف وجود بردارد ملعون است و ملعون مقام انسان کامل را ندارد پس شهودی که او را شریف نشان دهد باطل است.» این درست همان حوزه ای است که من آن را بر نمی تابم . بحث حق و باطل بیشتر عقیدتی است تا فلسفی و البته کلامی است تا معرفتی . این همان حوزه ای است که به جای این که سر یک کلاس بحث شود باید در میدان جنگ بحث کرد و برای من بی ارزش. مگر این که سر کلاس درس مرشد بفرماید و مرید به تأیید سر تکان بدهد.
این که فرموده اید « ضرورت ازلی» را منطق جدید بر نمیتابد ، به این سبب است که ذات گرایی را بر نمی تابد و چون دات گرایی معنی نمی دهد دیگر ضرورتی معنی نمی دهد.

محی الدین سه‌شنبه 2 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 12:46 ق.ظ http://www.fosoos.blogsky.com

مجدد سلام
ابتدا انتقادی از حضرت عالی بکنم به هیچ وجه به سخنان من توجه نمیکنید اصلا برهانی بحث نمیکنید و دائما در حال چسباندن انگ های مختلف به پیشانی من هستید.حال متوجه شدید که چرا ابتدا علاقه ای به این بحث نداشتم؟
من تا اینجا ذات انگارم شدم – با مباحث فلسفه جدید و منطق جدید اشنا نیستم – با سلاح منطق قدیم میخواهم به جنگ با فلسفه غرب بروم (جنگ؟؟؟؟؟؟) و.......
جناب اقای شعله سعدی دریغ از دو خط استدلال!لطفا استدلال بیاورید منه بی سواد رو با مباحث اشنا کنید مجددا و برای بار اخر سوال میپرسم و خواهش میکنم استدلالی بحث کنید نه انکه یکسری مدعیات را دوباره برای من تکرار کنید.
حقیر در کامنت پیشین برای شما استدلال کردم که نمیشود استحاله ی اجتماع نقیضین تجربی باشد و بعد از شما مدخل تجربی خواستم اما شما به چند عبارت بدون برهان بسنده کردید.اینجا که کارزار به رخ کشیدن اطلاعات و معلومات نیست.من مطلقا هیچ جنگی میان فلسفه ی اسلامی با فلسفه ی غرب نمیبینم اندک اشنایی هم که با فلسفه ی قاره ای به سبب برخی دوستان مثل اقای ابریشمی و مطالعات شخصی پیدا کرده ام بر دایره تفاهم است البته افتراقاتی هم هست که طبیعی است.من سلاحی به اسم منطق قدیم در دستم نیست و اساسا در ساحت اندیشه علاقه ای به سلاح ندارم.لطفا گارد خود را نسبت به فلسفه ی اسلامی باز کنید و بگذارید با هم جلو برویم.
اما اصل بحث.بگذارید موردی جلو برویم شما هم لطف کنید در هر مورد نظر خودتان را مستدل بنویسید.من تا اینجا اسمی از فیلسوفی نیاوردم شما هم نیاورید در این کار تعمد دارم طرف حساب من شما و طرف حساب شما من هستم پس نیازی به اوردن اسم کانت نیست.

1- منظور من را از به اصطلاح خودتان مهندسی معکوس متوجه نشدید منظور من این بود که باید بتوانید مدخل تجربی این گزاره ها را نشان دهید.این که هر ادمی درک میکند که اجتماع نقیضین محال است به معنای ان نیست که این گزاره تجربی است شما باید بتوانید مدخل تجربی ان را به من نشان دهید اما تا کنون بار ها درخواست من بی نتیجه مانده است و خبری از مدخل تجربی نشده.

2- به بنده نشان دهید که چگونه استحاله ی اجتماع نقیضین ابطال پذیر است و مثلا چگونه میتوانید ان را ابطال کنید؟اصلا فرضی یا ظرفی را که بتوان استحاله ی اجتماع نقیضین را در ان انکار کرد به من نشان دهید.

3- در مورد بحث ازلی و ابدی بودن و زمان.دقت کنید که اصلا این مساله با اجتماع نقیضین قابل مقایسه نیست.علت ان است که تصوری که منجر به تصدیق استحاله ی اجتماع نقیضین میشود تصور وجود است پس هر کجا که دار وجود است این تصدیق صادق است اما زمان وابسته به حرکت است پس هر کجا که حرکت هست زمان هم هست و اگر شرایطی وجود داشت که حرکت در ان نبود طبعا زمان هم قابل انکار است.پس متوجه شدید اجتماع نقیضین به این خاطر در ان جهان هم محال است چون ان جهان بی زمان وجود دارد و در دار وجود است اما حرکت در ان نیست پس بی زمان است.اری اگر استحاله ی اجتماع نقیضین هم وابسته به مثلا "ماده" بود یا "حرکت" و یا هر چیز دیگری ان وقت اگر ظرفی را میشد تصور کرد که ماده یا حرکت در ان نباشد انوقت محالیت اجتماع نقیضین هم سالبه به انتفاء موضوع میشد اما مساله این است که تصوری که منجر به تصدیق استحاله ی اجتماع نقیضین میشود تصور وجود است و هر کجا که دار وجود باشد این مساله جاری است.

4- دقیقا موافقم. مسائل قدیم را هم با مسائل جدید نمیتوان فهمید. برای فهم مقاهیم موجود در هر گفتمان ، پارادایم یا هر چیز دیگری که اسمش را دوست دارید بگذارید باید درک درستی از مفاهیم موجود در ان پارادایم داشته باشید.مثلا شما درک نمیکنید که باطل در فلسفه صدرا یعنی چه چون احتمالا اطلاع جامعی از نظام فکری صدرایی ندارید.در نظام صدرایی حق و باطل مفاهیم خاصی هستند فی الواقع رفتار ما جایگاه ما را مشخص میکند و مثلا کسی که ظلم میکند چون ظلم نقص است و این نقص متوجه وجود میشود پس این شخص ظالم نمیتواند در جایگاه انسان کامل قرار گیرد و این کاملا عقلی است و قابل بحث.لطفا روی لغات حساسیت نشان ندهید.ضمنا کلام برای من معنای منفی ندارد گرچه الان کلامی بحث نمیکنم.

5- در مورد دور هرمنوتیکی هایدگر نا اشنا نیستم و تاجایی که من میدانم این دوری منطقی نیست.مطلب جدید من به علاوه کامنت ها را بخوانید چنین مضمونی را تایید و تاکید کرده ام یک دور میتواند بگونه ای غیر دائر بوده که منجر به محذور محال نشود.و تا جایی که میدانم داد و ستد موجود در دور هرمنوتیکی هایدگر چنین بوده و غیر دائر است و انقدری که این مساله را از اقای ابریشمی هم پرسیدم صحیح متوجه شده ام.به هر جهت اگر هرکسی قائل به همان دور منطقی است و ان را محال نمیداند اساس فلسفه اش زیر سوال است چون دور منطقی منجر به تقدم شی بر خودش گشته و این منجر به تناقض است.تناقض هم محال است.

6- اینکه من با ذات گرایی چه کار ها میتوان انجام دهم زیاد مهم نیست جناب شعله سعدی باید به من با استدلال نشان دهید که چگونه میشود یک شی فاقد شئونش شود؟من میگویم الف شئونی دارد که غیر قابل انفکاک است این الف هر کجا باشد این شئون همراه اوست حال اسم این را ذات انگاری یا هر چیزی دیگری که میگذارید اگر میخواهید ردش کنید باید ان را منطقی رد کنید با اسم گذاشتن روی این حرف من که انتظار ندارید من از ان صرف نظر کنم؟مثلا انتظار ندارید که چون فرموده اید ذات انگاری است من حرف شما را بپذیرم؟
ضمنا ضرورت ذاتی در منطق جدید ، ذیل ضرورت منطقی در بسیاری از دستگاهای منطقی هنوز
استفاده میشود.لطف میفرمایید مشخص کنید که فرق ضرورت ذاتی و ضرورت ازلی چیست؟

و اما بحث را صورت بندی کنم بحث محوریمان این است که ایا استحاله ی اجتماع نقیضین مدخل تجربی دارد یا خیر بنده میگویم ندارد و شما میفرمایید دارد بنده از شما طلب کردم که مدخل تجربی ان را نشان دهید که تا کنون خبر نشده است و خودم هم چند دلیل اورده ام که مدخل تجربی ندارد و اما دلایل

برهان اول:تصدیق به اینکه استحاله ی اجتماع نقیضین محال است مستلزم تصور وجود است.یعنی من وجود را که تصور میکنم میفهمم که با لاوجود جمع نمیشود.یعنی وجود و لاوجود غیر قابل جمعند یا به عبارت دیگر
"وجود وجود است".حال نمیدانم این ذات انگاری است یا نه من فقط میفهمم که هر کجا وجود باشد با لاوجود جمع نمیشود و اسم این را میگذارم استحاله ی اجتماع نقیضین.و خلاصه انکه استحاله ی اجتماع نقیضین برگرفته از تصور وجود است و تصور وجود هم که یک امر غیر تجربی است پس تصدیقی که از ان برساخته میشود هم غیر تجربی است.

برهان دوم:انطباعات حسی چیزی جز همان انطباعات حسی نیستند و همگی پراکنده و جدا هستند اما معرفت ما به صورت گواهی واحد از یک شی و سپس حمل این گواه ها بر هم حاصل میشود پس باید اسلوب ها و قواعدی منطقی بر ذهن ما حاکم باشد و چون برای حاکم شدن یک ضابطه و هر منطقی اصل استحاله ی اجتماع نقیضین شرط است پس استحاله ی اجتماع نقیضین غیر تجربی است.اما پرسیده بودید
«این روشمندی یعنی منطقی بودن و اساس منطق همان استحاله ی اجتماع نقیضین است»
چون بدون استحاله ی اجتماع نقیضین هیچ رابطه و ضابطه ای امکان پذیر نیست و انتقال علم و تجزیه و تحلیل ان کلا نا ممکن است.تمامی محالاتی که اگر الان من متوسل به یکی از انها شوم شما مچ من را خواهید گرفت و اجازه ی اقامه ی برهان را به من نمیدهید ذهن من و شما بدون استحاله ی اجتماع نقیضین هیچ چیزی را بر هیچ چیزی نمیتواند حمل کند.

برهان سوم:این را جدید اقامه میکنم و علاقه دارم بیشتر سر ان بحث کنیم
اصل واقعیت که در ثبوت ان هیچ شکی نداریم هیچ گاه لاواقعیت نمیشود.یعنی مثلا وقتی سوفیست میگوید واقعیت از بین رفت یا واقعا چنین اعتقادی دارد یا به دروغ چنین گفته.اگر به دروغ گفته که اصل واقعیت همچنان باقی است و اگر واقعا چنین گفته باز اصل واقعیت اثبات میشود.چرا که واقعا واقعیت از بین رفته است و بطلان واقعیت یک امر واقعی است که خبر از اثبات اصل واقعیت دارد.و اگر در ظرفی یا فرضی بگوییم که واقعیت از بین رفته است چون خود ان ظرف و فرض باید واقعیت داشته باشد پس باز اصل واقعیت ثابت است و از بین نرفته.و علاوه بر اینکه خود این یک معرفت غیر تجربی است باید گفت از فروع متفرع بر اصل واقعیت استحاله ی اجتماع نقیضین است.چرا که "انکار استحاله ی اجتماع نقیضین" باید در ظرف واقع باشد یعنی ما در ظرف انکار "استحاله ی اجتماع نقیضین" از "واقعیت" انکار خبر میدهیم چون واقعیت با لاواقعیت جمع نمیشود پس کسی که منکر استحاله اجتماع نقیضین شود در واقع منکر اصل واقعیت شده است.به بیان بهتر چون استحاله ی اجتماع نقیضین از فروع اصل واقعیت است و تصدیق اصل واقعیت هم چنان که از برهان اقامه شده بر ان بر می اید تجربی نیست پس او هم تجربی نخواهد بود.

برهان چهارم:این هم نسبتا جدید است (البته کمی جدلی است جدل به معنای منطقی و الزام اور ان نه ان معنای منفی).چنان که فرمودید و بنده هم قبول دارم مفاهیم تجربی همه ابطال پذیرند اما استحاله ی اجتماع نقیضین ابطال پذیر نیست و حتی فرض ابطالش هم مبتنی بر خودش است.یعنی فرض انکه جایی ، مکانی ، ظرفی ، دنیای ، عالمی و...پیدا شود که اجتماع نقیضین در ان محال نباشد مبتنی بر این است که اجتماع نقیضین در ان محال باشد.چون وقتی من میگویم اجتماع نقیضین محال نیست یعنی انکه اجتماع نقیضین محال نیست و نمیشود که محال باشد.و این پذیرش همان استحاله ی اجتماع نقیضین است.به عبارت بهتر مثلا وقتی من میگویم فلان شی هم هست هم نیست در حال خبر دادن از ثبوت یک حالتی هستم و در عین خبر دادن از ثبوت این حالت اجتماع نقیضین را مال گرفته ام پس اصلا فرض انکه در جایی اجتماع نقیضین محالیت خود را از دست بدهد امکان ندارد و چنین چیزی محال است.

در پایان از شما میخواهم دو کار انجام دهید اول اگر مخالفید براهین بنده را رد کنید و در ثانی مدخل تجربی استحاله ی اجتماع نقیضین را به من نشان دهید.
به خاطر اطاله ی کلام واقعا متاسفم.

ابراهیم ابریشمی سه‌شنبه 2 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 01:44 ق.ظ http://avakh.blogsky.com

با درود!
من شما دو عزیز را می‌شناسم و در این مدت توانسته‌ام و دست کم با منابع و رویکردهای شما در فلسفه، آشنا شوم.
گمانم چندنکته‌ی حاشیه‌ای هست که اجازه نمی‌دهد تا افق دقیق گفت-و-گو گشوده شود، پس اجازه می‌خواهم برای هر دو عزیز، نکاتی را بگویم تا فرآیند تفکر، بهتر پیش رود.
1- نگاه جناب محی الدین به فلسفه و اصل علیت، البته نگاهی صدرایی است. من کاری به شخص صدرا و نیت‌های او ندارم. صدرا در مقام متفکر، یک وجود-اندیش متافیزیسین بود. وی عقلانیتی فلسفی-متافیزیکی داشت که در بطن آثارش قابل یافتن است. اینکه پس از او، شارحینش چه توانایی هایی داشتند و مثلا ملاهادی یا مرحوم مطهری، چه حد از کلامی‌گری و روی‌کرد غیر فلسفی را با اندیشه‌ی او درآمیختند، بحثی دیگر است. صدرا همچون متفکر، نه ایدئولوگ و نه مانفیست نویس و نه فقیه یا عارف؛ این است مساله ی اصلی. مساله ای که جای اندیشیدن دارد. هایدگر هم با تمام رویکرد متافیزیک‌زدایی اش، تمامی فیلسوفانی که متافیزیسن می‌نامید، از افلاطون تا هگل را چنان دقیق و جدی بازاندیشی و بازخوانی می‌کرد و از افق تفکر با آنها وارد گفت-و-گو می‌شد، که حتا یک نوکانتی یا یک هگلی چنین نمی‌کرد. به" کانت و مساله ی متافیزیک" بنگرید، تعداد ارجاعات به نقد عقل محض، حتا اشاراتش به نوع نگارش کانت، چنان دقیق است که کارهای کورنر یا اسکروتن و دیگران نیست.
اما موضوع آن است که هایدگر نه در مقام یک فیلولوژی(نسخه شناسی)، که در مقام یک متفکر وارد گفت-و-گو با کانت می‌شود و حتا از دل فلسفه ی اپیستمولوژیک کانت، یک انتولوژی دقیق را نشانه می‌رود.
ببینید! حتا به کانت که آشکارا در پی عقلانیت و اصالت معرفت شناسی بود، چنان پرداخته شده که بنیادی برای کار انتولوژیک فرآهم آید.
این خلا اصلی ماست؛ ما باید وارد افق تفکر صدرا شویم و یک گفت-و-گوی جدی را با او ترتیب دهیم. باید از فلسفه اش، آنی را برکشیم که نیاز وضع تفکر امروز ماست؛ حتا اگر این نیاز، ضد فلسفه ی صدرا باشد!
جناب شعله سعدی، بهتر است بگذاریم که صدرا، پدیدارشناسانه خود را به ما بنمایاند تا ما جان تفکر او را دریابیم. جدا از کارهای بی مایه که به نام او می‌شود. جناب محی الدین، نگاه فلسفی و متافیزیکی دقیقی به صدرا دارد و فرصت گفت-و-گوی فرآهم می‌آورد. جدا از حواشی بی‌مایه باید یک بار برای همیشه و به روشنی، نسبت خود را با تاریخ اندیشه‌ای که داشتیم روشن کنیم. بیایید فرصت را از دست ندهیم و یکسره به "خود شی" بازگردیم و به جای گفتن نقدهای صحیح هایدگر و دیگران بر متافیزیسین های غرب، با متافیزیسین خود، به جد رویارو شویم. نه اینکه تا به حال نشدیم، ولی انصاف باید داد که کمی جدی تر، چنان که هایدگر در آثارش بود.
2)اما نگاه آقای شعله سعدی نیز نگاهی پدیدارشناختی است، چیزی ورای یک آمپریسم خام! ایشان از تفکر جدید می‌گویند، تفکری که دیگر از تفکر قدیم است. این قدیم و جدید، به معنای تقدم و تاخر زمانی نیست، به معنای یک گسست فلسفی است. تفکر جدید، از هگل و تاریخ‌مندی آغازیدن می‌گیرد. تفکری که اندیشیدن به زمان را وارد پرسش فلسفی خود می‌کند. نه آن که یک انتخاب اختیاری و احساسی یا یک لزوم اجتماعی و غیر فلسفی و حتا غیر منطقی، باعث شد تا پرسش از زمان وارد فلسفه شود! موضوع آن است که در سیر تطور اندیشه ی وجودشناختی، آرام آرام، ابهامی جدی و اصلی پیرامون یک منطقه از وجود، پیش آمد: وجود زمان‌مند. حقیقت آن است که کل نظام های فلسفی و وجودشناسی ناتوان از تبیین مساله ی زمان بودند و معنای آن را نااندیشیده باقی می‌گذاشتند. از دیگر سو، این وجود زمانی خود نزدیک‌ترین مرتبه‌ی وجود به ما بود. پس این ابهام ذاتی نبود، مشکل از نوع تفکر متافیزیکی بود که آن را فراموش کرده بود. در زمان‌مندی، بحث معنا طرح می‌شود. این که معنا چیزها را در زمان، چگونه باید فهم کرد و اصلا معنای چیز به نحو اعم، یعنی همان وجود.
گسست اینجاست که ما در زیست هرروزینه معنای چیزها را نه به سبک حملی یا اپوفانتیک(چنان که در منطق)، بل با یک افق زمانی می‌فهمیم. پس باید برای روشن شدن معانی ناروشن نهفته در فلسفه به مساله ی زمان و معنای هستی اندیشید. این که معنای هستی را روشن و زمان‌مند طرح کنیم.
اینجاست که بحث فلسفه ی جدید فراپیش می‌آید. فلسفه‌ی متافیزیکی، با ترک گفتن افق زمان‌مند، معانی ناروشنی از حیث انتولوژیک طرح می‌کند. اما این «معانی ناروشن از حیث انتولوژیک»، یعنی من جدا از نگاه معرفتی و گزاره‌ای(در گزاره هایی چون: وجود مشکک است، حرکت در جوهر است، اصالت با وجود است)، در بودن و هستی خویش، معنای روشنی از آن ندارم.(معنای زمانی-زیستی وجود مشکک، حرکت جوهری، اصالت وجودی و ... چیست؟)
مثلا، پرسش از جوهر و عرض. گویند هر چیز جوهری دارد که دارای استقلال وجودی از اعراض اش است. بسیار خوب، هستی این جوهر چیست؟ من در چه وضع می‌توانم آن را بفهمم و تجربه کنم؟
جز این است که این تمایزی منطقی است که برخاسته از اصل هوهویت (این‌همانی)؟ این که بگوییم پرسش از جوهر، پرسشی منطقی یا پیشین است، و یا بدست آمده از قوای عقلی است و در تجربه نمی‌آید، خود ابهام جدی انتولوژیک است و نمی‌توان با چماغ استلزام منطق! آن را پاسخ گفت.
حال اینکه در فلسفه ی زمان‌مند، چه در آثار هگل و یا مثلا هایدگر، دقیقا افق وجودی و معنای روشن این مفاهیم پرورده شده. همچنین است بحثی چون ذات.
در این فلسفه های زمان مند که جملگی پدیدارشناختی اند(حتا کار هگل هم عنوان پدیدارشناسی داشت)، ذات در بودگی تعریف می‌شود. نه چیزی جدا و مفارق از اعراض و باز در همین فلسفه هاست که سخن از تقویم ذات می‌رود، حال چه در آگاهی و چه در ساحت وجودی. اما اینجا ذات، عین زمان‌مندی است و گوهری تجربی-تاریخی.
با این مختصر که از بحث فلسفه های زمان مند رفت، باید گفت که تاکید جناب شعله سعدی بر تجربه و زمان را باید چنین فهمید. ایشان سخنی پوزیتیویستی نمیگویند، مقصود ایشان ابهام از فهم انتولوژیک است.
اجتماع نقیضین محال است یعنی چه؟ مساله این است، مساله این نیست که وعا این قضیه کجاست! پدیدارشناسی، به ویژه ورژن هوسرلی، مدعی است که تمامی این اصول منطق، برگرفته از تجربه‌ی پدیداری(و به قول من زمان‌مند) است و این را هم نشان داده، در روال شهود آیدتیک.
فرآیند تفکر غیر پدیدارشناختی و متافیزیکی اما، هماره به دنبال نگاهی معرفتی است تا اصول شناختی و حملی بیابد تا ابتدا از آن ها به حقایق برسد.(مثلا بگوید الف ب است، ب ج است، پس الف، ج است) این عین نگاه نظری است، از همان جاست که میتوان گفت فلسفه های اصالت وجودی ما، در واقع اصالت معرفت شناختی اند، چه اینکه به جای بررسیدن محتوای تجربه ی وجودی و زمانی، از جای دیگری آغاز می‌کنند و برای همین دست خوش ابهامات انتولوژیک می‌شوند.
اما و هزار اما! فیلسوف متافیزیسن هم باز یک وجود اندیش است؛ او بخواهد و نخواهد اصولش را از تجارب وجودی برمی‌گیرد، این یعنی تمام سخنان بالا نفی فلسفه ی متافیزیکی نیست! برعکس! هنر ما در گشودن ساخت های وجودی نهفته در پس پشت آن هاست. تجربه ی وجودی نهفته در اصل اجتماع نقیضین، تجربه ی وجودی اصل خلاقیت ذهن، تجربه ی وجودی حرکت جوهری، همه و همه باید ساخت گشایی شوند تا معنا و فحوای روشن و ملموس آنها نیز روشن شود. این یعنی ساخت‌گشایی تاریخ انتولوژی سنت ما.
باید هر فلسفه و فیلسوفی از تخت تعالی و عرش و لازمان و لامکان، در زمان احضار شود تا داشته اش برای ما روشن شود.
اگر صدرا خواسته قرآن و برهان و عرفان را آشتی دهد، چه اهمیتی دارد؟ اگر کانت خواسته تا امر ماتقدم را اثبات کند، چه اهمیتی دارد؟ اگر دکارت خواسته با ابتدا از اصول معرفت، وجود را کنار زند، چه سود؟
مهم آن است که بفهمیم تجربه ی تفکر آنان که دست بر قضا در زمان و مکان و نه لازمان بوده، چگونه بوده و چرا به اینجا رسیده ایم.
پرسش این است: عقلانیت صدرایی یعنی چه؟
حال هر کس، چه با نفی مطلق صدرا و چه با نشاندن صدرا بر تختی متعالی، بخواهد این پرسش را بپوشاند کاری ناروا کرده. صدرا تجربه ی مطلق و فراتر از زمان نداشته، کارهایش هم رنگ و بویی فلسفی و به دور از ابهام منطقی دارد(در حد زمانه ی خویش)، پس اولا عقلانیت اش مطلق نیست (چون در تجربه ی زمانی اش بوده) و ثانیا کارش هم عقلانی است، چون پدیدارگاه عقل و لوگوس، در زمان و تاریخ است.
این یعنی باید جدا از دوگانه ی نفی (که اراده ی معطوف به نفهمیدن صدراست) و اطلاق مطلق (که اراده ی معطوف به نفهمیدن جز-صدراست) به قضیه نگریست...
امیدوارم کلام طولانی ام خسته تان نکرده باشد.
همچنان چشم دار یک گفت و گوی جدی فلسفی از شما عزیزان هستم...

محی الدین سه‌شنبه 2 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 11:51 ق.ظ

سلام جناب ابریشمی
ممنون از پیشنهادتان چند نکته ای عرض کنم
1-ابتدا بنده هم قصد داشتم بحث را به همین شیوه پیگیری کنم لکن جناب شعله سعدی مطالبی را مطرح کردند که بنده را یاد تحلیلی های دو اتشه انداخت اگرچه که گفتند معرفت شخصی را غیر تجربی هم میدانند اما به هر جهت در اصل موضوع و با طرح این نکته که درست سخن گفتن سخنی است که مدخل تجربی داشته باشد و تجربه را هم به سان امپریست های قبل از کانت تعریف کردند دیگر شکی برای من نماند که منظور ایشان از تجربه در دست بودن و زمان مند بودن نیست.مسلما تجربه زیستی – زمانی که شما میفرمایید معنایی غیر از تجربه به معنای حواس 5 گانه دارد.نمیفرمایید که مثلا مفهوم دازاین و هستی متوسط و عالیه اش مفاهیم هستند که با حواس ظاهری پنج گانه به دست امده باشند؟اینکه بنده صریحا از اقای شعله سعدی پرسیدم منظورشان از تجربه چیست به همین خاطر بود اما ایشان فکر کردند بنده میخواهم سخنی از شهود و کشف به میان اورم و تاکید کردند که منظورشان از تجربه کشف و شهود نیست بلکه همان حواس ظاهری است.خب طبعا من اگر بخواهم بحث را با ایشان ادامه دهم اول باید به یک ابزار مشترک معرفتی برسیم سپس کار را ادامه دهیم.

2-شما به ورود در بحث دقت نداشتید سخن ما از اینجا اغاز شد که بنده گفتم علیت امری فرازمان و فرا مکان است این به این معنا نیست که معنای "زمان" و "مکان" در فلسفه ی صدرا طرح نشده.بالعکس هیچ کدام از فلاسفه پیش از صدرا چه در غرب عالم و چه در شرق ان چنان که او به مساله ی زمان پرداخته نپرداخته اند.صدرا یک فیلوسف کاملا زمینی است شما چطور نوع اوری های او را در مساله ی زمان نادید میگیرید.صدرا حتی زمان را از دامنه ی مادیات هم فراتر برده دامن مجردات را هم بدان الوده میکند.صدرا زمان و وجود و حرکت را سه شی مساوق میگیرد و مفصلا در باب وجود زمانمند سخن میگوید. صدرا در بحث حرکت جوهری اگر سکون را نسبی میداند فقط به خاطر زمان است.تغیری که تا پیش از ماهوی محسوب گشته به سبب عروض بر مقولات همچون معقول ثانویه به وجود راه میابد حرکت قطعیه که امری ذهنی بود کامل عینی شده و در نهایت زمان نحوه ای وجودی حقیقی میابد و صدها مساله ی دیگر که قابل طرح است به شرط انکه صدرا هذیان گوی و عارف مرید و مراد تفسیر نشود.

3-کجای مباحث تشکیک و حرکت و جوهری و اصالت وجود ناروشن است؟این ناروشنی را به من نشان دهید.به نظر من این مفاهیم از فرط روشنی نیازی به برهان ندارند و با اندک اشاره ای برای یک عقل سلیم رخ می نمایند.ابهام موجودشان را از من طلب کنید.
در مورد جوهر و عرض سوالی طرح کرده اید که به گمانم به خاطر ترجمه بد نهایه یا بدایه به وجود امده 
جوهر دارای استقلال وجود از عرض نیست جوهر و عرض به وجود واحد مشترکند جوهر و عرض هر دو ماهیت هستند که به وجود واحد موجود میشوند. لیکن یکی به محل نیاز دارد و یکی بی نیاز از محل است.مثلا در کاغذ سفید: سفیدی عرض است و خود کاغذ جوهر. و این دو در ذهن تفکیک به دو موجود میشوند و در عالم واقع ما یک شی داریم به نام کاغذ سفید که به وجود واحد موجودند.و حواس ما هم کاغذ سفید را در میابد نه انکه کاغذ را جدا و سفیدی را جدا.و البته نیک میدانیم که کاغذ ربطی به سفیدی و سفیدی ربطی به کاغذ ندارد و این دو به حمل شایع بر هم حمل میشوند که شرط اتحاد در وجود و تغایر در مفهوم است.مفهوم سفیدی یک چیز است و مفهوم کاغذ چیز دیگر.این مساله چه نقطه ی ابهامی دارد؟و کجایش برایتان نارسا است به نظر من که در اوج روشنی است.

به هر جهت به خاطر توضیحاتتان ممنون اگر اقای شعله سعدی عین شما می اندیشند و معرفت قابل انتقال را منحصر در تجربه نمیدانند کار ما ساده است و میتوان بحث را به راحتی ادامه داد اما اگر ایشان همچنان تاکید دارند که معرفت قابل انتقال تجربی است و تجربه هم مختص در حواس ظاهری است پاسخ همانهایی است که از این پیش گذشت.فارق از انکه این سخنان را پزیتویست ها گفته باشند یا هایدگر.
اخر دازاین رنگ دارد؟ یا بو و مزه و زبری و سختی و شکل و اندازه ؟
مفهوم هستی را در فلسفه هایدگر با تجربه نشان میدهند؟اصلا امکان دارد تجربه هستی را در یابد؟اصلا امکان دارد تجربه ای که جزئی و متشخص و موردی است میتواند مفهومی را در یابد که قابل صدق بر تمام موجودات عالم بوده حتی به معدومات هم راه پیدا میکند و مفاهیم چون مربع مستدیر را برای ما روشن میکند که حکم به معدوم بودنشان بدهیم؟

ابراهیم ابریشمی سه‌شنبه 2 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 09:10 ب.ظ http://avakh.blogsky.com

درود دوباره.
جناب محی الدین، سپاس از این که پرسش‌هایی را طرح کردید تا بتوانم مقصودم را روشن‌تر کنم. پیش از این که به سراغ بحث فلسفی بروم، باید بگویم همه‌ی تحلیلاتم از نظرات آقای شعله سعدی، بر دو محور بود. نخست محور تجربه و دیگری، محور زمان. این که ایشان هم به این هر دو اشارت و تاکید داشتند. این دو واژه، با نگاه آمپریسم غیر پوزیتویستی هم‌بسته می‌شوند. یعنی لفظ تجربه، بنیادش در زمان است و نه صرف حواس پنج گانه. تحلیل دلوز از هیوم، در همین پست هم، نشانگر از این نگاه است و نه دید رایج پوزیتیویستی.
اما این که نظرات جناب شعله سعدی دقیقا تا چه حد همراه با موضع من است، چیزی است که باید خودشان بگویند.
اما برسیم به وجود و زمان!
1- در ابتدا بیایید تکلیف‌مان را با لفظ تجربه، روشن کنیم. وقتی می‌گوییم چیزی را تجربه می‌کنیم، در چه وضعی هستیم؟ پاسخی که برخی می‌گویند چنین است: ما در حال دریافت ادراکات جداگانه ی حسی هستیم. در اینجا تجربه ی یک شی، می‌شود وحدت بخشیدن به مجموعه ادراکات حسی و تئوری معروف باند بوجود می‌آید. تئوری باند عبارت است از، کشیدن یک طناب فرضی، به دور کثراتی از ادراکات حسی و اطلاق نام یک چیز بر آن. در اینجا شی بودن شی، تحویل به "وحدت فرضی بر کثرتی از ادراکات" می‌شود.
اما و هزار اما! موضوع این است که ما همیشه مفهوم ادراکات را از چیز، انتزاع می‌کنیم و نه برعکس! من کتاب را می‌بینم، سپس در ذهنم رنگ یا شکل کتاب را از آن جدا می‌کنم. پس تجربه تحویل به حواس نمی‌شود، حواس تحویل به تجربه می‌شوند.
اما خود تجربه ظرفی است که یک شی در آن رخ می‌نماید، پس تجربه مساوق حضور وجود است. وجود یافتن در حضورِ وجودِ من است که تجربه‌ی مرا می‌سازد و آنچه دریافت حسی نامیدیم، چیزی جز «انتزاع از همین حضور وجود» نیست.
امر حاضر در کلیت‌اش، می‌شود: اکنون. اکنون است که عین حضور و ظهور است برای من. و از همین جاست که زمان با تجربه ی وجود پیوند می‌یابد. تجربه داشتن در ذاتش می‌شود زمان‌مندی به این معنا.
2- من البته نگفتم که چون علیت را صدرا فرازمانی کرده، فلسفه اش بی نسبت با زمان و مکان است. فلسفه ی صدرا، تامل نظری است، پیرامون وجود. چه بخواهد و چه نخواهد درگیر با مکان و زمان می‌شود. موضوع این است که «رویکردِ» (به این کلمه دقت شود) صدرا نظری است و همین جاست که ابهام انتولوژیک در فلسفه اش پیش می‌آید. بگذارید کمی پیرامون رویکرد نظری و ابهام انتولوژیک توضیح دهم.
رویکرد نظری، رویکردی است که در پی بنیان نهادن اصول علم و معرفت است، در قالب گزاره‌های حملی. در رویکرد نظری، اصولی داریم که صورت اندیشه یا منطق هستند، چیزی جدا از ماده ی آن.
من می‌گویم که الف داریم و نقیض الف. جدا از آن که الف در حضور و تجربه‌اش نزد من، چه باشد و یا چگونه باشد، نمی‌توان گفت که الف و نقیض‌اش همزمان درست اند.
به جای الف بگذارید: وجود و به جای نقیضش عدم. حال نتیجه می‌شود که وجود و عدم باهم جمع ناپذیرند.
به نظر می‌رسد که به یک معرفت عقلانی و موجه رسیدیم. و باز به نظر می‌رسد برای هر معرفت دیگری باید این را اعمال کنیم. اما پرسش اینجاست: معنای حضوری وجود و عدم چیست؟
آیا وجود انتزاع یک جنس است از هر موجود؟ خوشبختانه فلسفه های وجودی، چه توماسی و چه صدرایی تا این حد هوشمند هستند که چینین چیزی نگویند!
اما مشکل بیشتر می‌شود: اگر وجود حتا یک جنس و انتزاع نیست، پس چیست؟ تکرار صرف این که مقابل عدم است، چیزی را روشن می‌کند؟ برای یک فلسفه‌ با رویکرد معرفتی، البته چنین است، اما برای یک فلسفه ی وجودی خیر! چه اینکه من همیشه در حال تجربه‌ی اکنون و حضور و در نتیجه وجود هستیم و نمی‌توانیم آن را تا به این پایه گنگ بگیریم!
من هیچ‌گاه اصولی چون: وجود، وجود است، اجتماع نقیضین محال است، من هستم و ... را پشت سر هم ردیف نمی‌کنم تا به درکی از وجود برسم، برعکس من در یک رویکرد عملی (نه به معنای پراگماتیستی، بل به معنای حضوری-تجربی) هماره با درکی از وجود در هستی‌ در حال زیستن و اگزییدن(اگزیستانس کردن)ام.
پس اگر من درکی از وجود دارم، گفتن این که: در باب وجود، تنها باید گفت:"وجود وجود است و عدم نیست"، هیچ مدخلی ندارد.
نه آنکه وجود عدم باشد یا این گزاره بر خطا! موضوع این است که درک من از وجود، به تمامه در زمان و بودنم جاری است؛ اما هنوز صورت حملی و اپوفانتیک نگرفته و به سادگی نمی‌گیرد. باید با زبانی خاص این درک پیشا-حملی و عملی را بیرون کشید. مثال ساده و دم دستی‌اش، نوازنده‌ایست که اصول نواختن یک ساز را هیچ‌گاه به زبان حملی نمی‌تواند بازگرداند.
آیا ما می‌خواهیم زبان برسازیم که در آن حمل محمول بر موضوع نباشد!؟ خیر! می‌خواهیم مفاهیمی بسازیم که زمان‌مند و ناتمام باشند. به قول دکتر رشیدیان: با یک «جعبه لِگو» رویاروییم که قطعات مختلف آن، به مناسبت‌های گوناگون در اشکال متنوع به هم می‌پیوندند تا مضامین و تعابیر تازه بیافرینند و «باز از هم جدا می‌شوند» تا در اشکالی جدید، باز به هم بپیوندند!
این را یک تشبیه شاعرانه نگیرید، این یک قیاس روشن از روال وجودی و معرفتی است. ما در رویکرد معرفتی، هر بار قطعات را به هم می‌چسبانیم تا بر روی هم یک بنای متکامل بسازیم که وصف حقیقت و وجود باشد، اما در رویکرد وجودی، مدام مفاهیم و واژگان را در «کولاژهایی» ناتمام باز می‌کنیم و به هم می‌بندیم.
دلیلش هم ساده است، این که تجربه ی زمانی و وجودی خویش را وارد روح زبانی بکنیم. در همان مثال نوازنده می‌توان گفت که اگرچه نوازنده نمی‌تواند با زبان حملی، حقیقت نواختن را منتقل کند، اما با رویکردی زمانی و با همین زبان حملی، توان آموزاندن آن را به دیگران دارد.
رویکرد معرفتی، مطلوبش رسیدن به نگاهی فرازمانی به حقیقت است. این که به گزاره‌ی مطلق برسم تا حقیقت را تعبیر کنم، اما در رویکرد وجودی و انتولوژیک، بر آنیم تا تجربه‌ی زمانی و ناتمام را به زبان آوریم.
زیبایی کار اینجاست که با همین رویکرد وجودی، رویکرد نظری و معرفتی تبیین می‌شوند و من می‌توانم نشان دهم چگونه از تجربه (به معنایی که در بند پیشین رفت) به اصول نظری و به ویژه منطقی می‌توانم برسم.
برای بار آخر، باز تاکید می‌کنم که فلسفه ی متافیزیکی و رویکرد نظری، نمی‌شود که از زمان و تجربه به دور باشند، پس لاجرم حظی از یک رویکردی وجودی هستند، اما ادعای تمامیت و رسیدن به مراتب بالای حقیقت در آن، و میل به فراروی از اتفاق ناتمام زمانی، در صورت‌بندی آن چیزی غیر وجودی است.
3- اما برسیم به نظریه‌های زمان در صدرا؛ تعریف زمان در حرکت، به گمانم بزرگترین گسل متافیزیک و نظری است. این که صدرا این تعریف را بناگرفته یا نه را کار ندارم؛ من با شما مواجهم. دوست دارم نگاه و رویکرد خود را پیرامون زمان به روشنی بنا کنید و نسبت خود را با نظریه ی زمان همچون حرکت، روشن سازید. به گمانم تا موضوع روشن نباشد، گفتن این که صدها مساله در فلان فلسفه پیرامون زمان طرح‌شدنی است، هیچ کمکی به روشن سازی وجودی زمان و وجود زمان مند نکند.
4- در باب این که گفتم مفهوم جوهر و عرض، ابهام ذاتی دارد، مقصودم از ابهام، ابهام انتولوژیک است که بالاتر، مفصل پیرامونش گفتم. موضوع ساده است. آنچه که جوهر می‌نامیم و استقلال از عرض دارد و به تعبیر شما، بی‌نیاز از محل است، چگونه نزد من حاضر و تجربه می‌شود؟
اگر شما این فرض استقلال وجودی را می‌پذیرید(که در فلسفه های غیر صدرایی چنین است)، جوهر چیزی هماره دور از تجربه و حضور می‌ماند. اما اگر جوهر با اعراض‌اش نزد من حاضر می‌شود، البته این افق انتولوژیک روشنی دارد. اما این مایه‌ی تعطیل مقوله ی جوهر و عرض است که در فلسفه ی مشایی و ماهیتی، پرسشناک می‌شود، ولی با فلسفه ی صدرایی "کمابیش" سازگار است. (کمابیش می‌گویم، چون شما همچنان که می‌دانید، صدرا با حمل شایع صناعی در مقابل حمل اولی ذاتی، هنوز جا را برای جوهری چون کاغذ جدا از اعراضی چون سفیدی و ... باز می‌کند و هنوز با جوهر و عرض سرناسازگاری کامل ندارد)
گمانم دیگر سرتان به درد آمد! می‌توانید هر کدام از بحث های چهارگانه را باز کنید و آن را پی بگیریم، اگر چه ارتباط هایی به هم دارند، اما برای دوری از طولانی شدن و داشتن دقت بالا، تحلیل جداگانه بهتر است.
البته بدک نیست نظر کلی تان را پیرامون آن‌ها بگویید، سپس به یکی به طور خاص بپردازید..

محی الدین چهارشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 02:19 ق.ظ

سلام خسته نباشید
به توصیه شما عمل میکنم ابتدا نظر کلی را میگویم سپس یکی از موارد 4 گانه را بسط میدهم تا بر سر ان به تفاهم برسیم.اما نظر کلی
1- حقیقتش درست متوجه معنای برخی از عبارت های شما نمیشوم به هر جهت تا اینجای کار را متوجه شدم که تئوری باند را توضیح میدهید اما در ادامه اصلا متوجه معنای تجربه نمیشوم.و سوال دارم:
الف:مثلا در همین مثال کتاب ایا ادراک ان کتاب تجربه است و یا جدا سازی رنگ و شکل ان؟
ضمنا مثالتان صرف تجزیه اجزایی است که حس بینایی یک جا دریافت کرده نه نظریه باند.نظریه باند را باید چنین طرح کنید.مثلا یک گل یاس بویی دارد و یک شکلی آیا این گل اول با و بو شکلش در ذهن من حاضر است سپس ان را تجزیه میکنم یا به عکس اول بو و شکل را میبینم و بعد ان را تحت گل یاس طبقه بندی میکنم؟منطقی به نظر نمیرسد مورد اول باشد مگر شما دلیل طرح کنید.راستش چون هنوز متوجه منظورتان نشدم نظری ندارم.
ب:یعنی چی "تجربه ظرفی است که یک شی در ان رخ می نماید پس مساوق حضور وجود است؟"این سوال را تحویل به دو سوال دیگر میکنم
1- ظرف بودن تجربه به چه معنا است و رخ نمودن شی در ان چه معنایی دارد؟
2- حضور وجود؟؟؟منظورتان چیست؟
3-چگونه تجربه مساوقت حضور وجود را دارد؟دقت کنید ادعای مساوقت ادعای کوچکی نیست این معنای ورای مساوی است و اعم از ان.
ج: "وجود یافتن در حضورِ وجودِ من است که تجربه‌ی مرا می‌سازد و آنچه دریافت حسی نامید" یعنی چی؟اگر بخواهم تحویل کنم به سوال های ریزتر
1-وجود یافتن در حضور وجود من دقیقا چه معنای محصلی دارد؟
2- ربط تجربه با ان چیست و چگونه اثبات میشود؟
3- این دریافت حسی همان چیزهایی است که تحویل به تجربه میشدند؟
تا کنون از شما سخنانی تا این پایه از ابهام و گنگی نشنیده بودم.شاید من بیش از حد کودن شده ام ولی هر چه قدر فکر کردم معنای در خور توجهی پیدا نکردم.حس میکنم موضوع را هم کمی پچیده شد.شما جواب یک سوال ساده مرا بدهید.
سوال:ایا تمام معارف قابل اعتنای بشری که میشود انها را به زبان اورد باید مختصاتی از حواس پنج گانه در انها یافت شود یافت شود یا خیر؟
نظر من این است:حس و معرفتی که از حواس حاصل میشود بسیار اهمیت دارد و اساسا علم حصولی ارتسامی بدون حواس اغاز نمیشود یعنی اغاز معرفت با حس و تجربه است اما معرفت بشر مختص و منحصر در ان نیست و مثلا گزاره ها و معارفی یافت میشوند که هیچ مختصاتی از حواس بشری در انها یافت نمیشود.و این مفهوم هم در تصورات است و هم در تصدیقات.

2-شما فرمودید:" حقیقت آن است که کل نظام های فلسفی و وجودشناسی ناتوان از تبیین مساله ی زمان بودند و معنای آن را نااندیشیده باقی می‌گذاشتند." بنده عرض کردم چنین نیست و صدرامباحث مفصلی پیرامون زمان دارد والبته جایی هم نگفتم که این مساله باعث میشود مسائل روشن شود که شما فرموده بودید
" گفتن این که صدها مساله در فلان فلسفه پیرامون زمان طرح‌شدنی است، هیچ کمکی به روشن سازی وجودی زمان و وجود زمان مند نکند."
شما فرمودید مساله زمان رها شده است بنده عرض کردم خیر رها نشده و اتفاقا نظر پیرامون ان زیاد است.باز هم متوجه بسیاری از حرفهای شما نشدم بگذارید یک کار بکنیم من سعی میکنم انچه که حس یکنم در این مورد به درد بحث میخورد را اینجا طرح میکنم (پس طبعا مورد انتخابی شد مورد دوم:) ) و شما ان را تطبیق دهید و نقاط افتراق را واضح برایم توضیح دهید کاری که الان انجام میدهم همدلی است و مطالبی هم که مینویسم با نظم و چینش خاصی انتخاب کرده ام تا مضمون سخنان شما نزدیک باشد بدانید به هیچ وجه در پی جدل با شما نیستم پس با گاردی باز دقیق به سخنانم دقت کنید و با حوصله انها را مطالعه کنید فکر میکنم یک خلط مبحث کوچک پیش امده که اگر باز شو موضوع حل خواهد شد.
ببینید از نظر من ما دو جور علم داریم علم حصولی و علم حضوری.و البته علم حضوری هم اقسامی دارد که فعلا مد نظر نیست.
علم حصولی دو گونه است تصور و تصدیق.تصور که مشخصا صورت شی است که در ذهن شکل بسته مثلا تصویر یک گل.اما تصدیق همواره به شکل گزاره ای و حملی قابل بیان است یعنی همان تصور وقتی بخواهد به ساحت زبان وارد شود شکل گزاره به خود میگیرد مثل گل قرمز است.به عبارتی علم حصولی در حالت غیر گزاره ای اصلا قابل انتقال نیست.
اما علم حضوری یعنی عین شی نزد من حاضر باشد طبعا اینجا دیگر خبر از تصور یا تصدیق نیست بلکه صحبت از عین یک شی است.به تعبیری من چنان که واقعیت خود را میابم واقعیت شی را نیز بیابم.

حال چند نکته مطرح است چون وجود عین تحقق و خارجیت است به علم حصولی ادراک نمیشود و مفهومی هم که از ان در ذهن وجود دارد هیچ گاه شبیه مفهومی که از ماهیت در ذهن ما هست نیست (برای چندمین بار توصیه میکنم کتاب هستی از منظر فلسفه و عرفان نوشته اقای اشتیانی را مطالعه کنید.).
اصلا بگذارید زیاد توضیح دهم حال که تا اینجا امدم حیف است که بگذریم.

تقسیم شی به ماهیت و وجود که مد نظرتان هست و نیازی به تکرار و توضیح ان نیست خوب ماهیت دو مقام تقرر دارد یکی تقرر خارجی است و یکی تقرر ماهوی و مفهومی.یعنی ماهیت یا به وجود خارجی موجود است یا به وجود ذهنی.اما وجود یک نوع تقرر بیشتر ندارد چون وجود عین تحصل و خارجیت است در نتیجه اینگونه نیست که مانند ماهیت باز به وجود ذهنی یا خارجی موجود شود چون وجودی زائد بر خود ندارد که چنین شود و لذا وجود فقط یک نحوه تقرر دارد که عین خارجیت و منشا اثری است و از همین باب هیچ گاه مورد ادراک علم حصولی قرار نمیگیرد.انچه مورد ادراک علم حصولی قرار میگیرد ماهیت شی است که یک بار به وجود ذهنی موجود میشود یک بار به وجود خارجی.لذا این ماهیت است که مورد ادراک علم حصولی اعم از تصور یا تصدیق قرار میگیرد اما برای وجود داستان طور دیگری است.وجود چون یک نحوه تقرر دارد قابل انتقال به ذهن نیست.پس همواره از دسترس علم حصولی و گزند تصور و تصدیق مصون است.پس حقیقیت وجود مشخصا به علم حصولی قابل ادراک نیست.
اما مفهوم عام و بدیهی وجود به هیچ وجه ماهیت برای وجود نمی باشد (و اثبات این موضوع اعم از انکه وجود جنس نیست ، فصل نیست ، نوع نیست ، مقوله نیست و...در جای خود امده است) اینکه این مفهوم چیست و چه طور در ذهن حاصل میشود ایا انطور که مشاء گفته اند معقول ثانویه است و....در جای خود مبسوط مورد بحث قرار گرفته (من جمله همان کتاب هستی از منظر فلسفه و عرفان) و فعلا از محل این بحث خارج است چیزی که میخواهم بگویم این است که گمان میکنم شما دچار خلطی بین این دو مقام شدید
تبت فلسفه صدرا اگر بخواهد بگوید حقیقت وجود همان مفهوم عام و بدیهی است که در نفس مرتسم میشود.اری حقیقت وجود صرفا به علم حضوری قابل ادراک است و علم حصولی هرچقدر دست به سمت وجود دراز کند جز مفهومی عام و بدیهی که مقابل عدم است و معنای تحقق از ان برداشت میشود چیزی به دست نمی اورد.اما مساله این است که شما هر گاه بخواهید این علم حضوری را انتقال دهید مجبورید در قالب همان گزاره ها و با مفهوم عام بدیهی وجود سرو کله بزنید.مگر انکه شما کاری انجام دهید و ان کاری است که صدرا بسیار انجام میدهد و برهان صدیقین او نیز کاری جز این نیست و ان یک تلنگر و اشاره است.
صدرا میگوید حقیقت وجود نزد هرکس حاضر است ان را نمیشود توضیح داد یا به علم حصولی اثبات کرد اما میشود به ان اشاره کرد میتوان با تلنگری الزام اور فرد را به سمت ان حقیقتی که از شدت وضوحش در خفا رفته هدایت کرد.این کاری است که صدرا میکند بگذارید کمی موضوع را باز کنم.
صدرا علم حضوری را به پنج قسم تقسیم میکند
1-علم مجرد به ذات خود
2-علم نفس به شئون خود
3-علم علت به معلول
4-علم معلول به علت
5-علم معالیل هم مرتبه به یکدیگر
و با اندک دقتی قسم 2 را میتوان زیر مجموعه همان قسم سوم در نظر گرفت.
قسم اول که روشن است علم من به ذات خودم و قسم دوم هم علم من به اثار نفسم است مثل علم من به صورت های ذهنی که در نفسم مرتسم شده اند وقسم سوم علم علت است به معلول
چون معلول در کار صدرا در واقع چیزی نیست جز شئنی از شئون علت و نه وجودی مستقل از علت بلکه عین ربط و اصلا حقیقتش را ربط به علت فرا گرفته است لذا علت بنا به اضافه ی اشراقیه (که در واقع یک اضافه نیست چون در اضافه دو طرف مستق موجودند اما در اضافه اشراقیه معلول شئنی از شئون علت است مثل من و سایه ام یا افتاب و پرتوهای نورانیش) و احاطه قیومیه بر معلول خویش علم حضوری دارد برای روشن شدن موضوع مثالی میزنم شما به سبب علم حضور به ذات و نفس خودتان به اثار و شئونات ان هم علم حضوری دارید مثل درد ، یا صورت های ذهنیه و....اینها همه از شئون و صدورات نفس شما هستند. نه عین نفس شما و نه جدا از ان و شما به انها علم حضوری دارید چنین است معنای اضافه ی اشراقیه و برای همین است که گفتم 2 را در ذیل 3 میشود جای داد و علم علت به معلول چنین علمی است.اما یک نحو علم حضوری هم علم معلول به علت است که مراد ما بیشتر این موضوع بود.شما حقیقت هستی خود را حضورا درک میکنید شکی در این نیست و این درک همواره اتفاق می افتد بی انکه لحظه ای متوقف شود (دقت کنید از اینجا میخواهم به شما نزدیک شوم) این درک از وجود و هستی خودتان هیچ گاه از گزاره هایی "ی چون: وجود، وجود است، اجتماع نقیضین محال است، من هستم و ..." به دست نمی اید بلکه " در یک رویکرد عملی (نه به معنای پراگماتیستی، بل به معنای حضوری-تجربی) هماره " درکی از وجود خویش دارید.اما وجود شما چیست؟شئنی از شئون یک وجود مطلق. فی الواقع حقیقت وجود شما چنانکه گفتم عین الربط است پس در هر بار که شما وجود خود را به علم حضوری ادراک میکنید در حال ادراک ان وجود مستقلید چون وجود شما عین الربط به ان است.و البته ادراک ان وجود مستقل به اندازه وجود شماست چون از دریچه وجود شماست.یعنی شما به واسطه وجود خودتان او را ادراک میکنید و چون ادراک خودتان دائم است و علم حضوری یک ان غفلت بردار نیست علم شما هم به او یک ان قطع نمیشود.شما دائما وجود محض را از دریچه وجود خودتان ادراک میکنید و به وسعت وجودی خودتان شهود میکنید اری این علمی حضوری است و چون نه در ان تصوری هست و نه تصدیقی پس خبری هم از گزاره و حمل و اجتماع نقیضین و....هم نیست.
فی الواقع معلول چون شئنی از شئون علت است و نه وجودی مستقل از او بلکه عین الربط به علت است و اصلا وجودش و حقیقتش ربط است پس هربار که دست به کار شهود خود میشود علت را میابد و تا علت را نیافته باشد اصلا خود را نخواهد یافت.معلول همواره وجود علت را درک میکند سپس خویش را. چون این وجود علت است که به قدر هستی معلول مقید شده است پس اول معلول باید ان هستی مطلق را درک کند سپس هستی خویش را بازیابد.هم اکنون ادمی را در ذهن خود تصور کنید که در حال فکر کردن است حال فرض کنیم که این انسان میتوانست ادراک کند او در ادراک وجود خویش اول وجود شما را ادراک میکرد چون او شئنی از شئون نفس شماست سپس وجود خویش را.وجود این انسان فرضی تابع و شئنی از نفس شماست پس اگر او قدرت ادراک میداشت در ادراک خویش هماره اول وجود شما را ادراک میکرد سپس وجود خویش را اما به قدر هستی خودش.و علم معلول به علت اینچنین است.اری ما هستی مطلق را ادراک میکنیم اما از دریچه وجود خویش .
این تمام انچیزی است که صدرا میگوید اکنون همینجا توقف میکنم تا ببینم چقدر از این مسیر را با من طی کرده اید و با ان موافقید سپس وارد ان بحث زمان و....میشوم و ان بحث هایی که شما در ادامه مطرح کرده اید و دم به دم به هرمنوتیک نزدیک میشود خواهم شد.اکنون فقط بگویید که چقدر از انچه گفتم را متوجه شدید با چقدرش موافقید و ایا بالاخره متوجه شدید که حرف صدرا در باب حقیقت وجود(و نه مفهوم عام و بدیهی ان) به ان معنایی که میفرمایید اصالت معرفت شناسانه و گزاره ای نیست؟
در نهایت سه کتاب معرفی میکنم
1- وجود رابط و مستقل در فلسه اسلامی (دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی)
2- هستی از منظر فلسفه و عرفان (مرحوم سید جلال الدین اشتیانی)
3- علم حضوری سنگ بنای معرفت بشری وپایه ای برای یک معرفت شناسی و مابع الطبیعه ی متعالی (محمد فنایی اشکوری)
خب قصد داشتم 3 و 4 را هم بنویسم اما هم خسته ام و هم خیلی طولانی شد فعلا دوست دارم بر سر همین 2 ادامه دهیم در ادامه به ان بحث زمان و ...هم خواهیم رسید.
بحث شیرینی است.

ابراهیم ابریشمی پنج‌شنبه 4 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 02:10 ق.ظ http://avakh.blogsky.com

جناب محی الدین!
تفاوت این نوشتارم با سخنان قبلی، نه از سر گنگ نویسی است و نه کودن شدن کسی! موضوع دو زبان فلسفی دیگرگون است. شاید کمتر با سبک پدیدارشناسی سر-و-کله زده باشید و از همین رو، برخی از کلیدواژه‌ها فلسفی اش را نشناسید. موضوع تاریخ فلسفه و منحی اندیشه‌ی فیلسوفان نیست، موضوع روش و رویکردی است که باید در آن گام گذاشت تا به چم-و-خم اش دست یازید. با تمام این، اگر اراده‌ی فهمیدن داشته باشید(که گویا چنین است) و آموخته‌ها و ایده‌های پیش‌داشته ی خویش را در پرانتز بگذارید و با نگاهی درون‌متنی به آن بنگرید، می‌توان موضوع را پیش برُد.
اما اگر اجازه دهید، کوتاه و سریع وارد متن شویم:
1)الف: در همان متن نیز آورده بودم که: "..موضوع این است که ما همیشه مفهوم ادراکات را از چیز، انتزاع می‌کنیم و نه برعکس! .....
اما خود تجربه ظرفی است که یک شی در آن رخ می‌نماید.... آنچه دریافت حسی نامیدیم، چیزی جز «انتزاع از همین حضور وجود»{=تجربه} نیست."
گمانم روشن باشد که من جداسازی ادراکات را تجربه نمی‌دانم و بلکه آن را کاری می‌دانم که بر تجربه اعمال می‌شود.
در باب مثال هم مته به خشخاش می‌گذارید! مقصود من از ادراکات حسی برای شما روشن تر از آن است که بخواهید از روی مثال آن را بفهمید یا به مشکل برخورید! اگرچه تئوری باند، باندل کردن ادراکات یک حس خاص هم شامل می‌شود، مثل مثال معروف مکعب از پرسپکتیوهای مختلف و ... بگذریم.
ب: برای این که معنای ظرف بودن تجربه و حضور وجود، برایتان روشن شود، کافی است به زبان روزمره و ساده رجوع کنید. ما می‌گوییم این کتاب را تجربه کردم، معنایش آن است که حضور یک هستنده (و نه نمود و یا ادراکات و ارتساماتش) را نزد خویش (یا هستی خویش) داشتم.
حضور وجود، یعنی حاضر شدن یک موجود نزد من. او صورتی ذهنی یا ارتسامات حسی به من نمی‌دهد، من در یک هم‌بودگی با او هستم. برای رفع شبهه ی مقدر هم بگویم که مراد نفی وجود ذهنی نیست، بحث از سرمنشا چیزی است که ادراکات و حتا آن صورت ذهنی از آن برساخته می‌شود(اگرچه تنها به اعتبار تحلیلی انتزاعی). اما این هم‌بودگی هم از سنخ نسبت وجودی من با آن چیز است. بحث هم‌بودگی همان وجود در-دستی و ابزارمندی است که در نوشتار آخرم(جستاری پیرامون...) به تفضیل دربابش گفتم.
فقط به اختصار بگویم که من هنگام کارکردن و تجربه کردن ابزار یا وجودی در-دستی، صورتی ذهنی از آن در ذهن ندارم، تنها با آن و در آن به کارم...
نتیجه آنکه بحث از حضور وجود، در عین اینکه به شدت نزدیک و ساده و به دور از تبیین های پیچیده ی تئوریک است، اما در حوزه‌ی تحلیل نظری محض نبوده و برای همین در فلسفه های نظری کمتر به آن توجه شده.
در باب مساوقت هم باید اعتراف کنم یک اشتباه تایپی کوچک بود! بنده به تمایز ریز مساوق بودن و مساوی بودن واقفم، تنها "تجربه ی نزدیکی کلید "ق" به "ی"!! موجب سوتفاهم شد!
ج: در باب حضور یافتن وجود هم پیش از این گفتم و نیازی به تکرار نیست. فقط شاید ساخت گرامری ناآشنای پدیدارشناسی موضوع را برایتان پیچیده کرده. وجود یافتن در حضور وجود من، به معنای به وجود آمدن نزد من نیست! وجود یافتن، به تعبیر هایدگری همان یافتن نور حضور و آشکارگی است. همان آشکارشدن موجود است بماهو نزد من و نه مثلا خلق شدن اش!
حال اگر آشکارگی در حضور و برای من باشد، بدیهی است که همان تجربه خواهد بود.
دریافت حسی هم چیزی است که با تحلیل نظری بر حضور وجود موجود، آن را می‌سازیم. دقت کنید که ادعا این نیست که تمایزی بین دریافت های حسی نیست و اینها تمایزهای اعتباری است! صحبت برسر این است که پرداختن به حس‌ها و دریافت‌های حسی از یک چیز، مقوله‌ای جدا از بحث تجربه‌ی آن چیز است. تجربه به معنای حضور وجود در ابتدا رخ می‌دهد و سپس می‌توان با نظر به بحث تمایزهای حسی و دریافت‌های حسی، این تجربه را تحلیل کرد.
و در نهایت باید بگویم، با این حساب و تعریفی که از تجربه اشاره شد، بنیاد شناخت من، در چیزی جز تجربه‌ی من نیست. چه بسا از نقش عقل و نسبتش با معرفت بپرسید که در پاسخ باید گفت، در فلسفه‌ی پدیدارشناسی وجودی، عقل یا لوگوس هم به مثابه قوایی که «مجال دیده‌شدن می‌دهد» درک می‌شود و با این حساب، خود جزء بنیادین تجربه می‌شود.
(و باز برای رفع ابهام بگویم که دیدن در اینجا عطف به بحث آشکارگی وجود است و نه قوه ی بینایی. موضوع البته بحث طولانی می‌طلبد اما برای اشاره بگویم که این معنای به ظاهر عجیب و خلاف آمد عادت از عقل، نسبت نزدیکی دارد با آنچه در فلسفه های دیگر نیز عقل نامیده می‌شود. مثال ساده‌ی آن بحث حیث التفاتی در تاملات نظری است. من می‌گویم که به این ساعت یا آن میز می‌اندیشم و یا آن را در نظر می‌آورم. عطف شدن آگاهی من به ای چیز را میتوان کار عقل دانست، یعنی عقل من مجال ظهور و دیده‌شدن به وجود آن چیز برای من را داد. اگر نبود این التفات من، با وجود داده‌های حسی از اشیا، تجربه‌ی من از آنان قوام نمی‌یافت. پس در اینجا عقل در تجربه‌ی چیزها موجود است و نسبتی جدی با آن دارد.)
چنان که در نوشتارهای پیشین هم اشارت رفت، آنچه که منطق و گزاره‌های معرفتی غیر تجربی می‌خوانیم، باز از تجربه(به این معنا که شرحش رفت) بدست آمده. نه آنکه اجتماع نقیضین محال است از رنگ و بو و ... بیرون کشیده شده باشد، بلکه با تامل نظری و شهود آیدتیک بر حضور وجود(=تجربه)، این قوانین دریافته شدند. چند-و-چون برکشیدن ریز قوانین منطق را دیگر باید از کتاب های اصلی پدیدارشناسی و به ویژه پژوهش‌های منطقی، منطق صوری و منطق استعلایی، فلسفه‌ی حساب و ... که جملگی از هوسرل هستند، دنبال کنید. البته شاید لفظ وجود را آنجا نبینید، اما اگر از مفسرین هایدگری هوسرل کمک بگیرید، موضوع را روشن خواهند کرد.

و اما بخش دوم،
در مورد قسمت آغازین عرض کنم که مقصودم از "نااندیشیده گذاشتن و تبیین نکردن معنای زمان"، طرح این ادعا نیست که چیزی در این باره گفته نشده. این که به هر میزان پیرامون موضوعی سخن بگوییم اما این سخنان معنا و روشنی یک مفهوم را باز نکنند، آنچنان اندیشیدن به آن موضوع نام ندارد! می‌شود صفحه ها پیرامون عقاید پیشینیان از زمان نوشت و آنها را رد یا اثبات کرد، اما دست آخر تبیین و اندیشه‌ای روشن و جدی پیرامون آن نداد! بگذریم...
اما اگر اجازه دهید در کامنتی جداگانه، مفصل وارد بحث از ادراک وجود و .. شوم. گمانم تا همینجا هم به حد کافی کار طولانی شده باشد! اگرچه با تصریحات و اشارات دیگری که اینجا آوردم، شاید بتوانید پاسخ های بعدی ام را بهتر دریابید.

ابراهیم ابریشمی جمعه 5 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 08:48 ب.ظ http://avakh.blogsky.com

در ابتدا بابت دیرکردم عذرخواهم، مشکلاتی پیش‌آمد که فرصت پاسخ گفتن به بخش دوم را از من ستاند. اگر اجازه دهید برسیم به بخش دوم.
من در بخش دوم کامنت پیشینم از "ابهام اونتولوژیک"ِ روی‌کرد نظری گفتم و در تمثیل جعبه‌ی لِگو و کولاژ‌های ناتمام، و مثال آموختن نواختن سعی کردم تا شما را به این موضوع نزدیک کنم. در ادامه شما از شناخت‌شناسی خاص صدرا گفتید که مبتنی بر علم حضوری و حصولی و بحث تصور و تصدیق است. هم‌چنین سعی بر این داشتید که تناظری بین علم حضوری و بحث تجربه‌ی پیشاحملی و پیشازبانی برقرار سازید، به این شکل:
از آنجا که علم حضوری به تصور و تصدیق و مفهوم و زبان کشیده نمی‌شود، و هم‌چنین از آنجا که علم من به خویش و علتم، از سنخ علم حضوری است، پس ‌می‌توان ابهام انتولوژیک رویکرد معرفتی‌اش را زدود.
شما حتا با تغییر سبک واژگان کوشش می‌کنید تا کار را به مبحث هرمنوتیک فلسفی نیز نزدیک کنید.
اما چند نکته در اینجا مطرح می‌شود:
نخست این که در روی‌کرد وجودی به هستی، ما با هیچ‌کدام از دسته‌بندی های منطقی-زبانی که برشمردید رویارو نیستیم. بحث تفکیک ذهن از عین، تفکیک ماهیت از وجود، تفکیک علم حضوری از حصولی، تفکیک علت از معلول و یا حتا تفکیک عدم از وجود!
چنین می‌نماید که شما از دسته‌بندی‌های پیش‌گفته ابتدا می‌کنید و سپس یکی را در دیگری منحل می‌کنید و با این روال، ابهام انتولوژیک کار را می‌زدایید.
حال اگر نگاه شما نسبت به این تفکیک‌ها، تنها یک تلنگر باشد و در واقع برای خودش هیچ اصالتی در نظر نمی‌گیرید، شاید بتوان گفت که موضع فلسفی ما یک گام، هم‌گراتر شده. اما اگر این تقسیم‌بندی ها را اصیل و مطلق می‌بینید و بر آنید که برای رسیدن به این نتایج وجودی، باید از آن‌ها ابتدا نمود، در این صورت، روی‌کرد شما هم‌چنان اصالت نظر است و دارای ابهام اونتولوژیک.
به عنوان یک مثال ساده، ما در رهیافت وجودی، می‌توانیم به تحلیلی پیرامون عدم و ناموجود برسیم. مثلا در دو کتاب هستی و زمان و متافیزیک چیست، ما عدم و ترس‌آگاهی را برمی‌رسیم و خصلت‌نمایی می‌کنیم. در هر کدام از این دو کتاب، چنین نیست که در ابتدا به دوگانه‌ی متضاد وجود و عدم بپردازیم و احکامی بعدی را منطقا از آن دریافت کنیم(مثلا عدم تمایز و علیت در عدم‌ها و یا عدم امکان خبر دادن از آن).
برعکس ما از بررسی یک حالت از هستیِ خویش، عدم را دریافت می‌کنیم و آن را وارد تجربه‌ی معرفتی و زبانی خویش کرده و آن احکام را نتیجه می‌گیریم. نکته اینجاست که ما هم‌چنان اثبات می‌کنیم که در عدم‌ها تمایز یا علیت نیست و یا حتا نمی‌توان از آن خبر داد(یعنی به سبک منطقی و حملی-حمل شایع-، چیزی از آن گفت). اما اگر با ادبیات فلسفی شما بخواهم بگویم، شما همه‌ی گزاره‌ها پیرامون منطق را از حمل اولی ذاتی، یعنی از ذات منطقی-معرفتی آن(که ضدیت و تناقض با وجود است) بیرون می‌کشید، اما ما از تجربه‌ی خاصی که در حضور وجود، برای ما می‌رود.
نه تنها عدم خود را بر ما می‌نمایاند، بلکه ما نیز هم‌چون «در-ایستادگی فراپیش عدم» هستیم و در واقع تمام گزاره‌های معرفتی پیرامون عدم و همان تمایز وجود-عدم و ذات منطقی آن، جملگی برگرفته از این خصلت اساسی است. در واقع این رویکرد معرفتی است که می‌گوید از عدم خبر نتوان داد، در رویکرد وجودی، این خود عدم است که از خویش و حتا از هستیِ ما خبر می‌دهد و این همان چیزی است که در زبان حملی خاموش می‌ماند.
تحلیل عدمانیدن عدم و تجربه‌ی وجودی ترس‌آگاهی دازاین، ما را به سرمنشا تمام احکامی می‌رساند که صرف بیان گزاره‌ای و حملی و مفهومی آن، فقط یک تمایز صوری ست.(تمایز وجود با ناوجود)
باری؛ اگر شما تمام احکام معرفتی فلسفی صدرایی پیرامون عدم را از برای تلنگری جهت تجربه‌ی ترس‌آگاهی و نزدیکی به عدم، تحلیل می‌کنید باید بگویم که ابهام اونتولوژیکی در کار او نیست، اما اگر احکام صدرایی پیرامون عدم را، تنها از حیث معرفتی و منطقی و مطلق می‌بینید که جهت «استنتاج» گزاره‌های دیگر به کار می‌روند، در واقع از بحث عدم، تنها به تمایز صوری و زبانی اکتفا کردید و در سطح رویکرد نظری مانده‌اید.
آن کولاژهای ناتمام که گفتم نیز، در همین تحلیل وجودی از عدم خود را نشان می‌دهد، این که چگونه عدمی که به اقضای ذات منطقی اش هیچ نمی‌گوید، در رویکرد پدیدارشناسی هرمنوتیک وجودی، پرده از وجود و هستیِ من و حتا هستی به طور کل، برمی‌دارد.
این همان چیزی است که قائلین به رویکرد نظری، تنها با بازی با کمات میان‌تهی می‌دانند که هیچ ارزش معرفتی ندارد، اما با نگاه ساده و روزمره‌، توانایی توضیح چگونگی برساخته شدن احکام منطقی را می‌دهد.
و نکته ی دوم که در تحلیل شما هست و می‌تواند مایه‌ی واگرایی دو نگاه فلسفی شود، فقدان حوزه‌ی زمان‌مندی است. شما از تجربه‌ی ادراک من از علتم در علم حضوری گفتید. این که هرآینه با واسطه‌ی درک ساحت وجود مطلق به درک خویشتن می‌رسم. به نظر می‌رسد که این کار بیشترین مایه‌ی نزدیکی با هرمنوتیک است. اما نکته اینجاست که در هرمنوتیک وجودی، با آنکه هماره بر درک پیشا انتولوژیک از ساحت وجود تاکید می‌شود، اما این درک فاقد خاصیت مطلق‌بودگی و تمامیت است. با سبک صدرایی باید گفت، اگر چه من در محضر وجود مطلق و علم حضوری به آن هستم، اما این حضور در مقابل هستی، حضور در افق زمان است، نه حضور در یک هستیِ مطلقِ مجردِ بی‌زمان.
در همان بند پیشین هم اشاره کردم که با یک بازی ناتمام وجودی در زبان است که ساختمان معرفت را می‌توان توضیح داد. در واقع منطق مطلق بی‌زمان، خود از تجربه فراپیش یک هستی زمان‌مند رخ می‌نماید. در واقع ادراک حضوری و یا پیشا انتولوژیک و پیشا زبانیِ من از هستی، نمی‌تواند ادراک یک مطلق ثابت در بی‌مکانی و بی‌زمانی باشد بلکه به علت همین زمان‌مندی در هستی است که من از درک هستی به درک خویش و از درک خویش به درک هستی می‌رسم.
در واقع نقشی که در فلسفه‌ی صدرا با رابطه ی منطقی-معرفتی علیت اتفاق می‌افتد و مرا به هستی متصل می‌کند، در فلسفه ی وجودی پدیدارشناسیک، با زمان و زمان‌مندی رخ می‌دهد.
بگذارید کمی ریزتر شوم: «علت من» در فلسفه‌ی صدرایی می‌شود ذات باری. این ذات نه در افق زمان جای می‌گیرد و نه ناتمام است. این ذات هیچ ابهام معرفتی و منطقی ندارد، یعنی من می‌توانم در گزاره‌های منطقی، محمول‌هایش را بیرون کشم. مثلا این که ذات عادل است و البته ظالم نیست. در واقع نسبت میان ذات باری و بحث عدل چنان سخت و محکم است که جای شک برنمی‌دارد. دور منطقی بین صفت عدل و ذات باری نیز چنین است: «باری عادل است و عدل از صفات باری است». همچنین است بحث عدم و وجود. باری هست و نمی‌تواند نباشد و عدم در او راه ندارد.
اما اگر به هستی بازگردیم که در دور هرمنوتیکی و ادراک پیشازبانی دازاین رخ می‌نماید همه چیز دیگرگونه می‌شود. همه‌ی نسبت‌ها بر هستی از اطلاق افتاده و زمان‌مندانه می‌شوند. برای نمونه بحث عدم. در نسبت بین هستی و عدم، نخست این است که عدم مخالف وجود است و با آن جمع‌ناپذیر. اما اگر بپرسیم که چگونه و از کجا به این درک رسیدیم که نسبت تضاد منطقی بین دو "مفهوم" وجود و عدم برقرار است؟ بار دیگر وارد نسبت عدم و وجود می‌شویم و آن تجربه‌ای را می‌جوییم که این ساختمان منطقی-معرفتی از آن برآمده. اینجا به تجربه‌ی زمانی و زمان‌مند ترس‌آگاهی می‌رسیم که بر ما می‌گذرد و جزیی بنیادین از هستی خاص ما (دازاین) است. در این نگاه اونتولوژیک نظم مفهومی-منطقی که در آن عدم مقابل وجود معرفی می‌شد می‌شکند و نسبت عدم با وجود، نسبتی بنیادین می‌شود و عدم می‌شود نحوه‌ای خاص از وجود. دقت کنید که در اینجا بازی دوری و زمان‌مند هرمنوتیکی هم برقرار است. یعنی من به واسطه‌ی درک وجود و حضور وجود نزد خود(که همان تجربه باشد) به حالتی خاص از خود می‌رسم(ترس آگاهی) و از حالت خاص خود، به نگاهی دیگرگونه به نسبت عدم و وجود. و هر بار که این دور تکرار می‌شود نسبت‌ها تغییر می‌کنند و مثلا با این درک از وجود به درک دیگری (مانند وجود معطوف به مرگ و ...) از وجود خود می‌رسم و الی آخر...
پس اینجا گونه‌ای شوند و صیرورت و ناتمامی از درک معرفتی من از وجود برقرار است ولی، این درک همچنان از حیث وجودی جاری است.
این سیلان و جریان زمانی است که نمی‌گذارد نسبتی یکسره روشن با هستی برقرار سازم تا بتوانم در یک ساختمان منطقی-معرفتی محض مثل علیت آن را بنا کنم.
در واقع، آنجا که علیت آغاز می‌شود، زمان تمام می‌شود و بی‌زمانی آغاز. کلید آن که دور هرمنوتیکی دور منطقی نیست هم بحث زمان است، اینکه من از الف به ب و از ب به الف بروم، چون عامل وحدت زمانی شکسته می‌شود، دیگر دور نیست.
اما در فلسفه ی صدرا، بحث دور به گونه ای دیگر دور زده می‌شود! در ادراک من از علتم و علتم از من، چون علت و معلول استقلال وجودی از هم ندارند و ثنویت بین این دو نیست که بخواهد دوری بین آنها باشد، پس بحث دور بین دو چیز، متنفی می‌شود.
در واقع همینجاست که فلسفه ی صدرا یک انتو-تئولوژی (هستی-خداشناسی) می‌شود و غیر هرمنوتیکی، ولی فلسفه های وجودی، زمان‌مند و هرمنوتیکی. وقتی زمان منحل شود، علیت و وحدت وجود سربرآورد و همه چیز با یک مطلق به اندیشه درآید و آن مطلق مفتاح شناخت و ادراک باشد، فلسفه روی‌کرد نظری می‌یابد.
البته تمام اینها به معنای نادرست بودن و یا کنارگذاشتن فلسفه‌ی صدرایی نیست، ما باید آن را بشناسیم و عقلانیت اصیل آن را در ساحت زمان‌مندی ساخت‌گشایی کنیم. مطمئنا در دور هرمنوتیکی بین وجود و موجود، صدرا بصیرت‌های جانانه‌ای برای تحلیل هرمنوتیکی به ما می‌دهد. همانطور که هایدگر از فلسفه ی نظری دکارت و یا انتو-تئولوژی توماس آکویناس، پایه‌های فلسفی خویش را محکم ساخت و بازی هرمنوتیکی را پیش بُرد.
ما باید اندیشه‌ی صدرایی را دوباره بیندیشیم (نه آنکه فقط تکرارش کنیم) و از تمام استدلال هایم در این نوشته، به هیچ رو نتبجه نمی‌شود که برای یک هرمنوتیک باید با صدرا وداع گفت!
مثلا همین بحث عدم در صدرا، می‌توان با نگاه هرمنوتیکی دقیق‌تر ساخت‌گشایی شود، چه آنکه در فلسفه ی او پیرامون عدم، ابتکارات فراوان هست و با این مایه ی فلسفی، می‌توان «متافیزیک چیست» بسیار پرمایه‌تری از کار هایدگر نوشت! همچنین دیگر ابتکاراتش چون حرکت جوهری و .... . و یا برهان صدیقین، چنان که شما گفتید برای یک رویکرد انتولوژیک بسیار مفید است و به ویژه بحث علم حضوری که مفتاح اصلی پدیدارشناسی است.
نکته اینجاست که نه باید به آنچه صدرا گفته اکتفا کرد و نباید به آنچه هایدگر گفته....
پوزش بابت به درازا کشیدن کلام.
موفق باشید.

محمد شعله سعدی شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 12:24 ق.ظ

جناب محی الدین سلام بر شما
سپاس از شما و آقای ابریشمی عزیز. بابت تاخیر پوزش می خواهم که گرفتار و بیمار بودم و همچنان هم بیماری رهایم نکرده است. ظاهراً در مدت بیماری و گرفتاری من ، بحث جالبی بین شما در گرفته است که امید وارم ادامه یابد . با این حال من پاسخ هایی برای آخرین پرسش های شما از خودم عرض می کنم .
من متوجه منظور شما از بحث برهانی نمی شوم. مسأله انگ نیست. مسأله شما امروز قطعیت و ذات و ماهیت است. حال آن که علم امروز قطعیت و نظم را رد می کند همین طور ماهیت را . به خصوص از پایان بحث در مورد ماهیت انسانی سال ها و دهه ها گذشته است. من چه برهانی علیه مدعای شما اقامه کنم؟ تا شما در جستجوی این مسائل هستید بین ما در این زمینه ها بحث برهانی ممتنع است. فقط من می توانم نظر شما را به افق متفاوتی جلب کنم. همین و بس. این که شما ذات گرا هستید انگ نیست یا اگر باشد حقیقت است . ضمن آن که اهمیتی هم ندارد. نه توهین است نه تهمت و نه تحقیر . این که شما معتقد به انسان کامل هستید لازمه اش اعتقاد به وجود ذات انسانی از پیش معین شده است . حال یک آدمی با این ذات تطبیق دارد یکی ندارد . آن یکی که دارد کامل و این یکی که ندارد ناقص است . من با این بازی های سنت نیم مرده ای که گرفتارش هستیم مخالفم و اگر چه به باور شما احترام می گذارم ، موضعم این است و در این باب بحث دیگری ندارم. اما در باب تهمت یا انگ ، متقابلاً من ناذات گرا یا غیر ذات گرا هستم یا در مقابل من نسبی گرا و معتقد به تکثر هستم( البته امروز رلتیویست و پلورالیست از آن فحش های درست و حسابی و حریف از میدان به در کن هست.). این انگ نیست یا اگر باشد من اهمیتی نمی دهم. حال اگر به این نحو بحث علاقه دارید بفرمایید در خدمتم.
من نگفتم شما با مباحث فلسفه جدید آشنا نیستید یا اگر به فرض محال چنین چیزی گفته ام که یادم نیست ، در اصل منظور من این نبود. منظور من این بود که شما علاقه ای به این مباحث ندارید و در افق مخالفی بحث می کنید. یک نمونه آن همین ذات گرایی و انسان کامل و... است.
جستجوی مدخل تجربی ، با عرض پوزش یک خطای اساسی است . در اصل شما باید ادعایتان را با برهان اثبات کنید که معرفتی بیرون از حیات ما در این جهان کسب کردنی است یعنی معرفتی که تجربی نباشد یا حداقل ریشه آن در تجربه نیامده باشد . معرفتی که اگر ما در این جهان نبودیم و این تجربیات را هم نداشتیم دریافت می کردیم. شما چنین مدعایی دارید که بدون مدخل تجربی می توانید چیری را درک کنید. من بداهتاً درک می کنم که هر چه می فهمم نتیجه زیستن در این عالم است. اگر جای دیگری بودم شاید جور دیگری می فهمیدم. به عبارت دیگر من معرفت را نتیجه زندگیم می دانم در همین جایی که هستیم و از همین دریافت هایی که داریم و فرصتی که همین جا برای اندیشیدن ما فراهم می کند. این را من تجربی می دانم و بس. همه آن چیز هایی که حواس ما دریافت می کند و ذهن ما صورت می دهد . حال اگر کسی معتقد است که توانایی ویژه ای دارد که بدون دریافت های حیاتی و جهانیش می تواند چیزی را بفهمد که در جهان داده نشده است «البینه علی المدعی »
شما «مطلقا هیچ جنگی میان فلسفه ی اسلامی با فلسفه ی غرب »نمیبینید. به این دلیل که نه از فلاسفه اسلامی کسی در قدر و قد و قواره ای است که حتی اگر بخواهد ، بتواند با فلاسفه غربی هم آوردی کند و آراء آن ها را نقد و رد کند و بر عکس نه هیچ کدام از فلاسفه غربی اهمیتی به فلسفه اسلامی (و در اصل ایرانی ) می دهند که برایش تره خورد کنند و آن را نقادی کنند تا جنگی در بگیرد. اما همین بس که بحث های اصلی و اساسی فلسفه غربی پس از رنسانس کاملاً در افقی بیگانه با فرهنگ و تفکر ما طرح شده است از این حیث متضاد هستند. برای نمونه بحث ابژه و سوژه که از دکارت تا هوسرل مسأله اساسی فلسفه غربی است اصلا در فرهنگ ما جایی ندارد. اگر چه این دو را عین و ذهن هم ترجمه کنند تا به خیالشان پیوندی با سنت فلسفی ما داشته باشد. انسان گرایی غربی همینطور . نسبیت و پلورالیسم همینطور . بحث کیاس (خائوس) یا آشوب همینطور . مغایرت صورت عینی و ذهنی همین طور و... پس لااقل به فهم من مدعای شما در باب «دایره تفاهم است با افتراقاتی» چند ، کاملاً نا درست است.
من فلسفه اسلامی را در حد کتاب های آقای طباطبایی(بدایه و نهایه) ، مطهری (شرح مبسوط و شرح مختصر) و تاریخ فلسفه اسلامی دکتر نصر و البته عرفان اسلامی که به نظرم همبسته فلسفه اسلامی است ، می شناسم و از طرف دیگر هم با آثار افلاطون ، ارسطو و افلوطین و آگوستین و توماس آشنایی اندکی دارم . از این مجموعه که به نظر خودم کافی است (اما جامع نیست) این اندک را فهمیده ام که تفکر موجود در عرفان و فلسفه اسلامی(و در اصل ایرانی ) اولاً اغلب کلامی است ، ثانیاً مربوط به نجوم و فیزیک بطلمیوسی است و ثالثا متعلق به جهان پیش از مدرن و اعصار قرون وسطی است . آن قدر هم گمان نمی کنم استوار باشد که علیه آن گاردی بگیرم . فکر نمی کنم کسی علیه فیزیک بطلمیوسی امروز گاردی داشته باشد و بخواهد علیه باور به ثبات زمین یا صاف بودن آن یا حرکت ستاره ها و خورشید به دور زمین گارد بگیرد و از حیثیت نیوتون یا گالیله و کوپرنیک و کپلر دفاع کند . اگر از آن هایی که به زبان عربی و فلسفه و عرفان اسلامی مسلط هستند و در حوزه و دانشگاه کم هم نیستند، کسی تا امروز توانسته بود یک مطلب کار آمد در این حوزه بیرون بکشد که به زندگی و تفکر امروز کمتر خط و ربطی داشته باشد ، بالاخره ما به یک سنت فلسفی پویا رسیده بودیم که می توانستیم با غرب مبادله اندیشه کنیم . همانطور که شرقی ها در مواردی موفق شده اند(مثلا کتاب های ایزوتسو). اما فعلا ما فقط و فقط وارد کننده مبانی اندیشه از غرب و مترجمان آن هستیم.
اما یک بار دیگر در مورد پرسش های شما می گویم :
1-پاسخ پرسش های شما اتفاقاً به دقت طرح شده است به شرط آن که اراده شما معطوف درک و نه ضرورتاً قبول پاسخ ها باشد. تجربی اگر چه به معنی تجربه کردن با حواس است ، اما در آن باقی نمی ماند ، از آن فراتر رفته و دریافته ها را صورت بندی می کند. اما این که هر آدمی درک میکند که اجتماع نقیضین محال است به آن سبب است که هر آدمی در این جهان زیسته است. مدخل تجربی آن هم در همین جهان داده شده . وقتی که من با حضور آتش ، دارای انطباع گرمی میشوم ، نتیجه اش آن است که به مرور می آموزم میان آن ها پیوندی از توالی وجود دارد و پس از شهود آتش ، انطباع گرمی را باید چشم داشته باشم و برعکس آن محال است . یعنی نباید تصور کنم که به سبب احساس گرما در من، در خارج آتش به وجود می آید. همین طور در این توالی، انطباع سردی هم ممتنع است . مسأله وجود به وضوح در حیات روزمره ما دریافت می شود ، بدون تعمقات مابعدالطبیعی . من وجود آتش را شهود می کنم و بدون آن که فلسفه خوانده باشم و منطق و مفهوم وجود و ماهیت را بدانم ، ادراک می کنم که این آتش هست که دستم را می سوزاند. مولوی مثال جالبی در دفع یک جبری مسلک دارد که با چوب او را می زند و او با این استدلال جسمانی !!!!!!!! می پذیرد که اختیار اصل است نه جبر. من هم با احساس سوزش از آتش می فهمم آتش هست نه این که نباشد .
2- مفهوم ابطال پذیری این است که برای آن به دلایلی اقدام شده باشد که بتوان اعتبار حکم را سنجید. حال اگر زمانی دلایل مقوم حکم سستی گرفت ، می توان حکم را ابطال کرد. اگر امروز حکمی ابطال نشده است هم تصور این که تا فردا هم پایدار بماند نوعی ساده انگاری است.
3- ذیل همان تفکری که نقد می فرمایید ، هر وجودی یا ممکن است یا واجب یا ممتنع . حال اگر وجود مورد ادعای شما در استحاله ی اجتماع نقیضین ، ممکن باشد، محتاج وجود واجب است . حال اگر واجب تقدم زمانی نسبت به ممکن نداشته باشد ، خلاف عقل و نقض حکم شما است. اما این که «زمان وابسته به حرکت است» یک نکته غیر قابل پذیرش است . به جای این ادعای شگفت که «هر کجا که حرکت هست زمان هم هست و اگر شرایطی وجود داشت که حرکت در ان نبود طبعا زمان هم قابل انکار است» توجه بفرمایید تا هر جا معرفتی هست زمان هم هست . اگر معرفتی به دست آمد از جایی که در آن زمان نبود و این عدم زمان را توانستیم تجربه کنیم همچین ادعای بزرگی می توان کرد.
4- جایگاه کلام نزد شما به خودتان مربوط است . اما ادعاهایی مثل انسان کامل همانطور که عرض شد برای من حرف هایی است مربوط به سنتی نیم خفته و نیم مرده که دیگر هیچ نشاطی ندارد و با رنگ و لعاب بیهوده آن را بزک می کنند . ببخشید که من در این حوزه همراهی نمی کنم.
5- دور هیدگری را شما در صدرا به شکلی که محال خواندید هم می بینید. همه نظام عریض و طویل صدرا برای چیست ؟ از اثبات اصالت وجود و اشتراک معنوی آن تا وحدت و تشکیک وجود؟ مگر برای اثبات خدا (برهان صدیقین) نیست؟ آن گاه این وجود مطلق را با خدا یکی می گیرد . اما از آغاز وجود را بدیهی گرفته بود. همه این کوشش برای اثبات چیزی است که در آغاز آن را بدیهی گرفته بود.
6- اینکه شما می فرمایید «من میگویم الف شئونی دارد که غیر قابل انفکاک است این الف هر کجا باشد این شئون همراه اوست» من در پاسخ می گویم اگر عصبانی نمی شوید این نظری ذات گرایانه است والا می فرمودید این نظر شما و ادعای شما است که نسبی ، موقت و محدود به وضعیت عمومی تاریخی شما است، ممکن است به دیگران هم قابل تسری باشد بدون این که ادعای جهان شمولی و ازلی ابدی بودن آن را داشته باشید. قرن ها خورشید را متحرک و زمین را ثابت می انگاشتند ، قرن هایی نیز خورشید را ثابت و زمین را متحرک می دانستند ، حال هر دو را متحرک می دانند. تاریخ علم یک درس خیلی ساده به ما می دهد. فروتن باشیم و ادعا های خومان را زیادی جدی نگیریم. من انتظار ندارم شما از چیزی صرف نظر کنید . من به شما افقی را نشان می دهم که با افق حیاتی سنگواره ما اختلافات اساسی دارد همین و بس. اما براهین شما .
برهان اولتان مربوط به این ادعا است که تصور وجود یک امر غیر تجربی است. من توی جیبم تار عنکبوت بسته و می فهمم که پول توی آن نیست. من این را در می یابم چون در همین دنیا زندگی می کنم. آن جانور های آدم نمای میلیون ها سال پیش هم که شانس آورده بودند یک خط برهان نخوانده بودند وقتی اول صبح توی تله ای که کار گذاشته بودند دایناسور یا کرگدنی نمی دیدند می فهمیدند غذا در کار نیست و گرسنه می مانند یا از گرسنگی می میرند . آن ببر گرسنه ای هم که برگ درخت را ناچار دندان می زند می فهمد که غذا گیرش نیامده و شکمش خالی است . بدون آن که استحاله ی اجتماع نقیضین را در کلاس منطق از استاد آن آموخته باشند. خدا رحمت کند احمد کسروی را که چه استوار این مسائل را دهه ها پیش از ما فهمیده بود.
برهان دوم شما در مورد انطباعات و عمل ذهن توضیح واضحات و تکرار عرایضی است که من از موضع کانت نقل کردم. اما این که فلان قاعده پیشینی است و قاعده اصلی ذهن است ادعای بزرگی است که باید اثبات شود . به فرض اثبات ، طبعاً با این تبصره ضروری همراه است که موقت و نسبی است !!! اما یک مسأله هم همین جا باید مورد توجه قرار داد که فهم این که چیزی نقض چیز دیگری است مستلزم وجود موجود عاقل است و این موجود عاقل دستخوش عوامل متعددی است که عقل، پاره کوچک و کم اهمیتی از آن است .
بگذارید چیزی را برای شما بگویم «پیرمردی جوان در حالی که زیر آفتاب در نیم شبی تاریک به تنهایی با خانواده اش قدم زنان ایستاده بود.» این عبارات را چگونه داوری می کنید؟ مربوط به چه تفکری ؟ چه زمانه ای ؟ چه افق و سنتی ؟ پاسخ این مورد را که بدهید در مورد اجتماع نقیضین هم پرسشی خواهم کرد.
برهان سوم شما هم گونه ای لفاظی است . این بازی را قبلاً بار ها دیده ام. واقعیت را در افق موجود عاقل ببینید . همان دریافت بزرگی که سوفسطائیان هزاره ها پیش فهمیدند و تفکر کلامی ما هنوز در نیافته است . فهم واقعیت توسط موجود انسانی محقق می شود که از واقعیت جز تصوری در اختیار ندارد و آن تصور خود تابع وضع عمومی موجود انسانی است و نه واقعیت خارجی . (چنان که ادعا شود چنین چیزی یعنی واقعیت خارجی از اساس وجود دارد) . این وضع عمومی ثابت نیست . ازلی ، ابدی نیست ، نه تنها بین نوع انسانی ، که حتی در آدمی واحد نیز ثابت نیست و مدام در تحول و تغییر است . ملاصدرا بحثی در فنا و بقا لحظه به لحظه دارد و ضرورت واجب برای وجود و بقاء ممکن. شما این بحث را تغییر لحظه به لحظه بخوانید.
برهان چهارم شما در باب عدم امکان ابطال پذیری این برهان است . البته که اثبات آن هم غیر ممکن است . مگر این که توپ را در زمین مدعی بیندازید و بگویید تو ابطال کن. اما حتی اگر اثبات پذیر باشد هم موقت است . موقت . سپاس از شما . موفق باشید .

جناب شعله سعدی گرامی!
از شما اجازه می‌خواهم تا به بحث‌تان وارد شوم، این ورود ناخوانده را ببخشایید.
من در نخستین کامنتی که گذاشتم، کوشیدم تا پرسش‌ها و افق‌هایی را طرح کنم که فرآیند یک گفت-و-گوی فکری را میان شما دو عزیز، نظاره‌گر باشم، اما گویا نظری به آن نوشته نداشتید.
به گمان من یک گفت-و-گوی جدی که بنا بر نزدیکی به تفکر داشته باشد و پویا ساختن ساحت سنت، می‌باید که با روی‌کرد به ساخت‌گشایی در سنت باشد و نه جدل.
در جدل، ما افق تفکر را گم می‌کنیم و تنها بنا داریم که دیگری را متوجه چیزی بکنیم. در واقع چنانکه پیشتر هم گفتم و می‌دانید، جدل یک معنای وجودی-اندیشگی برایم دارد و نه یک فن زبانی محض. برایم در جدل این مهم نیست که اراده بر حقیقت باشد یا نه، این مهم است که افق تفکر گم می‌شود. تفکر همچون اندیشه در وجود زمانی و تاریخی خویشتن و ساخت‌گشایی ساحت‌های مفهومی آن.
آقای محی الدین، بنا بر این ندارند که چیزی را رد کنند یا اثبات، هدف ایشان این است که در افق سنت تفکر تاریخی صدرایی، اندیشه‌های امروزین را فهم و صورت‌بندی کنند. ایشان پس از کامنت نخستینم، سعی را بر یک روی‌کرد تحلیلی گذاشتند تا سنت خویش و دیگری را باز اندیشی کنند. جدای از آن که چه میزان هم‌نظر یا جدا از هم شویم. در واقع بحث ایشان پیرامون تجربه و قواعد منطق، ناظر بر نقد وجود-اندیشانه ی رویکرد پوزیتیویستی است. همان کاری که هوسرل و هایدگر به کررات کردند. من هم به اندازه ی خویش سعی کردم تا مفهوم تجربه را با تفکر وجودی بازاندیشی کنم تا مراد امثال هیوم را در چیزی ورای یک آمپریسم خام صورت‌بندی کنم. همانگونه که نگاه دلوز چیزی ورای یک پوزیتیویسم منطقی است.
دوست عزیز! نمی‌توان گوشه‌ای نشست و التفات به سنت اندیشه و تاریخ تفکر خود نداشت و آن را یکسره بی‌اهمیت دانست. بی اینکه قصد بزرگ یا کوچک نمایی داشته باشیم، حق این است که باید تاریخ فکری خویش را ساخت‌گشایی کنیم و به همین کالبد روح پویا بدمیم.
با تکرار ایسم ها و عبارات فیلسوفان خودی یا غیر خودی که افق تفکر گشوده نمی‌شود! ما اگر بگوییم که دیگر زمانه‌ی ذات گرایی تمام شده که پرونده ی تفکر ذات اندیش بسته نمی‌شود. اگر نبود تلاش فکری هگل و هایدگر و دیگران در استحاله‌ی مفهوم ذات به بودگی (و نه چیزی ورای بودن در زمان)، در غرب هم زمانه ی ذات گرایی تمام نمی‌شد. تمام بنای فلسفه ی هایدگر بر ذات است، هم چنین است هوسرل و هگل و ... . البته ذاتی نه همچون جوهری مفارق از مکان و زمان و تفکر، بل عین تقویم و تقوم یافتگی در زمان و جهان و آگاهی.. . موضوع این است که هایدگر یا هگل به جان تفکر خویش افتادند تا این مفاهیم دیگر را به آن تزریق کنند، اگر هایدگر یا هگل می‌گفتند که فلسفه ی افلاطون یا ارسطو یا هراکلیتوس و .. ارزشی ندارد که حتا مقابلش گارد بگیریم(چه رسد به خوانش و ساخت‌گشایی آن)، امروز هیچ سنت فکری پویایی هم ساخته نمی‌شد.
همانگونه که مدرنیته یا سنت پویا و زایا، مفارق از تاریخ تفکر و فلسفه‌ی خود و بدون هزاران بار بازاندیشی آن، قوام نمی‌یافت، ما نیز بدون رفتن این راه و با واردات صرف مفهومی! هیچ پویایی به سنت خویش نمی‌بخشیم. تنها سنت فکری خود را فراموش می‌کنیم و در یک تصور ناکامل و ناقص از سنت دیگری، عباراتی را تکرار می‌کنیم.
پیشتر هم گفتم و باز می‌گویم، تکرار صرف اندیشه‌ی صدرا یا هایدگر یا هر کس دیگر، دیگر اندیشین نیست! در خفا کردن تفکر است. این بازاندیشی مدام در آن هاست که ما را پرمایه می‌کند.
مثالی بزنم، یکی از بحران های اصلی تفکر و فلسفه ی مدرن، بحث صورت ذهنی مفارق است. این که من مستقیما با خود موجود نسبت برقرار نمی‌کنم بل با یک وجود ذهنی که مرتسم در سوژه است وارد نسبت می‌شوم. بحث وجود ذهنی از پورسینا به سنت آکویناسی و از آنجا به دکارت و کانت و دیگران رسید و حتا تفسیر برخی از مفسرین هوسرل از مفهوم نوئما، مساوق با همین وجود مفارق ذهنی است.
حال هایدگر با باز اندیشی در سنت وجودی مدرن و اسکولاستیک توانست ایده ی وجود ذهنی را ساخت‌گشایی کند. اما این ساخت‌گشایی برای سبک صدرایی کارآ نیست، بسیاری از وجوه نقد هایدگر بر تفکر غربی، در کار صدرا باید معکوس اعمال شود!
زمان و صیرورت و برهان صدیقین و حتا مباحث پیرامون عدم و حمل شایع و حمل اولی، حتا صورت و ماده و جوهر و عرض، در صدرا به تمامه دیگرگونه شده. نمی‌گویم شده سخن هرمنوتیکی هایدگر، بل موضوع متفاوت شده و یک تحلیل و ساخت‌گشایی دیگرگونه می‌طلبد.
صدرا فیلسوف بی‌منطق و یا نادقیق کم‌کاری نبود و بسیار کارمایه برای ما می‌گذارد تا فلسفه‌ و سنت تفکر قدرتمندی برای خود برسازیم.
ما راهی جز باز اندیشی اندیشه ها یا به قول نیکفر، اندیشش اندیشه‌ها نداریم و تکرار یک اندیشه جز مرگ سنت فکر نیست...

محی الدین شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 11:16 ب.ظ

سلام خسته نباشید
بی مقدمه سراغ اصل بحث میروم.چهار مقدمه پیش از شروع بحث عرض کنم!
1- من در پی برقراری تناظر با انچه که شما مطرح میکنید نیستم بلکه نزدیک ترین مفاهیم در فلسفه ی صدرا را عینا (و نه با تفسیر خود) به مطالب و نقطه نظرات شما مطرح میکنم مسلما نقاط افتراق جدی این میان وجود دارد اما برای درک این نقاط افتراق اولا ترجیع بند همیشگی شما (اراده به دانستن) و (تعطیل تفسیر به رای) لازم است.
2- تنها مطلبی که شما باید به ان دقت کنید این است که تنها راه نزدیکی دو اندیشه به هم در مفهوم علم حضوری است!طبق بحثی که در مورد کامنت پیشین شما داشتیم تجربه پیشا حملی اگاهی نیست بلکه غفلت است.مساله ای که حقیر در مورد نگاه استقلالی و نگاه الی مطرح کردم و گویا سر ان به توافق رسیدیم برای همین بود.با این حال بنده در پی برقراری تناظر میان مفهوم تجربه پیشا حملی با علم حضوری نیستم علم حضوری غفلت پذیر نیست و ان نحو غفلتی که از شدت وضوح در ان مطرح میشود با غفلت عدم التفاتی تجربه پیشا حملی البته قابل تناظر است (به گمان من).به هر جهت تنها راهی که این دو اندیشه را به هم نزدیک میکند این است که من از علم حضوری بگویم شما از تجربه پیشا حملی یا حضور وجود خارج از این دو مفهوم تفاهمی اصل نمیشود.
3- به یک نکته کلیدی دقت کنید چه شما و چه من در انتقال مفهوم علم حضوری و تجربه پیشا حملی و اتفاقی که در این دو حال رخ میدهد در حال استفاده از علم حصولی هستیم!من در کامنت پیشین واقف به این نکته بودم اما عمدا برای انکه کار حالت جدلی پیدا نکند سخنی از ان به میان نیاوردم اما اینکه الان چنین میگویم علت دارد.دقت کنید جناب ابریشمی مقام بحث و گفت و گو و دیالوگ فلسفی علم حصولی است من چه بخواهم از علم حضوری خویش بگویم چه از تجربه پیشا حملی خود ناگزیر محکوم به زبان ، منطق و به قول شما اصالت نظر هستم.تمام بحث هایی که شما اینجا برای من نوشته اید به طریق حمل و منطق است اگرچه تجربه پیشا حملی و علم حضوری در مقام خویش یه حمل اولی چیزی جز خودشان نیستند و فضایی غیر زبانی دارند لیکن در مقام توضیح و تفصیل و اموزش ناگزیر از منطق و زبانند.چه هایدگر و چه صدرا وقتی در پی توضیح شهودات خودشان بر می ایند باید از مفاهیم استفاده کنند مفهوم هم یا ماهیت گون است یا ضرفا مفهوم است و هر دو اینها مرتسم در نفس میشوند.
4- اصل انچه که در کامنت پیشین نوشتم تنها بر مبنای تقسیم میان علم حضوری و حصولی (فارق از اصالت ماهیت یا وجود) بود و اگر توضیحی در باب دسته بندی وجود دادم صرفا برای ان بود که انچه در مقدمه سه اشکارا گفتم در انجا به لفافه و بطون و خفا بگویم تا شائبه ی جدل به وجود نیاید.

و اما اصل بحث
قصد داشتم مقدمه دو را تغییر دهم به سبب انکه حضرت عالی نکته ای را از دکتر خاتمی در مورد تجربه پیشا حملی برایم گفتید که البته معنای معقول تری بود و بنده هم اگر خاطرتان باشد ابتدا اصرار بر این معنا داشتم.لذا مقدمه 2 را دست نزدم و میگویم که اگر تجربه پیشا حملی از سنخ اگاهی باشد و نه غفلت و این اگاهی از شدت ظهور گونه ای خفا پیدا کند که ما با ان از در نگاه الی وارد شویم این همان مفهوم علم حضوری است که در فلسفه ی صدرا از فرط ظهور در خفا رفته است که
از فریب نقش نتوان خامه نقاش دید.
پس مقدمه 2 را اصلاح میکنم به اینکه میتوان میان این دو مفهوم تناظر برقرار کرد.چنان که جنابعالی نیز قائل شدید با توجه به این تفاسیر قدمی دیگر به همگرایی اندیشه نزدیک شدیم.اما مطالبی را اینجا باید عرض کنم که درباب پاراگراف
"حال اگر نگاه شما نسبت به این تفکیک‌ها، تنها یک تلنگر باشد و در واقع برای خودش هیچ اصالتی در نظر نمی‌گیرید، شاید بتوان گفت که موضع فلسفی ما یک گام، هم‌گراتر شده. اما اگر این تقسیم‌بندی ها را اصیل و مطلق می‌بینید و بر آنید که برای رسیدن به این نتایج وجودی، باید از آن‌ها ابتدا نمود، در این صورت، روی‌کرد شما هم‌چنان اصالت نظر است و دارای ابهام اونتولوژیک.
به عنوان یک مثال ساده، ما در رهیافت وجودی، می‌توانیم به تحلیلی پیرامون عدم و ناموجود برسیم. مثلا در دو کتاب هستی و زمان و متافیزیک چیست، ما عدم و ترس‌آگاهی را برمی‌رسیم و خصلت‌نمایی می‌کنیم. در هر کدام از این دو کتاب، چنین نیست که در ابتدا به دوگانه‌ی متضاد وجود و عدم بپردازیم و احکامی بعدی را منطقا از آن دریافت کنیم(مثلا عدم تمایز و علیت در عدم‌ها و یا عدم امکان خبر دادن از آن)."
فی الواقع این توضیح بسط مقدمه 3 هست:
جناب ابریشمی تقسیم بندی های فلسفه ی صدرا مفاهیم است برگرفته و منتزع از علم حضوری که سنگ بنای معرفت بشری است.صدرا نیز در یک رهیافت وجودی به مفهوم عدم رسیده او در تمام مراحل سلوک فلسفی اش همواره از تجربه ی ناب و خالص خبر میدهد لیک وقتی میخواهد این تجربه را در ساحت بیان بیاورد ناگزیر از تقسیم بندی های فوق است.او در ساحت بیان باید سخن منطقی بگوید.صدرا بر خلاف نظر دوست بزرگوارمان تقسیم بندی سطحی "وجوب" و "امکان" و "امتناع" را نمیپذیرد بلکه با تغییر مقسم از مفهوم به موجود و به هم ریختن منطق قدیم یک گام بزرگ به سمت خود واقعیت بر میدارد.برهان صدیقین صدرا (میگویم شاهکار صدرا) فارق از نتایج کلامی ثمرات ویژه ای در فلسفه گذاشت البته با سطحی نگری و جدل ورزی و پافشاری بر جزمیات فاسد شده میتوان از همه ی انها چشم پوشید و ادعا کرد که برهان صدرا تنها یک دوره منطقی بوده است اما با کمی دقت در مبانی برهان صدیقین مثل "امکان فقری" و وجود رابط و مستقل نوع اوری های فوق العاده صدرا در باب علیت و به تبع ان زمان و حرکت گشوده میشود که فرصتی مغتنم برای برقراری دیالوگ با فلسفه ی جدید را فراهم اورده و در فرایند تولید فکر سهیم خواهد بود.
صدرا در فلسفه اش اگر از منطق سود میجوید چون در مقام انتقال علم حضوری راهی جز این ندارد او هم در باب عدم البته تجربه ی وجودی دارد و اصلا انچه که در منطق میگوید صورت ذهنی همین تجربه است.مگر انکه بخواهید بگویید هایدگر مدعی است ما بلاواسطه عدم را تجربه میکنیم که چنین چیزی امکان ندارد!و گمان نمیکنم شما هم مدعی ان باشید.بگذارید همین بحث عدم را بیشتر باز کنم شما وقتی میخواهید از تجربه ی خودتان از عدم برای من بگویید چه میگویید؟
شما مدعی هستید که
"در رویکرد وجودی، این خود عدم است که از خویش و حتا از هستیِ ما خبر می‌دهد"
سوال من از چگونگی ساز و کارهای دریافت این معارفی که از عدم به ما میرسد نیست سوال من از این است که شما ان تجربه را برای من بازسازی کنید!
ایا غیر از این است که شما در بازسازی این تجربه دو راه دارید
یا انکه به من بگویید "از معدم مطلق خبر نمیتوان داد" البته این جمله واقعا درست است.و تناقضی با ان اخباری که عدم به شما داده ندارد.خبر متشکل از یک نهاد و گزاره است که با حمل به هم مرتبط شده اند از حیث منطقی معدوم مطلق خبری برای شما و من ندارد.
اما راه دیگر ان است که به من بگویید چگونه به این تجربه نائل شده اید و مرا متوجه علم حضوری خودم کنید نه با برهان بلکه با اشاره چون برهان دایه دار چنین مساله ای نخواهد شد.
و صدرا هر دوی این راه ها را طی میکند.
اما در مورد زمان و ادامه بحث چون فرمودید پستی جداگانه در این مورد مینویسید سکوت میکنم تا سخنتان را کامل بخوانم سپس وارد بحث میشوم.فقط بحث زمان را کامل بشکافید.فعلا

محی الدین شنبه 6 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 11:19 ب.ظ

سلام جناب شعله سعدی
ان شالله هر چه زودتر عافیت حاصل شود.
مردان اغلب زنان را ژرف می پندارند...چون در آنها حقیقتی نمی یابند...اما حقیقت این است که آنها


حتی *سطحی* هم نیستند..........(نیچه)
سطحی نگری بلای خانمان سوزی است خانمان سوز تر از بیماری که شما را عذاب میدهد کسی که دو خط از بدایه و نهایه را فهم کرده باشد.....متاسفم.موفق باشید.

محمد شعله سعدی یکشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 03:03 ق.ظ

سلام جناب ابریشمی
متإسفم که فرصتی که در پی آن بودید دست نداد . امید وارم شما چنین فرصتی را فراهم کنید!!! جایی خوانده بودم که کافر و مسلمی با هم بحث می کردند نهایتاً مسلم منصرف شد و بازگشت . اطرافیانش گفتند عجب بود از عالمی که مقابل کافری سلاح و سپر بیندازد و باز گردد. مسلم پاسخ داد که مستند من روایات و آیات و سنت است که او هیچ کدام را قبول ندارد . چه بحث و چه جدلی.
آقای ابریشمی حکایت بحث من و آقای محی الدین هم حکایت بحث همان کافر و مسلم است. آقای محی الدین به ذات و حقیقت و قطعیت و زمان ازلی و ابدی استناد می فرمایند که بنده به این ها کافر هستم. متقابلاً من به افق بحث غیر متافیزیکی ارجاع می دهم و فهم تاریخی و نسبیت امور و آشوب حاکم بر عالم ، ایشان درست همانجا منطق صوری پیش می کشند . بحث جدل را هم دنبال بفرمایید ببینید کجا طرح شده است. اصرار بیهوده بر سر پرسشی که پاسخ آن مکرر داده شده اما پاسخ آنقدر ها خورسند کننده نیست که جای مچ گیری داشته باشد را شما چه تعریف می فرمایید؟ اتفاقاً من هم اصرار داشتم که « تنها دیگری را متوجه چیزی بکنم.» آن هم افق تفکر غیر متافیزیکی بود. افقی که در آن می توان به نحو متفاوتی اندیشید. اما برای « ساخت‌گشایی ساحت‌های مفهومی » من به برهان صدیقین و دور آن اشاره کردم که اگر منطقی آن را ببینند باطل است و اگر هرمنوتیکی تازه می شود که در آن صورت هم صدرا لوازم بحثش را رعایت نکرده است . پاسخی هم از ایشان نگرفتم . البته از هم فکر و نظر ایشان «مشتی اسمال » هم همینطور. این برای چیزی بود که شما باز اندیشی سنت خوانده اید. شما با تفکر من کم و بیش آشنا هستید و چند پاره پریشانی من را هم خوانده اید گمانم این اتهام بر من صادق نباشد که «گوشه‌ای نشسته و التفات به سنت اندیشه و تاریخ تفکر خود نداشته و آن را یکسره بی‌اهمیت دانسته.»
این تصور که فلسفه ایرانی تباران مسلمان که به غلط فلسفه اسلامی خوانده شده است را همه ی « سنت اندیشه و تاریخ تفکر » این مردم بخوانیم من موافق نیستم. خبر هایی در کتاب هایی حاشیه ای مثل قابوس نامه هست که در هیچ کتاب فلسفی ما مندرج نیست یا گلستان سعدی امکاناتی دارد که هرگز شناخته نشده است. این دو کتاب کاملا در افقی بیرون از افق فهم مبتذل سنت ما از فرهنگ یونانی (که اسمش فلسفه اسلامی شده است) سخن می گویند. قطعاً «ما اگر بگوییم دیگر زمانه‌ی ذات گرایی تمام شده پرونده ی تفکر ذات اندیش بسته نمی‌شود.» اما عصر اطلاعات را گذاشته اند برای چه ؟ در مملکتی که تیراژ کتاب فلسفی بالاتر از رمان است ، نفهمیده و نیندیشیده باقی ماندن این بدیهیات یعنی چه ؟ باید ما هم 300 سال سر کنیم و راه دکارت و بیکن را لاکپشت وار طی کنیم تا 300 سال دیگر به امروز غرب و اراء هیدگر و دیگران برسیم؟ آیا حق نیست که حداقل های اندیشیدن را از آن ها بگیریم و آن را توسعه دهیم. مگر این آقایانی که سنگ فلسفه مترقی اسلامی را به سینه می زنند مدعی نیستند که مسلمین مقدمات تفکر را از یونانیان گرفته و آن را هزار چندان توسعه دادند ؟ حالا همین هنر مندی را چرا نسبت به غرب انجام نمی دهند؟
جناب ابریشمی یک قیاس مع الفارغ هم انجام داده اید. چه نسبت است میان مواد خام تفکر غرب و ما ؟ از افلاطون تا هیدگر علی رغم همه گسست ها و چرخش ها ، علی رغم همه نقد های نیچه ، مارکس و فوکو بر تاریخ گرایی هگلی ، آیا شما یک درخت تناور سنت فلسفی مشاهده نمی کنید؟ آیا این با شاخ خشک سترون تفکر فلسفه نمای ما نسبتی دارد که بعد از صدرا رسماً مرده است و از منظومه حاج ملاهادی تا شروح مطهری بر آن ها و بدایه و نهایه میوه هایی پلاسیده ای هستند مانده بر آن؟. آیا چیزی مانده که مقابلش گارد بگیریم؟ اما خوانش و ساخت‌گشایی آن مسأله کاملاً متفاوتی است . من ساختاری غلط در غلط را پیش رویم می بینم که می کوشم گاه به گاه در افقی کاملا بیرون از آن بازخوانیش کنم و مجدداً در ساختمانی متفاوت آن را باز سازی کنم . من با این دید می کوشم که سال ها پس از آن است که امثال طباطبایی با جانب داری از فلسفه اسلامی با خبر شده اند که بیرون از ایران هم خبری است و خبر هایی متفاوت از آن چه ما فلسفه می خوانیم. دستاورد های حوزه های علمیه و شکل مدرن آن ها در دانشگاه هایی با عنوان شیخ مفید و امام صادق که تا امروز چیز دندان گیری نبوده و یک خط مطلب بیرون نداده اند که بتوان در وین و پراگ و منچستر و آکسفورد و اکستر و هاروارد برابر مکتب های فلسفی غربی گذاشت. حتی در کانادا درس خواندن کسی مثل مهدی حائری یزدی هم ثمری نداشت . ببینیم در آینده خروجی تفکر امثال من چه بر و ثمری خواهد داد.
شما تقریباً تمام نوشته های من در باب سنت را دیده اید. یکی دو مورد هنوز در پایگاه نهاده نشده اند. بدیهی است که باید اساس این سنت را با بازخوانی ها زیر و زبر کرد تا شاید تکانی بخورد و جانی بگیرد . اما مقدماتش هم باید فراهم شود. ارتدکس ماندن در این سنت همان سنگواره ماندن است و من بیشتر ارتدکسی می بینم تا عزم و اراده گشودن. شما نیک می دانید که مسأله فقط و فقط «تکرار صرف اندیشه‌ی صدرا » است نه هیچ چیز دیگر .لااقل 400 سال است که در این مملکت همین بیراهه را رفته اند. به شرط آن که خود صدرا را بیش از ابن عربی و سهروردی بدانیم والا قدمت سنگوارگی تفکر ما به افلوطین می رسد.
بحث وجود ذهنی را می توانید بسی پیش تر از بوعلی تا خود ارسطو هم ببرید. اما صدرا را می توان ساخت شکنی کرد به شرط آن که پا جای پای ملا هادی و طبا طبایی و مطهری نگذاریم. آقای جوادی آملی با ترس و لرز جایی در جلد ششم تفسر اسفار فرموده اند که توسعه طولی نظام صدرایی ظاهراً محمل عقلانی ندارد. چرا که قوی امکان بروز به ضعیف نمی دهد. ما باید از این راه برویم و با جرإت و جسارت بحث کنیم. سپاس از شما .

درود بر شما
جناب شعله سعدی گرامی
من از پرسش فلسفی و نگاه‌تان آگاهم و برای همین هم چشم‌دار آن گفت-و-گو بودم. حقیقت این است که قیاس بین کافر و مسلم در اینجا مطرح نیست. فیلسوف می‌پرسد و پرسش از هستی است. همین به معنای افق گسترده و پایان ناپذیر از برای گفت-و-گو است.
من با شما همراهم که پس از صدرا تفکر ما پویا نشد و گامی به پیش نگذاشت، بسیاری از مبانی دست نخورده باقی ماند و راه هرگونه تحول در آن سد شد. هر چه آمد در شرح و گاه بسط همان مبانی بود و اختلاف نظرهایی بر سر چگونگی نتیجه گرفتن از آن مبانی.
صدرا به خودی خود بسیار نوآور و نقاد به تفکر سنتی خویش می‌نگریست و تعریض‌های جدی بر پیشیان داشت. اما مشکل از آنجا پیش آمد که این روحیه را دیگرانی پی نگرفتند.
از آن بدتر هم نگاه «حقیقت=مخرج مشترک فلسفه های سنت» بود که تفکر ناتاریخی و متافیزیکی را قوت بخشید. وقتی می‌دیدند که انگاره هایی هست که صدرا هم آن را «امضا» کرده، دیگر جای شک و شبهه هم باقی نمی‌ماند.
اما موضوع این است که باید جدا از این نگاه بی‌مبنا و گاه کیش‌پرستانه به خود صدرا اندیشید و هم‌چنین دیگران. من نمی‌گویم که تنها کتاب اسفار، فلسفه یا تفکر ماست، موضوع این است که اما این بخشی از تفکر ماست و به تعبیر جواد طباطبایی باید حساب و تکلیف خویش را با آن روشن کنیم!
دریچه‌هایی هست که بتوان ذهنیت خفته ی ایرانی را بیدار کرد، آن هم نه با اشاره به هم‌سانی ها که تمایزهای دقیق‌شان! تمام سخن من این است که بیانی دقیق را بایسته ی نقد صدرا و هرکس دیگر بگیریم. موضوع اساسا قیاس تاریخ تفکر افلاطون تا هگل با تاریخ ما نیست، موضوع چنین است: ما و سنت تفکر ما کدام است؟ پیش از آنکه بخواهیم به قیاس اش بادیگری بنشینیم.
همان پرسشی که پیشتر پرسیدم: این ما چیست و چگونه است؟ سنتی که نمی‌زاید در کدامین گره گیر کرده؟
به تعبیر هوسرل، باید از یک من می‌اندیشم رادیکال آغاز کرد. باید خود را در راه تفکر نقدی دید و فارغ از آن که دیگری موافق یا مخالف رویکرد ما باشد، به تفکر در سنت اقدام کرد. هوسرل می‌توانست تمام عمرش را صرف جدل با تحلیلی ها کند تا برایشان لزوم پدیده‌شناسی اگولوژیک اش را آشکار کند و البته گامی فراتر از کتاب پژوهش ها بر ندارد.
اما او چنین نکرد، بیایید که ما هم دست از سر این جدال بی پایان برداریم و طرح خویش را در اندازیم. صدرا نه همچون ابژه ی جدل، بلکه همچون ساحت خاص از تفکر که باید کاویده شود... این است آن صدرایی که از آن سخن می‌گویم.

محمد شعله سعدی یکشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 03:09 ق.ظ

سلام جناب محی الدین سپاس از دعای شما .
خوشحال از سخن نیچه نشوید. دوگانه های ژرف و سطحی خبر از دوبینی می دهند نه عمق و تیز بینی . این را از همان نیچه می توان آموخت . اما پشت دریاها شهری ست! قایقی باید ساخت . بدرود

محی الدین دوشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 01:19 ق.ظ

سلام جناب شعله سعدی
امیدوارم رنجیده خاطر نشده باشید.
دوست عزیز حقیقتا بحث با کسی که رفتار و گفتاری متناقض دارد کار مشکلی است.اصلا تناقض چیزی است که با ان نمیشود کنار امد حال چه در تجربه ی بدست امده از زیست من در این جهان باشد و چه امری باشد که از پیش در ساحت اگاهی من نقش بسته و چه امری باشد که با تعملی عقلی حاصل شود.
من ابتدا گفتم که به حسن نیت شما در باب نیتم اعتماد میکنم اما ببنید چگونه یک جمله از نیچه تمام منویات ذهنی شما را بیرون ریخت. اکنون اگر من بر سوالی تکیه کرده ام دلیلش ان است که
"اصرار بیهوده بر سر پرسشی که پاسخ آن مکرر داده شده اما پاسخ آنقدر ها خورسند کننده نیست که جای مچ گیری داشته باشد"
ابتدا گفته بودم شما در بحث نیت خوانی میکنید برای همین بود.هر چند به زبان ان را انکار کنید اما در وقت عصبانیت سر باز میکند.
فی الواقع جناب شعله سعدی من از این ژست های روشنفکری و قر و غمزه های پوچ بی مایه ای که برخی از دوستان شما میگیرند خسته شده ام حرفهایی که کوچکترین اعتقادی به انها در ضمیر گوینده موجود نیست و به جمله ای تمام ان صورتک های شیرین پیشین خودش را به غریضه ای زشت و پوشالین برای حمله کردن ، ضربه زدن ، تخریب کردن و جواب های دندان شکن میدهد.
عباراتی شبیه به
"من متأسفم که سبک نگارشم این قدر دل آزار است که شما از گفت و گو با من صرف نظر می کنید. من اصرار دارم با هرکس چیزی می داند بحثی کنم تا چیزی یاد بگیرم. یعنی آن جایی که از نظر من ایرادی گرفته می شود ، ایراد گیرنده به من لطفی بزرگ می کند و درست مثل یک معلم فلسفه که من هرگز بخت داشتن آن را نداشته ام به من چیزی می آموزد."
وقتی پای انتقاد واقعی و بحث حقیقی در میان باشد به کلی رنگ میبازد و جای خود را به این دست جمله ها میدهد که
تفکر طرف مقابل انقدر مضمحل است که جای گارد گرفتن هم ندارد – یا دعوا دعوای مسلم و کافر است و.. .
تناقض جناب شعله سعدی.تناقض و سطحی نگری بلای خانمان سوزی است که به جان مردم این مرز و بوم به ویژه روشنفکر نماهای ان افتاده است.
شمایی که ابتدا میخواستید از من چیز یاد بگیرید اکنون
"من فلسفه اسلامی را در حد کتاب های آقای طباطبایی(بدایه و نهایه) ، مطهری (شرح مبسوط و شرح مختصر) و تاریخ فلسفه اسلامی دکتر نصر و البته عرفان اسلامی که به نظرم همبسته فلسفه اسلامی است ، می شناسم و از طرف دیگر هم با آثار افلاطون ، ارسطو و افلوطین و آگوستین و توماس آشنایی اندکی دارم . از این مجموعه که به نظر خودم کافی است (اما جامع نیست)"
جا دارد بگویم شما که اینقدر پر چرا میخواهی ذن یاد بگیری.
اما چرا میگویم سطحی نگری .فقط به یک نمونه اشاره میکنم که با اب و تاب ان را دوبار نقل کرده اید یکبار برای اقای ابریشمی و یکبار برای من.و ان را به مثابه تناقضی بزرگ در فلسفه صدرا در نظر گرفته اید البته توصیه میکنم این تناقض را در قالب مقاله ای عنوان کنید حتما در مجامع علمی فاسد شده ی این کشور که تمام هم و غمش بر انکار سنت فکری خویش و ترجمه و تقلید کورکورانه اندیشه های غربی است مورد استقبال قرار میگیرد.
فرموده اید:
"دور هیدگری را شما در صدرا به شکلی که محال خواندید هم می بینید. همه نظام عریض و طویل صدرا برای چیست ؟ از اثبات اصالت وجود و اشتراک معنوی آن تا وحدت و تشکیک وجود؟ مگر برای اثبات خدا (برهان صدیقین) نیست؟ آن گاه این وجود مطلق را با خدا یکی می گیرد . اما از آغاز وجود را بدیهی گرفته بود. همه این کوشش برای اثبات چیزی است که در آغاز آن را بدیهی گرفته بود."
و جای دیگر
"من به برهان صدیقین و دور آن اشاره کردم که اگر منطقی آن را ببینند باطل است و اگر هرمنوتیکی تازه می شود که در آن صورت هم صدرا لوازم بحثش را رعایت نکرده است .پاسخی هم از ایشان نگرفتم ."
جناب شعله سعدی خیلی خیلی عذر میخواهم اما من باور نمیکنم شما بدایه و نهایه را حداقل درست خوانده باشید و یا فهمیده باشید.پاسخ دادن به این اشکال مفتضح انقدر برای من شرم اور بود که با گذاشتن ان کنار ادعاهای شما مبنی بر درک فلسفه ی اسلامی حس انزجار باعث شد تا از ادامه ی بحث صرف نظر کنم.
جوجه طلبه هایی که برای اولین بار بدایه را دست میگیرند میفهمند که : میان مطلق وجود و وجود مطلق تفاوت است اولا .میان مفهوم و مصداق ان تفاوت است ثانیا ، معقولات ثانویه فلسفی از حیث اطلاق ، عام و بدیهی هم باشند منشاء انتزاعی اند و ضرورتی را برای منتزع عنه اثبات نمیکنند ثالثا ، مفاهیم مشکک مطلق بر فرض بداهت مصداقی (که اصلا اینجا قابل طرح نیست) برای اثبات مراتب مختلفه اشان از عالی تا دانی نیاز به برهان دارند رابعا و...... .
شما امور عامه فلسفه اسلامی را نمیفهمید انوقت ادعای درک سنت و....میکنید؟چطور انتظار دارید من باور کنم که اراده ای معطوف به فهمیدن در شما وجود دارد وقتی اولیه ترین مباحث مطرح شده در همان بدایه و نهایه را نفهمیده ادعاهایی چنین بزرگ میکنید؟این اعتماد به نفس کاذبی که دانشگاهای بی بخار ما با بستن ، مهندس و دکتر و فیلسوف و....به ناف دانشجویان ایجاد میکند چنین نتایجی را هم در به دنبال دارد.
شما میتوانید به فتح و تخریب دن کیشوت وار فلسفه ی اسلامی یا به قول خودتان ایرانی که تاکید دارید از یونان امده و چه و چه ادامه دهید اما برای یک بار هم که شده است تعصبی که به مدد اندک مطالعه ی پریشان برخی از ترجمه های فلاسفه ی غرب ایجاد شده است را کنار بگذارید و بیایید بدون هیچ پیش فرضی با هم وارد گفت و گو شویم.
اینبار من اصرار بر این بحث میکنم.اگر مایل بودید و همچنان بر سر ان ادعاهای اولیه تان در مورد بحث و...هستید بحث را شروع کنیم با موضوع همان اصل واقعیت که ان را لفاظی خواندید و بعد در ادامه چیزهایی گفتید که اصلا ربطی به برهان نداشت و از ادعای من خارج بود.و اگر مایل نیستید لااقل با خودتان خلوتی کنید و فکر کنید این جزم و سنگوارگی که خودش را در پوشش "نسبیت" به شما غالب کرده است ایا ارزشش را دارد که شما را چنان از پی جویی حقیقت دور کند که اشتباهات فاحشی چون انچه که دور خواندید رخ بدهد؟
برایتان ارزوی موفقیت میکنم و امیدوارم سطحی نگری نیز همچون ان بیماری که اکنون باید کم کم از بدن شما رخت بربندد اندیشه تان را ترک کند که:
ای برادر تو همه اندیشه ای / مابقی تو استخوان و ریشه ای.

محمد شعله سعدی دوشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 03:56 ق.ظ

سلام آقای محی الدین . بدرود من پایان گفت و گو با شما بود. زبان آتشین شما توان گفتن به من نمی دهد و برابر تندی شما تنها من به شما و امثال شما می توانم بگویم حق با شما است و همیشه هم حق با شما بوده است. اما توصیه ای هم بود در شعر سهراب . امیدوارم حس انزجار شما فقط و فقط از نادانی من ریشه گرفته باشد نه تعصب خودتان.
کنار هم نشاندن بحث و گفت و گو و رفتار هم عجب کاری است! توان خواندن همه منویات آدمی از دو خط نوشته هم عجب تر کاری! تفکر شما را من مضمحل نخواندم . کمی دقت کنید . من این آش هزار جوش فلسفه - عرفان اسلامی را تقریباً چنانکه شما گفتید خواندم. شما حتی معنی دعوای مسلم و کافر را هم دقت نکردید . مسأله به وضوح عدم مقدمات مشترک بود. نمی دانم چرا هر گفته ای را می کوشید توهینی به خود قلمداد کنید. حداقل شأن گوینده را که اجل از توهین می توانید تصور کنید. تلاش کنید حداقل های گفت و گو را دریابید.
نیت خوانی و پیشفرض داشتن هم آن قدر ها بد نیست حتی اگر بگویید: «مجامع علمی فاسد شده ی این کشور که تمام هم و غمش بر انکار سنت فکری خویش و ترجمه و تقلید کورکورانه اندیشه های غربی است.» عتماد به نفس کاذب هم که نیست؟ تناقض و سطحی نگری را برای خودم نگه می دارم. نقل قول شما از نیچه به هر سبب که آورده بودید - و البته در این نوشته آخری هم به اشارات پس از آن نقل قول، مجددا و کنایتا اشاره شده بود ، - در خود نقل قول پاسخ دندان شکن نیچه هم بود: از دوگانه ها فرا تر بروید. کتابی هم هست به نام فراسوی نیک و بد.
به هر صورت گفت و گوی ما به انجام رسید. اصرارتان را هم برای کسانی نگه دارید که تاب و توان و اراده گفت وگو با شما را داشته باشند. امیدوارم گفت و گویی که امید آقای ابریشمی بود، بین شما و ایشان در بگیرد.
فقط به دلایلی که در رد نقد من بر صدرا آوردید ارجاع می دهم . ببینید از این همه لفاظی و اصطلاح پردازی آنچه این چهارصد سال گذشته حاصل شده به خصوص چند دهه ای که مطالعات تطبیقی !!!!!! بین حکمت اسلامی و فلسفه غربی باب شده ، دستاوردش شما را خوشحال و راضی می کند یا نه . اگر می کند که خوش باشید و جا نگه دارید که از این بهتر پیدا نمی کنید . اگر نه پشت دریاها شهری است . قایقی باید ساخت. بدرود دوباره.

محی الدین دوشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 10:15 ق.ظ

حس انزجار من اگر از تعصب من ریشه گرفته بود نه جهل شما مشخصا نه با اقای ابریشمی و نه با هیچ کس دیگری وارد گفت و گو نمیشدم.در حالی که در این مدت قوی ترین نقد ها را به اندیشه ی من اقای ابریشمی و دوست دیگری که شما او را نمیشناسید وارد کرده اند که در پاره ای از موارد باعث تغییر رویه من هم شده است.جا دارد بپرسم شما که دایه نسبیت دارید چند بار تغییر رویه و اعتقاد داده اید؟
اری دوست عزیز شما تنها ژست های روشنفکرانه میگیرید و این "حق با شماست" هم ژست دیگری است برای پنهان کردن علاقه ی بی حد و حصرتان در ضربه زدن و جواب دندان شکن دادن.که اگر غیر از این بود مابقی توضیحات در مورد مسلم و کافر و...برای چه؟
لحن اتشین من برخاسته از رفتار و گفتار (رفتار یا اگر ملالغطی نگاه کنیم اخلاق گفت و گو) متناقض شما و توهین هایی بود که در پیش و پس نوشتارتان به فلاسفه ی مسلمان و اندیشه هایشان که از اتفاق نزدیکی زیادی با اندیشه های من دارد قرار داشت.توهین هایی که از سر کج فهمی (مثل قضیه ی دور که اکنون دیگر به روی خودتان هم نمی اورید) رخ داده است و نه فهم دقیق.
و پر واضح است که منظور من از ریخته شدن منویات ذهنی منویاتی بود که در پس این گفت و گو در ذهن شما بود و این که نوشته اید "توان خواندن همه منویات آدمی از دو خط نوشته هم عجب تر کاری!"
مغلطه ای است که البته قابل درک است.
اری مساله ی شما اندیشه نیست مساله ی شما پاسخ دندان شکن دادن است و این است که انزجار برانگیز است.
" در خود نقل قول پاسخ دندان شکن نیچه هم بود".
اری سطحی نگری همین است که به جای فهمیدن سخن دیگران انها را لفاظی بخوانیم شما مرا یاد کسی می اندازید که همین چندی پیش نسبت لفاظی و پیچیده گویی را به هایدگر داده بود فقط به خاطر اینکه خودش از درک فلسفه ی او عاجز بود.در همین دنیای وبلاگستان که با اقای ابریشمی هم طرف شده بود.برای فهم سخن هر کسی باید با اصطلاحات او هم اشنا شد.پوشاندن جهل خودمان و نداشتن اراده معطوف بدانستنمان پشت اتهام لفاظی و پیچیده گویی بلای دیگری است که به جان روشنفکر نماهای این سرزمین افتاده است.در نهایت شما هم بنگرید انچه که از ترجمه و تقلید اثار غربی و تکرار مو به موی انها به دست امده نتیجه ای مطلوب داشته؟که به تقلید ادامه دهید و اگر نه اول تعصب را کنار بگذارید همین جلوی چشمتان شهری است که قایق هم نمیخواهد فقط باید چشمانتان را بازکنید.و شاید به قول سهراب چشمها را باید شست!
به خدا میسپارمتان!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد