چندی پیش، یکی از دوستان از من خواست تا رسالهی «مفهوم زمان» ِ هایدگر را در مقالهای کوتاه شرح دهم و چند-و-چون نگاه هایدگر به زمان را واکاوَم. «مفهوم زمان»، عنوان یک سخنرانی از هایدگر است که در ژولای سال 1924 در ماربورگ ایراد شده. هایدگر در این سخنرانی، بنمایهی دورهی نخستین تفکرش را تقریر کرده و در حجمی کمتر از 40 صفحه، مسائلی را واگفته که در آثار بعدیاش، به ویژه هستی و زمان، شرح و بسط یافتهاند.
با این حساب، ناگفته پیداست که شرح مباحث و مفاهیم آن رساله، به حجمی چند برابر خود اثر نیاز دارد تا نقاط کور و رهزن و مبهم آن، روشن و برطرف شوند.
باری؛ بر آن شدم تا در چند نوشتهی جداگانه، به شرح جز به جز مطالب آن رساله بپردازم؛ البته در حد توان و دانش خرد خویش.
گفتنی است که اثر مذکور، به قلم علی عبداللهی پارسی شده که مشخصات کتابشناسی آن در زیر آمده، نگارنده جهت شرح و ارجاع از این ترجمه سودجسته:
هایدگر، مفهوم زمان و چنداثر دیگر، ترجمهی علی عبداللهی، تهران: نشر مرکز 1383، چاپ چهارم فروردین 1389.
)از این پس با کوته نوشت رساله، به این رساله اشاره خواهد شد.)
در ادامه پیرامون اهمیت این رساله-به ویژه برای ما- و مسالهای که پیش کشیده، به چند نکته اشاره خواهد شد.
چرا « پرسش از مفهوم زمان»؟
1) عنوان این رساله و پرسش آغازین آن: «زمان چیست؟»، خود نخستین نکتهی پرسشناک فراروی ماست. پرسش از این جهت که «چرا باید به مفهوم زمان پرداخت و این پرسش را بررسید؟»
آیا این رساله پرسش متافیزیکی کهن و بیکاربردی را پیش نکشیده که سالهاست تکلیف آن روشن شده؟ آیا پس از کوششهای کانت در نشان دادن جدلیالطرفین بودن پرسشهای متافیزیک از جمله پرسش از زمان، جایی برای طرح دو بارهی آن میماند؟ آیا پس از آن که نظریه نسبیت انیشتین تصور مطلق از فضا و زمان را شکست، دیگر چیزی به نام «مفهوم زمان»ِ مستقل خواهیم داشت تا از آن بپرسیم؟ حتا جدا از زمینهی علمگرایانه، مگر متافیزیکهایی چون متافیزیک افلاطونی، ارسطویی، صدرایی و ... تکلیف این مفهوم را روشن نساختند؟
آیا پرسش از مفهوم زمان، تنها پرسشی از سر نادانی و ناآگاهی از این نظریات است؟ آیا این پرسش، تنها جنبهی آموزشی دارد، پرسشی نسخهشناسانه، از برای بررسیدن آرا و نظریات دیگران پیرامون زمان؟
اگر چنین باشد، یعنی تنها «دربارهی زمان» میپرسیم و نه از «خود زمان». پرسش از خود زمان، یعنی پرسش از چیزی که تمام نظریات پیشگفته، پیرامون آن تدوین شدند. جدا از درستی یا نادرستی هر کدام از این نظریات و دیدگاهها، باید بررسید آن معنا و مفهومی که این نظریات پیرامون آن حکم میدهند، چیست؟
برای نمونه در نظریه ارسطویی زمان تحویل به حرکت میشود و در نظریهی کانت، تحویل به صورت پیشین شهود. پرسش اصلی این است: آن معنا و مدلولی که در ساخت هر کدام از این تئوریها، چنین توصیف شده، چیست؟
هر کدام از نظریات و دستگاههای فلسفی، از ساختهای مفهومی و مقولی سود جستند و با آن پیرامون زمان حکم دادند. در نظریه ارسطویی حرکت، در نظریه صدرایی اصالت وجود، در نظریه کانت سوژه و مفاهیم ماتقدم، در نظریه نسبیت نیز مفاهیم ریاضی-فیزیکی چون تبدیلات لورنتس و قوانین فیزیک.
در واقع، هیچ کدام از نظریات پیشگفته در راه پرسمانیک زمان برساخته نشدند و هر کدام با پرسش و پروبلماتیکی خاصی به زمان پرداختند و برای پاسخ به پرسش دیگری از پرسش خودِ زمان، لاجرم در باب زمان نیز حکم دادند. به بیان دیگر، هر کدام از این نظریات، درک و معنایی از زمان را پیشفرض گرفتند و با آن، حکمها و مقولات خود در باب زمان را بنا کردند.
اما پرسش و پروبلماتیک زمان، پرسش از همان معنا و پیشدرکی است که در نظریات مختلف فرض گرفته شده. همانند دیگر پروبلماتیکها نیز، بنا بر دادن حکم نهایی و بستن باب پرسش نیز نخواهیم داشت.
همچنانکه در هر پروبلماتیک، اصل بنیادین وفاداری به پرسش اصلی است، در اینجا نیز به رد یا اثبات هیچ کدام از نظریات پیشگفته -که در واقع پاسخهایی به پرسشهای دیگرند- نخواهیم پرداخت، و در عوض سرمنشا حکمهای آنهای پیرامون زمان را روشن خواهیم ساخت و نشان میدهیم که چگونه و با چه درکی از زمان، به آن حکمها رسیدند. برای نمونه، میدانیم که درک نیوتونی از فضا و زمان در نظریه نسبیت و آزمایش تجربی رد شدهاند. در واقع عرصهی نظریات فیزیک، عرصهی آزمون و ابطال آزمایشگاهی و کَمی و تجربی است و پروبلماتیک آن نیز، فرمول بندی ریاضیوار از آزمونهای تجربی است. اما در پروبلماتیک زمان، جدا از آنکه چه فرمولبندی ریاضیاتی از روابطِ کمیِ تجربی بسودهتر و دقیقتر است، نشان میدهیم که همین نظریات با چه درک و فرآیندِ مفهومی-منطقی(و پیشین)، به صورتبندی نظریات خود رسیدند.
2) آنچه از بند پیشین در باب جایگاه و خاستگاه «پرسش از زمان» مطرح شد، چه بسا آن را در مقولهی یک روانشناسی توصیفی، قرار دهد. این که ذهن ما، طی چه فرآیندی و مفهومی از زمان، به نظریات فیزیکی-متافیزیکی میرسد، البته یک پرسش روانشناختی خواهد بود. اما آیا در صورت پرسش از زمان، سخنی از «فرآیندهای ذهن ما» گفته شده؟ اگر به دقت در پرسش و پروبلماتیک زمان نظر کنیم، چنین نخواهد بود.
همچنان که پرسش از زمان، پرسش دربارهی زمان و نظریات افراد پیرامون زمان نیست، پرسش از فرآیندهای ذهنی-روانشناختنی پیرامون زمان نیز نمیباشد. ما از دو جهت مجاز نیستیم تا پرسش از زمان را به یک روانشناسی توصیفی ذهن، فروبکاهیم:
نخست آنکه، روانشناسی توصیفی خود یک پروبلماتیک روانشناختی است و در جهت پاسخ گفتن به پرسش: ذهن چیست و چگونه کار میکند، به مسائل میپردازد. پرسش از چیستی زمان و مفهوم آن، پرسش از خودِ زمان است و نه چگونگی بازنمود و نقشبستن آن در ذهن من. بدیهی است که هر گونه کوشش در جهت پاسخ گفتن به پروبلماتیک روانشناسی توصیفی ذهن، حتا اگر موفق هم باشد، ارتباطی به پروبلماتیک اصلی ما، یعنی خودِ زمان ندارد.
دو دیگر آنکه، در فرآیند پاسخ گفتن به پروبلماتیک روانشناسی توصیفی (=چگونگی بازنمود چیزها در ذهن)، همچنان درکی از مفهوم زمان را پیشفرض گرفتهایم و چگونگی بازتاب و بازنمودش در ذهن را توصیف و بررسی میکنیم.
در درک خاصی از زمان، که یک روانشناسی توصیفی پیشفرض میگیرد، ذهن همچون عنصری مستقل از زمان طرح میشود که زمان و مفهومش در آن بازتاب مییابد. همچنان که یک آینه برابر با چیزی که نشان میدهد نیست و مستقل از آن است، ذهن نیز ماهیتی بازتابی و برون زمانی مییابد.
اما نکتهی مهم در این است که در پروبلماتیک زمان، خود همین فرض مورد پرسش قرار میگیرد و به سادگی پذیرفته نمیشود، اما برقرار دانستن این فرض برای یک روانشناسی توصیفی امری ضروری است.
3) اما اگر پرسش از زمان، پرسش از نظریات افراد پیرامون زمان نیست و صورتبندی یک روانشناسی توصیفی نیز نمیباشد، پس چگونه پرسشی است؟
پاسخ برای کسانی که با هایدگر آشنایی داشته باشند، روشن است: یک پرسش پدیدارشناختی.
در واقع رویکرد ما به زمان، بررسیدن و آشکارسازی زمان است، چونان که در خودش است و خود را برای ما پدیدار میکند. تفکر پدیدارشناختی، تفکری است که با این شعار تبیین میشود: به خودش بازگرد!
چیز آن است که نزد من، حاضر شود و تمام شناخت و آگاهی من نیز، از رهگذر همین پدیداری برای من است. شرح تاریخ و روش پدیدارشناسی چنان مفصل است که حتا تمام نوشتارهای پارسی موجود هم ناتوان از تبیین آن هستند، پس از آن میگذرم و تنها به نکتهای روششناختی اشاره میکنم تا معنای پرسش از زمان روشنتر شود. در نوبتهای بعدی با نظر به متن رساله، دقایقی از این رویکرد اصلی را خواهیم شکافت و آن را روشنتر خواهیم کرد.
چنانکه گفته شد پدیدارشناسی، بازگشت به تجربه و پدیدارهای تجربی خواهد بود که از راه درک و شهود منطقی در آن به تبیین پدیدارها خواهد پرداخت. در اینجا نباید کلمهی پدیدار راهزنی کند، چه بسا که بپرسیم، این پدیدار که میگوییم پدیدار شدن چیست؟
پاسخ پدیدارشناسی چنین است: هیچ! در واقع، پدیدارشناسی را باید حذف ایدهی شی فی نفسه و ذاتگرایی ارسطویی دانست. واژهی پدیدار در پدیدارشناسی، دلالت بر نمایش ظهورات و اعراض یک ذاتِ فراتر از تجربه ندارد. هر چه هست در همین پدیداری است و اگر هم بتوان از ذات یا جوهر سخن گفت، این ذات خاستگاهی بیرون از تجربه و پدیداری ندارد و از اینجاست که به تعبیر پدیدارشناسان، ذات ها خود در تجربه و پدیدارها قوام مییابند. نسبت ذات و پدیدار در اینجا کاملا معکوس شده و در واقع، ذات آن چیزی است که در آگاهی من جعل خواهد شد و از نحوههای پدیداری قوام خواهد یافت! و این برخلاف تصور ارسطویی-افلاطونی از ذات-مثل است که آن را فراتر از آگاهی من و حتا ازلی میدانند و قوام یافتنش را امری متناقض و محال.
بنابراین واژهی پدیدار در پدیدارشناسی، به معنای پدیداری یک ذات و جوهر فرا-تجربی و شی فی نفسه نیست؛ پدیدار در اینجا به معنای آشکار ساختن خود چیز است، آنچنان که در خود میباشد.
پدیدارشناسی شناخت ظواهر یک شی نیست، شناخت خود شی است چنان که هست و خود را نزد ما آشکار میسازد. و در واقع خود شی، چیزی فراتر از نحوهی آشکارگیاش نزد ما نیست.
حال پرسش ما از زمان نیز، به این معنا پرسشی پدیدارشناختی خواهد بود. ما به خودِ زمان نظر داریم و به تئوریها و یا پیشفرضهایی که تئوریها در باب زمان دارند، کاری نداریم. زمان در آن شیوهی آشکارگی که خود را در تجربهی روزمره برایم آشکار میکند، مسالهی اصلی پرسش از زمان خواهد بود. چگونگی و چند-و-چون این فرآیند را در رساله و دیگر آثار هایدگر میتوان دید.
در واقع پس از طرح پروبلماتیک زمان، معنا و مفهوم تئوری های فیزیکی و متافیزیکی را دقیقتر درمییابیم و از هرگونه افسانهسرایی پیرامون این تئوریها در امان خواهیم بود. مثلا خواهیم دید که چگونه با شعبدهبازی با مفاهیم و کلمات، از تئوری هایی چون نسبیت نتایج متافیزیکی و گاه خنده داری استناج میشود که ربطی به خود نسبیت ندارد و ناشی از نپرداختن به پروبلماتیک زمان است. چیزی که صرف پرداختن به نظریههای فیزیکی شاید برای ما روشن نشود.
4)اما نیاز خاص ما، به پرسیدن از زمان؛ چیست؟ حال که دانستیم پرسش از زمان چه جایگاه و معنایی تواند داشت و یک پرسش زائد یا روانشناختی صرف نیست، آیا وجه حاجت مضاعفی برای بازطرح کردن این پرسش «برای ما» وجود دارد؟
اگر شفافیت و دوری از ابهام و دوپهلویی مفاهیم، نخست شرط یک فضای فکری سالم و به دور از جدلگری باشد، فضایی که در آن ارادهی معطوف به فهمیدن مجال حضور یابد؛ بدیهی است که هرگونه ابهامزدایی از مفاهیم فکری، ضرورتی دوچندان خواهد یافت.
از مفاهیمی که در تفکر مدرن برساخته شد و بنای نظری و بنیان مدرنیته شد، مفهوم تاریخ است. تاریخ در معنایی نوین مطرح شد و نسبتی جدی و جدید با انسان و حرکت عقلانی او یافت. نام هگل و مارکس به عنوان دو متفکر اثرگذار تاریخاندیش که سرشت و شرنوشت جهان و سیاست و اقتصاد را دگرگون کردند، برای هر کس، حتا کسانی که آثارشان را نخواندند مطرح است.
انسان مدرن، انسان تاریخمند است و اساسا اصلیترین وجه او نیز تاریخیت اوست. تاریخی که یکسره بر مدار عقلانیت و آگاهی و خودآگاهی اوست. معنای بنیادین روشنگری که در پی اومانیسم و محوریت انسان است نیز، از دادن بعد تاریخمندی به انسان و خرد انسانی است که قوام یافته.
باری؛ آنچه که در فضای فکری و سنت اندیشگی ما، همچونان موضوع اصلی مطرح است، بحثی جز تجدد و مدرنتیه نیست. تلاشهای ما، چه آنان که در پی دفاع از تجددند و چه آنان که در پی نفی و نقد آن اند، همهسر بینتیجه است وقتی هیچ تصور و معنا و مفهوم روشنی از تاریخمندی در میان نباشد.
تاریخمندی به قرائت مارکسیسم مبتذل، شایستهی آن است که با آثار سطحی چون فقر تاریخیگری و ... نقد و نفی شود! نکته اینجاست که نه آن دفاع و نه این ردیه، هیچ کدام ارتباطی به تفکر تاریخی و تاریخمند ندارد.
تاریخ تا آن هنگام که به مثابه امر گذشته تفسیر شود که راه هر گونه دسترسی به آن بسته است و در بهترین حالت میتواند مایهی عبرت و درسآموزی باشد، البته که امری ناضرور و حتا سنخ انشاء های دبیرستانی است! سهل است که این تاریخ میشود اسباب دست ایدئولوژی های فاشیستی و توتالیتریستی و البته پهلوان پنبهای که جدلگران لیبرالیستی آن را به ضربتی از صحنه برون کنند!
بازیهای آخرالزمانی و نوستالژیهای سنتگرایی و بنیادگرایی نیز، هر کدام به سهم خود از این عدم شفافیت مفهوم تاریخ، سود میجویند. حتا ژستهای پست مدرن و آوانگارد نیز، با وجود سرمشق قرار دادن تاریخاندیشی چون نیچه، باز به این میبالند که دورهی مدرنیته گذشته و گذشتهها گذشته و پروندهی آن بسته شده! پس باید پست مدرن شد!
با همهی این نمایشهای نابسوده آشناییم، نمایشهایی که با داعیهی نقد مدرنیته و عقلانیت خودبنیادش، خودبنیادانه راه هر گونه مدرن بودن و حتا سنتی و پست مدرن بودن را برای ما میبندند!
به گمان من، تا زمانی که افق فهم ما از مفهوم زمان و تاریخ روشن نشود، این جدلگریها و ارادههای معطوف به نفهمیدن همچنان جولان خواهند داد و از ابهام این مفاهیم، «سو»استفاده خواهند کرد.
داشتن درکی روشن از مفهوم زمان و در نتیجه تاریخ، ذهن و اندیشهی نقاد را توان و جانی نو خواهد بخشید، با این حساب حتا اگر همچنان جدلگران جدل در کار کنند، ذهن و اندیشهی نقاد، درگیر بازی و شعبده بازی آنان نخواهد شد.
این ادعا، شاید زمانی که شرح رساله را به پایان رساندیم و تصوری روشن از مفهوم زمان و تاریخمندی ارائه دادیم، روشنتر شود. تمام سعی نگارنده نیز بر آن است که در حواشی این رساله، تمامی برداشتهای ناپخته از مفهوم زمان و سخنان بیمنطق پسِ پشت آن را ضمن این رساله نقد کند.
افزون بر مسائل روز و جدلکاریهای نابسوده ی سنت فکری ما، بازاندیشی در مفهوم زمان، به ما بنمایهی تئوریکی از برای درک مسائل پدیدارشناسی، هرمنوتیک، شالودهشکنی و ... را خواهد داد. چیزی که با دانش و رویکرد فلسفیِ متافیزیکی پیشین، حتا درکش نیز متناقض و ممتنع خواهد بود.
سلام جناب ابریشمی
مقدمه درخشانی بود در توضیح آن چه در آینده به جنگ (فهم) اش خواهیم رفت . البته شاید اگر پرتو را بر دو سه نکته بیشتر می تاباندید کارا تر بود. یک این که تا مفهوم زمان روشن نشود ، فهم ما از خودمان در همین جایی که هستیم و آرزو هایی که داریم ، در ابهامی سخت و سنگین مدفون می ماند . یعنی تا نفهمیم آن چه در آن گرفتاریم چیست ؟ راه تعامل با آن یا احیاناً طبق توهمات سوپر من وار راه تقابل با آن را نخواهیم آموخت و مهم تر آن که تا محیط را نشناسیم محاط را که خودمان باشیم در نخواهیم یافت . دیگر آن که تا این همه را نشناسیم ، ارتباطمان با دیگرانی که چون ما و بیگانه از ما هستند در گذشته ، حال و آینده ممتنع و صرفاً متکی بر اوهام جنس اوهام اهل مغار افلاطون خواهد بود. سوم آن که این مفهوم مفهومی یک سره نو برای ما است. یعنی از افلاطون تا توماس و از فارابی و ابن سینا و سهروردی و ابن عربی تا صدرا و دیگران ، هر کدام در معرض بازخوانی های مدرن از مفهوم کلیت فراگیر روح ، ایده یا هستی و یا زمان که در آراء بارکلی ، کانت ، شلینگ ، هگل و هیدگر قابل مشاهده است قرار می گرفتند ، یک سره واکنشی ناشی از حیرت و شگفتی نشان می دادند که حاکی از خلاف آمد عادت بودن چنین تفسیری است. پس ما نیز که چنین تفسیر هایی را تا کنون نیندیشیده ایم باید همه کوشش خود را معطوف فهم و نقد آن کنیم که این دو (نقد و فهم) دو نام یک کنش اند. چنین فهمی همانطور که به درستی اشاره کرده اید راه را بر فهم-نقد جهان و انسان غربی برای ما فراهم می کند.
درود!
به نکاتی پخته اشاره داشتید. چنان که شما به نیکی اشاره داشتید، کاری به جدیتی یک جنگ پیش روی داریم: یک فهم ژرف!
این که بپذیریم مقوله ی فهم و به ویژه فهم خود (و در نتیجه "ناخود" یا دیگری)؛ شوخی بردار و تفننی نتواند بود، شاید اصلیترین گامی است که باید برداشت.
راه بیپایان پیش رو، پیموده نمیشود اگر نتوانیم ژرفا و اثر گستردهاش را به درستی دریابیم. اندیشه و توان خرد من نیز، به دور از تعارفهای ادبی-اخلاقی مرسوم، اگر پیوندی با یک حرکت جدی نیابد به هیچ نمیتواند که رسید.
در این راه و برای این پیوند اصلی نیز، همچنان چشمدار نقدها و نکات جدی شما خواهم بود.
امیدوارم بتوانم به نکات مهمی که بدان اشاره داشتید، در قسمتهای بعدی پرداخت بایستهای داشته باشم.
سلام. این مقاله رو بخون می دونم حتما به کارت می یاد
؛تأملّى در برهان صدیقین به تقریر علامه طباطبایى
نگارنده (گان):محمود مروارید:
تأملّى در برهان صدیقین به تقریر علامه طباطبایى
نگارنده (گان):محمود مروارید
چکیده
چکیده: علاّ مه سید محمدحسین طباطبایى در حاشیه اسفار, تقریرى از برهان صدیقین ارائه داده است که معمولاً ادعا مى شود این تقریر علامه, استدلال جدیدى است که وجود خداوند را بدون به کارگیرى اصول فلسفى به اثبات مى رساند, و از این رو مى توان آن را مصداق کامل (برهان صدیقین) دانست. در این نوشتار نشان مى دهیم که برهان علامه طباطبایى گرچه تقریرى جدید و ابداعى است, امّا با اشکالات قابل توجهى روبرو است, به گونه اى که براى بر طرف کردن آنها, به ناچار باید دست کم سه پیش فرض فلسفى را پذیرفت و بدان اذعان نمود. بر این اساس, به هیچ روى نمى توان برهان علامه را بى نیاز از اصول فلسفى دانست, و مهم تر این که برخى از آن پیش فرض ها کاملاً مناقشه آمیز هستند.
مقدمه
در سنّت فلسفه اسلامى, گروهى از برهان هاى اثبات واجب با نام (برهان صدّیقین) خوانده شده اند. این نام را نخستین بار ابن سینا براى تقریر خود از برهان وجوب و امکان به کار برد. از دیدگاه ابن سینا, دو روش کلى براى اثبات خداوند وجود دارد: یک روش این است که وجود افعال و مخلوقات واجب (مانند حرکت اشیا, نظم عالم و وجود ممکنات) را حد وسط برهان قرار دهیم, و با کمک آنها وجود خداوند را اثبات کنیم. روش دیگر که به باور ابن سینا مطمئن تر و شریف تر است, اثبات واجب تعالى با تأمل در خود وجود است, بى آن که نیازى به وساطت افعال و مخلوقات واجب تعالى باشد.
به گفته ابن سینا, صدیقین با روش دوم به وجود خداوند پى مى برند, و برهانى که خود ارائه کرده از مصادیق همین روش است; زیرا به زعم او, در این برهان براى اثبات واجب از وجود ممکنات استفاده نمى شود و تنها با تأمل در خود وجود ـ از آن جهت که وجود است ـ نتیجه مطلوب به دست مى آید.1
پس از ابن سینا, اصطلاح (برهان صدیقین) و نیز ایده نهفته در آن, یعنى اثبات واجب الوجود با نظر در خود وجود, مقبولیت فراوان یافت, و تلاش هاى متعددى براى طراحى برهان هایى با این ویژگى صورت گرفت. براى نمونه, میرزا مهدى آشتیانى در تعلیقه خود بر شرح منظومة, به نوزده برهان مختلف که با این هدف تنظیم شده است, اشاره مى کند.2
آخرین تلاش از این دست, برهانى است که علامه طباطبایى در جلد پنجم اصول فلسفه و روش رئالیسم و نیز در حاشیه اسفار ارائه کرده است. عبارت علاّمه در اصول فلسفه بسیار کوتاه است و به راحتى نمى توان سیر استدلال را در آن تشخیص داد. به همین دلیل, این عبارت به گونه هاى متفاوتى تفسیر شده است. از پاورقى شهید مطهرى بر اصول فلسفه و روش رئالیسم چنین بر مى آید که برهان علامه همان برهان صدیقین به تقریر ملاصدرا است و به همین دلیل, شهید مطهرى در شرح آن مقدماتى را چون اصالت وجود و وحدت وجود (مطابق دیدگاه صدرایى) بیان مى دارد.3 امّا, آیت اللّه جوادى آملى تفسیر شهید مطهرى را نمى پذیرد و به باور او, برهان ارائه شده در اصول فلسفه و روش رئالیسم, همان استدلال یادشده در حاشیه اسفار است.4
به هر روى, برهان حاشیه اسفار آشکارا استدلالى متفاوت با تقریرهاى پیشین برهان صدیقین است, و مى توان آن را یکى از ابداع هاى فلسفى علامه محسوب کرد. در ادامه به بررسى این برهان مى پردازیم.
برهان علامه در حاشیه اسفار
علامه در ذیل عبارت ملاصدرا: (ان الوجود کمامرّ حقیقة عینیّة) چنین مى نویسد:5
این حقیقت عینى همان واقعیتى است که با آن سفسطه را رد مى کنیم و هر موجود با شعورى را ناچار به پذیرش آن مى یابیم. این واقعیت, در ذات خود بطلان و عدم را نمى پذیرد. حتى فرض بطلان و نبودن آن, مستلزم وجود و تحقق آن است; [توضیح این که] اگر فرض کنیم در زمانى خاص, یا براى همیشه همه واقعیت ها باطل و معدوم اند, در این صورت همه واقعیت ها واقعاً معدوم اند (و به این ترتیب باز وجود واقعیتى اثبات مى شود). هم چنین اگر سوفیست اشیا را موهوم بپندارد, یا در واقعیت آنها تردید کند, اشیا نزد او واقعاً موهوم اند, و نیز واقعیت اشیا از دید او واقعاً مشکوک است (یعنى واقعیت از همان نقطه اى که انکار مى شود, اثبات مى گردد), و حال که اصل واقعیت در ذات خود پذیراى بطلان و عدم نیست, پس واجب بالذات است. بنابراین, واقعیتى وجود دارد که واجب بالذات است و اشیایى که واقعیت دارند, در واقعیت داشتن خود نیازمند آن واجب بالذات هستند و وجودشان قائم به او است, و از این جا براى اندیشمند آشکار مى گردد که اصل وجود داشتن واجب بالذات براى هرانسانى ضرورى (بدیهى) است, و براهینى که وجود واجب بالذات را اثبات مى کنند در حقیقت تنبیه هستند.
از دیدگاه آیت اللّه جوادى آملى, این برهان بدون به کارگیرى اصول فلسفى(همچون اصالت وجود, وحدت وجود و تشکیک در وجود), وجود واجب را به عنوان اولین مسئله فلسفه الاهى مطرح مى سازد و از این رو, مصداق کامل برهان صدیقین به شمار مى رود.6
عبارت حاشیه اسفار گرچه از عبارت اصول فلسفه و روش رئالیسم کمى مفصل تر است, ولى باز هم بدون ایجاز و ابهام نیست. براى بررسى این برهان, نخست باید ملاحظه نمود که اولین مقدمه اى که علامه به کار مى گیرد چیست. شاید گمان شود که علامه ابتدا مى پذیرد که وجود حقیقتى عینى است و دیگر مراحل برهان را بر این مقدمه استوار مى سازد; چرا که تعلیقه علامه در ذیل جمله (ان الوجود حقیقة عینیّه) بیان شده است, و واژه (هذه) در آغاز تعلیقه به (حقیقة عینیة) اشاره دارد.
اگر این برداشت صحیح باشد, برهان علامه دیگر بى نیاز از اصول فلسفى نیست, بلکه دست کم بر اصالت وجود مبتنى است; زیرا این که وجود حقیقتى عینى است نه امرى اعتبارى, بیان دیگرى از اصالت وجود است.
اما به نظر مى رسد گمان یاد شده نادرست است; چرا که علامه در آغاز تعلیقه, مبدأ خویش را ردّ سفسطه قرار مى دهد. سفسطه در این جا به معناى انکار کلّى واقعیت, یا شک در اصل واقعیت (یعنى تردید در گزاره (واقعیتى وجود دارد)) است. براى عبور از سفسطه همین مقدار کافى است که بپذیریم واقعیتى وجود دارد. آشکار است که بحث از اصالت وجود یا اصالت ماهیت, پس از پذیرش اصل واقعیت مطرح مى شود. بنابراین, همان گونه که آیت اللّه جوادى یادآور مى شود, این برهان بر اصالت وجود (و دیگر اصول فلسفى) مبتنى و استوار نشده است, بلکه مبدأ آن گزاره (واقعیتى وجود دارد), است.
حال, با توجه به این نکته, هسته اصلى برهان علامه را مى توان در دو مرحله چنین تقریر کرد:
مرحله اول: گزاره (واقعیتى وجود دارد), بى آن که جهت ضرورت به آن افزوده شود, یک گزاره بدیهى است. افزون بر این, اگر جهت ضرورت را به آن بیفزاییم, باز هم گزاره به دست آمده (یعنى (ضرورتاً واقعیتى وجود دارد)) صادق است.7
از دیدگاه آیت اللّه جوادى, صدق گزاره اخیر نیز بدیهى است, و تصور آن براى تصدیق به آن کفایت مى کند.8 البته او به تبع علامه, استدلالى را نیز براى این گزاره ارائه مى دهد, ولى به باور آیت اللّه جوادى چنین استدلالى در حقیقت تنبیه است. این سخن را نمى توان پذیرفت; زیرا آن چه ما به صورت بدیهى درک مى کنیم, وجود خود, حالات ذهنى خود و (مطابق برخى نظریات) محسوسات است, آن هم در جهان بالفعل, نه در همه جهان هاى ممکن. بنابراین, تصدیق به این که در هر جهان ممکنى واقعیتى وجود دارد, نمى تواند مستند به بداهت باشد.
در هر حال, استدلال علامه براى گزاره (ضرورتاً واقعیتى وجود دارد) را مى توان با اندکى فاصله گرفتن از زبان علامه, به صورت برهان خلف چنین بازنویسى کرد:
فرض: چنین نیست که ضرورتاً واقعیتى وجود دارد.
(1) بنابراین, جهان ممکنى مانندW هست که در آن هیچ واقعیتى وجود ندارد.
(2) در این صورت, در W واقعاً (و نه به صورت اعتبارى, یا خیالى و یا وهمى) واقعیتى وجود ندارد.
(3) بنابراین در W واقعیتى وجود دارد.
(3) با (1) تناقض دارد, پس فرض استدلال نادرست است و به این ترتیب اثبات مى شود که ضرورتاً واقعیتى وجود دارد.
مرحله دوم: حال که در مرحله پیش اثبات شد ضرورتاً واقعیتى وجود دارد, بى درنگ مى توان نتیجه گرفت که دست کم یک واقعیت واجب الوجود, موجود است; زیرا منظور از (واجب الوجود) واقعیتى است که ضرورتاً وجود دارد. در ادامه, به بررسى دو مرحله استدلال علامه مى پردازیم.
بررسى مرحله اول برهان
در نگاه نخست, مشکل این مرحله گذر از (2) به (3) است. در این جا علامه از کاربرد واژه (واقعاً) وجود واقعیتى را نتیجه گرفته است. شاید گفته شود که این استنتاج نامعتبر و برخاسته از کژتابى و دقیق نبودن زبان عُرفى است; وقتى که براى نمونه, مى گوییم: (سیمرغ واقعاً وجود ندارد), وجود واقعیتى را تصدیق نمى کنیم, بلکه اتفاقاً وجود چیزى (یعنى سیمرغ) را نفى مى کنیم. به همین ترتیب گزاره (در W, واقعاً واقعیتى وجود ندارد), وجود واقعیتى را نتیجه نمى دهد. بر این اساس نمى توان از (2) به (3) رسید.
شاید بتوان این اشکال را با استناد به برخى از تقریرهاى نظریه مطابقت در صدق و یا نظریه صدق ساز9 برطرف نمود. براساس نظریه مطابقت, صدق هر گزاره (یا برخى از انواع گزاره ها), به معناى مطابقت آن با واقعیت است. بنابراین, به ازاى هر گزاره صادق (یا دست کم برخى گزاره هاى صادق), واقعیتى وجود دارد که مطابَق آن به حساب مى آید. تقریرهاى بسیار متفاوتى از نظریه مطابقت ارائه شده است. براى تکمیل مرحله اول برهان, به نظریه اى نیاز داریم که داراى دو ویژگى باشد:
الف) حدّاکثرى باشد; یعنى براساس آن, صدق همه گزاره ها, حتى گزاره هاى سالبه (و به ویژه هلیه هاى بسیطه سالبه) به معناى مطابقت باشد.10
ب) صدق را به معناى مطابقت با عالم وجود (یعنى با برخى موجودات) تلقى کند, نه مطابقت بانفس الامر (به معناى اعم از وجود).
چنین نظریه اى را مى توان نظریه حداکثرى مطابقت با عالم وجود نامید و به شکل زیر صورت بندى کرد:
به ازاى هر گزاره صادق, شیئى وجود دارد که صدق آن گزاره, به واسطه مطابقت با آن شیىء است.
با پذیرش این نظریه مى توان مرحله اول برهان را این گونه بازسازى کرد:
فرض: چنین نیست که ضرورتاً واقعیتى وجود دارد.
(1) بنابراین جهان ممکنى مانند W هست که در آن هیچ واقعیتى وجود ندارد.
(2) پس گزاره (هیچ واقعیتى وجود ندارد) در W صادق است.
(3) بنابراین, (با توجه به نظریه حدّاکثرى مطابقت با عالم وجود) واقعیتى در W وجود دارد که مطابَق گزاره یاد شده است.
(3) با (1) منافات دارد, بنابراین فرض استدلال نادرست است.11
بنابراین, پرسش اصلى در بررسى مرحله اول برهان این است که نظریه حدّاکثرى مطابقت با عالم وجود تا چه اندازه پذیرفتنى است؟ نظریه مطابقت (در شکل کلّى آن) در برخى موارد, کاملاً ارتکازى و معقول مى نماید; مانند گزاره هاى حملیِ موجبه اى که در موضوع و محمول آنها مفهوم (عدم) به کار نرفته باشد. اما در دیگر موارد, از جمله گزاره هاى سالبه (به ویژه هلیه هاى بسیطه سالبه) یا گزاره هایى که در موضوع یا محمول آنها مفهوم (عدم) به کار رفته باشد, مسئله به این روشنى نیست. براى مثال, گزاره (سیمرغ وجود ندارد) (یا گزاره (سیمرغ معدوم است)) را در نظر بگیرید. این گزاره صادق است, ولى با چه موجود یا موجوداتى مطابقت دارد؟
طرفداران نظریه مطابقت, براى حل مشکلاتى از این دست, اصلاحاتى را در این نظریه اعمال کرده اند و در نتیجه, تقریرهاى متفاوتى از نظریه مطابقت پدید آمده است. در ادامه چهار راه حل متفاوت را براى مسئله صدق در گزاره هاى سالبه گزارش مى کنیم. چنان که خواهیم دید, تنها برخى از این راه حل ها با نظریه حدّاکثرى مطابقت با عالم وجود, سازگار است.
الف) مطابقت نفس الامرى
در سنّت فلسفه اسلامى, نظریه مطابقت کاملاً مسلم و مقبول بوده است و در حقیقت یکى از مؤلفه هاى اصلى دیدگاه رئالیستى فیلسوفان مسلمان به شمار مى رود. راه حلى که در این سنت براى مسئله صدق گزاره هاى سالبه (و گزاره هایى که در موضوع یا محمول آنها مفهوم (عدم) به کار رفته) مطرح مى شود, نظریه مطابقت نفس الامرى است. براساس این دیدگاه, همه گزاره ها یا تصدیقات صادق, به واسطه مطابقت با چیزى صادق اند, ولى مطابَق آنها گاه وجود خارجى است, گاه وجود ذهنى و گاهى نفس الامر. نفس الامر (به معناى خاص کلمه) ظرفى است که مطابَق گزاره هایى چون (سیمرغ معدوم است), (عدم علت, علت عدم معلول است) و… در آن تقررّ دارد.12
اصولاً متفکران مسلمان هر گاه نمى توانند صدق پاره اى از گزاره ها را بر حسب مطابقت با وجود ذهنى یا خارجى تبیین کنند (یا وجودشناسى آنها چنین اجازه اى را نمى دهد), از فرضیه نفس الامر کمک مى گیرند. به این ترتیب, ادعا مى شود که مطابَق گزاره هایى که موضوع آنها امورى معدوم یا ممتنع است, گزاره هایى که موضوع آنها ماهیت (من حیث هى هى) است, قضایاى حقیقیّه, گزاره هاى اخلاقى و چه بسا موارد دیگر در این عالَم قرار دارد.13
در سنّت فلسفه اسلامى, تعبیرها و دیدگاه هاى متفاوتى درباره نفس الامر وجود دارد, ولى معمولاً این آراء به صورت کامل و دقیق, صورت بندى و پرداخت نشده اند. در نوشتار حاضر, امکان بررسى (هر چند مختصر) نظریه مطابقت نفس الامرى فراهم نیست, از این رو تنها به یک نکته که با موضوع این نوشتار ارتباط دارد, اشاره مى کنیم. مى توان آراى مربوط به نفس الامر را در دو دسته کلّى جاى داد: دیدگاه استقلالى و دیدگاه تبعى. مطابق دیدگاه استقلالى, نفس الامر عالَمى متمایز از عالَم وجود (خارجى و ذهنى) است, و ساکنان آن عالَم از گونه اى تقرر و ثبوت برخوردارند که به وجود خارجى یا ذهنى باز نمى گردد. به نظر مى رسد شهید صدر از چنین دیدگاهى دفاع مى کند. به باور او, لوحِ واقع گسترده تر از لوح وجود است و مطابَق برخى گزاره ها (مانند گزاره هایى که در آن حکم به حُسن و قُبح اخلاقى مى شود) در لوح واقع تقرر دارد.14 براساس این دیدگاه, مى توان گفت مطابق (سیمرغ وجود ندارد) در لوح واقع یا همان عالَم نفس الامر متقرر است, به گونه اى که صدق این گزاره, مستلزم وجود شیئى در عالم وجود (خارجى و ذهنى) نیست.
دیدگاه استقلالى با مشکل مهمى مواجه است, و آن این که (ثبوت), (تقرر), (تحقق), (شیئیت) و (واقعیّت), همگى مساوق یا مترادف با (وجود) هستند. از این رو تفکیک میان آنها صحیح به نظر نمى رسد.15
براساس دیدگاه تبعى, ساکنان عالم نفس الامر ثبوت تبعى دارند; یعنى به تبع وجود خارجى متقرر هستند. این نظریه تلاش دارد به گونه اى عالم نفس الامر را به عالم وجود ارجاع دهد و به این ترتیب از اشکال یاد شده بر دیدگاه استقلالى رهایى جوید. مهم ترین طرفدار این دیدگاه, علامه طباطبایى است. به باور او, به ازاى هر گزاره نفس الامرى (مانند (عدم علت, علت عدم معلول است)), گزاره صادق دیگرى (مانند (وجود علت, علت وجود معلول است)) هست که با عالم وجود مطابقت دارد و مطابَق گزاره اول به تبع مطابَق گزاره دوم موجود است.16
این دیدگاه نیز با مشکلاتى مواجه است. حتى اگر بتوان نظریه علامه را درباره گزاره هایى چون (عدم علت, علت عدم معلول است) پذیرفت, در مورد دیگر گزاره ها ناکارآمد مى نماید. براى نمونه, مثال تکرارى (سیمرغ معدوم است) را در نظر بگیرید! مطابَق این گزاره به تبع چه واقعیت موجودى تقرر دارد؟
حال, با صرف نظر از مشکلات دو دیدگاه یاد شده, به این پرسش مى پردازیم که این دو رویکرد چه تأثیرى در مرحله اول برهان علامه دارند.
آشکار است که براساس دیدگاه استقلالى, استدلال مرحله اول تمام نیست. بند (2) استدلال این بود که گزاره (هیچ واقعیتى وجود ندارد) در جهان ممکن W صادق است. مطابق دیدگاه استقلالى, صدق این گزاره تنها مستلزم آن است که مطابَقى در عالم نفس الامر (نه در عالم وجود) داشته باشد. بنابراین نمى توان از (2) به (3) (وجود واقعیتى در W) رسید. نتیجه این است که در W هیچ واقعیتى وجود ندارد, ولى برخى از امور نفس الامرى (از جمله مطابَق (هیچ واقعیتى وجود ندارد)) متقرّرند, و این هیچ تناقضى را در پى ندارد. البته در صورت پذیرش دیدگاه استقلالى, مى توان با استدلالى مشابه استدلال مرحله اول, گزاره (ضرورتاً چیزى تقرّر دارد) را اثبات نمود (منظور از (تقرر) در این جا, اعم از وجود و تقرّر نفس الامرى است):
فرض: چنین نیست که ضرورتاً چیزى تقرر دارد.
(1) بنابراین جهان ممکنى مانند W هست که در آن هیچ چیز تقرّر ندارد.
(2) پس گزاره (هیچ چیزى تقرّر ندارد) در W صادق است.
(3) بنابراین, (با فرض دیدگاه استقلالى درباره نفس الامر) چیزى در W تقرّر دارد که مطابَق گزاره یاد شده است.
(3) با (1) منافات دارد. بنابراین, فرض استدلال نادرست است.
روشن است که گزاره (ضرورتاً چیزى تقرر دارد) از گزاره (ضرورتاً واقعیتى وجود دارد) ضعیف تر است. اثبات گزاره اول براى برهان صدیقین به تقریر علامه کافى نیست; زیرا بر فرض که مرحله دوم برهان را بپذیریم, از گزاره اول تنها مى توان تقرر یک واجب التقرّر را نتیجه گرفت, نه وجود یک واجب الوجود را (به خاطر داشته باشید که مطابق دیدگاه استقلالى, تقرر نفس الامرى مجزا و مستقل از وجود است).
اما چنان چه دیدگاه تبعى صحیح باشد, استدلال مرحله اول معتبر است; زیرا در این صورت, صدق گزاره هاى نفس الامرى نیز مستلزم آن است که واقعیتى در عالم وجود تحقق داشته باشد. ولى همان گونه که گذشت, مشکل دیدگاه تبعى این است که نمى تواند تبیین مناسبى براى صدق گزاره هاى هلیه بسیطه سالبه, ارائه دهد.
ب) مطابقت با امر واقع منفى
در یک تقسیم بندى کلى, مى توان تقریرهاى گوناگون نظریه مطابقت را به دو دسته تقسیم کرد: تقریرهاى مبتنى بر شىء17 و تقریرهاى مبتنى بر امر واقع.18
نظریه مطابقت مبتنى بر شىء در سنّت فلسفه اسلامى و نیز در فلسفه مغرب زمین تا پیش از قرن بیستم رواج داشت. در این نظریه پارادایم اصلى جملات یا گزاره هاى حملیِ موجبه است. این گزاره ها در صورتى صادق اند که موضوع و محمول, هر دو از شىء واحدى در عالم خارج حکایت کنند. براى نمونه, گزاره (خورشید داغ است) مطابق با خارج است, زیرا شىء واحدى وجود دارد که هم مصداق (خورشید) است و هم مصداق (داغ).
نظریه مطابقت مبتنى بر امر واقع در اوایل قرن بیستم مطرح شد و از مهم ترین مدافعان آن مى توان مور, راسل, ویتگنشتاین اول و آرمسترانگ را نام برد. براساس این دیدگاه, صدق گزاره به معناى مطابقت آن با یک امر واقع است. امور واقع, یک مقوله وجودشناختى مستقل و متمایز از اشیا, صفات و گزاره ها به شمار مى رود. براى مثال, مطابق گزاره (خورشید داغ است), نه خورشید است و نه صفت داغى, بلکه یک واقعیت (امر واقع) است; یعنى این واقعیت که خورشید داغ است. در این جا سه هویت متمایز داریم: خورشید, صفت داغى و این امر واقع که خورشید داغ است. هر امر واقع یک هویت ساختارمند است که در مورد جملات حملى موجبه (مانند مثال یاد شده), از یک شىء(خورشید) و یک صفت (داغى) تشکیل شده, ولى قابل تحویل به آنها نیست.19
براساس نظریه مطابقت مبتنى بر امر واقع, بسیار ساده تر از دیدگاه مبتنى بر شىء مى توان مسئله صدق را در گزاره هایى همچون (سیمرغ معدوم است) تبیین کرد. براساس نظریه مبتنى بر شىء, براى صدق این گزاره باید شیئى در عالم موجود باشد که هم مصداق (سیمرغ) باشد و هم مصداق (معدوم). اما آشکار است که اوّلاً مصداق داشتن سیمرغ درست همان چیزى است که گزاره نفى مى کند و ثانیاً(معدوم) نمى تواند مصداق داشته باشد. براى رهایى از چنین مشکلاتى بود که متفکران مسلمان نظریه نفس الامر را به میان آوردند و قائل شدند که مصداق (معدوم) در عالم نفس الامر تقرر دارد, و در آن جا با مصداق (سیمرغ) متحد است. اما بنابر نظریه مبتنى بر امر واقع, لازم نیست براى (سیمرغ) و (معدوم) مصداقى فرض کنیم, بلکه مى توان گفت مطابَق گزاره, یک امر واقع است, یعنى این امر واقع (یا این واقعیت) که سیمرغى وجود ندارد. این امر واقع یکى از موجودات عالم است, و دقیقاً به همان معنایى که خورشید, درخت, داغى و… وجود دارند, وجود دارد; لیکن از سنخ اشیا یا صفات نیست, بلکه به مقوله وجودشناختى متمایزى تعلق دارد. به دیگر سخن, سیمرغ وجود ندارد, ولى این امر واقع که سیمرغ موجود نیست, وجود دارد و میان این دو گفته تناقض نیست.
چنین امور واقعى را که مطابَق گزاره هاى سالبه تلقى مى شوند, معمولاً امور واقع منفى مى نامند. مشهورترین طرفدار امور واقع منفى, برتراند راسل در نظریه (اتمیسم منطقى) است.
آشکار است که باپذیرش امور واقع منفى به عنوان یکى از موجودات عالم, دیگر نیازى به فرض عالم نفس الامر نداریم و افزون بر این, اگر بپذیریم که به ازاى هر گزاره سالبه صادق, یک امر واقع منفى وجود دارد, استدلال مرحله اول تمام خواهد بود.
جالب توجه است که بیشتر طرفداران رویکرد مبتنى بر امر واقع, وجود امر واقع منفى را انکار مى کنند. البته, آنها اذعان دارند که پذیرش چنین هویاتى مستلزم تناقض نیست, ولى به باور آنان, این دیدگاه غریب و دور از فهم متعارف است و افزون بر این, به متافیزیک بسیار انبوهى مى انجامد. براى مثال, درباره یک کتاب مى توان بى نهایت جمله سالبه صادق بیان کرد: (جِرم این کتاب یک کیلوگرم نیست), (جرم این کتاب دو کیلوگرم نیست), و… اگر بنا باشد به ازاى هر گزاره سالبه صادق, یک امر واقع منفى داشته باشیم, با بى نهایت امر واقع در ارتباط با هر شىء خاصى روبرو خواهیم بود.20
از این رو, تلاش هایى در چارچوب نظریه مطابقت مبتنى بر امر واقع, صورت گرفته است تا صدق گزاره هاى سالبه, بدون توسل به امر واقع منفى تبیین گردد. راه حل هاى (ج) و (د), نمونه اى از این تلاش ها است.
ج) اختصاص نظریه مطابقت به گزاره هاى اتمى
براساس نظریه ویتگنشتاین (در رساله منطقى ـ فلسفى) تنها صدق گزاره هاى اتمى مستلزم وجود یک امر واقع است و صدق گزاره هاى مرکب (از جمله گزاره هاى سالبه) بر حسب ساختار منطقى گزاره و ارزش صدق مؤلفه هاى اتمى آن به صورت بازگشتی21 تبیین مى شود. براى مثال, فرض کنیدP یک گزاره اتمى است. اگر امر واقعى به ازاى P موجود باشد, P صادق خواهد بود. در غیر این صورت, ~P صادق است, ولى دیگر امر واقعى به ازاى ~P وجود ندارد. به دیگر سخن, شرط صدق ~P این است که امر واقعى به ازاى P موجود نباشد, نه این که امر واقعى متناظر با ~P وجود داشته باشد.22
آشکار است که اگر چنین دیدگاهى را بپذیریم, استدلال مرحله اول ناتمام خواهد بود; زیرا گزاره (هیچ واقعیتى وجود ندارد) گزاره اى سالبه و غیر اتمى است, از این رو صدق آن مستلزم وجود واقعیتى در عالم نیست.23
دیدگاه یاد شده این مزیت را دارد که امور واقع عجیبى چون امور واقع منفى و فصلى را کنار مى نهد, ولى در برابر نمى تواند ارتکازات رئالیستى را به صورت کامل ارضا کند; چرا که بنا به ارتکاز, صدق هر گزاره (حتى گزاره هاى مرکب) به واسطه مطابقت آن با عالم خارج است.
د) مطابقت با امر واقع درجه دوم
این نظریه از آن آرمسترانگ است. البته, او دیدگاه خود را در قالب نظریه صدق ساز24 مطرح مى کند, نه نظریه مطابقت. ولى مى توان نظریه صدق ساز را گونه اى خاص از نظریه مطابقت دانست.25 دیدگاه او, موضعى, بینابین, میان موضع راسل و ویتگنشتاین اول به حساب مى آید, گرچه در مجموع به راسل نزدیک تر است. او از یک سو, معتقد است که به ازاى هر گزاره صادق, حتى گزاره هاى سالبه, یک امر واقع وجود دارد که آن گزاره را صادق مى سازد,26 و از سوى دیگر, وجود امور واقع منفى را نمى پذیرد. به باور او, صدق ساز گزاره هاى سالبه, امور واقع درجه دوم هستند. براى نمونه, گزاره (احمد پرواز نمى کند) را در نظر بگیرید و فرض کنید که همه صفات ایجابى احمد, A1 تا An باشد. طبیعتاً پرواز کردن (که یک صفت ایجابى است) در میان این صفات نیست. از دیدگاه آرمسترانگ, صدق ساز گزاره یاد شده, این امر واقع است که A1 تا An, همه صفات ایجابى احمد هستند.27 این امر واقع را مى توان به صورت دیگر نیز بیان کرد: صفات ایجابى احمد, منحصر در A1 تا An است.
آرمسترانگ درباره گزاره هاى هلیه بسیطه سالبه نیز تحلیل مشابهى ارائه مى دهد. گزاره (سیمرغ وجود ندارد) را ملاحظه کنید! چنان چه B1 تا Bn همه پرندگان (موجود) عالم باشند, آشکار است که هیچ یک از آنها صفات ویژه سیمرغ را ندارند. به باور آرمسترانگ, صدق ساز گزاره یاد شده این امر واقع است که B1 تا Bn همه پرندگان عالم هستند.28
اگر همچون آمسترانگ بپذیریم که صدق هر گزاره اى مستلزم وجود یک امر واقع است, بدیهى است که مى توانیم در استدلال مرحله اول, بند (3) را از بند (2) نتیجه بگیریم. به دیگر سخن, براساس تحلیل آرمسترانگ, فرض هر گونه صدق ساز براى گزاره (هیچ واقعیتى وجود ندارد) به تناقض مى انجامد.
تا این جا چهار نظریه مختلف را درباره صدق گزاره هاى سالبه گزارش کردیم. قضاوت میان این نظریات به هیچ وجه آسان نیست. مرحله اول برهان علامه تنها براساس برخى از این نظریات (یعنى دیدگاه تبعى درباره نفس الامر, نظریه مطابقت با امر واقع منفى, و نظریه مطابقت با امر واقع درجه دوم) تمام است, ولى بر اساس دیدگاه هاى دیگر (دیدگاه استقلالى درباره نفس الامر, و اختصاص نظریه مطابقت به گزاره هاى اتمى) استدلال علامه معتبر نیست.
نکته قابل توجه این است که اگر نظریه مطابقت حداکثرى با عالَم وجود را بپذیریم (چه در قالب دیدگاه تبعى درباره نفس الامر, و چه در چارچوب آراى راسل یا آرمسترانگ), مى توانیم مدعاى علامه را در مرحله اول برهان به روش بسیار ساده ترى اثبات کنیم. به ازاى هر گزاره دل خواهِ P, گزاره P Pغ~ در همه جهان هاى ممکن صادق است. بنابراین, در همه جهان هاى ممکن واقعیتى وجود دارد که گزاره Pغ~P با آن مطابقت دارد. به این ترتیب گزاره (ضرورتاً واقعیتى وجود دارد) اثبات مى شود. حتى اگر نظریه مطابقت را درباره این همانگویى ها (مانند Pغ~P) نپذیریم, مى توانیم بگوییم به ازاى هر جهان ممکن W, یا P در آن جهان صادق است یا ~P, و در هر دو حالت واقعیتى در W وجود دارد که گزارهP یا گزاره ~P را صادق مى سازد.
گذشته از همه اینها و با صرف نظر از نظریه مطابقت حداکثرى با عالم وجود, شاید بتوان مدّعاى مرحله اول را به شیوه هاى دیگر نیز اثبات نمود. در سنّت فلسفه تحلیلى, استدلال هاى مختلفى براى ضرورى بودن هویاتى همچون کلیات, اعداد, مجموعه ها, گزاره ها و… ارائه شده است. هر کدام از این استدلال ها پذیرفته شود, گزاره (ضرورتاً واقعیتى وجود دارد) اثبات مى گردد.
بررسى مرحله دوم برهان
در مرحله دوم برهان مشکلى اساسى به چشم مى خورد. علامه در این مرحله تلاش دارد از گزاره (1) (ضرورتاً واقعیتى وجود دارد) گزاره (2) (دست کم یک واجب الوجود وجود دارد) را نتیجه بگیرد. طبق تعریف, واجب الوجود یعنى واقعیتى که ضرورتاً وجود دارد. بنابراین گزاره (2) معادل و مترادف است با (3) (واقعیتى هست که ضرورتاً وجود دارد). مشکل این جا است که استنتاج گزاره (3) از گزاره (1) معتبر نیست. گزاره (1) اصطلاحاً داراى (ضرورت جمله) است, ولى گزاره (3) (ضرورت شىء ) را بیان مى کند. نمى توان ضرورت شیئى را از ضرورت جمله استنتاج کرد, گر چه عکس آن (استنتاج ضرورت جمله از ضرورت شىء ) امکان پذیر است. تفاوت این دوگونه ضرورت به ترتیب میان نماد ضرورت و سور باز مى گردد. چنان چه واژه (ضرورتاً) پیش از سور به کار رود, ضرورت جمله به دست مى آید, ولى اگر پس از آن ظاهر شود, گزاره داراى ضرورت شىء خواهد بود.29
مشکل یاد شده را مى توان با استفاده از ابزار جهان هاى ممکن چنین توضیح داد: براى صدق گزاره (1) کافى است که در هر جهان ممکنى واقعیتى وجود داشته باشد, گرچه با واقعیت موجود در جهان دیگر متفاوت باشد. ولى گزاره (3) تنها در صورتى صادق است که در همه جهان هاى ممکن, واقعیت یک سانى تحقق داشته باشد.
چگونه مى توان بر این مشکل غلبه کرد؟ علامه طباطبایى و آیت اللّه جوادى آملى به این اشکال توجه نداشته اند, و طبعاً پاسخى نیز براى آن فراهم نیاورده اند. ولى شاید بتوان به کمک نظریه وحدتِ شخصیِ وجود, خلأ میان ضرورت جمله و ضرورت شىء را پر کرد و مرحله دوم را به سامان رساند. مطابق این نظریه, همه موجوات عالم ظهور و تجلى حقیقت واحدى هستند. نظریه یاد شده در تقریر متعارف آن, تنها وحدت همه موجودات عالم بالفعل30 را بیان مى دارد. ولى به نظر مى رسد اگر دلایل این نظریه پذیرفته شود, وحدت موجودات همه جهان هاى ممکن را اثبات مى کند.
حال اگر نظریه وحدت شخصى وجود, با این تقریر تعمیم یافته پذیرفته شود, به راحتى مى توان از گزاره (1) به گزاره (3) رسید, زیرا مطابق گزاره (1) در هر جهان ممکنى واقعیتى وجود دارد; و براساس تقریر تعمیم یافته وحدت شخصى وجود, همه این واقعیت ها تجلّى یک موجود یگانه هستند. به این ترتیب, وجود واقعیت یگانه اى در همه جهان هاى ممکن اثبات مى شود.31
قاعده استلزام
تا این جا دو مرحله برهان علامه طباطبایى را بررسى کردیم. چنان که گذشت, براى تکمیل هر کدام نیازمند فرضیات دیگرى هستیم. در مرحله اول, به نظریه حداکثرى مطابقت با عالم وجود نیاز داریم و در مرحله دوم به نظریه تعمیم یافته وحدت شخصى وجود. حال, به فرض هر دو نظریه را بپذیریم و هر دو مرحله طى شود; آیا در این صورت به نتیجه مطلوب خواهیم رسید؟ پاسخ باز هم منفى است. زیرا مطلوب اثبات واجب الوجود بالذات است, ولى این دو مرحله تنها وجود یک واجب الوجود (به قول مطلق) را اثبات مى کند.
البته, علامه طباطبایى و آیت اللّه جوادى به این نکته توجه دارند و از عبارات ایشان قاعده اى برداشت مى شود که مى توان از آن براى حل ّ این مشکل بهره گرفت. این قاعده را مى توان (قاعده استلزام) نامید واین گونه بیان نمود: اگر عدم شیئى مستلزم وجود آن باشد, آن شىء واجب الوجود بالذات است.32
باید توجه داشت که اگر مرحله دوم برهان تکمیل نشود, قاعده بالا کمکى به اثبات واجب الوجود بالذات نمى کند; چرا که مرحله اول تنها بیان مى کند که کذب گزاره (هیچ واقعیتى وجود ندارد) مستلزم صدق آن است; ولى نشان نمى دهد که شیئى هست که عدم آن مستلزم وجود آن است. براى این که بتوان از قاعده استلزام در این برهان بهره گرفت, نخست باید نظریه وحدت شخصى وجود را پذیرفت, تا وجود شیئى که عدمش مستلزم وجودش است, احراز شود, و آن گاه به کمک قاعده استلزام, وجوب ذاتى آن شىء اثبات گردد. بر این اساس, علامه طباطبایى و آیت اللّه جوادى خود نمى توانند از قاعده استلزام استفاده کنند; زیرا آنها در این برهان به نظریه وحدت شخصى وجود تمسک نمى کنند.
به هر حال, چنان چه هر سه فرضیه الف) مطابقت حداکثرى با عالم وجود, ب) وحدت شخصى وجود و ج) قاعده استلزام را بپذیریم, مى توانیم برهان علامه را چنین بازسازى کنیم:
1) فرض کنید حقیقت واحده وجود, موجود نباشد.
2) در این صورت گزاره (حقیقت وجود, موجود نیست) صادق است.
3) صدق این گزاره مستلزم آن است که مطابَقى داشته باشد (بنابر الف).
4) وجود مطابق, مستلزم وجود حقیقت واحده وجود است (بنابرب).
5) براساس بندهاى (1) تا (4), نبودن حقیقت وجود, مستلزم وجود آن است.
6) بنابراین, حقیقت وجود واجب الوجود بالذات است (بنابر ج).
نکته جالب توجه در این صورت بندیِ برهان, آن است که براى اثبات ضرورتِ حقیقت وجود, نیازى نیست وجود آن در همه جهان هاى ممکن به صورت مستقیم اثبات شود. همین که نشان دهیم نبودن حقیقت وجود مستلزم بودن آن است, با کمک قاعده استلزام هم ضرورت حقیقت وجود اثبات مى شود, و هم ذاتى بودن ضرورت آن.
اکنون, پرسش این است که قاعده استلزام تا چه اندازه پذیرفته است. علامه طباطبایى و آیت اللّه جوادى هیچ دلیلى براى آن ارائه نکرده اند و گویا آن را مسلم و بدیهى انگاشته اند. بررسى این قاعده نیازمند آن است که مفهوم (استلزام) به خوبى تحلیل شود; ولى جداى از ارزیابى مستقیمِ قاعده, به نظر مى رسد مى توان مثال هاى نقضى براى آن مطرح نمود. در این جا به یک مثال و مورد نقض اشاره مى کنیم; در تنظیم این مثال از نظریه حداکثرى مطابقت با عالم وجود و قواعد مقبول در سنّت فلسفه اسلامى بهره مى گیریم: فرض کنید صادر اول موجود نباشد, این فرض مستلزم آن است که واجب نیز وجود نداشته باشد.33 در این صورت, گزاره (واجب موجود نیست) صادق خواهد بود. لازمه صدق این گزاره, وجود مطابَقى براى آن است. اما بنابر دلایل مستقل اثبات واجب (مانند برهان وجوب و امکان) وجود هر شیئى مستلزم وجود واجب است و وجود واجب نیز به نوبه خود مستلزم وجود صادر اول است; زیرا انقطاع فیض از واجب امکان ندارد (و به دیگر سخن, وجود علّت تامه مستلزم وجود معلول است). بنابراین, عدم صادر اول مستلزم وجود آن است.34 از این رو, طبق قاعده استلزام باید گفت که صادر اول واجب الوجود بالذات است, با این که آشکارا چنین نیست.
با توجه به این مثال نقض, به نظر مى رسد قاعده استلزام نادرست است. بنابراین, حتى اگر نظریه حداکثرى مطابقت با عالم وجود و نیز نظریه وحدت شخصى وجود پذیرفته شود, برهان علامه طباطبایى تنها واجب الوجود (به قول مطلق) را اثبات مى کند, نه واجب الوجود بالذات را.
شک در وجود واقعیت در برهان علامه طباطبایى
نکته اصلى برهان علامه این است که (فرض بطلان و نبودن [واقعیت], مستلزم وجود و تحقق آن است). در بخش هاى پیش, هسته مرکزى برهان را با توجه به این گفته علامه مطرح و بررسى کردیم. علامه افزون بر این, مطالب دیگرى را نیز در تقریر برهان بیان مى کند: (همچنین اگر سوفیست اشیا را موهوم بپندارد, یا در واقعیت آنها تردید کند, اشیا نزد او واقعاً موهوم اند, و نیز واقعیت اشیا از دید او واقعاً مشکوک است, و به این ترتیب باز وجود واقعیتى اثبات مى شود).
درباره این بخش از گفتار علامه چه مى توان گفت؟ به نظر مى رسد هر آن چه علامه درصدد است تا به دست آورد (چه موفق باشد و چه ناموفق), در همان هسته مرکزى نهفته است; و پیش کشیدن فرضِ شک در واقعیت, نکته خاصى را در بر ندارد, و چیزى به قوت برهان نمى افزاید.
براى آشکار شدن این مدعا, نخست باید مراد علامه را از عبارت یاد شده دریافت. به ظاهر, منظور علامه این است که وقتى سوفیست در وجود واقعیت شک مى کند, باز هم واقعیتى را به ناچار مى پذیرد. و این واقعیت همان شک او است.35
این مطلب, همان استدلال معروف علیه شکاکیت کلى است. اکنون پرسش این است که آیا از چنین استدلالى مى توان براى اثبات گزاره (ضرورتاً واقعیتى وجود دارد) بهره برد؟ پاسخ منفى است. براى اثبات این گزاره باید نشان داد در همه جهان هاى ممکن واقعیتى وجود دارد; ولى استدلال بالا تنها نشان مى دهد که سوفیست ملزم است وجود واقعیتى را در جهان بالفعل بپذیرد. فرض کنید شخصى در اصل وجود واقعیت در یک میلیون سال پیش تردید داشته باشد. مطابق استدلال بالا, او ناچار است بپذیرد که تردید او واقعیت دارد. اما در این صورت وجود واقعیتى در زمان حال اثبات مى شود, نه در یک میلیون سال پیش. به همین ترتیب, اگر کسى شک داشته باشد که در جهان ممکن W واقعیتى وجود دارد, براساس استدلال فوق ناگزیر مى شود وجود واقعیتى (یعنى شک خود) را در جهان بالفعل بپذیرد, نه در جهان W. با این که در همین مثال, اگر به جاى تکیه بر واقعیت داشتن شک بر صدق گزاره (هیچ واقعیتى وجود ندارد) در جهان W تکیه کنیم, وجود واقعیتى در W اثبات مى شود.
بنابراین, این بخش از استدلال علامه, بسیار ضعیف تر از هسته مرکزى برهان اوست و ضرورى بودن گزاره (واقعیتى وجود دارد) را به معنایِ معرفتیِ ضرورت (یعنى بداهت و پیشینى بودن باور به گزاره) اثبات مى کند, نه به معناى متافیزیکى آن(یعنى صدق گزاره در همه جهان هاى ممکن).
نتیجه گیرى
در این نوشتار نشان دادیم که به خلاف گفته شارحان آثار علامه طباطبایى, برهان او بى نیاز از پیش فرض هاى فلسفى نیست, بلکه براى تکمیل آن به سه فرضیه فلسفى نیاز داریم: 1) نظریه حداکثرى مطابقت با عالم وجود, 2) نظریه تعمیم یافته وحدت شخصى وجود و 3) قاعده استلزام (هر آن چه عدمش مستلزم وجودش باشد, واجب الوجود بالذات است).
بدون استناد به فرضیه سوم, برهان علامه تنها مى تواند وجود یک واجب الوجود (به قول مطلق) را اثبات کند, نه یک واجب الوجود بالذات را و بدون پذیرش دو فرضیه نخست, اثبات همین مطلب نیز امکان پذیر نیست. بنابراین, به هیچ رو نمى توان ادعا کرد برهان علامه طباطبایى وجود واجب را به عنوان نخستین مسئله فلسفى مطرح مى سازد و مصداق کاملى براى برهان صدیقین (اثبات واجب بانظر در ذات او) است.
گذشته از این, هر سه فرضیه یاد شده مناقشه آمیز هستند. نظریه اول را شاید بتوان پذیرفت. امّا, نظریه دوم با تردیدهایى جدّى مواجه است و بسیارى از متفکران مسلمان آن را انکار مى کنند. قاعده استلزام نیز با مثال نقض مواجه است و از این رو نادرست است.
پى نوشت ها
1. الاشارات و التنبیهات, ج 3, ص 66. درباره این که آیا برهان ابن سینا را مى توان برهان صدیقین دانست, نک: تعلیقه میرزا مهدى آشتیانى بر شرح منظومه, ص 489; اسفار, ج 6, ص 26 ـ 27.
2. تعلیقه میرزا مهدى آشتیانى بر شرح منظومه, ص 497ـ 489.
3. مجموعه آثار شهید مطهرى, ج6, ص 988 ـ 990.
4. به هرروى, برهان حاشیه اسفار آشکارا استدلالى متفاوت با تقریرهاى پیشین برهان صدیقین است, و مى توان آن را یکى از ابتکارات علامه طباطبائى به حساب آورد. در ادامه به بررسى این برهان مى پردازیم.
5. نک: ملاصدرا, اسفاراربعة, ج 6, ص 14 ـ 15 لازم به ذکر است که تأکیدها در ترجمه سخن علاّمه از نویسنده است.
6. تبیین براهین اثبات خدا, ص 216.
7. در این جا ارائه توضیحى درباره مفهوم (ضرورت) مناسب مى نُماید. از دیدگاه فیلسوفان مسلمان, سه مفهوم (ضرورت), (امکان) و (امتناع), بدیهى و بى نیاز از تعریف اند, به گونه اى که تلاش براى تعریف هر سه با هم, به دور مى انجامد (براى نمونه, نک: اسفار, ج 1, ص 83, نهایة الحکمة, ج1, ص 171ـ 170 تعلیقه نهایة ص 73). با وجود این, برخى تصریح کرده اند که مفهوم (ضرورت) آشکارتر از دو مفهوم دیگر است و از این رو, چنان چه بنابر تعریف کردن باشد, باید دو مفهوم دیگر را براساس ضرورت تعریف نمود (المشارع و المطارحات, ص211ـ 210).
در سنّت فلسفه تحلیلى, معمولاً (ضرورت) بر حسب جهان هاى ممکن تبیین مى شود: گزاره P ضرورتاً صادق است, اگر و تنها اگر در همه جهان هاى ممکن صادق باشد. به صورت تقریبى مى توان گفت منظور از یک جهان ممکن, مجموعه اى حداکثرى از شرایط و وضعیت هایى است که مى تواند پدید آید, گرچه در واقع پدید نیامده باشد. البته درباره جایگاه متافیزیکى جهان هاى ممکن (این که آیا جهان هاى ممکن وجود دارند یا نه؟ و اگر وجود دارند, امورى انتزاعى هستند یا عینى؟) آراى متفاوتى در سنّت فلسفه تحلیلى مطرح شده است.
بنابر آنچه گفته شد, شاید در نگاه نخست چنین به نظر برسد که فیلسوفان مسلمان و فیلسوفان تحلیلى, در دو جهت متفاوت حرکت مى کنند, فیلسوفان مسلمان, امکان را بر حسب ضرورت و فیلسوفان تحلیلى ضرورت را بر حسب امکان, توضیح مى دهند. ولى در سطحى عمیق تر, اتفاق نظرى میان این دو سنّت فلسفى به چشم مى خورد; از دیدگاه فیلسوفان تحلیلى (جداى از اختلافاتى که درباره جایگاه وجودشناختى جهان هاى ممکن, با یک دیگر دارند) جهان هاى ممکن ابزار مفهومى مناسبى است که با کمک آن مى توان روابط گوناگون میان گزاره هاى موجّهه را به خوبى نشان داد. در سنّت فلسفه اسلامى نیز گاه به صورت تلویحى, از ابزار جهان هاى ممکن براى ایضاح و توجیه گزاره هاى ضرورى استفاده شده است.
ییک نمونه بارز این مطلب, مسئله حاضر (برهان صدیقین به تقریر علامه طباطبایى) است. آیت اللّه جوادى ـ به پیروى از علامه طباطبایى ـ براى اثبات این که ضرورتاً واقعیتى وجود دارد, تلاش مى کند تا نشان دهد که در هر (ظرفى از ظروف, شرطى از شرایط و یا قیدى از قیود), واقعیتى وجود دارد. (تبیین براهین اثبات خدا, ص219). وقتى او از (ظرفى از ظروف, شرطى از شرایط و یا قیدى از قیود) سخن مى گوید, تقریباً همان مفهوم جهان هاى ممکن را در نظر دارد. به دیگر سخن, آیت اللّه جوادى براى اثبات ضرورت یک گزاره, صدق آن را در همه جهان هاى ممکن اثبات مى کند.
8. تبیین براهین اثبات خدا, ص 219 ـ 218. از بخش پایانى عبارت علامه طباطبایى چنین برداشت مى شود که او نیز بر همین باور است.
9. truth maker theory
10. براى تکمیل مرحله اول برهان, تنها نیازمند آن هستیم که صدق گزاره (هیچ واقعیتى وجود ندارد) به معناى مطابقت (با عالم وجود) باشد و فرض وجود مطابَق براى دیگر گزاره هاى صادق, تأثیرى در برهان علامه ندارد. ولى پذیرش نظریه مطابقت در مورد گزاره هاى سالبه و به ویژه هلیه هاى بسیطه سالبه, از مناقشه آمیزترین بخش هاى نظریه مطابقت است. بنابراین, اگر کسى وجود مطابَق براى این گزاره ها را بپذیرد, طبیعتاً وجود مطابق براى همه گزاره هاى صادق را قبول خواهد کرد.
11. آیت اللّه جوادى آملى نیز در شرح برهان علامه, به تلویح از نظریه مطابقت بهره مى گیرد: (اگر واقعیت به عنوان امرى محدود فاقد ضرورت ازلیه بوده و ضرورت آن مقید به دوام ذات باشد, در ظرف زوال واقعیت سفسطه صادق خواهد بود, و صدق سفسطه واقعیتى است که از نفس الامر مختص به خود برخوردار است) (تبیین براهین اثبات خدا, ص 219).
12. البته (نفس الامر) گاه به معناى گسترده ترى نیز به کار مى رود, که در این صورت, هر سه ظرفِ وجود خارجى, وجود ذهنى و نفس الامر (به معناى خاص کلمه) را در بر مى گیرد.
13. براى نمونه, نک: نهایةالحکمة, ج1, ص 72ـ71; تعلیقه نهایة, ص 36 ـ 37. درباره مطابَق قضایاى حقیقیّه, نک: شوارق الالهام, ص 39, و در مورد مطابَق گزاره هاى اخلاقى, نک: بحوث فى علم الاصول, ج 4 ص 38; دروس خارج اصول استاد لاریجانى, جلسه
14. بحوث فى علم الاصول, ج 4, ص 38. دیدگاه استقلالى تا اندازه اى به نظریه ماینونگ درباره (هستى هاى ناموجود) (non-existent beings) شبیه است و افزون بر این, به نظریه معتزله درباره (حال) (امر ثابت ولى غیر موجود) نیز شباهت دارد. البته باید توجه داشت که انگیزه معتزله حل ّ مسئله صدق نبوده است, بلکه آنها براى تبیین چگونگى تعلّق علم خداوند به اشیا پیش از خلق و نیز تبیین صفاتى چون عالمیّت و خالقیت به این نظریه روى آوردند.
15. بسیارى از فیلسوفان مسلمان نیز (شیئیت) و (ثبوت) را مساوق وجود مى دانند. براى نمونه نک: اسفار, ج 1, ص 75; نهایة الحکمة, ج 1, ص 78.
16. نهایة الحکمة, ج1, ص 75 ـ 69; حاشیه اسفار, ج 1, ص 345 ـ 346.
17. object - based versions
18 . fact-based versions. این تقسیم بندى از منبع زیر گرفته شده است:
Marian David, The Correspondence Theory of Truth.
چنان که خواهد آمد, منظور از (fact) در این جا, مقوله وجودشناختى متمایزى است, در نظریه مطابقت مبتنى بر امر واقع, مطابَق گزاره هاى صادق تلقى مى شود. معمولاً این واژه را در زبان فارسى به (واقعیت) ترجمه مى کنند, ولى در این نوشتار براى این که (fact) با (واقعیت) به معنایى که علامه طباطبایى در نظر دارد, خلط نشود, واژه (امر واقع) را به عنوان معادل آن به کار مى بریم. (واقعیت) در اصطلاح علامه, به معناى (موجود) است و همه گونه هاى موجودات, از جمله امور واقع (fact) را در بر مى گیرد. بنابراین, نسبت میان واقعیت (به اصطلاح علامه) و امر واقع, عموم و خصوص مطلق است.
19 . نک:
M. J. Loux, Metaphysics: A contemporary introduction, p. 164-166
M. Pavid, The Correspondence Theory of Truth.
M. Pavid, )Truth as Correspondence(.
20. D. M. Armstrong, Truth and Truthmakers, p. 55.
21. recursively
22. Wittgenstien, Tractatus Logico - Philosophicus, 4.21-4.431.
23. احتمال دارد ویتگنشتاین اول, خود با مطلب یاد شده در متن موافقت کامل نداشته باشد; زیرا محتمل است که از دیدگاه او, جمله (واقعیتى وجود دارد) بى معنا باشد, و به دیگر تعبیر, وجود اصل واقعیت نشان دادنى باشد نه بیان کردنى. در این صورت, نقیض این جمله (یعنى (هیچ واقعیتى وجود ندارد)) نیز بى معنا خواهد بود. بر این اساس, تعیین شرایط صدق (هیچ واقعیتى وجود ندارد) بر حسب جدول ارزش نقیض, نامعقول مى نماید; چرا که ویتگنشتاین جدول هاى ارزش را تنها در مورد گزاره هاى معنادار مطرح مى کند.
با این حال, ممکن است کسى تقریر ویتگنشتاین را از نظریه مطابقت بپذیرد, بى آن که دو جمله (واقعیتى وجود دارد) و (هیچ واقعیتى وجود ندارد) را بى معنا تلقى کند. چنین شخصى مى تواند شرایط صدق جمله دوم را مطابق جدول ارزش نقیض, بر حسب ارزش صدق جمله اول توصیح دهد. در این صورت, چنان که در متن گفته شد صدق جمله دوم مستلزم وجود واقعیتى در عالم نیست. به هر حال در این بخش از مقاله, تنها دیدگاه ویتگنشتاین درباره نظریه مطابقت مدنظر است, نه
ببخشید دوستی که از دور دستی بر نوشته های شما دارد.
سپاس از توجه و اشارتتان.
حقیقتش را بخواهید، این دست نقدنماهای به اصطلاح تطبیقی راه به جایی نمیبرد.سنخ ادعاهای مکاتب تحلیلی به تمام جدا از ادعاهای صدرایی است و راه برقراری یک رابطه ی دیالوژیک و نقادانه بین این دو سنت، به این سادگیها نتواند بود.
همان تلاش کور امثال مرحوم مطهری که با صدرا به جنگ هگل رفتند، در این نوشته آشکار است و به گمانم هیچ نتیجه یا برونداد قابل توجهی دست ما را نمیگیرد. چیزی که این دست مقالات رد یا اثبات میکنند-چیزهایی چون بررسی تطبیقی فیلسوفان صدرایی و مشایی و اشراقی با غربیان- از آن دست دعاوی ست که ربطی به هیچ کدام از دو مکتب و سنت فلسفی ندارد.
چه این که نه نظر علامه یا صدرا پیرامون برهان صدیقین ارتباطی به نظریههای صدق تحلیلی معاصر دارد و نه نظریات تحلیلی معاصر پیرامون صدق، ارتباطی به یک وجودشناسی فلسفی و تشکیکی دارد!
این نسبت در تفکر قاره ای، کمی-و فقط کمی و نه کاملا- روشن است، اما نمیتوان به این سادگیها به گفتن چنین دعاوی خطر کرد.
سلام جناب ابریشمی خسته نباشید
از این که کمی دیر خدمت رسیدم عذرخواهم
1-ابتدا بابت اینکه لطف کرده و دعوت را اجابت فرمودید ممنون میدانم مشقت زیادی برای نوشتن پست متحمل شدید که باز هم ممنون
2-سبک نگارش پست و طرح مطلب و ایضاح و مقدمه مرا شدیدا یاد هستی و زمان انداخت!
3-در مورد پست نکته ی خاصی به ذهنم نمیرسد یعنی تا اینجا مطلبی که مخالفتی جدی با ان داشته باشم وجود ندارد و اگر پاره مسائل جزئی هم هست ترجیح میدهم تا باز شدن کامل موضوع نگهشان دارم
4-امیدوارم این بحث زمینه ی همفکری بیشتری را فراهم کرده راه دیالوگ با سنت فکری خودمان را بگشاید.
منتظر پست جدیدتان هستم!
درود
پیشاپیش از باب دیرکرد در بخش دوم، شرمسارم و امیدوارم به زودی بخش بعدی را در سایت قرار دهم.
امیدوارم بتوانیم یک رابطه ی دیالوژیک و پویا بین دو سنت فکری برقرار سازیم و دست کم نسبت تفکر و اندیشه ی قاره ای و اسلامی را کمی روشنتر سازیم.
سلام جناب نستوه
مطلب اقای مروارید را قبلا در جای دیگری نقد کرده ام ایشان امنون از برخی از اشکالاتشان برگشته اند.اما نقدی که جای دیگری قبلا نوشته ام:
(با سلام اشکالی که عینا از اقای محمود مروارید بیان فرموده اید(که اخلاقی بود منبع ان را به طور کامل ذکر میکردید) در همان مجله ی نقد و نظر بررسی شد ایشان از بخشی از سخنشان بر گشتند و قاعده ی استلزام را از پیش فرض های ملزوم برهان صدیقین حذف نموده و فقط دو پیش فرض را ضمیمه ی ان کردند که همان نظریه تعمیم یافته وحدت شخصى وجود و مطابقت حد اکثری بود.
پس لطفا اگر قصد ارائه ی اشکالات دیگران را دارید اطلاعاتتان را بروز کنید.با این حال پاسخ ما به ایشان اساسا خارج از انچیزی است که در مجله ی نقد و نظر بیان شد.جناب محمود مروارید اطلاعات صحیحی در باب فلسفه ی اسلامی ندارند همین موضوع باعث شده است که در برخی از مفاهیم دچار خلط مبحث شوند من جمله قاعده ی استلزام (که البته ایشان خودشان این قاعده را اختراع و نامگذاری نموده اند همچنین دو قاعده ی دیگر نیز اختراع و نامگذاری شده ی ایشان است و ما چنین چیزهایی تا کنون نداشته ایم!!!) که در پی نقد ان خواهد امد.
اما دقت بفرمایید انچه شما مطرح فرموده اید در واقع اشکال نیست بلکه چیزی است که اقای مروارید باید اثبات کند!شما نتیجه مقاله ایشان را اینجا نوشته اید خب ما این نتیجه را قبول نداریم.با استناد به کدام برهان عقلی شما میگویید برهان صدقیین نیاز به این سه قاعده ی اختراعی دارد؟بگذریم گمانم خواسته اید چیزی بنویسید و بروید.امیدوارم حدااقل متوجه منظور ایشان شده باشید.
اما چرا میگوییم که نقد ایشان وارد نیست.
ابتدا به ساکن توضیحی در مورد نتیجه ای که اقای مروارید در مقاله ی اولشان بیان فرمودند مبنی بر اینکه بدون قاعده ی اختراعی اسلتزام تنها یک واجب الوجود به قول مطلق اثبات میشود توضیحی میدهم.
به گفته ی برخی ما یک مطلق واقعیت داریم یک واقعیت مطلق داریم.
مطلق واقعیت اعم از تمام واقعیت های ممکن و واجب است و واقعیت مطلق منحصر در یک واقعیت است.به عبارت بهتر مطلق واقعیت مجموعه ی ممکن و واجب است و واقعیت مطلق فقط منحصر در واجب است.اقای مروارید در مقاله ی اول مدعی هستند که بدون ضمیمه کردن قاعده ی استلزام مطلق واقعیت اثبات میشود و نه واقعیت مطلق اما قول ایشان جدای از بررسی ها و استدلالاتشان دارای یک اشکال عمده است و ان اشکال این است که
مطلق واقعیت یک مفهوم اعتباری است و نه یک مفهوم حقیقی .یعنی ما در عالم خارج چیزی به اسم مطلق واقعیت نداریم.ما در واقع موجودی به اسم مجموع واجب و ممکن نداریم.مجموع یک اصطلاح قرار دادی است نه حقیقی که بتواند در ذیل یک موجود ویژه تجلی پیدا کند.لذا قوا اقای مروارید در این باب محل اشکال است.چه انکه بر فرض اگر بشود موجودی به نام مطلق واقعیت را فرض نمود یعنی فرض کنیم که برهانی باشد که موجودی به نام مطلق واقعیت (یا به قول نگارنده واجب الوجود به قول مطلق) را اثبات کند عینا همین موجود حیثیت واجب الوجود بلذات را پیدا میکند چه انکه در غالب یک موجود ازلی تجلی پیدا کرده است.
و اما در باب مساله ای که اقای مروارید اسم ان را قاعده ی استلزام گذاشته اند و مدعی شده اند که دارای مثال نقض است.مثال نقضی که ایشان در مقاله اشان اورده اند صادر اول است.ایشان نوشته اند:
"فرض کنید صادر اول موجود نباشد, این فرض مستلزم آن است که واجب نیز وجود نداشته باشد. در این صورت, گزاره (واجب موجود نیست) صادق خواهد بود. لازمه صدق این گزاره, وجود مطابَقى براى آن است. اما بنابر دلایل مستقل اثبات واجب (مانند برهان وجوب و امکان) وجود هر شیئى مستلزم وجود واجب است و وجود واجب نیز به نوبه خود مستلزم وجود صادر اول است; زیرا انقطاع فیض از واجب امکان ندارد (و به دیگر سخن, وجود علّت تامه مستلزم وجود معلول است). بنابراین, عدم صادر اول مستلزم وجود آن است. از این رو, طبق قاعده استلزام باید گفت که صادر اول واجب الوجود بالذات است, با این که آشکارا چنین نیست."
استدلال دارای سه اشکال عمده است
اول:ایشان متوجه نیستند که استلزامی که میگویند در باب صادر اول ذاتی نیست.توضیح انکه موجودی که ذاتا عدمش موجب وجودش باشد واجب الوجود بلذات است.حال انکه انتزاع این مفهوم از صادر اول به انضمام یک مفهوم دیگر به نام واجب الوجود معنا میابد.به عبارت دیگر هنگام تطبیق یک مفهوم باید تابع انتزاع ان باشیم.یعنی از هرجا که یک مفهوم انتزاع شود به همانجا منطبق میشود اما در صادر اول این انتزاع به انضمام یک موجود دیگر به نام واجب صورت میگیرد لذا وجوب برای صادر اول ذاتی نیست و وابسته به باری است لذا استلزام هم ذاتی نیست و مبتنی بر وجود باری است.
دوم:ایشان متوجه نیستند که قول به صادر اول اگر به حیث زمانی باشد از بیخ و بن باطل است چه انکه پیش از ان فیض وجود نداشته است پس استدلال ایشان بلکل باطل است و اگر از حیث ذاتی باشد چون پیوستگی با ذات باری دارد در اینصورت قول به استقلال استلزام صادر اول باطل است.
سوم:مثال نقض برای استلزام تابع وجود واجب است.یعنی بدون وجود واجب ایشان دیگر نمیتواند همین مثال نقض را هم برای استلزام بیاورد لذا مثال نقض ایشان خود بزرگترین دلیل برای ثبوت مدعای ماست.
همچنین جدای از این اشکالها انکار قاعده ی استلزام همراه با پذیرش اجتماع نقیضین بوده و باطل است چون استلزام با تعریف اقای مروارید ویژگی اصل واقعیت است نه پیش فرض اثبات ان.چرا که اگر
اگر شی که عدمش موجب وجودش باشد واجب الوجود بلذات نباشد پس یا ممکن است و یا ممتنع.ممتنع که نمیتوان باشد چون دیگر سخن از وجود داشتنش بی معنا است و اگر ممکن باشد سابقه یا لاحقه ی عدم را دارد و اگر شی سابقه یا لاحقه ی عدم را داشته دیگر عدمش موجب وجودش نیست و این نقیض فرض است پس شی که عدمش موجی وجودش باشد واجب الوجود بلذات است.
اما نکته دقیقی که اقای مروارید از ان غفلت کرده است تحقق هر سه این فرض های مورد ادعا در پرتو پذیرش واقعیت است.نه برعکس.
برهان صدیقین مدعای اثبات اصل واقعیت را دارد و با اثبات اصل واقعیت سفسطه رفع میشود پیش فرضهای مورد ادعا بعد از اثبات اصل واقعیت معنا میباید یعنی وقتی ما اصل واقعیت را پذیرفتیم انگاه از پذیرش فروع متفرع بر ان نظریه حداکثرى مطابقت با عالم وجود و نظریه تعمیم یافته وحدت شخصى وجود را هم میپذیریم نه پیش از ان.لذا اولی نبودن برهان صدیقین یعنی تن دادن به این نتیجه بی معنا که پیش از پذیرش اصل واقعیت باید یکسری چیزها را به عنوان واقعیت بپذیریم!!!!!!!)
سلام اقای محی الدین. حقیقت اش را بخواهید علاقه ی من به فلسفه در حد سرگرمی است.
بنابراین زیاد در فکر به روز کردن خود نیستم. این مقاله به نظرم جالب امد گفتم دوستان را بی نصیب نگذارم. علاقه اصلی من در نقد مذهب و دین است. در این زمینه کارهایی کرده ام اما در مورد فلسفه نه!
سلام آقای ابریشمی
همچنان و همیشه میخوانمتان.با علاقه و بی صبرانه منتظر قصل بعدی نوشته تات هستم. می آموزم و ممنون زحمات شمایم.
درود
سپاس از توجه و نظر لطف تان.
امیدوارم بتوانم چیزی درخور اندیشه، برای شما و عزیزان ارائه کنم.
جناب ابریشمی، با تشکر از حضورتان
علم، هویت جمعی دارد ( مخصوصا بمیزانی که از علوم تجربی به سمت قلمرو علوم عقلی و شهودی سیر میکنیم ). لذا شرط عقل محتاط است که از یکه تازی مغرورانه و تندگویی روان رنجورانه، پرهیز کرد. هر اندیشمندی در ابتدا باید مواضع معرفت شناختی اش را مشخص کند و بعد وارد میدان مناظره گردد. با نگاهی کلی به وضعیت سایت شما میشد موج ژورنالیستی و یکطرفه نگریستن را بخوبی مشاهده کرد که از نقد فیلم و شعر تا انقلاب اعراب و چند مقاله پراکنده فلسفی مآب را شامل شده است. راستی شما چه دلیلی بر صحت کلیت فلسفه هایدگری دارید؟ مگر دستور فهم و مقبولیت در دستان فرد خاصی نهفته شده است؟ حداقل رئالیست ها طالب صلح بوده اند برخلاف ایده آلیستهای خشونت طلب ( که همه تاریخ بنوعی در آتش مخاصمه شان سوخته است ). ایکاش فقط به سخنان استاد ملکیان و طباطبایی در همان سایتتان بسنده میکردید.
سرفرصت تمامی مطالبتان را مطالعه و بیشتر با شما گفتگو خواهم کرد.
درود دوست عزیز!
پیش از هر چیز باید بگویم که مقولهی اندیشه و نظرورزی از سنخ حوزهی عمومی است و ارتباطی با حوزهی شخصی و خصومت بین افراد ندارد.
در نقد تفکر و اندیشه، نمیتوان با تعارف و واژگان لطیف، همه چیز را به خوبی و خوشی به آخر رساند!
یکهتاری مغرورانه و تندگویی روان رنجورانه، در این بین اگر وجهی هم داشته باشد، ناظر به حوزهی خصوصی است. شما آزاد هستید که هر آنچه به ذهن و اندیشهتان میرسد را بنگارید و در فضای مجازی نشر دهید و من هم در مقام منتقد، این آزادی را دارم که با معیاری روشن، به نقد نوشته و تفکر (و نه شخص حقیقی) شما بنشینم.
من چیزهایی پیرامون نادرستی و بیمعنایی مقاله شما در باب اگزیستانسیالیسم گفتم و برای هر کدام هم ارجاع به متن و دلیل روشن ارادئه دادم. این که یکهتازی میکنم یا مغرورانه سخن میگویم و یا نمیگویم، وجهی در این بین ندارد.
این به آن میماند که شهریار ماکیاولی را اثری بدانیم از برای ویران ساختن اخلاق، و اخلاقستیزی! چیزی که دست بر قضا در فضای تفکر ما هواخواه دارد و مایهی توهم نقد و فهم فراوان شده!
و یا نقدهای نیچه بر اخلاق و تفکر اخلاقی-متافیزیکی را یکسره به بیاخلاقی و جنون و عقدههایش ربط دهیم!
موضوع ساده است، با تعارف و ژستهای اخلاقی گرفتن، تفکری ساخته نمیشود. با نگاهی سرسری و متفنن، میتوان پیرامون هر چیز اظهار نظر کرد، اما نباید انتظار داشت کسی آن را جدی بگیرد.
شما که به هویت جمعی علم اشاره میکنید، چرا تا به این پایه منزوی از حرکت جمعی فیلسوفان و متفکرین اگزیستانس، چیزهایی گفتید که هیچ نسبتی با سخنان و آثار اصلی آنان ندارد؟ سخن گفتن از عضویت هایدگر در حزب ناسیونال سوسیالیست آلمان، همان است که در "حرکت جمعی" فیلسوفان گفته شود یا حتا جدی گرفته شود؟ نقد جدی من بر متن شما، همین منزوی شدن از دیگران است و برگرفتن موضع و ارادهای معطوف به نفهمیدن دیگری!
اما آنجا که در باب بلاگ من نظر دارید، هیچ ربطی به نقد و استدلالهای من بر متن پریشان شما ندارد. گیرم که من در بلاگ خود همهسر ژورنالیستی و فلسفی مآب(؟!) مینویسم، این وجه و دلیل نمی شود که هر خشک و تری را به هم ببافید و از نقد عقل ناب کانت به هستی و زمان هایدگر بپرید و از آنجا به سراغ حزب نازی رفته و متفکرین تاریخ را به این سادگی پشت سر هم ردیف کنید!
من برای ادعای خود- که پریشانی و نادرستی نوشته ی شماست- ارجاعی به مطالب بلاگم پیرامون انقلاب های عربی ندادم؛ برعکس شما را دعوت کردم تا ترس و لرز کییر کگور، هستی و زمان هایدگر و نقد عقل ناب کانت را تورق کنید!
خوشحال خواهم شد مطالب بلاگ من را که بیشک تهی از اشکال و اشتباه نیستند، به نقدی جدی بکشانید. این نقدها خدمت به من است تا لحن و تفکر خود را روشن تر سازم. البته گفتن این که ژورنالیستی مینویسی یا مغرورانه و روانرنجورانه، آشکارا ارتباطی به تفکر و استدلالهای فلسفی من ندارد و به طبع، نقد شمرده نمیشود!
من اگر به ژورنالیستی بودن نوشته ی شما اشاره میکنم، مقصودم را از ژورنالیستی بودن توضیح دادم: (کارهایی چون تاریخ فلسفه راسل یا ویل دورانت)، این که بدون دقت مفهومی و دلیل روشن و ارجاع به متون دست اول، چیزهایی به هم ببافیم و نام تاریخ فلسفه بر آن بگذاریم!
و اما در مورد «صحت» هایدگر و یا درستی جملگی سخنانش چیزی نگفتم که این چنین خامدستانه به او حمله میبرید!
اشاره ی من به آن بود که در ارجاع به هایدگر و تفکرش، به هیچ رو دقیق و درست عمل نکردید و چیزهایی به او نسبت دادید که نسبتی با او ندارد!
هایدگر و یا ایدهآلیستهایی که به گفته ی ایدئولوژیک شما، همه ی تاریخ در آتش مخاصمهشان سوخته(!؟)؛ هیچ گاه متفنن و بی حساب و کتاب و دلیل، سخن بر زبان نیاوردند. بحث این نیست که دلایلشان درست و صحیح است یا چنین نیست، سخن این است که آنچه از آنان به جا مانده، روشمند، واضح و دقیق و دارای پروبلماتیک یگانه است.
من درگیر با پرسش و پروبلماتیک و روش تفکر هایدگر و دیگران هستم، و نه مدافع تک تک گزاره هایی که به زبان راندند!
بگذارید یک نمونه در همین سخن شما را بگویم: این که میفرمایید رئالیست ها صلح طلب و ایدهآلیست ها خشونت طلب اند. تعریف روشن شما از رئالیسم چیست؟ ایدهآلیسم چیست؟ خشونت و صلح کدامند و نسبتشان با یکدیگر چیست؟ نسبت خشونت با ایدهآلیسم در کجا تببین شده؟
اصلا مگر همه ی تاریخ فلسفه و اندیشه، عبارت است از رئالیسم و ایدهآلیسم؟ افلاطون رئالیست است یا ایده آلیست؟ دکارت و کانت چطور؟ هایدگر و هوسرل یا مثلا نیچه چطور؟
گذشته از این، مگر ساحت تاریخ و فلسفه و اندیشه، کلاس اخلاق و "چنین کن" و "چنان مکن" گفتن هاست؟ مگر فیلسوفان آمدند تا کسی دست به خشونت ببرد یا نبرد؟
ستایش نیچه، ماکیاولی، اسپینوزا و هگل از جنگ؛ اصلا چه ارتباطی به دیسکورس اخلاق و صلح و خشونت دارد؟ گیرم یکی بگوید که سیاست بدون جنگ و جنگ بدون سیاست ممکن نیست و یا دیگری بگوید، تاریخ صلح طلبی محض و نه گفتن به شور، به نهیلیسم و جنگ های خونین لگام گسیخته میانجامد و ....
آن اولی از علم و پروبلماتیک سیاست مدرن میگوید و آن دیگری، از روانشناسی فلسفی تاریخ(تبارشناسی). خب شما در مقابل استدلالهای روشن ایشان و آثار پرشمارشان، دلیلی بیاورید که اینان درست نمیگویند! چنین نبوده که این فیلسوفان جایی بنشینند و از سر تفنن چیزهایی به هم ببافند و دلیل و مفهومی پشت اش نباشد.
کسی اخلاق را لگدمال نمیکند و آتش مخاصمه نمیافروزد؛ سخن بر سر نسبت پیچیده ی مفهوم اخلاق با مناسبات جهان است.
کاری که با تاکید صرف بر صلح طلبی یا گریز مطلق از خشونت؛ انجام نمیشود.
و در آخر، بگذارید چیزی در باب توصیه تان بگویم. آقای ملکیان و جواد طباطبایی و هر کس دیگری، تنها به قدر سخنان و دلایلی که بر سخنانشان اقامه میکنند، حق استادی دارند و نه بیشتر از آن. هر کدام از ایشان یا شاگردانشان که بخواهند بساط مراد و مرشدی برایشان بگسترند، بزرگترین خیانت را به اینان کردند.
این که به جهت سجایای اخلاقی و سخنان زیبا و لطیف، یکی را استاد بخوانیم و دیگری را اساسا "نخوانیم"؛ ریشه در همان تفنن و ذهنیت آشفتهای دارد که بزرگترین ضربه را به تفکر و سنت فکری در ایران میزند.
ملکیان دست بالا، یک تحلیلی اخلاقاندیش است که نه اثر جدی و سیستماتیکی از خود به جا گذاشته(به اعتراف خودش) و نه توانسته از حصار تنگ اخلاقاندیشی ناتاریخی فلسفه ی تحلیلی، گامی پیشتر بیاید. او خود، چنان داعیهی فیلسوفانه و استادانهای ندارد که برخی به تعارف او را چنین میخواند.
دوست عزیز!
بیایید یک بار برای همیشه، به دور از تعارفهای مرسوم، به اندیشیدن بیاندیشیم و به تعبیر دکارت "آزادیمان را درست به کار ببندیم و درباره ی اموری که تنها شناخت مبهمی از آنها داریم، بیپروا حکم نکنیم".
دوست عزیز
اولا تاکید بر رعایت اخلاق در مناظرات، جنبه سلبی دارد نه ایجابی. یعنی بی اخلاقی نباشد ( از هر دو طرف )، اخلاقی گرایی پیشکش. نهایت حرفی که در مورد دلایل دیگران میتوان زد اینست که: " قانع نشدم " همین و بس. استفاده از واژگان منفی دیگر یا دلیل بر خصومت شخصی و مزدورمآبی است یا احتیاج مبرم منتقد بر رواندرمانی. زیرا در قانون کیفری نیز جرایمی تعریف شده و در آداب عمومی جامعه، مکروه شمرده شده است و تلاش کرد تا مصداق آنها قرار نگرفت. پس باید از خلط این دو موضع پرهیز کرد. مگر اینکه یکی از طرفین پشتش به قوه قضاییه و نیروهای مسلح و اوباش گمنام خیابانی، گرم باشد و اسب بی نزاکتی را همچنان بتازاند. که حکم دیگری دارد.
دوما ارجاع به متن اصلی لزوما نشانه تدقیق نیست بلکه عاقلان را یک اشارت بس است. همه محققان بنوعی ناگزیر هستند از اینکه قادر باشند جمع بندی نهایی نظراتشان را در چندین جمله کوتاه و کلی ارایه بدهند. تا هم یک دیدگاه عام و جهانشول ارایه داده باشند حتی برای عوام غیرمتخصص و حتی اونایی که دنبال تفنن و سرگرمی اند و این خود علم و استعداد ویژه خود را می طلبد.
سوما در خصوص خصومتمان با هایدگر، شما اگر چیز روشمند، واضح و دقیق و دارای پروبلماتیک یگانه در ایده الیستها یافته اید خوشحال میشویم بلاخره یکی پیدا بشود با زبان ساده و ادمیزادی شرح بفرمایند. زیرا به اعتراف دوست و دشمن ابهام و پیچیدگی اثارشان تقریبا فلج کننده است. شما اگر تفسیری جدیدی دارید بفرمایید ارایه دهید تا ما هم مستفیض بشویم. بقول شما طلبه ها باب اجتهاد تا ابد باز است.
خود منتقد هم در ترازوی نقد قرار میگیرد و ملاک نهایی را رای اکثریت میدانم ( اعم از متخصصان و غیرمتخصصان ). نه نیروی های نظامی و روانی و اقتصادی و ...
چهارم. بقول شما نسبت پیچیده ی مفهوم اخلاق با مناسبات که با تاکید صرف بر صلح طلبی یا گریز مطلق از خشونت؛ انجام نمیشود." این خود یک نظریه است که باید استدلال ورزیده و منتظر منتقدین بوده و در نهایت منتظر مقبولیت عمومی هم باشید. در ثانی باید مرزهای صلح و خشونت را هم تقریبا دقیق مشخص کنید. اتفاقا در همین زمینه بنده هم ( دو سه سالی است ) به درک نسبتا جدید رسیده ام بدین منوال که خشونت و محدودیت، تنها در امور اقتصادی و موارد امنیتی و اخلاق سلبی متقابل ( همان که در شماره 1 تذکر داده ام ) مستدل میشود و بالاتر از اینها صلح و آزادی مطلق میتوان داشت. بعبارتی در گستره طیفی از علوم تجربی تا عقلی و منطقی تا تاریخی و شهودی، به سمت آزادی سیر میکنیم.
پنجم. تاکید بر برخی اساتید این است که حداقل به آزادی دیگران احترام قایلند و همخوانی بیشتری با فهم و اخلاق عمومی دارند بدون تاکید بر پشتوانه نظامی. با خود بیندیشیم که چه شده که علامه های و قدیسان پریال و کوپال هنوز نتوانسته اند به اندازه محققان معمولی ( و بقول شما تفننی ) جلب آرا کرده و حتی از احترام عمومی عوامانه هم برخوردار گردند. جز این است که بقول راسل یه جایی در رشته استدلالاتشان اشتباهی رخ داده است.
درود دوباره!
لازم میدانم برای دوستانی که در جریان بحث نیستند، اشارتی داشته باشم به اصل مساله. شما مقالهای نگاشتید پیرامون اگزیستانسیالیسم با چنین فرازهایی:
- هایدگر اعتقادش بخدا را از دست داد اما تب و تابش را نسبت به ماورا طبیعت حفظ کرد.... از مردم خواست تا هیتلر را بعنوان واقعیت آلمان و سخنانش را بعنوان قانون بپذیرند.
- کتاب هستی و زمان او ( نخستین اثر کلاسیک فلسفه اگزیستانسیالیسم ) در سنت شناخت شناسی کانت ( نقد خرد ناب ) است که با کلماتی تازه و ترکیباتی وزین، به ابهام کتابش افزوده است.
- کیرکگور به رمانتیک های فرانسه و آلمان پیوست تا خردگرایی روشنگری را مردود شمارد.... هایدگر تحت تاثیر داستایوفسکی و سارتر تحت تاثیر برگسون قرار داشتند و هر دو تحت نفوذ هوسرل بودند.
(لینک مستقیم: http://farashenakht.blogfa.com/post-312.aspx)
در ذیل این نوشتار، کامنتی گذاشتم و به چند ایراد و مشکل بنیادین مطلب اشاره کردم. از جمله این که نوشته سرشار از پریشانبافیهای بیمعنا و اطلاعات نادرست فلسفی است.
حال که با هم صورت مساله را مرور کردیم، بد نیست به این کامنت شما بازگردیم:
1)خوشحال میشوم بر من عدول از اخلاق حرفهای نقد نویسی را در متن کوتاهم نشان دهید. نسبت ناروا به شخصی داده شده و یا سخن بیدلیل گفته شده؟ انگیزه و انگیخته خلط شده و یا احیانا پروندهسازی و دعواهای بیرون از متن را به بحثهای درونمتنی کشاندهام؟ آیا نویسنده را به پشت گرمیِ "قوه قضاییه و نیروهای مسلح و اوباش گمنام خیابانی" نسبت دادم؟
پنداری تنها چیزی که میماند آن است که به گفتن "قانع نشدم" بسنده نکردم! نیازی هم به گفتن آن ادعای فروتنانه نبود، چون دعوا بر سر قانع شدن یا نشدن کسی نبود!
موضوع نسبت دادن عبارات بی معنا به فیلسوفان بوده و تحویل دادن اطلاعات نادرست، من تنها کاری که انجام شده را توضیح دادم، از ابتدا هم بنا نبود کسی دیگری را قانع کند یا نکند!
شما اگر دستی در تاریخ اندیشه و متون اصلی آن داشته باشید و به همین ترجمههای فارسی موجود سری میزدید، در مییافتید که نقد اندیشه؛ کاری شوخیبردار و از سنخ مناظرات جدلکارانه نیست. کمی آشنایی با مفاهیم پایه ی فلسفه ی غربی بسنده است تا دریابیم که مثلا نقدهای تند و رادیکال کسی چون نیچه، از سر جدلکاری و مناظره با سقراط و افلاطون و کانت نبوده!
مسابقهی اتهامزنی و پروندهسازی هم در میان نبود. نقد اندیشه هیچ گاه ملایم و با تعارفهای سطحی انجام نشده.
نقد اندیشه، چیزی نیست که به قانع شدن یا نشدن طرفین پایان یابد و اصولش را در قانون جرایم کیفری بنویسند. موضوع بسیار جدی تر از کرسیهای خنده دار نظریه پردازی و مناظرات وطنی ماست.
شما که از طباطبایی سخن میگویید یا ملکیان، آیا دیدهاید که ایشان در قبال ترجمههای ضعیف و بیسر و ته متون اصلی، تنها به گفتن "قانع نشدم" بسنده کنند؟
آیا اگر چنین نمیکنند و مثلا طباطبایی، نگاه حمید عنایت را نگاهی سطحی و آشفته در شرح و ترجمه آثار کلاسیک میداند، نشان از مزدورمآبی او یا اتصالش به قوه ی قضاییه است؟
من نه طلبهای متصل به قوه قضاییه و اوباشم و نه احتیاج مبرمی به رواندارمانی دارم. به عنوان یک دوست دار فلسفه و تفکر و کسی که سر و کله با متون اصلی فلسفی غرب میزند، به شما عرض میکنم که از یاوهدرایی و مهملگویی و متون ایدئولوژیک و ژورنالیستی، چیزی دستگیرمان نمیشود، چنان که تا به حال نشده.
با این همه خلاصه و اشارت های عاقلانه به فیلسوفان اصلی، بذر کدام اندیشه را در خاک سنت فکری خویش کاشتیم؟ به چه متن و فلسفه و دریافتی از غرب و حتا سنت خود رسیدیم که بتوانیم به دنیا ارائه کنیم؟
گمانم با تعارف و مناظره و قانون جرایم کیفری و قانع شدن و نشدن، همچنان اندر خم این کوچه خواهیم ماند. در ادامه باز به این موضوع بازخواهم گشت.
2) اما این که میفرمایید عاقلان را یک اشارت بس است و یا ارجاع به متن اصلی نشان از تدقیق نیست، البته از سنخ همان بیمبالاتیهایی است که فقط از ذهنیت آشفته ی ایرانی صادر میشود. شما که از اخلاق، آن هم به وجه سلبی، دم میزنید چرا با بافتن این دست اشعار، اخلاق حرفه ای را دور میزنید؟
اخلاق حرفه ای به گفتن قانع شدم یا نشدم ، محدود نیست و اصل عدم انتحال و پرهیز از سرقت ادبی را هم شامل میشود. گفتن عبارات بیمعنا و نسبت دادن آن به بزرگان و متفکرین، نسبتی با اخلاق پژوهش ندارد. حتا اگر یک پژوهشگر مجبور باشد که نتیجه ی پژوهش خویش را برای عوام و متفنین توضیح دهد، باید بداند که ناگزیر از به کاربردن دقت مفهومی شایسته است.
گمان نمیکنم که گفتن تقدم زمانی وجود بر ماهیت، خلاصهای همه فهم از فلسفه هایدگر باشد که شما، به این دلیل آن را به زبان میرانید.
برای نمونه، هگل در پیشگفتار پدیدارشناسی روح، شرحی جامع و کوتاه و دقیق از اثر اصلی برای مخاطبین داده و چنان نوشته که به تعبیر شما، عاقلان را یک اشارت بس است!
در همان شرح کوتاه، دقت مفهومی و ارجاع به تاریخ فلسفه با دقتی ستودنی انجام شده، بی آنکه نیازی به مبهم گویی و مهمل نویسی افتد.
3) پیشتر هم از نگاه نادقیق و آشفته ی شما به فیلسوفان گفته بودم، بهترین دلیلم هم از برای این ادعا، سخنانتان پیرامون ایده آلیست ها و هایدگر است!
نخست اینکه، هایدگر با هیچ حسابی یک ایدهآلیست نبوده و به یک معنا، منتقد درجه یک ایدهآلیسم استعلایی و سوبژکتیوته ی امثال هگل و هوسرل به شمار میرود. سنت قارهای از پس از هایدگر، به هیچ رو به ایدهآلیسم فروکاستنی نیست و این چیزی نیست که کمتر کسی در آن شک کند.
دو دیگر اینکه، خوشحال خواهم شد به زبان آدمیزادی، مقصودتان را از زبان آدمیزادی بیان کنید. تفکر پدیدارشناسی، امروزه به عنوان یک شاخه از تفکر قارهای، در اروپا و آمریکا چنان گسترش یافته که نمیتوان با جملات هیجانی و تهی از معنای تاریخ فلسفه راسل، نسخه ی آن را پیچید!
کمی آشنایی با اصول اولیه و مبانی نخستین، بسنده است تا بدون عوارضی چون فلج شدگی و امثالهم، یک متن فلسفه ی قاره ای را بفهمیم و تحلیل کنیم.
ژان هیپولیت، کوژو، گادامر، اسلاوی ژیژک، پل ریکور، یورگن هابرماس، ژاک دریدا، ژیل دلوز، دان زهاوی، هیوبرت دریفوس و هزاران نام شهیر دیگر، بسنده است تا دریابیم تفکر قاره ای آنچنان هم همچند انشاهای دبیرستانی و اشعار سانتیمانتالِ بیسر و ته نیست که مخاطبش تنها چند جوان هیجانزده باشد.
این افراد، هر کدام شرحی درخور و روشن، از اندیشه هایی ارائه دادند که شما یکسره مبهم و پیچیده و غیر آدمیزادی میخوانیاش.
بهتر نیست این قاعده ی روشن معرفت شناسی را راعایت کنیم که اگر چیزی را نفهمیدیم، اذعان کنیم که "من چیزی از ان نمیفهمم"!
آنگاه به سراغ دیگرانی رویم که میتوانند برای ما این نقطه ی ابهام را برطرف کنند. هیچ کس، مادرزاد فیلسوف و ادبیب به دنیا نمیآید و جز با اراده ی معطوف به دانستن و کوشش درخور، به این مقام نمیرسد.
کسی شما را مجبور به خواندن و طرح ادعا پیرامون یک بحث تخصصی فلسفی نمیکند، اما اگر چنین ادعا کردید، باید به حداقل های بحث و دانش پایه مسلط باشید و کار را به رسم هوچیگری و فرافکنی پیش نبرید!
خوشحال میشوم به من نشان دهید که چند درصد از متون پایه ی فلسفه ی قاره ای و ایدهآلیسم آلمانی، به پارسی بازگردانده شده اند که حال دم از ناخوانا بودن و مبهم بودنشان میزنید. با گفتن این که راسل یا دیگری چنین گفته، البته حجتی آشکار نمیشود. چه آنکه من هم میتوانم بگویم دیگری هم حرف دیگری زده...
آن جا که بحث مستند به «دلایل قوی و معنوی» باشد، دیگر جایی برای این دست دعاوی کوچهبازاری نمیماند.
4) دوست دارم بدانم کجای دنیا، برای صحت 2*2=4 منتظر مقبولیت عمومی میمانند که شما اینگونه بحث میکنید؟ کاش از همان ملکیان، فروتنی در مقابل دلیل را مبنا قرار میدادید. من ادعایی پیرامون نسبت پیچیده ی اخلاق و جهان جدید کردم و شما را به آثار دو متفکر مهم ارجاع دادم، نیچه و ماکیاولی؛ حتا اگر هم بنا بر مقبولیت عام باشد، باید گفت که سالهاست درستی و مقبولیت تئوری های اینان برای بشر روشن شده، نگاه گذرا به تاریخ اندیشه پس از اینان، بسنده بود تا به گفتن چنین سخنانی خطر نکنید.
5)اشارت من در پاسخ پیشینم، متوجه جواد طباطبایی بود که گویا شما منظورم را درنیافتید. کسی که دست کم چندین جلد کتاب و تئوری جدی، پیرامون تاریخ اندیشه و تفکر داشته و البته مجهز به پشتوانه نظامی هم نبوده. پرسش من این بود که چرا باید در پی کسی بود که تنها به سخنرانیهای شفاهی و ترجمه هایی از آثار تحلیلی بسنده کرده و هیچ گاه اثر جدی سیستماتیک نشر نداده؟
اصلا تا به حال از خود پرسیده اید که چرا راسل را به جملات قصارش و آثاری چون عرفان و فلسفه و تاریخ فلسفه اش میشناسیم و نه مثلا مبانی ریاضیات؟
چنانکه پیشتر هم گفتم، مساله ی تاریخ اندیشه، مراد و مرشد پروری و قانع ساختن دیگری و مناظره نیست که بخواهیم به سبک انتخابات سیاسی، وزن کشی و رای شماری کنیم.
جناب ابریشمی
1- توضیح لازم این که افتخار نگارش چنین متنی برایم حتی در خواب هم امکان پذیر نیست زیرا این مقاله خلاصه ای از آثار ویل دورانت ( کتاب تفسیرهای زندگی ) است. چون در شماره های قبلی اشاره شده اینجا از قلم افتاده است. هر محققی حق دارد خوانش خود را از هر مکتب و تئوریسینی ارایه دهد. و برایم جالب بود که خوانش تحلیلی ها از قاره ای ها چیست.
2- موضع شما در قبال انتساب آثارتان به مهمل بافی و پریشان گویی و ... چیست؟... شما هنوز با اقناع در استدلال مشکل دارید اول باید تکلیفتان را در این باب حل کنید. ملاک استدلال را چه میدانید؟ ( چیزی نمی ماند یا زور پراگماتیستی یا عاطفه رمانتیکی ! ) بطور کلی شما باید مطالعات فلسفه علم ( مخصوصا معرفت شناسی ) را جدی تر از مرید بازی هایدگری دنبال کنید. همین سایت نیلوفر در لینکتان سلسله گفتارهای جدید ملکیان را اورده یه مطالعه سرسری هم کافیست تا از این جمود و جزمیت اگزیستانسیالیستی بدر آیید. مثلا استاد 9 روش تحقیقی در علوم تجربی برمی شمارد که یکی از انها وجودشناسی است نه همه.
3- بی اخلاقی از جانب هر کسی مذموم است و از بزرگان بدتر. حالا اگر آقای عنایت هم طباطبایی را به همان صفات متصف کند دیگر نباید به او بربخورد. و این نشانگر آنست که حتی بزرگان هم دستخوش هیجانات و خلا تئوریک میشوند. صرف گفتن یاوه درایی و ... کسی را محق جلوه نمیدهد. مثلا تفسیرهای زیادی از مثنوی توسط اساتید مختلف ارایه شده است که ممکن است یکی دو نفرشان بیشترین طرفدار را داشته باشند یا کمترین را. و همین خود نشانه ای برای انها و لزومی به جنگ لفظی نیست. هنر خود بگوید نه صاحب هنر.
4- اینکه چرا راسل را به مبانی ریاضی اش نمیشناسیم به این خاطر که در اواخر عمر توبه کردند و به مرز نامیدی در ریاضیات رسیدند ( درکتاب بیوگرافی اش ) و اینکه چرا طباطبایی بقدرش شناخته نمیشود بازم معتقدم که هنر خود بگوید نه صاحب هنر.
5- یک مشکل اساسی دیگر شما تحقیری که در حق رای شماری و ژورنالیستی بودن و ... دارید. اولا عیب اصلی در لمپنیسم نهفته است نه در اینها. یعنی وارد کردن عامل زور و خشونت نظامی در مباحث علمی و تئوریکی. دوما گذشت زمانی که امثال شریعتی به کوبیدن دموکراسی میپرداختند. امروزه رای اکثریت وارد در معیارهای نهایی معرفت شناسی شده است و قضیه فراتر از آشوبهای خیابانی است. ژورنالیستهای محترم و مظلوم هم همواره مبلغ اندیشه ها و جیره خوار معرفت آزاد بوده اند. باید از جراید مزدور و لمپن ترسید.
6- نمیدانم نیچه و ماکیاولی در کجاها مقبولیت یافته اند ( لابد مشتی اشراف و دیکتاتور ) اما حتی کاپلستون یسوعی هم از نیچه دفاع نکرده است. یادتان نرود این افراد همانند سارتر و هایدگر در بحبوحه جنگ های جهانی و کشوری میزیستند لذا آثارشان متاثر شده است یا در برانگیختن مردم به انقلابات یا توجیه توتالیتریته بوده و بیخودی نیست که حالا بعنوان کالای وارداتی به جهان سومی ها عرضه میکنند تا دوباره تنور جنگها را روشن کنند. با این وجود باب مباحثه همچنان باز است و اگر کسی ادعای معرفتی در اینها یافته است میتواند عرضه کند.
7- از شما انتظار میرود که ابتدا سایتی پربار و غنی دست وپا کرده و تا با مواضعی روشن سپس شروع به هدایت و ارشاد مردم کنید. سایتهای دیگر ( درست یا غلط ) حداقل به گردآوری مکاتبی پرداخته اند که حداقل از تناقض های درونی مبراست ( تناقض بیرونی پیشکش ). اطمینان صد در صد حتی در پوزیویتیسم هم برافتاده چه رسد به فلسفه. زیرا همیشه استثناهایی پیدا میشود مثلا پنی سیلین برای عده ای مرگ بار است یا افرادی که در یخ زمستانی شنا میکنند یا آتش نمیگیرند و ... اینکه دو دو تا چهارتا میشود از ان جهت ست که به تایید حواس همه رسیده است منتها اندکی دوران کودکی تان فراموش کرده اید. در ثانی هر کسی فهم خودش را برتر از مقبولیت عام بداند که سنگ روی سنگ بند نمیشود و این است آن تناقض درونی قاره ها و ایده الیستها.
درود دوباره دوست گرامی!
اگر اجازه دهید کوتاه و بیحاشیه پاسخ گویم.
1)چیزهایی که ویل دورانت در آثار مختلفش نگاشته، آنچنان دقت و مایهی فلسفی ندارد و حتا نماینده دیدگاه پوزیتیویسم هم در باب مکاتب نیست. این آثار بیش از آنکه جنبه ی فلسفی و فکری داشته باشند، شرحی گذرا و روزنامهای بر تاریخ فیلسوفان و سخنانشان است که منبعی درخور برای پژوهش دقیق علمی نیست. ای آرای جمهور اساتید فلسفه ی روز دنیاست و همسان با همان معیاری که شما مقبولیت عام میخوانید.
2)من اگر به مهمل نویسی و پریشانگویی در آثارم متهم شوم، نخست از هر چیزی دلیل سخن منتقد را جویا خواهم شد، اگر استدلال روشن و مستندی پشت آن بود، بیشک سپاسگزار او خواهم بود که چیزی را به من آموخته و حقیقتی را روشن ساخته.
فقط یک نکته، مهمل نویسی و پریشانگویی از سنخ ناسزا و سخن درشت نیست، به ویژه اگر بر اثر اطلاق شود و نه مولف. اصل نخست فلسفه، شفاف سخن گفتن و با معنا نوشتن و بیتناقض حکم کردن است، چه فلسفه ی قاره ای باشد، چه تحلیلی و چه صدرایی و اشراقی. مفاهیم دقیق و تعریفدار را اگر به هر بهانه، بر هم سوار کنیم و به قیاس متن ادبی-روزنامهای، از تمثیل و کنایه هم سود بجوییم؛ پریشان نوشته ایم و مهمل بافته ایم. من اگر واژه ی سوژه را به کار ببرم، اما در همان متن هیچ تعریف و مقصود روشنی از آن مراد نکنم، تنها با این واژه، واژهبازی کردهام. وقتی بگویم وجود را به فلان معنا مراد دارم و ماهیت را به آن معنا؛ میتوانم پیرامون نسبت اینان سخنی بگویم.
اما وقتی هیچ مفهوم و معنایی را پیرامون این دو واژه روشن نکردهام و حتا از تعریف جمهور فیلسوفان تاریخ هم روی گرداندهام، دیگر نمیشود عبارتی چون تقدم اهمیت وجود بر ماهیت به زبان آورد.
هر متن فلسفی اگر چنان روشن و شفاف نباشد که نتوان تضاد داشتن و پارادوکسیکال بودن یک مفهوم یا مفهوم دیگر را به روشنی در آن بررسید، پریشان نویسی است و هیچ حاصلی ندارد.
با این توضیحات مقصودم را از بی اهمیت دانستن قانع شدن یا نشدن باید روشن کرده باشم؛ میبینید که چیزی فراتر از عقلانیت نیست.
3) در این باب فقط یک نکته را باید یاد آور شوم: نقد آتشین طباطبایی بر مرحوم عنایت، نقدی نیست که بخواهد مایه ی حمله به کسی شود. "گسسته خرد"ی که در آثار و گفته های عنایت است، بر آمده از دقت پایین او هنگام تنظیم آثارش است. چیزی که آثار آکادمیکش را به سطح بیانیه های ایدئولوژیک و شعاری فروکاسته و به جای دقت تئوریک و برهان متقن، به شعار و هیجان سیاسی بدل شده. این گسسته خردی، ناسزای به شخص عنایت نیست، بی شک اگر او کمی دقیق تر و جدی تر مینوشت، کسی به پریشان نویسی متهم اش نمیکرد.
نکته ی تلخ ماجرا اینجاست که این آثار و ترجمه های ناپخته، حکم مرجع درجه ی یک دانشگاهی را در علم سیاست مییابد و جای تفکر اصیل را از دانشجویان میگیرد.
این جاست که طباطبایی تیغ برای کلام خویش را بر عنایت در میکشد تا از استوره سازی که خاصیت ذهنیت ناساز ایرانی است، بیم مان دهد. آن عنایتی که او بر آن میتازد، یک عنایت برساخته ی تخیلات دانشجویانی است که او را نهایت دانش و فرا تر از پرسش و چون و چرا میگیرند.
کسانی که گاه، نارسا بودن برخی عبارات را نه ضعف نویسنده که ایراد فاهمه و عقل خویش میپندارند و باب اجتهاد را میبندند. موضوع ساده است، طباطبایی به ما میگوید که جرات اندیشیدن داشته باش و هر سخن و تفکر را به معیار عقل خویش بسنج. کاری که خود طباطبایی کرده و از این رهگذر، نقدهایی دراز دامنی بر عنایت و شریعتی و آل احمد و دیگران نگاشته.
4) در باب مبانی ریاضیات راسل هم باید بگویم، موضوع چیز دیگری است. ما اگر هدف مان تفکر تحلیلی باشد و مباحث دقیق و معرفت شناسی روشن، آثار نخستین راسل مهمترین آثار او در فلسفه است و چنانکه ویتگنشتاین و مورخین جدی فلسفه ی تحلیلی هم اشاره میکنند، جدای از این آثار و ایده ها (اتمیسیم، لاجیسیسم، فلسفه ی تحلیل زبانی و ..) راسل را نمیتوان فیلسوفی جدی پنداشت. پرسش من این است که چرا بر معیار همان فیلسوفان تحلیلی هم، به مغر اصلی کارشان التفات نمیکنیم و تنها جذب جملات قصارش میشویم؟
این کاری نیست که خود تحلیلی ها هم با راسل بکنند. به واقع چند نفر از کسانی که راسل را به عرفان و منطقش میشناسند، خبر از ریز استدلال ناتمامیت گودل دارند که بگویند تفکر نخستین او شکست خورده؟
نمی توان چنین پنداشت که فیلسوفان در لابراتوار خود به نتایجی میرسند و ما هم بی خبر از ریز کارهایشان باید به نتیجه تن در دهیم؟ نمیشود فلسفه همین پرسش از چرایی نتایج فیلسوفان است، نه گوش جان سپردن به فرمان های شخصی شان..
5) کسی از دموکراسی سخن نگفت دوست من. اصلا دموکراسی مبحث معرفت شناختی نیست که در بحث ما محلی داشته باشد. ژورنالیسم، چنانکه نوشتم به معنای کسانی است که به دور از دقت مفهومی و استدلال روشن، با صناعت ادبی و کنایات برون متنی(مثل قضایایی سیاسی و تاریخی و ...) به دفاع یا رد یک ایده ی معرفت شناختی میپردازند. مثلا اینکه گقته شود کل فلسفه ی هایدگر از نظر معرفتی مغشوش است، چون او فاشیست تمام عیار بود.
ژورنالیسم را در مقابل لمپن به کار نمیبرم، بل عین آن میدانم. سخن بر سر در بند کردن روزنامه نگاران داخلی نیست و یا مثلا مخالفت با دموکراسی و آزادی و .. . موضوع این نیست که مکانیسم چرخش قدرت سیاسی بین افراد باید چگونه باشد...
شما حتما تز ملکیان در دفاع از دموکراسی را خوانده اید، بحث ایشان بر سر گزاره های آبجکتیو بالقوه و بالفعل و سابجکتیو، و همچنین وارد نداستن آبجکتیو بالفعل در دموکراسی، تمام سخن من است. ایشان همچنین مقاله ای نامدار دارند با نام اولویت فلسفه بر دموکراسی، در آنجا نیر سخن از تقدم منطقی و معرفتی فلسفه بر دموکراسی به میان آمده.
در واقع چنان که پیشتر هم گفتم، فلسفه در عقلانیت و روش مندی و منطقاش، فلسفه است، یعنی در آفاقی و عینی بودن گزاره هایش. پس اگر رای گیری و مقبولیت عام و وزن کشی را ملاکی بیارزش میخوانم، ارتباطی با شریعتی یا کوبیدن یا نکوبیدن دموکراسی ندارد.
ژورنالیست، کسی که در دعوای معرفتی و فلسفی، پای چیزی جز دلیل و منطق را پیش میشکد و هدفش، اقناع دیگری و جدلکاری است.
6) اینجا هم از مدار بحث تئوریک و منطقی خارج شدید و با نگاهی روزنامهای، برچسب بر پیشانی فیلسوفان و متفکران زدید. نیچه و ماکیاولی کسانی هستند که سامان و سرشت نوین قدرت را در مفاهیمی دقیق صورت بندی کردند. کسانی که مایه ی تاثیر بر بسیاری شدند و راهی نوین در علم سیاست و جهان سیاسی درانداختند. همین دموکراسی و جامعه مدنی و هزاران مفهوم دیگر، دستپرورده ی کسانی است که اثر پذیری آشکار ماکیاولی بر خویش را کتمان نکردند.
اگر نبود نگاه و نگرش نوین ماکیاولی به مفهوم قدرت، همچنان قدرت و مشروعیت سیاسی را چیزی از جنس فره ایزدی میشماردند و دیانت را در سیاست در میآمیختند. مفاهیم نو و سکولار در عرصه ی سیاسی، زمانی معنا مییابد که قدرت را از جنس هنر شهریاری و کشور داری معنا کنیم و نه فره ایزدی یا سلطه ی کلیسا.
تئوریزه شدن این مفاهیم به دست ماکیاولی بود که فضای فکری را گشود که" پرسش از چگونه حکومت کردن" را در مقابل "چه کس باید حکومت کند"، ممکن ساخت. میبینید که حتا پوپر لیبرال هم، بیرون از تاثیر گسترده ی ماکیاولی نیست.
7) من ضعف خویش را در بلاگ نویسی پراکنده و ناهمگونم کتمان نمیکنم و هیچ ادعایی در این زمینه نمیتوانم داشت. نه اطمینان صد در صد به چیزی یا کسی دارم و نه عدم اطمینان تام به دیگری. تمام تلاشم هم از علاقه ام به لوگوس است، همان که خرد و عقلانیت خوانندش. بی شک خشنود میشوم اگر تناقض (که فرق بیرونی و درونی اش را نمیفهمم!) را در هر جایی که باشد بشناسم و در دور باطل آن نیفتم.
ایده آلیسم و فلسفه ی قاره ای هم، تا جایی که یک فلسفه است و ناظر به همان گزاره های عینی و منطقی و آفاقی، محل رای گیری و خروج از استدلال و رجوع به مقبولیت عام نیست. نه فلسفه ی قارهای، که هیچ فیلسوف تحلیلی، چه راسل و فرگه و چه امروزی هایی چون دیویدسن و دامت، اعتبار فلسفه شان را از مقبولیت عام نگرفتند و نمیگیرند. آنها تا حد برهان و تفکر روشن و جدیت تئوریک شان، یک فیلسوف شمرده میشوند.
فلسفه ی قاره ای، نقدپذیر است و بیشترین و تند ترین نقدها را هم خود قاره ای ها بر هم داشتند (از نقد کانت بر دکارت و فیشته بر کانت و هگل بر فیشته گرفته تا نقدهای هایدگر بر هوسرل و دریدا بر هایدگر و ...). به هر رو، فراموش نکنیم که تمام این دسته بندی هایی که بر تفکر متفکران میشود، مساله ی فرعی است و نمیتوان با کوبیدن یک ذات موهومی به نام ایده آلیسم، قطب مخالفش را بالا برد.
ایده آلیسمی پیش از فلسفه ی فیلسوفان وجود نداشته و چیزی فراتر از آن نیست. چنین نیست که از تمام فلسفه ی قاره ای بتوان یک ذات تئوریک روشن برکشید که جوهر تمامی تفکر ایده آلیست ها باشد. فلسفه همچنان در راه و حرکت و پویایی و زایایی خویش پیش میرود و به مسایل اصلی اش میپردازد و کاری به دسته بندی های پسینی ندارد.. امروز، دلوز فرانسوی، شرحی و بازخوانشی از هیوم اسکاتلندی و تجربه گرو ارائه میدهد، که از لحاظ دقت و ارجاع بارها از خوانش حلقه ی وین و پوزیتیویسم منطقی پیش تر است.. هم چنین هایدگر خوانشی از نقد عقل ناب کانت میکنند که نسبتی با برداشت ایده آلیستی و نوکانتی ها ندارد و هزاران و هزار مورد دیگر..
آری من هم با شما هم عقیده ام، هیچ چیز قطعی و صد در صدی وجود ندارد، به ویژه در مورد دسته بندی تحلیلی-قاره ای ...
سلام جناب ابریشمی
می بینم به جای جنگی برای فتح قله های معنایی مفهوم و وجود زمان نزد هیدگر، درگیر بحثی شده اید که گه گاه راه به جدل می برد و به سبب اختلاف جدی شما و مخاطب اولیه شما در مقدمات و مبانی ، گفت و گو شکل نمی گیرد و باز هم به سبب فضای موجود، بابی در اشتراک مبانی بین شما و ایشان گشوده نمی تواند بشود. از این همه به گمانم صرف نظر بتوان کرد و به آن جنگ مهم و معهود پرداخت . البته که من فکر می کنم باید پیش و بیش از هر کاری به آموختن گفت و گو بپردازیم ، اما صرف نظر از جنبه های مختلف چنین اولویتی (اولویت وجودی و زمانی) ، باز هم می پندارم می توان در کنار آن به گشودن افق های تازه فهم و گفت و گو پرداخت. کار در افق زمان از اندیشه هیدگر ، چنین گشایشی را محقق می کند.
اگر چه من بحث شما را دنبال نکرده ام اما با شما هم دلم که طرح مباحثی زندگی نامه ای شاید زمینه های فراهم آورنده گرایش یک متفکر را آشکار کند ، اما هرگز امکان فهم آراء آن متفکر را فراهم نمی کند. مثلاً شاید سرکوفتگی های نیچه را در خانواده و اقتدار طلبی مادر و خواهر مذهبی اش را بتوانیم منبع گرایشش در طرح عبارات ضد زن ، یا ضد مذهب تأویل کنیم ، اما هرگز با چنین تأویلی به فهم «ابرمرد» ، «مرگ خدا» ، «ضد مسیح» و حتی «نیهیلیسم» نمی رسیم و نمی فهمیم که در چنین اصطلاحاتی چه مایه خرد ورزی وجود دارد. بحث گرایشات فاشیستی زندگی سیاسی هیدگر هم از این قبیل است . به جای آن که به اندیشه اش و تناقضات گاه به گاه آن و کوشش ناکامش در فراروی از سوبژکتیویسم و مجدداً پناه بردنش را به آن نقد کنیم ، به مسائلی حمله ور می شویم که هرگز پهلوان پنبه ای را هم تکان نمی دهد چه رسد به پهلوانی چون هیدگر.
با این همه فقط و فقط به شرط وجود یا ایجاد مبانی و مقدمات مشترک می توان چنین مسائلی را طرح نمود و بی آن فقط و فقط در راه جدل می کوشیم. بگذارید نکته عجیبی را برایتان بگویم . یکی از ستون های آموزش اندیشه جدید در این مملکت دکتر سروش است ، دیگری سید جواد طباطبایی، دیگری جهانبگلو. توجه کرده اید این آدم ها نسبت به هم چطور سخن می گویند؟ توهین های عریان طباطبایی را نسبت به ملکیان ، سروش یا دیده اید؟ البته طباطبایی و مریدانش اسمسش را نقد عریان و بی تعارف گذاشته اند . جالب است خود دکتر سروش که علی رغم زمینه تحلیلی به هرمنوتیک هم روی خوش نشان می دهد ، وقتی بحث مرحوم فروغی می شود بسختی علیه اقدامات و مواضع سیاسی او می تازد و یک سره کوشش نستوه این آدم بزرگ را در هان حوزه تخصص سروش (اندیشه) خوار می دارد. یعنی آقای دکتر سروش انگلیس درس خوانده هم در نقد یک آدم ، به جای نقد کار هایش ، با روشی سنتی و از مد افتاده به زندگی نامه اش حمله می کند. این را هر روز و هر شب در رسانه های وطنی و گاه آنور آبی می توانید ببینید.
مدتی پیش بعد از انصراف نظر من از ادامه بحثی که گمان می کردم راه به هتاکی می برد و از نقد سخن و اندیشه به نقد اندیشنده و گوینده می گراید اظهار تأسف کردید . من در پاسخ شما گفتم جدی نگیرید «همه ما قربانی هستیم» همه ما قربانیان سنت سنگواره ای هستیم که در آن زندگان کم از مردگان و آیندگان طفیلی گذشتگان هستند. اگر چه من همچنان خوشبینم که عمر این دشواری ها را کوشش ما ، یعنی کوشش فرد فرد آدم هایی که با من تاریخ و تقدیر و لاجرم تقویم مشترک دارند به پایان ببرد. به هر تقدیر توان فکریتان لااقل برای من در حوزه تألیف بیش از نقد مفید است ، ای بسا برای دیگران نیز چنین باشد. پیروز باشید.
آقای شعله سعدی عزیز!
حق با شماست، شاید بحثهایی گاه ره به جدل ببرد و فرجامی نیابد. امیدوارم با طرح یک نکته، بتوانم راهی برای گفت و گو باز کنم وآن، تاکید بر نقد مفهومی در مقابل نقد شخصی است.
من گفت و گوی رک و خشن اندیشه ی اندیشمندان را هماره، از گفت و گوی خود اندیشمندان جدا میدانم. نگاهی که بنا دارد خشونت نقدهای نیچه بر سقراط به دعوای دو متفکر فروبکاهد، البته که دست آخر، ره به جدل میبرد.
یک نمونهی نزدیک آن، بحثی بود که پیشتر بین طباطبایی و آشوری بر سر ترجمه ی شهریار ماکیاولی درگرفت. جدای از طعن و کنایههای دو طرف به یکدیگر، جنگی فراپشت شخصیت ها، در ناخودآگاه اندیشه ها آغازشده بود که میبایست آن را جدی گرفت. جنگی نه بر سر ترجمهی ویرتو به هنر یا واژه ی دیگر، جدالی بر سر گرایش بنیادین تفکر آشوری (زبانِ باز) و تفکر طباطبایی (پدیدارشناسی روح).
در سایت قدیم و جدید نیز، پاره ای از طرفداران طباطبایی با نوشتن مقاله ای در پاسخ به نقد نخست آشوری، در پی نفی او و اثبات طباطبایی بودند. آنجا نیز خطاب به دوستان نوشتم که مساله ی اصلی طباطبایی، یک ذات فلسفی با نام ایران است، مساله ی خودآگاهی تاریخی-فلسفی ایرانی. او نمیخواهد تا ذات موهومی با نام جواد طباطبایی را اثبات کند و یا با نفی دیگری، مساله ی نام خود را به اثبات رساند. برای یک دیالکتیسین هیچ کاری باطل تر از این نیست که دوگانه انگاری مطلقی برپا کند که با یک حرکت طلبی، "دیگری" را صحنه و ساحت آگاهی برون کند.
آنجا هم نوشتم که دفاع طرفداران وی، چیزی به تمامه خلاف پروژه ی فکری او و دگرگون کننده ی مساله ی اصلی اوست.
جنگ اصلی، در مفهومها و تفکر است. یک فلسفه ی نوین، فلسفیدن با پتگ است، و نه پتگ کوفتن بر سر فیلسوفان!
باری؛ من هم در نهایت با شما همدلم که با آغازیدن رساله ی هایدگر، راه و مقصود من، روشن تر از این شود. کاری که امیدوارم به زودی گام نخستش را بردارم...
1- بنده برخلاف اظهارات دوست مان ( جناب محمد شعله سعدی ) اندیشه ورزی و مباحثه را " جنگ " نمیدانم بلکه برعکس فرایندی لذت بخش و دلپذیر میدانم برای کشف حقیقت با همکاری دیگران. تنزل قهرمانان فکری را هم تا حد خروس جنگی و پهلوان پنبه و مایه تفاخر و سربازگیری و ... را هم نمی پسندم و حتی جدلیات را هم بنوعی تفکر اصیل میدانم. زیرا از خود اینکه چرا مخالفان، کوتاه نمی آیند، دانش اصیل دیگری متولد میشود. ( همان خلا تئوریکی ). اصلا فلسفه علم هم بدینگونه متولد شد. همه اینها نشان میدهد که کسی که هنوز این را نفهمیده، باید دنبال علایق دیگری ( کارهای عملی ) بگردد و اصطلاحا این کاره نیست. ما همه قربانی هستیم اما قربانی همکاری و همفکری.
2- پروژه ای که چند سالی بدنبال آن هستم ( عام گرایی یا کلیت و .. ) شروعش با این دو ( راسل و دورانت ) بود اما آنرا گسترش داده و حتی مخالفان افراطی هم غافل نشدم و آثارشان را با جزییات بیشتر مطالعه کردم. هر کسی بلاخره از جایی و شخصی شروع میکند اما مهم این است که تمامی مکاتب را با بیطرفی خواند. و بدینگونه بین مخالفان، همگرایی نسبی حاصل خواهد شد. البته انتقاداتی هم حتی به مکاتب موافق دارم. مثلا راسل را بخاطر اولویت دادن فرهنگ بر اقتصاد و دیگری را بخاطر دستکم گرفتن دمکراسی. حتی پوپر هم نتوانست از تایید فهم عمومی شانه خالی کند و آنرا با اکراه پذیرفت..".. ایستادگی در برابر یک نظریه جدید، چهبسا به اندازه ابداع آن نظریه به جرأت نیاز دارد. آنچه کوهن بیان کرده، قطعاً واقعیت دارد و باید مورّخان علم به آن اهمیت دهند... وی تأیید میکند که شناخت علمی صرفا ً گسترشی است از درک عام. "... بلاخره نتیجه کار متخصصان باید خودش را در سطح عمومی نشان دهد وگرنه چه سودی دارد؟ مثل اختراعات پزشکی که خودش را در سلامتی امراض نشان میدهد. بنظرم نسل جدید ما باید ادامه دهندگان راه نسل قبلی شده و اولا رفع نقص کرده و دوما اگر توانست چیزی بیفزاید.
3- در خصوص تفکیک انگیزه از انگیخته: حمایت فردی مثل هایدگر از فاشیسم چیزی خصوصی نیست و تبعات خیلی سنگینی دارد. و مخالفان میگویند این همه چریدی دنبه ات کو؟ زیرا علوم باهم ارتباط طولی دارند و نتایج معرفتشناسی هم بلاخره در فلسفه سیاسی فرد هم سرریز میشود. حتی از اینشتن فیزیکدان هم خواستار آرای فلسفه سیاسی اش بودند. کسی که معتقد است " دازاین برای آنکه بتواند به شناخت خویشتن نائل آید باید به نحوی بر درگیری های روزمره اش غلبه کند .... و حالت دغدغه و اضطراب برای ترغیب دازاین در نیل به یک نحوه ی وجودشناختی موثر است "این حرفها بدون تبعات نمی تواند باشد. آن تفکیک اخلاق سلبی و ایجابی اینجا هم صادق است. بعدا بیشتر در این مورد باهم گفتگو خواهیم کرد.
4- جملات قصار معمولا چکیده و عصاره یک مکتب فکری است و نتیجه نهایی همه جزییات را جمع بندی میکند لذا اهمیت خاص خودش را دارد. البته برای کسانیکه تمام جزییات را مطالعه کرده اند و میخواهند از سطح خاص به سطحی بالاتر و عمومی تر قدم بگذارند. بعبارتی از علوم شهودی و فلسفی فردی به سمت علوم تجربی جمعی بروند که انهم جذابیت و سودمندی خاص خودش را دارد. بازم بقول پوپر " ... دانشمند متعارف فنی را آموخته است که میتواند بدون پرسش از دلیلش، آن را بهکار برد. درنتیجه، دانشمندی کاربردی است که به حل معمّاها قانع است. ".... البته بنظرم راسل بیشتر متوجه این مهم ( مخصوصا درعلوم انسانی ) شده بود..." فهم عادی بعنوان نشان دهنده این نکته که اصول کلی مادام که به حکم فهم عام محکوم میشوند، نمی توانند کاملا صحیح باشند " ... مثلا همه میدانیم که خیام جبری بوده و مولانا اختیاری. لذا لازم نیست که هر دقیقه ارجاع به متن دهیم زیرا مطالعات پیشینی داریم و یک اشاره کافیست.
5- در خصوص گزاره های آبجکتیو بالفعل ملکیان بنظرم ایشان اینجا دفاع ضعیفی کرده و باید بازم عمیق تر شد. زیرا به محض اینکه کسی از خاستگاه گزاره های آبجکتیو بالفعل بپرسد کمی به مشکل خواهیم خورد. مثلا برای کسی که یرقان دارد و همه چیز را زرد می بیند اثبات سایر رنگها برایش دشوار خواهد بود. اینجا دیگر چاره ای جز رجوع به آرای اکثریت نداریم. ( این جوابی است که راسل به کاپلستون میدهد ) و بنظرم درست است. اما چون معمولا گزاره های آبجکتیو بالفعل، ( که نوعی عامگرایی است ) در دوران کودکی حل و فصل و شناخته میشود لذا یک تفاهم غیررسمی و ناخودآگاه جمعی وجود دارد. مضاف بر اینکه آن سطح بیماری بالینی با ایده آلیسم هم، استعداد درهم آمیختگی دارد. و ارزشهای رئالیسم ( و عامگرایی ) دقیقا اینجا مشخص میشود که حدفاصل ایده الیسم و سطح بالینی است. برای همین است که علم متعارف هم بنوعی ارزش اپیستولوژیک یافته است ( هرچند بنحو سلبی ) و منظور راسل هم دقیقا همین بود. حتی ابطال پذیری پوپر هم رویکرد سلبی دارد نه ایجابی و او با تمام زیرکی اش ناخوداگاه این قضیه را استشمام کرده اما موفق به تبیین و تفسیر واضح چرایی اش نشده است.
6- اطلاعات وسیع شما ( نه لزوما عمیق ) شایسته مقالات متعددی است که در سایتتان عرضه گردد تا هم خوانندگان از خوانش شما اطلاع یابند و هم تبادل آرا امکان گردد. هر کدام از اندیشمندان قدیمی با علوم جدید، بیشترین هماهنگی و کمترین تزاحم را داشته باشد شایسته توجه است. مثلا بودا با روانشناسی مدیتیشن جدید همخوانی دارد. نظریه جدولی علوم را باید خیلی جدی گرفت. تمایز تناقض درونی و بیرونی هم همین جا مشخص میشود. تخالف با دستاوردهای مسلم سایر علوم را تناقض بیرونی گویند و تخالف گزاره های داخلی یک سیستم فکری هم تناقض درونی است. مثلا تز ابرمرد نیچه، تناقض درونی دارد حتی شوپنهاور ( نظریه پرداز اراده ) هم متوجه شده بود که اراده رنج اور است لذا توصیه کرد باید تحت سلطه خرد و عقلانیت درآورد. اما نیچه حتی این را هم نفهمید یا نخواست بفهمد.
7- تقابل رئالیسم و ایده الیسم، یک تقابل دو سه هزار ساله است ( از افلاطون تا راسل ). مگر چند تا مبحث دیرپا داریم؟ حتی به تعداد انگشتان دست هم نمیرسد ( مثل جبر و اختیار و مرگ و زندگی و ... ) لذا اهمیت زیادی دارند و مانند ریشه درختی تناور به شاخه ها و برگها و در نهایت میوه های بیشماری تقسیم شده است. اصولا نظریه پردازی در این مبحث محتاج مطالعات و تحقیقات طاقت فرسا است. مثلا همین گفته بنده که " روبنای ایده الیسم باید بر زیربنای رئالیسم بنا گردد " و یا " رئالیسم عامگرایی حد فاصل ایده آلیسم و سطح بالینی است " تقریبا بیست سالی برای بنده هزینه و زمان دربرداشته است.
8- منظورم از این سلسله مناظرات آشنایی با کلیات اندیشه یکدیگر است تا در آینده مفصلا و بقول شما جز به جز و با ارجاع به متن اصلی در مورد موضوعات مختلف سخن بگوییم. بشرطی که شما هم خوانش و تفسیرات خود را حدالامکان با زبانی غیر مبهم و مغلق ارایه دهید. تا پس از تفاهم اولیه، تحلیل هایمان را ارایه دهیم.
انتظار داشتم که به پرسش ها و مباحث اصلی که بدان اشاره داشتم میپرداختید، اما متاسفانه مدام ادعا بر ادعا میافزایید و جز تکرار مدعی، دلیل نمیآورید. این راه گفت و گو نیست، گفت و گو از مبنا و افق مشترک آغاز میشود و نه ادعا افکنی و اعلام موضع صرف.
تنها به نکاتی خلاصه اشاره میکنم و اصل بحث را میگذارم برای زمانی فراختر..
1) شما مقصود جناب شعله سعدی را درنیافتید، آن «جنگی» که شما از کلام ایشان میفهمید، ارتباطی به اصل ایده و سخن ایشان ندارد. اگر کمی با ادبیات نیچه آشنا باشید، میبینید که دیدن اندیشه همچون جنگ، ربطی به لذت نبردن ندارد. بلکه اندیشیدن همچو جنگ، عین پویایی و لذت است.
در باب جدل هم پیشنهاد میکنم سرکی به آرشیو بلاگم و بلاگ شوریده سر بزنید، به ویژه بحث هایی که در کامنت ها درگفته و ارجاعاتی که به متون اصلی داده شده. چیزی که شما جدل میپنداری، آنچنان هم ساده و تک بعدی و فروکاستنی به لجبازی و کوتاه آمدن و نیامدن نیست...
2) آنچه که شما عامگرایی میخوانید و کشف راسل و دورانت میدانید، چندان هم چیز نوین و یا مغفولی نیست (دقت کنید نگفتم بیاهمیت!).
البته با کلیبافیهایی که نوشتید، چیز روشن و خاصی دستگیر نمیشود و نقل قول به پوپر هم مشکل گشا نیست. این که کار متخصصان باید تاثیر در حوزهی عمومی داشته باشد، بیشتر یک سخن عوامانه است تا مفهوم دقیق فلسفی. (عوامانه را هم به common sense مور برنگردانید، که سخن او در این باب-فهم عام-، سخنی تخصصی است و نه عوامانه!)
3) مگر کسی حمایت هایدگر را امری خصوصی یا بدون تبعات خواند؟ و یا کسی در پی تطهیر او برآمد؟
موضوع را پیچیده نکیند دوست من، بحث این است که عبارت: "دازاین برای آنکه بتواند به شناخت خویشتن نائل آید باید به نحوی بر درگیری های روزمره اش غلبه کند .... و حالت دغدغه و اضطراب برای ترغیب دازاین در نیل به یک نحوه ی وجودشناختی موثر است"؛ هیچ ربطی فاشیسم ندارد. هایدگر بابت هر کلمه ی این عبارت، از دازاین، شناخت، روزمره گی، اظطراب و به ویژه وجودشناسی، صدها صفحه استدلال و نوشته ی روشمند در هستی و زمان آورده که هیچ کدامشان کوچک ترین ربطی به فاشیسم ندارد! راستی شما میدانی دازاین یعنی چه؟!
به کاهدان نزنید! دست کم به سخنرانی هایدگر، در روز انتسابش نمونه آورید و یا اخراج کردن استادش هوسرل. این سبک بحث چنان تهی مایه و خالهزنکی است که حتا امثال ملکیان هم زیر بارش نمیروند! کمی و فقط کمی مطالعه کنید و در باب چیزی که نمیدانید از استادان فن، بپرسید. باور کنید که نقاط جدی تری برای نقد در هایدگر داریم که به این خشک و تر بافتن ها هیچ نیازی نمی افتد..
4) این که میگویید میدانیم خیام جبری است و مولوی اختیاری و بنابراین نیاز به ارجاع به او نداریم، هیچ ارتباطی با بحث من ندارد!
به زبان خودتان بگویم، اگر کسی بگوید منظور خیام از جبر، همان بحث دترمینیسم مارکسیسم است، شما همچنان میپذیرید؟ بسنده کردن به این که میدانم فلان موضوع چیست، دلیل منطقی نمیشود. برای بحث دقیق، به ویژه جایی که تفسیر رقیب و متعارض وجود دارد، به خلاصهها و "همه میدانندها" نمی توان بسنده کرد..
5) آبجکتیو بودن فقط ناظر به گزاره های تجربی نیست و ارزش اپیستمولوژی آن تنها حالت سلبی ندارد. در باب گزاره ها و قضایای ریاضی و یا منطق صوری، آیا تنها بدان علت آنها را میپذیریم که همگان پذیرفتند؟ این که میگوییم ~(~p&p) آیا ارزش اپیستمولوژیکش به پذیرش همگان است و یا اثبات( و رد نشدن) در تجربه؟ اصلا یک آزمون تجربی نام ببرید که بتواند این قاعده را نقض کند.. و یا قضیه ی فرما یا فوریه یا هلمهولتز را. پس از جان استوارت میل، کسی به گفتن چنین سخنی خطر نکرده و حتا لاجیسیسم جناب راسل هم با این مساله کنار آمده. اتمیسم ویتگنشتاین نخستین و حتا ویتگنشتاین دوم هم چنین چیزی برای ریاضیات یا منطق نمیگوید.
باری، اگر گمان میکنید که این سخنم خلاف فهم عمومی و یا حتا دموکراسی است(!)، میتوانیم همینجا گفت و گو را تمام کنیم.
6) بیش از بیست مطلب کوتاه و بلند به همراه گفت و گوهای طولانی که در بخش کامنتها ادامه یافته، در بلاگ من موجود هست و برای دریافتن اطلاعات خرد و سطحی ام از فلسفه بسنده است. پیشنهاد میکنم روزنامه وار هم شده نگاهی به آنها بندازید تا دریابید که نه با علوم جدید سر ناسازگاری دارم و نه بیمی از نقد و تصحیح و آموختن از دوستان.
راستی، جزم و جمود فقط برای ایده آلیست ها بد است و یا احیانا یک سیانتیست(علم گرو) که بدون دلیل مکتب مخالفش را بیمار و فلج میخواند هم ناشایست است؟ دوست من، برای گفت و گو باید ذهن را تهی کرد. چه اهمیتی دارد که سخنان خود را پشت سر هم تکرار کنیم اما، گوشه چشمی به دلیل دیگری نداشته باشیم.
شما به من نگفتی چگونه وقتی ترجمه های متون اصلی فلسفه قاره ای از انگشتان دست هم تجاوز نمیکند، میشود متون آن را ناخوانا و نادرست دانست؟ شما آلمانی میدانید؟ دسترسی ویژه ای به چاپ های انتقادی آثار قاره ای دارید؟
و یا تنها به ناسزاها و دلایل امثال مور و راسل بسنده میکنید؟
7) خوشحال میشوم بفرمایید افلاطون ایده آلیست بود یا رئالیست؟ ارسطو یا فلوطین چطور؟ آگوستین یا آکویناس چطور؟ بوعلی سینا یا صدرا چطور؟ گمانم شما دانشجو-دانش آموخته ی رشته ی فلسفه یا رشته ای از علوم انسانی نباشید..
8) امیدوارم چنین باشد... البته من نمیدانم مرادتان از غیر مبهم و نامغلق نویسی دقیقا چیست. شما تا نفرمایید کدام سخن من یا دیگر فیلسوفان را نمیفهمید، نمیتوانم نامبهم و گنگ -از نظر شما- بنویسم.
دست آخر به نظرم بهتر است فقط به یک عبارت، تمام این به اصطلاح گفت و گو را پایان برم، چیزی که بعید می دانم شما هم مخالفش باشی: جزم و جمود و بیدلیل سخن گفتن و برچسب زدن بر افراد و مکاتبی که نمی شناسیم و نفهمدیدم شان، حتا از بیماری بالینی و ایده آلیسم هم بدتر است!
اگر هم میپنداری که جزم و جمود همان ایده آلیسم است، باید از شما بخواهم که همین گزاره را بدون دلیل و جزمگرایانه به زبان نیاورید که یک ایده آلیست شناخته میشوید!
همچنین این عین گسسته خردی است اگر طرف مقابل تان را اسیر جزم و جمود بدانید و همچنان با او گفت و گو کنید! اگر جایی به گفت و گو با کسی وارد شدید، بی پروا این عبارت را به کار نبرید!
- دلیل ترس تان را از مبتنی بودن گزاره های ابجکتیو بالفعل به اجماع آرا نمیدانم. بقول معروف آنرا که حساب پاک است از محاسبه چه باک است. اندکی مداقه شاید شما را قانع کرد. در همان مثال قبلی، 99 درصد مردم، دنیا را رنگی می بینند و 1 درصد دیگر هم زرد می بینند. هر دو گروه هم دیدیشان را عینی و تجربی میشمارند ( اصلا بنا به فرض حق با اقلیت است ). پس با عینیت اکثریت چه کنیم؟ در ثانی تطبیق و کنترل اقلیت با اکثریت، آسانتر و عملی تر است تا برعکس آن. ثالثا تولیت و پدرخواندگی این گزاره ها با کیست؟ و آیا محدوده اش بروشنی تعیین شده است یا نه؟ و شامل علوم عقلی و شهودی هم میشود؟ رابعا از دل این گزاره ها حتما چماقی برای سرکوبی اکثریت در نمیآید. اصولا نباید تناقضی ذاتی بین ایندو باشد زیرا از فرط بداهت این گزاره هاست که رجوع به آرا نمیشود. هنوز پاسخم را ندادید که اگر کسی استدلال ابجکتیو بالفعل شما را نپذیرفت عکس العمل بعدیتان چیست؟
- حتما خبر دارید که روانکاوان اولیه، تمام مفاهیم ایده الیستی را به بیماری بالینی - جنسی تحویل میکردند. و باز این رئالیستها بودند که به نجات شان آمدند و روانکاوان را به حاشیه راندند. اشتباه نکنید رئایستها با تفکیک سطح بالینی از فرابالینی، ارزشی ای بالاتر ( از حتی خودشان ) به ایده الیستها بخشیدند. اما با شرط و شروطی و تذکر دادند که با حلوا گفتن که دهن شیرین نمیشود.
- اگر ترجمه های متون اصلی فلسفه قاره ای از انگشتان دست هم تجاوز نمیکند، پس دفاع از آن هم چه وزنی میتواند داشته باشد؟
- لزوما دانش آموخته علوم انسانی بودن را نه تنها افتخار نمیدانم بلکه علوم تجربی یادم داد که تا چه اندازه کمبود و نقصی اساسی هم میتواند محسوب شود. مثلا برای درک هایدگر لزوما نیازی به دانستن جزییات زندگی اش نیست زیرا ممکن است تحت فشار و تبانی بوده باشد اما یک دیده روانکاوانه بخوبی میتواند از همان جمله اش که نوعی اتصال دازاین با هیجانات منفی است، پی به جنگاوری و خون آشامی لذیذ مولف ببرد. ( برخلاف بودا که بر هیجانات مثبت بنا شده است ). آری واقعیات زندگی خیلی فراتر از قیاسات و منطق صوری است. لذا نباید از علوم جدید دیگر غافل بود.
- وبلاگتان را خواندم و حاشیه و کامنت، فربه تر از متن بود. حقیقتش علاقه چندانی به پراکنده نویسی و کلی گویی ای که با ابهام پهلو میزند ندارم. و معتقدم که هر کسی ابتدا باید خوانش خود را شفاف و واضح ارایه دهد. در نوشتارهای فنی باید حدالامکان از پیچیدگی و لفاظی های ادبی بسمت سادگی و روانی سیر کرد بنحوی حتی برای افراد عادی هم قابل درک باشد.
این روحیه و ادبیات شما برایم اندکی آشناست و دیرگاهیست که در نهادهای رسمی و حکومتی و حتی در کوچه و بازار و میادین گردن کلفتان مسلح، ( از کمیته امداد نون به نرخ روز خور گرفته تا معلولان بهزیستی مجیز گو ) سروکله میزنیم و دعوت به عقلانیت جمعی و آزادی میکنیم. تا شاید فریب خوردگانی ساده لوح بیدار شده بیش از این آلت دست لمپنیسم نشوند فریفته ثروت و مقام نشده، و با دیدن عده ای که هنوز مقاومت میکنند قوت جانی بگیرند. جایگزینی اساتید جیره ای با اساتید اخراج شده یا کشته شده، و فرو کاستن اساتید جهانی و تاریخی تا حد ژورنالیسم و ... چه افتخار تئوریکی میتواند بدنبال داشته باشد؟ چرا برخی از اساتید بجای مشارکت در آرمانهای کلان ملی ( مثل آزادی و عدالت و ... ) بهمراه مخالفان نظری شان، تازه یادشان افتاده دقت میکروسکوپی در ظرایف و ذوقیات، و محاجه با همقطاران و همکارانشان را. راستی چرا در بلاگتان از سیاست روز سخنی نمیرانید تا شجاعت نظری و عملی را بیامیزی؟
ویتگنشتاین در نامه ای به راسل چنین نوشته:
"راسل عزیز فکر نکن هر چیزی که تو نتوانی بفهمی در شمار مزخرفات است".
البته که میتوانید ویتگنشتاین هم به اوباش مسلح و جیره خوار و پشت کننده به آرمان آزادی و عدالت و ....نسبت دهید؛
چیزهای زیادی در پاسخ نوشته بودم، به ویژه برای بند آخر، اما بحث ما بهتر است بماند برای مجالی بهتر و تخصصی تر.
دست آخر باز هم به مطالعه ی دقیق نوشته های گذشته ام ارجاع تان میدهم، تا کمی از نگاه سیاسی و موضع پراتیک و ... بیشتر ملتفت شوید و کمتر بیربط به هم ببافید
سلام بر دوست فریخته و ارجمند
مدتی درگیر بودم اما گمان نبرید بهترین کسی که به خلوتکده ی من سر می زند را از یاد برده ام. بسیار شیوه بیان و طریق تفکرتان شیفته ام کرده است و گمان می برم نیاز است ارتباطی نزدیک تر با شما داشته باشم. ایمیلی اگر بدهید و شماره ای از شما داشته باشم خوشحال می شوم
درود و تبریک سال نو!
سپاس از لطف شما، من همیشه از قلم و اندیشه تان استفاده میکنم و خوانندگان بلاگم را هم بارها به خواندن مطالب شما دعوت کردم و میکنم.
در بلاگ تان طی یک کامنت خصوصی، راه ارتباطی گذاشتم. خوشحال میشوم بیشتر با شما در ارتباط باشم.
موسی چهل شب شد تو سی شب وعده کردی!
همچنان به انتظار نشسته ام تا ببینم چگونه کَلَکِ مفهوم ِ زمان را می کنی...
حتم دارم که چون همیشه مطلب ِ ارزشمندی خواهد بود برایم.
داستانِ جدیدم هم بی ارتباط به این مفهوم نیست...