آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

پرسش از زمان - بخش دوم: الهیات و پدیدارشناسی

در بخش گذشته، پیش در آمدی بر رساله و صورت کلی اندیشه‌ی هایدگر آمد. در آنجا، به زبان اشارت، جغرافیای کلی بحث و نسبت ما با رساله، نمایانده شد. نکات نوشتار پیشین حول این پرسش قوام یافتند: چرا پرسش از زمان؟

در ابتدا به نسبت پژوهش‌های این رساله را با پژوهش‌های علمی-فلسفی پرداختیم که تا کنون پیرامون زمان انجام شده، و تمایز بنیادین پژوهش حاضر را با آن‌ها در این نکته آوردیم که: «

... هیچ کدام از نظریات [ِ فلسفی-علمی پیرامون زمان] در راه پرسمانیک زمان برساخته نشدند و هر کدام با پرسش و پروبلماتیک خاص [ِ خودشان] به زمان پرداختند .... هر کدام از این نظریات، درک و معنایی از زمان را پیش‌فرض گرفتند و با آن، حکم‌ها و مقولات خود در باب زمان را بنا کردند.

اما پرسش و پروبلماتیک زمان، پرسش از همان معنا و ‌پیش‌درکی است که در نظریات مختلف فرض گرفته شده. همانند دیگر پروبلماتیک‌ها نیز، بنا بر دادن حکم نهایی و بستن باب پرسش نیز نخواهیم داشت

در در فراز بعدی، به این موضوع اشارت رفت که سنخ پژوهش حاضر، یک پژوهش روان‌شناسی توصیفی نیست. در واقع ما در پی آن نیستیم که مکانیسم ذهنی‌ای را بررسی کنیم که طی آن مفهوم زمان در ذهن، قوام می‌یابد. در اینجا به نکته‌ای بنیادین اشارتی کوتاه داشتیم: این که در یک پژوهش روان‌شناختی توصیفی، به مانند دیگر پژوهش‌های فلسفی-علمی، درک خاصی از مفهوم زمان پیش‌فرض گرفته می‌شود که پژوهش حاضر بررسی همان درک پیش‌فرض گرفته شده است. به این نکته ی ظریف، در ادامه بازخواهیم گشت.

در قسمت سوم، سخن از وجه ایجابی روش پژوهش به میان آمد: یک پدیدارشناسی. پدیدارشناسی را رویکرد و روشی نامیدیم که در آن به وجه آشکارگی چیزها نزد ما می‌پردازد، چنانکه در خود هستند. همچنین تاکید شد که در اصل بنیادین پدیدارشناسی شکافی بین نحوه‌ی بودن یک شی برا خودش (شی فی نفسه) و نحوه‌ی آشکارگی و پدیداری‌اش برای ما، برای همیشه پر می‌شود. نتیجه ی این بخش آن بود که، در پژوهش کنونی می‌بایست زمان را همچون پدیداری‌اش نزد خویش، بررسی کنیم. بدیهی است که از این توضیحات کلی، تصویر روشنی دستگیرمان نمی‌شود، بنابراین نیاز بنیادین به شرح هر چه دقیق‌تر این عبارات و معنی‌شان هم‌چنان احساس می‌شود. باید گفت که دلیل برگزیدن این رساله از طرف نگارنده نیز، شرح این روش -پدیدارشناسی- بوده.

در قسمت پایانی نیز، به چرایی پرسش از مفهوم زمان، «برای ما» پرداختم. چنان که بند پیشین اشارت رفت، دلیل بنیادین برگزیدن این رساله، شرح روش و روی‌کرد پدیدارشناسی است. اما چرایی پرداختن به پدیدارشناسی برای ما، بیش از هر چیز از آن روست که نسبت به چند مفهوم بنیادین از جمله، زمان، تاریخ، شالوده‌شکنی، هرمنوتیک و ... ذهن خود را روشن کنیم. این یک لزوم آکادمیک صرف نبوده و به شدت در پیوند با وضع کنونی سنت و سیاست و خودآگاهی تاریخی ما می‌باشد. چنانکه این مفاهیم در مغرب‌زمین نیز، به سپهر زیست همگان نفوذ کرده و مناسبات جدید برقرار کرده.

ما نسبت به چیزی که نمی‌دانیم، می‌توانیم دو شکل برخورد کنیم: یا با اراده‌ی معطوف به فهمیدن به ژرف‌کاوی در آن بپردازیم و یا با اراده‌ی معطوف به نفهمیدن به جدل‌های متفننانه دامن بزنیم. گاه با شرحی گذرا و توریستی مفاهیم سنت ناآشنای غربی را می‌ستاییم و گاه با عنادی بی‌معنا بر سر ناسازگاری با آن بیرون می‌آییم. نکته اینجاست که نه با نگاهی توریستی -از جنس تاریخ فلسفه‌های مبتذل که از ویل دورانت تا کاپلستون گامی فراتر از رمان دنیای سوفی نگذاشتند- و نه با جدل‌گری از سر کینه‌توزی، نمی‌توان حتا یک تعریف ساده و سازگار و غیرپارادوکسیکال از مفاهیم جدید به دست داد. با اراده‌ی معطوف به فهم دیگری، هماره دو چیز همراه است: نخست روش مشخص و منطق‌مند، و دیگر: نگاه نقادانه و تحلیلی.

پرداختن به پدیدارشناسی و به ویژه بحث از مفهوم زمان (که در ادامه خواهیم دید به طرز شگفتی مساوق هم خواهند شد)، توان ما را برای یک رویارویی و فهم دقیق سنت اندیشه‌ی غرب، تمهید خواهد کرد.

در این نوشتار، به بخش‌های نخستین رساله خواهیم پرداخت و با محور شرح چهار نکته‌ی بنیادین بخش پیشین، کار را به پیش خواهیم برد.

0)رساله با این عبارت آغاز می‌شود: «تاملات زیر در باب زمان شکل می‌گیرد: زمان چیست؟»(رساله،ص40). هایدگر از نخستین عبارت رساله‌اش، چالشی را آغاز می‌کند که برای اهل نظر، بسیار درس‌آموز است. چنانکه در بخش پیشین نیز به آن اشاره داشتم، پرسش از زمان، در معنای پدیدارشناختی خود، پرسش از روال شکل یافتن مفهوم زمان در ذهن نیست. به دیگر سخن، ما از معنای زمان یا برداشت‌مان از مفهوم زمان سخن نمی‌گوییم. ما مستقیما از خودِ زمان می‌پرسیم.

اهمیت این نکته وقتی روشن می‌شود که به عنوان رساله نظری بیفکنیم: مفهوم زمان.

چالشی که اشاره داشتم چنین است: ما از سویی سخن از مفهوم زمان می‌گوییم و از دیگر سو، از خودِ زمان (و نه مفهوم‌اش) می‌پرسیم. نسبت بین مفهوم یک چیز و خود آن، از بحث کلیت انضمامی هگل تا نظریه ی نوئمای هوسرل، بحثی دراز دامن را در فلسفه ی پدیدارشناسی درانداخته که در اینجا مجال شرحش نیست. به ویژه اینکه هایدگر در این رساله اشاره‌ی مستقیمی به این موضوع نداشته و به یک معنی، در روش پدیداشناسی خاص هایدگر، معضل آگاهی و مفهوم و مصداق، به روش دیگری تحلیل می‌شود. نکته‌ی مهم در این است که بتوان طنین سنت پدیدارشناسی را در تضایف نخستین عبارت رساله و عنوان آن شنید، و بنابراین تحلیل‌های سنتی را کنار گذاشت. تحلیل‌هایی که تمایز ذهن-عین را هماره پیش‌فرض می‌گیرند و وعاء مفاهیم را ذهنی می‌دانند که دیگر از عین است. در ادامه و به مناسبت‌های دیگر، به این دقیقه‌ی فلسفی بازخواهیم گشت.

1) نخستین درگیری فلسفی رساله را می‌توان در این عبارت یافت: «بررسی حاضر، الهیاتی نیست»(رساله، ص42). پیشتر نیز به کلیاتی از روش پدیدارشناسی اشاره داشتم و ذیل آن آوردم که پرسش از زمان، نمی‌تواند یک پرسش علمی باشد. چه بسا این نکته ما را به این تردید بیفکند که این پرسش، پرسشی الهیاتی است. این نکته به ویژه در فضای روشنفکری پوزیتیوستی مطرح می‌شود و برای ذهنیتی که خود را به آن عادت داده برجسته است: هر چه علمی(علم به معنای Science) نباشد، متافیزیکی-الهیاتی است.

اما هایدگر چگونه و به چه شکل به جنگ و نقد گزاره‌ی بالا می‌رود؟ به این پرسش می‌توان یک پاسخ عام و لایه لایه داد، چنانکه هایدگر در تمام حیات فلسفی خویش، در پی این کار بود: یعنی عبور از متافیزیک. دقت فلسفی بی نظیر او در واشکافی متافیزیک و نمایاندن سویه‌های متافیزیکی فلسفه‌های شناخت‌شناسیک، از جمله در پوزیتیویسم، در همین فضا فهمیدنی است. به اختصار می‌توان دو گام بنیادین برای نقد ریشه‌ای در پدیدارشناسی را نشان داد، گام نخست نقد هوسرل از "رویکرد طبیعی" نهفته در پوزیتیویسم که همچون یک دگم نسنجیده است، چیزی که ویتگنشتاین نخست و دوم، اشاراتی به آن داشتند.(استعاره ی نردبان در تراکتاتوس، سهمگین ترین نقدی بود که بر بی‌بنیادی پوزیتیویسم منطقی راسل و حلقه‌ی وین، می‌شد روا داشت).

گام دوم را نیز هایدگر با عبور از پروژه‌ی شناخت شناسی هوسرل برداشت. هایدگر با هوشمندی فلسفی تاریخی خود، توانست نشان دهد که در یک پروژه ی شناخت‌شناسانه -که پوزیتیویسم رد شده از صافی هوسرل را شامل می‌شد- همچنان یک دگم نیندیشیده پنهان است و آن هستی هستنده ی شناساگر-سوژه- است. شرح بیشتر نقد پدیدارشناسی بر پوزیتیویسم، موضوع خاص این نوشته و رساله نیست و بنابراین از آن می‌گذریم.

اما پاسخ خاصی که می‌توان به پرسش بالا گفت، چیزی است که در این رساله مطرح شده: هایدگر ضمن تاکید بر این که بررسی پرسش از زمان، یک کار الهیاتی نیست موضوع را چنین طرح می‌کند:«بررسی الهیاتی زمان ... تنها می‌تواند به این مفهوم باشد که پرسش از جاودانگی را دشوار تر و خطیرتر سازیم، آن را به شیوه ی درست آماده کنیم و اساسن طرح افکنیم»(همان، ص42، تاکید از ماست). توضیح اینکه، هایدگر در آغاز رساله پرسش از زمان را از درگاه جاودانگی و ابدیت برمی‌رسد(ابدیت همچون هماره هستنی تهی و ناب) و تاکید می‌کند «اگر خداوند ابدیت باشد، پس به ناگزیر، این شیوه در بادی امر در دسترس‌مان برای نگرش به زمان، از آن رو که از خداوند چیزی نمی‌داند..... ضرورتا در حیرت فرو می‌ماند... اگر راه رسیدن و تقرب به خداوند ایمان باشد و شرط وارد شدن به ابدیت چیزی جز همین ایمان نباشد، پس فلسفه هیچ‌گاه ابدیت نخواهد داشت و در نتیجه این شیوه را نمی‌توانیم هرگز به مثابه نظرگاهی ممکن برای گفت و گو از زمان با کاربستی روش‌مند، تلقی کنیم.»(همان، صص40-41).

دو نکته‌ی مهم در اینجا یافتنی است: نخست این که بررسی پدیدارشناختی نمی‌تواتند متکی به ایمان و حیرت صرف باشد و دوم آنکه، روش‌مندی و دارا بودن یک منطقی درونی مشخص، ذاتی این فلسفه اشت. در واقع پاسخ ضمنی هایدگر به پوزیتیویست هایی که کار او را از سنخ الهیات می‌گیرند، در درجه‌ی نخست روش‌مندی کارش و هم‌چنین بی‌نسبت بودن راه فلسفی اش از مقوله‌ی ایمان است: «فیلسوف ایمان نمی‌آورد و باور نمی‌دارد».

اما هایدگر نکته‌ای دیگر را هم پیش چشم دارد و آن نسبت الهیات با بحث زمان است، او نشان می‌دهد که مفهوم زمان در الهیات به بحث ابدیت و جاودانگی تحویل می‌شود و با نسبتی ایمانی با خدا، تبیین شدنی است. همو در روشن کردن این نسبت ایمانی زمان در الهیات، به دو وجه اشارتی گذرا می‌کند:

«نخست از آن رو که الهیات با دازاین انسانی به مثابه هستی در پیشگاه خداوند، با هستی زمان‌مند او، در رابطه با ابدیت سر و کار دارد. خداوند خود به الهیات نیازی ندارد، وجود (Existenz)اش را ایمان به او پایه ریزی و استوار نمی‌کند»(همان ص41)

به یک بیان پدیدارشناختی دیگر، می‌توان چنین گفت که در الهیات، مبحث زمان «برای دازاین» نیست، بل برای خدا طرح‌شدنی است. اینجا زمان همچون چیزی در بسته و فی‌نفسه است که ذاتش نزد خدا -همچون ابدیت- قوام می‌یابد و پنداری تنها خدا می‌تواند در باب زمان سخن گوید. چه اینکه خدا خود، بی‌نیاز به ایمان و الهیات "هست" و بر خلاف من ناب فیشته یا روح هگلی، از راه من‌های محدود خود را نمی‌شناسد، پس اگر ابدیتی که در ذات خداست، همچون ذاتی زمان فهمیده شود، راه شناخت ما به آن بسته می‌ماند، مگر از راه ایمان و باوری قلبی و غیر فلسفی.

در ادامه هایدگر نکته‌ای را از الهیات و ایمان مسیحی می‌آورد که برای جغرافیای کلامی ما، بسی ناشناخته است، و در واقع برای یک الهیات اسلامی و کلامی، آنچنان مطرح نیست:

«دوم اینکه ایمان مسیحی به او{خدا}، بایستی با آنچه خود در زمان روی داده، مرتبط باشد»

در الهیات مسیحی، مساله‌ی بنیادینی مطرح است که در کلام و الهیات اسلامی وجهی ندارد و فهمیدنی نیست و آن موضوع تجسد است. این که چگونه بی‌کران در کران‌مند حلول می‌یابد و بین این دو نسبت برقرار می‌شود. اگر رای به هرگونه جداگانگی و گسستگی بین این دو دهیم، تجسد هم بی‌معنا می‌شود. پس یک بررسی الهیاتی-مسیحی از زمان، نیاز به آن دارد که «به زمانی گوش سپارد ... زمانی "که در آن، زمان متحقق {سرشار} شده بود.."». در واقع از نگاه الهیاتی-مسیحی ما با یک دگم دیگر، افزون بر دگم ابدیت رویاروییم و آن ایمان آوردن به مساله‌ای ناروشن است به تجسد و حلول خدا در جهان و زمان.

باری؛ تمام روش پدیدارشناختی که ما در پیش گرفتیم به تمامه جدای از این دو حیث بنیادین رویکرد الهیاتی است: «همین که فیلسوف پرسنده‌ی زمان شود، بر آن شده است، که زمان را از خود زمان دریابد..». موضوع پرسش از زمان، پرسش از وجهی است که در تجربه‌ی هر روزینه و همیشگی خود، با آن رویاروییم. در این سبک فلسفی، ما حتا برآنیم که موضوع ابدیت را نیز چونان اشتقاقی صرف از زمان‌مندی بفهمیم و آن موضوع ناشناخته و الهیاتی را نیز با این وجه تحویل کنیم.

در اینجا، پیش از آنکه به بخش دیگر رساله برسیم، باید به یکی دیگر از گسست‌هایی که هایدگر با اندیشه ی متافیزیکی برقرار کرده بنگریم، چیزی که می‌توان به نام تاثیر فلسفی هایدگر از نیچه از آن یاد کرد، این به ویژه از آن جهت ضروری است که بتوانیم پیوستگی تفکر هایدگر را در نظر آوریم. تفسیر شایعی که از هایدگر در ایران و محافل روشنفکری است، که تفکر او را به سه مرحله(هایدگر اول، هایدگر گشت، هایدگر دوم) تقسیم می‌کنند.

این موضوع از یک وجه درست است و حتا قرینه‌هایی در آثار و سخنان هایدگر بر این موضوع نیز موجود است، اما از وجه دیگر به تمام نادرست. از معنای صحیح تفاوت دوره‌های فکری هایدگر می‌گذریم که موضوع پیچیده‌ایست و به این بحث نامربوط، اما معنای غلطی که در این دوره‌بندی‌هاست را می‌توان با همین حد از رساله ی مفهوم زمان توضیح داد:

تفاوت دوره‌های فکری هایدگر، به هیچ رو نه در طرح مساله است و نه در روش پرداخت به مساله. در واقع تفکر هایدگر، دوپارگی که تفکر ویتگنشتاین داشت را ندارد و نام بردن از هایدگر اول و دوم، به مانند نام بردن از ویتگنشتاین اول و دوم روا نیست. ویتگنشتاین هم در طرح مساله-که در آغاز نقدی کانتی در زبان بود و سپس به تحلیل زبانی رسید- و هم در روش پرداخت به مسائل-که در آغاز روش تصویر بود و سپس روش بازی های زبانی-گسستی رخ داد؛ پس هنگام سخن گفتن از ویتگنشتاین، ناگزیر از تعیین دوره ی فکری او هستیم.

اما هایدگر نه تنها تا پایان بر سر مساله ی پرسش از هستی و نیهیلیسم ماند، بلکه هماره به اساس روش پدیدارشناختی نیز پایبند بود. برخی برای رد این موضوع، از تفاوت منابع فکری هایدگر نخست و دوم، یاد می‌کنند و به ویژه بر حضور قوی نیچه در هایدگر دو و غیابش در هایدگر نخست. اما در هایدگر نخست -که این رساله نیز متعلق به این دوره ی اوست- نیز، نیچه حضوری پنهان اما جدی دارد.

تا همین سطح رساله که به تحلیل نسبت پدیدارشناسی با الهیات پرداختیم، یک نکته‌ی اساسی از نیچه وجود دارد و آن: یک تسویه حساب جدی با ایده‌ی ابدیت و فلسفه ی الهیاتی است.

چنانکه پیشتر نیز اشاره شد، هایدگر راه هر گونه اظهار نظر پیرامون ابدیت را می‌بندد و با این کار، غایت‌اندیشی (که بن‌مایه‌ی فلسفی ایمان است) را ممتنع می‌کند. هایدگر زمان را از حیث ابدیت‌اش به تعلیق در می‌آورد و در تجربه‌ای کران‌مند بنیان آن را می‌جوید و به قول مارکس-که به مناسبت و معنای دیگری گفته بود- فلسفه را که روی سرش- که ایده های دور از تجربه ی انضمامی باشد- ایستاده بود، معکوس می‌کند.

او حتا گامی فراتر از تعلیق صرف الهیات برمی‌دارد و در کنشی به تمامه نیچه‌ای، کوششی در یافتن بنیان و خاستگاه ایده‌های متافیزکی در تجربه‌ی انضمامی، به کار خواهد بست. چنانکه می‌گوید: «ابدیت را چونان اشتقاقی صرف از زمان‌مندی {جلوه نماید}».

کاری که جدا از این رساله، در هستی و زمان نیز انجام می‌شود و در ادامه و کارهای دوره‌ی دوم فکری‌اش، همچون "متافیزیک چیست" و یا "سرچشمه ی کارهنری"، به جدیت و دقت پی گیری می‌شود. این موضوع، اگر با ادبیات نیچه‌ای بگوییم گونه‌ای تبارشناسی و با بیان خود هایدگر، یک ساخت‌گشایی(Destruktion) از مفاهیم متافیزیکی ست.

این را هم باید در نظر داشت که تبارشناسی نیچه، به تمامه فروکاستنی به ساخت‌گشایی هایدگری نیست و تفاوت‌هایی به ویژه در طرح مساله‌ی خود دارند، اما از جهت بن‌فکنی متافیزیک، آن هم به روشی نا-الهیاتی به شدت به هم نزدیک هستند.

در واقع این دغدغه‌ی بنیادین و مشترک هایدگر در تمام دوره‌های فکری اش بوده و چنانکه گفتم، طرح یک گسست همه جانبه در هایدگر را ناممکن می‌کند.

ادامه دارد...

نظرات 5 + ارسال نظر
فرزانه شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 03:52 ب.ظ http://www.elhrad.blogsky.com

سلام
تبریک برای بهار و جستن تان از خطر
بحث هایتان را به سبک خودم دنبال می کنم

تبریک متقابل! به هر حال، زندگی به خطرش زندگی ست..
امیدوارم، چیزی درخور وقتی که می‌گذارید داشته باشم.

محی الدین یکشنبه 27 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 04:11 ب.ظ

سلام
خسته نباشی امیدوارم مشکلات حل شده باشند.
0- گرچه به قدر بی قدر صفر متعرض این مطلب شده اید و پرداخت ان را به زمانی دگر موکول کرده اید اما تا فهم این مطلب برایم حاصل نشود نمیتوانم مفهوم به ظاهر بی معنای "معنای زمان" و "پرسش از خود زمان" را متوجه شوم!اگر کلید کار در کنار گذاشتن تمایز میان عین و ذهن است باید چگونگی این امر را واضح توضیح دهید و بی ان فهم این مطلب میسر نشود.
شما میفرمایید "نکته‌ی مهم در این است که بتوان طنین سنت پدیدارشناسی را در تضایف نخستین عبارت رساله و عنوان آن شنید، و بنابراین تحلیل‌های سنتی را کنار گذاشت. تحلیل‌هایی که تمایز ذهن-عین را هماره پیش‌فرض می‌گیرند و وعاء مفاهیم را ذهنی می‌دانند که دیگر از عین است."
چگونه باید این کار را کرد؟ اگر فهم دقیق این مطلب بسته به چنین کاری است راه ان کدام است؟و دلیل بر ناکارامدی این تقسیم بندی چیست؟
اگر منظور شما از مفهوم شی و خود شی تفاوت میان علم حضوری و حصولی است و از من میخواهید که با علم حضوری به سراغ زمان بروم این مساله خدشه ای بر تقسیم بندی فوق وارد نمیکند و اگر چیز دیگری مد نظر شماست ان را شرح دهید.
1-در مورد ابدیت سوالی دارم.ایا منظور شما از ابدیت ، ابدیت زمانی است؟یا فارغ بودن از زمان؟ایا منظورتان این است که ابدیت یعنی یک زمان نامحدود یا ابدیت یعنی بی زمان؟به تعبیر دیگر ابدیت خود تعینی زمانی دارد و منطبق بر ان است لیک در هر ان زمان موجود است یا انکه تعین ابدیت اساسا تعینی زمانی نیست؟
به تعبیر دیگر ایا ابدیت جاودانگی در زمان است؟یا انکه ابدیت مقوله ای خارج از زمان است.اگر سخن شما مربوط به مفهوم اول است مسلما حداقل در الهیات اسلامی بخصوص الهیات فلسفی اسلام چنین مفهومی کاربرد ندارد و اساسا جاودانگی زمان به دلیل رد حرکت توسطیه توسط مرحوم ملاصدرا غیر ممکن است.اما اگر منظور شما معنای دوم است ، عبارت:
"او نشان می‌دهد که مفهوم زمان در الهیات به بحث ابدیت و جاودانگی تحویل می‌شود و با نسبتی ایمانی با خدا، تبیین شدنی است."
پذیرفتنی نیست حداقل ان است که در حکمت متعالیه ربطی میان زمان و ابدیت وجود ندارد و اصلا مفهوم ابدیت در قبال زمان تعریف میشود و بنا بر قاعده ی "المقابل لا یقبل مقابل" این دو نسبتی با یکدیگر ندارند چه رسد به انکه بخواهیم از زمان به ابدیت برسیم.

نکته ای را هم در مورد معنای ایمان بگویم:حداقل انکه در الهایت اسلامی ایمان محصول معرفت است و انهم نه معرفت معمولی بلکه معرفت در بالاترین مرتبه ی خود.
اما چنان که از متن شما بر می اید ایمان یعنی پذیرش بدون معرفت!

نکات جالبی در ادامه بند یک مطرح کرده اید که بررسی انها سخن را به درازا میکشد خصوصا در مورد متافیزیک و اشتقاقی بودن ان از تجربه های انضمامی خصوصا مقایسه ان با تبارشناسی در کار نیچه با این حال فعلا از ان میگذرم تا مشخصا در زمانی که فهم بیشتری نسبت به منظورتان پیدا کردم از ان سخن گویم.ضمنا اگر زحمت کشیده منظورتان را مفهوم "کلیت انضمامی" روشن کنید ممنون میشوم.اگر منظور از کلیت انضمامی همان است که هگل گفته مخالفتی انچنان با ان ندارم اما میبینم که شما از ان استفاده هایی میکنید که برایم غریب است و اگر منظور دیگر در نظر دارید که ان را روشن کنید.با تشکر!

درود!
سپاس. حقیقتش مشکلات از بین نمی‌روند، از شکلی به شکل دیگر بدل می‌شوند!
0) در این قسمت چنان که اشاره شد، به یک دعوای قدیمی در سنت پدیدارشناسی اشارت رفت که باید گفت هیچ ارتباط مستقیمی با سنت صدرایی ندارد. ریشه اش از بحث های دکارت و اسپینوزا و هیوم پیرامون فاهمه آغاز می‌شود، در کانت جان می‌گیرد و در هگل و "کلیت انضمامی" به اوجش می‌رسد. سپس با صورت بندی دیگری، موضوع در هوسرل پی گرفته شده. اشاره‌ام به این نام ها از برای روشن کردن خاستگاه فلسفی این بحث و بی نسبت بودنش با صدرا ست.
اما این را هم بگویم که برخلاق پنداشت شما، این چالش فلسفی هیچ ارتباطی به ادامه ی راه این رساله پیدا نمی‌کند و شما بی هیچ نگرانی، می‌توانید پرسش های درون این متن را از خود این متن بپرسید.
این که می‌فرمایید مفهوم بی‌معنای معنای زمان یا پرسش از زمان، به گمانم بیشتر به پیوندهای برون‌متنی- با سنت صدرایی- بازمی‌گردد که در صدد برقراری آنها هستید. به ویژه در نظر داشته باشید که به معنای دقیق ما هنوز مفهومی به نام معنای زمان یا پرسش از زمان را طرح نکردیم.
بحث ما تا به حال، تنها پرسش پدیدارشناسانه بود از خود زمان.. ساخته شدن یا نشدن مفاهیم هنوز، وجهی پیدا نکرده اند.
1) پرسش شما پیرامون ابدیت، یک مشکل اساسی دارد: شما زمان را ظرفی می‌گیرید و نسبت برون‌زمانی و درون‌زمانی برایش قایل می‌شوید، سپس می‌پرسید ابدیت درون زمانی است یا برون‌زمانی؟ به زبان دیگر، شما چیزی را از زمان مفروض گرفتید که هنوز تکلیفش روشن نیست و به ویژه نسبتش با ما. چنانکه بخش پیشین هم گفتم نظریات فلسفی پیرامون زمان -از جمله همین ظرف انگاری زمان- تا زمانی که از سنجش ما نگذرند، تنها یک نظریه اند که پس از روشن شدن خود زمان، درستی یا نادرستی اش سنجیدنی است.
بخش پایانی هستی و زمان -زمان‌مندی و درون‌زماندی به مثابه سرچشمه ی عامیانه ی مفهوم زمان - تحلیلی است از همین "در-زمان-بودن".
به هر رو اگر از این نکته ی مهم بگذریم، در واقع مقصود هایدگر از ابدیت، چیزی جدا از بحثی است که شما طرح کردید. عبارت آغازین رساله چنین است: «اگر زمان، مفهوم خود را در ابدیت باز یابد، به ناگزیر باید آن را از همانجا دریابیم..».
پس ابدیتی که اینجا طرح شده، همچون سرچشمه‌ی زمان و زمان‌مندی است. چیزی که به خدا نسبت داده می‌شود: «اگر ابدیت، خداوند باشد پس..». چیزی که زمان، زمان بودنش را از آن می‌گیرد و به یک معنی ورای زمان است.
در واقع می‌خواهم بگویم که این به رای نخست شما -فرا زمانی بودن- نزدیک تر است، اما دقت داشته باشید که شکاف کوچکی در این بین هست: هایدگر این ابدیت را خاستگاه زمان‌مندی تعریف کرده نه یک متقابل صرف منطقی. ابدیت همچون خدا، همچون خاستگاه زمان..
برای بیشتر روشن شدن قضیه باید بدون پیش فرض خاص، از پروبلماتیک اصلی آغاز کنید: ما در پی فهمیدن زمان بودیم، اگر خاستگاه زمان از فرازمان-ابدیت-خدا باشد، پس برای دریافتن مفهوم زمان، ناگزیر از پرداخت به آن خواهیم بود...
شاید برای تقریب به ذهن، بحث برهان لمی در فلسفه ی سنتی کارآ باشد. در واقع اینجا هایدگر ابدیت-فرازمان با زمان را نه از سنخ تضاد که از سنخ علیت می‌گیرد که برای شناخت دقیق معلول(زمان)، از علت(ابدیت) آغاز می کنیم.
پیرامون بحث ایمان هم باید بگویم شما با متن یک فیلسوف غربی رویارویید و ناگزیر از فهم واژگان او در همان بستر هستید. اول اینکه امر ایمانی در فلسفه ی غربی به حوزه ای تعلق دارد که لاجرم عقل بدان راه ندارد. مضوع ضدیت با عقل نیست، موضوع فراتر بودن حوزه ای از حوزه ی دیگر است. از بعد از کی یرکگور، ایمان و ایمان‌گرایی معنایی روشن یافت و چیزی فراتر از گزینش و دیالتیک عقلی صرف دانسته شد.
این معنا با الهیات اسلامی هم بی‌گانه نیست، به ویژه بحث مشترک ابراهیم و ذبح اسماعیل-اسحاق در مسیحیت- که در هر دو دین، مبنای ایمان و عمل ایمانی گرفته شده.
شما ممکن است بفرمایید که من این موضوع را با فلسفه و عقل، عقلانی می‌کنم و نشان می‌دهم که وحی حجیت عقلانی دارد و وحی خدا به ابراهیم هم عقلانی بود و ....
اما در نظر بگیرید که وحی اگرچه عقلانی است، اما از عقل بدست نمی‌آید. اگر انسان بود و عقلانیت صرف، نمیتوانست گزاره های کتاب وحی را یک به یک استنتاج کند. پس همین که من منبعی فراتر از فاهمه ی خویش در نظرگیرم، حتا اگر وجود این منبع را هم ضرورت عقلانی بدانم، باز چیزی متعالی را وارد بازی کردم.
تکرار می‌کنم، ما نمی توانیم تک تک گزاره های وحی را از صرف فاهمه ی خویش استنتاج کنیم، پس پذیرفتن همین، بردن عقل به بازی دیگر است. اما چرا در فلسفه ی غربی این گونه تاکید را می‌بنیم؟ باید موضوع را در سنت کانت و فیشته و شلینگ و هگل دید. عقلانیت در فلسفه ی غرب، بیرون کشیدن روش‌مند و منطقی مفاهیم، از درون هم، به شکل دیالکتیکی است. در واقع این مفهوم است که مفهوم بعدی را در خود می‌سازد، آن هم از راه فاهمه و هیچ منبع متعالی، برای مفهوم سازی موجود نیست.
امر ایمانی، در واقع جهشی بر فراز یک تحلیل درون‌مفهومی زمانی است که به تعبیر کی یرکگور دیالتیک تغزلی است و نه دیالکتیک عقلانی.
باری؛ اشارت هایدگر این است که از راه مفاهیم حاصل از ایمان-که به زبان فلسفی ما می‌شود مفاهیم وحی- نمی‌توان فلسفیدن آغازید و باید از فاهمه و همان چیز که در اختیار ماست-از مفاهیم خود فاهمه استنتاج میشود- چنین کرد. چه بسا که تمام وحی هم عقلانی باشد و ناسازگاری در آن نباشد، اما همین که از راه فاهمه مسیر را نرفتیم، دیگر نام کارمان فلسفه نیست.
گذشته از این، درگیر شدن سلبی یا ایجابی با این پروبلماتیک که "وحی ضرورتا سازگار با عقل است" یک پروبلماتیک الهیاتی است و حتا به فرض آنکه در حاق واقع الهیات بر حق باشد هم، باز چیزی در بحث تغییر نمی‌کند.
بحث وحی یا حتا مورد ابراهیم و کی یرکگور نیز، در تبیین امر ایمانی؛ بیش از هر چیزی در باب همین موضوع است و لزوما به معنای ناسازگاری نیست.
این تفسیر ویژه از عقلانیت به مثابه "روش" در فاهمه، چنانکه میدانید از دکارت آغاز شد و به همین دلیل هم بین عقلانیت مدرن و قدیم، تمایز قائلیم.
شاید جالب باشد که حتا همین هگل که اوج عقلانیت دیالکتیکی مدرن است، در ادامه ی کارش، مباحث الهیات مسیحی را از "وجه عقلانی" شان اثبات می‌کند-البته نه به صورتی که در الهیات به کار رفته- . پس موضوع تنها کنار نهادن دین و وحی نیست. کی یرکگور هم در نمونه ی ابراهیم، در واقع چیزی را طرح میکند که در طرح هگلی از دین، تبیین شدنی نیست.
نکته ی گفتنی این که: ما هنوز تببین دقیق و مفهومی و دیالکتیکی از خود و تاریخ و دین خود نداشتیم تا به چالش کی یرکگور برسیم و توان تبیین آن را با مفاهیم فلسفی خود داشته باشیم.
این که بحث ابراهیم را، تنها به صرف وحی و عقلانی بودن ضرورت وحی بفهمیم، بهترین نشان است از برای کم کاری ما در حوزه ی دیالکتیک مفهومی. کوششی-نه شخصی بل فلسفی- که انجام ندادیم تا مفاهیم در نهفت این داستان را از یک دیالکتیک مفهومی بیرون کشیم و عقلانیت را در تک تک واقعیت های این داستان نشان دهیم، پس به طبع نمی توانیم درک روشنی از شکست این کوشش و در نتیجه فهم تاسیس حوزه ی امر ایمانی داشته باشیم. فهمی که البته در یک نظام روشن فلسفی فهمیده شود و نه فهم به معنای عام و عرفی.
مساله ی ابراهیم، نمونه ی مشترک و مناسبی است تا، دست کم بتوان تمایز پروبلماتیک و چالش های فلسفی دو تمدن را بررسید.
سخن به درازا کشید، می‌دانم که ذهن پویای شما پرسش های پرمایه‌ای دارد و خواهد داشت که سخت شیفته خواندنشان هستم.

محی الدین دوشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 01:01 ق.ظ

سلام مجدد
خب این قانون پایستگی مشکلات است دیگر!البته قانون دیگری هم هست که میگوید هر مشکلی را راه حلی است مساوی ودرخلاف جهت ان!
0)بسیار خب اگر خدشه ای در فهم مطلب به وجود نمی اورد ریش و قیچی دست شما. میگذریم!
1)خیر به هیچ وجه من زمان را به عنوان ظرف نگاه نمیکنم بلعکس چنین نگاهی را سطحی ترین نگاه به زمان میدانم!زمان برای من یک امتداد سیال است یک امتداد سیال امکان ندارد ظرف باشد.ظرف و مظروف مفاهیم اعتباری برساخته ی ذهن است.شاید بهتر بود به جای برون زمانی و درون زمانی از واژه ی انطباق و عدم انطباق سخن میگفتم.فی الواقع حقیقت زمان درخودش تقویم میشود به تعبیر دیگر یک امتداد سیال هیچ گاه نمیتواند نزد خویش به تمامه حاضر باشد.حال هر انچه که واقعیتش منطبق بر زمان باشد چنین ویژگی دارد یعنی در هیچ یک از انات زمان واقعیت ان شی موجود نخواهد بلکه واقعیت شی در زمان است که قوام میابد درست مثل خود زمان که واقعیتش در همان سیالیتش تقویم میشود پس تعبیری مثل ظرف و مظروف تعبیر صحیحی برای زمان نخواهد بود.حال سوال این میشود که ایا منظور شما از ابدیت ان است که شی وجود دارد که زمان مند است لیک حقیقتش در طی زمان ثابت است؟یا اینکه شی وجود دارد که اصلا قابل انطباق بر زمان نیست یا به تعبیر دیگر از گزند سیلان مصون است و تعینی زمان مند ندارد.از نظر حکمت متعالیه مفهوم اول از زمان ممتنع است یعنی امکان ندارد شی باشد منطبق بر زمان لیک حقیقتش در هر ان زمان موجود باشد.
چیزی که زمان زمان بودنش را از ان میگیرد سیلان است به تعبیر دیگر حقیقت زمان سیلان است حال اگر بگوییم سیال مرتبط و معلول ثابت است ان گاه میشود پذیرفت که ابدیت به معنایی که مورد نظر من است (غیر سیال ، غیر قابل انطباق بر زمان)علت و زمان است.
خب اگر منظور شما همین بود با شما موافقم اما اگر منظور دیگری دارید بیشتر توضیح دهید!

در مورد ایمان شما به سخن بنده دقت نکردید من از عقلانیت سخنی به میان نیاوردم از معرفت سخن گفتم!ایمان محصول معرفت عمیق است.یکی از راه های حصول معرفت عقل است.پس عقل هم میتواند ایمان اور باشد و البته گزاره هایی هم وجود دارد که دیگر متعلق عقل نیست بلکه متعلق کشف است یا شهود و ان چنان که خود شما گفتید به معنای غیر عقلانی بودن انها نیست.
بلکه اگر بتوان با عقل کشف یا شهود صحیح را مشخص نمود و میزان اعتبارش را نیز تعیین کرد انگاه ما به طریقی غیر مستقیم ایمانی عقلانی داریم!
اما در مورد کار ابراهیم یا نمونه های تاریخی دیگر مثل قضیه عاشورا و....اتفاقا جایی است که حکمت متعالیه حرف برای گفتن زیاد دارد حرفی فراتر از تعبدی عقلانی بر اساس ضرورت وحی!چنان که گفتم مساله معرفت است و چنان که از حکمت متعالیه بر می اید اوج معرفت به سبب اتحاد حقیقی عالم و معلوم و سلوک عارف در اعلی درجات شناخت و نیل به مقام انسان کامل فنای مطلق است
فارغ از خود شدم و کوس اناالحق بزدم /همچو منصور خریدار سر دار شدم
فی الواقع مطابق نظریات حکمای اسلامی به خصوص حکیمان متاله دین اساسا برای معرفت فرستاده شده و هدف انبیارفع جهل ابناء بشری است.بگذریم در این زمینه بحث و سخن زیاد دارم که فعلا در همین قدر کافی است.

1) چنانکه پیشتر هم در گفت و گویی با هم داشتیم، در این مورد-ابدیت- همچنان که شما گفتید، هم نظریم.

پیرامون بحث معرفت در بخش دوم هم باز ناسازگاری بین مواضع من و شما نیست. بحث ایمان، در تفکر و الهیات مسیحی، به ویژه پس از توماس، به شدت با بحث معرفت و وحی در حکمت متعالیه نزدیک می‌شود و مورد کی یرکگور هم بازپرداختی از منظر دیالکتیکی به آن بحث الهیاتی ایمان و عقل است.
در واقع، موضوع اینجاست که ما برای آغاز با عقل کار می‌کنیم و موضع سلبی یا ایجابی پیرامون معرفت بیرون از این دایره را، به سکوت برگزار خواهیم کرد.
باری؛ در ادامه خواهی دید که بحث پرسش از زمان و فلسفه ی پدیدارشناسی، بازسازی مفهومی درخوری برای ما خواهد داشت که در جهت تبیین و ایضاح الهیات غیر متافیزیکی نیز، بسیار جذاب و کارآ خواهد بود.

سوفیا جمعه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 07:08 ب.ظ


حاضر!

حمید احدزاده چهارشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 08:03 ب.ظ

سلام
آقای عزیز
(که امیدوارم همان ابراهیم ابریشمی ای باشید که مرا نواخته بود!)
باور کنید یا نه، تا اندازه ای از نقد شماره بر «دو رویکرد ...» استفاده کردم. لازم دیدم که به خاطر لطفی که کردید و نوشتۀ تأسّف بار (!) مرا خواندید، من هم عرض ارادتی کنم، که «ای شاه! درویشت منم». اجازه دهید تا مطالبی را عرضه کنم:
1- دربارۀ کولاژهای ناقص، حق با شماست، حتّی بیشتر از آنچه که نوشته بودید. من، خود پیش از شما به این امر واقف بودم؛ اگر باور نمی کنید، اوّلین پی نوشت را بنگرید تا ببینید که عذر تراشیده بودم (بله، اعتراف می کنم که عذر تراشیده بودم) که این مقاله[ی نسبتاً مفصّل]، طرحی ساده و اجمالی از این مسئله است تا دانشجویان را با مسئله آشنا کند. اگر دیگر مقالات (بلکه کتابها) که در این باره نوشته شده اند را هم بنگرید، چیزی بیش از این کولاژها نمی بینید، چه اینکه اصلاً بعضی از کولاژها از فیلسوفان نقل شده بودند و نگرش آنها به یکدیگر را بازگو می کردند، نه نظر مؤلّف مقاله را. اِشکال این گونه نوشتارها، در نوشته شدن آنهاست (!)، امّا من باور داشتم که فایدۀ آنها، بیشتر از ضررشان است، مخصوصاً که هر کسی هم آنها را نخواهد خواند یا نخواهد فهمید؛ قاعدتاً مقدّماتی لازم هستند. این انتخاب، انتخاب بین بد و بدتر است.
2- دربارۀ عبارت “شاید حقیقت این است که «حقیقت»، در هر دیده، به قدر همان دیده، دیده می شود"؛ عرض می کنم که قصدم اشارهای تلمیحی به Perspectivism بود. حتماً سخنهایی را در این باره در نیچه و با مبانی، جهات و دواعی دیگر در معرفت شناسی معاصر عمدتاً انگلو-ساکسون داده اید. البتّه نگاههای دیگری با بار هستی شناسانۀ مخصوص به خود در این باره موجود هستند، ولی من گرایش چندانی به آنها ندارم، گر چه ردّ قطعی هم نمی کنم: قل هاتوا برهانکم، إن کنتم صادقین.
3- نوشته اید که کولاژها بیشتر، از یک طرف قضیّه هستند. اگر منظورتان در تعداد و حجم نقلهاست، مرا معذور بدارید که نمی توانم وجه ورود این اشکال را بفهمم؛ امّا اگر منظور شما اینست که در این نفلها، جهت گیری وجود داشته و کار را به نفع تحلیلیها به پایان رسانده ام. باید بگویم که به واقع چنین قصدی نداشته ام و چنین چیزی در مطالب نمی بینم. من، خود بر این یک بعدی بودن و درس نگرفتن طرفداران بعضی از فلاسفه از دیگر فیلسوفان، ناراحتم. امیدوار بودم که دفاع من از حملات و ناسزاهای یک جانبۀ بعضی تحلیلیها بر قارّه ای ها، این مطلب را نشان دهد. (منظورم از درس گرفتن فلاسفه از یکدیگر، تقلید کردن آنها از هم نیست.)
4- دربارۀ ارجاعات، باز هم حق با شماست. دلیل ارجاع دادن به بعضی آثار دارای اهمیّت کمتر از فلاسفۀ تحلیلی و قارّه ای، ناتوانی و ناآشنایی کامل بنده با آنها نیست. چیزهایی دیده ام و چندتایی هم کتاب خوانده ام. آسانی و جذّابیّت مقاله و طرح مسئله کردن برایم مهم بود، چون می دانستم که در یک مقالۀ ده پانزده صفحه ای نمی توان در این موضوع، کارزار برپا کرد. امّا دربارۀ بعضی ارجاعات دسته دوّم، قصدم ارائۀ گزارش و تفسیرهایی موجود در این مورد بود. در هر صورت، من باید خیلی بیشتر از اینها بخوانم و بدانم، لذا ممنونم که «یادآوری» کردید.
5- اجتهادات خنده دار مرا بر من بخشایید، امّا ضمناً اجازه دهید که دفاعی در این باره داشته باشم. نوشتم که "از جهتی" اِشکال هایدگر بر انحصار تفکّر در تفکّر حسابگر و تکنیکی شدن زبان، "در ردیف" اشکال ویتگنشتاین متأخّر بر صوری شدن زبان است. باید توضیح می دادم، گر چه نگفته بودم که یکی هستند یا حرف این یک در زمین و زمینۀ آن دیگری قابل رشد است. از جهتی و در ردیف ... . بله؛ دغدغۀ این دو در مورد تقلیل زبان، برایم جالب توجّه بود و این دغدغه را ارج می نهادم، امّا هیچ جا ننوشته ام که پروبلماتیک هر دو یکیست. دربارۀ سخن هایدگر که فرمودید نمی دانید از کدام دورۀ اوست، کوتاهی مرا بخشید و به ارجاعی که داده ام رجوع کنید تا ببینید کدام سخنرانی یا مقالۀ هایدگر است.
6- در پایان، جسارت مرا که بدون داشتن تصوّر روشن از طرفین، قصد روشن کردن مسئله را داشتم، ببخشایید، اگر به واقع چنین قصدی داشتم. نمی دانم آرای راسل و آیر و طعنه های آنها بر بسیاری فیلسوفان قارّه ای، یا آرای رورتی در تمایز نهادن این دو گروه از یکدیگر، یا نظرات هایدگر دربارۀ منطق را هم به پایان من نوشته اید یا نه، ولی امیدوارم که چنین اشتباهی نکرده باشید و ناراحتی خود از بعضی از اینان را بر سرِ در حال کچل شدن بنده تخلیه ننموده باشید.
به واقع، "فقط باید تأسّف خورد" اگر ما نتوانیم از یکدیگر درس بگیریم، یا اگر نتوانیم بدون طعنه های آتشین که فقط در پروبلماتیک طعنه زدن و با داعیۀ خود-اظهاری برون می ریزند، بایکدیگر سخن بگوییم. این را تنها اشکال من بر خودتان بدانید.
ممنونم (واقعاً می گویم)
حمید احدزاده- 6 اردیبهشت ماه 1391

درود
حقیقتش مطلب شما را چندی پیش خوانده بودم و همان موقع نیز چیزَکی بر سبیل نقد، بر آن نگاشته بودم. از این که لحنم کمی تند و رک شد، معذرت می‌خواهم و به ویژه از اینکه متن را به حاشیه و لحن آن فرونکاستید و باب گفت وگویی را گشوده داشتید، سپاسگزارم.
این به تعبیر خودتان، «تنها اشکال تان» بر من وارد است، اما اصل موضوع همچنان محل درگیری است!
1) فرمودید، به قاعده ی انتخاب ناگزیر بین بد و بدتر، آن مطلب را نوشتید. خب دوست عزیز، مشکل من از همینجاست: فلسفه به مثابه یک دانش بنیادین و به تعبیر هوسرل، علم العلوم، نمی‌تواند یک ابزار نادقیق و تفننی شود. می‌توان در هر دانشی گزارش های اجمالی و ساده شده ای از این دست داد، اما دادن چنین گزارشی در فلسفه، ناسازگاری با ذات فلسفه دارد، به تعبیر هگل در پیشگفتار پدیدارشناسی روح:
از آنجا که قرارِ فلسفه ذاتا در اقلیم عامیت (Elemente der Allgemeinheit) است که مورد خاص (besonder) خود را در بر دارد، می‌توان چنین پنداشت در که فلسفه بیش از علوم (Wissenschaften) دیگر با بیان خود امر (Sache selbts) در کمال ذاتش در {قالب} مقصود نهایی یا آخرین سر و کار داریم، که گزارش {ما} در قبال آن خود به خود، ناذاتی خواهد بود...» (پیشگفتار پدیدارشناسی جان، باقر پرهام، هگل صص 24-25)
سخن من این است که شما با عزم کردن به نوشتن چنین مطلبی، خواسته یا ناخواسته، موضعی در مقابل این نگاه -هگل- از فلسفه را مفروض داشتید، نگاهی که به نظر می‌رسد پارادوکسیکال و ناکارآ ست و متوجه تفاوتی ذاتی فلسفه با دیگر دانش ها نیست.
به تعبیر درست خودتان، مشکل در نگارش چنین مطالبی است، نه آنکه من به خود اجازه دهم بگویم کسی حق نگاشتن شان را ندارد؛ موضوع این است که این دست نوشته ها، جز اغتشاش ذهنیت یک پژوهشگر جدی فلسفه، حاصلی ندارد، مگر برای متفنین که فلسفه را از برای چیز دیگر بخواهند..
2) بله، البته متوجه مساله ی Perspectivism و همچنین مکاتب نسبی انگار و ... هستم. اما آنگونه که شما این عبارت را در پایان مطلب تان آوردید، این نتیجه ی خاص -Perspectivism - بدست نمی آید. توضیح آنکه برای Perspectivism، گفتن چنین جمله ای بسنده نیست، چه بسا که قطعه شعری از مولانا هم با این وصف Perspectivism خوانده شود. هر مکتب فلسفی، در پاسخ به یک پرسش بنیادین و مساله ی چالشی ویژه قوام یافته و در واقع کوششی برای پاسخ به آن مساله بوده. شما اگر بنا داشتید مطلب تان را به نفع یک چشم انداز انگاری ببندید، می‌بایست با مساله ی این مکتب آغاز می‌کردید-که مساله ی شناخت باشد-، اما طرح مساله ی شما، چنان که آمده بیشتر گونه ی تاریخ نگاری و بهتر بگویم نسخه شناسی است تا چنان چیزی.
3) حقیقت این است که در فلسفه نمی‌توان با مساله ی مرکزی درگیر نشد، اما پیرامون آن حکم داد. به تعبیر کانت-که به مناسبت دیگری گفته بود-، این گونه ای کاربست ناروا از منطق و عقل است که او خلط بین کانون و ارگانون canon و organon نامش نهاده.
شما به کلیاتی از ایرادات طرفین پرداختید که تقریبن از متن اصلی آنها انتزاع شده، با این وصف حکم دادن شما، اصل مساله را برطرف نمی‌کند و بیشتر شبیه به یک حکم اخلاقی-هنجاری است تا فلسفی روش شناختی.
4)موضع من بی شک، نسبت به متنی بود که پیش روی من بوده؛ بدیهی است با یک متن نمیتوانم پیرامون دانش شخص ما داوری کنم. اما تا حدی که به خود همین متن باز می‌گردد، همچنان برآنم که برخی منابع و ارجاعات از جهت کیفیت و صحت علمی، هیچ وجهی ندارند و حتا به نیت ارائه ی یک متن همه فهم نیز، نمی توان به آنها ارجاع داد. هر متنی، ولو همه فهم، باید سطحی از کیفیت و دقت و صحت علمی را داشته باشد که کاری چون عرفان و منطق راسل یا تاریخ فلسفه ی کاپلستون، اینگونه نیستند. البته بازهم به نکته ی نخست باز می‌گردم و ایده ی کلی که میتوان از فلسفه مفروض داشت، اگر موضع ما موضعی از جنس هگل و هوسرل به فلسفه باشد، بی شک نمیتوان اعتنایی به آن کارها داشت. بحث من مخالفت با یک جریان فکری خاص نیست، بحث من بیشتر روش شناختی و فلسفی است. چیزی که مثلا در باب مبانی ریاضیات راسل و تراکتاتوس ویتگنشتاین و پژوهش های منطقی هوسرل، به یک اندازه برقرار است.
5) بحث من پیرامون هایدگر هم البته یک ایراد جزیی نبود و نیست، نه آنکه آدرس ارجاعی به هایدگر نداده باشید و یا حتا سخن هایدگر، بی نسبت با ویتگنشتاین باشد. بحث این است که اهمیت فلسفی این قیاس، در واکاویدن همین وجه اشتراک است و به اشارت صرف، هیچ گره ای گشوده نمی شود. این دست شباهت ها را هیچ کدام از طرفین منکر نیستند، موضوع بر سر تحلیل دقیق مفهومی-فلسفی نسبت این دو موضع به یکدیگر است؛ وگرنه بیرون از این، هیچ ارزش فلسفی، ولو برای مبتدیان نیمه آشنا با این مباحث، در طرح این شباهت نیست.
6) قصه ی تمایزهایی که آن فیلسوفان گذاشتند هم به جای خود، قصه ای دراز دامن است. بسیاری از این دسته بندی ها نه مبنا و مرز متعین و روشنی دارند و نه حتا وجهی در فلسفه. خیلی از آنها را باید با مواضع برون متنی و گاه سیاسی فهمید و خیلی های دیگر هم بنیادا محل اشکالند.
شما با طرح نیم بند هر کدام و به ویژه با گونه ای استقرای ناقص-از این دست دسته بندی ها- و تعمیم آن به کل فلسفه، این دو دسته را مفروض گرفتید. از بحث رورتی میان این دو سنخ فلسفه تا بحث هایدگر، ولو مدلول سخن شان یکی باشند، اما معنا زمین تا آسمان متفاوت است.
به دیگر سخن، شاید بسیاری از فیلسوفان، فلسفه ی جدید را دو دسته کنند و حتا بر سر مصادیق هم هم نظر باشند، اما مبنا و خط کش آنان برای این دست دسته بندی ها، آنچنان متضاد و گاه غیر فلسفی است که به گمان من، مناسب بود بحثی پیرامون تفاوت این معیارها و وجاهت فلسفی-مفهومی هر کدام، برای مقاله ای از این دست، به میان آورده شود.
دست آخر اگر بخواهم، تمام ایراداتم را به یک ایراد و زبان دیگر مطرح سازم، چنین خواهم گفت:
مشکل اصلی این مطلب شما و مطالب فراوان دیگری از این دست، یک فرض ناردست پیرامون فلسفه است: این که می‌توان بر فلسفه و فلسفیدن مقدمه نگاشت. در تفکر فلسفی، راه و روش، از رفتن و رونده جدا نیست و نمی‌توان جز با یک پرسش فلسفی روشن، از پیش پیرامون فلسفه و مکتب هایش حکمی روشن و معنادار داد.
شما با این رویکرد که میتوان بدون درگیری مفصل با یک متن اصلی، چیزهایی برای آشنایی مخاطب داشت، آغاز کردید، اما شوربختانه جز آشفتگی مفهومی، چیزی برایش نداشتید. نگاهی توریستی که قصد دارد از بیرون و گذرا، با آوردن نقل قول هایی احیانا همه فهم، ما را با اقلیم فلسفه آشنا کند، جز آشنایی زدایی کارکردی ندارد و به این معناست که تمام اشکالات من، باز به مورد نخست باز می‌گردد، مساله ای که به تعبیر شما، چنین باید گفت:
«چرا باید چنین متنی را نوشت؟»
تا زمانی که پاسخی روشن و فلسفی، به این پرسش نداشته باشیم، شاید نگاشتن و یا خواندن هر متنی، به خودی خود، جز اتلاف وقت نباشد..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد