آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

فیس بوک با طعم هایدگر!

*پیش نوشت: چندی پیش بین دوستانم در فیس بوک، مشاجره ای بالا گرفت. موضوع برسر عادت فیس بوکی «نقل جملات قصار» بود و البته ژست تفکر گرفتن، با استاتوس های این چنینی. به ویژه برخی مدعی بودند که با آوردن یک جمله ی کوتاه صرف، بدون هیچ فضا و زمینه‌ای، نمی‌توان کنش اندیشگی داشت و بحث های فکری-فلسفی کرد.

در این یادداشت، کوشش کردم تا نقدی بر هر دو گروه داشته باشم. هایدگر را هم مخصوصن برای این بحث برگزیدم تا به دوستانی که با ژست هرمنوتیک منتقد این موضوع-اندیشیدن از راه جملات قصار- هستند، نشان دهم که هرمنوتیک نمی‌تواند مخالف و منکر آن باشد، اما همچنین با همین هرمنوتیک می‌توان نشان داد که «فیس بوک»، امکان و مکان اندیشیدن نیست و نمی‌تواند باشد و بنابراین، جمله ی قصار یا رساله ی دکترا، هر دو به یک اندازه در آن، سترون و نیندیشیده باقی می‌مانند.


تاملی پیرامون «نقل جملات قصار» و تفکر
هایدگر در رساله ی "تفکر را چه خوانند" (?Was Heisst Denken) عبارتی عجیب آورده که شاید در نگاه نخست، تنها بازی با الفاظ بنماید:
اندیشه برانگیز ترین امر، در زمانه‌ی اندیشه برانگیز ما، آن است که هنوز نمی‌اندیشیم..
بیایید تا از سحر کلامی و صناعت ادبی بگذریم و به لایه ی زیرین این جمله نظری بیفکنیم:
او از «اندیشه برانگیز» و بل «اندیشه برانگیزترین» سخن می‌گوید، هم چنین از زمانه ی ما، زمانه ای که پنداری اندیشه برانگیز و پرسش‌ناک است، اما سخن او بر سر چیست؟ آن اندیشه برانگیزترین امر، چه تواند بود؟
پاسخ هایدگر این است: این که هنوز نمی‌اندیشیم.
آیا هایدگر در پی خوار داشت بشر و دست آوردهای فکری اوست؟ آیا او، علم، فلسفه، تاریخ و هنر را نمی‌بینید؟ آیا او چشم بر این تفکر پس پشت این همه دست آورد بشری بسته است؟ آیا سر انکار با تمام اینان را دارد؟ آیا فیلسوف آلمانی نازیست ما، بنا بر عادتی نازیستی اش، سر تحقیر و خوار داشت هر آنچه را دارد که بشر نا اصیل بدان دست یازیده؟
شاید! می‌شود هزاران برداشت دیگر را به این عبارت بست و یا از بن، آن را آشفتگی ذهنی یک روان رنجور خواند و یکسره آن را نشنید و ندید.
اما به حکم اراده ی معطوف به فهمیدن، می‌شود از این لایه نیز گذر کرد، چه بسا که یک روان رنجور نازیست و فاشیست آلمانی هم، چیزی در خور فهم و تفکر داشته باشد.
بیایید خوانش این عبارت را از نو بیآغازیم: این بار تاکید را از قسمت آخر، به قسمت نخست می‌بریم، به عبارت «اندیشه برانگیز ترین امر» سعی میکنیم تا با مرکزیت این عبارت، عبارت آخر را تاویل کنیم:
اندیشه برانگیز، چیزی است که پرسشی فرا روی من افکند، پرسشی رادیکال و ریشه‌ای که در ذات خود، هر پاسخی را پس زند، هر پاسخ ممکنی، به مثابه پایان پرسش و پرسیدن.
پرسش رادیکال یا همان اندیشه برانگیز، پرسشی است زاینده، پرسشی که پرسیدنش پرسش‌های گوناگون جوانه می‌زنند. این پرسش، نمی‌تواند پرسشی ذهن ساخته و انتزاعی باشد، برآمده از بازی با مفاهیم تهی یا واژگان ناهموار!
پرسش رادیکال، پرسشی است که از فرط انضمامیت و برون‌بودگی اش، مرا به جهان ملموس زنده ی پیرامون پرت می‌کند. این پرسش، پرسش نمی‌تواند پرسش از یک موجود عجیب و متعالی و دور از تجربه ی هر روزینه باشد، موجودی چون واجب الوجود فلسفه یا شی فی نفسه.
این پرسش رادیکال، پرسشی است که پرده ی بداهت از تمامی پدیدارهای هرروزه و سنت و تاریخ من، می‌دَرَد و معنای از پیش پذیرفته شده و مفروض آن ها را برای من به سنجش می‌کشد.
این پرسش رادیکال، شرط هر گونه سنجشگری است و هر نقد و انتقادی، بدون پرسیدن این پرسش، دست آخر نقدی عقیم و محافظه کار و بی‌معنا و سطحی خواهد ماند و جز بازتولید شرایط کنونی، برون دادی نخواهد داشت.
پس پرسش رادیکال، به مثابه شرط سنجشگری و نقادی، پرسشی انضمامی است که بدون برساختن مفاهیمی انتزاعی و دور از تجربه، مبادی و مبانی تجربه را به پرسش و چالش می‌کشد. این پرسش رادیکال، همان اندیشه برانگیزی است که در قسمت نخست عبارت هایدگر می‌بینیم.
اما همو، در ادامه زمانه ی ما را زمانه ای اندیشه برانگیز و پرسشناک می‌خواند، زمانه‌ای که طرح پرسش رادیکال از هر زمان دیگری در آن، ضرورت بیشتری یافته و این پرسش پیچیدگی و وضعیت جدی تری به خود گرفته. زمانه ای که به فراخور ذات خود پرسش انگیز باشد، زمانه ای نیست که بتواند عطش پرسش را با فرمول های از پیش ساخته شده و کپسول های آرامش و پاسخ های عقل عوامانه، فروکشاند. حال هایدگر جهش واپسین خود را می‌جهد: این امر پرسش انگیز در زمانه ی پرسشناک ما، این است که ما فکر نمی‌کنیم..
با تاویل مفهوم اندیشه برانگیز به پرسش رادیکال، صورت بخش پایان سخن هایدگر، دیگر می‌شود: او از «هنوز فکر نکردن» ما می‌گوید، او از این می‌گوید که هر پرسیدن و تفکری در این زمانه، جز با پروبلماتیک پرسش رادیکال، ره به تفکر نمی‌برد. این که پروبلماتیک بنیادین سنجشگری، جز این نمی‌تواند بود که ما به این بیندیشیم که چه چیز پرسش رادیکال را برای ما به محاق امتناع برده.
باری؛ با این توضیح می‌توان از پروبلماتیک تفکر، سخن گفت و آن را صورت بندی کرد. پروبلماتیک، یعنی مساله داشتن، بی‌تفاوت نبودن و خودآگاهانه موضعی را اختیار کردن. پروبلماتیک تفکر، داشتن مساله ی پرسش رادیکال است.
داشتن مساله ی این که چرا و چگونه پرسش و پرسیدن بنیادین را فراموش می‌کنیم و به مخدر پاسخ ها، تن در می‌دهیم. پروبلماتیک تفکر، شرط هر پروبلماتیکی است، شرط امکان مساله داشتن.
یک چیز تا به حال روشن است، در جهان بودن و آزادی ما، یک آزادی انتزاعی نیست. چنین نیست که من در جهان باشم، همانگونه که کتاب "در" قفسه است. کتاب در قفسه یا توپ در جعبه، به مثابه شی ای ست که هیچ مکان و جهتی برای آن، مرَجح بر جهت دیگر نباشد. بودن من در جهان، بودن یک توپ در جعبه نیست، بودنی جهت‌مند است. من در این، در جهان بودنم، پروا و پرسشی خاص دارم، یک پروبلماتیک بنیادین، پروبلماتیک تفکر.
آزادی انضمامی و در جهان بودن واقعی من، از سنخ آزاد بودن من است، از برای پرسیدن و باز پرسیدن پرسش رادیکالم و بسنده نکردن به پاسخ ها..
حال بیایید یک وضعیت خاص را بررسیم: من و یک عبارت کوتاه یا جمله ی قصار یا گزین گویه. (که البته این ها هر کدام با دیگری متفاوت اند)
بدون هیچ پیش زمینه ی خاص و متن خاص و حتا پیوند برون متنی و ارجاع خاصی. آیا می‌توانم هر آن طور که شد آن را بازخوانم و یا نسبت به آن بی تفاوت باشم؟
به نظر می‌رسد اگر نظری به پروبلماتیک تفکر و پرسش رادیکال داشته باشم، نمی توانم از کنار هیچ امری، ولو روزمره ترین و سطحی ترین شان به سادگی درگذرم..این پروبلماتیک تفکر است که مرا مجبور می‌کند تا از دل هر امر ساده ی انضمامی، چونان به ژرفنا و ساخت‌های بنیادین بنگرم که دیگر آن امر ساده و سطحی انضمامی صرف نباشد. این پروبلماتیک تفکر است که به ساخت‌گشایی و واسازی پدیدارهای ساده ی پیرامون، از جمله یک جمله ی قصار، ما را رهنمون می‌کند.
اما بگذارید یک پله به وضعیت خاص خود نزدیک تر شویم: ما یک جمله ی قصار را می‌بینیم، اما نه در هر جایی، نه در یک کتاب یا اس ام اس یا تلویزیون. ما این جمله را در فیس بوک و یک گروه فیس بوکی می‌بینیم و می‌خوانیم.
به نظر می‌رسد که که نباید چیزی عوض شود، مگر ما در محتوا و کلمات آن جمله ی قصار دست بردیم؟
اما موضوع کمی پیچیده تر از همنیشنی چند عبارت است. هر گفته - و نوشته - و حقیقت گفتاری، سویه‌ای پنهان نیز دارد، یک ناحقیقت؛ نه به معنای یک حقیقت نادرست، که به معنای حقیقت پوشیده و مستور، حقیقتی که به انداره ی حقیقت بیان شده، صراحت و آشکارگی ندارد.
ناحقیقت این موقعیت خاص چیست؟ فیس بوک! فیس بوک همچون پایگاه مجازی که در آن پروفایل هایی که هر کدام لزوما یک فرد خاص نیستند، به فعالیت های تعریف شده می‌پردازند: لایک می‌کنند، به اشتراک می‌گذارند و در عباراتی کوتاه برای یکدیگر کامنت می‌گذارند. فیس بوک جایی است که حتا شعور ادبی و بصری پروفایل هایش را فرموله بسته می‌کند و جز میل به فعالیت بیشتر و هر چه بیشتر تشویق شدن، چیزی در "من"های پس پشت پروفایل ها، برنمی انگیزد.
در این چارچوب تفننی، تنها یک راه برای برساختن یک "من متفکر" از یک پروفایل باقی است: کلمات و تصاویر.
اما فیس بوک هیچ امتیاز و تشویقی برای شما درنظر ندارد، چه بسا که آب در هاون کوبیدنی باشد، تفکر در فیس بوک.
پس موقعیت ما دو چیز دارد، یک حقیقت: که جمله ای قصار است که می‌تواند تا ژرفنا تحلیل و ساخت گشایی شود و
یک ناحقیقت: که جایگاه بیان حقیقت- در اینجا جمله ی قصار- است، که فیس بوک باشد.
ناسازگاری بین حقیفت و ناحقیقت این موقعیت خاص، اما موجب استحاله ی حقیقت نخست-که تفکر از طریق جمله ی قصار بود- به یک موقعیت تفننی و تفریحی می‌شود:
سنتزی از کنش پروفایل های فیس بوکی، مثل لایک و کامنت های تکراری و البته اعتراض هایی به ظاهر آوانگارد، مبنی بر این که جمله ی قصار را چه به اندیشیدن؟!
موضوع ساده است، در «فیس بوک»، حتا اگر سخت ترین  و کاملترین تاملات فلسفی نیز گذاشته شود، هیچ کنش متفکرانه و پروبلماتیک رادیکالی بازتولید نمی‌شود..
سرنوشت تراژیکی که بی شک در انتظار همین خرده تامل کنونی نیز، خواهد بود...

نظرات 8 + ارسال نظر
حمید موسوی جمعه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:24 ب.ظ

جناب ابریشمی عزیز
1- خوشحالم از روحیه دانش پژوهی و صمیمانه شما, بنده هم هیچ قصد و غرضی جز یادگیری و تعامل فکری با سایرین ندارم وگرنه به این همه اتلاف وقت و هزینه در محیط مجازی نمی ارزد. و خوشحالی مضاعفم بر اینکه تحقیقات شما هم در آنسوی فلسفه تحلیلی بوده و بدین ترتیب میتوانم از شما نکته ها بیاموزیم. لذا در همین بدایت امر, لطفا خوانش خود را از فلسفه وجودی و وجه تمایزش را با سایرین ( حدالامکان به زبانی ساده و عام تر ) توصیف کنید تا با مواضعتان آشنایی دقیقتری داشته باشم. حداقل 20 سالی است که تلاش دارم با محققان داخلی و خارجی آشنا باشم و هیچ نکته ای را از کف ندهم. لذا شما هم برایم بمنزله یکی از انها هستید پس هر چه در چنته دارید رو کنید تا بعدا گلایه ای نباشد. حقیقتش بنده هرچه از فلاسفه وجودی و قاره ای میخوانم هیچ نمی فهمم و دلیلی بر صحتشان نمی یابم. ممنون میشوم نکاتی مفیدی که بقول خودتان از سطح عقلانیت دریافته اید را بیان کنید, شاید قانع شدم.
2- بنظرم در خصوص اهمیت زبان ساده و متعارف, نیازی به توضیح بیشتر نباشد و خود بیشتر واقفید. اولا زبان سختان و مبهم اندیشان اگر نتوانند موضع شان را روشن کنند در معرض خطر شارلاتانیسم و عوام فریبی و .... هستند. دوما مساله زبان بلاخره منجر به طغیان ویتگنشتاین در قرن بیستم شد. امتیاز فلاسفه تحلیلی ( مخصوصا راسل و پوپر ) در همین بیان عمومی انهاست بطوریکه حتی برای فرد بیسواد هم قابل ترجمه و بازگویی است و یک بچه دبیرستانی دیپلمه هم قادر به مطالعه انهاست اما چه بسا فلاسفه وجودی بقول شما شاید دارای نبوغ عمیق ترند اما بدلیل دشوار گویی و تخصص گرایی افراطی مهجور مانده اند.
3- صرف نظر از نقدهای پوپر بر ویتگنشتاین, آیا نسبیت زبانی ویتگنشتاین را بر اندام فلاسفه وجودی هم شامل می دانید یا نه؟
4- بهترین تاریخ فلسفه ها را متعلق به کدام نویسنده ها میدانید ( به ترتیب اهمیت بشمارید ).
5- متافیزیک هایدگر را در مقایسه با سایر متافیزیک ها ( بودایی و هندو و یونان و .... ) چگونه ارزیابی میکنید؟
با درودهای فروان

درود بر شما دوست گرامی!
سپاس از این که دعوت مرا به گفت و گویی مجازی، پاسخ گفتید و افقی درخور را با پرسش هاتان گشودید: افق فلسفه!
1)من به عنوان دانشجویی پژوهشگر و پیشتر از تمام این ها، به عنوان یک فرد در جامعه کنونی ایران، هماره پرسش ها و مفاهیمی در ذهن داشته و دارم و با کمال افتخار و شرم توامان(!) باید بگویم که هنوز پاسخ درخور در دست ندارم، به ویژه اینکه از آغاز مطالعاتم تا کنون، بیشتر بر پرسش هایم افزوده شده تا پاسخ ها.
هنوز تا پختگی درخور، و «داشتن چیزی در چنته» فاصله دارم، اما امید در دل و ایمان به اندیشه، مرا به پیش رفتن وامی‌دارد، پیش رفتنی که اگر چه پاسخ نهایی هم در انتهایش نباشد، اما گستردن افق دید و زیست است، از برای خود و دست کم محیط پیرامونم.
این ها را از سر تعارف و تواضع نمی‌گویم، پس پشت این عبارات کلی، چیزهایی هست که در ادامه خواهم گفت: بنیاد نگاه من به فلسفه است.
بنیاد به معنای خاستگاه و به عبارت دیگر محل رویش و «وجه حاجت». جایی که یک گیاه می‌روید و از خاک، برمی‌خیزد، خیزگاه یا خاستگاه است، جایی که شرایطی طبیعی، دانه را به وضعیت رویش و جوانه زدن می‌رساند. اگر با همین استعاره ی ساده آغاز کنیم- که البته در واقع نه ساده - در واقع، سخنانی که پیشتر گفتم، برایم «وجه نیاز» و «خاستگاهی»است که فلسفه را ممتاز و مهم می‌کند.
فلسفه برای من، یک انتخاب ساده و یا یک دیسیپلین صرف نیست، و فقط مجموعه ی از نوشتها و ایده ها نیست، ایده ها و نوشته هایی که می‌توانیم نخوانیم و ندانیم شان، چنان که هزار و یک چیز دیگر را...
فلسفه برای من، به یک تعریف نادقیق و خودمانی، فن پرسش و پرسیدن است. فلسفه ی هر فیلسوف تا جایی که افق پرسش و مفاهیم را گشوده بدارد و حتا پرسش هایم را بیشتر کند، «فلسفه‌تر» می‌شود.
با این نگاه، کلی و ناواضح و البته نابسنده، ولی می‌توان یک نتیجه ی دقیق گرفت: برای برگزیدن و روی آوردن به یک فلسفه، خواه قاره و خواه تحلیلی، باید «پرسش مند» بود. تنها از این جهت است که فلسفه ی فیلسوفان گوناگون، از یونانی تا پسامدرن، ترجمانی روشن و انضمامی می‌یابد.
تفکر قاره ای، به ویژه برای شخص من، توانسته افق ها و پرسش های مهمی را مطرح کند که نه تنها انضمامی و همه فهم اند، بلکه همه درگیر با آن هستند و به یک معنا، داخل مسائل و پروبلماتیک های آن قرار دارند... موضوع بسیار گسترده است و مجالی فراخ تر طلب می‌کند، اما تا همین جا گمانم توانسته باشم یک موضوع را روشن کرده باشم: اصل پرداخت پروبلماتیک(پرسش انگیز و مفهوم پرداز) به فلسفه.
در ادامه می‌توانیم، بیشتر و دقیقتر پیرامون این پروبلماتیک ها سخن بگوییم و به داوری شان بنشینیم.
(همین نوشته که ذیل آن کامنت گذاشتید، طرح یک پروبلماتیک و بلکه اصلی ترین پروبلماتیک است البه به برداشت من، همچنین پست «جستاری پیرامون فلسفه و منطق» در این بلاگ و همچنین شرح پرسش از زمان، دیگر پروبلماتیک هایی هستند که می‌شود برای پرداخت موردی، از این ها آغاز کرد)
2) اما در باب مساله ی بغرنج زبان؛ بی شک با شما همداستانم که زبان صریح و ساده و شفاف، شرط هرگونه اندیشه ی فلسفی و نمی‌توان بی آن به فلسفه پرداخت. اما باید در نظر بگیرید که بزرگان یک مکتب فکری، اگر فیلسوف باشند، دست بر قضا از همین زاویه «بزرگ و شهیر» شدند و مرجع و منشا اثر. در واقع، اگر هگل یا هایدگر یا هر فیلسوف دیگر، دچار ضعف زبانی بوده باشند، یارای برپا داشتن یک مکتب فکری و به ویژه «گشودن افق پرسش» در دیگران را نداشتند.
من بنا به علاقه و دغدغه ی اصلی ام، سرکی به مکاتب گوناگون کشیدم، از ارسطو و ملاصدرا تا هگل و راسل و هایدگر و اصحاب پست مدرن. به ویژه در آثار اصلی و کلیدی این مکاتب، دقت و روشنی بیانی دیدم که در هیچ کدام شارحین آثارشان نبوده.
راسل در مبادی ریاضیات و الگوی آکزوماتیک استخراج ریاضیات از منطق، ظرافتی به خرج داده که هایدگر در تحلیل «در-جهان-بودن» دازاین!
همچنین صدرالدین شیرازی در احکام عقلانی-فلسفی حکمت متعالیه.
بگذارید نمونه ای خارج از جهان فلسفه بگویم: فرض کنید، بخواهید نظریه ی مکانیک کوآنتمی را برای یک دانش آموز دبیرستانی شرح دهید و یا مثلا مفاهیم آنالیز برداری و جبرخطی در ریاضیات را. موضوع اساسا پیچیدگی مکانیک کوآنتم یا جبرخطب نیست، بحث بر سر مفاهیم خاص و ویژه ای ست که اگر بخواهیم دقت علمی فوت نشود، نمی‌شود هیچ فرم دیگر بازگویش کرد و یا چیزی از آن بدست آورد.
مثالی بزنم، می‌شود تئوری سری فوریه را به زبانی همه فهم چنین بازگو کرد: هر تابع متناوب را به صورت ترکیبی از چندین تابع سینوسی و کسینوسی میتوان نوشت.
شاید معنایی از این جملات بدست بیاوریم، اما ما در مقام یک ریاضی دان، «هیچ چیز» از این گفته ی همه فهم دستگیرمان نمی‌شود. یک ریاضی دان تا اثبات و شک دقیق پارامترها و شیوه ی ترکیب توابع سینوسی و کسینوسی را نداند، پنداری هیچ ندانسته. اینجا دیگر نمی‌توان معترض ریاضی دان شد که مته به خشخاش می‌گذارد یا گنگ و پیچیده سخن می‌گوید. آنچه اقتضای تفکر علمی اوست، جز این نمی تواند بود.
فلسفه هم همین داستان را دارد. اگر مثلا سراغ هگل یا هوسرل بروید، هم برایتان روش و منطق عقلانی دارند و هم استدلال هایی دقیق که نشان می‌دهد، عبارات شان چرا اینگونه نوشته می‌شود.
جالب است، حتا هایدگری که در ایران همچون بت مبهم گویی شهره شده، در بیان فسلفی ساده و روان و سحر آمیز و همه فهم اش، در آلمان شهره است. حتا نفوذ پدیدارشناسی هایدگر در مقابل هوسرل، به شدت تحت تاثیر قدرت کلام هایدگر، در آلمانی است. اساتیدی چون نیکفر و ضیا شهابی و ... نیز به اعجاز کلامی «هستی و زمان» در زبان آلمانی معترفند.
این قصه در باب هگل هم هست، حتا هگل سخنی دارد با این مضمون:«من زبان آلمانی را فلسفیدن آموختم »، یعنی چنان واژگان و مفاهیمش را دقیق و روشن کرد که این زبان دقت فلسفی همپایه لاتین و یونانی یافت و یکی از زبان های اصلی فلسفه ی دنیا بدل شد.
گذشته از این ها، تاثیرات شگرف فلسفه ی این فیلسوفان، بر علم و هنر و حتا اجتماع و سیاست و نگره های الهیاتی، نشان می‌دهد که زبان آن ها به دقت و صراحتی ستودنی مجهز بوده.
حجم انبوه پژوهش ها بر روی این متفکرین و به ویژه افراد و مکاتبی که آشکارا از آن تاثیر پذیرفتند، بهترین گواه این موضوع است.
سخنم به درازا کشید، تمام آنچه بر آن تاکید دارم، آن است که در یک دقت علمی و روش مند، می توان قدرت بی نظیر کلام فیلسوفان را آشکارا دید.
به هر روی، فلسفه را می‌توان به ساده ترین شکل توضیح داد، اما اگر بخواهیم همچنان در وادی پژوهشی متقن و قوی سخن بگوییم، باید به لوازمش تن دهیم، چنانکه در ریاضیات و دیگر علوم.
3)حقیقتش مقصودتان را دقیقا از فلاسفه ی وجودی نمی‌دانم، اما هایدگر یا به طور کلی جریان قالب قاره ای، یعنی پدیدارشناسی(که غیر از فلسفه ی وجودی است) را مدنظر دارید، باید بگویم: بحث نسبیت زبانی، در پدیدارشناسی مطرح است اما نه از وجه یک نسبیت انگاری ضد فلسفه، بلکه برعکس، در جهت یک فلسفه ی دقیق. شاید میان تمام تحلیلی ها، کسی به اندازه ی ویتگنشتاین، قاره ای نبوده باشد، اما متاسفانه نا آگاهی و نا آشنایی او با حوزه ی تفکر پدیدارشناختی و قاره ای، موجب برخی گسست ها در فلسفه اش شد.
از جمله بازگشتنش از موضع نخست-تراکتاتوس- و بحث های نسبی انگارانه ی ضد فلسفی. روی هم رفته، میتوان به خوبی مغز اصلی کار او را با جریان پدیدارشناسی نزدیک و سازگار کرد. هیوبرت درایفوس در مقدمه ی کتاب «بودن در جهان» (که این مقدمه در همین بلاگ من آورده شده) این پیوند عمیق را بهدقت نشان داده، همچنین جاهایی که رویکرد او از پدیدارشناسی گسسته میشود.
4)حقیقتش من با نفس مساله ی «تاریخ فلسفه نوشتن» و «تاریخ فلسفه خواندن» مشکل دارم، چنانکه پیشتر هم گفتم، اگر فلسفه را با دقتی علمی و دقیق در نظر آوریم، دیگر وجهی برای گشت و گذار توریستی در تاریخ فلسفه باقی نمی ماند. به ویژه اینکه تمام این تاریخ فلسفه را یک نفر بنویسد و با موضع هم بنویسد، مثل مورد راسل یا کاپلستون.
نتیجه اش این می‌شود که در کاپلستون ویتگنشتاین از راسل کم اهمیت تر جلوه داده می‌شود (چیزی که خود تحلیلی ها قبول ندارند) و یا در راسل، کار به دادن صفاتی چون شیاد و ... یا طنزهای کلامی میکشد که فی نفسه بد نیست، اما بالطبع یک معرفت دقیق فلسفی هم نیست.
البته مورد تاریخ فلسفه ی راتلج، که هنوز به تمامی فارسی نشده کاری به نسبت به روز و قوی است و خصیصه ی آثار بالا را ندارد. همچنین، میتوانم به تایخ فلسفه ی هگل اشاره کنم که در جای خودش، به هیچ وجه یک تاریخ نگاری بی جهت و توریستی نیست و مبتنی بر یک نظام روشن مند فلسفی -فلسفه ی دیالکتیکی است- . چیزی که البته باید پس از درک هسته ی اصلی فلسفه ی هگل خوانده شود، آن هم ترجیحا از نسخه ی آلمانی یا انگلیسی اش، می تواند داشتنی های فراوان داشته باشد.
5) حقیقتش اگر هایدگر اینجا بود این پرسش را میدید، بی شک سرش را به دیوار می کوفت!
تمام عمر حرفه ای- فلسفی هایدگر، در «نقد و عبور از متافیزیک» صرف شد و صد و چند رساله ی دقیق و دانشگاهی اش هم، همه سر در پی نفی «متافیزیک»ی بود که در تفکر ریشه دوانده.
هایدگر، اصلا یک خط کش بیشتر ندارد، هر کجا متافیزیک نقد و نفی و واسازی شد، هایدگر حاضر است!
باری، این بحث واقعا مجال فراخ می‌خواهد که اگر مایل بودید، ادامه خواهیم داد

محی الدین شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:15 ب.ظ http://www.fosoos.blogsky.com

سلام بر ابراهیم دوست اندیشه ورزم
چندی پیش در تاملی که به واسطه بحثی "اتفاقا" در فیس بوک برایم به وجود امد به نتایجی رسیدم که چندان بی ربط با اصل بحث شما نیست گرچه شاید با موضوع بحث بی ربط به نظر برسد اما با لایه های متن و انچه که هسته ی مرکزی ان را سامان میدهد چندان بی ربط نیست.
اصل بحث از تمایز موجود و وجود در هایدگر شروع شد و مرا به تامل واداشت تاملی که در نهایت به اصل "وقوع" ختم شد.
اصل واقع شدن یا اصل واقعیت تنها چیزی که فارغ از فاعل شناسا میتوان بر ان جزم پیدا کرد.چیزی که هرمنوتیک در ان راه ندارد بلکه خود منشا هرمنوتیک است.
با مثالی اغاز میکنم
وقتی من میگویم کتاب قرمز است یا گل خوش بو است و....در همه ی این حالت ها که موجود از حیث چگونگی وجودش مورد بررسی قرار میگیرد یا سخن از "چگونه واقع شدن" در میان است این مساله (فارغ از صحت یا عدم صحت ان) قابل طرح است که گزاره های ابراز شده در افق فاعل شناسا معنا دار هستند.اینجا میتوان از جعل ذات و...سخن به میان اورد و یا از انچه که کانت گفته بود حرف زد ، اینجا میشود گفت که فاعل شناسا فاعلانه عمل میکند و نه منفعلانه و یا حتی به تعبیری سوفیستی ، معیار واقعیت انسان است.اما وقتی من از چیزی به نام اصل وقوع سخن میگویم اوضاع کمی فرق میکند.
وقتی من از اصل واقعیت میپرسم دیگر جایی برای فاعل شناسا باقی نمیماند.
تا زمانی که سخن از چگونگی وقوع باشد همواره این شائبه (به حق یا به ناحق) وجود دارد که شاید ذهن من در تحریف واقعیت عمل کرده باشد (کانت) و یا انکه ذهن من واقعیت ساز است و....اما وقتی میگویم اصل واقعیت زوال ناپذیر است دیگر چنین نیست.چرا که اصل وقوع ارتباطی به ذهن من ندارد.میتوان موضوع را اینگونه صورت بندی کنم
الف:من واقعیت را میفهمم
ب:من از واقعیت میفهمم.
هر دوی اینها فهم انسانی هستند با این تفاوت که دومی همواره هویتش در معرض این خطر است که من در ان دخیل باشم اما اولی اینگونه نیست.
وقتی من میگویم اصل واقعیت زوال ناپذیر است اگر کسی بگوید این حکم ازلی نیست و در افق فاعل شناسا به دست امده است یعنی انکه امکان دارد اصل واقعیت لا واقعیت شود و از بین برود اما من به خوبی میدانم که در ان صورت باز واقعیتی حاصل امده است.یعنی فرض انکه در افقی فارغ از فاعل شناسا ممکن است اصل واقعیت زوال بپذیرد در صورت صحت خود دال بر وقوع و واقعیت خواهد بود.
اری به راستی که نباید میان موجود و وجود یا به تعبیر دیگر میان وقوع و چگونگی وقوع خلط کرد.
ممکن است بگوییم فهم این موضوع خود در افق فاعل شناسا به دست امده است و هر چه در افق فاعل شناسا به دست اید موقت و زوال پذیر است اما این قول درست مثل ان است که من بگویم خود همین قول "زوال پذیر بودن انچه که در افق فاعل شناسا بدست می اید" خود فهمی انسانی بوده و زوال پذیر است این پاسخی سلبی است اما ایجابیش در باز سازی تجربه ی اندیشگی است که حمل اولی برای ما به وجود می اورد.در حمل اولی ما واقعیت را در افقی همسطح تعریف میکنیم یعنی مثلا وقتی میگویی "انسان حیوان ناطق است" انسان = حیوان ناطق میشود یال وقتی معدوم مطلق را به چیزی که خبر از ان غیر ممکن است تعریف میکنم در واقع معدوم مطلق=غیر قابل خبر دادن گرفته ایم در این حالت ما در افقی همسطح به معرفتی نائل شده ایم که وقتی بناست به زبان در اید ممکن است متناقظ به نظر اید مثل
از معدوم مطلق نمیتوان خبر داد اما گره کاری در "همسطحی است" اینجا نیز چنین است اگر ما زوال ناپذیری اصل واقعیت را با واقعیت خودمان بفهمیم دیگر این شائبه ایجاد نمیشود که ممکن است زوال ناپذیری اصل واقعیت هم به سبب انکه به فهم انسانی امده متغیر باشد.
در این صورت باید بگویم هایدگر با تمایزی کلیدی که به شدت بر ان تاکید داشت اگرچه راه را بر متافیزیک مسیحی یا یونانی بست حداقل راهی بس بی انتها و وسیع را بر متافیزیک فربه صدرایی گشود!!!!
البته ممکن است اینجا دیگر متافیزیک مشترک معنوی شده باشد!منتظر نظر شما هستم!

درود دوست گرامی!
بگذار چیزی در باب پدیدارشناسی را بازگویم، ما در روایت هوسرلی، پدیدارشناسی را علم العلوم می‌دانیم. به یک بیان، پدیدارشناسی و فلسفه اش، یک علم است، یک دانش.
این ایده البته پیچ های عجیبی در هوسرل دارد که اگر عمری بود، به آن خواهم پرداخت. اما یکی از وجوه پدیدارشناسی همچون نظام دانش را می‌توان این گونه بازسازی کرد:
فلسفه به مثابه علم متقن و یک نظام علمی، هیچ گاه در طول تاریخ تحقق نیافته و بنابراین هنوز آغاز نشده، پس تمام دعاوی که در آن اقامه خواهیم کرد، به تمامه تازه و جدا از بحث های بدیل تاریخی آن هستند.
می‌دانم این عبارت و به ویژه مقدمه ی استدلال، به شدت برایتان نادرست می‌نمایند، اما بهتر است آن را دقیق بخوانیم:
اینجا یک دعوی تاریخی اقامه نشده، فلسفه ها رد یا اثبات نشدند و اصلا بحث ارزش شناختی نیز پیش کشیده نشده، موضوع به تمامه فلسفی است: ارتباط نظام مند و دقیق فلسفه با علوم، ارتباطی متدولوژیک.
دقت کنید، در یک علم، هدف ذاتی، رد یا اثبات یک دعوی نیست، بحث بر سر کسب شناخت روشمند از یک موضوع است.
پس یک کار علمی -علم در این نوشته ها دلالت صرف پوزیتیویستی ندارد، علم همچون شناختی روش مند و دارای موضوع مطرح است- تمام دعاوی از پیش اقامه شده را در پرانتز می‌گذاریم و مشغول کار خویش می‌شویم.
پدیدارشناسی، در بحث اپوخه -که ماخوذ از سوفسطاییان و یونانیان است- در پی همین موضع علمی و ضد جدلی است.
برای پرداخت به این حوزه ی وسیع، باید بحث های پیشین را به کناری نهاد و درگیر موضوع اصلی شد، فارغ از صحت یا عدم صحت شان، این به معنای حرکت حلقه ی وین یا امثالهم نیست، در اینجا یک تفاوت بارز وجود دارد: ما پس از پرداخت پدیدارشناختی که لاجرم کل گرا و همه جانبه است و خود‌شکن و نسبی گرا نیست، به موضوعاتی که اپوخه کردیم به مناسبت های جدید دیگر باز می‌گردیم و از آن سود می‌جوییم.
درگیری شما با بحث های حکمت متعالیه ستودنی است، ولی حقیقتا برای این مرحله از پژوهش پدیدارشناختی و آن هم به این شکل خام، هنوز کافی و دقیق نیست.
تا اینجای کار از زبان هوسرل سخن گفتم؛ اما پا به وادی دهشتناک فیلسوف نازیست مان که بگذاریم، این بحث ها-داستان هوسرل- به گونه ی دیگر تکرار می‌شود، اما نقض نمی‌شود.
بحث از اصل واقعیت یا وقوع -با وجود نزدیکی های نخستینش با اصل رخداد در فلسفه ی هایدگر دوم- همچنان در اینجا هم هست و هم نیست! (با عرض پوزش از روح ارسطوی بزرگوار، اینجا را باید با منطق دیالکتیک هگلی بگویم!)
شما تمایز هستی/هستنده را به تمایز وقوع/چگونگی برمی‌گردانی که دست بر قضا در هایدگر نسبت معکوس است! یعنی هستی کاشف از چگونگی است و هستنده چیزی است که به وقو پیوسته. البته در هایدگر مخالفت با فاعل شناسا، هست اما در جهت عکس چیزی که شما گفتی!
فاعل شناسا در حیطه ی تفکر قاره ای، همان تضمین‌کننده ایست که ما را از دام سوفیسم می‌رهاند و مساوق با واقعیت ازلی است که شما گفتی. فاعل شناسا، یک بحث ذهنی نیست، در ساحت روان‌شناسی -به معنای فلسفی- جریان ندارد که زوال پذیری داشته باشد. برای نمونه، هگل، فیشته و شلینگ و به ویژه در ادامه هوسرل، تصوری از فاعل شناسا یا سوژه بنا نهادند که مثلا در هگل رسما مطلق نام می‌گیرد یا در فیشته من ناب یا در هوسرل اگوی استعلایی. همه ی اینها غیر از فرد جزیی زوال پذیر است و چنانچه گفتم، اصلی تضمینی است بر ضد نسبی انگاری و سوفیسم.
می‌خواهم بگویم که هایدگر دست بر قضا، با بیرون کردن فاعل شناسا، دازاین کران‌مندی را بنا نهاد که هستی اش نه در چیسیتی که در چگونگی است و به تمامه زمان مند. در هایدگر گونه ای نسبی انگاری ضمنی در جریان است که اجازه ی عرض اندام به ریاضیات هم نمی‌دهد، چه رسد به بحث های شما!
هایدگر با فلسفه اش، بنای دیگری نهاد که ضد تمامی سنت تاریخ فلسفه است از افلاطون تا هوسرل. صدرالدین شیرازی نمی‌تواند درگیر این سنت نباشد، چون سخنی هم از دازاین و پروا و اگزییدن و حوزه های انتولوژیکال به میان نیاورده و نمی‌توانسته که بیاورد.
چون به قول شما از اصل وقوع می آغازد و نه چگونگی؛ عکس کار هایدگر.
همه ی این صحبت ها به معنای نسخ تمام صدرا نیست و نخواهد بود، ما در هایدگر و در واپژوهیدن هرمنوتیکی در وجود زوال پذیر دازاین، به بخش هایی از ایده ی صدرا باز می‌گردیم که به قولی، از تاک خبر نیست، اما از تاک‌نشان خبری است!
باری؛ از صدرا راهی برای فهم پدیدارشناسی در میان نیست و باید کمی حوصله به خرج داد و روال علمی پدیدارشناسی هوسرل یا روال هرمنوتیکی هایدگر را ادامه داد تا به دست آورد های آن رسید، وگرنه چیزی دست ما را نمی‌گیرد جز سرگیجه!
پدیدارشناسی را برای خودش بخواهید و بخوانید و فقط لذت ببرید!
اینجا نه تنها به وجهی تاریخی مکتبی نو را شاهدیم، بلکه از وجه ذاتی نیز، مکتبی هماره نو شونده داریم. یعنی واضع یک نگاه نو و دیگرگونه است و اصرار مدام دارد بر تغییر نگاه و گستردن افق نگاه شما.
هیچ کس در آن بنایی برای تحریف و تعرض به واقعیت را ندارد، بلکه برعکس، همه کاهنان معبد علم و دوست داران لوگوس اند. پس منظور از تغییر افق، نسبی گرایی و شکاکیت نیست و همه چیز در دست یک یقین علمی-فلسفی در جریان است.
هایدگر هم البته سوفیست تر از پروتاگوراس و هم وجود گرا تر از دیگر فیلسوفان، ما را با جریانی آشنا می‌سازد که به خودی خود هیچ بدیلی نداشته و ندارد. کسی که وجود زمان و زوال پذیر را هم زمان با هستی فی نفسه می‌ستاید و این دو را نه در مقابل هم، که در دل هم می‌نشاند. شک نکنید اگر با پیش داشته های خود، سر فهم کار هایدگر را داشته باشید، کمتر از دیگر دوستان پوزیتیویست مان از او شاکی نخواهی شد!
نمونه اش هم فاکت هایی بود که در این پاسخ آوردم، چیزهایی که به صراحت در مقابل نهاده های شما بود. به قول خود هایدگر، باید فقط گوش سپرد و چشم دوخت...

محی الدین یکشنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:03 ق.ظ

اصلاح میکنم البته ممکن است اینجا دیگر متافیزیک مشترک لفظی باشد.

محی الدین سه‌شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:25 ب.ظ

سلام مجدد
گمان میکنم دچار سوتفاهیم شدید
جناب ابریشمی هدف من از نوشتن این کامنت "پژوهشی پدیدار شناسانه" نبود.
اصلا من هنوز نمیدانم پدیدار شناسی دقیقا چیست که بخواهم پدیدار شناسانه عمل کنم انقدری هم که از روی پاره نوشته های شما که گاه گاه اشاراتی پراکنده بدان داشته اید و یا نوشته های اقای خاتمی فهمیده ام پدیدار شناسی روش مورد پسندم نیست!(داستان جعل ذات واپوخه و...) را میگویم.
من حتی اینجا در پی یک تطبیق هم نبودم.هایدگر مطلبی دارد تحت این عنوان که "وجود موجود نیست"و تا جایی که من از این مساله و عبارات مندرج در هستی و زمان فهمیدم معنای این عبارات کاملا روشن و واضح است!
لذا من تنها با این عبارت کار دارم و این که این عبارت با ان مفهوم واضح مایه کار جالبی را فراهم میکند و نتایج منطقی که بدست میدهد نتایج قابل توجهی است.
بگذار کمی واضح تر بحث کنیم با کلی گویی کار پیش نمیرود.موجود با وجود قابل خلط نیست!این عبارت یعنی چه
این عبارت برای من معانی این همان زیر را دارد
1- موجود از ان حیث که موجود است فرق دارد با موجودیتش!
2- ماهیت (یا همان حد و چگونگی وجود) با وجود فرق دارد
3- واقع با چگونگی وقوع فرق دارد
خب یا شما با این مفاهیم موافقی و اعتقاد داری که این مفاهیم مورد نظر هایدگرند یا نه.اگر موافقی که هیچ اما اگر موافق نیستی نظر خودت رو بنویس تا سر اون با هم بحث کنیم.

فرموده اید
" یعنی هستی کاشف از چگونگی است و هستنده چیزی است که به وقو پیوسته."
خب اینکه بر هر عاقلی روشن است!من تا اخر عمرم هم نمیتوان هستی را چنان که هستنده را در میابم در یابم فهم من از هستی به نحو علم حصولی همواره از را درک هستنده است پس من همواره از چگونگی وقوع به وقوع پی میبرم.به قول هایدگر فهم هستی دستگاهی میخواهد جدا از دستگاه فهم هستنده!
من همواره از چگونه واقع شدن به اصل واقع میرسم این مساله ای روشن و بلکه بدیهی است!اما من نمیفهمم این موضوع چه ربطی به این دارد که من میگویم :
"اصل واقع زوال ناپذیریش قطعی و ازلی است"
خب اگر بخواهم چیزی را بارها بخوانم و هیچ نفهم این بخش از عبارت شما را میخوانم:
"فاعل شناسا در حیطه ی تفکر قاره ای، همان تضمین‌کننده ایست که ما را از دام سوفیسم می‌رهاند و مساوق با واقعیت ازلی است که شما گفتی. فاعل شناسا، یک بحث ذهنی نیست، در ساحت روان‌شناسی -به معنای فلسفی- جریان ندارد که زوال پذیری داشته باشد. برای نمونه، هگل، فیشته و شلینگ و به ویژه در ادامه هوسرل، تصوری از فاعل شناسا یا سوژه بنا نهادند که مثلا در هگل رسما مطلق نام می‌گیرد یا در فیشته من ناب یا در هوسرل اگوی استعلایی. همه ی اینها غیر از فرد جزیی زوال پذیر است و چنانچه گفتم، اصلی تضمینی است بر ضد نسبی انگاری و سوفیسم.
می‌خواهم بگویم که هایدگر دست بر قضا، با بیرون کردن فاعل شناسا، دازاین کران‌مندی را بنا نهاد که هستی اش نه در چیسیتی که در چگونگی است و به تمامه زمان مند. در هایدگر گونه ای نسبی انگاری ضمنی در جریان است که اجازه ی عرض اندام به ریاضیات هم نمی‌دهد، چه رسد به بحث های شما!"
سوال میپرسم بلکه روشن شوم:
1-فاعل شناسا که فعالانه عمل میکند چگونه مرا تا قبل از هایدگر از دام سوفیست میرهاند؟
2-فاعل شناسا چیست که مساوق با واقعیت ازلی است؟
3-دقیقا عبارت " می‌خواهم بگویم که هایدگر دست بر قضا، با بیرون کردن فاعل شناسا، دازاین کران‌مندی را بنا نهاد که هستی اش نه در چیسیتی که در چگونگی است و به تمامه زمان مند." یعنی چی؟؟؟؟؟مشهدی این عبارت چه میشود؟هستیش نه در چیستی بلکه در چگونگی است؟
مگر هستی قبلا در چیستی بوده است؟در ثانی چه فرقی میان چیستی و چگونگی وجود دارد؟
حالا اصلا این دازاین کران مند و زمان مند چگونه میخواهد مطلقیت "اصل واقعیت" را نقض کند؟
ببین دوست من اصل شما هر شرایط و ظرفی را در نظر بگیری که بخواهد اصل واقعیت را نقض کند به سبب واقعیت همان ظرف و شرایط اصل واقعیت ثابت میشود!من میگویم چه فاعل شناسا و چه دازاین کران مند نمیتواند منقصتی بر دامن اصل وقوع بنشاند چون هر چیزی برای انکه به جنگ او برود ابتدا باید خود واقعیتی پیدا کند و این یعنی تسلیم شدن در برابر واقعیت!
فرموده اید
"صدر الدین شیرازی .............. به قول شما از اصل وقوع می آغازد و نه چگونگی؛ عکس کار هایدگر."

به قول من؟من کی چنین حرفی زدم؟صدرا میفرماید موجود را از دو وجه میشود بررسی کرد یکی وجود که اصالت دارد و یکی ماهیت که انتزاعی است!سپس احکام هر یک را به تفصیل بیان میکند.حال ایا هایدگر علاوه بر این تقسیم چیز دیگری در چنته دارد؟بسم الله من تاکنون چنین تصوری نداشتم شما این تصور را اصلاح کنید و به من نشان دهید که به غیر از وجود و ماهیت موجود واجد چه بعد دیگری است؟
فقط معانی این همان به کار نبرید مثلا
"چگونی وجود" همان ماهیت است.یا "نحوه ی وجود" هیچ فرقی با ماهیت ندارد.همچنین چگونه واقع شدن ، چگونه وجود داشتن ، نحوه های هستی ، حدود وجود و......اینها همان ماهیت هستند به تعابیر دیگر!صدرا معنای دیگری از ماهیت مراد نکرده است و اصلا معنای دیگری نمیشود مراد کرد!
ضمنا هیچ نیازی نیست که شما به من بگویید
" همه ی این صحبت ها به معنای نسخ تمام صدرا نیست و نخواهد بود"
به من چه که اینها صدرا را نسخ میکند یا نه خودش بیاید جواب بدهد صدرا مگر پیغمبر خداست.صدرا ادم باحال و باهوش و دقیقی بوده است هر حرفش نسخ شد که شد.خیالتان از این بابت جمع باشد من اگر از شما بیشتر به صدرا نقد نداشته باشم کمتر ندارم!
منتها شما باید بتوانید منطقی و عقلانی به من نشان دهید که فلان جا حق با هایدگر است این مستلزم ان است که من اول موضوع را بفهمم و چون من ادم دیر فهمی هستم در این راه زیاد سوال میپرسم و زیاد میخوانم پس حوصله کنید و البته به حرفهای من هم خوب گوش فرادهید!
با ارزوی موفقیت!

با اجازه کوتاه و بی حاشیه پاسخ دهم:
0)چگونگی وجود، در هایدگر ماهیت نیست! گذشته از این تمایز موجود/وجود، تمایز وجود/ماهیت نیست. در ضمن، ماهیت دال بر چیستی است و نه چگونگی. تاکید هایدگر در رساله ی مفهوم زمان و همچنین هستی و زمان، دست بر قضا پیرامون «چگونگی و حالت» است. بحث از وجود برای او، به اعتبار شرح حالت و وضعیت وجود است و خارج از این، کاری با وجود نداریم، چون وجود منهای حالت های رخ دادنش برای ما، میشود وجود فی نفسه که ربطی به پدیدارشناسی ندارد در حیطه ی متافیزیک است. (متافیزیک دقیقا به معنایی که در همین سطور رفت، یعنی ضد پدیدارشناسی، تحلیل موجود یا وجود یا شی فی نفسه، جدا از حالت های وجود و پدیداری اش نزد ما)
اما پرسش ها:
1 و 2) فاعل شناسا، شرط تضمین عقلانیت و گریز از نسبیت است. اصل و پایه ی انکارناپذیری است که هر زمان، هر شی متفکری به آن بیاندیشد، تصدیقش می‌کند-به روایت دکارتی-. پس یک بنیان تردیدناپذیر داریم که هست، جدا از این که من جزیی باشد یا شما یا دیگری که با مرگ و زوال مان، از بین رود. فاعل شناسا، سوژه ای ست که هست، و در ضمن با شهودها و تجربه هایش هست. همچنین این فاعل شناسا، فاعل است، یعنی پیش از هر شهودی اصول و قواعد پیشینی دارد که تجاربش با آنها سازگار می‌شوند. یعنی هر تجربه اش، لاجرم از علیت، منطق و دیگر موارد تبعیت می‌کند. فاعلیتش در این است که او این اصول را از خود و فاهمه اش و نه هیچ تجربه ای گرفته، پس این اصول بر تجارب و شهود ها اعمال می‌شود تا مفاهیم و شناخت پدید آید (و این تالیف فعالانه است و نه منفعلانه، تالیف منفعلانه یعنی من از تجربه ی صرف چیزی را برگیرم که در اینجا اصول فاهمه چنین نیست).
باری؛ این فاعل شناسا که غیرجزیی است، مبنای زوال ناپذیر فلسفه ی غربی است، چیزی که از سوفیسم و نسبی گرایی می‌گریزد، چون:
الف) تردید ناپذیر و زوال ناپذیر است
ب) لاجرم مطابقت در آن برقرار است
ج)انسان جزیی را معیار صدق قرار نداده
د)دست خوش دعاوی نمی‌شود که جدلی الطرفین باشد، چه اینکه حدود فاهمه این راه را بر او بسته
در این مورد آخر دقت کنید، موضوع صرف آن بحث مبتذل پوزیسیتویستی نیست که میشناسید. در واقع این مورد می‌گوید که حتا در صورت بحث های جدالی الطرفین -جدا از مصادیق این بحث ها- فاعل شناسا، ما را از یک سوفیسم و نسبی گرایی افراطی می‌رهاند. مثلا اگر بحثی ایکس جدلی اطرفین باشد، یعنی هم صدق و هم کذبش به یک اندازه موجه باشد، اما این بحث، دال بر سوفیسم و انکار صدق و مطابقت نمی‌شود. چراکه فاهمه فاعل شناسا، در اصول این بحث ها به درستی اعمال نشده...
در واقع این برهان سوفیست ها را رد می‌کنیم که با بحث های جدلی الطرفین، کل عقلانیت را می‌بستند.
فاعل شناسا، یک اصل فلسفی است که تا به اینجا با روایت کانت و دکارت، نشان دادم چگونه محافظت از فلسفه می‌کنند. راه در ادامه و در دست فیشته و شلینگ و هگل، پیچیده تر می‌شود، اما کلیتی که گفتم نقض نمی‌شود.
اما پرسش سوم: 3) کار هایدگر، در نوع خود در افتادن با اصل فاعل شناسا بود، با چیزی که در بند پیش به اختصار از آن سخن گفتم. اما چه درافتادنی؟
هایدگر مدعی است صورت بندی فاعل شناسا برای تحلیل فلسفی، همه جانبه نیست. یعنی با آغازیدن از فاعل شناسا، نمی‌توانیم برخی از موارد اصلی را وارد تحلیل خود بکنیم. پس او با تصحیحی خاص خودش، بر این اصل می‌آغاز: او فاعل شناسا را که همچون اصلی در فلسفه ی نظری بود: «اصل می‌اندیشم»، به اصل دیگری بدل ساخت: «اصل در جهان بودن». اینجا هایدگر وارد تحلیل جهانیت جهان، ابزارمندی، زمان و .... می‌شود.
اما این تغییر هایدگر، دقیقا به چه معناست؟ به معنای دگرگون ساختن ساحت فلسفه. فلسفه که تا پیش از او، بحث در ساحت نظری-منطقی (و حملی) بود، به یک درجه ی دیگر ارتقا می‌یابد: فلسفه همچون بحث در حالات وجودی و جهان پیشاحملی. این فلسفه دیگر، پرسش اش به تمامی دگرگون شده: ما پرسش نظری نداریم، ما درگیر وضعیت و موقعیت هستیم و اصلا کاری به پروژه ی مبنای شناخت و زوال مندی و ازلیت نداریم!
ما دنبال اصل یا اصول نمی‌گردیم و در پی تاسیس چیز انکار ناپذیر نمی‌رویم.
اینجا دازاین هست و وضعیت و حالات اگزیستانسیال اش. اینجا از شناخت نظری و اصولی نمیگوییم که به قول شما نقضش بکنیم یا نکنیم.
به دیگر بیان، فاعل شناسا که نقش همان اصل واقعیت شما را به گونه ای دیگر بازی می‌کند، در اینجا مردود نمی‌شود، اصل واقعیت نیز. ما از بحث نظری پیرامون آنها می‌گذریم تا به شناخت وجود و چگونگی اش برسیم.
اینجا برخی منتقدین هایدگر، همچون استادش هوسرل، بوی گونه ای نسبی انگاری را از هایدگر می‌شنیدند و هشدار می‌دادند. چرا که این تحلیل وجودی، مبنای یک تئوری شناختی صرف نیست و نمی‌خواهد باشد.
چنانکه در ادامه هایدگر، به بحث زمان‌مندی می‌رسد و برخی -همچون سارتر- او را چنین می‌فهمند که دازاین جز در تاریخ و زمان نیست و هیچ معیار فراتاریخی برای او در میان نیست..
البته خود هایدگر، این را برنمی‌تابد و در نامه ای در باب اومانیسم، این اصل خاص را با توجه به «پرسش بنیادین از هستی» رد می‌کند و مدعی ست که این دست خوانش ها که نسبی گرایی های اینچنین از فلسفه ی او بیرون می‌شکند، همچنان در بند متافیزیک هستند و بنابراین بی نسبت با فلسفه ی او..
کار هایدگر ضمن عبور از پروژه ی شناخت نظری و یافتن اصول زوال ناپذیر از برای شناخت و واقعیت، البته از نسبی گرایی هم عبور می‌کند و تلاش می‌کند افق دیگری برای ما بگشاید که چیزهای دیگر و بیشتری را ببینیم.
چیزهایی که صرف ابتدا کردن از اصول زوال ناپذیر به دست نمی آیند و در فضایی فراتر از بحث از این اصول، در جریان اند.. بحث های گوناگون هایدگر در رساله های پرشمارش، نمونه هایی از این دست اند:
در متافیزیک چیست، از عدم خبر می‌دهد، در سرآغاز کار هنری هنر را بیرون از استتیک و حسانیت و در حیطه ی حقیقت برمی‌رسد، در مفهوم زمان و همچنین هستی و زمان نیز، از وضعیت یافتگی هایی از دازاین می‌گوید که یکسره بدیع اند و به هیچ رو از اصول فلسفی-نظری بدست نمی آیند..
هایدگر گسستی عیمق و همه جانبه از مباحث فلسفه است که به هیچ وجه قابل بازیافتن با فلسفه های دیگر نیست و همین هم، او را فیلسوفی آزار دهنده و ضد فلسفه و در عین حال به شدت فلسفی می‌کند!
توصیه ای به زبان مشهدی! هایدگر را مثل وقتی به سینما می‌روید بخوانید و نه وقتی اسفار را به دست دارید، خود هایدگر ربط حرف هایش را به فلسفه، روشن می‌کند و سعی میکند شما را متقاعد سازد که یک فلسفه ی منسجم است، اما از سنخی به تمامه جدید!
هایدگر، کار های فرامنطقی(به معنای عرفانی-شهودی) و ضد منطقی منطقی نمی‌کند، اما از امکاناتی سود می‌جوید که به نحوی سیستماتیک در فلسفه های شناختی و متافیزیکی غایبند.

پ.ن: پرسشی هم در حاشیه پرسیدید که از قلم انداختم! که البته پرسش مهمی بود: چگونگی تفاوتی بنیادین با چیستی دارد. چیستی دال بر ماهیت و حد وجود و جنس و فصل منطق است، اما چگونگی دال بر وضعیت یافتگی و حالت وجودی-اگزیستانسیال است. مثلا سخن هایدگر پیرامون داس من(Das man) یا پروا و ... شرح حالات اگزیستانسیال و وضعیت یافتگی وجودی دازاین اند، چیزهایی که ربطی به حد وجودی یا جنس و فصل انسان ندارد و به هیچ رو از آنان بدست نمی‌آید. ملاحظه می‌فرمایید که این مباحث به تمامه نوآیین و تازه اند و نسخ فلسفه های پیشین یا برابرنهاده-آنتی تز- گزاره های نهادی آن فلسفه ها نیستند.. سخن از یک وادی دیگر پژوهش است که چند و چون و کیفیتش را هایدگر و دیگران در آثارشان آوردند

پ.ن 2: راستی یک چیز دیگر، با وجود بحث های بالا، باید روشن شده باشد که فلسف های شناختی و بحث های پیشا هایدگری، نزدیکی بیشتری به صدرا دارد تا خود هایدگر. صدرا به ویژه با روایت علامه در بدایه و نهایه، در پی یک اصل بنیادین و زوال ناپذیر شناخت-اصل واقعیت- می‌رود. حالا از جهات دیگر، در فلسفه های شناختی نیز در پی همین اصل هستیم و تاسیس نظری فاعل شناسا هم از همین بنیاد است. اگر به منباع دست اول و تفاسیر غیر پوزیتیویستی از کانت و دیگر قاره ای ها مراجعه کنید، چنانکه در بند 1 نیز به تفضیل آوردم، بحث دقیقا بر اصل قطعی و زوال ناپذیر و ازلی است که سوژه یا فاعل شناسا مطرح می‌شود و فاعلیت این فاعل شناسا نیز، نه تنها ردیه ای بر اصل مطابقت نمی‌شود، بل عین پذیرش و تضمین و ضرورت پذیرش آن است.
البته در ادامه این دو فلسفه از هم جدا می‌شوند، اما از این حیث هر دو به غایت نزدیک و همسایه اند، خیلی بیشتر از هایدگر و کارهای هرمنوتیکی اش..

حمید موسوی سه‌شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 02:43 ب.ظ http://farashenakht.blogfa.com/

با سلام و درود
1- لطفا در خصوص نزدیکی مکاتب تحلیلی و قاره ای, توضیحاتی اجمالی و فهرست وار بنویسید. مثلا اینکه از ده مورد 4 مورد توافق و 6 مورد تفاوت دارد ( یا بالعکس )؟! و غیره. وجوه افتراق و تفاهمشان در کدام موارد است؟ اینکه بقول شما راسل, کلی را ذهنی و بی معنا می نامد و قاره ها, عینی می پندارند چگونه ممکن است در این مورد نزدیکی حاصل شود؟ زیرا ظاهرا از دو شق خارج نیست و بلاخره باید در سمت یکی از انها غلطید مثل دو لبه دیوار می ماند.
2- ایا قاره ای های جدید هم بسان نیاکانشان درصدد پیوند فلسفه شان با سیاست هستند؟
3- عینیت هایدگر را چگونه میتوان همپای راسل دانست در حالیکه از دموکراسی و اجماع آرا اکراه دارد؟

درود دوباره
تقسیم بندی قاره‌ای/تحلیلی، حقیقتا تقسیم بندی دقیقی نیست، به ویژه اگر به درون هر کدام از این دو گروه برویم، فلسفه‌ها چنان گسترده و گاه ناسازگارند که نقطه ی اشتراکی در آن ها نیست؛ در این بین فراوانند فلسفه هایی که تکلیف شان روشن نیست که دقیقا کدام طرف خط اند.
مهمتر از همه این که این تقیسم بندی، نمی‌تواند وجهی فلسفی نیز بیابد:
برای نمونه در فلسفه ی معاصر، دو شاخه ی تحلیل زبانی و پدیدارشناسی، دو فلسفه ی واگرا از دو اقلیم دور نبودند. هر دوی این نظام های فلسفی در پاسخ به یک بحران فکری پدید آمدند: روان‌شناسی انگاری.
هم فرگه -پدر تحلیلی ها- وهم هوسرل -پدر پدیدارشناسان- کوشش هایی برای پاسخ به روان‌شناسی انگاری داشتند تا ریاضیات و منطق و فلسفه، به دامچاله ی یک روان شناسی صرف فرو نغلطد.
تلاش های فرگه را راسل و ویتگنشتاین ادامه دادند و تلاش های هوسرل را شاگردان مختلفش. جالبی کار در این است که میان شاگردان گاه گسست هایی پدید آمده که پرنشدنی است، برای نمونه گسست ویتگنشتاین دوم از راسل و تفکر دوره ی نخستش و یا گسست هایدگر از پدیدارشناسان استعلایی.
و باز قصه عجیب تر است وقتی به خود همین متفکرین نگاهی بیندازیم، راسل، ویتگنشتاین، هوسرل، هایدگر، فرگه و دیگران، هر کدام دوره های گوناگون داشتند و هر بار به گونه ای با فلسفه ی پیشین شان تسویه حساب می‌کردند!
شاید شما هم دیده باشید که اکثر دسته بندی قاره ای/تحلیلی، بیشتر جغرافیایی و زبانی و گاه سیاسی است و معطوف به یک تمایز فلسفی روشن نیست. دسته بندی جغرافیایی (مثل فلسفه ی انگلیسی و فلسفه ی آلمانی) نیز، مشکلی را حل نخواهد کرد.
می‌ماند دسته بندی های ایدئولوژیک، دسته بندی هایی که معطوف به آگاهی کاذب و خوانش وارون از فلسفه هاست. مثلا دسته بندی هایی که هر کدام از طرفین، دیگری را نماد شیادی و حماقت و بدبختی کل تاریخ به حساب می‌آورد و سرشار از عصبیت های اینچنین که البته آنچنان اهمیت و ارزشی هم ندارند.
امروز بسیاری از تحلیلی ها هگل و هایدگر می‌خوانند و آشکارا از آنان تاثیر می‌گیرند و همچنین بالعکس.
باز برای روشن تر شدن، می توانم شما را به یونان یا قرون وسطی ببرم؛ در آن دوران نیز ما فلسفه های گوناگون داشتیم، ولی این گوناگونی نه به دلیل برخورد ایدئولوژیک بود، نه چند زبانی و نه چیزهایی شبیه به آن.
با این حساب، بدیهی است که امکان تحلیل تطبیقی و قیاسی میان فلسفه ها، زمانی فرآهم است که بدانیم کدام دو فلسفه ی مشخص را مد نظر داریم.
برای نمونه، بحث کلی که راسل بی‌معنا و ذهنی می‌گیرد، در هگل حاضر است، اما میان این دو هیچ نسبتی برقرار نیست. کلی و مطلقی که هگل از آن می‌گوید در بستر پدیدارشناسی روح و فلسفه ی تاریخ فهم می‌شود، اما کلی که راسل رد کرده، از نظریه مجموعه ها و فلسفه ی ریاضیات بیرون آمده-بحث پارادوکس راسل-.
سخن هگل بر سر نسبت دیالکتیک کل و جزء، مبنی بر وجود مجموعه ی همه ی مجموعه ها نیست که بشود را با رد این گزاره از آن عبور کرد.
هگل در پیشگفتار پدیدارشناسی روح، بحثی پیرامون نسبت شناخت ریاضیاتی و شناخت فلسفی و همچنین شناخت تاریخی آورده و در آن جا تصریح کرده که متدولوژی او، از سنخ ریاضیات نیست و نمی‌تواند باشد.
راسل هم از همینجا با هگل کج می‌افتد و در مخالفت با او، سعی بر تاسیس فلسفه ای می‌کند که منطق و ریاضیات در آن یکی باشد. کوشش نافرجامی که با کار گودل و قضیه ای که در منطق ریاضی به اثبات رساند، برای همیشه شکست خورد.
راسل هم در ادامه، ناگزیر از این راه -لاجیسیسم- بیرون می‌آید و به سمت فلسفه ی زبانی ویتگنشتاین می‌رود.-به ویژه ویتگنشتاین نخست-
اما ویتگنشتاین هم نمی‌توانست تفسیر نخستین خودش را در تراکتاتوس را بپذیرد و بنابراین از نظریات اصلی خود باز می‌گردد و در دوم کار فلسفی اش، راهی دیگر را پیش می‌گیرد.
موضوع اینجاست که راسل با وجود تمام کوشش های دقیقش، تنها کاری که کرد، نخواندن و بی توجهی به کار هگل بود و نه رد فلسفه ی او.
هگل فیلسوف پیچیده -نه به معنای مهمل گو و نفهمیدنی- بود، یعنی هیچ گاه یک حکم جزمی ایدئولوژیک نمی‌داد. او سعی در فهم پیچیدگی های امر واقع و امر عقلانی در تاریخ داشت و تفکرش پیرامون این موضوعات بود. چنین تفکر و پروبلماتیکی در ذات خود علمی است و مصادره پذیر برای یک ایدئولوژی نمی تواند بود.
راسل بی علاقه به این موضوعات، ترجیح می‌داد به مسائل انتزاعی و صوری ریاضیات مشغول باشد. بدیهی است که از راسل، جامعه شناس و فیلسوف سیاست بیرون نیامد و نظام روشن و منسجمی هم از برای این موضوعات از خود به جا نگذاشت.
گاه گداری اظهارات پراکنده پیرامون فلان موضوع و یا کارهای علمی یا ژورنالیستی از او مانده که برخی تحسین شدنی اند، اما از این جا به یک فلسفه تاریخ و سیاست، نمی‌توانیم رسید. چونانکه از افلاطون و ارسطو و اسپینوزا و کانت و فیشته و هگل و مارکس و دیگران ...
تمام فیلسوفان که در جهان جدید و مناسبات تاریخی-اجتماعی اش تامل کرده اند، در تفکر فلسفی خود، جایی برای سیاست نیز گشودند و این البته به معنای این نیست که این فیلسوفان در صدد پیوند فلسفه شان با سیاسی کاری اند.
چنانکه فیلسوفان فیزیک، در صدد پیوند فلسفه شان با فیزیک نیستند. این ذات اندیشه ی فلسفی-منطقی است که بخواهد نظریه ی منسجم و گاه سیستماتیک پیرامون پدیدارهای عالم ارائه دهد.
اما پرسش سومتان هم به گمانم مبتنی بر یک پیش فرض نادرست است: هایدگر هیچگاه فیلسوف سیاست نبوده و از آثار اصلی و آکادمیکی که از خود به جای گذاشته، تاملی در فلسفه ی سیاسی و حتا فلسفه ی اجتماعی نداشته، پس نمی‌تواند چیزی چه به نفی و چه به اثبات پیرامون دموکراسی-یا هر مقوله ی سیاسی دیگر- در فلسفه اش بگوید.
همچنان که راسل! این دو فیلسوف شاید مواضع جزیی و شخصی گرفته باشند، اما تا زمانی که نتوان نسبت دقیق این مواضع را با فلسفه شان دریافت، این مواضع، هیچ اهمیت و ارتباطی با فلسفه نخواهد داشت.
برای نمونه اگر به آثار و کارهای مارکس رجوع کنید، این نسبت دقیق و روشن را می‌یابید و یا فیلسوفی چون فیشته یا هگل.
هایدگر معطوف به یک پدیدارشناسی هرمنوتیکی، تفکر و تاریخ اندیشه در غرب را بازخوانی و ساخت گشایی می‌کرد و این کار را با فلسفه ی سیاسی یونان هم انجام داده، اما نه به وجه یک فلسفه ی سیاسی. او در پی نشان دادن بنیان فلسفی فراپشت تمام فلسفه های متافیزیکی غربی است و این ارتباطی به یک فلسفه ی سیاسی ندارد.
همچنانکه اتمیسم و لاجیسیسم راسلی. من از فلسفه ی هر دو فیلسوف-هم راسل و هم هایدگر- برای تان هم توتالیتاریسم بیرون میکشم و هم دموکراسی!
(لاجیسیسم راسل صراحتا ریاضیات را پیشینی می‌فهمد و حقایقش را انکار ناپذیر، چنانکه هیچ کس حق رد آن را ندارد! یا هرمنوتیک هایدگر، راه را بر گونه ای پلورالیسم و تکثرگرایی گریزناپذیر می‌گشاید به مثابه شرط حقوق برابر! اما تردیدی نیست که این دو سخن، «و همچنین نقیض‌شان»، شارلاتانیسم و یاوه سرایی بی ارزشی بیش نیست! چیزی که ربطی به تاریخ اندیشه و فلسفه سیاسی ندارد و تنها ایدئولوژم های یک ایدئولوژی است...)

حمید موسوی چهارشنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 09:15 ب.ظ http://farashenakht.blogfa.com/


1- نمیدانم شما هم با من موافقید که حتی بفرض وجود معارف پیشینی, باز هم مجوزی بر اجبار نمی توان داشت؟! مثلا بنا به فرض فردی اعتقاد دارد که 2+2=5 . از سه حال خارج نیست یا معلول ذهنی است یا مغرض یا نابغه. در هر سه حال مستحق تفتیش عقاید و زندان و ... نیست. مشکل از جایی شروع میشود که او نیز اقدام به تحمیل نظرش بکند که همین جا هم می توان یقه خودش را هم گرفت. بعبارتی از هیچ گزاره ای, ( اعم از عقلانی و عاطفی ) دست به اقدام عملی نمی توان زد. ( بجز موارد امنیتی و فحاشی و توهین که معمولا در قوانین کیفری و جزا پیش بینی می شود ). با پذیرش این پیش فرض, همه مکاتب می توانند براحتی به دیالوگ بپردازند و حقیقت, خودش را نشان می دهد. معتقدم در این سطح ثانویه, هیچ 99 درصدی قادر به اقناع 1 درصد بقیه نیستند. مگر اینکه توافق 100 درصدی داشته باشیم که در اینصورت می تواند مبنای حکومتی و قضایی بخودش بگیرد اما حق اقلیت کماکان محفوظ است.
سوال = پس مرز نبوغ و جنون چه میشود؟ در سطح اولیه ( یا عملی و ارادی و تجربی و ... ) از میان دو فردی که با 99 درصد موافقت داشته ( یا حداقل منافاتی ندارد ) می تواند در زمره ایده های خلاق درآید و کسی که مخالفت صریح با این سطح دارد قطعا در زمره بیماری های بالینی است. زیرا مستلزم نفی وجودی خویش است. اما در سطح ثانویه ( یا عقلانی یا عاطفی و ... ) این ملاک قابل تعمیم نبوده و تنها می توان از قانون همبستگی آماری دست به تخمین و حدس زد. کسی که بتواند بیشترین درصد آرا را جلب کند ( مثلا 80 درصد ) نسبت به کسی که مثلا ده درصدی است از احتمال حقانیت و نبوغ بالای برخوردار است. ( تاکید میکنم حق اقلیت اینجا همچنان محفوظ است ). بنظرم تمام اختلافات تاریخی مکاتب, از خلط ( عمدی یا سهوی ) این دو ناحیه ( اولیه و ثانویه ) صورت گرفته است.
2- در خصوص هایدگر و راسل, قدری ناانصافی ورزیده اید زیرا قطعا کسی که علنا از دموکراسی دفاع کرده با کسی که نکرده, متمایز است. ( صرف نظر از سایر تئوری هایشان ).

1) سخن از اجبار و تحمیل عقیده در اینجا مطرح نیست. سخن ما پیرامون سازگاری -consistency - یک تفکر است، به ویژه سازگاری درونی. شما اگر معارف پیشینی را اثبات کنی، دیگر برای احراز صدق آن مجاز به راه دیگری-از جمله اجماع آرا- نیستید. چه اینکه رد یک گزاره ی پیشینی بنا به تعریف صریح این احکام، منجر به تناقض و ناسازگاری خواهد بود.
پس پیرامون «صدق»، سخن از هیچ متدولوژی دیگر نمی‌توان گفت. این حتا به معارف پسینی هم قابل تعمیم است: اگر برای سنجش اعتبار نظریه گرانش نیوتون به افکار عمومی مراجعه کنیم، باز هم به خطا رفته ایم. فیزیک و دیگر علوم تجربی هم در باب احکام درونی شان، به همان اندازه توتالیتر و بسته اند که ریاضیات.
اما، باید توجه داشت که در سطح اجتماع و سیاست است که تازه سخن از دموکراسی آغاز می‌شود. در کامنت پیشین هم عرض کردم که بیرون کشیدن توتالیتاریسم و دموکراسی، هر دو از یک معرفت پیشینی یا حتی پسینی ممکن است و بنابراین هیچ تئوری فلسفی و پیشینی به خودی خود، توتالیتر یا دموکرات نیست.
2)بحث از تحمیل یا عدم تحمیل عقاید به دیگری، دقیقا در سطح اجتماعی و فلسفه ی سیاسی مطرح می‌شود. هگل از مهمترین و قدرتمندترین نظریه پردازان آزادی و دولت مدرن بود، غیر از او، فیشته و کانت و اسپینوزا، هم پیرامون آزادی در سطح اجتماعی و سیاسی سخن گفتند. اما دقت داشته باشید که سخنان این فیلسوفان در پارادایم مدرن است، پارادایمی که گسسته از اخلاقیات سنتی و در نتیجه «تو باید»های شخصی است. هیچ کدام این فیلسوفان نگفتند که «باید» عقیده ات را تحمیل کنی یا نکنی... اینان در قالب مقوله ی مدرن حق-و حقوق- و فلسفه ی حق، سخن راندند. از نظام اجتماعی و ساختاری که در آن "فرد" واجد حقوق (و نه شخص)، زیست اجتماعی و سیاسی خواهد داشت. پس آنان طراح یک ساختار حقوقی-قانونی بودند با خرد خودآیین و ابزاری. آنان از هیچ «تو باید» اخلاقی سخن نگفتند.
دیگر اینکه در نظر بگیرید، ایشان تحلیل دولت های موجود را داشتند و مثلا سخنان هگل یا ماکیاوللی، دال بر دستور العمل دولت داری و نصیحت الملوک در ادبیات ما نیست.
تحلیلی واقع بینانه و تاریخی و عقلانی از امر واقع سیاسی و سیاست. در نهایت نیز ایده ی دولت کلی و ساختار مذکور را طرح ریختند، نه یک دولت خاص و جزیی. مثلا بستن هگل به حکومت پروس یا مارکس به شوروی، از ندیدن همین واقعیت علمی ناشی شده.
پس، موضوع فلسفه ی سیاسی را همیشه باید در استقلالش از اخلاق متعارف و برداشت های ایدئولوژیک فهمید.
بر لفظ ایدئولوژی تاکید دارم، چرا که سخن شما پیرامون خلط نکردن آن چند سطح، همگرا به این موضوع است. در واقع، در سطح فلسفه ی سیاسی، آن هم در جهان جدید، بحث آزادی، بحثی از پیش پذیرفته و البته بنیادین است.
3) مکانیستم آزادی البته بحثی در علم سیاست است و نه فلسفه ی سیاسی. یعنی اینکه آزادی را با دموکراسی و آن هم صندوق رای مشخص کنیم یا نکنیم، و یا اینکه ساختار دقیق چگونه باشد، همگی در این سطح قرار می‌گیرد. دفاع شما از این مکانیسم کمی انتزاعی و دور از واقع است. نه اینکه منکر صندوق رای یا دموکراسی باشم، اما موضوع اینجاست که بحث دموکراسی در عمل، کمی پیچیده تر از بازی با اعداد و مفاهیم صرفا آماری است.
اما این پیچیدگی کجاست؟ در نحوه ی تحقق اصل دموکراسی. در ایده های شما، پیش فرضی ساده انگارانه پیرامون «سرشت قدرت» موجود است، چنانکه آن را به «نهادهای موجود» فرو می‌کاهد. در واقع قدرت سیاسی در علم سیاست، نه صرفا نهاد است-مثل نهاد دولت یا پارلمان- و نه «تفویض شدنی». یعنی مساله این نیست که نهادی از قدرت داریم که می‌خواهیم کلیدش را به کسی بدهیم که مثلا رای آورده یا نیاورده. قدرت، همچون وضعیت تعادل های ناپایدار بین نیروهای گوناگون است.
فرد برای دست یافتن به قدرت، باید مولفه هایی از قدرت را پیشاپیش کسب کرده باشد تا در بازی دموکراسی و صندوق رای، گام آخر را بردارد.
فراموش نکنیم که می‌توان به سان هیتلر یا هر متجاوز دیگری، جمهور آرای مردم را تا به آخر داشت، نه تنها رای، بلکه مردمانی که در صف جنگ در سپاه رهبر خود تا آخرین قطره خون شان بجنگند.
افرادی که چه بسا اگر هر روز هم میان مردمان شان رای گیری می‌کردند، اکثریت قاطع را بدست می‌آوردند. پس صرف صندوق رای یا پذیرش رای اکثریت، بحث های علم سیاست را به آخر نمی‌رساند.
بحث در پیچیدگی عملی پیاده سازی یک دموکراسی حقیقی است، چنانکه به اصل آزادی وفادار بماند.
نمونه ی دیگر، بحث سرمایه داری است، کشورهایی با ساختار سرمایه داری و بازار آزاد، در عمل به آزادی سرمایه داران بدل شدند. بحث نقدهای علمی و روشن بر دموکراسی واقعا موجود در نظام های سرمایه داری، آنچنان دراز دامن و پر آوازه هست که شرحش در اینجا نمی‌گنجد. فقط برای دفع شبهه بگویم که خزعبلات جهان سومی برخی دیکتاتورها، ارتباطی به بحث های انتقادی و علمی در جامعه شناسی و علم سیاست و اقتصاد سیاسی ندارد. در واقع این نقدها را از حیث نقادی فنی و علمی برای تحقق دموکراسی حقیقی باید فهمید و نه نفی هرگونه دموکراسی..
4) البته راسل در مواضع شخصی اش از دموکراسی دفاع کرده، اما این چیزی را تغییر نمی دهد. او حداکثر گفته خوبی خوب است. همچنین بند پیشین را در نظر بیاورید، همه ی خیرخواهی جناب راسل در حد یک دفاع اخلاقی و غیر اجتماعی و غیر سیاسی است.
به هر رو، هیچ فیلسوفی اهمیتی ندارد، کما اینکه هیچ فیزیک دانی، مهم فلسفه و دست آوردهای اینان است. به ویژه در جهان مدرنی که توصیه های شبه اخلاقی به حوزه ی شخصی رانده شده و عملا بی‌اثر گشته. در واقع مگر در فراپشت یک «کیش شخصیت» و قهرمان سازی-که خود راسل هم از آن گریزان بود- نمیتوان کار های او را پیرامون دموکراسی جدی گرفت.
راسل که هگل را به صرف پارادوکسی در نظریه مجموعه ها، برای خودش رد کرد، در واقع راه را بر یک نقادی اجتماعی سیاسی و تاریخی بر خودش بست و به بحث های انتزاعی و گاه عوامانه روی آورد.
عوامانه به معنای بی اثر و سطحی و نه نادرست. در واقع اگر راسل خود را درگیر پرسش های واقعا موجود و تاریخی زمان خود می‌کرد، راه های بنیادی تری برای تحقق دموکراسی بدست می‌آورد. اما تفکری که دوست دارد همه چیز را با ریاضیات و منطق صوری صرف تحلیل کند، ناگزیر کمکی هم به دموکراسی نمی تواند کرد..
آزادی خواهی راسل، بیشتر بحثی در حد یک تاریخ فلسفه و زندگی شخصی اوست تا عنصر اثر گذار تاریخی. البته تمام اینها مانع از ستودنی بودن مواضع اش، مخصوصا پیرامون جنگ ستیزی و ... نیست. تنها ستایش البته!

محی الدین پنج‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:06 ب.ظ

سلام
خدا خیرتان دهاد به خاطر صورت بندی کردن بحث!
0-یعنی میفرمایید در هستی و زمان هایدگر میگوید چگونگی وجود و وضعیت و حالت ان را نباید با موجود خلط کرد؟
پس میشود بفرمایید موجود یعنی چه؟
شما میفرمایید منظور هایدگر هیچ گاه وجود فی نفسه نیست و همواره وجود را در ظل حالت های و چگونگی رخ دادش تحلیل میکنتد و از طرفی هایدگر صراحت دارد بر اینکه موجود را نباید با وجود خلط کرد نتیجه انکه اگر وجود یعنی همان حالت هایی که بر ما اشکار میشود و این حالت های با موجود متمایز است باید پرسید موجود چیست؟
میفرمایید موجود ماهیت هم نیست!خب پس چیست؟ابراهیم جان لطفا با مثال سخن بگو و بحث را کلی مطرح نکن!
1و2-به این معنا فاعل شناسا در حکمت مشاء ، اشراق و متعالیه وجود دارد و نیازی به تطابق ان با اصل واقعیت نیست.علم به وجود "من" به واسطه ی حضوری بودن شک بردار نیست کسی نمیتواند در ان رخنه کند یا ان را مشکوک جلوه دهد!و اتفاقا پایه صحت و سقم سایر گزاره های معرفتی بر میگردد به همان علم حضوری من به خودم.به تعبیر دیگر ضامن صدق و کذب گزاره ی های معرفتی به واسطه ی مفاد قاعده ی "انتقال نظری به بدیهی" بر میگردد به علم حضوری من به خودم و اطوار و شئون خودم!اما مسائلی که شما در مورد صورت های پیشینی اگاهی اعم از مکان و زمان و...بیانم کردید خروج از بحث اصلی است فارق از اینکه بنده به این مسائل اعتقاد داشته باشم یا نداشته باشم از معرفت به واقعیتی خبر میدهم که با وجود انکه موضوعش خود من نیستم اما عدم زوال پذیری انرا درک میکنم.بگذار یک تطبیقی انجام دهم.
شما میفرمایید پذیرش "فاعل شناسا" در غرب به عنوان اولین گزاره ی معرفتی که شک در ان راه ندارد مسیر سفسطه را ناهموار نمود مثلا دکارت با طرح بحث گوهر کوجیتو و...یک پایه محکمی بنا نهاد که به هیچ وجه نمیتوان در ان خللی وارد اورد چیزی که از ان به عنوان " یک بنیان تردیدناپذیر" یاد کرده اید."می اندیشم " در هر چه شک کنم در این نتوانم که شک کرد فارق از صحت و سلامت راهی که دکارت پیمود این حرفی است که فلاسفه مسلمان همگی با ان متفقند و اتفاقا همان کاربری که در غرب این فاعل شناسا داشته است در میان حکیمان مسلمان نیز داشته چنان که گذشت.
اما اختلاف میان این دو از کجا شروع میشود؟ از انجا که فلاسفه غرب به ویژه کانت (البته قدر هیوم و دیگران را نادید نمیگیرم او را ازن جهت نام بردم که به کار شکلی منسجم و منطقی داد) معتقدند این من یا فاعل شناسا فاعلانه عمل کرده و در شناخت عالم خارج با صورت های پیشنی شهودی که دارد تجربیات را در قالب این صورت ها ریخته و درک میکند پس من هیچ گاه شی را فی نفسه انگونه که هست نمیفهمم!
اما فلاسفه مسلمان به دلایل مفصلی که موجود است با این قول مخالفند منتها این دلایل و بحث فعلا از محل نزاع خارج است بنده به شما میگویم
"اصل واقعیت" امری است که فاعل شناسا هر کاری هم که در مورد ان انجام دهد زوال ناپذیر و قطعی است!
اصل وقوع و رخ داد امری است که محل تردید نیست.به تعبیر دیگر صورت های پیشنی من (بر فرض صحت) اگر بتوانند چگونگی واقعیات را برای من تغییر دهند توان تغییر این موضوع را ندارند که "اصل واقعیت زوال ناپذیر است".
جمع بندی کنم این موضوع را فلاسفه مسلمان تا پیش از مرحوم علامه طباطبایی در مباحث معرفت شناختی مانند فلاسفه غرب از محکم ترین پایه معرفتی که همانا علم حضوری به خود است ابتدا میکردند که دقیقا همان ویژگی هایی را که شما برشمردید داشت
الف) تردید ناپذیر و زوال ناپذیر است
ب) لاجرم مطابقت در آن برقرار است
ج)انسان جزیی را معیار صدق قرار نداده
د)دست خوش دعاوی نمی‌شود که جدلی الطرفین باشد، چه اینکه حدود فاهمه این راه را بر او بسته
سپس به طرقی اثبات میکردند که سایر معارف نظری در مورد عالم خارج به سبب انتقالشان به علم حضوری نفس به خود یقینی میشوند و نقطه ی اختلافشان با فلاسفه غرب درست همین جاست.اما فارغ از همه این دعواها مرحوم علامه طباطبایی نشان داد که علم به اصل واقعیت که با تعالی همراه است نه استعلا مانند علم نفس به خود که استعلایی است
الف) تردید ناپذیر و زوال ناپذیر است
ب) لاجرم مطابقت در آن برقرار است
ج)انسان جزیی را معیار صدق قرار نداده
د)دست خوش دعاوی نمی‌شود که جدلی الطرفین باشد
دلیل این موضوع هم که از واضحات است و شما بارها شندیده اید
به تعبیر دیگر من همانطوری که در وجود خویش نمیتوانم شک کنم در اصل واقعیت هم نمیتوانم شک کنم.
3-نکته ای را ابتدا به ساکن عرض کنم البته من با تمام وجود از اینکه درهای جدیدی از ساحت فلسفه به رویم گشوده شود استقبال میکنم و باور کنید که برایم لذت بخش است اما از اینکه وسط یک بحث با موضوعی مشخص پاره ای از اطلاعات به شکل نامتعارف بخواهد منتقل شود اذیت میشوم.
بنده سوالی پرسیدم مبنی بر اینکه:" دقیقا عبارت " می‌خواهم بگویم که هایدگر دست بر قضا، با بیرون کردن فاعل شناسا، دازاین کران‌مندی را بنا نهاد که هستی اش نه در چیسیتی که در چگونگی است و به تمامه زمان مند." یعنی چی؟؟؟؟؟مشهدی این عبارت چه میشود؟هستیش نه در چیستی بلکه در چگونگی است؟
مگر هستی قبلا در چیستی بوده است؟در ثانی چه فرقی میان چیستی و چگونگی وجود دارد؟
حالا اصلا این دازاین کران مند و زمان مند چگونه میخواهد مطلقیت "اصل واقعیت" را نقض کند؟"
شما جوابهایی که به من داده اید پاسخ این سوال نیست فقط گفته اید هایدگر اینطور کرد و انطور کرد!تاریخ فلسفه که نمیخوانیم!برایم مشخص کنید یعنی چطور اینکار را کرد.ادعاهایی مطرح میکنید که برای من مشخصا وجه معقولی ندارند میفرمایید هایدگر بحث نظری نمیکند یا به تعبیر خودتان
"فلسفه که تا پیش از او، بحث در ساحت نظری-منطقی (و حملی) بود، به یک درجه ی دیگر ارتقا می‌یابد: فلسفه همچون بحث در حالات وجودی و جهان پیشاحملی"
خدا خیرت دهد یک بار شما میفرمایی هایدگر دغدغه ی "مبنای شناخت و زوال مندی و ازلیت" ندارد و با تغییر پرسش فلسفه را وارد ساحت دیگری کرد پرسشی که به قول خودش بر حسب شانس اختیار نکرده است بسیار خب من این حرف را میپذیرم و برایم قابل درک است اما اینکه میفرمایید این کار را از طریقی فرای مبانی منطقی انجام داده است برایم قابل درک نیست!یعنی نه تنها قابل درک نیست که اصلا غیر منطقی مینماید.حالا شما یک زحمتی بکش ان سوالات را رها کن چگونگی پرداخت به یک موضوع را در فضایی خارج ساحت نظری – منطقی توضیح بده!و یا یک نمونه از این کار را اینجا بیاور نه انکه باز بگویی مثلا فلان کار هایدگر نه ان تجربه ی فرا نظری و فرا منطقی را اینجا باز سازی کن!
فرموده اید
"به دیگر بیان، فاعل شناسا که نقش همان اصل واقعیت شما را به گونه ای دیگر بازی می‌کند، در اینجا مردود نمی‌شود، اصل واقعیت نیز. ما از بحث نظری پیرامون آنها می‌گذریم تا به شناخت وجود و چگونگی اش برسیم."
من اینقدر میفهمم که ما دو نوع معرفت داریم حصولی و حضوری علم حصولی قابل بیان مستقیم است و ابزار ان هم بحث نظری مبتنی بر منطق است علم حضوری هم به هیچ وجه قابل انتقال نیست چون صورت معقول ندارد بلکه قابل اشاره است به شرط انکه تجربه ای عام باشد مثل برهان صدیقین که از طریق اطوار واقعیت و شئون ان که از ان جدا نیستند یعنی دویی در کار نیست به ان پی میبریم حال اگر شما الترناتیوی در برابر این دو نوع معرفت داری به همین واضحی و روشنی که بنده بیان کردم بیان بفرما!
ببخشید ولی انچه که تاکنون نوشته اید ادعاست یعنی فرموده اید هایدگر اینکار را کرد ان کار را کرد.مثل ان است که من بگویم صدرا فلان چیز را اثبات کرد و بهمان چیز را رد کرد.البته شاید میخواستید ابتدا به ساکن فضا را روشن کنید سپس وارد بحث شوید بسیار عالی من منتظرم تا موارد زیر را که جمع بندی قسمت سوم است برایم بشکافید
1-امکاناتی را که در فلسفه هایدگر مورد استفاده قرار میگیرند تا موضوعی برای مخاطب اثبات شود مشخص بفرمایید!
2-اگر در برابر تقسیم علم به حضوری و حصولی بدل بدیلی وجود دارد و هایدگر ان را مطرح ساخته مشخص بفرمایید
3-ان فضای معرفتی که فرا منطق است چگونه است مثلا ایا امکان دارد پرسشی را که این فضا را به روی ما میگشاید مشخص کنید؟
درست است که من به اندازه شما در فلسفه قاره ای خصوصا هایدگر غور نداشته ام اما انقدر با ان بیگانه هم نیستم!
پاسخ پ .ن 1:من که اخر نفهمیدم فرق میان چگونگی و چیستی چیست؟اما اینقدر فهمیدم که شما تعریف درستی از ماهیت ندارید یا حداقل هنوز نمیدانید که جنس و فصل در صدرا اطوار وجود هستند و شان مستقلشان را از دست داده اند بلکه اصلا معنای محصلی ندارند.جنس و فصل بر مبنای حکمت مشاء تفاوت های جدی با حکمت متعالیه دارد.جمله ای برای شما نوشتم اما به ان دقت نکردید
""چگونی وجود" همان ماهیت است.یا "نحوه ی وجود" هیچ فرقی با ماهیت ندارد.همچنین چگونه واقع شدن ، چگونه وجود داشتن ، نحوه های هستی ، حدود وجود و......اینها همان ماهیت هستند به تعابیر دیگر!صدرا معنای دیگری از ماهیت مراد نکرده است و اصلا معنای دیگری نمیشود مراد کرد!"
دوست من فرموده اید:
"چگونگی دال بر وضعیت یافتگی و حالت وجودی-اگزیستانسیال است"
بعد دو مثال زده اید
"داس من(Das man) یا پروا"
بسیار خب تا من در مورد مثالهای شما ندانم نمیتوانم چیزی در این مورد بگویم اما همینقدر میگویم اگر مثالهایتان بحثی شبیه به همان بحث "ترس اگاهی" است باید عرض کنم مگر نه انکه ترس اگاهی به سبب مرتبه و یا نحوه ی وجود ما در جهان همگام و همزاد با وجود ماست؟و هیچ گاه از ما جدا نمیشود؟
اگر این را جلوی صدرا بگذاری به ان میگوید ماهیت!
تصور من این است که حضرت عالی تصور درستی از نظام حکمت صدرایی ندارید در نظام حکمت صدرایی ماهیت معنایی ندارد وجود است و شئون وجود وجود است و اطوار ان وجود است و تجلیات ان !اگر کار هایدگر ماهیت را نقض نمیکند کار صدرا نقض میکند!صدرا ماهیتی که به جنس و فصل تقسیم میشود و در ذیل نوع به حیاتش ادامه میدهد یک امر کاملا ذهنی میداند در عالم واقع که عالم وجود است تجلیات وجود مطلق که هیچ گاه به ان نمیشود راه پیدا کرد اطوار گوناگونی دارند ماهیت از جایی شروع میشود که ما میخواهیم از این وجود گواهی برای ذهن بسازیم انگاه چیزی را از این اطوار انتزاع میکنیم و نامش را ماهیت میگذاریم که جنس دارد و فصل!
پاسخ پ.ن 2:به نظر من یکی بودن غایت دو فلسفه سبب نزدیکی انها نمیشود!با وجود توضیحاتتان حقیقتا خیلی میان فلسفه پیش از هایدگر در غرب و فلسفه صدرا تفاوت میبینم!انقدر که نزدیکی هایشان برایم کم رنگ است!
ببخشید که طولانی شد
منتظر نظرتان هستم موفق باشید

حقیقتش بحث های تو در تو و فراوانی را طرح کردید که اگر بخواهم با فرمت شما پیش روم، حاصل دقیق و روانی نمی‌یابد، با تمام این سعی می‌کنم تا کوتاه ترین و روشن ترین صورت کار را پیش برم.
این را هم در نظر داشته باشید که دانش من، بسی خرد و اندک تر از آن است که تمام وجوه یک مساله را تا غایت مطلوب برای شما بشکافم. هر فیلسوفی از پس خود، مکافاتی به ارث گذارده و هیچ کس کار را به نهایت و غایت نرسانده، دیگر چه رسد به من معلوم الحال!
گذشته از آن، محدودیت فضای نت و سبک سریع کامنت را هم مدنظر بیاورید. در همین پست که ذیل آن بحث میکنیم، به تفضیل آوردم که در این فضای مجازی، بخواهیم و بتوانیم هم نمی‌شود یک بحث دقیق و همه جانبه را پیش برد... پس کمی مراعات همدیگر را بکنیم، شکافتن برخی از سخنان به زبان اشارت شدنی نیست و انتظار طرح گام به گام و ریز مباحث را نداشته باشید.. پورسینا هم متافیزیک را چهل باری خواند و سر در نیاورد! چه رسد به منی که ارسطو نیستم! بگذریم..
0) دوست عزیز، تمایز موجود/وجود (اونتیک و انتولوژیک) تمایز وجود/ماهیت نیست. به این دلایل:
الف) ماهیت در تمایزش با وجود نزد صدرا اعتباری است، اما موجود در تمایزش با وجود اعتباری نیست.
ب) وجود نزد صدرا وجود صرف الوجود و فی نفسه است، اما وجودی که هایدگر می‌گوید، وجودی است که در "پدیدار"ی اش نزد من-دازاین- حاضر است.
ج) وجود در هایدگر، خود با وضعیت و حالت های آشکارگی اش نشان می‌دهد. با "چگونگی" و "کیفیتی" که دارد. دازاین هم چون در نسبتی با وجود قرار می‌گیرد، این حالات را در می‌یابد. (کیفیت را به بحث مقولات دهگانه منطق قدیم ربط ندهید، کیفیت همچون چگونگی و حالت، به بیانی روزمره). این وجود فقط در این رابطه با دازاین کشف شدنی است و مثلا میز یا خودکار، با آن که موجودند، این نسبت را با وجود ندارند. پس تفاوت وجود/موجود در هایدگر، تفاوت بین دازاین و مثلا قلم است و نه تفاوت وجود فی نفسه و وجود با هیئت قلم.
د)وجود در هایدگر در افق زمان بر دازاین گشوده می‌شود و دازاین هم به سبب زمان مندی اش بر وجود گشوده است، اما این گشودگی افق ها، در هر موجودی جز دازاین -یا دازاین گونه ها- منتفی است. تا جایی که می دانم، در صدرا زمان اختصاص به به یک موجود خاص ندارد و بر هر موجودی در جریان است، اما این قاعده چنانکه گفتم در هایدگر برقرار نیست.
بر لیست این تمایز ها باز هم می‌توان افزود، بدیهی است که من در پی آموزاندن جزئیات هستی و زمان نیستم، این ها را گواه آوردم تا نشانه هایی روشن بیاورم که تمایز وجود/موجود فروکاستنی به تمایز وجود/ماهیت نیست یا حتا وجود/موجود به سبک صدرایی. این ها را به وجه سلبی گفتم تا فقط پیچیدگی این تطبیق را نشان دهم. اگر بخواهیم به وجه ایجابی بفهمیم که وجود/موجود هایدگر دقیقا چه نسبتی با وجود/موجود صدرا می‌یابد، کار کمی طولانی میشود، شاید درحد یک پایان نامه ی ارشد فلسفه، بدون اغراق!
اما تا این حد هم روشن است که اجتهاد فلسفی شما، هایدگری نمیتواند باشد، مگر اینکه این چند مورد دم دست را یک به یک رد کنید و خلافش را ثابت کنید.
1) این را هم بگویم، هایدگر در فلسفه اش نیامده به سبک صدرا آرای فیلسوفان را یک به یک طرح کند و سپس رد کند.واژگان و مفاهیمی که او استفاده کرده، به تمامه بکرند، به این معنا که اساسا نمیتوان واژگان او را خارج از متن او فهمید. مکافاتی که هوسرل و دیگران با هایدگر دارند هم همین است، دازاین هم سوژه است و هم نیست! هم وجود انسانی هست و هم نیست!
اما این کار او بی وجه هم نیست، فلسفه برای هایدگر اصلا پروژه ای نبوده که تا کنون محقق شده باشد. برخلاف صدرا که در پی جداساختن سره از ناسره در مدعیات فلسفه و عرفان و کلام است و البته نوآوریهایی، هایدگر در پی در انداختن طرحی به تمامه نو است. این ها تاریخ فلسفه نیست! طرح این نکته است که هایدگر به قصد اینگونه فلسفید تا فلسفه اش در سنت فلسفی تا کنون موجود ننشیند!
پس به محض دیدن مفهومی آشنا، سریع از دامچاله ی مذکور متواری شوید!
2) اما اجازه دهید کانت را از زیر شلاق های شما برهانم! شلاق هایی که باید بر تن پروتاگوراس بنشیند تا این مردک بی‌نوا. پیشتر هم گفتم کانت را به برداشت های پوزیتیویستی مبتذل ربط ندهید. در آن کامنت هم این را دقیقا آوردم:
«..فاعلیتش در این است که او این اصول را از خود و فاهمه اش و نه هیچ تجربه ای گرفته، پس این اصول بر تجارب و شهود ها اعمال می‌شود تا مفاهیم و شناخت پدید آید (و این تالیف فعالانه است و نه منفعلانه، تالیف منفعلانه یعنی من از تجربه ی صرف چیزی را برگیرم که در اینجا اصول فاهمه چنین نیست)...»
ببینید! کلمه فاعل و بحث اصول و صور پیشینی به معنای تحریف نیست. اگر باشد که اصلا نقض غرض است و نفی مطابقت! انقلاب کوپرنیکی یعنی وقوع حتمی مطابقت به علت تطبیق یافتن پدیدار با من، پس دیگر تحریفی در کار نیست. موضوع را اینگونه باید فهمید:
من از فاهمه ام مقولات و اصولی دارم که از هیچ تجربه ای به دست نیامده، اما بر همه ی تجارب و شهودهای من قابل اعمال است و من هنگام ساختن مفاهیم، این مقولات را به آن اعمال می‌کنم. این پدیدارها هم با این اصول گونه ای هماهنگی پیشین بنیاد دارند، یعنی این مفاهیم را ارضا می‌کنند. مثلا اصل علیت را شهودهای تجربی من پذیراست.
پس، من چیزی ناسازگار و خلاف واقع به پدیدارها نیفزودم.
می‌ماند بحث شی فی نفسه که از مکافات های کانت است اما لاینحل نیست:
شی فی نفسه که کانت از آن سخن می‌گوید و عدم توان شناخت آن، هر چیزی نیست. مثلا این کتاب خاص دو چیز نیست، یکی پدیداری اش و یکی نومن اش، که مثلا پدیدارش را بتوان شناخت اما نومن اش را خیر!
برعکس، این کتاب فی نفسه پدیدارش است و به تمامه نیز شناختنی است، البته بر مبنای اصول و مقولات فاهمه.
شی فی نفسه، ذوات معقول و ایده های محض و خارج از تجربه ایست که اقامه ی دعوی پیرامون آنها، دو سو پاد گذار می‌شود، یعنی رد و پذیرش شان یک اندازه موجه است. شی فی نفسه، ایده ی عقل ناب است، برای نمونه مقوله ی جوهر اگر به صورت یک ایده ی ناب در آید، به بحث موضوع مطلق (absolute subject) می‌رسیم، حال کانت مدعی است که پیرامون این ایده های ناب، طرح برخی دعاوی جدلی الطرفین است.
نام شی فی نفسه، نباید راهزنی کند. این اشیا به یک روایت از فلسفه ی کانت، چیزی در جهان خارج نیستند، آنها «ایده اند»، «ذوات معقول اند» و نه مثلا خود فلان شی! روایتی سطحی و خام دستانه از کانت، به گفتن چنان خزعبلاتی خطر کردند، اما آنها را هیچ کانت پژوهی جدی نمی‌گیرد.
کانت به روایتی پدیدارشناختی، فیلسوفی تناقض گو و شکاک نیست، بل یکی از مبارزین درجه یک با نسبی گرایی است. انکار شناخت نامشروط و شی فی نفسه، در این خوانش از کانت، انکار سوفیسم معطوف به بحث های جدلی است و نه انکار امکان شناخت!
در ادامه ی کار کانت، تفاوت هایی با سیستم های اشراقی و مشایی و صدرایی هست( به ویژه اینکه علم حضوری من از من، نه مساوی فاعل شناست و نه مساوقش) که فعلا موضوع این بحث نیست، اما بدک نیست یک بار برای همیشه نظرم را در این مورد خاص از کانت، روشن کنم: کانت نماد شکاکیت نیست و نمیتواند باشد و این از آن دست سخنان ناروایی است که نباید به گفتنش خطر کرد.
3) در دو بند نخست، تا جایی که توانستم پیرامون هایدگر گفتم و بیشتر از این، به موضوع او نمی‌پردازم. فرض می کنم هایدگر و کانتی اصلا وجود نداشتند و چیزی هم نگفتند، برسیم سر وقت ادعای خودتان:
شما می‌فرمایید اصل وقوع انکار نشدنی است و این دلیلی بر جود عالم خارج است.
یعنی به دلیل این اصل، استتناج می‌شود که خارج از اصل فاعل شناسا چیزی هست که ازلی است: واقعیت!
حقیقتش، یک چیز برای من بی معنی است: «واقعیت بیرون از فاعل شناسا». فاعل شناسا، من و شما جزیی نیست که خارج از آن به معنای خارج از ذهن جزیی من و شما باشد. این استدلال را هم پیشتر آوردم که فاعل شناسا دست بالا، خود همان اصل ازلی مورد تاکید شماست. البته ازلی تعبیر درستی نیست، فاعل شناسا همان است که هر گاه بیندیشد وجود خود را تایید می‌کند. پس هر زمانی، هر اندیشنده ای اندیشیده باشد، او بوده. نام این وضع، ازلیت باشد یا نباشد، ولی یک چیز روشن است: فاعل شناسا، من یا شمای جزیی نیستیم و علم حضوری مان به خودمان هم، ارتباطی با فاعل شناسا ندارد.
فاعل شناسا، در بیان دکارتی یک جوهر است و در بیان اسپینوزایی یک حالت؛ ولی هر چه باشد یک فرد یا حتا مجموع تک تک افراد نیست. پس اصالت سوژه هم ربطی به سخن سوفیستی انسان معیار است، ندارد.
علم ذات به خودش می‌شود علم حضوری، اما اینجا ذات نداریم، جوهر داریم.
سوبژکتیویته، هم به همین دلیل به ذهینیت قابل ترجمه نیست.
باری؛ من متوجه این تلاش شما برای اثبات چیزی بیرون از فاعل شناسا نمیشوم، به ویژه اگر آن را از برای خروج از سوفیسم میخواهید... این کاری است که فاعل شناسا انجام داده..
اگر هم بنا دارید اثبات وجود خدا کنید که خودتان بهتر می‌دانید، نظرم چیست...

پ.ن: حالا باید فهمیده باشید که هوسرل چه حرصی خورده وقتی هایدگر هستی و زمان را به او تقدیم کرده! یعنی قدری که سر این کتاب آتیش گرفت، سر اخراج شدنش به حکم هایدگر نسوخت! هوسرل پس از عمری پدیدارشناسی سوبژکتیو، آن هم به هزار راه گوناگون، هایدگری را پرورده بود که با درکی عجیب از سوژه، دازاین را ساخت. چیزی که مبنای همه علم العلوم هوسرل بود، به دست هایدگر خواب به خواب شد!
چه اینکه هایدگر اصلا نمی‌خواست مبنای شناخت را بیابد که سوژه ی استعلایی را دریابد. او باز به سراغ من های جزیی رفت و مسائل وجودی این من های جزیی را پروبلماتیک کرد.
معروف ترین اش، چنانکه میدانید، بحث مرگ بود، چیزی که ذاتی تمام "من"های جزیی است و اساسا در سوژه، به کناری نهاده شده بود.
این "داستان" کوتاه، تا حدود کمی باید روشن کرده باشد که جایگاه فلسفه ی هایدگر کجاست و یکی از وجوه تفاوت فلسفه ی او با دیگران در چیست. امیدوارم شما هم به اندازه ی هوسرل حرص نخورده باشید، موقع خواندن این پ.ن! غرض فقط آشنا ساختن چند بعد پوشیده از کار هایدگر بود، نه مثلا رساله ی فلسفی.. ابعادی که اگر با سیستم پرسش های شما پیش میرفتم، صد سال دیگر هم به آن نمیرسیدیم!

ش الف کاف سه‌شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 06:59 ق.ظ

سلام دوست عزیز
تفکر یه ساحتیه از جنس حضور و نه حصول و شما این ساحت رو حصولی فرض کردین
با نتیجه گیریتون اصلا موافق نیستم مصداقش در جهان خارج انقلاب ملت های عرب
موفق و موید

درود!
حقیقتش را بخواهید من نفهمیدم منظورتان چیست، از اینکه: ساحت تفکر را حصولی گرفتم. بحثی که از هایدگر آوردم و از آن آغاز کردم، با مفاهیم متافیزیکی حضور و حصول نسبتی نداشتند، به ویژه اینکه سخن از یک پروبلماتیک پرسش رادیکال بود، نه معرفت که بخواهد حصولی باشد یا حضوری. هایدگر در همان کتاب که بدان ارجاع دادم، آشکارا حساب تفکر را از تامل و معرفت جدا کرده و بنابراین به بیان خودتان باید گفت: تفکر حتا ساحت حضوری هم ندارد..
تفکر چیزی از جنش پرسش‌گری رادیکال است تا امکان هر پرسش دیگر را بگشاید و این مقدم بر معرفت نظری است...
اما پیرامون نتیجه گیری تان، باز نمی‌توانم با شما انباز شوم. پیشتر هم در این بلاگ، پیرامون وقایع بهار عرب نوشتم و از این که بتوان آن ها را چنان جدی گرفت، سخت در شک بودم و همچنان هستم.
اما حتا اگر هم این وقایع را جدی و "انقلاب" بدانیم، باز باید توجه کنیم که پدیدارگاه این پدیده-انقلاب- خیابان بود، نه فیس بوک! حتا می‌شود برهان خلفی آورد: اگر صرف کنش فیس بوکی، مجال یک رخداد رادیکال و موثر باشد، باید تا به حال در ایران صد انقلاب می‌داد که البته نداد!
تحلیل خود فیس بوک، به مثابه ناحقیقت-حقیقت پنهان- گزاره های حقیقی، البته بسی گسترده تر از اینی است که اینجا آوردم. اما با همین ها می‌توان گفت، فیس بوک بیشتر شبیه به یک جهان فانتزی بریده از واقعیت می‌ماند که مرحله ی نمادین لاکانی را در سطحی جدید بازتولید کرده..
یک پرده ی پندار و ایدئولوژی که استاتوس ها و پست ها و لینک ها و لایک ها، با گونه ای فتیشیسم-بت وارگی- مارکسی عمل می‌کنند و وقایع خیابان را تحریف و مستور می‌کنند. این است که در دور هرمنوتیک ناحقیقت و حقیقت در فیس بوک، برون داد یک رخداد فانتزی و بی زمان و مکان خلق میشود که شعر شاملو و جملات سارتر و اوشو و رمانتیک های دختران هجده ساله، به همراه مانی فست های رادیکال و شمایل های ترول!! به یک اندازه لایک می‌خورند و مرجع فهم و اثرگذاری واقع می‌شوند...
برای تولید دانش و جنبش، به زمین و جهانی واقعی نیاز است و برای یک انقلاب، به خیابان و خشونت. اگر جایی را سراغ دارید که با فرمولی جز این، به نتیجه رسیده اند، خوشحال می‌شوم معرفی کنید..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد