آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

مرگ بر مرگ...

دوشنبه ی هفته ی پیش بود، بعد از کلاس هسته‌ای که برای اولین بار با او همسخن شدم. استاد کوآنتم 2 نیامده بود و من عصبانی بودم. از بی‌نظمی استادها، از بی‌برنامگی دانشگاه و از دانشجویان بی خبر از همه چیز..

سال بالایی بود، کم می‌دیدمش و کم حرف بود. سری در دنیای الکترونیک داشت.. وقتی عصبیتم را دید، سعی داشت آرامم کند، سعی داشت امیدم دهد... با هیچ جمعی نمی‌پلکید، حتا اسمش را هم نمی‌دانستم...

یک بار که با دوستی دیگر بحث پیرامون سرمایه ی مارکس و مباحث اقتصاد سیاسی داشتم، مودبانه وارد بحث شد و گوش می‌داد و آخر هم از تشکر کرد از این که چیزی از ما آموخته، شاید کسی که وسط دانشکده ی علوم، «سرمایه» بخواند ندیده بود و شایدم تقلایی کرد تا از انزوا بیرون آید...

وقتی عصبانی بودم و مدام به دانشجو و استاد و دانشگاه بد و بیراه می‌گفتم، با آرامش گوش می‌کرد و می‌گفت: درسته که این سیستم [درسی و اساتید] مشکل داره، اما شما باید کاری کنید، اگر نه برای خودتان، حداقل برای کسانی که بعد از شما می‌آیند.. اگر شما به فکری بعدی ها نباشید، دیگران هم بعدا به فکرتان نخواهند بود...

این حجم از امید و واقع گرایی، هر آتش تندی را آرام می‌کرد... وقتی آرام تر شدم از خودش گفت، کاردانی صنعتی خوانده بود و حتا کنکور کاردانی به کارشناسی مهندسی صنایع هم قبول شده بود... اما خودش نخواست و باز کنکور داد تا «فیزیک» بخواند... این ترم، ترم آخرش بود.. همین ها را گفت و رفت و من باز هم یادم رفت نامش را بپرسم و از او تشکر کنم...

ندیدمش تا این که امروز آمدم دانشگاه، هسته‌ای را صبح خواب ماندم و به کوآنتم 2 رسیدم، اما سر کلاس نبود.. تعجب نکردم، غیبت چیز عجیبی نیست.. بعد از کلاس گفتند کسی فوت شده از بچه های سال بالایی، هر چه فکر کردم دیدم کسی با این نام نمی‌شناسم.... تا اینکه روی برد دانشگاه اعلامیه و عکش را دیدم، خودش بود، آقای سال بالایی... دیروز فوت کرده... از دوستانش پرسیدم، گفتند ناراحتی قلبی مادر زاد داشته، حتا پرشک ها هم گفته بودند به سی نمی‌رسد که نرسید...

رفت به همین سادگی و فقط نام و امید و آرامشش به یادم ماند... بدرود آقای سال بالایی امیدوار تنها!

زنده باد زندگی...

نظرات 3 + ارسال نظر
محی الدین یکشنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:03 ق.ظ

سلام

یا دهر اف لک من خلیل

کم لک بالاشراق و الاصیل

من صاحب او طالب قتیل

والدهر لا یقنع بالبدیل

و انما الامر الی الجلیل

و کل حی سالک سبیل (سید شهدا (ع) )


ای دنیا! اف بر دوستی تو که بسیار از دوستان و خواستارانت را سپیده دمان و شامگاهان به کشتن می‌دهی و هرگز به بدیل آنان قناعت نمی‌ورزی! همانا کارها به خدای بزرگ واگذارده و هر زنده‌ای رهروی ناگزیر این راه است ...
خدایش بیامرزد!

سپاس...

... یکشنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:25 ق.ظ

خدایش بیامرزاد.

...

ققنوس خیس یکشنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:05 ب.ظ http://ghoghnoos77.blogsky.com

نمی دانم آدم باید سرش را به کدام دیوار بزند وقتی که می بیند آوخ هم، تکراری و مثل همه، به مرگ نگاه می کند و می نویسد؛ مرگ بر مرگ!
بی معناتر و کلیشه ای تر از این عبارت نشنیده ام!! هه!مرگ بر مرگ!
تو در ستایش مرگ ساراماگو را خوانده ای و این چنین می گویی؟
و یانه ، اصلن همین صحرای محشر ِ نویسنده ی خودمان، جمالزاده، را خوانده ای؟
یا این هم نه، فیلم ِ مرد دویست ساله (که رابین ویلیامز در آن بازی می کند) را دیده ای؟
می خواهی بگویی این ها قصه اند؟ باشد! اصلن همه ی این ها به کنار، تو که می دانی مرگِ خودخواسته چیست و تو که می دانی مرگ به هنگام چیست...
تو هم باید همین طور همین را بگویی؟ تو هم باید مرگ را از زندگی جدا ببینی؟!!

ققنوس خیس! نوشته رو تا آخر اگر بخوانی می‌بینی نوشتم: زنده باد زندگی..
نام زندگی در نوشته ای با نام مرگ، و البته حق با توست...چیزهای گفتنی زیادی است که باید گفت.. هایدگر هم می‌گفت تنها در مرگ است که توانم گفت زنده ام...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد