ذیل پست پیشین، ققنوس خیس عزیز، نکته ای جالب را گوشزد کرد: مرگ جدا از زندگی نیست...
میخواهم سخن ققنوس را دستمایه ی یک تحلیل قرار دهم:
فرض کنید که ما باشیم و دوگانه های منطق: شخص الف یا مرده است یا زنده، و محال است که او همهنگام هر دو باشد. با این اصل مسلم، میرسیم سروقت ایده ی ققنوس: مرگ جدا از زندگی نیست...
میتوانم به عنوان یک متفکر تحلیلی-انتقادی، چند ژست در قبال آن بگیرم:
الف) "مرگ جدا از زندگی نیست"، پارادوکسیکال است، چه اینکه مردهبودن بنا به تحلیل بالا با زندهبودن و زندگی ناسازگار است و بنابراین این سخن بیمعناست!
ب)"مرگ جدا از زندگی نیست"، به معنای "مردهبودن=زندهبودن" نیست، معنایی ورای آن دارد که گویا روشن نیست، پس این گزاره مبهم است و شفاف و روشن نیست.
حال بیاییم خود این دو رویکرد را تحلیل کنیم:
1)در رویکرد "الف"، معنای عبارت مصادره به مطلوب شده و به «اصطلاح منتقد ما»، چیزی را به جمله و گوینده نسبت داده که حتا گوینده هم از آن خبر ندارد، چه رسد به آن که نیت گفتنش را داشته باشد! اما چرا چنین کرده، دلیلش را در ادامه میبینیم.
2) فرض کنیم که منتقد ما کمی جدی تر از حالت الف بوده و رویکرد ب را برگزیده، او عبارت "مردن همان زنده بودن است" را عینا در گزاره اش نمیبیند، پس نقد الف را بر آن روا نمیدارد. اما اینجا موضعی میگیرد که در واقع همان پیشفرض حالت الف بوده و فراتر از آن نرفته: او چنین موضع میگیرد که این گزاره مبهم و گنگ است و چه بسا بگوید مهمل و نقدناپذیر است و دور نیست که آن را به ذهنیت آشفته ی ایرانی و دینخو و عرفانی و خردگریز هم پیوند بزند. اما با تمام موقعیت رادیکال و حتا آوانگاردش در این نقد، گامی فراتر از وضعیت الف نگذاشته. او یک پیشفرض داشته: هر چه نقدپذیر و مستدل و شفاف و بامعنا پیرامون مرگ است، باید به دوگانه ی منطقی مرگ غیر از زندگی و زندگی غیر از مرگ است، فروکاسته شود تا با آن نقد شود!
در وضع الف هم، دگردیسی-استحاله ی- سخن مورد نقد، از همین پیشفرض برخاسته.
اما باید گفت که تمام این به اصطلاح کوشش های تحلیلی-انتقادی، جز واگویه ی پیشفرض دگم بالا نیست.
"مرگ جدا از زندگی نیست"، گزاره ای است پیرامون مرگ. از همین تحلیل گرامری دم دستی زبان میشود گفت: هر جمله ی گزارشی، نهادی دارد و گزاره ای. گزاره، وضعی را پیرامون نهاد خود بیان میکند، یک رویکرد انتقادی بررسیدن وضعیت "گزاره" است در باب "نهاد". ما به سراغ "نهاد" و آنچه که بدان اشارت و دلالت دارد میرویم و در یک بررسی تجربی و شهود آمپریک، در مییابیم که آیا گزارش گزاره، پیرامون نهاد درست است یا نادرست.
پس گام نخست، از برای گرفتن یک ژست نقادانه در مقابل جمله ی جناب ققنوس، رفتن به سراغ خودِ پدیدهی مرگ است و گزارش او، در باب آن. در اینجا، مرگ را میتوان دو گونه دید، یکی تجربه ی مرگ دیگران است و دیگری، تجربه ی مرگ خود. در راه نخست، حداکثر چیزی که میتوان دید "مردن شخص الف" است و نه خود پدیده ی مرگ. نهاد جمله ی ققنوس، مرگ بود و نه مرگ دیگری.
مرگ در نگاهی خالص و بدون هیچ مضاف الیه، مرگ دیگران نیست، بل مرگ من است. در زبان هرروزینه میگویم مرگ وحشتناک است، یا چنین است و چنان نیست، مقصودم مرگ خود من و حسی که از تصور تجربه ی آن بر خودم، بدست میآورم. به طبع به تعداد انسانها میشود، مردن های مختلف را تصور کرد که در واقع خود تجربه ی مرگ نیست، بل مشاهده ی تجربه ی دیگری است. حال یک هویت متکثر، به سان مرگ دیگران، چگونه میتواند معنای یگانه یابد و حسی یگانه را در ما برانگیزد.
هیوم هم در پژوهش های آمپریکش بر آن بود که ذهن ما تا یک معنای یگانه برای پدیدارهایش جعل نکند، نمیتواند حکمی به ما ارائه دهد. من تا زمانی که نتوانم از پدیده ی آذرخش در آسمان، یک معنای کلی بسازم که اشارتش به آذرخشی خاص نباشد، توان دادن حکم علمی پیرامون پدیده ی آذرخش را ندارم. حتا نومینالیسم -چه خوانش ذات گرایش و چه خوانش ذات گریزش- بر آن است که نامیدن یک پدیده ی غیر خاص، مستلزم داشتن یک جعل کلی از موارد جزئی است. میگوییم "برگ درخت، سبز است" و مقصودمان از برگ درخت، فقط فلان برگ خاص نیست.
پس، من برای نامیدن "مرگ" هم ناگزیرم، یک وضع غیرمتکثر داشته باشم تا این نام را بر آن اطلاق کنم.
یک حالت استقرا ست، یعنی همچنان با مشاهده ی تجربه ی دیگران از مرگ، اقدام به ساختن یک وضعیت کلی به نام مرگ کنم. در این حالت، که برخورد عام و نخستین با مرگ است، مرگ لحظهای ست که در آن زندگی تمام میشود و دیگر هیچ! این بینش البته گزاره ی جمله ی ققنوس را پیرامون نهاد "مرگ" وا میزند.
اما این تمامی حالات نیست. میتوان از مرگ به گونه ای دیگر نیز، تصوری یافت: مرگ به مثابه مرگ من.
پیشتر هم اشاره کردم که وقتی کلمه ی مرگ را بی هیج مضاف الیه یا قیدی بیاوریم، این مفهوم از آن برمیآید. در اینجا حتا میتوان گام را فراتر گذاشت و با نگاه نقادی کانتی-هیومی، حالت استقرا را به این حالت فروکاست. ایراد کانت و هیوم بر استقرا، بر این بنیان بود که هیچ تجربه ی متناهی، نمیتواند منطقا به حکم علمی بدل شود. من حتا اگر هزار قوی سپید هم ببینم، دلیل نمیشود که بگویم قو -یا هر قو- سفید است.
برای حل این مشکل باید به نقد عقل محض کانت بازگشت، جایی که او نشان میدهد هر تحلیل پسینی-تجربی بر پایه ی مفاهیم و مقولات پیشینی استوار است. به زبانی ساده، من پیش از هر تجربه ای از مرگ دیگران، اگر بخواهم تجربه ی الف، ب، ج و ... را از مرگ ببینم تا بگویم مرگ چنین و چنان است، باید بفهمم که خود این تجربه، "مرگ" است تا پس از آن ریز جزئیاتش را بیرون کشم. پس پیش از هر برداشت استقرایی از مرگ که در واقع برداشتی از مرگ دیگری است، من باید خود مرگ را پیشاپیش مفروض بگیرم، ولو بدون جزئیات ریز.
اگر این مفهوم پیشینی از مرگ، که با تصور مرگ خود آن را دارم، بررسم، چه بسا داوری دیگری پیرامون عبارت ققنوس داشته باشم. پس نهاد جمله ی ققنوس، شد این مفهوم پیشینی که با تصور مرگ خود، به آن میرسم.
در این تصور پیشینی از مرگ اما چه دارم؟ مرگ همچون پایان من، لحظه ای که پس از آن من نیست میشود، یا بهتر بگوییم ناهست میشود. پس مرگ من، رخ داد ذاتی من است و هیچ چیز به اندازه ی آن به من تعلق ندارد. دقت کنید، موضوع این نیست که من حتمن خواهم مرد یا نه، حتا موضوع نگره ی دینی هم نمیتواند بود، چه اینکه نگاه فلسفی-دینی هم نمیتواند مرگ را پایان من بداند، همه ی ما با ایده ی آخرت و جهان دیگر آشناییم..
چه به سان یک آمپریست شکاک بگوییم که "از کجا معلوم که خواهی مرد؟" و چه به سان یک مومن به متن دینی بگوییم "مرگ پایان کار نیست"، در هر دو حالت تحلیل ما برقرار است. توجه کنید که تحلیل ما پیشینی است، پس هیچ اتفاق تجربی و آمپریکی-مثل نمردن و جاودان ماندنم- یارای نقض اش را ندارد. حتا اگر هم نمیریم، باز تصور مرگ به مثابه پایان من، تصدیق میکند که مرگ ذاتی من است. در باب استدلال دینی هم به عین میتوان آن را تکرار کرد.
حال مرگ اگر همچون ذاتی من باشد، چه معنا دارد؟ بهتر است لفظ مرگ را رها کنیم و به "ذاتی من" بیاندیشیم. چیست که ذاتی است؟ آنچه که هماره با شی ای باشد و برگرفتنش از آن شی، به معنای نفی آن شی باشد، ذاتی آن شی میباشد. این تعبیر متافیزیکی نیست، دست بر قضا به تمامه فیزیکی است(1). حال اگر چیزی ذاتی من باشد، یعنی تنها برای من باشد، معنای دیگرش آن است که این رخداد ذاتی هماره با من است و نیست میشود فقط و فقط اگر من نیست شوم.
اما از زاویه ی دیگر، چیست که با نیست شدن من، خود نیست میشود؟ پاسخ روشن است: حیات و زندگی من! پس من چه بخواهم و چه نخواهم، مرگ و زندگی من، دو لحظه ی جدا از من نیست. هر امکان دیگری جز مرگ، مانند امکان شادی، غم، تامل و ... امکانی از برای من است، اما ذاتی من نیست، چه اینکه من میتوانم باشم، اما نه شاد باشم، نه غمگین، نه در تامل و ... . اما نمیتوان وضعی را فهمید که من باشم اما مرگ من نباشد. پس مرگ و زندگی من، به روایتی دقیق و مستدل، چنانکه اشارت رفت، جدای از هم نیستند، چه اینکه این هر دو، در من و ذاتی هر لحظه ی من اند، و لحظه ی مرگ هم-لحظه ی مرگ من- به سان دیگر لحظات من، لحظه ای از زندگی من است. وضعیت مجهول پس از آن است، اما فریب نخوریم، مرگ به معنای نیستی، دیگری "پس"ی ندارد، مگر برای دیگری. تجربه ی تلخ از دست دادن دیگران، تلخی اش وضعیت فقدان است، اما برای من ی که دیگر نیست، حتا این وصف هم نمیرود. حتا عبارت خنده دار تجربه ی فقدان دنیا و یا از دست دادن زندگی هم بی معناست، چون باز چیزی نیست که بخواهد دنیایی را از دست دهد!
میبینیم که نگاه نقاد کانت و هیوم به استقرار و سوظن شان به این روش،
اینجا هم بیراه نبود، به راستی مگر در یک درک عوامانه، نمی توان مرگ را از
زندگی جدا دانست...
(1)برای یک نمونه ی مدرن، ما در فیزیک کوآنتمی از پدیده ی اسپین سخن میگوییم، چیزی که هیچ تعریف و مابه ازای کلاسیکی برایش نداریم حتا تحلیلی ریاضی اش هم جز از مجرای ساختن ماتریس ها نیست. حال این اسپین، به عنوان عاملی از برای برهمکنش ذره ی باردار ساکن است با میدان مغناطیسی. ما اسپین را به هیچ حالتی از ذره نمیتوانیم جدا کنیم و در واقع برای از بین رفتن اثر اسپین در آزمایشگاه، فقط میشود کل ذره را حذف کرد. بنابراین اسپین ذاتی ذره است.
پ.ن: میدانم که ققنوس عزیز تعجب خواهد کرد از سبک انتقادی استدلای که در
این مطلب پیش گرفتم، چه بسا که به حق معترض شود برای بیان موضوع، بی خود
بحث را طولانی کردم و پیچیده ساختم و به واقع معنای "مرگ جدا از زندگی نیست"، نیاز
به نبش قبر کانت و هیوم و ... نداشت. اما همه ی اینها را آوردم تا بگویم دوستانی که نقد و تفکر انتقادی را «دلیل برای نفهمیدن»
اصل مطلب میکنند، به این موضوع دقیق بنگرند تا از این دست بهانه های
کودکانه نبافند و گمان نبرند که هر چه رنگ و بوی شور دارد، تهی از شعور
است!
بگذار از انتها بیاغازم! می خواهم به نامِ شور شروع کنم و بگویم، من خرده ای نمی گیرم بر آنها که در دل به شورِ کلماتم می خندند و در سر آدرس ِ دارالمجانین را برایم ترسیم می کنند... چرا که نه دیگران پوچ را آن گونه که من می خواهم در می یابند و نه من رغبتی به زنده بودن و زندگی در جهانی که از هر سلامی خالی و از هر شوری تهی است دارم! آری! می توانم بگویم که من نیز کم و بیش هم چون دوست ِ بیمارمان، دیونوسوس را به عنوان معیار برگزیده ام. بر دیگران خرده ای نمی گیرم، چون این بازیِ من است! و من اثباتِ بی دلیلِ تهی نبودنِ این شور از معنایی منسجم و یکپارچه خواهم بود... که وقتی از "من" می گوییم دلیل دیگر کجای معادله است؟! و این من نه فقط در من است و نه فقط از من است... من از همین من نمی گویم. بگذریم.
و اما ابتدا سپاس از تو که موشکافانه می نگری.
مرگ، زندگی! یک دوتاییِ دیگر. شاید دیگران تعجب کنند اگر بگویم، دوتایی ها را با هم می بینم، اما مگر جز این است؟ به عنوانِ مثال به دوتایی ِ تن و جان بنگر. وقتی که در مورد ِ جان و تن ِ انسان می اندیشیم، تنِ بی جان و یا جانِ بی تن را می شود متصور بود؟ و آیا تصور ِ جانِ بی تن، محصولِ همان نگاهِ متافیزیکی نیست؟ همان نگاه متافیزیکی که زمانی روحی را ساخت و آتشی دمید و هر چه را خاکستر کرد... (من از روح می گویم، از آتش، از خاکستر) و حال من از این نوعِ نگاه دوری می کنم! از نگاه به جانِ بی تن... به دوتایی جان و تن نیز هم چون "کره ی مفهوم" ** می نگرم...
و اما مرگ، و اما زندگی! یک دوتایی دیگر! که نه بر حسب ِ اتفاق! بلکه تعمدن به دوتایی جان و تن نیز گره خورده است، و البته مفهومی دیگر، به نام ِ زمان.
ما نسبت، به مرحله ی مرگ(که من مرگ را نامِ مرحله ای از زندگی می دانم) ناآگاهیِ مطلقی داریم. (خواه مرگ ِ من باشد، یا مرگ ِ دیگری...) اما این مرگ چیست؟ و به چه مرحله ای مرگ می گوییم؟ یک پاسخ می تواند این باشد؛ وقتی که تن، بی جان می شود... اما چگونه فکر می کنیم که این گونه است؟ حال آن که ما تنها تنی را می بینیم(آن هم در مورد دیگران) که به طبیعت برمی گردد و دوباره در چرخه ی طبیعت قرار می گیرد. اما جان که نادیدنی است! از کجا می دانیم که جان از تن جدا شده است؟ بگذار به پاره ای از نوشته ی متفکر ِ هموطنمان اشاره ای داشته باشم؛
<< آیا احساسات و فکر هم بعد از ایستادن قلب از بین می روند و یا تا مدتی از باقیمانده ی خونی که در عروق کوچک هستند زندگی مبهمی را دنبال می کنند؟ >> بوف کور_ صادق هدایت
این ها را گفتم که بگویم، ما نسبت به مرحله ی مرگ ناآگاهیم. و این تنها آگاهی ماست، که گاه به غلط(به زعم من) به تنها حقیقت ِ زندگی تعبیر می شود! هیچ نمی دانم این چه مرضی است که عادت داریم نامِ همه ی ناآگاهی هایمان را حقیقت بگذاریم!!
از سر ِ سطر می نویسم، مرگ چیست؟ بگذار نگاهی به ابتدای راه ِ انسان بیندازم، میمونی که در ابتدای راه ایستاده است این بار به من می گوید؛ که مرگ مرحله ای از زندگی است! مگر جز این است که ما برای هر مرحله از زندگی مان کلمه ای(نامی) ساخته ایم؟ نام ِ آن مرحله ی عظیم هولناک نیز مرگ است...
و حال با توصیفی که بر ناآگاهی ِ ما نسبت به مرگ رفت، و با مطلبِ اخیر، آیا نمی توان مرحله ی مرگ را شبیه به مراحل دیگر ِ زندگی ِ انسان دانست؟ من به عنوان نمونه، دوره ی بلوغ را می گویم! بلوغ، نام ِ مرحله ای خاص از زندگی ِ انسان است. مرحله ای که ما(همان من ها) تجربه اش کردیم و نسبت به قبل و بعد از آن آگاهیم. آیا بلوغ را جدای زندگی می دانیم؟ و آیا ناآگاهی من ها نسبت به بعد از مرگ، می تواند دلیل ِ مطلب خاصی باشد؟ و آیا این گونه نمی توان مرگ را مرحله ای از زندگی دانست؟ و آیا مرگ را از زندگی جدایی است...
نمی دانم! زمان پاسخ می دهد! اما دریغ که زمان نیز بیشتر پرسش است تا پاسخ.
** وقتی نیچه به کره ی مفاهیم می نگریست.
درود بر تو!
گاه از خواندن اندیشه های پس پشت نوشتارهایت چنان به وجد میآیم که میخواهم صد "هستی و زمان" بنویسم...
بگذار تنها انعکاس واژگان عظمیت را تکرار کنم، به راستی خودت از این «خودِ خودت» در عجب نمیشوی؟
زمان به مثابه پرسش، مرگ همچون مرحله ای از زندگی، حقیقت چنان نامی بر ناآگاهی، ضدیت به مثابه یک کره و ...
حقیقتش حق ات است که همچون خانم معلم های پیر، بر تو ایراد گیرم که "این چه وضع مبهم نویسی است؟!"، جایش است که باز بروی و "منطق و دستور زبان" را از سر بخوانی!
فقط ریاضی را نخوان، فیزیک را هم! شعبده بازی هایت با مفاهیم خطرناک تر از کلاهک های هسته ایست، تو که نمیدانی! چه بسا که سر ملتی که هیچ، که سر جهانی را بر باد دهی!
اما من با شیطنتی کودکانه، از جنس کودکی که از پس واپسین دگردیسی جان برآمده؛ میخواهم بازی با این مفاهیم خطرناک تو را جدی بگیرم!
فقط یک چیز! ما همیشه ناآگاهی ها مان، نامش حقیقت بود، حقیقت همیشه در نامستوری-مستوری بود، آری! حقیقت همیشه زن بود!
مرگ یگانه حقیقت زندگی ست، چون حقیقت تر از دیگر حقیقت ها در آگاهی مان هم هست و هم نیست! امید میزاید و بیباکی میدهد و باز دست آخر، تمام این ها را میستاند..
بگذار شبیه هگل نگاه کنیم، این واپسین وارث شایسته ی روح! صرف ندانستن و نشناختن یک چیز هم، خود شناختی از همان چیز است! یا به قول نیچه ی نیهیلیست مان، من هنگام دروغ گفتنم هم، با حرکت های چانه و لب و زبانم، دارم راست را نشان میدهم...
آری! مرگ یقینی میانتهی، اما یقین است..
راستی یک سوال: چرا دکارت ما که پی اصلی ترین یقینیات بود، به جای "من هستم"، از "من زمانی نبودم و زمانی دیگر هم نخواهم بود"، سود نبرد؟
بین خودمان باشد، ولی رُنه ی خوش خواب ما، کمی از خواب ابدیت میترسیده! وگرنه به جای مامایی سوژه ی مطلق و اگوی متافیزیک، دازاین و من و توی انضمامی را به دنیا میآورد!
که چه دردی دارم بر جان... آوخ!عزیز, بگذار با سکوتی تو را پاسخ گویم, که بلندتر از هر فریادیست...
ممنون از اینکه آدرس این یادداشت گرانمایه را برایم گذاشتید
دستاوردهای بزرگ تان ستودنی است که بهای عمری اندیشیدن است.
نگاهتان ... شما و ققنوس خیس عزیز به مرگ به نظرم هنرمندانه است و در عین حال آگاهانه . که شور و هیجانش، زیستن را نه تا لحظه ی مرگ که مرگ را در لحظه لحظه ی زندگی به وجد می آورید .
تابلوی تماشایی می سازید که باید ذره ذره نگاهش کرد و افسوس که لذتی که خود از ترسیمش برده اید هرگز نصیب چون منی نخواهد شد
از پنجره ی تازه ای که گشودید سپاسگزارم
ببینم با خود و با زیستٍ خود که تنها از آن من نیست و مرگی که تنها از آن من است چه خواهم کرد؟
دیر و سراسر شور زی !
سپاس از نگاه ریز بین و انتقادی تان!
این بهترین اتفاق برای واژگانم است که چشمانی تیز چون شما بربایندشان!
من مولف این متن نیستم، این زبان است که مولف آن است، همین که زبان آن در شما شوری برانگیخت، شک نکنید که حق تالیف اش با شماست...