آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

آوَخ

آوَخ! چه کرد با ما این جان روزگار، آوَخ! چه داد به ما هدیه آموزگار.....

بدگمانی نیچه به سیستم ستیزان!

«یک بار برای همیشه باید بگویم: بسیاری چیزها هستند که من نمی‌خواهم بدانم. دانایی حتا برای دانش هم حدودی معین می‌کند.»
(نیچه - غروب بت ها)
نیچه را هماره ضد سیستم و سیستم پردازی خوانده اند. از او و گزین گویه های ضد سیستم اش، بت و چماغی ساختند و بر سر هر نقد و انتقادی فرود می‌آورند. پنداری نیچه غرض اش، نفی مطلق چیزی بوده به اسم سیستم. آیا براستی یک نفی مطلق، خود نقطه ی آغاز یک سیستم پردازی نیست؟
نیچه به گواه این عبارت اش، نکته ی مهمی را پیرامون مخالفت اش با نگره ی سیستمی بیان می‌کند: حتا دانایی هم ندانستن برخی چیزها را برای دانش ایجاب می‌کند. بی‌گمان به یاد کانت دانا و پیر می‌افتیم و نقدها سه گانه اش. اما سخن او چیزی فراتر از حد کانتی است، او سیستم متعالی-استعلایی را به پیش نمی‌کشد، برعکس؛ او در درون‌ماندگاری ناب، از روان شناسی فلسفه می‌گوید(و نه روان شناسی فلسفی)! فلسفه آنگاه که به مثابه اراده ی معطوف به قدرت فیلسوف، روان او را به دانستن همه چیز فرا می‌خواند: تو باید همه چیز را بدانی! تو باید فلسفه ای بسازی که همه چیز را بداند!
نیچه با این نیروی نیهیلیستی است که سر جنگ دارد، نه با الگوی روش شناسانه ی فیلسوفان سیستم گرا! کسی که می‌خواهد به این سخن نیچه عمل کند، باید حساب کارش را با «اصل دانستن همه چیز»، روشن کند و نه صرفا با فلسفه های سیستماتیک.
کسانی که با استناد به نیچه، چنان سیستم را نفی می‌کنند که گویی پرده از راز هستی و همه چیز برداشته اند، باید بدانند که نیچه نخستین دشمن اصلی آن هاست!

نظرات 10 + ارسال نظر
محی الدین پنج‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 04:05 ب.ظ

سلام
نیچه را با دلوز شناختم!البته امیدوارم نیچه را شناخته باشم نه دلوز-نیچه را!
به هر جهت انچه که از او در دلوز مشهود است برخلاف تفاسیر رایجی است که از او ارائه میدهند.بر عکس آن جملات صرفا شورانگیزی که در فیس بوک و وبلاگ های لوازم ارایشی از او نقل میشود نیچه دلوز اتفاقا نقاد است او نه تنها نقادی را نفی نمیکند بلکه خویش را نقاد واقعی میداند نیچه دلوز دستگاه ساز است و سیستم فلسفی دارد!نیچه دلوز "سوفیست" نیست!و صیرورت و شدنش به معنای نفی واقعیت نیست!
به هر حال نیچه دلوز را من میپسندم!

تا یک جایی درست آمدی رفیق، اما بعدش...!
چه خود نیچه و چه نیچه ی دلوز، بی شک ربطی به سیستم سازی نداشتند و این هر دو لزوما در جای دیگری می‌اندیشیدند و بودند..
چنانکه در همین کوته نوشت آوردم، نیچه نمی‌توانست در آرزوی ارائه ی یک تحلیل سیستماتیک باشد، او با چیزهایی سر و کار داشت که لزوما از سیستم می‌گریزند: صیرورت و شوند، نیرو، بازگشت جاودان و البته نیهیلیسم.
گذشته از این، سیستم ساختن یا نساختن هم ارتباطی با سوفیسم ندارد. اگرچه افلاتون و سقراط سوفیست ستیز، سیستم پروردند، اما تعریف سیستم داشتن، چیزی ورای این سوفیسم ستیزی است: سیستم آن است که بتوان با چند اصل فلسفی ثابت، تمام چیزها را تبیین کرد و توضیح داد..
و دست آخر این که سوفیسم هم آنچنان که شما می‌پنداری نیست. دست بر قضا نیچه این که کارش تماما رنگ و بوی نسبیت باوری و چشم انداز باوری بگیرد و یا آشکارا نقد افلاتون یا بحث حقیقت را بکند، هیچ ابایی ندارد! یعنی نزدیکی به مولفه های بنیادینی که در نظر شما مساوق سوفیسم می‌شود. نیچه در جاهایی با ایده ی سوفیسم زاویه پیدا می‌کند و مثلا در بحث ابرانسان که انسانی آری گو، دیونیسوسی و بس بسیار انسانی است، گونه ای از مرکزیت انسان هم دفاع می‌شود و البته هم نقد.
بحث از ارزش شناسی و تبارشناسی و عبور صریح از ارزش شناسی متافیزیکی نیز جای دیگری است که نیچه داد سوفیسم را از تاریخ می‌ستاند و اصولا روشی صیرورت محور سوفیستی را جایگزین صیرورت محوری متافیزیکی می‌کند.
نیچه و دلوز، آن چه که واقعیت می‌نامی را نفی نکردند، به یک معنی اصل یگانستگی معنای وجود را هم پذیرفتند و آن را مشترک لفظی نمی‌پنداشتند، اما معنایی که برای این لفظ در نظر گرفتند از همه جهت ضد افلاتون باوری تمام سنت فلسفی پسا سقراطی است!
آنان هستی را همچون اراده ی معطوف به قدرت فهمیدند، چیزی که به شدت متکثر، ناپایدار و دگرگون شونده است و البته بی غایت، بی مبدا، و بدون هیچ علیت و نظم بیرونی..!
به هر حال نیچه و دلوز، با این تفاسیر هر گونه سیستم سازی و نگاه ایستا و همه جانبه را به ریشخند گرفتند و در بازی پیچیده شان، سر دشمنی با سوفیسم یا هیچ ایسم دیگر نداشتند، همچنین که سر دوستی!
موضوع آنها در سطح دیگری در جریان است که گفتم نامش فلسفه نیست و از همین رو، نسبتش با فلسفه همیشه به یک فرم نیست. البته از نظر فلسفی، نیچه -و البته دلوز کمتر- سر در گم و گیج کننده اند، چون ایده ی روشن و واحد فلسفی به ما نمی‌دهند، اما براستی که با زبانی با ما سخن می‌گویند که می‌شود فهمید: چون زبان فلسفی است که فی نفسه سرگیچه آور و گاه میان تهی است!
از این جهت جادو و بازی بی معنا با کلمات نمی‌کنند و چیزهای آموختنی و کاربردی فراوان دارند: با زبان تاریخ، تجربه و انسانی...
پیشتر هم گفتم که نیچه و دلوز و بسیاری دیگر، فیلسوفان خطرناکند، بدیهی است که توان به اشتباه انداختن بسیار دارند، به همان اندازه که ریسک دارند، آلترناتیو های قدرتمند تری دارند... و باز همچنانکه گفتم نه نیچه جمله ی قصار و عاشقانه می نوشت، و نه اصلا یک فیلسوف به معنای سر راست و راحت اش...
بهتر است آن ها را جدای ازمرزهای کودکانه ی سوفیسم-فلسفه بفهمیم و بخوانیم..

فراشناخت پنج‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 07:19 ب.ظ http://farashenakht.blogfa.com/

درود, گرامی
در خصوص تاریخ فلسفه راتلج, مورد اشاره شما ( نمیدانم کی ترجمه و منتشر خواهد شد؟ ) اما اگر چنانچه مطالعه کرده اید و اگر بتوانید حداقل به خلاصه و جمع بندی نهایی آن اشاراتی کنید یا در وبتان بیاورید خیلی مفید واقع خواهد بود. ( و هم اینکه امکان مقایسه ای را با سایر تفاسیر بدست میدهد ). معمولا رسم شایع چنان است که این نوع جمع بندی ها, در پاراگراف های نخستین فصل ها و مخصوصا در پاراگراف های آخر هر فصلی, ارایه میشود. مثلا نظر نویسنده درباره رنسانس یا عصر روشنگری یا اصلاحات دینی یا ... را چنانچه بتوانید ترجمه نموده و علاقمندان را پیشاپیش آشنا سازید قدمی بس بزرگ و سترگ خواهد بود. ( البته نمیدانم ترجمه کامل اثر برایتان مقدور باشد یا نه؟ )
سپاس

این تاریخ فلسفه را اگر اشتباه نکنم، نشر چشمه درحال ترجمه اش است. همچنین مجلد مربوط به تاریخ فلسفه ی قاره ای معاصر، به دست دوست دانشمندم جناب نجاب غلامی، در حال پارسی شدن است.
باری، من هنوز هم از نگره های تاریخ فلسفه ای، می‌گریزم و ترجیح می‌دهم به دل آثار اصلی و شارحین دست اول و تفسیرهای روز بزنم. حقیقت اش از فلسفه نمی‌توانم برداشت اطلاعات عمومی داشته باشم و شاید این ایراد من است..
با وجود این سعی می‌کنم در پست های کوتاه و بلندی نظیر این، تا جایی که ممکن است ایده هایم را تبیین کنم و از پیچیدگی آن ها فروبکاهم. البته هنوز از حاصل کار رضایت ندارم و امیدوارم نوشته هایم بتواند آرام آرام به نقطه ی مطلوب خود نزدیک شود..
باری، در این زمینه نیازمند کمک ها و نقدها و پرسش های شما دوستان عزیز هستم..
امیدوارم تنهایم نگذارید...

محی الدین پنج‌شنبه 4 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:02 ب.ظ

سلام مجدد
البته من نمیدانم کجا گفته ام که "سیستم ساختن" ربطی به"سوفیسم" دارد یا ندارد که شما فرموده اید:
"گذشته از این، سیستم ساختن یا نساختن هم ارتباطی با سوفیسم ندارد"
یه هر جهت در مورد ادعاهایی که مطرح کردم (نه ان ادعاهایی که شما به من نسبت دادید)
1-چه خود نیچه و چه نیچه ی دلوز، بی شک ربطی به سیستم سازی نداشتند
ابراهیم عزیز مشکل جدی شما این است که بیش از انکه به کار فیلسوف نگاه کنید به ادعای او نگاه میکنید در مورد کانت هم همین مساله دامن گیر شد و ان بحث های مفصل را به وجود اورد.من به این کار ندارم که دلوز یا نیچه در کلام "سیستم گریز" بوده اند من به این کار دارم که یک فیسلوف با گزاره هایی مبتنی بر اصول موضوعه ی قابل اثبات یا غیر قابل اثبات به سراغ فهم واقعیت رفته است!من به این میگویم سیستم سازی!البته قطعا میدانید که بین سیستم سازی و "ساختارگرایی" تفاوت است و البته نیچه فیلسوفی ساختارگرا نیست.

2-در مورد سوفیسم!همین که انان واقعیتی را پذیرفته اند از ان خارج شده اند.حال دو بحث مطرح است ایا سخن از معنای واقعیت در میان است اینجا با شما همراه میشوم که دعوا فراتر از دعوای افلاطونی است چنان که دلوز نوشته است
"معنای یک چیز را در نخواهیم یافت اگر ندانیم چه نیرویی ان را تصاحب میکند از ان بهره میگیرد ان را به تصرف در می اورد یا در ان به بیان در میاد.یک پدیده نه یک نمود و نه حتا پدیدار شدگی است بلکه یک نشانه است .یک علامت که معنای ان در نیرویی بالفعل نهفته است.فلسفه سراسر علامت شناسی و نشانه شناسی است."(نیچه و فلسفه – ژیل دلوز)
اما اگر از حیث واقع شدن یا وقوع باشد سخن شما معنای محصلی ندارد مگر انکه مثل من بین این دو تفاوت بگذارید یکی میان معنای واقعیت یا انچه که واقعیت بیان میکند یکی از ان جهت که امری واقع شده است!

پینوشت:در مورد فیلسوفان خطرناک با کمال شرمندگی عرض میکنم این حرفها از نظر من تعارف است.همچنین سخنانی از این دست که "بهتر است آن ها را جدای ازمرزهای کودکانه ی سوفیسم-فلسفه بفهمیم و بخوانی".فیلسوف خطرناک از نظر من معنایی ندارد این عبارت بیشتر بوی تمجید و تملق میدهد انها هم مثل م انسانها عادی بوده اند و مانند هر فیلسوف دیگری نقائص بسیار زیادی دارند.بنا نداشتم در مورد پست قبل نظرم را بنویسم چرا که از رادیکال شدن فضا میترسیدم اما اگر بخواهم تکلیفم را با ان روشن کنم صریح میگویم این دست سخنان به همان اندازه ای که عباراتی چون "عصر، عصر پست مدرن است، منطق دیگر بی‌معناست، ابر روایت های شکست خوردند، باید به همه ی قواعد پشت کرد، نباید در زندان سنت های گذشته و عقلانیت ویرانگر مدرن در جا زد، مدرنیته گندش در آمده، همه چیز نسبی شده" خطرناک هستند خطرناکند.
تمام کسانی که نام بردی فلاسفه ی بزرگی هستند به همان بزرگی افلاطون و ارسطو و سقراط.سراغ هر فیلسوفی که میروی اگر دقت نکنی پایت میلغزد و خطا خواهی کرد این ربطی به "خطرناک" بودن فیسلوف ندارد.
تو رو خدا نگاه کن چه نوشته ای
"گزین گویه، جمله ی قصار نیست! فلسفه است، فلسفه ای که نمی‌خواهد بت‌واره شود. نمی‌خواهد ظاهر موجه و خودبسنده به خود گیرد، تا نقل دهان فلسفه خوانان شود. گزین گویه، شوخ است، اما جمله ی قصار تراژیک. در گزین گویه، راوی خود و مخاطب را به سخره می‌گیرد، تا مخاطب چیزی را "جدی" نگیرد!"
این حرفها کدام است پس ابوسعید ابولخیر ، ابن هشام معیری و امیرالمونین و....فیلسوفند!شوخند و مخاطب را به سخره میگیرندو..... .
ضمن انکه واقعا اگر نیچه به این خاطر چنین سبکی را برای فلسفیدن (اری فلسفیدن) برگزیده است به غرضش نائل نشده است!چرا که اتفاقا گزینه گوی های او که هیچ فرقی با جملات قصار ندارند نقل دهان فلسفه خوانان شده است. فلسفه خوانانی که اصلا شوخ هم نیستند.و اگر ایرادی هم بگیری
"تو درست متوجه مطلب نشده ای" چون لابد این فیلسوفان "خطرناکند" بعد که بحث میشود معلوم میشود که اینطورها هم نبوده است!
خوب شده است گزینه گوی های نیچه ضد فلسفه بافی بوده است که این روزها اینقدر برای مثلا یک عبارت
"وقتی سراغ زنان میروی شلاق را فراموش نکن" این همه فلسفه بافی میکنند و تفسیر و ....و کتابهای عریض و طویل کاملا فلسفی مثل "نیچه" دلوز نوشته میشود!وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرمان می امد.
ضمنا بحث کانت را هم مطلبی نوشتم خواستم بگذارم تصمیم گرفتم در یک پست در وبلاگم منتظر کنم بیشتر سر ان با هم بحث کنیم.فعلا!

اصلا گیرم شما نگفته اید! این عبارت به حد کافی مهم و مربوط هست که تاکید بر آن موضوعیت داشته باشد!
گذشته از این شما فرمودی:
«... نیچه دلوز دستگاه ساز است و سیستم فلسفی دارد!نیچه دلوز "سوفیست" نیست..»
قاعده ی توالی در نگارش، این معنا را به ذهن می‌رساند که عبارات اول شما، با جمله ی آخرتان یک پیوند معنایی-منطقی دارند...به هر حال این قواعد که از آسمان نیامده اند که کسی ملزم به رعایتش باشد!
مساله ی مهم تر از نیت شما، مساله ی فلسفه است-البته "مهم تر" را صرفا از جهت منطقی گفتم، یک وقت برداشت خشن نشود!- . بالاخره پرسش این است که "سیستم ستیزی نیچه، معنایش چیست و نسبت آن به ویژه با سوفیسم کدام است؟" . این موضوع برای خود نیچه هم این قدرها مهم و پیچیده بوده که هیچ گاه سوفیسم را یکسره رد یا تایید نکند و خیال شما را راحت!
بگذریم و به ادعاهایتان برسیم(اگر ملالمت نشوم که باز به ادعا چسبیده ام )
1) باز هم قصه همان قصه ی تعاریف نایکسان است! سیستم سازی، آنگونه که به شیوه ای فلسفی مطرح است، لزوما طرح یک ساز و برگ اصول موضوعه ای و با ساخت معرفت شناسی مورد نظر شما نیست. برای مثال در غرب، فیشته با سبک مدنظرتان سیستم ی منطقی-فلسفی پرداخته که از مطلق تا سیاست را تبیین می‌کند. اما در همان کشور و زمانه، هگل سیستم دیالکتیکی خود را بنا نهاد که بدون ساز و برگ اصول موضوعه ای، یک سیستم فلسفی بود. دسوت من! سیستم فلسفی، چیزی است که در همینجا به صراحت آوردم: فلسفه ای که می‌خواهد پیرامون هر چیز یک حکم صریح و مطلق و ایستا ارائه دهد. حال یا با شکل ریاضیاتی اصول موضوعه، یا با شکل پویای دیالکتیکی.
نیچه و دلوز، نه در ادعا که در عمل هم این کار را انجام دادند: تبارشناسی چنانکه خودت هم آوردی تحلیل نیروهاست. تحلیل نیروهای حاکم بر پدیده. این سبک تحلیل در مقابل نگاه جوهری که حتا در دیالکتیک هم موجود است، اصلا یگانگی خود پدیده را فرومی‌شکند!
نیرو بنا به تعریف نیچه ای-دلوزی، ابژه اش تنها یک نیروی دیگر است. نیرو این نیست که مثلا بر فلان ابژه اعمال شود تا تغییرش دهد یا تصاحبش کند، این نسبت بین خود نیروها است که معناها و نشانه ها و دست آخر ابژه ها را می‌سازد.
پس پیش از شکل گوناگون اثر نیروها بر هم، ابژه و معنایی نداریم که بخواهیم با فلسفه مان پیرامون اش یک حکم کلی دهیم. چیزی که یک سیستم می‌خواهد.
باز هم جهت یاد آوری می‌گویم، یک سیستم حتا می‌تواند بدون ساز و برگ عِلی و اصل موضوعی-مثل دیالکتیک- باز سیستم باشد، اما حتا نیچه به این هم راضی نیست. ستیزه ی دلوز و نیچه با دیالکتیک را که حتمن میدانی..
دست آخر هم برای اثبات این که این فقط ادعای نیچه و دلوز نبوده، ارجاعت می‌دهم به رساله ی تبارشناسی اخلاق نیچه و یا رساله های مستقل دلوز، که به هیچ وجه شبیه به یک فلسفه ورزی مد نظر شما نیست
2)این بحث واقعیت خارج و سوفیسم کم کم دارد به دگم بدل می‌شود! عزیز من این قدر انتزاعی و کلی، سر هر بحث پای این گزاره را پیش نکش!
این سوفیسم که شما می‌گویی با چیزی که من می‌گویم مطلقا مشترک لفظی است! اگر به تحقیقات امروز پیرامون این افراد رجوع کنی، داوری تا این حد یکطرفه نمی‌کنی که مثلا منکر وجود جهان خارج بودند و ... دست کم در مورد همه شان
از این نکته ی صرفا تاریخی که بگذریم، اصلا این عین شوخی است که هر جا می‌روید و به هر فیلسوف می‌رسید مدام می‌پرسید وجود جهان خارج را پذیرفته یا نه! حال اگر کانت یا دکارت بود که آشکارا از این موضوع سخن راندند باز یک چیزی! آخر مقوله ی وجود جهان خارج کجا و نیچه و دلوز و ... کجا!
سوفیسم، جهات بنیادین دیگر هم به جز این اصل کذایی دارد. مثل بحث حقیقت و مثل و انسان و تجربه و ... که بی شک اهمیت دوصد چندان نسبت به این حرف ها دارد!
دوست عزیز! مساله یک بحث نظری صرف نیست، موضوع جهان فرهنگ، سیاست و تاریخ است. وجود همه چیز این جهان، آن قدرها بدیهی نیست که بگویی اصل واقعیت است و ...
به هر حال دوست ندارم بحث های تکراری را دوباره تکرار کنم که شما را هم خسته کنم. من در این پست کوتاه و پاسخم به کامنت شما، تحدی و جدلی راه ننداختم و اصلا حکمی هم راجع به امر واقع ندادم! تنها به سبک فلسفه ورزی نیچه و روش نیچه خواندن و او را به کار بردن اشاره داشتم! حالا شما با این ها کنار نمی آیی، میتوانی در بحث دیگری آن را پی گیریم.

پی نوشت شما هم که طبق معمول با گارد همیشگی و سوظن فلسفی تان نوشته شده. دوگانه ی سوفیسم-فلسفه، کودکانه است، چون سوفیسم اصلا مبنای افلاتون و فلسفه ی باستان بوده و مساله ی سوفیسم و تضادش با نظام افلاتون و ارستو، مطلقا ربطی به یک دعوای منطقی و اصل اجتماع نقیضین و ... ندارد. تصور فسلفه ی اسلامی از این قضایا به شدت غیرتاریخی و گاه نامطابق با واقع است. حالا می‌گویی تعارف است، بسیار خب! بنده اهل فلسفه نیستم، تعارف نویسی را عشق است!
فیلسوفان خطرناک و خطرناکی شان هم ربطی به تمجید و تملق و .. نداشت، چون اصلا نگفتم که این وصیت آنان، خوب بد یا حتا ضروری ست. خطرناکی آنها به سبک متفاوت فلسفیدن شان است که کاملا خلاف آمد عادت است و در صورت نداشتن ورزیدگی، ما را به نتایج بی معنا می‌رساند...
اما این در مورد فیلسوفان دیگر-که لزوما بد نیستند- برقرار نیست. آنها سبک شان را از محتوای کارشان جدا می‌دانند و لزوما با سبک مالوف و یکنواخت و ... می‌نویسند، در یک کلام راحت الحلقوم و البته محفظه کارند!
خطرناکی ربطی به لغزش پا و بی دقتی و ... ندارد، خطرناکی به این است که فیلسوف نه فقط کلمات و ایده ها، که نظم زندگی و حیات را هدف می‌رود و این برای کسی که گمان کند کار فیلسوف تنها ایده ها و گزاره های صادق را بیان کردن است، البته خطرناک است.
این که گزین گویه های نیچه نقل دهان ها شده را هم در همان پست نوشتم که ربطی به نیچه ندارد و حتا گفتم که این دامچاله های عمدی خود فیلسوف است، تا مقلدین بی معنایشان را رسوا کند.
این که من می‌گویم آنان را متوجه نشدی هم باز ربطی به فلسفه بافتن ندارد، کتاب نیچه ی دلوز هم شرح فلسفی نیست.. شرح درون ماندگاری است که ذاتا ضد روش شناسی فلسفی است..
در مورد ابوالخیر و ... هم باید بگویم متوجه تمایز گزین گویه و جمله ی قصار در عرضم نشدی. گفتم گزین گویه ی نیچه، ابدا جمله ی قصار نیست.. بعد میگویی پس ابوالخیر و ... میخواستند ما را به سخره بگیرند؟ این همه بی دقتی و عصبیت در خواندن یک متن برای چیست؟..

محی الدین جمعه 5 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 03:56 ب.ظ

سلام
ابراهیم
فرموده بودید:
"«... نیچه دلوز دستگاه ساز است و سیستم فلسفی دارد!نیچه دلوز "سوفیست" نیست..»
قاعده ی توالی در نگارش، این معنا را به ذهن می‌رساند که عبارات اول شما، با جمله ی آخرتان یک پیوند معنایی-منطقی دارند"
حقیقتا با این که نمرات درس ادبیات و زبان فارسی حقیر از "15" پایینتر نیامده چیزی از این قاعده به گوشم نخورده بود در اینترنت هم سرچ کردم باز چیزی با عنوان "قاعده ی توالی در نگارش" پیدا نشد به هرجهت شاید این از موضوعات سطح بالای زبان فارسی است و من با این سواد اندک از ان بی اطلاعم اما مساله ای که وجود دارد این است که طبق این قاعده باید عبارت
"نیچه دلوز اتفاقا نقاد است او نه تنها نقادی را نفی نمیکند بلکه خویش را نقاد واقعی میداند"
با دو عبارت بعدی هم رابطه ی منطقی داشته باشد که مشخصا چنین نیست!مگر انکه باز شما قاعده ای از نگارش رو کنید که این مساله را توجیه کند نمیدانم اما اینقدر میدانم که اگر روی این موضوع تاکید کردم با انکه شما نوشته بودید "به هر حال این قواعد که از آسمان نیامده اند که کسی ملزم به رعایتش باشد!" نه به خاطر سوء ظن فلسفی بلکه به این دلیل ساده است که من از دست شما دلگیرم ابراهیم عزیز!
پیش تر ها اعتراف به اشتباه و تغییر رویه برایت اینقدر سخت نبود!اما اخیرا چنین است و این موضوع حقیقتا برای من ناراحت کننده است میترسم با این همه شور فلسفی وشعور بالایی که از تو سراغ دارم به "دیکتاتوران اندیشه " چنان که میشناسم و میشناسیشان ملحق شوی!اخیرا در بحث ها وقتی در موضوعی اشتباه میکنی و ان را متذکر میشوم میگویی این را به این دلیل گفتم که اهمیت داشت یا منظورم فلان بود و...!در بحث پیرامون کانت همین مساله چند بار اتفاق افتاد و من واقعلا دلگیر شدم طوری که شور و رمق نوشتن و ادامه ی بحث خشکید!میدانی چرا؟به این خاطر که با خود گمان میکنم که وقتی بر سر این مسائل ساده حاضر به پذیرش اشتباه نمیشوی چطور در مسائل فلسفی که باب "مغلطه" و "توجیه" و "جدل" همواره برایش گشوده است خواهی شد؟اگر به جای ابراهیم ابریشمی هر کس دیگری بودی انوقت برایم این موضوع مهم نبود و میگفتم به جهنم من حرفم را زدم و انچه که به نظرم منطقی بود گفتم اما چه کنم که خاطرت برایم عزیز است!
من هرمنوتیک سوء ظن نمیدانم اما اینقدر میفهمم که این دو پست اخر ابراهیم ابریشمی به چه علت نوشته شده است در موردش سخنی نمیگویم که تو به نفی یا اثبات اظهار نظری کنی فقط انقدر میگویم که اگر محیط مجازی را به ان علت واحد ترک میکردی بهتر از این بود که استقلال قلمت را فدای ان کنی هرچند که منویات این دو پست مطابق عقایدت باشد!بگذریم!

1-فرموده اید:
" سیستم سازی، آنگونه که به شیوه ای فلسفی مطرح است، لزوما طرح یک ساز و برگ اصول موضوعه ای و با ساخت معرفت شناسی مورد نظر شما نیست."
جالب است از زبان فلسفه سخن میگویی!پاسخ این عبارت این است که:" مخاطبش خودت باش"!انوقت من از زبان فلسفه سخن گفته ام!
برای من یک سیستم ابتنا دارد!یعنی یک انسجام درونی سبب میشود تا مسائلی را از مسائل دیگر استخراج کنیم!این بدان معنا نیست که اصول موضوعه ای را به سان تحلیلی ها و با شکلی ریاضیاتی در نظر اوریم و سپس بفلسفیم اما شامل این مساله هم میشود.هگل به سان تحلیلی ها اصل موضوعی را طرح نکرده است اما سیستم دیالکتیکی او یک سیستم ابتنایی است یعنی میان هر حکم و ایده ی فلسفی رابطه ی ضروری برقرار است.دقیقا همین مساله در حکمت متعالیه مطرح است یعنی اصل موضوعی چون تحلیلی ها یا پزیتویست ها مطرح نیست با این حال تمام ایده ها و احکام مبتنی بر هم هستند.این میشود یک سیستم یا یک دستگاه!
اما فرموده اید:
"سیستم فلسفی، چیزی است که در همینجا به صراحت آوردم: فلسفه ای که می‌خواهد پیرامون هر چیز یک حکم صریح و مطلق و ایستا ارائه دهد. حال یا با شکل ریاضیاتی اصول موضوعه، یا با شکل پویای دیالکتیکی."
خب پس کل این پست شما بلاوجه است!تیتر این پست این است:
"بدگمانی نیچه به سیستم ستیزان!"
و سپس فرموده اید نیچه با الگوی روش شناسانه ی فیلسوفان سیستم گرا مشکلی ندارد بلکه با این مساله مشکل دارد که فیلسوفی بخواهد با سیستمش ادعای همه چیز دانی کند (البته حق داشته چنین بدگمانی داشته باشد به شرط ان که دامن خودش به ان الوده نباشد) حال میگویید اصلا سیستم فلسفی یعنی فلسفه ای که میخواهد پیرامون هر چیز حکم صریح و مطلق و ایستا ارائه کند!خب تکلیف روشن است دیگر! اگر سیستم فلسفی چنین چیزی است دیگر نیچه کاملا سیستم ستیز است و نوشتن اینکه او با روش فیلسوفان سیستم گرا مشکلی ندارد تناقض گویی است وقتی روش این فیلسوفان اصلا همه چیز دانی است .....!
اما با تعریفی که حقیر از سیستم ارائه دادم نیچه فیلسوفی دستگاه ساز است چرا که تمامی ایده ها ابتنا ذاتی دارند و بر هم مبتنی هستند اصلا انتظاری جز این از یک فیلسوف نمیرود!
من برای اثبات یک ایده باید از برخی مبادی تصوری سود بجویم یا این مبادی انقدر روشن هستند که نیاز به اثبات ندارند یا باز خود مبتنی بر تصورات دیگری هستند که نیاز به اثبات دارند در غیر اینصورت فیلسوف میشود یک ادم مدعی یعنی ادعاهایی میکند که انها را اثبات نکرده است.حال نیچه از این دو حال خارج نیست یا انچیزهایی را که به هرنحوی بیان کرده است قبلا اثبات نموده یا سخنانی است بدون دلایل عقلانی.در صورت اول او فیلسوفی منطقی و البته دستگاه ساز است (به دلیل ویژگی ابتنا) در صورت دوم او یک مدعی پرسر صدا است!
جملات هیجان اوری مثل
"باز هم جهت یاد آوری می‌گویم، یک سیستم حتا می‌تواند بدون ساز و برگ عِلی و اصل موضوعی-مثل دیالکتیک- باز سیستم باشد،"
را دو جور میتوانم بفهمم یا شما میفرمایید فیلسوف یک سیستمی دارد که رابطه ای میان گزاره ها و ایده ها وجود ندارد که این مهمل است به دلیلی که در بالا گفتم من برای پذیرش یک ایده یا باید ان را به بداهت در یابم یا انکه برایم اثبات شود و خلاصه به بدیهی منجر شود در غیر اینصورت سخن ان فیلسوف در حد ادعا باقی میمامند!
بله البته حرفهایی هست مثل جایگزینی همبستگی پدیده و معنا به جای رابطه ی معلول و علت اما اینها صرفا تغییر نام های هیجان اور است در نهایت باز تاکید میکنم یا من یک چیز را به بداهت درمیابم یا انکه به واسطه ی چیز دیگری برایم روشن میشود حال به این بگوییم همبستگی یا علت "فعلا" برایم مهم نیست مهم این است که دریافت ان شی به واسطه ی دریافت شی دیگر ممکن است!
خب به عنوان مثال از همین موضوع مخالفت نیچه با دیالکتیک شروع میکنم نیچه ضد دیالکتیک است به قول دلوز "سرشت قاطعانه دیالکتیک ستیز فلسفه نیچه را جدی بگریم" میپرسم چرا نیچه دیالکتیک ستیز است پاسخی که دلوز میدهد کثرت گرایی است.کثرت گرایی سر سخت ترین دشمن دیالکتیک است اما تا من تکلیفم را با مساله ی معنا در نیچه روشن نکرده باشم چیزی از این کثرت گرایی را نخواهم پذیرفت.ویژگی ابتنا در سراتاسر نیچه دلوز جاری است.
2-فرموده اید
"این بحث واقعیت خارج و سوفیسم کم کم دارد به دگم بدل می‌شود! عزیز من این قدر انتزاعی و کلی، سر هر بحث پای این گزاره را پیش نکش!"
البته من در کامنت قبلی اصلا سخنی از واقعیت خارج مطرح نکردم با درون ماندگاری نیچه هم تا حدی اشنا هستم اما به فرض که مطرح میکردم جواب سوالم این نبود!وقتی مساله ای موضوعش وجود دارد من حکمش را میگویم چه به مذاق شما خوش بیاید چه نیاید!بالا بروید پایین بیایید تا سخن قابل فهم منطقی نداشته باشید چیزی از شما پذیرفته نیست!
میدانم این شوخی است شوخی تلخی که بسیاری از فلاسفه غربی دچارش هستند واقعا شوخی است یک شوخی بی مزه که دست مایه ای است برای مهمل بافی هایی که به نفع انچه دوست داریم مصادره میشود!
از این شوخی بی مزه که بگذریم من از اصل وقوع از شما پرسیدم نه جهان خارج!من از شما پرسیدم ایا سخن از معنای واقعیت است یا وقوع ان!اما چرا این را پرسیدم ایا از سر تفنن؟اگر هنوز این موضوع را بعد از این همه مدت متوجه نشده اید دیگر حرفی در این مورد ندارم!
ضمنا :میان بحث های نظری و جهان فرهنگ و سیاست و خارج تفاوت اصیلی نمیبینم!

اما در مورد پینوشت:
نوشته اید:
"دوگانه ی سوفیسم-فلسفه، کودکانه است، چون سوفیسم اصلا مبنای افلاتون و فلسفه ی باستان بوده و مساله ی سوفیسم و تضادش با نظام افلاتون و ارستو، مطلقا ربطی به یک دعوای منطقی و اصل اجتماع نقیضین و ... ندارد. تصور فسلفه ی اسلامی از این قضایا به شدت غیرتاریخی و گاه نامطابق با واقع است."
دعوای فلسفه اسلامی؟فلسفه ی اسلامی اصلا در این مورد دعوایی دارد؟خودتان میبرید و میدوزید و میفروشید و.....یاد ان نظریه ی اقای طباطبایی افتادم که گاه و بی گاه از ان یاد میکنید "زوال حکمت عملی"!
جالبت تر انکه فرموده اید:
"حالا می‌گویی تعارف است، بسیار خب! بنده اهل فلسفه نیستم، تعارف نویسی را عشق است!"
مرده باد تعارف نویسی!این پاسخ در خور است!
ساحت اندیشه که ساحت مرده باد زنده باد نیست!میخواهید من بپذیرم دوگانه ی فلسفه و سوفیسم کودکانه است یا نمیدانم زوال حکمت عملی و....صحیح است با نوشتن عبارات کلی چون سوفیسم مبنای افلاطون و فلسفه ی باستان بوده.....که چیزی حل نمیشود با مرده باد زنده باد هم چیزی حل نمیشود دیدگاهتان را عقلانی کنید پذیرفته میشود!
فرموده اید:
"فیلسوفان خطرناک و خطرناکی شان هم ربطی به تمجید و تملق و .. نداشت، چون اصلا نگفتم که این وصیت آنان، خوب بد یا حتا ضروری ست. خطرناکی آنها به سبک متفاوت فلسفیدن شان است که کاملا خلاف آمد عادت است و در صورت نداشتن ورزیدگی، ما را به نتایج بی معنا می‌رساند"
تمجید و تملق صورت های گوناگونی دارد خواستید جنبه ی روانشناسی موضوع را باز میکنم تا متوجه شوید چرا میگویم تمجید و تملق!این دست بزرگ کردن ها هم مانند همان زنده باد مرده باد هاست ساحت اندیشه ورزیدگی میخواهد ربطی هم به فیلسوف ندارد همان دکارت را هم اگر ورزیده نباشی کج خواهی فهمید اگر فیلسوفی نحوه ی نگارش مزخرف ودشوار فهم بوده یا اینقدر کلی مینوشته است که هزار جور تفسیر از او ارائه میکنند ایراد از ان فیلسوف است نه مخاطب!این هم ربطی به ورزیدگی ندارد.مثلا مرحوم اشتیانی البته میرزا مهدی .اثار فاخری دارند ولی واقعا سبک نوشتن ازار دهنده ی دارند درست مثل نیچه!با جملاتقصار یا به قول شما گزین گویه میفلسفد و مخاطب را ازار میدهد.حال من یا ذوب و مجذوب او هستم سعی میکنم تا علاوه بر افکارش حتی نحوه ی نوشتنش را هم توجیه کنم یا انقدر استقلال اندیشه دارم که بگویم این طرز نوشتن مزخرف است و اصلا هم نماد بزرگی و خطرناکی و.... نیست.
نوشته اید
"خطرناکی ربطی به لغزش پا و بی دقتی و ... ندارد، خطرناکی به این است که فیلسوف نه فقط کلمات و ایده ها، که نظم زندگی و حیات را هدف می‌رود و این برای کسی که گمان کند کار فیلسوف تنها ایده ها و گزاره های صادق را بیان کردن است، البته خطرناک است."
به نظر شما این عبارت متناقض نیست؟ربطی به لغزش و بی دقتی من ندارد اما من دقت نمیکنم و پایم میلغزد و فکرمیکنم کار فیلسوف تنها ایده ها و گزاره های صادق بیان کردن است!
فرموده اید:
"این که گزین گویه های نیچه نقل دهان ها شده را هم در همان پست نوشتم که ربطی به نیچه ندارد و حتا گفتم که این دامچاله های عمدی خود فیلسوف است، تا مقلدین بی معنایشان را رسوا کند."
خب این عبارت را بگذارید کنار این عبارت:
"گزین گویه، جمله ی قصار نیست! فلسفه است، فلسفه ای که نمی‌خواهد بت‌واره شود. نمی‌خواهد ظاهر موجه و خودبسنده به خود گیرد، تا نقل دهان فلسفه خوانان شود."
شما از طرفی میگویید گزین گویه را نیچه انتخاب کرده است تا فلسفه اش بت واره نشود و نقل دهان فلسفه خوانان نشود اما از طرفی میگویید اتفاقا این گزین گویه را عمدا به عنوان دامچاله ای انتخاب کرده که با نقل دهان شدن مقلدین بی معنایش را رسوا کند!فکرمیکنم به چند قاعده ی نگارشی برای توجیه این تناقض نیاز پیدا کنید!

فرموده اید
"در مورد ابوالخیر و ... هم باید بگویم متوجه تمایز گزین گویه و جمله ی قصار در عرضم نشدی. گفتم گزین گویه ی نیچه، ابدا جمله ی قصار نیست"
بله خب شما این را گفتی مثل خیلی چیزهای دیگری که فقط میفرمایید لکن خبری چیز روشنی که دال بر انها شود نیست و اگر هم بپرسیم مساله طولانی است و در یکی دو خط نمیشود توضیحش داد به هر جهت شما فرموده اید
"گزین گویه، شوخ است، اما جمله ی قصار تراژیک"
این تنها تفاوتی است که فرمودید بنده هم عمدا سه شخص را مثال زدم که به این نوع جملات قصار معروفند.جملات شوخ طبعانه دارند نه تراژیک!!!!
حال دو حال دارد یا گزین گویه های نیچه یک چیز به خصوصی در خود دارد که ان را با سایر جملات قصار متفاوت میکند که باید ان را نشان دهی یا بسته به دید مخاطب دارد که به ان چطور نگاه کند در صورت اول منتظرم تا ان ها وجه تمایز را رو کنی و در صورت دوم که موضوع مشخص است.
گمان میکنم متوجه شده باشی که عصبیت من بدان خاطر است که به شعور مخاطب توهین میکنی با برخی نوشته هایت!

دوست عزیز!
با این سبک، شما نه با من، که با هیچ بنی بشری نمی‌توانی هم‌سخن شوی! من که هیچ، صدرا و خواجه و پورسینا هم بودند، به دست تو از هر گونه گفت و گو، عاصی می‌شدند.. شاید این شانس آن ها بود که در دیار تو زاده شده بودند تا سیبل بدگمانی هایت واقع نشوند و البته بدشانی غربی ها..
عزیز من! همه چیز را بی دلیل پیچیده و گاهی خارج از موضوع می‌بری و با یقین و ایقان تام حکم می‌کنی و بعد هم با این وصف راهی برای دفاع نمی‌گذاری جز تایید سخنت! اصلا هدف من و شما از گفت و گو حقیقی یا مجازی چیست؟ هدف من است: تجربه ی تفکر در جمع!
این که با هم فکر کنیم و از زوایا و نتایج فکر یکدیگر سیراب شویم و چیزهایی بیاموزیم که شاید به تنهایی و با سبک و دید و داده های خود، هیچ گاه به آنها نمی‌رسیدیم. موضوع همین است! حال من به سبب تجربه ی بی مایه و کم مقدارم از برخی فلسفه ها، به صریح ترین و دقیق ترین زبانی که بلدم، چیزهایی می‌گویم و انتظارم این است که خواننده ام، آن را به مثابه یک کوشش و یک کشف کوچک از زاویه ای دیگر ببیند.
کار شما این است که با تعابیر و تفاسیر خود، که حاضر نیستید لحظه ای آن را ترک کنید، همه جهان و نوشته های مرا می‌خوانید و بدیهی است به جایی هم نمی‌رسید! برای اثبات سخنم فقط به چند مورد در این کامنت بسنده می‌کنم:
1) بحث از قاعده ی توالی در نگارش، یک قانون عرفی و بدیهی است، نیازی به آن همه آسمان و ریسمان نبود! این یک اصل عرفی زبانی طبیعی است که عباراتی که کنار هم می‌آیند، عموما دارای پیوند معنایی-منطقی هستند. یعنی عبارات بدون سکته و گسست ناگهانی، در پیوند و توالی یک قضیه را بیان می‌کنند. همانطور که بدون هیچ مقدمه ای در زبان روزمره، موضوع سخن عوض نمی‌شود و گوینده بی دلیل و بی مقدمه، از یک بحث به بحث دیگر نمی‌پرد! حال این قاعده را همه به کار می‌برند، شاید نامش را ندانند و یا صورت بندی اش را اینگونه در ذهن نداشته باشند. در نگارش هم عموما-و نه لزوما- بنا بر همین قواعد زبان طبیعی است... حالا شما به سبک غریبی گارد می‌گیری که پنداری نظریه ای علمی صادر شده و باید در فهرست آی اس آی یافته شود! این گونه بازی را متشنج کردن به نفع یک گفت و گو نیست..
مثال نقض ات هم البته مثال نقض نبود! مگر اینکه بگویید سیستم دار بودن نیچه-سیستم به زعم شما- و سوفیست نبودنش ربطی به نقادانه بودن فلسفه اش ندارد.. یعنی به نظر شما میشد نیچه سوفیست و بی سیستم باشد، و البته منتقد حقیقی هم باشد. این از عبارات شما برنمی‌آید، بلکه معکوسش، یعنی ارتباط معنایی بین سیستم، سوفیست نبودن و منتقد حقیقی بودن بر می‌آید. به هر حال باز هم می‌توانی زمین بازی را عوض کنی و بگویی که این ها را منطقا بی ربط میدانی یا منظورت اتفاقا عکس این بوده و این بحث بی معنا را تا ابد ادامه دهی..
2) میفرمایید استقلال قلم ام را فدای مصلحت هایی کردم! ببین! من دست کم یک سال است که گاه وبی گاه در باب نیچه نوشتم.. این نوشته ام هم چیز جدید و ناسازگاری با آنها نداشته. سعی من در نیچه پژوهی ام، نشان دادن وجهی از تفکر نیچه است که فراتر از جدل های مرسوم فلسفی، موضع ناشناخته ی جدیدی را می‌گشاید. چنانکه پیشتر ها هم در همین بلاگ نوشته بودم نیچه یک مخالف خوان نیست .. و البته هر بار با ارجاع به متن یا عبارتی از او این قضیه را شرح دادم
3) گفتی سیستم فلسفی برای من چنین است و چنان! خب شما واژه را به سبک خودت به کار می‌بری! باور کن این حقیر با چند تن از اساتید دانشگاه شهید بهشتی حضورا، گفت و گو داشته ام پیرامون مقوله ی سیستم در فلسفه. من هم ابتدا فکر میکردم سیستم داشتن همان سازگاری درونی داشتن گزاره ها و ایده های یک فلسفه است، اما باور کنید که این قضیه درست نبود. آن استاتید با چند ارجاع مشخص توضیح داده اند که اولا سیستم و سیستم سازی، چنانکه در تاریخ فلسفه بوده ارتباطی به انسجام منطقی داشتن ندارد! یعنی حتا سیستم هایی هم داریم که هم سیستم اند و هم ناسازگاری هایی دارند. ثانیا، اگر سیستم مند بود فلسفه همان چفت و بست منطقی باشد که شما به آن اشاره کردی، اصلا فلسفه ای نخواهیم داشت که سیستم نباشد.
اما هزار اما که سیستم سازی، تنها شیوه ای خاص از فلسفیدن است و برخلاف تداول غلط و عوامانه ی این واژه، ارتباطی با ساخت منطقی و ... ندارد. حالا باز شما میتوانی مرا متهم کنی جای فلسفه سخن میگویم و باز این بازی را تا بینهایت ادامه دهی..
4) با تعریفی که خودت از سیستم دادی، آمدی جلو نتیجه گرفتی که نیچه نمی‌تواند بدگمانی با سیستم ستیزان داشته باشد! خب شما اگر پست مرا بخوانی قصه روشن می‌شود: سیستم ستیزی نیچه خود یک ایده ی سیستماتیک نیست، چنان که یک قاعده ی بنیادین در هستی شناسی و معرفت شناسی باشد و مثلا یک راز نهفته ی فلسفی! حرف من این است که نیچه سیستم ستیزی اش را به معنای غیرسیستماتیک خودش گفته و اصلا از همین جهت هم به جای اقامه ی دلایل در مقابل سیستم های موجود، کل آنها را نادیده می‌گیرد. نیچه در هستی شناسی سیر نمی کند، در وادی صیرورت که به زعم او جدای از هستی شناسی سیستماتیک است، گام بر می‌دارد. پس نیچه یک سیستم ستیز سیستم ساز نبود!
5) مثالی هم که از نیچه برای اثبات سیستماتیک بودن وی آوردی، متاسفانه کاملا بی ربط بود! خودت می‌گویی:
« ...تا من تکلیفم را با مساله ی معنا در نیچه روشن نکرده باشم چیزی از این کثرت گرایی را نخواهم پذیرفت.ویژگی ابتنا در سراتاسر نیچه دلوز جاری است....»
آخر دوست گرام! همشهری محترم! با این سبکی که شما استدلال می‌کنی فلسفه که هیچ، اصلا یک متن علمی یا حتا عادی سر و ته دار، یافت می‌شود که سیستماتیک نباشد و یا به قول خودت «ابتنا» نداشته باشد؟!
عزیز من! مسائل فلسفه ی نیچه به هم پیوسته اند، اما این پیوستگی که شرط «فهمیدن» متن است، مطلقا ارتباطی با ادعای دانستن همه چیز ندارد! اگر به فرض بپذیریم که به این دلیل فلسفه ی نیچه سیستماتیک است و ابتنا دارد، می‌شود شما بگویید که نظریه ی دانش، سیاست، تاریخ، دین، هنر، اخلاق و ... چگونه از اصول کثرت باوری و تبارشناسی و نیرو و ... به دست می‌آید؟
من در پاسخ پیشینم هم آوردم که چگونه انگاره ی نیرو و نشانه، همه چیز را در فلسفه نیچه فرو می‌پاشد و اصلا پیش از برقراری تعادلی بین نیروها، اصلا یک پدیده معنا و جوهری ندارد که فلسفه ی نیچه بخواهد به سبک سیستم وار، تکلیف اش را یکسره کند..
تبارشناسی، همه چیز را به تاریخ می‌کشاند و آن را به وجه ضد علیتی می‌خواند. تبارشناسی های نیچه، فوکو، دلوز و ... گمانم خود گواهی روشن اند. نیچه نمیگذارد حتا ایده ی ثابت خیر و شر، فراتر از تاریخ و نیروهایش وجود داشته باشد، چه رسد به اینکه بخواهد به سبک سیستماتیک تکلیف آن را روشن کند.
6)اصل وقوع یا جهان خارج یا واقعیت یا هر چیز دیگر! عزیز من، وقتی متنی می‌خوانی که این قضایا به آن تعلقی ندارند، به سادگی نمی توانی آن را به متن بچسبانی و مثلا بگویی نیچه یا آن را پذیرفته یا نپذیرفته...
7)مورد فلسفه ی اسلامی هم باز خیلی روشن بود، شما در همین بدایه و نهایه هم می‌بینی که علامه سفسطه و سوفیسم را به معنای انکار اصل واقعیت می‌گیرد که خب، این نسبت پیش از آن هم در فلسفه ی اسلامی سابقه داشته. گاهی برای افلاتون و ارستو در متون فارابی و پورسینا و ... القابی مثل افلاتون الهی و ... آمده که پژوهش های تاریخ اندیشه و تاریخ تحلیلی-انتقادی مفاهیم، مشکلات این تفاسیر را طرح کرده.
8) قضیه ی نگارش خاص نیچه و فیلسوفان خطرناک، قضیه مزخرف گویی یا کرامت تراشیدن نیست! موضوع اینجاست که شخص فیلسوف با اختیار و منظور خاص -که خود هم به آن اشاره داشته- سبک نگارش اش را تغییر می‌دهد تا برخلاف نظم زبانی مالوف بنویسد. این چیزی است که به گواه متن آثار فیلسوف و شارحین اش-که هیچ شباهتی هم به مرید ندارند- اتفاق افتاده. حالا می‌گویی مزخرف، هر طور راحتی! فلسفه اگر جای مرده باد و زنده باد گویی نیست، جای مزخرف خواندن و بد و بیراه گفتن به دیگران هم نیست!
و این فهرست همچنان ادامه خواهد داشت، چیزهای زیاد دیگری درباره ی سیستم، فیلسوفان خطرناک، تفاوت گزین گویه و جمله ی قصار، تراژیک و شوخ و ... داشتم که خب ترجیح می‌دهم جایی مطرح شود که هدف از گفت و گو همان باشد که گفتم...

محی الدین جمعه 5 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:13 ب.ظ

بی خیال!دلم برات تنگ شده!مدتی نیستم فعلا!

فراشناخت شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:56 ب.ظ http://farashenakht.blogfa.com/

با درودی دوباره
1- راسل در اخرین کتابش, اصول موضوعه پنجگانه ای را معرفی میکند که میتواند تقریبا با تسامح, جانشین علیت یا یکنواختی طبیعت شود. بطور خیلی خلاصه و فشرده عبارتند از:
الف – اصل موضوع شبه ماندگاری ( فهم عادی میتواند تقریبا کامیابانه با مفهوم اشخاص و اشیا کار کند. جایگزینی برای قانون اول نیوتنی است ).
ب- اصل موضوع زنجیره های علی جداگانه ( امکان استنتاج جزیی از شناخت جزیی )
ج- موضوع پیوستگی فضایی – زمانی ( وجود سلسله علی حلقه های میانی, در پیوند علی دو رویدادی که مماس نیستند )
د- اصل موضوع ساختاری ( پیوستگی رویدادی هم بافته, به شیوه علی, با یک رویداد هم بافته دیگر. مانند شنیدن سخنرانی یا تماشای نمایش ).
ه – اصل موضوع تمثیل.
سپس ادامه میدهد که " فیلسوف ناگزیر است در تلاش برای ساختن پلی میان جهان حس و علم. همانند تونلی که از هر دو سو حفاری میکنند به امیدی که بلاخره بهم برسند.... اما کاری بسیار دشوار است ... زیرا آنچه می اندیشیم که مشاهده میکنیم از آنچه در واقع می بینیم بیشتر است چونکه مابعدالطبیعه و فهم عادی آنرا اضافه میکنند ... ( در حالیکه هیچ کدام به هیچ یک از دو قطب علم ضابطه بندی شده از یکسو یا مشاهده ساده از سوی دیگر تعلق ندارد ).
- سوالی که برایم ایجاد شد راسل در اصل اول بالا, فهم عادی را قرار میدهد و در انتها با مابعدالطبیعه در یک ردیف قرار میدهد. آیا این نوعی تناقض است یا نه؟
دوم اینکه بنظرتان این اصول موضوعه قابل مقایسه با مقولات کانتی می باشد؟
2- در خصوص انتقادت پوپر از ویتگنشتاین چه نظری دارید؟ اگر ممکن است خلاصه و جمع بندی از دیالکتیک این دو را تحریر کنید. و در نهایت به عکس العمل قاره ای ها هم به ویتگنشتاین اشاره ای داشته باشید که در مجموع قبولش دارند یا نه؟
سپاس, نازنین

1) الف - چنانکه من از این نوشته در می‌یابم، بحث اصلی راسل در اینجا، پیوند بین علم و حس است. مساله ای که از هیوم آغاز شد و هیوم یا شکاکیت و روان شناسی و طبیعت انسانی پاسخ گفت و در واقع باب علم را به نفع حس بست، اما راسل که هم با علم و منطق سر مهر دارد و هم با حس، ناگزیر است تا بین این دو پیوندی ایجاد کند.
برای ایجاد این پیوند، از فهم عادی (که باید ترجمه ی common sense باشد) و مابعدالطبیعه، هر دو کمک می‌گیرد. در واقع، فهم عادی، هیچ التزامی به علم ندارد، بدیهی است فهم عادی از سنخ علم نیست، شاید قوانین نیوتون بتوانند با این فهم عادی سازگار باشند، اما نسبیت عام و خاص، به عنوان نمونه های علمی، سازگاری با این سطح ندارند. نسبیت، بیشتر وامدار آزمون های ذهنی، به ویژه مبتنی بر تئوری مکان و زمان و همچنین علیت است و این نشان می‌دهد که وارد کردن برخی بحث های متافیزیک، مثل علیت و ... برای ایجاد این پیوند گریزناپذیر است. به هر رو، راسل و مدلی در اینجا ارائه دادید، نتوانست قدرت اقناع بالایی بدست آورد..
ب - این اصول موضوعه، تا حدودی نزدیک و حتا ملهم از کانت و به ویژه بحث شکلواره ی تخیلو اصول ترکیب پیشین است. میدانیم که راسل، مثل کانت قائل به مکتب نقادی بود و فلسفه را یکسره از عالم معرفت بیرون نمی‌کرد و اصول ترکیبی پیشین کانتی را می‌پذیرفت.
با وجود این هم گرایی ها و حتا الهام پذیرفتن ها، باید گفت که مبنای فلسفه ی کانت، بحث هایی چون وحدت استعلایی سوژه و به ویژه ایده آلیسم استعلایی است، که البته رئالیسم تجربی را نتیجه می‌دهد. اما راسل این مقدمات فلسفی کانت را جدی نمی‌گیرد و همین هم مایه ی واگرایی این دو ست، اگر چه نفس تاثیر پذیرفتن در اینجا، انکار ناپذیر است.

2) ویتگنشتاین برای من همیشه فیلسوف جذابی بوده: یک دشمن دوست داشتنی و باهوش!
الف - در باب تضاد او با پوپر، تا این حد می‌دانم که قصه بر سر فلسفه ی تحلیل زبانی و فلسفه بوده، پوپر مدافع ایده ی وجود فلسفه و مسائل فلسفی بود-و با این حساب بنا به بند پیشین باید گفت به راسل نزدیک بود-، اما ویتگنشتاین، به ویژه ویتگنشتاین دوم، موضوع اصلی را زبان و گره های زبانی می‌دانست و قائل به رهانیدن بشر از تو در تو های بی نتیجه ی مسائل فلسفی.
در اینجا موضع پوپر تا حدود زیادی محافظه کارانه بود و با یک نقادی محافظه کارنه، می‌خواست تا فلسفه را زنده نگاه دارد، اگر چه بسیار کم ادعا تر و ضعیف تر از گذشته. اما ویتگنشتاین، با نگاهی رادیکال و البته جدی و جدید، طرح نویی در سر داشت تا فلسفه را به جهان زبان ببرد و آن را برای بشر سودمند سازد. حقیقتش تا جایی که می‌دانم، دعوای بین این دو، آنچنان دراز دامن نبود و حتا بیش از یک دیدار حضوری هم کارشان فراتر نرفت. نقدهای شان برهم، خیلی جدی و جهت مند نشد و دیالکتیک به معنای درگیری مفهومی-فلسفی بین این دو در نگرفت.
حقیقت این است که دو شاخه ی فلسفی این دو هر کدام بی اعتنا جلو رفتند، اما حقیقتا کار های ویتگنشتاین پر نفس تر و فلسفی تر از آن بود که پوپر گمانش را می‌داشت و تقریبا فضای فلسفه ی آنگلاساکسون را به تسخیر خود در آورد و عنوان دقیق فلسفه ی تحلیلی، با فلسفه ی تحلیل زبانی ویتگنشتاین معنا یافت.
پوپر بیش از آنکه دلمغشول فلسفه بماهی باشد، می‌خواست تا دفاع فلسفی از علم بکند و فلسفه را هم از برای همین می‌خواست و در نتیجه محتواهای آنچنانی به فلسفه نیفزود، اما در مقابل ویتگنشتاین، برای فلسفه ورزی، حدود و معنا و روش و حیطه ی جدیدی را طرح کرد که تا به امروز امتداد یافته و حتا توانسته با فلسفه های دیگر هم دیالوگ برقرار کند.

ب- همچنان که در بند پیش اشاره کردم، فلسفه ی ویتگنشتاین(البته ویتگنشتاین دوم) تواسنت وارد دیالوگ و دیالکتیک با فلسفه های قاره ای معاصر شود و جریان های تفسیری گوناگونی هم از آن منشعب شد.
ایده هایی چون زبان به عنوان اصل فلسفی که اشتراک با هایدگر داشت، یا بحث بازی و بازی زبانی که اشتراک با گادامر داشت، شباهت خانوادگی و ناذات گرایی که اشتراک با هگل، هایدگر و دیگران داشت، مفهوم ورزیدن که به ویژه به هایدگر نزدیک بود و .... این ها همگی ویتگنشتاین را برای قاره ای ها جذاب و خواندنی کرده. اما فراموش نکنیم که شخص او ایده هایش را بیشتر در حدود ضدفلسفی تحلیل می‌کرد تا فضاهای دیگر.
اما با مرگ او، میراث فلسفی اش، توانست از استبداد رای او رها شود و در زمینه های دیگر هم شکوفه دهد. اگرچه جریاناتی هم، همچنان فلسفه ی وی را آشکارا در تضاد با هر گونه فلسفه -به ویژه قاره ای- تفسیر کردند و ترجیح دادند که ویتگنشتاین را به سبک خودش استعمال کنند.
در واقع این برخی از ویتگنشتاینی ها هستند که نمی‌خواهند به هیچ رو با فلسفه های قاره ای نزدیک شوند و آن ها را بپذیرند، اما در جریان قاره ای موضوع تا این حد سلب نبوده.
ویتگنشتاین روی هم رفته، فیلسوف مهمی است، چه نزد قاره ای ها و چه نزد تحلیلی ها، من در این آدرس http://www.avakh.blogsky.com/1389/09/15/post-26/
با آوردن قسمتی از مقدمه ی کتاب دریفوس -که شارح معتبر هایدگر است-، نشان دادم که پیوند این دو فیلسوف و سبک پروژه ی آنها تا چه حد نزدیک بوده و در کجا از هم جدا می شودند.
می‌شود گفت که ویتگنشتاین گام های بسیار مهمی برای تمهید پروژه ی فلسفه ی قاره ای برداشت، اما از برداشتن آخرین گام ها ابای خاصی داشت و همین هم دست فلسفه ی او را کوتاه کرد...
پیشنهاد می‌کنم کتاب "ویتگنشتاین، نظریه و هنر"، به کوشش ریچارد آلن و ملکم تروی، ترجمه ی فرزان سجودی، فرهنگستان هنر را بخوانید تا تفسیر مقابل را هم ببینید که چگونه برخی ویتگنشتاینی ها با برخی مکاتب قاره ای چون، ساختارگرایی، پساساختار گرایی، روان کاوی و ... سر ناسازگاری دارند اما با ویتگنشتاین به موضوعات آن ها نزدیک می‌شوند.
چه ویتگنشتاین ضد فلسفه ی این کتاب، چه ویتگنشتاین فلسفی قاره ای ها، هر دو از دل متون او بیرون آمدند و هر دو هم اهمیت فراوان دارند..

فراشناخت شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 07:07 ب.ظ http://farashenakht.blogfa.com/

مبحثی دیگر!
دکتر شایگان در ابتدای کتاب افسون زدگی, دست به مقایسه ای میزند میان مدرنیته و سایر سطوح آگاهی ( یا سایر مکاتب اعم از سنتی و پست مدرنیستی ) بدین نحو که چون مدرنیته, ظرفیت و پتانسیل جمع و هضم سایر مکاتب را در خود دارد لذا از قابلیت برتری خاصی هم برخوردار است. بقول مولانا چونکه صد آمد نود هم پیش ماست. بنظر میرسد که اکثریت مکاتب اصطلاحا مانعه الجمع هستند با سایر رقبا و نوعی تمامیت خواهی دارند.
در رابطه با تفاوت دموکراسی و لیبرالیسم, با سایر مکاتب بنظر میرسد که وضع از اینگونه باشد. که احتمالا از دید تئوریسین ها پنهان مانده یا کمتر بدان اهمیت داده اند. آنهم این است که سایر مکاتب بیشتر بعنوان آرمان و هدف نهایی مطرح هستند اما این دو بیشتر بعنوان نوعی " روش " عمل میکنند تا هدف. مثلا اصل تفکیک حوزه خصوصی از عمومی, به میزان مساوی به نفع همه مکاتب و ادیان نیز هست. ( البته بجز فاشیسم ). بعبارتی مثلا یک بودایی میتواند براحتی با یک مارکسیست, زندگی اجتماعی داشته باشد.
حالا اگر این دوگانه ( روش و هدف ) را در کنار دیگر دوگانه ی ( نیازهای اولیه و ثانویه ) قرار دهیم. وضع بدین منوال خواهد شد که سطح اولیه بمنزله روش, میتواند مطابق قواعد دموکراسی و لیبرالیسم بهره گرفته و پایه های حداقلی زندگی اجتماعی را تاسی کند و در سطوح بالاتر ثانویه بمنزله هدف و آرمان نهایی, همه مکاتب میتوانند با فراغ بال و آسودگی تمام, بنوعی زندگی خصوصی داشته باشند. و صد البته در این رقابت عادلانه و منصفانه دیالکتیکی, مستدل ترین ایده ها پبشی خواهند گرفت ( اما بنظرم هیچگاه صددرصد نخواهند شد و همیشه نفسهای چندین رقیب را پشت گوش خود احساس خواهند کرد ). البته این فرمول منافاتی با جریان حقیقت یابی هم ندارد چرا که او در بالاترین و ظریف ترین سطوح هستی و آگاهی, به تعداد انسانها منقسم میگردد.
بنظرم تمام مشکلات و معضلات از خلط این دو سطح روش و هدف ( یا اولیه و ثانویه ) نشات میگیرد ( عمدا یا سهوا ). راستش نمیدانم این تفکیک روش و هدف, سابقه ای در تاریخ ( مخصوصا فلسفه سیاسی ) دارد یا خیر؟ اگر شما سراغ دارید حتما بدان اشاره ای داشته باشید جهت بهره برداری بسیار مفید خواهد بود.

سپاس از این که به سراغ مباحث و پرسش های مهم می‌روید..
به یک معنا، این سبک نگاه و تفکیک در مساله ی سیاست، شاید بیش از هر چیز در لیبرالیسم و لیبرال دموکراسی پذیرفتنی و سازگار است. در واقع، این تفکیک از مقومات نگاه لیبرالیستی است و به ویژه مطابق رای و کارل پوپر از این مکتب سیاسی.
اما چرا چنین است؟ آیا این به دلیل آرمان پردازی و نگاه غیر واقع بینانه ی دیگر مکاتب است و یا توتالیتر بودن آنها؟
به گمان من، هیچ کدام! البته منکر نیستم که بسیاری از مکاتب دقیقا به علت توتالیتریانیسم و نگاه صلب و واقعیت گریزشان، با این دقیقه ی لیبرالیستی ناسازگارند. اما آیا در مورد تمامی آن ها این معادله برقرار است؟
یک مورد نقض کافی است تا از ادعای کلی دست کشید!
آنچه امروز در مقابل تفکر لیبرال دموکراسی، به صورت فلسفی و علمی صورت بندی شده، تحت عنوان کلی چپ و چپ نو، بیش از آنکه یک ایدئولوژی بسته و دگم و توتالیتر باشد، یک تفکر نقاد عقلانی است که توانسته مبانی نظری و عملی این لیبرالیسم را به خوبی به چالش بکشد.
لیبرالیسم به قرائتی که شما آوردید، در نگاه نخست تا این حد موجه است که با تفکیک روش-هدف توانسته کار را واقع گرایانه پیش ببرد. اما آیا خود این لیبرالیسم یک آرمان است یا یک واقعیت روشی؟
در لبیرالیسم هم یک جامعه ی آرمانی متکثر، با حق آزادی و برابری تصویر می‌شود، اما آیا این تصویر و ایده آل، واقع بینانه است؟
حقیقت این است که سیاست از همان آغاز که با افلاتون و ارستو صورت بندی شد، علم و فنی بود که بدون داشتن حد مطلوب تعریف ناپذیر است، پس هر روش سیاسی، در ناخودآگاه خود یک ایده آل تعریف می‌کند و شیوه ی تحقق آن را صورت بندی میکند. چنانکه در باب لیبرالیسم هم آرمان های چون دولت حداقلی، بازار آزاد، جامعه مدنی و متکثر عناصر این ایده آل ها هستند.
پس نفس مساله ای که مطرح کردید، باید این گونه تغییر کند:
در سیاست، آرمان و هدف باید جامعه ی آزاد، متکثر و ... باشد.
با این وصف میتوان به روشنی دید که چرا این دیدگاه و تفکیک کلی و فرا-مکتبی، باز در نهایت به یک مکتب خاص فروکاسته می‌شد و نمیتواند بستر هر مکتب و تفکر دیگر شود.
حال جای این پرسش است: گیریم که چنین باشد، آیا هدف-روشِ (که دیگر جدا از هم نیستند) لیبرالیسم، که آزادی و جامعه ی باز است، به خودی خود مشکلی دارد؟
پاسخ این را منتقدان لیبرالیسم و به ویژه چپ نو داده: مشکل این جامعه باز ایده آل، نگاه ناواقع بینانه و آرمانی آن است. در واقع تفکر چپ، جدا از خوانش های ایدئولوژیکی استالینیستی و جهان سومی مبتذل اش، یک تفکر هومانیستی و آزادی خواه است.
پس مشکل آن ها با اصل آزادی یا خود جامعه ی باز نیست، مشکل اینجاست که در طرح یک جامعه ی باز، تضاد و دیالکتیک طبقاتی و سلطه های ناشی از آن دیده نمی‌شود و آزادی امری مفروض گرفته شده.
در صورتی که آزادی دست کم از قید و بند طبقات و سلطه ی ناشی از روابط و مناسبات تولید، و نهاد سرکوب گر-ایدئولوژیک دولت رها نشده.
انتقاد چپ به این ایده را می‌شود این گونه هم بیان کرد: جامعه ی باز و آزاد، امری مفروض و پیش داشته نیست که تنها مانع اش ایدئولوژی های توتالیتر و افراد آرمان خواه باشد و بس!
برای رسیدن به جامعه ی آزاد و آگاه و رها، که واقعا جامعه ی باز باشد، در کنار ستیزه با ایدئولوژی های توتالیتر، باید نقادی اقتصاد سیاسی و نهاد دولت را پیش برد، تا آزادی جامعه ی آزاد، محقق شود.
ممکن است که باز بپرسیم: در جامعه ای که "هر" ایده ی عقلانی با به رای گذشته شدن و مقبولیت یافتن، قابل تحقق است، چگونه می‌توان می‌توان مدعی شد که اصل تنها لیبرالیسم است؟
پاسخ مثبت است، اما در یک جامعه ی کاملا ذهنی و انتزاعی. جامعه ای فرضی که هیچ تاریخیت و تنش طبقاتی در آن نیست و یک دولت، درباره ی هر چیز، از همه مردم رای گیری می‌کند..
اما "واقعیت" چیز دیگری است، لیبرالیسم سیاسی و اقتصادی در جهان واقع و حتا در مرحله ی نظریه، چیزی نیست که رای گیری برای هر "ایده" را بر بتابد و دولت آن هم، دولتی نیست که برای هر موضوع به رای عمومی رجوع کند. بسیاری از مبانی اتفاقا طبقاتی و مناسبات تولیدی-سرمایه داری، هیچ گاه توسط دولت لیبرال به رای گذاشته نمی‌شود حتا اگر هم چنین شود، این موضوع با اصل دولت حداقلی ناسازگار است: دولت در لیبرالیسم مدافع و حمایت کننده ی سرمایه و نهاد بازار آزاد است و بدیهی است که نظرا و عملا از نقد و هرگونه دخالت در آن، می‌گریزد.
پس با این حساب، اگر ایده ی جامعه ی باز و تفکیک روش و هدف را هم بپذیریم (که گرچه این تفکیک فقط صوری و کلامی است)، شاید بتوان یک جامعه ی روادار و متکثر را دید که مثلا هم بودایی و هم مسلمان و هم هر کسی با "اعتقادات شخصی" اش بتواند در آن زیست کند، اما نمی توان پنداشت که اصل دموکراسی و آزادی و برابری در آن به درستی برقرار است.
مشکل بحث شما، جدا از این انتقادات خاص چپ و چپ نو -که البته بسیار بیشتر و پیچیده تر از مواردی است که اینجا آوردم-، مشکل این است که گمان می‌برید، در سیاست می‌توان روش و بستر را از هدف جدا کرد. که این فرض ناردستی است و خود لبیرالیسم و مطلوب جامعه ی متکثر و باز، مورد نقض آن است.
مشکل دیگر هم اینجاست که ایده آل لیبرالیسم برای روش خود، ایده آلی غیر واقعی و البته نا آزاد است.
البته باز هم می‌گویم که حساب ایدئولوژی های توتالیتر و آزادی ستیز جداست، موضوع اینجاست که برای یک "فلسفه ی سیاسی"، اصل آزادی و انسان‌گرایی است، پس بحث بر سر شیوه ی تحقق این آزادی و "جامعه ی آزاد" است.
در اینجاست که شیوه ی لیبرالیسم بنا بر دلایلی که آوردم، به نقد کشیده می‌شود و البته این نقد صورت های گوناگونی داشته، ولی در این شک نیست که امروزه حتا لبیرال های موجود هم، ایده هایی چون جامعه ی باز و یا تفکیک روش-هدف و ... را به دلایل همین نقدها نمی‌پذیرند و به شیوه ی دیگری از مکتب خود دفاع میکنند...
به هر حال فلسفه و علم سیاست، تعادل و حرکت بدون عدول از مرزهای واقعیت و البته مطلوبیت است و همین هم باعث می شود که هیچ تئوری به این سادگی نتواند حرف آخر را بزند...

فراشناخت سه‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:25 ق.ظ http://farashenakht.blogfa.com/

1- به لحاظ اهمیت مضاعف این مبحث, لطفا در صورت امکان در خصوص نظرات چپ نو اندکی بیشتر تحریر نمایید و هم چنین زوایای جدیدی که پوزیتویستهای معاصر از خود دفاع میکنند نیز تقریری ارایه نمایید.
2- یک سوال حاشیه ای دیگر, آیا استناد هایدگر به ترس هستی, علاوه بر جنبه انتولوژیک, جنبه معرفتی هم داشته یعنی بدان توصیه هم کرده بعبارتی در نظر او مواجهه ترسناک با هستی, مستلزم اصالت هیجانات منفی نیز میشود؟ آیا ذکر صریحی در این باره دارد یا برعکس توصیه بر هیجانات مثبت دارد؟ ( مخصوصا در ساحات اجتماعی و فرهنگی ). چرا راسل هیچگاه اشاره ای به هایدگر ندارد؟

1) الف-مباحث چپ نو، به ویژه مبانی فلسفی و فلسفه ی سیاسی آن ها، حوزه ی بسیار گسترده ای ست که حقیقتش مطالعات من، هنوز به تمامیت اصلی کار آنها وارد نشده، اما کارهای بسیار پر قوت و خوبی، در فضای مجازی، کتاب های بازار و ترجمه شده و همچنین رشته های علوم سیاسی و علوم اجتماعی، در آکادمی های ما، مطالعات بیش و کم زنده ای در جریان است. اگر چه تمام این ها، هنوز نسبت به علم روز دنیا، ضعیف، عقب ماده، گاه گداری سطحی و جدلی است، اما باز هم برای تشنگان دانش، میتواند نمودار خوبی از کلیت جریان باشد.
به هر رو، اگر تمایل داشتید جدای از کلیت، به مساله و مورد های خاص در این جریان بپردازید، تاجایی که دانش اندکم اجازه دهد، در خدمت خواهم بود.
ب - پوزیتیویسم، در فلسفه ی روز دنیا حیات آنچنانی ندارد، از همین رو عبارت «پوزیتیویست های معاصر» برای من کمی گنگ است. حیات فلسفی یک جریان، به پویندگی و بازتولید آثار و جریان ها و پروبلماتیک های تازه است و اثر گذاردن اش بر حوزه های علمی، هنری، سیاسی، اجتماعی، الهیاتی و ... .
شور پوزیتیویسم و تاثیر آن، مختص دوره ای خاص بود و امروز، جریان های آنگلوساکسن هم حتا بر راه دیگری هستند. واقعیت این است که پوزیتیویسم پس از فروپاشی درونی اش به دست لاکاتوش و کوهن و فایبراند و ... دیگر کمر راست نکرد و توان دفاعی از خود را نیافت.

2) بحث هایدگر پیرامون ترس آگاهی و ... در ایران تقریر مناسبی نیافت. این بحث کلیدی ابتدا با خوانش عرفانی فردید مخدوش شد، سپس با تکرار حملات کم مایه و البته غیاب اثری از خود هایدگر به فارسی، به شیوه ای وارونه و بی معنا تداول یافت.
طرفه اینکه به خلاصه ها و شرح های مخدوش و بی اعتبار بسنده شد و این پرونده یکسره از حیز انتفاع خارج شد!
مراد هایدگر از این موضوع، چنانکه شما نوشتید، «مواجهه ی ترسناک با هستی» نبود و نمی توانست باشد و خود وی، بارها و به مناسبات گوناگون، به خواننده اش گوشزد می‌کند که این قضیه، ارتباطی با ترس و هیجان و به ویژه، روان شناسی ندارد. دقت کنید! رسالت فلسفه ی پدیدارشناسی، از هوسرل تا به امروز، مبارزه با انحطاط روان شناسی انگاری بوده که حتا در دل منطق و ریاضیات هم نفوذ کرده بود، پس نشان اصلی یک اثر پدیدارشناسیک، در وهله ی نخست عبور از اصالت روان شناسی و نسبی گرایی است و این اصلی ترین برهان است بر مغلوط بودن عبارت «مواجهه ی ترسناک با هستی»!
برای اینکه جایگاه این مبحث را به درستی پیدا کنیم، من شما را به هرمنوتیک می‌برم: فلسفه ای که از «فهم» و «چگونگی» آن سخن می‌گوید و نه حالت روان شناختی فرد، که بخواهد هیجان انگیز باشد یا نباشد.
ترس آگاهی، حالت یا موقعیتی است که من در فهم «هستی» و نه هر چیز دیگر، تجربه می‌کنم و می توانم به فهمی اصیل از «هستی» و هستی خویش برسم.
پس، موضوعِ یک ترس آگاهی مطلقا نمی تواند چیزی جز «هستی» باشد، با این حساب ترس یا هیجان منفی یا مثبت من، از فلان پدیده ی خاص، هر چه باشد، غیر ترس آگاهی است، چون هستی هیچ چیز خاصی نیست.
مثالی می زنم، فرض کنید در یک وضعیت خاص مثل جنگ جهانی باشیم، من یک رهبر قدرمند و فاشیست را می‌بینم که با مواجهه با او و سخنانش، ترس و هیجان تمام وجودم را می‌گیرد، آیا این حالت ترس آگاهی ست؟ پاسخ منفی است، چون هستی، یا بهتر بگویم: «وجود» هیچ موجود خاصی نمی تواند باشد و تعین در فرد یا موجود دیگر نیز نمیتواند داشته باشد. پس اگر من در آن موقعیت به رهبر فاشیست بپیوندم، گزینشی «غیر اصیل» داشتم که هیچ انطباقی با ترس آگاهی نداشته.
هستی یا وجود، در فلسفه ی هایدگر نه تنها هیچ موجود جزیی و فرد خاصی نیست، بلکه هیچ موجود کلی یا ذهنی یا متافیزیکی هم نمی تواند بود: حتا خدای متشخص و یا روح تعریف شده در ادیان هم موجود خاصی، غیر از وجود یا هستی به طور کل است.
هستی، حالت ها و شیوه های «بودن» و «بودن من» است و نه هیچ چیز دیگر، پس نمی تواند هیچ معنای ایدئولوژیک، اجتماعی-سیاسی و به ویژه روان شناختی خاصی داشته باشد. ترس اگاهی و اصالت نزد هایدگر، حالت ویژه از بودن من است که من، خود امکانات و انتخاب ها و مسئولیت های خویش را بر عهده گیرم و به دام «داس من» یا «هر کس» نیفتم.
مصطفی ملکیان مثال معروفی دارد: فرض کن من کاری را انجام دهم، با این توجیه که دیگران یا همه، این کار را انجام می‌دهند، بعد به سراغ یکی از «همه» می‌رویم: توجیه او نیز چنین است: این کار را می‌کنم چون بقیه چنین می کنم. حال چه بسا اگر از تک تک افراد این «همه» بپرسیم، توجیه شان همین باشد: چون بقیه/همه چنین میکنند. در این صورت یک فرد مجازی-انتزاعی به نام «همه» می شود توجیه گر اعمال همه، در حالی که هیچ کدام زیر بار مسئولیت و توضیح این کار نمی روند.
این همه/بقیه را هایدگر، «داس من» یا «هر کس» می‌نامد، کلیت موهومی که سرنوشت و بودن دیگران را تعیین می کند و افسارشان را به دست می‌گیرد و به آن ها اجازه نمی‌دهد تا «خود»شان «باشند».
با این توضیحات، شاید کمی از ابهام بی دلیل این مفهوم کاسته شده باشد و دست کم این موضوع روشن شده باشد: ترس آگاهی، نه تنها اصالت هیجانات و مواجهه های ترسناک و ایدئولوژیک و روان شناختی نیست، بلکه مفهومی در تقابل با آن است و اصالت و من بودن من را در مقابل این وضعیت غیر اصیل تضمین می‌کند.
در واقع هایدگر در دوران فلسفی نخست اش، به این موضوعات پرداخت اما در زندگی سیاسی-اجتماعی اش آن را جدی نگرفت و دچار اشتباه تاریخی معروفش شد. پس از خروجش از نازیسم و فاصله گرفتن با آن ها، اتفاقا همین برایش پرسش شد: چه میشود که انسان، دچار موقعیت غیر اصیل می‌شوم و اصل بنیادین هستی را رها می‌کند و درگیر هستنده ها و پدیده هایی می شود، مانند نازیسم و ...؟
تمام فلسفه ی آخر هایدگر، در کوشش به این پرسش است و روشن سازی این که چگونه این موقعیت تاریخی منحط برساخته شده... بحث های دقیق و فنی او در باره ی ذات تکنیک، ذات هنر، چیستی تفکر و ... همه از سر پاسخ به این مساله است: موقعیت نیهیلیستی بشر چرا به وجود آمد و چگونه زدودنی است؟

ب- اما چرا راسل اشاره به هایدگر نکرده را باید از خودش پرسید! از او هم بپرسید البته پاسخش روشن است: مگر قرار است که راسل درباره ی همه فیلسوفان و به ویژه فیلسوفان معاصر نظر بدهد؟!
حقیقت این است که در دوران راسل، ابرهای تاریک ایدئولوژی های سیاسی، جنگ و کشمکش های دیگر، چنان غوغا می کرد که مجال را برای او فراهم نمی آورد تا حسابش را با همه روشن کند.
گذشته از این، راسل طبع علم دوست و ریاضی پسندی داشت و تصور می‌کرد راه هر دانشی باید از جاده ی علم بگذرد و فلسفه چیزی جز «جاده بازکن» علم نیست. با این حساب، راسل ترجیح میداد به جای آن که وقتش را با فلسفه به معنای اصیل اش درگیر کند، وقت و عمرش را به پای طرح خاص خود بگذارد که البته به دلیل همان برداشت غلط از فلسفه، به شکست انجامید. شکست و فروپاشی درونی که با قضیه ی ناتمامیت گودل تمام پروژه ی فلسفی راسل را بی اعتبار کرد و فلسفه راسل را دچار پارادوکسی درونی کرد. پس از راسل هم، کسانی چون پوپر اقدام به باز مطرح ساختن فلسفه ی پوزیتیویستی کردند، اما چنانکه پیشتر گفتم، این کوشش جدید هم باز از درون خود جریان تحلیلی و آنگلوساکسون، مردود شد.
این ویتگنشتاین بود که میراث حقیقی راسل را به حوزه ی زبان برد و امکان پرورش فلسفه ی او را تا حد امکان فرآهم ساخت.
جالب است که همین ویتگنشتاین نابغه و شاگرد راسل، شاهکار هایدگر، هستی و زمان را در سال انتشارش خوانده بود و آن را اثری «خوب» توصیف کرده بود، اثری که میکوشد ناگفتنی های زبان را بازگوید، ناگفتنی هایی که زبان طبیعی آن را بیان نتواند کرد.
گذشته از این، همگرایی ها و نزدیکی هایی هم بین نتیجه ی کار ویتگنشتاین و هایدگر به وجود آمد که پیشتر برایتان گفتم و دوباره تکرار نمی کنم...

افسانه جمعه 12 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 04:07 ب.ظ http://ariagirl.persianblog.ir/

« این اکنون راه من است راه شما کدام است؟»

آیا این خط کوتاه گویای اندیشه نیچه نیست؟ مطالبی دارم در این خصوص که به زودی باز خواهم گشت و مینویسم.


راستی شمشیر برنده ای را بر روی سقراط بسته ام

چشم به راهت خواهم بود...
براستی که سقراط «مساله»ی ماست!

افسانه یکشنبه 14 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:46 ب.ظ http://ariagirl.persianblog.ir

نیچه، اهل اخلاق نیست که برای «چنین و چنان باش» آمده باشد. او انسان را پاره‌ای از سرنوشت می‌داند و بر این باور است که اگر از انسان بخواهیم طور دیگر باشد، یعنی که دگرگون شدن همه‌ی هستی را خواستار بوده‌ایم. باورمندی او به جهان شوند، چنان ریشه‌دار و گسترده است که وی را از خواست سیستم‌سازی به دور می‌دارد و از همه‌ی سیستم‌سازان، رویگردان می‌کند. نیچه در کار برپا کردن یک آرمان نیست. پیروزی یک آرمان اخلاقی در گرو به یاری گرفتن همه‌ی ابزارهای غیراخلاقی است و جز این نمی‌تواند باشد. برای اینکه یک فضیلت به قدرت برسد، نیاز دارد که از ریسمان نادرستی و نیرنگبازی و وارونه‌نمایی بیاویزد. وانگهی، نیچه بر پایه‌ی باور به «شدن»، هرگز نمی‌تواند یکبار برای همیشه در برداشتی کلی از جهان، جا خوش کند.
زرتشت ــ شخصیت نمادین فلسفه‌ی او ــ در پاسخ به آنانی که راه را از او می‌پرسند، سخنی درخور درنگ می‌گوید: « این اکنون راه من است. راه شما کدام است؟ زیرا راه مطلق در کار نیست. » (نیچه،1382: 212)
زرتشت در این کلام، نه تنها به گوناگونی راه‌ها اشاره می‌کند که با گفتن «اکنون» نشان می‌دهد راه خودش را نیز یک راه ثابت و مطلق نباید انگاشت. بنابراین به روشنی می‌توان دریافت که فلسفه‌ی نیچه یک فراخوان برای برپایی یک آرمان یا یک راهکار در خدمت رفاه همگانی نیست. خطاب او با جانهای آزاده و روانهای والاست. او خود را تنها قانونی برای کسانی می‌داند که از آن اویند. وی برای بهبود کلی وضع بشر و حفظ همین زندگی نیامده و به فراسو چشم دوخته است، به: «ابرانسان».
البته باید بگویم «روش مندی» در آثار نیچه به زیبایی به چشم می آید و به هم پیوستگی مطالب اش آدمی را به یاد تعبیر تفسیر آیه به آیه از قرآن میاندازد (
) آری نیچه یک کلیت را در مورد زندگی میگوید فارغ از باید و نباید و از آنجا که سیستم پردازی نوعی مطلق نگری ست میتوان نیچه را از آن مبرا دانست اما روش مندی را هرگز!

و همه سترگی تفکرش در روش اوست! جایی که پیوند نهفته ی میان گزین گویه هایش آشکار می‌شود و تمایز بنیادین گزین گویه هایش و جملات قصار است.
روشی که البته به قولی خلاف آمد عادت و شاید حتا ضدروش های مرسوم است! روشی خاص خاص خودش...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد