ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
میتوان گفت ایرادهای فلسفی دو گونه اند، برخی فقط در نام فلسفی هستند، بیشتر ایرادها از این گونه اند. این اعتراض ها عبارتند از نقد نظریه بدون در نظر گرفتن طبیعت مساله ای که نظریه بدان پاسخ میگوید، مساله ای که بنیاد و ساختار نظریه در آن است ... این منتقدان آن چه را یک فیلسوف میگوید همچون آنچه میکند یا میخواهد، معرفی میکنند. در مقام نقد نظریه، روان شناسیای تخیلی از نیت های نظریه پرداز عرضه میکنند ...
.. یک نظریه فلسفی را باید بر اساس مفهوم اش فهمید: نظریه فلسفی به خودی و خود و برای تفریح زاده نمیشود. حتا گفتن این که نظریه فلسفی پاسخ به مجموعه ای از مسائل است، کافی نیست. بیتردید، این اشاره دست کم از این مزیت برخوردار است که ضرورت یک نظریه را در نسبت با چیزی که همچون بنیاد نظریه عمل میکند، میبیند، اما این نسبت بیشتر علمی است تا فلسفی. در واقع یک نظریه فلسفی بیشتر پرسشی بسط یافته است، و نه هیچ چیز دیگر.
نظریه فلسفی به خودی خود و در خود عبارت است از، نه حل یک مساله، بلکه بسط نتایج ضروری پرسشی صورت بندی شده، تا نهایت آن. با این فرض که پرسش درست و دقیق باشد، نظریه فلسفی آنچه را که چیزها هستند و آنچه را که باید باشند به ما نشان میدهد. به پرسش گرفتن به معنای به اطاعت واداشتن است، مورد پرسش قرار دادن چیزها به طریقی که در این فرمانبرداری زوری و اجباری، ماهیت یا طبیعتی را بر ما آشکار سازند.
نقد پرسش به معنای نشان دادن این است که پرسش در چه شرایطی ممکن است و {در چه شرایطی} درست مطرح میشود، یعنی نشان دادن این که چگونه چیزها آنچه هستند نخواهند بود، اگر پرسش {طرح شده} این پرسش نباشد. این بدان معناست که این دو عمل {نظریه و نقد آن} یکی هستند، و همواره عبارتند از بسط ضروری نتیج یک مسال و دادن معنایی به فلسفه به منزله ی نظریه. در فلسفه پرسش و نقد پرسش یکی هستند، یا اگر ترجیح میدهید، در فلسفه اثری از نقد راه حل ها نیست، بلکه فقط نقد مساله ها در میان است.
برای مثال، اگر نزد دکارت شک مساله است، به سادگی از آن رو نیست که موقتی است، بلکه از آن روست که شک بیان به نهایت رسیده ی شرایط مساله ای ست که کوگیتو پاسخ به آن است، یا به بیان دقیق تر، پرسشی که کوگیتو نخستین شرایط آن را بسط خواهد داد.
از این جهت میبینم که بیشتر ایرادهایی که به فیلسوفان بزرگ میگیرند، چه قدر پوچ است. به ایشان میگویند: چیزها این گونه نیستند. اما در واقع، مساله دانستن این نیست که چیزها این گونه هستند یا نه، بلکه مساله دانستن این است که: آیا پرسشی که چیزها را این گونه کرده است، درست است یا نه، دقیق است یا نه.
... خواننده نباید شگفت زده شود اگر در متنی که میخواند ابطال مو به موی ایرادهایی را بیابد... که این ایرادها بعد از انتشار متن طرح شده اند. در حقیقت فقط یک نوع از ایرادها معتبر است: آن نوعی که نشان میدهد پرسشی که فیلسوف طرح میکند، پرسش درستی نیست، پرسشی که طبیعت چیزها را به اندازه ی کافی زیر فشار قرار نمیدهد و باید به شیوه ی دیگری طرح شود، یا باید آن را بهتر طرح کنیم یا پرسش دیگری را مطرح سازیم. دقیقا به همین شیوه است که فیلسوفی بر فیلسوف دیگر خرده میگیرد. برای مثال، نمونه ای از این خرده گیری را هنگامی که کانت هیوم را نقد میکند، میبینیم: به یقین، میدانیم که یک نظریه فلسفی مولفه هایی روان شناختی و به ویژه جامعه شناختی دارد. اما این مولفه ها فقط به خود پرسش مربوط میشوند، و ربط آن ها به پرسش فقط عبارت است از فرآهم آوردن انگیزه ای برای آن، بدون این که به ما بگویند این پرسش حقیقی است یا کاذب.
-ژیل دلوز، تجربه گرایی و سوبژکتیویته، ترجمه ی عادل مشایخی، نشر نی، ص158-9
همواره به دلوز بدبین بوده ام ! به دندان گرفتن خرده اندیشه های نیچه و این سو آن سو کشاندنش را چندان خوشایند نمی دانم.
اما در خصوص این متن .صادقانه باید بگویم بیش از ۳ بار خواندمش و نفهمیدم دلوز چه چیز تازه ای را میخواهد بگوید! البته این بحث تفسیرو نقد برای من موضوعی پیش پا افتاده است و این نوشته من را به یاد جنجالهای ابطال گرایی پوپر انداخت به هر روی گمان میکنم اهل هرمونتیک بهترین پاسخ را در این خصوص داده باشند.
درود بر تو!
بدبینی ات به دلوز برایم جالب است، گمانم گفتنی های فراوانی پس پشت این بدبینی بتوان یافت و البته اندیشیدنی های فراوان!
دلوز خود فیلسوف به تمامه نیچه ای نبود و به ویژه از دورانی خاصی، شاید به سمت مستقل دیگری میرود...
اما من «درون ماندگاری» در اندیشه ی دلوز را ستودنی میدانم، به ویژه کوشش و نگاه کنش گرانه ای که به فلسفه دارد.. در این متن هم تاکیدم بیش از هر چیز بر همین دو خصلت است: «درون ماندگاری» و «کوشش کنش مندانه»، جایی که میگوید:
«... نظریه فلسفی آنچه را که چیزها هستند و آنچه را که باید باشند به ما نشان میدهد. به پرسش گرفتن به معنای به اطاعت واداشتن است، مورد پرسش قرار دادن چیزها به طریقی که در این فرمانبرداری زوری و اجباری، ماهیت یا طبیعتی را بر ما آشکار سازند....»
طرح فلسفه همچون پرسش و پروبلماتیک و نه راه حل، از یک سو و از سوی دیگر، طرح خود پرسش همچون یک کنش که «طبیعت چیزها را تحت فشار قرار میدهد و دگرگون میکند»، برای من مهم است.
در واقع بحث مرکزی دلوز، فقط این نیست که نقد ها را به صادق و کاذب بخش بندی کند! اگر چه این لحن تکراری را دارد، اما نقطه ی مرکزی جایی است که موضوع فلسفه و نقد فلسفی را دگردیسیده میکند:
نقد، نه همچون بررسی این که نظریه های فلسفی واقع نمایند یا نیستند؛ بل که نقد همچون طرح رادیکال پروبلماتیک فلسفی و بسط آن تا نهایی ترین نتایج...
نقد و فلسفه (که برای او هر دو یکی هستند)، باید بتواند طرح پرسشی دقیق را عملی کند که با بسط و رادیکالیزه کردن آن پرسش، چیزها آنچه «بشوند» که باید باشند!
پس نه فلسفه و نه نقد فلسفی، اتفاقی منفعل و فقط هستی شناختی نیست و همین، راه دلوز را به وادی جدیدی از فلسفه میگشاید: جایی که فلسفه نه در بند «بودن» که در حال «شدن» است و بنابراین نقد فلسفی هم، نه انفعال محض و بررسی صدق و کذب و سره و ناسره، که برساختن دوباره و دقیق تر است...
جایی که دیگر نقد خصلت کینه توزانه، واکنشی و رمه ای ندارد...
نقد درون ماندگار، همچون آری گویی، همچون آفرینش، کنشی!
به گمانم این نگاه (هم به فلسفه و هم نقد فلسفی) می تواند کارآ و کارساز باشد...
با درودی مجدد
آیا در خصوص ارتباط میان سه سطح کلان وجودی انسانها, ( ارادی و عاطفی و عقلانی ) نظریه پردازی خاصی صورت گرفته است ( اعم از قدیم و جدید )؟ البته مشخص است که پراگماتیستها و اراده گرایان ( و جدیدا فوکو ) عمدتا جانب ساحت ارادی و عملی را داشته اند و رمانتیکها هم هوادار احساسات بوده اند. منظور دقیق ترم این است که آیا دلایلی قوی از جزیات ارتباط این سه ساحت ارایه داده اند؟ ( مثلا در تحقیقات روانشناسی جدید ثابت شده است که هیچگونه هیجان فارغ از ارزیابی وجود ندارد ). یا سهم و درصد متقابل این سه در یکدیگر را میتوان مشخص کرد ( هرچند تقریبی و کلی ). مثلا در روانشناسی هوش از تاثیر 80 درصدی ژنتیک در مقابل سهم 20 درصدی محیط سخن گفته اند و در مبحث شخصیت, این نسبت دقیقا برعکس است. ( یعنی محیط 80 درصد و ژنتیک 20 درصد موثر است ). آیا بنظرتان در فلسفه هم میتوان از چنین نسبتی میان این سه ساحات نام برد؟! مثلا کسی که درصدد اثبات عقلانی دین یا معنویت و .... است مشخص است که قبلا دارای تجارب شهودی ارادی یا عاطفی خاصی بوده که اینک درصدد اشاعه و معرفی انست و حتی منکران نیز به همین نحو چون فاقد چنین تجاربی هستند لذا شانه خالی میکنند. آیا در طی مطالعاتتان به چنین مباحثی برخورد کرده اید؟ ( مخصوصا در میان ایده آلیستها و قاره ایها ). آیا کسی بطور اختصاصی در این باره نظریه پردازی کرده است؟
حقیقتش را بخواهید منظور شما را دقیق متوجه نشدم، «ساحات وجودی انسان» عبارتی است، در مقام نخست فلسفی. از افلاتون و کتاب پنجم رساله ی جمهور و ارستو و تحلیلاتش در باب روان، تا فلسفه ی ذهن معاصر از تحلیلی تا پدیدارشناسی، و حتا فلسفه ی اسلامی، به این مقوله ی کلان پرداختند. اما چیزی که شما فرمودید، از سویی به شدت به روان شناسی تجربی مرتبط میشود، اما از دیگر سو از فوکو نام میبرید و اراداه گرایان و پراگماتیست ها و ...
در این مغلمه ی بی معنا، نمیتوان یک مخرج مشترک گرفت تا پاسخ شما را بنابر آن داد. به نظر میرسد بیشتر دغدغه ی روان شناسی تجربی و شاید روان کاوی دارید و این به فلسفه مربوط است، اما نه این گونه که شما گفتید.
شاید این پرسش را از یک متخصص روان شناسی بپرسید، بتواند به شما کمکی بکند، اما این پرسش هیچ معنای محصل فلسفی ندارد!
ببینید! در فلسفه به این کاری نداریم که چرا کسی از فلان ایده یا تفکر دفاع میکند و یا دیگری از آن شانه خالی میکند؛ فلسفه در مقام تحلیل مفهومی-عقلانی، مطلقا با ایده ها کار دارد و نه با صاحب ایده. چیزی به سان ریاضیات. این روان شناسی منحط که نامش را فلسفه میگذارند، ربطی به فلسفه ندارد.
اگر حتا نیچه ای هم بنگریم، باز این مساله ی فلسفه نیست که فرد در مقام فرد، چه فلسفه ای دارد یا ندارد، برعکس موضوع نیچه روان شناسی ایده های فلسفه است... یک روان شناسی معکوس، چیزی که روان شناسی متداول را وارونه میکند.
به هر رو، موضوع ذهن، یا روان از همان آغاز در مساله ی اصلی فلسفه مطرح بوده و پیشرفت ها و پیچیدگی ها و تکامل هایی هم از آغاز داشته، اما این را به روان شناسی تجربی ربط دادن، بی معنا و غلط است...
باید هر دانش را از چارچوب پرابلماتیک خودش بررسید و از آن راویه مفاهیم اش را فهمید، فلسفه یا روان شناسی هم از این قاعده بیرون نیست.
شما و یا نویسنده(دلوز) چه کارکترهایی برای تفکیک پرسش حقیقی از کاذب برشمرده اید؟
گمان نمی کنم که من یا دلوز در پی تفکیک پرسش کاذب از صادق بوده باشیم!
جالب بود آیا می شود بین رئالیسم های انتقادی آنجا که بیان می کنند یک واقعیت بیرونی هست و بعد دیگر آن یعنی بعد گذرا پیوسته درباره آن پرسش مطرح می کند و اینکه رئالیست ها نیز از نقد ماندگار سخن به میان می آورند با این بحث پیوند برقرار کرد؟